. . .

متروکه رمان شیطان خونین | AMy.p

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. ماجراجویی
  4. فانتزی
به نام خدا

شیطان خونین

نویسنده:AMy.p
ژانر:عاشقانه،ماجراجویی،تخیلی
ناظر: @AMORF


خلاصه:داستان درمورد دختری به نام سوفیا است که با برادر کوچک خود زندگی می‌کند و والدین سوفیا در تصادف فوت کرده‌اند؛ که بعد از آن مرد گرگینه‌ای وارد زندگی سوفیا و برادرش می‌شود و خود را برادر مادرش معرفی می کند که در اصل هیچ رابطه‌ای با والدین سوفیا ندارد و قصد دارد آن‌ها را به کشور برزیل ببرد و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,356
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

AMy.p

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3497
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
23
امتیازها
23

  • #3

(پارت1)

- سوفیا!
بدوبدو از پله‌های عمارت پایین اومدم و در همان زمان مامان رو صدا زدم:
-جانم مامان... چیزی شده؟
وقتی به پایین پله رسیدم دیدم مامان و بابا منتظر من هستن تا باهام خدافظی کنن و برادر کوچیکم در بغل مامان گریه می‌کرد.
- مامان چرا نمی‌ذارید من و داداش باهاتون بیایم قول می‌دیم اذیت نکنیم.
برادر کوچکم هم برای طرفداری از من با گریه گفت:
- مام... ان... بزار... بیای... م.
مامان کلافه نگاهم کرد و گفت:
- چندبار باید بهت بگم سوفیا ما فقط برای چند روز می‌ریم اونم فقط به‌خاطر کار پدرتونه اگه ما شما رو با خودمون ببریم حوصله‌ت سر میره عزیزم، پ
س بهونه نیارید!
وقتی دیدم فایده‌ای نداره دیگه چیزی نگفتم.

بعد مامان و بابا من و برادرم رو دست خاله ناتالی سپردن و رفتن
***
یک ساعتی هست که داخل اتاقم هستم؛ بعد از این‌که مادر و پدرم رفتن برادرم بهونه گیریش زیاد شد و به‌خاطر این‌که زیاد بهونه نگیره با خاله ناتالی به پارک رفتن و الآن تقریبا من تنهام.
خب از اون‌جایی که من خودم رو معرفی نکردم الآن براتون میگم. اسم من سوفیاست و اسم برادرم سابین هست؛ برادرم هفت سال داره و منم ۱۸ سال. از اون‌جایی که مادر و پدرم تک‌فرزند هستند فامیلی نداریم.
به‌جز پدربزرگ و مادربزرگم «پدری» کسی دیگه‌ای رو نداریم که قرار شد فردا از راه برسن و ناتالی به‌خاطر عمل جراحی خواهرش به فرانسه بره.
البته هر چی به مادر و پدرم اسرار کردم و گفتم: نه، مامان و بابا انقدر سختگیر نباشین من و سابین که داخل خونه تنها نیستیم سر خدمتکار و بقیه نگهبانا هستن پس نیازی نیست که به مادربزرگ و پدربزرگ بگین بیان.»
ولی پدرم در جواب من گفت:
- وقتی کریسمس بشه تمام خدمتکارها مرخصی می‌گیرن؛ اما برای من جای سوُاله آیا تو می‌تونی غذا و رسوندن سابین رو انجام بدی؟
با خجالت گفتم:

- بابا!
- پس جای حرفی نمی‌مونه.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

AMy.p

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3497
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
23
امتیازها
23

  • #4

(پارت-2)

دیگه ادامه ندادم و به اتاقم رفتم

***
امروز مامان‌بزرگ و پدربزرگ اومدن. خیلی خوشحالم، آخرین باری که اومده بودن خونه‌مون حدوداً یک‌سال پیش بود؛ پس حق دارم خوشحال باشم.
صدای در اومد که احتمال میدم مامان‌بزرگ باشه؛ آخه بیشتر وقت‌ها برای نهار و شام می‌اومد دم در اتاقم و صدام می‌کرد:
- بله... بفرمایید!
- منم سوفیا، بیا نهار.
- چشم مادربزرگ الآن میام.
- باشه عزیزم... زود بیا.
بعد از این‌که از تخت بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم، از پله‌ها پایین رفتم. فقط پنج‌تا پله مونده بود که صدای مامان‌بزرگ رو که به پدربزرگ با گریه و هق‌هق می‌گفت:

- الک... س چه‌جوری به سوفیا و سابین بگیم... به‌خدا من تحملش رو ندارم ب... یا تو بگ... و!
پدربزرگ: من نمی‌دونم چه‌جوری بگم تو بهتر می‌دونی حالا هم گریه نکن الآن بچه ها میان نگران میشن.
مامان‌بزرگ: به‌نظر... تو نباید نگران... بشن مگه کم... کسی رو از دست دادن؟
وقتی مادربزرگ این حرف رو زد پاهام دیگه توان ایسادن رو نداشتن و روی همون پله نشستم. یعنی چی؟! من و سابین چه کسی رو از دست دادیم؟! منظور مادربزرگ چی بود؟ یعنی منظورش مادر و پدرمه؟! مگه میشه؟! حتماً باید ازش بپرسم.
بعد از این‌که پنج‌تا پله رو گذروندم که برای من حکم یک‌سال رو داشت.
به طرف مادربزرگ و پدربزرگ رفتم که متوجه من شدن و مادر بزرگ سریع اشکاش رو پاک کرد و من با نگرانی گفتم:
- مادربزرگ منظورتون از این حرف‌ها چی بود؟

- کدوم حرف‌ها عزیزم؟ مگه ما چه حرف‌هایی زدیم؟!
با بغضی که داخل گلوم بود گفتم:

- همون کسایی که من و سابین از دستشون دادیم!
مادربزرگ با اشک‌هایی که می‌ریخت به اتاق رفت.
به سمت باباجون (پدربزرگ) برگشتم و اون گفت:
- بیا عزیزم، بیا پیش من بشین!
وقتی کنار باباجون نشستم شروع کرد به حرف زدن:

- میدونی که تمام آدم‌های دنیا یک‌روزی می‌میرن و پیش خدا بر‌می‌گردن؟ مگه نه؟
با ناراحتی گفتم:
- بله؛ باباجون توروخدا زودتر برین سر اصل مطلب.
- صبر کن عزیزم.
و این رو هم می‌دونی که مادر و پدرت چقدر دوسِت دارن ؟
می‌خوام یک حرفی بزنم ولی نمی‌دونم چی بگم!
- خب بگین دیگه.
- باشه. پدر و مادرت براشون تو راه مشکلی پیش اومده؛ ولی خوبن برای یک ساعت دیگه هم ما باید بریم بیمارستان.
با گریه گفتم:
- برا... ی مامان... و بابا چه اتفاق... ی افتاده؟ یعنی چی؟

باباجون بغلش رو برام باز کرد و من هم به بغلش رفتم و تا تونستم گریه کردم.


ناظر: @AMORF
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
31
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
36
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین