. . .

متروکه رمان شیطان و فساد | laloush

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. اساطیری
  3. تراژدی
نام رمان:شیطان و فساد
نام نویسنده:laloush
ژانر:،عاشقانه،حماسی،اجتماعی ،اساطیری،علمی تخیلی،تراژدی،جنایی
ناظر: @fatemeh1382
خلاصه: اِکاتون اِنِنیتا تریژ اسمیه که من براش گذاشتم!و ظهورش خیلی خیلی نزدیکه !
هممون از جمله من ، قبول داریم که در همه ادیان از یک پایان نام برده شده !
پایانی سهمگین که عرش آسمون رو به لرزه در میاره ..فرق نداره مسیحی هستین بودایی یا مسلمان حتی افراد بی دین هم به یک پایان اعتقاد دارن ..حالا این پایان می تونه آروم باشه! ..خیلی پر سر و صدا باشه! ، وحشتناک باشه ! یا یه آخرت لذت بخش باشه... دقیقاً مثل یک خواب ! همه معمولاً هر روز که از خواب بیدار میشن یا آروم از خواب بیدار میشن یا خسته یا خیلی مدل های بیدار شدن دیگه... ! مثلا یکی با داد مامانش بیدار می شه !
از همه اینا که بگذریم من هم بیدار شدم ...از یک خواب خیلی خیلی طولانی...
آم ! مردمِ الان بهش چی میگن؟ آها!کما !من به مدت طولانی توی کما بودم !
مقدمه:واو ! عجب خوابیدم! چقد گذشته ؟یک سال؟پنج سال؟صد سال؟اَه بیخیالش ! باید برم دنبال لیندا بگردم تا بهم یک دست لباس بده ، هرچی نباشه همه لباس هام پوسیده شده ! به اون خیاط ابله گفته بودم لباسی می خوام که پوسیده نشه !وای به حالش اگه زنده باشه !اگه ببینمش خودم می کشمش !از زمان آدم و حوا به اینور تا حالا اینقدر لباس هام پوسیده نبوده که حالا هست!!!!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,362
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #2
بخش اول :بیداری
پارت اول :عنکبوت
..............
«افراد، اشخاص ، مکان ها یا روایات صرفاً زاده ذهن نویسنده بوده و تشابه معنایی یا اسمی تنها تخیلات نویسنده است و ریشه تاریخی ندارد»
الان دقیقا نیم ساعته که مثل مجسمه‌رو تخت نشستم و هیچ‌کس هنوز نیومده بهم سر بزنه! و حال بهم‌زن ترین قسمتش بهم ریخته بودن اتاقمه ! همه دیوار‌‍‌‌ها رو دوده گرفته و وسایل پاره شدن ، متعجب به تار عنکبوت‌هایی که تمام اتاق‌رو در بر گرفته بودن نگاه کردم! عجب! روی پتو‌ام که تقریباً داشت پودر می‌شد دست کشیدم خواستم پتو‌ی پوسیده‌رو از روی خودم کنار بزنم، ناگهان با صدایی که از بازو‌م شنیدم، نگاهم‌ متعجب به سمتش چرخیده شد، لباسم آستینش پاره شده بود! این دیگه چه وضعیه! به اون خیاط ابله گفته بودم لباسی بهم بده که پوسیده نشه! با حرص از روی تخت بلند شدم و تار عنکبوت‌ها رو کنار زدم و با داد گفتم :
- لیندا! همین الان هر جا هستی بیا اینجا !
یک ، دو ، ...چهار ، پنج ...یعنی چی؟! لیندا همیشه سر پنج ثانیه هر جا که بود صداش می‌کردم می‌اومد پیشم! عصبانی دست روی فلز سرد دستگیره در گذاشتم و در رو باز کردم
-اهالی خونه وای به حالتون اگه دستم بهتون برسه!
حسابی عصبانی شده بودم به خاطر این حد از کثیفی و نا‌مرتبی
همون‌طور که تلاش می‌کردم با لباس های پوسیده‌ام بسازم توی راهرو تاریک‌ و پر عنکبوت راه می‌رفتم.
آخه مگه چند سال خوابیدم؟ اول باید برم اتاق مامان! باید تکلیفم‌رو با این خونه که مثل آشغال دونی شده مشخص کنم! با شتاب در رو باز کردم :
-مامان من...
با دیدن اتاق نیمه سوخته مامان متعجب به اتاقش خیره موندم .
همه اتاق‌ها‌ رو چک کردم ، نه! امکان نداره! من تنها‌ام ! حتی یه دونه خدمتکار هم نیست! مامان و بابا کجا رفتن؟ دَنی کجا رفته؟ لیندا کجاست؟ ناراحت مشت محکمی به کمد زدم که همراه با مشت‌ام یک کاغذ از روی کمد اومد پایین متعجب برداشتمش این دست خط‌رو می‌شناسم ! از پوسیدگی کاغذ مشخصه حداقل مال پنجاه سال پیشه ، متمرکز به نویسه‌ها خیره شدم :
-«لرد عزیز، مدتی زیادی از زمانی که شما به خواب رفتید میگذره، در هنگام خواب شما اتفاقات زیادی افتاد اما شما بیدار نشدید پس من تصمیم گرفتم این نامه‌رو برای شما بنویسم . لرد من در زمان خواب شما انسان‌های فانی به عمارت حمله کردن و قلعه‌رو به آتش کشیدن متاسفانه در درگیری پدر شما فوت کردن و مادر و برادرتون مجبور به فرار شدن بقیه چه خدمتکار چه سرباز و چه افراد معمولی فرار کردن ..من شما‌رو ترک نکردم و انسانی‌هم ما‌رو پیدا نکرد...ولی چند‌وقت پیش راه انسان‌ها دوباره به خرابه‌های عمارت باز شد ..احتمالاً مجبور بشم با انسان‌ها درگیر بشم پس اگر حضور من‌رو حس نمی‌کنید عصبانی نشید ‌...دوست دار شما لیندا ...تاریخ :۲/۵/..»
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #3
بخش اول :بیداری
پارت دوم:آفتاب
.....‌......
جذاب شد! اگه عمر کاغذ‌رو حدودی حساب کنیم نزدیک‌های پنجاه سالشه یعنی لیندا حدوداً پنجاه سال پیش رفته...اون به کنار الان چه سالیه ؟
اینطوری نمیشه ...باید برم و دنبال جواب سوال‌هام بگردم خیلی نفرت‌انگیزه که مجبورم دنبال یک دست لباس بگردم، حالا در هر صورت نیازی نیست زیاد به خودم زحمت بدم حتما وقتی انسان‌ها منو ببینن از سر حد ذوق بال در میارن !
در کمد رو باز کردم که همزمان باهاش چندتا پروانه اومدن بیرون نسبت به بیرون ، داخل کمد کمتر خاکی بود ،لباس های داخل کمد رنگ پریده بودن ولی خب باید بپوشم دیگه !اخه کدوم لرد بزرگی با لباس های خاکی این‌ور و اون‌ور میره؟!با نفرت دو دست لباس و یه شنل در آوردم محکم تکوندمشون تا حداقل یه مقدار از گرد و غبار روشون کم بشه
تند پوشیدمشون الان من دیگه اربابم ! بالاخره اون بنده خدا هم ریق رحمت‌رو دو لپی بالا کشید و مرد ...بابام‌رو میگم..بالاخره مرد و حالا من اربابم ..البته ارباب کامل هم نه نصفه نیمه آخه باید تصویب بشم توسط بقیه ... از پله های عمارت پایین اومدم و به سمت خزانه رفتم ، حداقل دو سه تا سکه طلا و پنج ، شیش تا نقره باید بردارم بدون سکه که نمی‌تونم لباس بخرم...از خزانه سکه‌ها‌رو برداشتم و به سمت ورودی رفتم و از عمارت خارج شدم وای که حس آفتاب چقدر روی پوست یخ‌ زده‌ام حس خوبی میده ! باید برم بالای تپه و بعد در دامنه تپّه روستایی‌ها هستن
حسابی باید دعواشون کنم که از خوابیدن من سو‌استفاده کردن و به عمارت حمله کردن !
دستم‌رو به سمت خورشید دراز کردم ....دستم شفاف شده بود و می‌تونستم از دستم اون طرف رو ببینم ...این فقط و فقط یک معنی میده ...اینکه پایان نزدیکه...
دوباره راه افتادم اگه پایان نزدیکه دیگه نمی‌خوام داخل اون عمارت بپوسم ! گشنه‌ام هم که نیست و تا پایان دنیا می‌تونم صبر کنم پس میرم و بین انسان‌ها زندگی می‌کنم تا یکم خوش بگذره
به سختی به بالای تپّه رسیدم چون تازه بیدار شدم بدنم هنوز توان خاصی نداره ..به پایین تپه خیره شدم
اونا دیگه چی ان؟ اون چیزای شیشه‌ای دراز! مگه من همین چند وقت پیش توی بین النهرین تازه به انسان‌ها ساخت شیشه رو آموزش نداده بودم؟ چطوری تونستن همچین سازه شیشه‌ای عظیم‌ الجثه‌ای بسازن !
خودم‌رو به پایین تپّه رسوندم و وارد روستا شدم ، بلند چند تا سرفه کردم چه بوی سوختگی‌ای میاد ! به زمین زیر پام خیره شدم ...چون کفش‌هام پوسیده شده بود مجبور شده بودم بدون کفش بیام ..کفش‌رو بیخیال این زمین سفت طوسی رنگ زیر پام که تا این حد داغه چیه؟ با گذشتن جسمی به سرعت از کنارم و صدای شیپور مانندش چند متر پریدم هوا که نگاهم به بالا کشیده شد
این دیگه چجور جهنمی بود!
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #4
بخش اول:بیداری
پارت سوم :گفت و گو
.............
واقعا واقعا این چه جهنمی بود!
این ورودی روستایی که من فکر می کردم نبود! این لباس‌ها چیه! چرا آدم‌ها انقد راحت دارن راه میرن! اون چیز‌هایی که آدم‌ها روشون نشستن و دارن به سرعت یک آهو حرکت می‌کنن چی هستن ؟ !من تو چه جهنمی گیر افتادم! وحشت‌زده راه افتادم انسان‌ها عجیب نگاهم می‌کردن ، به سمت یک دختر انسان رفتم و دستش‌رو گرفتم :
- هی تو انسان فانی اینجا کجاست!؟
با ترس نگاهم کرد و پسم زد :
- دستت‌رو بکش ...موش خیابونی
حتما از من ترسیده آخه من لرد بزرگ‌ام ! باید خودم‌رو به اون سازه‌های شیشه‌ای بلند برسونم پاسخ سوالات من حتماً همون جاست ، با تمرکز زیاد راهم‌رو پیدا کردم و حرکت کردم و خوش حال شنلم‌رو تکون می‌دادم و خیره بودم به اجسام و وسایل عجیب و غریب توی روستا ؛
مقابل سازه عظیم شیشه‌ای قرار گرفتم این دیگه چجور چیز عجیبی بود!؟ برای نگاه کردن بهش باید سرم‌رو بلند می‌کردم !
همون‌طور که سرم‌رو بلند کرده بودم و راه می‌رفتم به چیزی بر‌خوردم :
- آخ؛ چرا جلوی در خونه من ماتت برده؟!
خیره به پسری که به طرز عجیبی موهاش کوتاه بود خیره شدم :
- من لرد بزرگ قلعه «مارو»باید به تو جواب پس بدم!؟
متعجب نگاهم کرد :
- چی میگی تو حالت خوبه؟ انگار از تو انیمیشن های دیزنی در اومدی با این سر و وضع و قیافه‌ات!
دیزنی؟ اون الان به من توهین کرد؟ دیزنی یه فحشه؟
عصبانی بهش خیره شدم :
-تو پسر روستایی! می‌خوای افتخار بدی و به دست لرد بزرگت بمیری؟
کلافه دست کشید لای موهاش :
- چی میگی تو خانم ..بیا برو کنار من کار دارم زندگی دارم باید برم سر کار ...
چقدر گستاخ شده بودن این انسان‌های فانی!
- باید بگم با میله داغ دهنت‌رو به هم جوش بدن تا دیگه نتونی برای من بلبل زبونی کنی!
چشم‌هاش چهار تا شد :
- چی؟ چیکار کنی؟
- همونی که شنیدی ! برای بار دوم من لرد‌ام نیازی به پاسخ دادن به تو ندارم ..بار سوم که اینو بگم گلوت‌رو از هم می‌شکافم !
خیره نگاهم کرد و چشم هاش برق زد :
- اها! تو دوست روناهی‌ای! گفته بود دوستش خول و چله!پس تو همونی! ببین خواهرم هنوز نیومده ولی چون دوستش هستی بهت اعتماد می‌کنم می‌زارم تو مدتی که سر کارم تو خونه‌ام باشی!
- روناهی؟ دوست؟ خونه؟ من که کلبه‌ای نمی‌بینم کدوم خونه ؟
یهو شروع کرد به هول دادنم سمت سازه شیشه‌ای
- زود باش! باید بری طبقه بیست و سوم تا روناهی بیاد من داره برای سر‌ کارم دیرم میشه!
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #5
بخش اول:بیداری
پارت چهار:حالت تهوع
متعجب همون‌طور که هولم می‌داد ناگهان انداختم توی یک جعبه حلبی! یا خدا! با حرکتش رو به بالا حس حالت تهوع بهم دست داد ولی از اونجایی که چیزی نخوردم روم به دیوار فقط الکی تلاش می‌کردم اوغ بزنم .
همون‌طور که دستمو رو کمرم گرفته بودم و الکی ادا‌ی حالت تهوع‌رو در می‌اوردم که نگاهم به پسره افتاد که خودش‌رو چسبونده بود به دیوار و جوری که انگار نفسش رو حبس کرده و با قیافه‌ای که مشخص بود حالش بهم خورده نگاهم می‌کرد
اوپس! یادم رفته بود اونم اینجاست! تک سرفه‌ای کردم و صاف وایسادم و بالا به پایین نگاهش کردم :
- اهم اهم ..ای انسان! بهت افتخار دادم اوغ زدنم‌رو ببینی
همونطور که دماغش‌رو چین داده بود نگاهم کرد
- دوست خواهرمی دیگه ...
با کنار رفتن دیوار جعبه حلبی پنج متر پریدم هوا و عصبانی سمت پسره برگشتم :
-تو! چجور موجودی هستی، ای جادوگر! به چه حقی بدون اجازه من دیوار‌رو کنار زدی!
بی حوصله دستی رو صورتش کشید:
- بیا بریم بابا..همه‌رو برق میگیره من‌رو ژنراتور!
رفت بیرون مشکوک دنبالش رفتم، حتماً یه نقشه‌ای داره باید جاسوسیش‌رو بکنم! اون حتما مالک این برج شیشه‌ای جادوییه ...الان که پایان دنیا نزدیکه ..دنیا خیلی تغییر کرده!
رو به روی دری قرار گرفت باورم نمیشه دری وجود داره که از در عمارت مارو زیبا تره! با قطعه فلزی در‌رو باز کرد و وارد شد و به دنبالش رفتم داخل چهارتا چشم داشتم هشت تا دیگه هم قرض گرفتم و خیره به اون محیط بودم که ناگهانی دستی به شونه ام زد
- من میرم روناهی شب میاد فکر کن خونه خودته
با غضب نگاهش کردم :
- چطور جرعت کردی به زاده تاریکی دست بز...
با بستن در متعجب به در بسته خیره شدم! واقعا که پرو شدن حیف که سیر‌ام وگرنه چنان زهر چشم‌ای ازشون می‌گرفتم اون سرش نا‌پیدا!
به سمت اون محیط جادویی برگشتم و با غرور به جلو رفتم چه ابلهانه! جای اینکه چوب‌رو برای سقف بزارن چوب‌رو کف زمین گذاشتن!
نگاهم به شیشه‌های عظیم افتاد تند به سمتشون رفتم
باورم نمیشه! تونستن به همچین درصد خلوص بالایی در شیشه برسن!
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #6
بخش اول:بیداری

پارت پنجم:مخرب

با چسبوندن صورتم به شیشه نگاهم به پایین افتاد و وحشت‌زده چند قدم خودم‌رو عقب پرت کردم

من تو آسمون بودم! اون مردک من‌رو به قلعه جهنمی برج‌اش اورده!

با پرش‌ام به عقب محکم به مکعب بزرگ سیاهی برخورد کردم چند ثانیه بعد صدای مهیبی داد و نور‌هایی ازش پراکنده شد ، با ترس نشستم‌رو زمین تا نور های شیطانیش بهم بر‌خورد نکنه

اون دیگه چه شیٔ شیطانی‌ای بود! صدای کرد کننده‌ای داشت

باید شکستش بدم! باید جعبه مکعبی سیاه جادوگر‌رو نابود کنم! نگاهم به ظرف بزرگی افتاد که گل درونش بود ..خودشه! باید با همون نابودش کنم

ظرف گل رو برداشتم و محکم کوبیدم توی جعبه مکعب مستطیلی سیاه رنگ که به عقب پرت شد و صداش قطع شد

با موفقیت لبخند زدم

نگاهم به اجسام بزرگی افتاد ..به سمتشون رفتم و دست روشون کشیدم ..این دیگه چه الیافی بود؟! به حدی نرم بود که دوست داشتم گازش بزنم! وایی! عالیه برای اینکه باهاش پنجه‌هام‌ رو فرم بدم! ناخون‌هام رو در اوردم و تند تند فرو کردم درون اون اجسام بزرگ صندلی مانند ، چه حس خوبی می‌داد
پنجه هام رو که فرم دادم حالا چیکار کنم؟ اون‌ها میوه‌‌ان روی اون میز؟

به سمت میز رفتم و یک سیب سرخ برداشتم و عمیق بهش گاز زدم با خورد شدن سیب توی دهنم و مزه حال بهم زن‌اش تند از دهنم قطعات سیب‌رو در اوردم! این دیگه چه کوفتی بود؟ به سیب که درونش سفید رنگ و دونه دونه بود خیره شدم و محکم پرتش کردم که به انبوهی از ظرف‌ها که روی شیشه‌هایی که با فاصله منظم از هم طبقه‌ای قرار داشتن بر خورد کرد و ظرف‌ها از بالا تا پایین باهم به پایین ریخت

فکر کنم ظرف هاشون‌رو شکستم!

حوصلم سر رفته ...به در‌هایی که به دیوار میخ شده بودن خیره شدم کاش من هم قطعه فلزی داشتم و بازشون می‌کردم ...ولی حالا امتحانش ضرری نداره که! به سمت در رفتم و دستم‌رو روی اون قسمتی که پسره گذاشت موقع ورود ،دقیقا همون‌جا گذاشتم

خب بعدش؟ پسره چیکارکرد؟ فکر کنم این چیز عجیب‌رو به سمت بالا کشید! محکم به سمت بالا کشیدم که یهو با صدای تق از در جدا شد و کنده شد متعجب بهش نگاه کردم که در باز شد

خوبه! این دو ساعتی که اینجام این آخری‌ها واقعا داشت حوصلم سر می‌رفت حالا می‌تونم برم تو یه خونه دیگه ...البته بیشتر شبیه اتاقه تا خونه

قدم برداشتم وارد بشم که...
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #7
بخش اول :بیداری
پارت ششم:ورود
.......
با صدای تیکی که اومد شوک‌زده برگشتم عقب اون دری که ازش وارد این برج شدم باز شد و اول یه دختر با موهای صورتی و بور وارد شد! متعجب بهش خیره شدم با خنده داشت می ‌اومد تو که گارد گرفتم با برگردوندن صورتش لبخند رو لبش ماسید...خودشه! حتما می‌خواد جنگ رو آغاز کنه که لبخند این‌طوری روی لب هاش خشک شد
صداش توی محیط پیچید :
- داداش مگه چیکار کردی؟ کشتی گرفتی با خونه؟
با شنیدن صدای اون پسر جادوگر صبحی حسابی عصبانی شدم
- معلومه که نه روناهی چطور مگ...
با ورودش حرفش‌رو خورد و چیزی که دستش بود افتاد زمین با دهن باز به خونه نگاه می‌کرد که لبخند شیطانی معروفم‌رو زدم و همون‌طور که دست می‌زدم به سمتشون رفتم
- جادوگر! حقه خوبی بود که من‌رو توی قلعه شیطانی شیشه‌ایت توی آسمون محصور کنی! اما ببین! من جعبه جادویی سیاهت‌رو شکستم!
همون‌طور که سکته‌ای نگاه می‌کرد دست کشید لای موهاش
- تلویزیونم! مبل‌هام! اون دکور عتیغه ظروف شیشه‌ایم! خونه‌ام چه بلایی سرش اومده!؟
دست به سینه و با لبخند فاتحانه نگاهش کردم :
- خب جادوگر! نظرت چیه؟
با ناباوری به همه جا نگاه می‌کرد ،اومد داخل و در رو بست که دختره بلند بلند خندید :
- کلوود این دیگه کیه!؟
پسره متعجب به دختره خیره شد :
- مگه دوست تو نیست؟
متعجب به هم خیره شدن و بعد به من نگاه کردن و بعد پسره عصبی دستش‌رو سمتم دراز کرد
- تو ...تو...تو دیگه کدوم کوفتی‌ای هستی!؟
شیطانی خندیدم:
- من؟ من شاهزاده تاریکی لرد بزرگ قلعه مارو‌ام!
عصبی دست کشید لای موهاش :
- درست برام توضیح بده کدوم خری هستی وگرنه مجبورم زنگ بزنم به پلیس..تو از افراد رقیب‌هام هستی؟ بهت وقت میدم توضیح بدی و بعد با پلیس طرفی
چی می‌گفت؟ این یه نوع درخواست معارفه بود؟
به اون فرم دهنده‌های ناخون اشاره کرد
- لطفا روی مبل بشین
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #8
بخش اول:بیداری
پارت هفتم :شاهزاده قلعه مارو
..........
رفتم و نشستم که رو به روم نشستن
دستاش‌رو به هم قفل کرد و عمیق بهم خیره شد
- خب کار کدوم رقیبمه و چرا؟
متعجب نگاهش کردم :
- رقیب؟ از من در خواست معارفه داری؟
کلافه سر تکون داد:
- آره آره ..هرچی که فکر‌ می‌کنی همون
آروم نشستم ، دور از ادب بود که توی معرفی خودم خشن باشم هرچی نباشه من یه جور خدا هستم! و سر لوحه بقیه ...
- فکر کنم حدوداً سه یا چهار قرنی می‌گذره..تو این مدت من به خواب احیایی رفته بودم و خب ممکنه بعضی از افراد جوون من‌رو یادشون رفته باشه ..
گیج نگاهم می‌کردن
- من شاهزاده تاریکی ارباب بعدی قلعه مارو کالیستو پیاتلوس‌ام
تای ابروش‌رو داد بالا و پوزخند زد :
- شاهزاده؟ ارباب؟ گرفتی ما‌ رو؟ کاری نکن بجز پلیس به تیمارستان هم زنگ بزنم!
نفهمیدم چی گفت..فکر کنم منظورش اینکه که ادامه بدم
- من تصمیم گرفتم زمان باقی مونده‌رو بین انسان‌ها بگذرونم از اونجایی که انسان‌های فانی به خانوادم حمله کردن و تنها هستم برای همین به این روستا اومدم ولی این روستا در زمان خوابم خیلی خیلی تغییر کرده
دختره ذوق‌زده بهم خیره شد :
- منظورت از فانی چیه؟ تو کی هستی؟ خانوادت چه بلایی سرشون اومده؟
- منظورم اینه که عمر کوتاهی دارین..مثل ما ابدی نیستین..هرچند ابد هم پایانی داره، گفتم که من شاهزاده‌ٔ قلعه مارو ام ،نمی‌دونم فقط می‌دونم انسان ها به خانوادم حمله کردن ...
زیرک نگاهم کرد :
- منظورت از شاهزادهٔ قلعه مارو چیه؟ ابدی چیه دیگه همه فانی ان
متعجب خیره شدم بهش :
- نمی‌دونی؟ من به نوعی نیمه خدا هستم! اون زمان‌ها معروف بودیم به شیاطین خون‌خوار الهی ...برعکس تو من مرگی ندارم من ناپدید میشم
چشم هاش برق میزد:
- داری میگی یه نیمه خدا و شیطان خون‌خوار هستی که جاودانه است؟ امکان نداره!
تیز نگاهش کردم :
- دقیقاً همین‌رو می‌گم! می‌تونی امتحان کنی ولی مسعولیتش با خودته
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #9
بخش اول: بیداری
پارت هشتم:اشتها
یهو پسره پرید وسط حرفمون
- هی وایستا وایستا انقد با خواهر من حرف نزن! الان واقعا انتظار داری باور کنیم که تو یه شیطان خون.خوار چند هزار ساله‌ای؟
- چیز عجیبیه؟ نه ببین عزیز، چند هزار ساله نه ...چند میلیارد ساله من از ابتدای خلقت حضور داشتم!
- خیلی‌خب دیگه کافیه! زنگ می‌زنم اورژانس اجتماعی!
یهو دختره پرید وسط حرفش :
- عه داداش بس کن دیگه، بیا بزاریم خودشو ثابت کنه هوم؟ لطفا! بیا دیگه امتحانش ضرری نداره
- از دست تو هر غلطی می‌خوای بکن!
دختره با ذوق برگشت طرفم :
- خب کالیستو بودی دیگه؟! لطفا خودتو ثابت کن..لطفا!
لبخند زورکی زدم .
انرژیم‌رو جمع کردم
- به چشم‌هام نگاه کنید
زول زده بودن به چشم‌هام یکی با ذوق و یکی بی حوصله ، با تمرکز زیاد انرژی درونیم‌رو به چشم‌هام انتقال دادم که شوک زده خشکشون زد :
- روناهی تو هم دیدی یا توهم زدم!
- ک..کلوود چشم..چشم‌هاش قرمز شد!
خدا کنه باور کنن! چون مدت زیادی خواب بودم و معده‌ام خالیه ته زور زدنم همین بود! یعنی اگه باور نکنن کار بیشتری ازم ساخته نیست!
با لبخند کش دار که همیشه لج دنی‌رو در می‌اورد نگاهشون کردم:
- گفتم که من یک خدا‌ی سه میلیارد ساله‌ام!
دختره به خودش اومد ترس ، وحشت و هیجان خاصی تو نگاهش بود:
- واو! باورم نمیشه! دیگه چه کارایی بلدی!
با ذوق نگاهم می‌کرد :
متفکر سرم رو خواروندم
- خب ببین این کار‌ها کار‌های روزمره منه تغییر رنگ چشم و سرعت زیاد و از اینجور چیز‌ها... ولی الان نمی‌تونم این کار‌ها رو انجام بدم
با تمام حواسش بهم خیره شده بود:
- هوم؟ چرا؟
تک خنده‌ای کردم چقد این دختر بانمک بهم خیره شده بود
- خب چون چیزی نخوردم و حدوداً چند قرن خواب بودم طبیعیه توانایی‌هام یه مقدار مختل بشه
سوالی نگاهم کرد:
- گشنته؟ غذا بیارم برات؟ چیزی می‌خوری درست کنم؟
لبخند شیطانی زدم :
- مثل اینکه دچار سو‌تفاهم شدی! چیزی که من می‌خورم ...(همون‌طور که بهش اشاره می‌کردم) خون هست! من خونی که در رگ‌هات جریان داره‌رو می‌خورم!
پسره با اخم و دختره با وحشت نگاهم می‌کرد دختره به حرف اومد
- می‌خوای من رو بکشی؟
بلند خندیدم :
- وای! نه دیوونه ..یادمه تو قرن نوزدهم رومی‌ها برامون هر سه روز یک انسان قربانی می‌کردن ولی از اون موقع خیلی گذشته ما عادت کردیم که کم اشتها باشیم یک لیوان خونت هم کافیه...البته من سیر‌ام فعلا
نفس راحتی کشید که خنده ترسناکی نقش بست رو صورتم:
- البته اگه اسرار داری می‌تونم یه امشب رو پرخور باشم !
سکته‌ای نگاهم کرد که خندیدم و بهش چشمک زدم
- شوخی کردم
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #10
بخش اول:بیداری
پارت نهم: باور
...............

دوست داشتم همین‌طوری حرف بزنم که پسره از جاش بلند شد و چند قدم سنگین راه رفت و دقیقا بالای سرم وایستاد و از بالا به پایین بهم خیره شد
- پس میگی که تو یه نیمه خدایی؟ و چند قرن هست که خوابیدی؟ و خانوادت گم شدن و تنهایی و حاضری با قاتل های خانوادت زندگی کنی؟
سر تکون دادم :
- اهوم آخه آکاتون اننیتا تریژ نزدیکه
قیافه اش سوالی شد :
- چی؟
- یه رازه !
بی حوصله نگاهم کرد :
- نمی‌تونی فقط برگردی به خونه‌ات و دوباره بخوابی؟
با حوصله خیره شدم بهش :
- نه راستش اونجا حوصله‌ام سر میره ...میشه فقط بهم بگین پایتخت شیاطین کجاست؟ احتمالاً خانوادم و بقیه اونجا هستن
اخم کرد :
- پایتخت شیاطین؟
تند سر تکون دادم
- آره دیگه...اونا الان حتماً دارن دنبالم می‌گردن من شاهزاده اون ها هستم
- بلند شو
- بله؟...چی؟ چی شد جادوگر چرا یهویی میگی بلند بشم؟
چشم هاش رو در کاسه تاب داد:
- همون‌طور که تو به ما که باور نداشتیم وجودت‌رو ثابت کردی ما هم به تو اثباتش می‌کنیم
- چی‌رو؟
- خودت می‌فهمی...باورم نمیشه دارم با یه خفاش سه میلیارد ساله صحبت می‌کنم !
روناهی: وای کلوود منم همین‌طور!
متعجب نگاهشون کردم درسته که من یکی از اعضا خانواده سلطنتی‌ام ولی قرار نیست موجودیت من عجیب باشه!
جادوگر که خب...مثل اینکه اسمش کلوود هست به سر تا پام گذرا نگاهی انداخت
- نگاش کن تو رو خدا! انگار از هالوین برگشته! روناهی چهار دست لباس بده بهش
روناهی: رو چشمم!
تیز نگاهم کرد :
- دل تو دلم نیست که لباس تن یه نیمه خدا‌ی سه میلیارد ساله بکنم!
مغرور خندیدم
-آره آره لازم دارم، لباس‌های من خیلی پوسیده شده
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
265
پاسخ‌ها
36
بازدیدها
4K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین