. . .

متروکه رمان دلبر شیطان | melina.vampire

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان : دلبر شیطان
ژانر: عاشقانه، تخیلی
نویسنده :melina.vampire
ناظر: @AYSA_H
ویراستار: @Ara.wr.o.O
خلاصه :
رمان درمورد دختریه که توی یه خانواده‌ی خوب و ثروتمند بزرگ شده تا اینکه بخاطر یه حادثه می‌میره و زنده میشه و وقتی به هوش میاد می‌فهمه قدرت دیدن موجودات ماورائی رو به دست آورده و این بین اتفاقاتی میفتن که با موجودی از جنس شیطان روبه‌‌‌رو می‌‌‌شه و با شانس بدی که داره دچار یه حس ممنوعه می‌‌‌شه... .

مقدمه:
طبق افسانه‌ها، خداوند همراه حضرت آدم بانویی از جنس خاک و انسان، به نام لیلیث آفرید و از او خواست همسر آدم شود. اما لیلیث خود را برابر آدم می‌دانست و این خواسته را قبول نکرد. سپس از بهشت گریخت و به دریای سرخ (جایگاه شیاطین و اهریمنان) پناه برد. او که شیطان را برتر از خود می‌دانست با او ازدواج کرد و هر روز صد فرزند شیطان (نوعی خون آشام) به دنیا آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #11
یعنی پنی توی ده دقیقه کل تصوراتم رو از زندگی نابود کرد.
- چی میگی؟ پنی مگه شیطان مادر داره؟
- منظورم از شیطان دنیای شما نیست. اون دختر وقتی به دنیای ما اومد رو به مرگ بود و جونی براش نمونده بود؛ پادشاه ما اون دختر رو نجات داد و عاشقش شد. همه‌چیز خوب بود تا اینکه ملکه حامله شد.
به اینجا که رسید؛ سرش رو انداخت پایین و با لحن غمگینی ادامه داد:
- ملکه بدن ضعیفی داشت و بعد از به دنیا آوردن بچه فوت کرد. پادشاه هم نتونست مرگ همسرش رو تحمل کنه. همه‌ی قدرت و خشمش رو به پسرش داد و اون پسر الان یه شیطان شده.
- یعنی الان اون شیطانی که میگی پادشاهتونه؟
- آره، اون بی‌رحم‌ترین شیطانی هست که دنیای ما به خودش دیده.
یک‌‌دفعه بغلم کرد و با گریه گفت:
- آدرینا، دلم برای مامانم تنگ شده.
- پنی بهت قول می‌‌‌دم پدر و مادرت رو نجات بدیم.
***
با اتفاقاتی که دیشب افتاده بود تصمیم گرفتم فعلاً دانشگاه نرم. وقتی این موضوع رو بابا فهمید، گفت:
- فرصت خوبی برای استراحته.
من هم تصمیم گرفته بودم با سارا شمال برم؛ اما بچه‌ام از وقتی مادربزرگش فوت شده افسردگی گرفته و گفت:
- نمیام.
شمال هم که تنهایی نمی‌چسبه.
پوف! آخه من با کی شمال برم؟
همون موقع در حمام باز شد و پنی تو اتاق اومد.
- تو چرا همیشه از حموم میای بیرون؟ مگه اردکی؟
- آخه بوی خوبی میده.
- آهان، بیخیال. دلت می‌خواد با من بیای شمال؟
- چرا باید باهات بیام شمال؟
- چون قراره بعدش خانواده‌‌ات رو نجات بدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #12
- چه جوری می‌خوای نجاتشون بدی؟
- خب، خودم هم دقیق نم‍ی‌دونم. هیچ شناختی از دنیای تو ندارم؛ ولی احساس می‎‌‌‌کنم یه دلیلی داشته که من الان این قدرت رو دارم. دلم می‎‌‌‌‌خواد از داشته‌هام بهترین استفاده رو بکنم.
پنی نگاه عمیقی بهم کرد. اون‌قدر عمیق که انگار درون مغزم رو اسکن می‌کرد.
پنی: اوهوم، قطعاً دلیلی داشته.
- منظورت چیه؟
- منظور خاصی ندارم. بهتره برای سفر آماده بشی.
بعد هم بدون توجه به من غیبش زد. این بچه شباهت عجیبی به شخصیت شازده کوچولو داره.
***
داشتم با لبخند به پادشاه سوار بر پورشه مشکیم نگاه می‌کردم که چیزی زیرم لرزید و من رو از عالم رویا بیرون کشید. بین خواب و بیداری خواستم تلفن رو جواب بدم که... بنگ! از تخت پایین افتادم.
بالاخره بعد از کلی دست و پا زدن تونستم جواب بدم.
- جانم سارا؟
- سلام آدرینا خوبی؟
- مرسی؛ اما انگار تو بهتری. چه خبر؟
- سلامتی. میگم یکی از بچه‌های دانشگاه قراره فردا جشن هالووین بگیره، میای؟
- نه پس، اجازه میدم تنهایی خوش بگذرونی.
- دیوونه‌ای دیگه؛ پس اگه لباس نداری، عصری بیام دنبالت؟
- آره آبجی دستت درد نکنه. کاری نداری؟
- فدات بشم بای.
- بای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #13
الان چند ساعته که داریم راه می‌ریم؛ اما سارا خانوم هنوز که هنوزه هیچی انتخاب نکرده.
- سارا جان، عزیزم، تو همین‌جوری هم ترسناکی، نیاز به لباس و گیریم نداری.
-کوفت؛ بی‌شعورِ خرِ نفهم!
یک‌‌دفعه وسط خیابون جیغ کشید:
- فهمیدم!
- چی رو؟ که گاوی؟
محکم پس کله‌ام زد.
-نخیرم، شخصیتی ‌که می‌خوام باشم رو پیدا کردم.
- خب، حالا این شخصیت بدبخت کی هست؟
- بهت که نمی‌گم، فردا خودت می‌بینی.
***
- مامان جان دیگه با من کاری نداری؟
- برو به سلامت.
با عجله کفش‌های مشکیم رو پام کردم. کنجکاو بودم ببیینم سارا چه شخصیتی رو انتخاب کرده. هنوز هم بخاطر تصادفی که داشتم، بهم اجازه‌ی رانندگی نمی‌دن و مجبورم با تاکسی برم.
نشستم تو ماشین و آدرس خونه‌ی سارا رو دادم. نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم این راننده‌ِ یه آدم معمولی نیست.
احتمالاً باید یه موجود ترسو از آخرهای زنجیره‌ی غذایی باشه. یه چیزی مثل خرگوش یا مثلاً موش.
چشم‌‌هام رو بستم و باز کردم. هه! درسته، یه موجود بازنده‌ی فراری. یه موش که خودش رو زیر جلد یه پیرمرد مخفی کرده.
خودم رو جلوتر کشیدم و گفتم:
- موش.
توی آینه قیافه‌ی وحشت زده‌اش کاملاً مشخص بود. با لکنت گفت:
- م... موش؟
- آره. یه موش پیر بزرگ تو ماشینه که باید زودتر گورش رو از دنیای من گم کنه.
- ت... تو کی... هستی؟
- شیطان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #14
اون لحظه تنها دلیلی که برای معرفی خودم به عنوان شیطان داشتم، گریم و لباس ترسناکی بود که برای جشن پوشیده بودم و همین برای ترسوندن یه موش، تو یه خیابون تاریک و خلوت کافی بود.
ماشین رو نگه داشت.
- خانم، تو رو خدا من رو به اون جهنم برنگردون!
با لحن ترسناک مخصوص خودم زیر گوشش گفتم:
- می‌‌‌‌خوای برنگردی؟ پس بهتره زودتر رانندگیت ر‌و بکنی.
دیگه حرفی رد و بدل نشد و بعد از چند دقیقه در خونه‌ی سارا این‌‌ها رسیدیم.
- الو سارا کجایی؟ دم خونه‌ هستم.
- دارم میام پایین.
بعد هم قطع کرد. دختره‌ی بی‌فرهنگ!
داشتم توی ذهنم به سارا فحش می‌دادم که در خونه باز شد و... ای... این دیگه چیه؟!
- سارا؟!
یه دوردور خودش چرخید و گفت:
- چطوره؟ خوب شدم؟
- این بود شخصیتی که براش ذوق داشتی؟
- اوهوم، مگه چشه؟ همیشه دلم می‌خواست فیونا باشم.
- خوبه، موفق باشی؛ امیدوارم یه شِرِک خوب برات پیدا بشه.
- خدا از دهنت بشنوه.
بعد هم با ذوق سوار ماشین شد.
- حالا مهمونیِ چه کسی هست؟
- یکی از دخترهای دانشگاه. تقریباً همه‌ی دانشگاه رو دعوت کرده.
- جدی؟ اسمش چیه؟
- آزیتا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #15
***
بعد از چند دقیقه به باغ رسیدیم. سارا (با همون آرایش فیوناش) سرش رو خم کرد تو ماشین که حساب کنه.
موش موشی هم یه نگاه پر استرس به من کرد و گفت:
- قبلاً حساب شده.
بعد هم گازش رو گرفت و رفت.
سارا: چِش بود؟
- نمی‌دونم بیا بریم تو.
- بریم.
گرچه از خباثت خودم خوشم اومده بود؛ اما احساس می‌کردم وجدانم داره چپ‌چپ نگاهم می‌کنه. عذاب وجدانی که نمی‌دونستم قراره به یه خواب زمستونی بره.
- می‌گم آدرینا، به نظرت اونجا می‌تونم یه شِرِک برای خودم پیدا کنم؟
ای خدا! من تو چه فکری‌ام، این تو چه فکریِ.
- آره می‌تونی، خدا بخواد امشب یه شِرِک خوب نصیبت میشه، از دستت راحت میشم.
- ایش! دلت‌ هم بخواد.
وارد باغ شدیم. خوب بود؛ اما به ویلای ما نمی‌رسید. یه باغ ویلا با یه استخر بزرگ وسط حیاط و یه خونه‌ی شیک با تزئینات هالووین!
یکی از خدمتکارها جلومون اومد.
- خوش اومدین؛ همراه من بیاین.
ما رو برای تعویض لباس، به یکی از اتاق‌ها همراهی کرد و رفت.
- فیونا خانوم، افتخار همراهی به من می‌دین؟
سارا با ناز گفت:
- من فقط به شِرِک‌ام افتخار میدم.
محکم پس کله‎‌‌اش زدم.
- خاک تو سرت کنم. بی‎شعور.
- بمیر، موهام خراب شد. بریم پایین.
- بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #16
سارا: اول بریم به آزیتا سلام کنیم نظرت چیه؟
- اوهوم، کنجکاوم ببینمش.
بعد از کمی پرس‌و‌جو رسیدیم به یک آدم.
سارا: سلام آزیتا جان.
آزیتا با یه صدای تو دماغی ناشی از عمل و پر عشوه گفت:
- سلام عسیسم خوبی؟
- ممنون.
بعد هم رو به من کرد.
- عسیسم من تا حالا شما رو ندیدم، از بچه‌های دانشگاهی؟
- اوهوم، حتماً چشم‌‌هاتون ضعیفه.
دندون‌هاشو با حرص روی هم کشید و قبل از اینکه دعوا بشه، با سارا از اونجا دور شدیم.
***
پوف، دیگه واقعاً حوصله‌ام سر رفته! این سارای گور‌به‌گوری هم رفته برای خودش شریک پیدا کنه. انقدر‌ هم صدای موزیک رو بلند کرده بودن که آدم سردرد و سرگیجه می‌گرفت.
بلند شدم و تو باغ رفتم بلکه یکم حالم بهتر بشه. شاید هر دختر دیگه‌ای جای من بود از تاریکی باغ می‌ترسید؛ اما من از بس تو این مدت چیزهای عجیب دیده بودم که تاریکی باغ توش گم بود.
بوی سیگار زیر دماغم زد؛ اما هرچی اطراف رو نگاه کردم کسی رو ندیدم. یک‌‌دفعه کنجکاوی لعنتیم بیدار شد و من رو به سمت درخت‌های پشت باغ کشوند.
هرچی بیش‌تر به سمت آخر باغ حرکت می‌کردم، استرس و هیجان بیش‌تری رو توی خودم احساس می‌کردم.
دقیقاً مثل روزی که تصادف کردم، حس می‌کردم کنترلم دست خودم نیست. نمی‌دونم شاید هم کنترل دست قدرتم بود‌. قدرتی که ناخواسته ازش پیروی می‌کردم.
یک‌‌دفعه صدای غرش خفیفی رو کنار گوشم شنیدم. تا خواستم جیغ بزنم، بین دست‌های بزرگی زنجیر شدم.
حدس زدنش با اون بوی عطر سردش خیلی سخت نبود؛ فریاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #17
آروم دم گوشم گفت:
- به‌به، خانوم رمال.
- ولم کن.
- اگه نکنم؟!
تو یه حرکت ناگهانی و البته ناخواسته از پشت زدم وسط پاش و فرار کردم. انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که حتی خودم هم گیج شده بودم.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم. در سالن رو باز کردم و وارد شدم؛ اما این دیگه چیه؟!
سارا، یا بهتره بگم فیونا خانوم، داشت با یه پسر سبز رنگ، که انگار لباس شِرِک پوشیده بود، می‌رقصید.
واقعاً نمی‌دونم من و سارا چه جوری تونستیم این همه سال رو با هم دوست باشیم.
مثلاً درحالی که من داشتم با یه گرگینه‌ی جذاب دست و پنجه نرم می‌‌‌‎کردم، سارا داشت با لباس فیونا با شِرِکِش می‌رقصید.
می‌خواستم برم سمتشون که برق‌ها رو خاموش کردن. واقعاً کنجکاوم بدونم اون موقع که شانس تقسیم می‌کردن، من کدوم گوری بودم؟
خونه به حدی تاریک بود که من دست‌های خودم رو به زور می‌دیدم، چه برسه به اون دوتا موجود سبز رنگ.
واقعا نمی‌تونستم جایی رو ببینم. دست‌‌هام رو اطرافم چرخوندم تا شاید یه راهنما برای چشم‌‌هام پیدا کنم؛ اما دستم به موجودی که فقط خودم می‌تونستم فرقش رو با دیوار بفهمم، خورد.
اینکه الان از وجود یه گرگینه پشت سرم، توی تاریکی آرامش دارم، طبیعیه دیگه نه؟
قطعاً انقدر طبیعیه که حتی لازم نیست از خودم بپرسم:
- چرا یه قدم عقب رفتی؟ چرا خودت رو بهش نزدیک می‌کنی؟
نفس‌های خشمگین فریاد گوشم رو قلقلک می‌داد. مغزم برای قلبم هشدار فرار می‌فرستاد و قلبم طلسم شده بود.
- گِریمت بهت میاد.
خب، الان دیگه مغزمم مهر و موم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #18
امشب عجیب صدای خشن و مردونه‌ی این توله گرگ به دل می‌نشست. واقعاً چی‌شد؟ توی کمتر از چند دقیقه، چه جوری مغز و قلبم با هم به تفاهم رسیدن؟
- فریاد؟
دست‌‌‌هاش رو دورم حلقه کرد و سرش رو خم کرد.
- جانم؟
- من رو از اینجا بیرون ببر.
- چرا؟
بعد با لحن شیطونی ادامه داد:
- نکنه از تاریکی می‌ترسی؟
- صدای آهنگ خیلی بلنده.
انگار فهمید خیلی حالم خوب نیست. دستش رو زیر پام زد و بلندم کرد.
- فریاد، می‌تونم راه برم بذارم زمین.
- حرف نباش‍ه... .
یک‌‌دفعه چراغ‌‌ها روشن شدن. وضعیتمون به هیچ‌وجه خوب نبود. همه با تعجب به من و فریاد نگاه می‌کردن.
با اشاره‌ی آزیتا آهنگ قطع شد.
- فریاد بهتر نیست بذاریم پایین؟
فریاد با چهره‌ی کاملاً خونسرد که لجم رو درمی‌آورد گفت:
- نه.
آزیتا با حرص سمتمون اومد.
- استاد، می‌دونین دارین چیکار می‌کنین؟
منظورش از استاد فریاد که نبود؟ بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #19
فریاد: آره، دارم دانشجوم رو که حالش بد شده به بیمارستان می‌‌برم. از نظر شما مشکلی داره؟
حرص، حسادت و نفرت رو از چشم‌‌‌های آزیتا می‌خوندم؛ اما فریاد بدون توجه به هیچ‌کس، در رو باز کرد و من رو از باغ بیرون برد.
- کجا می‌ریم؟
- هرجا من بگم.
شاید، اینکه بی‌دلیل از یه نفر بدم بیاد طبیعی باشه؛ اما اینکه از یه گرگینه خوشم بیاد و بهش اعتماد داشته باشم، تَه دیونگیه!
- تو واقعاً استادی؟
- اوهوم.
- پس چرا من تا حالا ندیدمت؟
پوکرفیس نگام کرد.
- میشه بگی کی بانو دانشگاه تشریف دارن؟
راست می‌گفت، خیلی وقت بود دانشگاه نرفته بودم.
فریاد: سوار شو.
***
کم‌کم داشت تو ماشین فریاد خوابم می‌برد که یک‌‌دفعه جیغ کشیدم.
- فریاد!
- خونه رفتن.
- هان؟!
- مگه تو فکر اون دوتا موجود سبز نبودی؟
- یعنی چی که رفتن؟ اصلا‌ً پسره کی بود؟
- فرزاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #20
- آهان.
انقدر محو صورت جدابش بودم که توجهی به سارا و فرزاد نکردم.
- اولاً انقدر به من نگاه نکن ازت خوشم نمیاد. دوماً... .
گوشیش رو سمتم گرفت.
- شماره‌‌ات رو بزن.
سرم رو کج کردم و با لحن لوسی گفتم:
- چرا؟ تو که از من خوشت نمیاد؟
- چون من می‌‌‌‌گم.
توله گرگ لجباز.
***
- مرسی که رسوندیم.
مردونه خندید.
- برو وروجک.
لپش رو محکم کشیدم و تو خونه رفتم. خسته وارد اتاقم شدم.
پنی: کجا بودی؟
سمتش برگشتم. این چرا انقدر عصبانیه؟
- جشن. چی شده؟
با حرص و اخم گفت:
- هیچی، هرکاری دوست داری بکن.
همون موقع یه پیامک رو گوشیم اومد.
فریاد: زود بخواب، فردا باید بیای دانشگاه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
339
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین