. . .

در دست اقدام رمان عشق زخمی( جلد اول) | مریم فواضلی

تالار تایپ رمان
نام رمان: عشق زخمی (جلد اول)
نویسنده: مریم فواضلی
ژانر رمان: عاشقانه_تراژدی
ناظر: @mahi1390

خلاصه: سوگند به زخمی،که قلبم را تهی کرد
هنوز جانانه برای تو جان می دهد.
افسوس که نگاه نمناک مرا ندیدی،که چگونه‌برای تو می ریخت؛
ای جانانه‌ام،تا آخرین لحظه زندگی‌ام و پنج دقیقه‌آخر آن دوستت دارم.
جعفر برای دور شدن تلاش می‌کند اما وفا برای نزدیک شدن جانش را فدا می‌دهد تا لحظه‌ایی چشم‌های آسمانی جعفر را تماشا کند
کی موفق می‌شود؟ جعفر یا وفا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

مریم فواضلی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5767
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-10
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
53
محل سکونت
تیمارستان

  • #3
به نام خالق قلم
«مقدمه»
عشق از جنس زخم از جنس نا‌امیدی
از مرهم‌های یواشکی از پرستیدن معشوق
تمام آنها را به جان خریدم،تا تو بمانی برای من
به اندازه تمام قدم‌های نارفته‌ من و تو دوستت دارم
عشق که مرزی ندارد
و زخم تو پایانی ندارد.
 

مریم فواضلی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5767
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-10
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
53
محل سکونت
تیمارستان

  • #4
رمان عشق زخمی فصل اول
از زبان اول شخص




یه چیزایی رو بهت نگفتم،
مثلا هیچ‌وقت بهت نگفتم که چقدر شکسته شدم،
هیچ‌وقت نگفتم که چقدر دلم هواتو کرده، هیچ‌وقت نگفتم چقدر خسته شدم از بس تحمل کردم،
هیچ‌وقت بهتبه نگفتم که چقدر دلم از آدما و زندگی پره،
من خیلی چیزا را بهت نگفتم تا ی‌وقت تو دلت نلرزه، ولی تو فقط میگی از زندگی لذت ببر؛
آخه کسی که نمی‌دونه لذت بردن از زندگی یعنی چی؟
مگه می‌تونه حالش خوب باشه؟
مگه من میتونم فراموشت کنم؟
نه نمی‌تونم.
***
ناله‌ی مامان بزرگ تا ته کوچه می‌رسید،صدای گریه‌ها کل حیاط پر کرده‌ بود؛
اما انگار فقط من،بودم که خوشحال و بی قرار هستم.
چادرم با لایه‌ی دستم تا کردم،نگاهی به دَر حیاط کردم اما نمی ‌دیدمش
یه آهی از ته دلم می‌کشم،دستی رو‌ شونه‌ام افتاد با ترس برگشتم و به باران نگاه کردم با چشمای نمناک آبی‌اش نگاهم می‌کرد:
-دو‌ ساعته‌دنبالت می‌گشتم، کجا غیبت زده بود،بیا کمک.
دستمو کشید و به دنبال خودش کشوند اما
دلم تو حیاط موند،دلم می‌خواد ببینمش! ولی این باران مزاحم همیشگی، مگه می‌ذاره؟
وارد آشپزخونه شدیم،صدای دعای ندبه بلند شد
کنار خاله فاطی نشستم، صدای فین‌فین خاله فاطی بلند شد.دستی روی شونه‌اش گذاشتم:
-خاله،گریه‌نکن نی‌نی‌ات اذیت می‌شه!
خاله با لبخند غمگین نگاهم کرد و‌اشک‌هاش پاک کرد.
سبزی‌ها را با کمک باران پاک کردیم.
روی لبه حوض نشسته بودیم که صدای احم‌احم مردونه از پشت سرمون اومد.
برگشتم و تپش قلبم بالا رفت.
کبودی زیر چشم‌های سیاهش نشانه گریه او بود.
بلند شدم،زمان و مکان متوقف شد بین این دوتا توله سیاه
صدای مزاحم احساساتم‌شد‌ برگشتم به صدا که همون باران بود گفت:
-وفا،بیا کنار بذار کارشون بکنن.
برگشتم‌ که پشتت دوتا مردای غریبه بودند.از کنارش رد شدم بویی تنش به مشامم خورد،رایحه‌ایی که برایم اکسیژن زندگی بود.
ایستادم بهش نگاه کردم،کت شلوار سیاهی پوشیده بود،رنگ سیاه او را جذاب کرده،لبخندی به افکارم زدم که باران دستم را گرفتم و دم‌گوشم گفت:
-تابلو بازی نکن وفا.
 

مریم فواضلی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5767
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-10
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
53
محل سکونت
تیمارستان

  • #5
چشم‌هام گشاد شدن به باران نگاهی انداختم؛
یعنی چی؟
خیلی تابلو‌ بود؟
باران خنگ فهمید از نگاهم، پس یعنی الان همه فهمیدن؟
شاید اون می‌دونه؛
یا خدا!
باران خنده‌ایی‌ کرد و گفت:
-خودتو جمع کن ترشیده!
من:
-باران؟
باران اشاره کرد به اطراف و گفت:
-اینجا نمی‌شه در مورد این قضیه حرف زد،شب باهم‌ حرف می‌زنیم تو فعلا دیدتو بزن.
خندید و به سمت آشپزخونه رفت،بهش نگاه کردم به عشق چندین ساله‌ام با دیدنش تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده اما افسوس که نمی‌تونم از احساساتم بروز کنم
آهی کشیدم و روی زمین نشستم
کاش می‌شد بهش بگم که چه نقشی در دنیای کوچک من داره!
ولی این مرد مغرور منو قبول می‌کنه.
صدای جیغ مامان‌بزرگ باز بلند شد،مکث کرد برگشت و به دَر ورودی حال نگاه کرد،غمگین بود!
الهی فداتشم.
بلند شدم و به سمت حال رفتم.
مامان‌بزرگ باور نداره کسی که سال‌هاس بهش تکیه کرده بود ناگهان از کنارش محو شد انگار وجود نداشته!
همه خانم‌ها دور ‌ور مامان‌بزرگ جمع شده ‌بودند اما هیچ‌کدوم ازشون نمی‌تونست مامان‌بزرگ را آروم کند که صدای زن‌عمو بلند شد:
-یکی‌تون جعفر صدا بزنه.
بهتره من‌ صداش بزنم و از این فرصت استفاده کنم بهش نزدیک بشم؛
که شراره دوید و به سمت جعفر رفت.
نگاهی بهش انداختم دستش روی کت جعفر گذاشت.
نفس عمیقی‌ کشیدم او حق نداشته بود دستش اینطوری بذاره
توی گوش جعفر نمی‌دونم چی گفت که جعفر بدجور اخم‌کرد.
 

مریم فواضلی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5767
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-10
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
53
محل سکونت
تیمارستان

  • #6
دستمو مشت کردم،همه بدنم آتیش گرفت؛
جعفر با قدم‌های تند و‌بلند به سمت ما اومد از کنار خانم‌ها رد شد کنار مامان‌بزرگ نشست، یه چیزهایی به مامان‌بزرگ گفت با صدایی که فقط مامان‌بزرگ بشنوه.
به باران نگاه کردم،گریه‌اش بند نمی‌اومد.
خسته روی زمین نشستم،همه مبل‌های سلطنتی را به انبار منتقل کردند؛
خیلی شلوغ بود!
جایی برای نشستن نبود،به‌دیوار‌سفید با طرح گلی‌گلی زرد تکیه کردم و به جعفر خیره شدم.
نگاهش چقدر آرامش‌بخش بود! چقدر خاص بود،خاص‌ترین فرد زندگیم.
شراره سمت جعفر رفت،لیوان آب سمت جعفر گرفته بود؛
این چرا دور جعفر می‌چرخه؟
نکنه چیزی که بهش فکر می‌کنم،درست باشه!
شاید آره! منِ که از جعفر دور بودم و او نزدیک
-دختر و با نگاهت تیر بارون کردی!
برگشتم،بله همون باران بود.
من:
-باران،نکنه شراره و جعفر؟
باران:
-بیا بریم اتاق.
بلند شدم و به سمت اتاق‌خواب باران رفتیم.
اتاق کوچکی بود،اما من اتاق نداشتم.آرزو داشتم یه اتاق کوچکی شخصی برای خودم داشته باشم مثل اتاق دخترانه صورتی باران!
کنار باران نشستم،چادرم در آوردم و ماکسی سیاهی دلبری‌ام تکون‌دادم.
باران‌چادرش داخل کمد وگذاشت و گفت:
-کمی‌استراحت کنیم،در هم قفل کردم،کسی مزاحم ما نشه!
من:
-خب بیا حرف بزنیم،یک سالی شده،همدیگر ندیدم.
کنارم نشست وگفت:
-از مرگ بابایزرگ بگم،یا جعفر؟
متفکرانه به صورت گردش نگاه کردم،شبیه جعفر بود!
خیلی،با وجود تفاوت سنی که باهم داشتند؛
اما شبیه همدیگه بودند.چشم‌های درشت سیاه باران؛باران دستی تکون‌داد وگفت:
-هی،کجا رفتی؟
 

مریم فواضلی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5767
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-10
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
53
محل سکونت
تیمارستان

  • #7
لبخندی زدم که چاله‌گونه‌ام را به رخ کشیدم و گفتم:
- باران خیلی شبیه داداشت هستی!
خندید:
- تنها،ظاهر شبیه هم هستیم ولی،اخلاقمون اصلا شبیه به هم نیست.
در ادامه حرفش دراز کشید و گفت:
-فکر کنم باید از جعفرخان بگم تا مرگ بابابزرگ!
خندیدم وگفتم:
-وقتی،سرکلاس بودم گوشیم رو حالت بی‌صدا بود که بابام به استاد زنگ زد و باهاش حرف زدم گفت باید زود برگردم که بابابزرگ فوت شده.
باران:
- چه کلاسی؟.
من:
- کلاس آموزش گیتار،وای باران باید ببینی یه پسری میاد سر کلاس خیلی مغرور بود،البته اینقدر خوشکل جذابه که هرچی بگم خیلی کمه،به کسی هم رو‌ نمی‌ده و بیشتر رو مخ هست.
باران:
-خوشکل تر از جعفر؟
بدون تردید و مکث کردن گفت:
-جعفر برای من خاصه!
باران خندید،سال‌هاس از عشق مخفی‌ام خبر داشت اما،من سکوت می کردم،ترجیح می‌دادم موضوع نگم! ولی باران همیشه درباره‌اش حرف می‌زد.
اخبار جعفر باران بهم می‌داد.آهی‌کشید‌و گفت:
-شراره،قبل از مرگ بابابزرگ،رفت و آمدش به خونه‌امون‌ زیاد شد،دور جعفر مثل پروانه می‌چرخه، نمی‌خواستم این‌موضوع بهت بگم می‌دونم ناراحت می‌شی!
من:
- ولی من به یه چیزی ایمان دارم،اگه دوسم داشته باشه هزارتا دختر دورش بچرخن براش مهم نیست اصلا اونها را نخواهد دید.
باران:
-مگه جعفر چیزی بهت گفته؟
من:
-نه،ولی شاید از نگاهم فهمیده باشه! تو خنگی فهمیدی!
شروع کردم خندیدن،باران‌ با اخم‌ روشو برگردوند‌.دستش گرفتم وگفتم:
- شوخی کردم،وای ناراحت نشو.
باران با صدای غمگین گفت:
-گمشو، اصلا من دیگه غلط بکنم که خبر جعفر بهت بدم.
محکم به سرش زدم:
-هوی!
نگاهم کرد و گفت:
- چته خر!
لب‌هام غنچه‌ایی کردم دست‌هامو زیر چونه‌ام گذاشتم سرم‌کج کردم‌ گفتم:
-پلیز! آم‌سوری،خب آشتی.
بغلم کرد و گفت:
- آبجی کوچولوی‌من.
کنار هم دراز کشیدیم.سکوت همه اتاق فرا گرفته بود به سقف صورتی خیره بودم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
403
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
281
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
227

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین