. . .

در دست اقدام رمان جرم عشق| دنیا شجری بخشایش

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: جرم عشق
نام نویسنده: دنیا شجری بخشایش
ژانر: عاشقانه، هیجانی، تراژدی
ناظر: @فاطره
خلاصه: سام پسر قصه ما که نظامی و سرگرده دل باخته و فرمانبردار چشمان زیبای گندم کوچولوی خجالتیمون میشه وسر نوشتشون به هم گره می‌خوره تا اینکه...
مقدمه: بیا و مرا در آغوش بگیر
می‌خواهم صاحب زندان آغوشت باشم
و چه زندانی زیباتر از قفس آغوش تو
اگر حکم این است
به جرم عاشقی بزنید حبس ابدم را
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #31
*پارت بیست و هشتم*

از علی نباید کمتر از این انتظار داشت.
همیشه تو سخت‌ترین مواقع کنارم بوده و هیچ‌وقت تنهام نزاشته.
رفتم تو و غذاهارو روی میز گذاشتم و نشستم.
علی مثل همیشه مشغول کتاب خوندن بود و استکان قهوه‌ای کنارش.
کتاب رو ازش گرفتم و ورقی زدم و گفتم:
- تو کی می‌خوابی پس!؟ همیشه مثل جغد بیداری.
چپ چپ نگاهم کرد و با لحن مسخره ای گفت:
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
بعد غذارو برداشت و گفت:
- اگه تو عمرت یه بار کار مفید انجام داده بودی همین بوده؛ از گشنگی داشتم تلف می‌شدم.
بعد بدون هیچ حرف اضافی غذا رو برداشت و تند تند می‌خورد.
کتاب رو که ورق می‌زدم یه جمله ای توجه ام رو جلب کرد:
"بعد از کفش
بیشترین چیزی که زیر پا گذاشته می شود،
انسانیت است …!"
این روزا حتی جملات ساده هم وجدانم رو عذاب می‌دادن و با کوچیک ترین چیز به هم می‌ریختم.
انگار مخاطب همه این جملات من بودم که دیگه روم نمی‌شد اسم انسان روی خودم بزارم.
با پس گردنی علی به خودم اومدم که با دهن پر چیزی بهم می‌گفت.
غذای توی دهنش رو که قورت داد، تازه تونستم متوجه حرفش بشم که با اخم می‌گفت:
- باز چرا رفتی تو لاک خودت!؟
- چیزی نیست، دارم به بد بختیام فکر می‌کنم
غذاش رو کنار گذاشت و روبه روم نشست.
- آخرش که چی، با فکر و خیال چیزی درست میشه!؟
- نمی‌دونم چیکار باید بکنم علی، به هر دری می‌زنم بسته اس، نمی‌تونم به چیزی فکر نکنم و راحت از کنارش رد بشم.
- می‌فهمم ولی خب چاره چیه!؟ اول باید ذهنت رو آروم کنی، بعد ببینیم چیکار می‌تونیم بکنیم
- چطور ذهنم و آروم کنم!؟ تو بگو چیکار کنم.
- باشه گل پسر فعلا غصه نخور غذامون‌رو بخوریم بشینیم حرف بزنیم ببینم تو دل پسرمون چی می‌گذره.
- لبخند زورکی زدم و شروع کردم به خوردن غذا... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #32
*پارت بیست و نهم*
دیروز بعد کلی صحبت با علی، ساعت ۱ اومدم اتاقم و مثل جنازه افتادم رو مبل و همون‌جا خوابم برد.
قرار شد امروز برم پیش اون مرتیکه نامرد، تا ببینم چی میشه و کار رو یک سره کنم.
دیگه توان و تحملی نداشتم.
دیشب خبر دار شدم که قراره برای آخر هفته بریم مأموریت به جلفا؛ جلفا شهری بود نزدیک تبریز و مرز بین ایران و ارمنستان.
با شنیدن این خبر اول یکم اعصابم خورد شد، ولی بعدش خوشحال شدم که شاید با رفتن به اون مأموریت، یکم حال و هوام عوض بشه و از این افکار خشن دور بشم.
۲بعد ظهر بود. بعد اینکه ناهارم رو خوردم، یه دوش گرفتم و حاضر شدم تا به دیدن آرش برم.
تقریبا هم سن و سال بودیم ولی ازش می‌ترسیدم، نه به خاطر مقامی که پیش فرمانده داشت، بلکه بخاطر آتو هایی که دستش بود.
بهش ایمیل داده بودم و تو یه کافه دور از روستا قرار گذاشته بودم.
ماشینم رو پارک کردم و دوتا ماشین اون‌ورتر سمند سفید رنگش رو دیدم و فهمیدم که قبل من اومده.
با قدم های شمرده جلو رفتم و وارد کافه شدم، تقریبا ساکت بود و جز چند نفر کسی نبود، چشمی گردوندم و گوشه ترین میز دیدمش، آب دهنم رو قورت دادم و پیشش رفتم، استرس عجیبی کل وجودم رو در بر گرفته بود، استرس این‌که این‌بار چه خوابی برام دیده و چی می‌خواد، با خودم گفتم اگه این‌بار چیز عجیبی بخواد، دلم رو می‌زنم به دریا و هم خودم و هم آرش رو لو میدم.
سلام سردی دادم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. اونم به سلامی بسنده کرد و جرعه ای از قهوه‌ی تو دستش خورد و با تک سرفه ای شروع کرد به حرف زدن، بدون هیچ مقدمه چینی! .
می‌بینم کارت‌رو خوب بلدی آقای سام نورایی، یا بهتره بگم محمدمهدی‌خوش‌مقام‌!.
محمد مهدی خوش مقام اسم اصلی من بود، ولی بیشتر مهدی صدام می‌کردن و به خواست آرش با شناسنامه جعلی به اسم سام نورایی به خاستگاری گندم رفته بودم.
چشمم به استکان تو دستش بود که با حرکت دستش به خودم اومدم، باقی قهوه اش را هم سر کشید و به حرف هاش ادامه داد. کلماتی تلخ تر از همان قهوه!
- بهت گفته بودم که بری و با اون دختره ازدواج کنی درسته؟
فقط سری تکون دادم.
ولی این، همه خواسته‌ام نبود، حالا ازت می‌خوام اون دختر رو طلاقش بدی، در حالی که دیگه دختر نباشه!
با این حرفش انگار آب داغی روی سرم ریخته باشن، کل بدنم داغ شدو قلبم شروع به کوبیدن کرد.
این رو گفت و رفت و من فقط خیره بودم به گلدون روی میز.
چقدر بدجنس بود این مرد، که می‌خواست انتقام پدر رو از دختر بگیره، تا شاید اینطوری باعث ناراحتی پدر بشه و تلافی پاش رو از علی، بابای گندم بگیره، که طی تصادفی باعث قطع شدنش شده بود... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #33
*پارت سی ام*
با صدای خنده دختری به خودم اومدم، یه دختر هم سن و سال گندم با یه پسر جوون مشغول بگو و بخند و عشق بازی بودن.
با دیدنش یاد گندم افتادم، یاد معصومیتش، یاد مهربونیش، یاد مظلومیتش، آرش سنگ‌دل بود ولی من سنگ‌دل تر، چون‌که می‌تونستم انقدر راحت اذیتش کنم و پشت پا به همه آرزوها و رویاهاش بزنم و برای آرامش خودم، زندگی اون طفل معصوم رو به هم بزنم.
بی حال از جام پا شدم و تلو تلو خوران سمت ماشین رفتم، دنیای اطراف برام گنگ شده بود و غرق بودم تو افکارم و بدون مقصدی راه و پیش گرفته بودم و دنبال راه حل می‌گشتم.
این‌که فهمیده بودم با طلاق گندم و جدا شدن ما همه چی تموم میشه کمی خوشحالم می‌کرد ولی، جمله آخر بد جور اعصابم رو خورد می‌کرد (در حالی که اون دیگه دختر نیست).
این دیگه ته نامردی بود، اونم تو همچین جای کوچیکی که همچین اتفاقی برای یه دختر، یعنی نابودی آینده اش!
چون افراد اون روستا معتقد بودن همچین دخترخانمی دیگه صلاحیت همسری رو نداره و به اصطلاح، دست مرد دیگه ای بهش خورده ولی بدتر از اونا ضربه ای که با رفتنم به گندم می‌خورد آزارم می‌داد.
بلاخره ساعت پنج و گذشته بود که رفتم سمت پادگان و بی توجه به اطرافم سریع رفتم تو اتاقم و شماره علی رو گرفتم، تنها کسی که می‌تونست الان کمک حال من باشه اون بود.
بعد چندتا بوق جواب داد:
- جانم مهدی
- سلام علی کجایی؟
- یه کاری پیش اومد بیرونم کاری داشتی؟
- می‌خواستم باهات صحبت کنم
- اون ع×و×ض×ی رو دیدیش؟
- اره دیدمش گف...
نذاشت ادامه بدم و گفت:
- الان نمی‌تونم صحبت کنم، نیم ساعته میام پیشت داداش.
باشه‌ای گفتم و قطع کردم.
نگاهی به گوشی انداختم، مثل همیشه گوشیم روی حالت ساکت بود و متوجه تماس مامان و پیام‌های گندم نشده بودم.
اول رفتم تو صفحه چت گندم، به خواسته خودش گندمک سیوش کرده بودم.
مثل همیشه پیامکش هم پر از عشق و آرامش بود و برام نوشته بود:
اورییم دایاغیمی ایستییر
(یعنی دلم تکیه گاهم رو می‌خواد)
با این‌که امشب کار ضروری نداشتم ولی نمی‌خواستم برم پیشش، شاید به‌خاطر این‌که دیدنش اذیتم می‌کرد و یا برای این‌که گندم زیاد وابسته ام نشه.
ازش معذرت خواهی کردم و گفتم که بعدا میرم پیشش.
جوابی نگرفتم و بین مخاطبینم شماره مامانم رو گرفتم، در دسترس نبود، دوباره گرفتم و باز هم در دسترس نبود. علی با تقه ای اومد تو... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #34
*پارت سی و یکم*
با این‌که خستگی از چشماش می‌بارید، اما مثل همیشه خنده رو بود.
- چه زود اومدی، گفتی نیم ساعته میای.
-‌ دیگه بلاخره داداشمون امر کنه، ما الساعه در خدمتشیم.
فقط با لبخندی نگاهش کردم، لبخندی که زود جاش رو به غم داد.
علی هم از حال و روحم متوجه قضیه شد و گفت:
- خب بگو ببینم، چی می‌گفت اون مرتیکه آرش؟
- والا چی بگم، نه می‌تونم بگم خبر خوبیه نه خبر بد.
- دِ بگو دیگه نصف العمرم کردی پسر.
- رفتم تو یه کافه دیدمش، زیاد حرف نزدیم، فقط گفت باید از گندم جدا شی، یعنی طلاق بگیرین.
- خب خوبه که مهدی، مگه همین و نمی‌خواستی؟کلک نکنه دل و دادی رفته !؟
- نه بابا چه دلی چه عشقی من دیگه دلی برام نمونده حاجی؛ همون اولم گفتم من حسی به گندم ندارم فقط دلم براش می‌سوزه.
- خب مگه مشکل کار چیه؟ طلاق می‌گیرین اون میره پی زندگی خودش، تو هم میری پی کار خودت دیگه
- اره ولی...
- ولی چی؟
- گفت یه شرطی داره.
- چه شرطی؟
- این‌که وقتی گندم رو طلاق میدم اون دیگه دختر نباشه.
علی بهت زده نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:
- یعنی...!
نزاشتم ادامه بده و با تکون دادن سر حرفش رو تایید کردم.
هر دو خیره بودیم به میز و سکوتی غمناک حاکم بود، که علی بعد چند دقیقه، سکوت رو شکست.
- یعنی این تنها راه تموم شدن این داستانه؟
- اهوم
- اخه چی به آرش می‌رسه!؟
- می‌خواد این‌طوری تصادفی که با پدر گندم کرد و پاش قطع شد رو تلافی کنه.
- اخه از کجا می‌خواد بفهمه گندم‌خانم باکره اس یا نه؟
- اون آرشی که من میشناسم آخر سر یه راهی هم برای این پیدا می‌کنه، چه می‌دونم آزمایشی چیزی.
- حالا می‌خوای چیکار کنی مهدی؟
- نمی‌دونم، خودمم نمی‌دونم. از یه طرف می‌خوام این داستان رو تمومش کنم و از طرفی هم عذاب وجدان داغونم می‌کنه.
- مهدی تو چاره ای جز این نداری، بیا تمومش کن و خودت و گندم رو خلاص کن، شاید یکم بعدش سخت باشه ولی خب یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه مگه نه!؟
- فعلا می‌خوام یکم فرصت بگیرم مأموریت و برم و برگردم بعد تمومش می‌کنم، این‌طوری جدایی برای گندم راحت تره، منم یکم فکرم آروم میشه.
علی سری تکون داد و گفت:
- اره خوبه
*روز بعد*
بعد از پیامی که دیروز به گندم دادم حرفی نزده بودیم.
۶بعد ظهر بود که بهش پیغام دادم دارم میام خونتون... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #35
*پارت سی دوم*

گندم:
بعد یک ساعت بلاخره کارهام تموم شد و آماده شدم و رفتم بالا؛ چند دقیقه بود نشسته بودم که سام تقه ای به در زد و با لب خندون اومد تو.
با دیدنش منم لبخند عمیقی زدم، ذوقم از برق تو چشمام معلوم بود، دلتنگش بودم و تو این مدت حسابی وابسته اش شده بودم و با هر بار دیدنش کلی ذوق می‌کردم.
اما این‌بار با شنیدن خبری، همه ذوقم کور شد و برق چشم‌هام جاشون رو به قطره های اشک دادن.
قرار بود سام چند روز بعد بره مأموریت. برای اون عادی بود ولی برای من نه! سخت بود اینکه ازش دور بشم و برای مدتی نبینمش، اینکه بره اونجا بین اون همه آدم خطرناک... .

*چند روز بعد*
تو این چند روز به اندازه چند سال غصه خورده بودم، ولی سعی می‌کردم آروم باشم و به این چیزا عادت کنم.
سام گفته بود ساعت ده میاد برای خداحافظی و الان یک ربع به یازده بود و خبری ازش نبود، هر چی هم زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد.
هزار جور فکر و خیال می‌کردم که نکنه بدون خداحافظی رفته باشه، که بلاخره آیفون به صدا در اومد و قامت سام رو توش دیدم.
سریع به سمت آیفون پرواز کردم و در رو باز کردم، چند ثانیه بعد سام با اون قد بلند و هیکل چهارشونه اش جلو در ظاهر شد.
بلاخره بعدخوش و بش با مامان و بابا و خداحافظی ازشون، ما رفتیم اتاق بالا تا چند دقیقه ای رو باهم باشیم.
یه غمی رو تو چشمای سام می‌تونستم ببینم، ولی بر خلاف من، اون احساساتش رو بروز نمی‌داد و فقط داشت دلداریم می‌داد که اتفاقی نمی‌افته و فقط یه مأموریت ساده است و زود برمی‌گرده، ولی من گوشم بدهکار نبود و فقط اسرار به موندنش داشتم... .
 
آخرین ویرایش:

دنیا شجری بخشایش

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
تیم تبلیغات
بازرس
ناظر
آموزگار
هنرجو
رمانیکی‌خوان
نام هنری
آسـانـا
آزمایشی
مبلغ
مقام خاص
همیاربازرس
شناسه کاربر
5878
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
326
پسندها
1,322
امتیازها
148

  • #36
*پارت سی و سوم*

گندم:
ساعت دوازده بود که یکی از همکارهای سام زنگ زد و گفت که دیر شده و باید راه بیوفتن؛ من‌هم همچنان زانو در بغل، آبغوره گرفته بودم و دلهره عجیبی داشتم.

سام:
ساعت دوازده شده بود و تا الانش‌هم کلی دیر کرده بودم، اما نمی‌تونستم و دلم نمی‌اومد گندم رو تنها بزارم.
آروم کنارش نشستم و در آغوش کشیدمش...
- فقط یک هفته‌اس گندم، زود برمی‌گردم.
گندم سرش رو بالا آورد و هم‌زمان قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش روانه شد. صورتش رو بین دو دستم گرفتم؛ می‌تونستم از دور هم حرارت بدنش رو حس کنم.
ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش کاشتم؛ آروم گفت:
- قول؟
- اره قول میدم، بیشتر از یه هفته نمیشه.
سری تکون داد و با دست اشکاش‌رو پاک کرد و لبخند ملیحی زد.
با زنگی که گوشیم خورد سریع پاشدم و تماس و وصل کردم و گفتم:
- اومدم، اومدم
جوابی نشنیدم و تماس قطع شد.
گندم هم رو‌به‌روم وایساده بود و با همون چهره معصوم نگاهم می‌کرد.
- خب عزیزم، باید برم.
با شنیدن این جمله گندم دوباره بغضش ترکید و به آغوشم پناه آورد.
چند دقیقه‌ای رو تو بغلم بود تا بلاخره آروم‌تر شد.
تمام اون لحظات به این فکر می‌کردم که چطور قراره این موجود معصوم رو طلاق بدم و از خودم دورش کنم.
خلاصه به هر سختی که بود، خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
تمام راه رو تو فکر بودم، باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب می‌کردم... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین