. . .

در دست اقدام رمان جرم عشق| دنیا شجری بخشایش

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: جرم عشق
نام نویسنده: دنیا شجری بخشایش
ژانر: عاشقانه، هیجانی، تراژدی
ناظر: @فاطره
خلاصه: سام پسر قصه ما که نظامی و سرگرده دل باخته و فرمانبردار چشمان زیبای گندم کوچولوی خجالتیمون میشه وسر نوشتشون به هم گره می‌خوره تا اینکه...
مقدمه: بیا و مرا در آغوش بگیر
می‌خواهم صاحب زندان آغوشت باشم
و چه زندانی زیباتر از قفس آغوش تو
اگر حکم این است
به جرم عاشقی بزنید حبس ابدم را
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #21
*پارت هجدهم*

در ماشین رو باز کردم و گندم هم بی‌چون و چرایی، آروم نشست.
نشستم و در‌ها رو بستم، تو شک بودم، انگار غم عالم رو دلم بود، دست خودم نبود، عادت به این چیزا نداشتم و زود از کوره در می‌رفتم.
خیره بودم به صورت گندم، پوست لطیف اون و هیکل درشت من و شدت ضربه‌ای که زدم، باعث شده بود صورتش حسابی سرخ بشه و جای انگشتام رو صورتش بود، نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم و چی بگم. چی داشتم که بگم!؟
از شدت عصبانیت سرم داشت می‌ترکید، دلم می‌خواست هوار بکشم تا بلکه آروم شم ولی نمی‌تونستم.
دستی روی صورتش کشیدم و گفتم:
- عزیزم نگام کن.
مظلومانه نگاهی بهم کرد و دستم رو پس زد:
- معذرت می‌خوام، بخدا دست خودم نبود
نگاهم کرد و با گریه گفت:
- چرا بیدارم کردی ها؟! داشتم خواب داداشم رو می‌دیدم.
نزاشت چیزی بگم و محکم داد زد:
- داشتم الشن‌ام رو می‌دیدم، بعد یه سال اومده بود به خوابم، نمی‌دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود، یه نامردی با ماشین مثل همون گنجیشکه لهش کرد، اصلا می‌فهمی یعنی چی؟!
با شنیدن این جمله، تموم اون صحنه‌ها اومد جلو چشمم.
خیلی خوب می‌فهمیدم یعنی چی، با پوست و گوشت و استخون حسش کرده بودم.
چنان عذابی می‌کشیدم که تموم اون لحظه‌ها رو؛ با تک‌تک اون حرفا و نگاهای پر اشک گندم هزاربار آرزوی مرگ می‌کردم .
سرم رو گذاشتم رو فرمون و حسابی گریه کردم، زار زدم تا کمی از دردم کم بشه.
گندم با دیدن من اشکاش رو پاک کرد و آروم گفت:
- ببخشید سام چرا گریه می‌کنی، باشه؛ اصلا تقصیر من بود، گریه نکن، ببخشید همش تقصیر من بود.
دلم برای مظلومیتش کباب می‌شد، از خودم متنفر بودم، خودمم نمی‌دونم چطور می‌تونستم انقدر بد باشم؟!
گندم داشت با تعجب نگاهم می‌کرد، اشکام و پاک کردم و دستش رو گرفتم و فشار دادم، هر دو ساکت بودیم، چیزی برای گفتن نبود.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه، اومده بودیم برای گندم موبایل بخریم، ولی دیگه حوصله بازار هم نداشتم، اولین موبایل فروشی وایسادم و سریع گوشی رو خریدمش و اومدم دادمش به گندم و اونم بدون توجه گذاشتش تو داشبورد و به بیرون خیره شد.
بدون هیچ حرفی راه افتادم، فکرم بدجور داغون بود و حرفای گندم همش تو مغزم اکو می‌شد (یه نامرد اونو مثل گنجشک لهش کرد) نامرد! چقدر نامرد بودم من... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #22
*پارت نوزدهم*

فلش بک (یک سال و دوماه قبل)

ساعت سه از کرج راه افتاده بودم، با بابام سر سویل دعوام شده بود و حسابی اعصابم خورد بود.
سویل دختری بود که دوستش داشتم، ولی خانوادم به خاطر اختلاف طبقاتی، با ازدواجمون مخالف بودن.
بعد این‌که با بابام حرفم شد، مستقیم از کرج راه افتادم سمت بخشایش و ساعت شش بود که رسیدم.
هوا کمی تاریک بود و کسی بیرون نبود.
صدای بلند آهنگ و گریه‌های من و فکر و خیال سویل باعث شده بود که اصلا حواسم به خیابون نباشه و تو افکارم غرق بودم و با فکر این‌که همه‌جا خلوته با سرعت زیاد می‌روندم.
با صدای برخورد چیزی به ماشین به خودم اومدم و سریع پیاده شدم.
با دیدن صحنه رو به رو پاهام سست شد، بهت زده داشتم نگاهش می‌کردم، یه پسر بچه شش هفت ساله که با سر خونی افتاده بود جلو ماشین و هیچ تکونی نمی‌خورد، سریع بغل گرفتمش.
شبیه گندم بود، هنوزم وقتی چشمای گندم و میبینم چهره‌اش میاد جلو چشمم.
با دستای لرزون بغلش گرفته بودم و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم، لاجون بین دو دستم افتاده بود، نبضش رو گرفتم، نمی‌زد!
یعنی مرده؟
کشتمش؟
این افکار تو مغزم اکو می‌شد و از ترس به خودم می‌لرزیدم، اطراف و نگاه کردم کسی نبود، از ترس این‌که کسی بیاد و من رو ببینه، پسر رو زمین گذاشتم و سریع از اونجا دور شدم.
داغون بودم، داغون!
۱۰ماه بود که اومده بودم این‌جا و زیاد کسی رو نمی‌شناختم که بخوام باهاش حرف بزنم و فقط فریاد می‌زدم و فریاد!
نمی‌دونستم باید چیکار کنم، از ترسم نمی‌تونستم برم و ببینم چی شد و از طرفی نمی‌تونستم بی‌خیال شم و فراموش کنم و برم.
آغوش امنی می‌خواستم که بغل کنم و تا دلم می‌خواد زار بزنم و از حالم براش بگم، شاید کمی آروم بشم.
یاد سویل افتادم و سریع گوشی رو برداشتم و زنگ زدم.
یه بوق، دو بوق، سومین بوق نزده بود که برداشت و مثل همیشه پر انرژی گفت:
- سلام زندگیییم، خوبی؟کجایی؟ نمی‌دونی دلم برات تنگ میشه انقدر کم پیدایی؟
- سلام سویل.
- مهدی یه خبر خوب دارم برات حدس بزن چیه.
- باید حرف بزنیم سویل.
با ترس گفت:
- چ چییی... چیزی شده؟
... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #23
*پارت بیستم*

- یه چیزی میگم قول میدی به هیچ‌کسی نگی؟ هیچ‌کس!
- اره اره بگو، جون به لب شدم.
تمام ماجرا رو براش گفتم... .
از دعوام با بابام گرفته تا تصادفی که کردم، دلم می‌خواست مثل همیشه با حرفاش آرومم کنه و بگه کمکم می‌کنه که همه چیز رو درستش کنیم؛
ولی چیزی که شنیدم آتیشم زد، خوردم کرد، فقط مرگ بود که می‌تونست حالم و خوب کنه.
- ببین مهدی تا اینجا با همه سختی‌ها ساختیم و منم پا به پات اومدم، ولی... .
داد زدم:
- ولی چی سویل؟!
- میشه فراموشم کنی؟
با این حرف انگار دنیا رو سرم خراب شد.
- فراموشت کنم؟! شوخی می‌کنی مگه نه؟
- فراموشم کن.
- به همین راحتی؟فراموشت کنم؟ تو این شرایط داری...
نزاشت حرفم تموم شه و تلفن و قطع کرد.
نفسم بالا نمی‌اومد، زمین داشت دور سرم می‌چرخید، من مونده بودم و درد! درد و باز هم درد.
بی‌اختیار ماشین رو سمت پادگان روندم، پیاده شدم و سمت اتاقم رفتم، انگار چیزی نمی‌شنیدم، چشام سیاهی رفت و وسط حیاط افتادم.
وقتی چشمام رو باز کردم، خانمی رو بالا سرم دیدم، انگار پرستار بود، خواستم بلند شم که مانعم شد، اما من ذهنم درگیر اون اتفاق بود و فقط می‌خواستم برم، داد و بی‌دادی راه انداخته بودم و هوار می‌کشیدم که دیدم علی داره میاد سمتم.
علی:
- چه خبرته پسر، آروم باش یکم.
- می‌خوام برم.
- کجا بری، حالت خوب نیست.
- باید برم علی.
-چی میگی پسر، رنگت شده عین گچ دیوار، دکتر گفته... .
بی‌‌توجه به حرف علی و پرستار سرُم رو از دستم کندم و تلو تلو خوران رفتم سمت درب خروج.
بخاطر هیکل درشتی که داشتم، علی نمی‌تونست مانعم بشه و فقط داد می‌زد.
تا رسیدم به در دو نفر که انگار نگهبان بودن در و قفل کردن... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #24
*پارت بیست و یکم*


مثل روانی ها مشتم رو می‌کوبیدم به در و دیوار و داد و بیداد می‌کردم،‌ همه دورم جمع شده بودن و سعی می‌کردن آرومم کنن، ولی من بی‌توجه بهشون فقط سعی داشتم برم بیرون.
علی وقتی دید نمی‌تونه حریفم شه رفت و برگه ترخیصم رو گرفت که بریم.
صبح شده بود و من کل شب رو بی‌هوش بودم، چیزی نمی‌گفتم و گنگ نگاه می‌کردم؛ فقط اتفاقای دیروز داشتن تو مغزم تکرار می‌شدن.
علی پی در پی سوال می‌پرسید، ولی دریغ از شنیدن جوابی!
رسیدیم پادگان، مستقیم رفتم زیر دوش آب سرد و وقتی حالم کمی سرجاش اومد، لباس پوشیدم و سوئیچ‌ام رو برداشتم و راه افتادم که برم بیرون.
سرباز‌ها همه متعجب نگاهم می‌کردن و علی و حامد می‌خواستن مانع‌ام بشن، ولی من فقط مثل بچه‌ها روی خواسته‌ام پا فشاری می‌کردم و بدون توجه به حرفاشون سمت در رفتم.
علی که می‌دونست کاری از دستش بر نمیاد کنار رفت، ولی حامد با داد و هوار می‌خواست مانع بشه.
وقتی دیدم دست بردار نیست، چک محکمی بهش زدم که ساکت شد و بهت زده نگاهم کرد، ولی برام مهم نبود، یعنی اصلا نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم، بی‌توجه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و مستقیم رفتم تو همون خیابون، چیزی نبود، جز رد خون! رد خونی که با دیدنش اشک از چشمام جاری شد.
تنها چیزی که به ذهنم رسید قبرستون بود، رفتم سمت ماشین و به طرف قبرستون حرکت کردم.
وقتی رسیدم فهمیدم نیم ساعت پیش خاکش کردن.
بی‌اختیار به دیوار تکیه دادم و نگاه دوختم به جمعیت دور قبر و فقط اشک ریختم.
چطور می‌تونستم زنده باشم، چطور می‌تونستم زندگی کنم با اینکه زندگیه کسی رو ازش گرفته بودم و فرار کرده بودم، من یه قاتل بودم، قاتل!
با فکرش هم لرزه به وجودم می افتاد.

*چند روز بعد*
حالا یه هفته از اون ماجرا می‌گذشت و من خبری از سویل نداشتم، آب شده بود رفته بود زمین، هنوز باورم نشده بود که تونسته باشه به این راحتی تو این وضع تنهام بزاره و بره و چشمش رو، روی عشقمون ببنده؛ عشق! هه دیگه این کلمه هیچ معنایی برام نداره.
بعد اون شب، بعد اون اتفاقا، دعوا با خانوادم و تصادف و آخرین تماسم با سویل، دیگه احساسی نداشتم.
بی احساس تر از سنگ... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #25
*پارت بیست و دوم*

(فلش بک به حال)
دو روز از دعوامون تو تبریز گذشته بود و من خبری از گندم نداشتم، چند بار زنگ زده بودم ولی خاموش بود، فکر کنم کلا گوشیش رو روشن نکرده بود.
حسم بهش سطحی بود، ولی نمی‌تونستم ناراحتیش رو ببینم.
امروز کارم کم بود و وقت آزاد داشتم، تصمیم گرفتم برم دیدنش، ولی نمی‌دونستم چیکار باید بکنم که از دلش در بیاد.
به یاد گذشته کلی لواشک خریدم و راه افتادم، سویل که باهام قهر می‌کرد با لواشک دلش رو به دست می آوردم، هر چند سویل و گندم، زمین تا آسمون با هم فرق داشتن.
زنگ و زدم و بلافاصله در باز شد و رفتم تو، طبقه بالا اتاقی داشتن که من و گندم اونجا می‌نشستیم، رفتم تو و هنوز ننشسته بودم که گندم هم پشت سرم اومد تو.
موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود و پیرهن و شلوار ست کرمی رنگی پوشیده بود.
سرش پایین بود و با لبخندی، سلام آرومی کرد و چند قدمی اومد نزدیک.
- سلام خانم کوچولو خوبی؟
- مرسی.
- چند روز ندیدمت دلم برات تنگ شده چشم قشنگم.
فقط لبخندی زد و نشست، منم کنارش نشستم و لواشک هارو بهش دادم.
- شنیدم دخترا لواشک دوست دارن، تو هم دوست داری؟
با ذوق نگاهی بهشون کرد و گفت:
- اره خیلی، مرسی.
- خواهش می‌کنم عزیزم، حالا بگو ببینم آشتی کردی باهام؟
شیطون نگاهی کرد و گفت:
- من‌که قهر نبودم.
- قهر نبودی؟
- نه.
- چرا جوابمو نمی‌دادی پس؟
- می خواستم اذیتت کنم یکم.
با چشای گشاد نگاهش می‌کردم که خندید و با خنده‌اش منم به خنده افتادم .
- نه شوخی می‌کنم، راستش گوشی رو کلا باز نکردم همونجوری مونده.
- چرا قربونت برم.
یکم نگاهم کرد و بعد با خجالت گفت:
- خب من گوشی نداشتم نمی‌دونم چجوری باز میشه ترسیدم خراب شه.
با این حرفش خنده ام گرفت.
چقدر معصوم بود، چقدر فرق داشت با بقیه دخترا.
با اینکه باهاش اونقدر بی‌رحم رفتار کرده بودم ولی حتی به روم هم نمی‌آورد .
تو فکر بودم که صدام زد:
- سام.
- جونم.
- یه سوال بپرسم.
- بپرس دورت بگردم.
- دوستم داری؟
- این چه حرفیه مگه شک داری؟!
- خب چقدر.
- اععع نمی‌تونم بگم چقدر.
- چرا؟
- شاید چون اندازه نداره، یا چون چیزی نیست که اندازه علاقه من رو بهت نشون بده.
خنده لوسی کرد و خودش رو به بازوم چسبوند.
با اینکه خودمم می‌دونستم دارم دروغ می‌گم و حسی بهش ندارم، ولی باید اغراق کنم که آرامش عجیبی ازش می‌گرفتم.
مشغول خوردن لواشک بود که آروم گرفتمش و تو بغلم نشوندمش، خیلی کوچولو بود و راحت می‌تونستم بلندش کنم.
با حرکتی که زدم متعجب نگاهم کرد و با دهن پر... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #26
*پارت بیست و سوم*

با دهن پر از لواشک یه چیزایی می‌گفت که متوجه نمی‌شدم و فقط به قیافه با مزه اش می‌خندیدم.
بلاخره لواشک و تموم کرد و نفس عمیقی کشید و با اخم به چهره خندونم خیره شد.
- به چی می‌خندی!؟
- به تو
- بی تربیت، خب دارم لواشک می‌خورم، کجاش خنده داره؟
- لواشک خوردنت خنده دار نیست، با دهن پر حرف زدنت خنده داره
با این حرف، متفکر نگام کرد و خودشم شروع کرد به خندیدن.
رو پام درست رو به روم نشسته بود و زل زده بود بهم، انگار می‌خواست چیزی بگه، ولی نمی‌تونست.
دستش رو روی سینه و بازوهام کشید و بلاخره گفت:
- ما خیلی باهم فرق داریم مگه نه؟
- فرق؟! چه فرقی؟
- تو قوی ای ولی من نه، تو زورت زیاده ولی من نه.
شاید حرفش یکم بچگونه بود، ولی من و به فکر وا داشت.
منی که به ظاهر قوی و پر زور بودم، برای آرامش خودم داشتم آرامش یکی ضعیف تر و مظلوم تر از خودم و به هم می‌زدم، اونم به چه قیمتی؟! خودمم نمی‌دونستم .
من شاید به ظاهر قوی بودم، ولی از درون ضعیف ترین بودم، به خصوص پیش گندم.
آروم سرش رو گذاشت روی سینه ام که قلبم شروع کرد به محکم تپیدن، مثل همیشه ساکت بود و منم غرق آرامش، موهاش رو نوازش می‌کردم.
زیادی آروم بود و حس کردم داره خوابش می‌بره.
صداش کردم:
- گندم
محکم جواب داد
- جووونم
با تک خنده ای گفتم
- فکر کردم خوابت برد
- نه، دارم صدای قلبت رو گوش میدم
- آخ قربونت برم
سرش رو بلند کرد و مهربون نگاهم می‌کرد، برام عجیب بود، انقدر آروم و مهربون بودنش، با اینکه باهاش رفتار خوبی نداشتم.
آروم گفتم :
- گندم
با لوس بازی گفت:
- بلی
- منو می‌بخشی؟
بازم با همون حالت لوس گفت:
- برا چی؟
- برا اینکه زدمت، دعوات کردم
یهو جدی شد و گفت:
- تقصیر خودم بود
با خنده ای گفتم:
- این‌قدر مهربون باشی پر رو میشم ها
بیشتر اخم کرد و سرش رو گذاشت روی سینه ام و آروم زمزمه کرد:
- عصبی میشی میترسم ازت، دیگه منو نزن، باشه؟
فقط محکم سرش رو بغل کردم، چقدر دردناک بود این مظلومیتش.

گندم:
مثل جوجه گنجشکی بین بازوهاش پناه گرفته بودم ... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #27
*پارت بیست و چهارم*

گندم:
مثل جوجه گنجشکی بین بازوهاش پناه گرفته بودم و حرفا و رفتارای سام رو تو ذهنم مرور می‌کردم.
این من بودم که تند رفته بودم و اون داشت معذرت خواهی می‌کرد، چقدر مهربون بود این مرد.
مچاله شدم تو بغل سام و اونم با حرفاش عشق و تو خونم تزریق می‌کرد و موهام رو نوازش می‌کرد، تا اینکه چشم‌هام گرم شد و با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. با چهره خشمگین سام رو به رو شدم و سریع نشستم، گیج نگاهش می‌کردم.
تماس رو قطع کرد و دستی به موهاش کشید و با چشمای سرخ شده لبخندی از روی اجبار زد و گفت:
- باید برم عزیزم.
یکم خودم رو مظلوم کردم و گفتم:
- ولی هنوز یه ساعته که اومدی.
- شرمنده گلم، کار واجب پیش اومده نمیشه نرم.
- چی شده مگه؟
- چیز مهمی نیست، گفتن پادگان دو نفر دعواشون شده بهتره برم ببینم چی شده.
- باشه؛ میشه زود بیای؟ دلم تنگ میشه برات.
- رو چشمم، سعی می‌کنم زود‌تر بیام.
لبخندی زدم و در مقابل، سام ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌ام کاشت.
پاشدم و اونم سریع پا شد و با خداحافظی ساده‌ای رفت.
اصلا نمی‌خواستم به این زودی بره ولی با پذیرفتن سام و شغلی که داره، باید به این رفتنای یهویی عادت می‌کردم.
***
سام:
با عجله از خونه خارج شدم و به سمت پادگان راه افتادم، با زنگ علی چنان حالم خراب شد که منتظر تلنگری بودم تا بغضم بترکه.
پیاده شدم و بی‌توجه به همه با قدم‌های تند سمت اتاق علی رفتم.
تقه‌ای به در زدم و با بفرمای علی داخل رفتم.
- سلام علی خوبی؟خسته نباشی.
- سلام حاجی نوکرتم؛ خودت خوبی؟
- بدک نیستم، بگو ببینم چی می‌گفت اون مرتیکه ایکبیری.
- والا چیز زیادی نگفت، فقط یه جمله گفت که بهت بگم.
- خب چی گفت؟
- نمی‌دونم منظورش چی بود ولی گفت بهت بگم، داریم می‌رسیم به جاهای خوب بازی، جا که نزدی؟!
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #28
*پارت بیست و پنجم*

چنان حالم خراب بود که نتونستم سر پا وایسم و ولو شدم رو صندلی و با دو دست، گیج گاهم رو ماساژ می‌دادم تا بلکه سر دردم یکم آروم شه.
علی از چیزی خبر نداشت، برای همین روبه روم نشست و آروم پرسید:
- چیزی شد؟ می‌خوای بگم برات قرصی چیزی بیارن، اره؟
- چیزی نیست؛ خوب میشم
صداش رو بالا برد و داد زد:
- دِ نمیشی دیگه، نمیشی! تا وقتی همه چی رو بریزی تو خودت خوب نمیشی.
مکث کوتاهی کرد و دستش رو روی میز کوبید و گفت:
- چند بار گفتم چه مرگته، بهم بگو، چند بار گفتم!؟ اما دم نزدی. اخه لعنتی مگه آدم نیستی تو!؟
خیره بودم به صورتش، به قدری عصبانی بود که می‌تونستم رگ های متورمش رو ببینم.
بلاخره بغضی که مدت ها بود به گلوم چنگ میزد و شب و روز مهمون تنهایی هام بود، با حرف های علی شکست و اشک ها یکی پس از دیگری روی گونه ام روانه شدن و داغی شون رو روی صورتم حس کردم.
سخت بود، خیلی سخت!
تو این یک سال بار ها و بار ها از درون شکسته بودم و اما دم نمی‌زدم که مبادا آبروم بره، مبادا از کار بی کار شم، یا شاید هم داغی بشم روی دل خانواده که تنها پسرشون بودم، اما به چه قیمتی!؟
به قیمت نابودی یک دختر، به قیمت شکستن خودم.
منی که از یه پسر عاشق و اهل کار و مقرراتی، تبدیل شده بودم به یه سنگدلی که دیگه نه کار براش مهم بود و نه مقررات؛ این چند مدت هم فقط بخاطر دایی مامانم بود که ننداخته بودنم بیرون.
تو این فکر ها بودم که دستی روی شونه ام نشست.
- معذرت می‌خوام داداش، دست خودم نبود.
اشکام رو پاک کردم و دست علی رو گرفتم و کمی فشار دادم و زدم بیرون.
چرخی تو شهر زدم و کل اون یک سال و تموم اون لحظه های سخت رو با خودم مرور کردم و تصمیم گرفتم که همه چیز رو به علی بگم. نمی‌دونستم کار درستی می‌کنم یا نه، ولی حداقل آروم می‌شدم.
برگشتم و رفتم تو اتاقم و از علی خواستم بیاد پیشم.
لباسام رو عوض کردم که تقه ای به در خورد و علی با چهره متعجب اومد تو... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #29
*پارت بیست و ششم*

روی میزم رو کمی مرتب کردم و نشستم و به علی هم گفتم تا بشینه، اونم بی چون و چرایی نشست.
چند ثانیه به سکوت گذشت و من فقط داشتم به این فکر می‌کردم که چطور باید به علی بگم.
شاید این اعتراف رفاقتمون رو از هم می‌پاشوند، ولی باید دل و می‌زدم به دریا، چون نگفتنم بیشتر اذیتش می‌کرد.
آب دهنم و قورت دادم و گفتم :
- ببین علی یه حرفایی هست که می‌خوام بهت بگم ولی نمی‌دونم درسته گفتنش یا نه.
بهتره بگم ممکنه رفاقتمون از...
نزاشت حرفام رو تموم کنم و با اخم گفت:
- می‌شنوم مهدی! خیلی وقته منتظرم.
- باید یه قولی بهم بدی.
- چه قولی؟
- این حرفایی که می‌خوام بهت بزنم حتی خانواده ام هم نمی‌دونن و اولین نفری که میشنوه تویی، قول بده بعد اینم کسی نفهمه.
فقط گفت مطمئن باش و منتظر نگاهم کرد.
شروع کردم به گفتن همه ماجرا و علی هم فقط ساکت گوش می‌داد و رفته رفته متعجب تر میشد.
ماجرای تصادف و رفتن سویل و که براش توضیح دادم، دیگه چشماش داشت از حدقه در می‌اومد.
- یعنی بخاطر این تو این یه سال انقدر حالت خراب بود؟ کسی نمی‌دونه کار تو بوده؟ تا الان کسی چیزی نفهمیده؟مگه میشه؟!
- همه قضیه این نیست و مشکل اصلی یه چیز دیگه اس
- یه چیز دیگه !؟یعنی بدتر از اینم هست؟
آروم سری تکون دادم و آبی خوردم و ادامه دادم
- یکی هست که اون شب من و دیده و فهمیده من بودم که اون و کشتمش و برای اینکه به کسی نگه شرط گذاشته.
-کی فهمیده؟!
-‌ داماد فرمانده
- آرش؟
- اره
- برای همون اومده بود؟
- اره
- شرطش چیه؟
- ازدواج با گندم
... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #30
*پارت بیست و هفتم*

علی که حالا تعجبش چندین برابر شده بود، با صدایی که انگار داشت کنترلش می‌کرد تا داد نزنه گفت:
- یعنی چی؟! یعنی اون همه عشق و علاقه الکی بوده؟!
سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که علی ادامه داد:
- آخرش چی؟! می‌خوای به همین عشق دروغین ادامه بدی؟! اصلا از این ازدواج چی به آرش می‌رسه؟!
- گندم خواهر الشنه، الشن همون پسره که زدمش. آرش با بابای گندم یه مشکل قدیمی داره که می‌خواد این‌طوری تلافی کنه.
و من‌رو بازیچه قرار داده تا به خواسته اش برسه و منم مجبورم به سکوت، و حتی نمی‌دونم این بازی تا کی ادامه داره.
علی با عصبانیت عجیبی نگاهم می‌کرد، انگار از چشماش داشت آتیش می‌بارید.
دستش رو روی میز کوبید و داد زد، خیلی کثیفی مهدی، خیلییییی.
اینو گفت و رفت بیرون.
و من نه تنها آروم نشده بودم که حالم خراب‌تر هم شده بود، هر چند علی حق داشت بدتر از این ها باهام رفتار کنه.
تنها کاری که به فکرم رسید تا حالم رو خوب کنه یه دوش آب سرد بود، با اینکه کلی کار نکرده داشتم، ولی الان حوصله کار رو نداشتم.
رفتم و تو ده دقیقه دوش گرفتم و اومدم.
دیگه اون عصبانیت و نداشتم و تصمیم گرفتم تا کارای عقب موندم رو بکنم، ولی فکرم درگیر علی بود و اینکه الان چه فکری در باره ی من می‌کنه.
اگه علی هم ولم می‌کرد دیگه دووم نمی‌آوردم.
دو ساعتی خودم رو مشغول کار کردم و با حس گرسنگی پرونده هارو کنار گذاشتم و برای خودم و علی غذا سفارش دادم.
حالا که علی هم از قضیه خبر داشت، دلم می‌خواست بیشتر کنارش باشم و راحت باهاش حرف بزنم، بدون هیچ ترس و استرسی.
۱۱شب بود و همه جا ساکت؛ تو پادگان معمولا این مواقع همه خوابن، ولی می‌دونستم علی معمولا این موقع ها بیداره.
نمی‌دونستم چه واکنشی قراره ازش ببینم.
آروم در رو زدم و با بفرمای علی در رو باز کرد و آروم رفتم تو و در حالی که سرم پایین بود، گفتم می‌تونم بیام تو؟
در کمال نا باوری علی با مهربونی گفت: چرا که نه قربونت، بیا تو سرده.
سرم رو بالا بردم و با تعجب نگاهش می‌کردم که گفت:
- چیه انتظار داشتی بزنمت؟
تک خنده ای کردم که گفت:
- ببین داداش با اینکه کارت اشتباه بوده ولی پا به پات میام و نمی‌زارم اذیت شی مطمئن باش.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین