. . .

متروکه رمان شیفت مرگ|پانیک۳۱۵

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
نام رمان: شیفت‌مرگ
نویسنده: پانیک۳۱۵
ژانر: تخیلی‌
ناظر: @حدیثک^^
خلاصه: داستان پسری را روایت می‌کند که حاصل شکسته شدن یک پیمان میان دوگروه خون آشام و اجنه است و حال از گذشته اش چیزی یاد نداره و با افتادن اتفاقاتی در زندگیش در مسیری قرار میگیره که سرنوشت براش تعیین کرده...

مقدمه: من ! چی هستم
کی هستم ؟کجا باید یکم؟ چیکار کنم؟
چرا اینجا کسی جواب سوال ها رو بهم نمیده
از وقتی یادم میاد بدنم داغ می‌کرد
صداهایی رو می‌شنوم که ازشون میترسم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #2
زره‌ای سیاه همراه‌بارگه های‌طلایی‌،در قسمت‌های‌مچ دست‌ومچ پا طلایی رنگ بود،شنلی سیاه که در پشت زره آویزان بود،صورتی سرد همچون خاکستر آتشی که ساعت ها از خاموش شدنش میگذرد؛ قطره‌های‌ خونی که‌‌ روی صورت‌ پخش بود و رد زخمی که‌ از بالا تا پایین ابروی سمت راست صورت چشمک می‌زد، انعکاس‌هایی از من‌ بود که در رود مولیان افتاده بود. خم شدم و آبی به صورتم زدم، همه‌چیز خیلی سریع اتفاق‌ افتاده. هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم، روزی برسه که این دو گروه رو به روی هم قرار بگیرن.

فلش بک (پنج سال قبل)

آشو***
این چند وقته تصاویر زیادی میاد توی سرم می‌چرخه. مطمئنم تحمل کردن سردرد بعدشون برای من سرسام آوره! از کی اون‌ها اومدن توی سرم و چرا اومدن رو خدا داند.
_ آشو! آشو!
پوف کلافه‌ای کشیدم. چه‌قدر سخته یک دختر جیغ جیغو توی دانشگاه اسمت رو صدا بزنه! خیر سرم استاد دانشگاه هستم، این همه دانشجو از من می ترسن و حساب می‌برن؛ ولی خواهر من خونه و محیط کار سرش نمیشه. ای خدا! سرعتم رو کم‌تر کردم تا هیلناز بهم برسه، نفس زنان با من هم قدم شد.
هیلناز نگران گفت:
_ یواش تر برو مگه دنبالت هستن که این‌قدر تند میری؟
خیلی کسل و بی حوصله جوابش رو دادم:
_ آره تو دنبالمی می خوام فرار کنم ازدستت، بگو چی می‌خوای؟ توی دانشگاه آبروم رو بردی!
هیلناز گفت:
_ بچه ها می‌گفتن انگار حالت خوب نبوده!چیزی شده؟ می‌خوای دکتر ببرمت؟
_ نه خواهری نیاز نیست. حالم خوبه! بهتره بری سر کلاست.
تندتر از همیشه راه رفتم و از هیلناز دور شدم. برعکس صورت معصوم و پاکش نگاهش تا عمق نگاه دیگران رو می‌خونه و انگار هیچ راه فراری برای قایم کردن نداری.
سوار ماشین شدم و کیفم رو به عقب ماشین پرت کردم. استارت ماشین رو زدم؛ پام رو محکم روی گاز فشار دادم و لاستیک‌ها با صدای جیغی که دادن از زمین کنده شدن و به حرکت در اومدن.

هیلناز***
خیلی نگرانشم خدایا چرا؟ خیلی زود داره اتفاق میوفته ! لوسیفر الآن تازه داشت رنگ آرامش رو حس می‌کرد. الآن بعد صد سال باید حافظش رو بازگردانی کنی!؟ چرا وقتی نیازت داشتیم نبودی؟! کجا بودی وقتی الیکا نیازت داشت؟ لوسیفر به همين سادگی از خون الیکا نمی‌گذره. سرم رو انداختم پایین و به سمت کلاس راه افتادم. دوباره خون و خونریزی شروع میشه، جنگ بین قبایل این‌دفعه با شدت بیش‌تر! باید مردم عادی رو از آگریا دور کنیم، شاهین داره بیدار میشه و نباید کسی بفهمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #3
دختر ی جوان با لب‌هایی‌به‌سرخی‌خون‌وچشمانی آبی رنگ که زیرچشمانش به درون صورتش فرو رفته بودو کمی به سیاهی متمایل شده ؛گویی شب در زیرچشمانش چادر زده باشد،موهایی‌سفید‌ با صورتی وحشت زده و رنگ پریده نزدیک پسرکی که روی زمين افتاده و خون مانند چشمه آبی که راه خروج از دل سنگ را پیداکرده باشد به بیرون از بدن آن پسرک می‌جوشید، مدام پشت سرش را نگاه می‌کند. پسرک از درد به شبیه مار به خود می‌پیچید، صدای داد و فریاد نشانه از نزدیک شدن گله هارپیا(harpia) از لابه لای درختان جنگل اُگلا به گوش می‌رسد، دخترک با چشمانی گشاد شده از دلهره و نگرانی رو به پسرک می گوید:
_ حالت اصلاً خوب نیست، تو باید زنده بمانی و بجنگی. جادویی می‌خوانم تا به مدت کوتاهی
حافظه‌ات را بسته نگه داری، کسی نباید تو را بشناسد. یادت باشد تو کی هستی و از کجا آمده‌ای. آینده شیاطین و خون آشام‌ها در خطر است.

اما پسرک سرکش بود و به حرفهای مادرش گوش نمی‌دهد، مقاومت می‌کند. چاره چه بود؟ می‌ماند و مرگ را می پذیرفت یا دیگران را در رویای مرگ خود می گذاشت و با قدرت بیش‌تر به جنگ در می‌آمد؟ دخترک دستش را روی پیشانی پسر گذاشته و جادویی را زیر لب زمزمه می‌کند و قبل از اینکه از حال برود پسر را به پایین صخره پرتاب می‌کند. پسرک در حین افتادن می‌بیند که دستان سیاه و بلندی پاهای مادرش را می‌گیرد و به اعماق جنگل می‌کشد، دمای بدنش بالا می‌رود هرچه تلاش می‌کند در بازکردن بال‌هایش ناتوان بود که ناگهان به درخت تنومندی برخورد می‌کند و از حال می‌رود.
آشو خیس از ع×ر×ق با جیغ بلند هیلناز از وحشت زیاد چشمانش را باز می‌کند، متعجب به تماشای او می‌پردازد که یکی از دستانش را از او مخفی می‌کند. دمای بدنش به شدت بالا بود و باعث کلافگی اش شده بود

آشو:
می‌خواستم ادامه خوابم رو ببینم، باید می‌فهمیدم این کسانی که مدام توی خواب جیغ و فریادشون رو می‌شنوم کی هستن؛ ولی وقتی هیلناز جیغ کشید، وحشت زده از خواب پریدم. عجیب بود که دستش رو از من قایم می‌کرد! با کنجکاوی پرسیدم:
- دستت چی شده؟
هیلناز هول هولکی جواب داد:
_ امروز توی دانشگاه افتادم زمین، اومدم بهت بگم برام دستم رو باند پیچی کنی که دیدم خوابی و داری هذیون میگی، ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه.
حقیقتش حرف‌های هیلناز باورم نشد؛ ولی خوب دیگه گرما و سردردی که داشتم حوصله‌ای برای بحث کردن برای من نمی‌گذاشت. بلند شدم دستش رو باند پیچی کردم و پریدم تا دوش بگیرم، زیر دوش داشتم به اون پسرکی که توی خواب دیدم فکر می‌کردم. چه‌ قدر شبیه من بود! راستش چیزی از گذشتم یادم نمی‌اومد، آخرین چیزی که یادمه روی تخت بیمارستان بهوش اومدم و بهم گفتن که پنج ماه بر اثر تصادف توی کما بودم و خانوادم هم توی اون تصادف از دست دادم. دستی به موهای سفیدم کشیدم، همیشه سفید بود. هیلناز می‌گفت که یک جورهایی زالی دارم. چشم‌های خاکستری و صورتی رنگ پریده و لبهای کوچیک، خدایی هیچیم مثل آدمهای عادی نبود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #4
بعضی‌مواقع به این‌ فکر می‌کنم که یک چیزهایی این‌جا درست نیست و باید ازشون سر در بیارم، هیلناز هر چه قدر هم بخواد چیزی رو مخفی کنه؛ ولی من باز هم می‌فهمم، باید دلیل اين خواب ها و کابوس‌ها رو هیلناز بدونه. چرا همیشه یک نگرانی و استرسی رو باید توی چشم‌هاش ببینم؟ چی رو داره از من مخفی می‌کنه؟ حتماً ربطی به گذشته‌ای داره که هیچ وقت بحثش رو پیش کشیده نشده و همیشه ازش سرباز می کنه داشته باشه. پوف طولانی و نفس گیری کشیدم و از حموم بیرون اومدم، پیرهن نخی آستین کوتاه سبز رنگ با شلوار ورزشی سیاه رو از کمد کشیدم بیرون و پوشیدم. روی تخت نشستم و موهام هنوز خیس بود و قطره های آب ازش به پایین می‌ریخت. صداهای وز وز مانندی از پایین می‌اومد، یک‌دفعه لرز بدی توی تنم افتاد. انگار دمای اتاق بیست درجه سرد تر شده بود، وسط پاییز این سرما اون هم این‌قدر ناگهانی غیر طبیعی بود. به پنجره های بسته اتاق نگاه کردم، این سرما از کجا نشأت می‌گیره؟

هیلناز:
توی بالکن نشسته بودم و به این‌ فکر می‌کردم که گروه جنگاوران رو باید جمع آوری کنم. لوسیفر یواش یواش داره خاطرات یادش میاد، با خوابی که امروز دید حتما سوال‌های زیادی براش پیش میاد. وای خدا! دستم چه قدر درد می‌کنه! نمی‌تونم خوب به این‌ فکر کنم که باید چه خاکی توی سرم بریزم! لوسیفر چرا باید دست من بینوا رو بسوزونی؟ پوف!
_ لوسیفر کیه؟ چرا باید دستت رو بسوزونه؟!مگه نگفتی خوردی زمین؟ همین هم مونده بود که باخودت حرف بزنی.
با صدای یک دفعگی آشو از جا پریدم و جیغ کوتاهی زدم. این حتی وقتی حافظه‌اش رو از دست داده باشه هم آدم بشو نیست و مثل میمون جفت پا میپره توی تفکراتم! وحشت‌زده نگاش کردم. این کی اومد این‌جا و چه قدر از حرفهام رو شنید؟ از کی داشتم بلند بلند صحبت می‌کردم؟ یک کم مشکوک بود! آخه لوسیفر دوش گرفتن و آماده شدنش عین دخترها طول می‌کشه، چشم‌هام رو ریز کردم و مشکوک بهش نگاه کردم، شاید اصلاً اون لوسیفر نیست...
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #5
دانای کل :

همان‌گونه که هلیناز با خود درگیر بود، آشو پیراهن او را چنگ زد و به سمت دیوار پرتاب کرد. هلیناز شوکه شده به آشو نگاه می‌کرد، مثل این‌که انتظار چنین حرکتی را از جانب آشو نداشت. آشو چند لحظه مکث کرد و هیلناز از تعلل او سو استفاده کرد و به سمت اتاق خود روانه شد و کتابخانه‌ای که هیچ وقت اجازه دست زدن آن را به آشو نمی‌دهد باز می‌کند و شمشیر نینجاتوی(به ژاپنی: 忍者刀ظاهراً سلاح ارجح نینجاهای دوران فئودال (ارباب ،رعیتی)ژاپن بوده‌است) خود را از آن بیرون می‌آورد. درهمان زمان آشو به اتاق هیلناز نزدیک شده هیلناز شمشیر را از غلاف بیرون می‌کشد و با آشو درگیر می‌شود. بعد از سالیان طولانی او از روی ناچار با شمشیر خود کار می‌کرد. خیلی ماهرانه و نرم گویی اصلاً چیزی در دستان خود ندارد. هنوز نمی‌داند این تغیر رفتار آشو برای چه است؟ امکان ندارد شاهزاده شیاطین توسط خود افراد شیاطین تسخیر شده باشد، مسلماً کسی با جادو او را کنترل می‌کند. آن‌ها چند ساعتی را درحال رزم بودند، نفس‌های هیلناز دیگر به شمارش افتاده بود و به سختی دید کافی را داشت، آشو او را همچون پر سبکی بلند می‌کند و به سمت پنجره هل می‌دهد و با شکسته شدن پنجره هیلناز به سمت بیرون از خانه پرتاب می‌شود و چند قدمی را روی زمین غلت می‌خورد. او روی پهلو افتاده و بی حال به آشو که با سرعتی سرسام آور به بالای سر او رسیده است، نگاه می‌کند. خانه ای که در آن زندگی می کردند، شهر فاصله زیادی دارد، پس هیلناز می دانست اگر فریاد بزند کسی صدای آن‌ها را نمی‌شنود. آشو روی زانوهای خود می‌نشیند، لبخند دندان نمایی می‌زند که دندان‌های بلند نیش او نمایان می‌شود و سر خود را به گوش هیلناز نزدیک می‌کند و با صدای دو رگه ای که پیدا کرده است می گوید :
_ بگو کجایی؟کجا مخفی شدید؟ فکر کردید من نمی تونم شما بچه های فسقلی رو پیدا کنم؟
اما هیلناز با وحشت به آشو نگاه می کرد، باور نداشت که اون پیرزن کثیف آن‌قدر در این چندسال قدرت پیدا کرده که توانسته است آشو را به تصرف خود در آورد. در همان لحظه کیوبی (روباه نه دم) با سرعتی باور نکردنی خود را به هیلناز می رساند و آشو را غافلگیر می کند و با حالتی تمسخر آمیز می گوید:
_ پیرزن خرفت! پایان عمرت رسیده بهتره دیگه این اطراف تو رو نبینم، وگرنه آینده خوبی را برای تو پیش بینی نمی کنم.
دست خود را روی پیشانی آشو می گذارد و چیزی را زیر لب زمزمه می‌کند که ناگهان چشمان آشو بسته می شود و بر روی زمین می افتد.
به سمت هلیناز می‌آید و کمک‌ می‌کند تا او از روی زمین بلند شود‌ و همانگونه زمزمه وار می‌گوید:بایدبریم پایگاه و خونه و تمام وسایل آن را ازبین ببریم

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #6
هیلناز(لی لی):
روی کاناپه کنار تخت لوسیفر دراز کشیده بودم و به دیوار نگاه می‌کردم و همچنان منتظر سِرُم توی دستم تمام بشه، خوشحالم که ما به پایگاه اومدیم، احساس امنیت می‌کردم. نمی‌دونم وقتی لوسیفر به هوش اومد، چه جوری توضیح بدم؟ اصلاً از کجا شروع کنم به اون بگم توی یک خونه ای بودی که انجمن از دور ما رو تحت نظر داشته اصلاً، انجمن رو یادش میاد؟ پوزخندی به تمام سوال‌های داخل ذهنم زدم. با صدای تقه ای که به در خورد، نگاه‌ام رو از دیوار برداشتم و به کیوبی که با حالت کلافه ای در چهار چوب در من رو نگاه می‌کرد، نگاه کردم.
کیوبی گفت:
- چرا نذاشتی؟
هیلناز(لی لی)گفت:
_ چی رو نذاشتم؟
کیوبی که انگار صبرش به پایان رسیده بود، گفت:
_ این‌که انجمن زودتر از این دست به کار بشه، می‌دونی چه قدر شرایط و روحیه لوسیفر برای ما حساسه! می‌دونی اگر حافظه اش یادش بیاد اولین نفری که یقه اش رو می گیره تو هستی؟
هیلناز(لی لی) با حالت پرخاشگرانه‌ای گفت:
_ آره می‌دونم، در جریان همه چیز هستم؛ ولی شما که از دور حواس‌تون بود چرا با تأخیر اومدی؟
یک کم سکوت کردم بعد با تمسخر ادامه دادم:
-یار با وفای شیطان،کسی که تمام زندگی و جونش رو مدیون لوسیفر میدونه تو هر کاری هم بکنی نمیتونی اعتماد انجمن رو به خودت نزدیک بکنی، فقط و فقط من و لوسیفر به تو اعتماد داریم پس به من جوا... .
که یک دفعه با صدای داد کیوبی و مشتی که روی تخت زد حرفم نصفه و نیمه موند و در سکوت به اون نگاه کردم.
کیوبی با حالت عصبی من رو نگاه کرد و گفت:
_ من هنوز هم یار با وفای لوسیفر هستم، این رو آویزه گوشت کن دراکولا! روباه نه دم هر حرفی که بزنه رو یادش میره؛ ولی وقتی با خون خودش قسم می خوره تا آخر پاش می ایسته.
پشتش رو به من می‌کنه و از اتاق به بیرون میره، صدای صحبتش رو با پرستار می شنوم که در مورد باز کردن سِرُم صحبت می کرد.

لوسیفر(آشو):
با سر درد و ضعفی که توی ماهیچه های بدنم داشتم چشم های خودم رو باز کردم که سفیدی نور اطراف چشم های من رو زد.​
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #7
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و بعد که چشمم‌ به لوله‌ی لاستیکی باریکی که به دستم وصل بود تعجب کردم ، رد لوله رو دنبال کردم و به سرمی که به پایه سفیدی وصل شده بود رسیدم یک سوال خیلی ذهنم رو در گیر کرده بود من کجام؟ به سختی و با بدن درد زیاد نیم خیز شدم وبه اطراف نگاهی انداختم دیوار هایی تماماً سیاه و سقفی سفید با لوستر هایی با چراغ زرد رنگ که مرواریدهایی به صورت پله مانند از اون ها آویزون بود سمت راستم پنجره ای تمام قدبا دو پرده حریر سفید و اطراف اون حریر سیاه قرار داشت و با بندهایی طلایی رنگ به دیوار وصل شده بودند کنار پنجره کاناپه سفید رنگی قرار داشت سمت چپ من میز مطالعه سفید رنگ با صندلی چرم مشکی و چراغ مطالعه ای طلایی قرار داشت روبروی تخت یک میز با آینه و انواع اُدکُلُن و عطر قرار داشت و کمد چوبی سیاه رنگ که تاج و دستگیره وپایه های طلایی رنگ بود به نظر نمی‌رسید که اینجا اتاق بیمارستان باشه همینجور که مشغول وارسی اتاق بودم تقه ای به در خورد و هلیناز(لی لی) همراه با لبخندی که توی این مدت بعید بود ازش ببینم وهمراه با سینی غذا و با لباسی شبیه به لباس افسرهای پلیس وارد اتاق شد.
لی لی با صورت بشاشی گفت:
_ به به آقای خوابالو می بینم که بالاخره بیدار شدی
دیگه کامل بلند شده و روی تخت نشته بودم گفت:
- من کجام؟چه اتفاقی افتاده؟ مگه چقدر خواب بودم؟ این چه لباسی هست که پوشیدی؟
لی لی تک خنده ای کرد و انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه سینی غذا رو گذاشت روی پام گفت:
- یواش بابا به همه سوالات جواب میدم ولی هروقت بهتر شدی سه روزه بیهوشی الان هم اومدیم پایگاه
و قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم بلافاصله قاشق غذا رو توی دهنم گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #9
دانای کل
خدا می‌دانست که در تمام آن لحظه‌ای که لی لی با لذت در حال تماشای خوردن لوسیفر بود در دلش چه آشوب‌هایی همانند دریا درحال طغیان بود ولی اوهمانند همیشه با نقابی برصورت درحال تماشا بود حال او چگونه خود ماجرا را برای لوسیفر توضيح دهد ،آیا او به مرحله ای رسیده است که بعد از چندین سال زندگی مخفی خود حال فرمانروایی دو نژادی که هزاران سال است درحال جنگ و جدل هستندرا پذیرفته ودر این راه نبردی که پیش رو دارند را مدیریت کند،یا ماجرای فرمان شکنی دو شاهزاده را برای او بازگو‌نماید ،با تقه ای که به در برخورد کرد افکار لی‌لی همانند شیشه ای نازک درهم شکسته و به تکه های کوچک و نامساوی تقسیم شد با اعصابی ضعیف حاصل از این مزاحم ناخوانده آهسته و پیوسته به سوی در به حرکت در‌آمدو دستگیره طلایی رنگ در راکه نگین بزرگ و براقی در وسط آن خود نمایی می کرد را در دست فشرد و در را باز کرد و با شوک و هیجان فراوانی به شخص روبه روی خود نگاه می کرد هرچقدر تلاش می کرد سخنی بگوید کافی نبود گویی قدرت تکلم را از او گرفته بودند همان‌گونه که در تلاش بود با صدایی خُرخُر‌کنان و نامفهوم گفت:
_ل....لو....لوس.....لوسیخ....تو......باورم نمی‌شه...که تو زنده‌ای
با آرامش و خونسردی ذاتی مخصوص به‌ خود و همراه با او‌ بانو پوپک ندیمه شخصی و وفادار او وارد اتاق شدند هیچکس به غیر از بانو پوپک و بانو پادمیرانتوانسته بود از کارهای لوخیس سر در بیاردنگاهش را دور تا دور اتاقی که در آن حاضر شده بود به گردش انداخت و بر روی چهره‌ لی‌لی که با رنگی سرخ به‌نشانه هیجان و اضطراب بود نگه داشت و با تحکم گفت:
_ لی‌لی‌؛نامی‌برازنده‌برای‌بانویی‌جوان‌‌،شجاع و سخاوتمند است‌ به پدرخوانده شما‌افتخار‌می‌کنم‌؛برای‌تربیت‌و‌پرورش‌فرزندی‌ به نیکی شما
بعد از اتمام حرف خود نگاهی‌سنگین‌ومحکم به لوسیفر که با وحشت و چشمانی درشت به شخصی باصورتی همانند صورت هشت‌پا و بدنی همچون بدن انسانی بود و چشم بندی سیاه رنگ بر روی چشم چپخود قرار داده بود و رد زخم بزرگ شمشیری بر روی چشم او از پشت چشم بند نمایان بود و روبه‌روی تخت‌خود قرار گرفته بود انداخت؛نیاز به گفت‌وگو‌‌ و بحث نبود،حالات‌ چهره لوسیفر همه چیز را در برابر بی اطلاعی واقعه و اتفاقاتی که چندین سال پیش در پیشگویی گفته شده بود نداشت. لوخیس آرام و آهسته با قدم‌هایی‌ کوتاه به سوی لوسیفر به حرکت در آمد،یکی از دستان بزرگ و مرطوب سبز رنگش را که حاوی رطوبتی مخاطی شکل داشت بر روی پیشانی لوسیفر قرار داده و چشم‌سالم سیاه رنگ و بزرگ خود را بست؛فشاری آرام و نرم را بر قفسه سینه لوسیفر وارد کرد و او را وادار به دراز کش شدن بر روی تخت‌‌خودکرد، سکوتی سنگین‌و خفقان آوری تمامی اتاق‌ را‌ دربرگرفته بود​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #10
لی‌لی‌ با‌ چشمانی‌نگران‌ و دلی که همانند دریایی‌طوفانی‌درحال جوش و خروش با احتمال طغیانی وحشت ناک را داشته و نظاره‌گر‌ کارهابود در همان لحظه نورهایی‌سیاه‌رنگ‌همراه با رگه های طلایی از زیر دستان‌لوخیس، بر‌روی تن و بدن لوسیفر نمایان شد، طولی نکشید که رفته رفته صورت سفیدلوسیفر‌به قرمز متمایل شده و چشمان خاکستری رنگ او بر روی هم افتاد،حرارتی، حاصل از بالا رفتن دمای بدن او نمایان شد دمای اتاق رفته رفته گرم‌تر و‌گرم‌تر می‌شد دانه های درشت‌ع×ر×ق سردبر روی پیشانی لوسیفر به رقص درآمده‌بودند‌.کم‌کم بعد‌از گذراندن‌حدود یک‌ الی‌دوساعت و تحمل گرما که به‌ شدت طاقت فرسا‌ شده بود و لوسیفر حالتی تشنج گونه به خود گرفته بود و لرزش بدنش از زیر دستان لوخیس مشخص بود کم کم، صدای فریاد های درد آور لوسیفر بلند شد به راستی آیا کسی می‌دانست آن حجم از جادوی مرکب را چه کسی می‌تواند تحمل‌کند؟جادویی بس سنگین که هیچ کدام از قومیت ها و نژاد ها توانایی تحمل آن را نداشتند.مگر دورگه‌ای همانندلوسیفر‌ توان تاب آوری را دربرابر آن را داشته باشد.لوسیفر همانگونه‌که ملحفه تخت را محکم به دست گرفته وچشمانش را از درد فراوان روی هم می‌فشاردبا التماس و درد فریاد می‌زند:
_بسه؛خواهش می‌کنم‌این شکنجه و یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای هست رو تمومش کن، پس از گفتن این حرف از جانب او لی‌لی با چشمانی اشکین به سمت لوخیس می رود و می گوید:
_بدنش آمادگی های لازم رو نداره،خودت میدونی سيصدسال گذشته
لوخیس به آرامی دست از کار خودمی‌کشد
**لوسیفر**
واقعا خیلی وحشتناک بود دیدن صورت اختاپوسی شکل و بدن انسان نمای موجودی که جلوی من ایستاده بود
(آلپان:موجودی با سر هشت پا و بدنی انسانی دارای نیروی مرکب است که می تواند از آن نیرو برای احیای حافظه،تشخیص اندازه جادوها،نوع قدرت،سطح جنگ جویان،تسکین درد،حفاظت،جنگ و ساخت موجوداتی ذهنی استفاده کرد)
یواش یواش به من نزدیک شد و با اون چشمای سیاهِ‌وزق مانندش به من نگاه می‌کرد،چهار دکمه آخر پیرهن من رو باز کرد و دستهای لزج و مرطوبش‌ رو روی شکم بـر*ه*ن*ه من گذاشت و کمی فشار داد تا از اون حالت نیم‌خیز دربیام و‌ کامل روی تخت بخوابم نیروی سیاه‌رنگی از زیر دستهاش مشخص شد و سیاهی مطلق احساس سقوط از ارتفاع خیلی بلند رو داشتم و یکدفعه روی چمن‌زار برخورد کردم هاج و واج داشتم اطراف رو دید می‌زدم که صدای برخورد شمشیر و فریاد گوش خراش مردها و زنان رو می‌شنیدم ناخواسته به سمت صدا کشیده شدم تقریبا صدمتر جلوتر و در زیر دشت درّه ای وجود داشت که مردمی که هیچ شباهتی به انسان های عادی نداشتن درحال جنگ بودن تمامی درّه با رنگ آبی و سبز خونهای جنگجویان رنگ شده بود
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
225
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین