. . .

متروکه رمان دلبر شیطان | melina.vampire

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان : دلبر شیطان
ژانر: عاشقانه، تخیلی
نویسنده :melina.vampire
ناظر: @AYSA_H
ویراستار: @Ara.wr.o.O
خلاصه :
رمان درمورد دختریه که توی یه خانواده‌ی خوب و ثروتمند بزرگ شده تا اینکه بخاطر یه حادثه می‌میره و زنده میشه و وقتی به هوش میاد می‌فهمه قدرت دیدن موجودات ماورائی رو به دست آورده و این بین اتفاقاتی میفتن که با موجودی از جنس شیطان روبه‌‌‌رو می‌‌‌شه و با شانس بدی که داره دچار یه حس ممنوعه می‌‌‌شه... .

مقدمه:
طبق افسانه‌ها، خداوند همراه حضرت آدم بانویی از جنس خاک و انسان، به نام لیلیث آفرید و از او خواست همسر آدم شود. اما لیلیث خود را برابر آدم می‌دانست و این خواسته را قبول نکرد. سپس از بهشت گریخت و به دریای سرخ (جایگاه شیاطین و اهریمنان) پناه برد. او که شیطان را برتر از خود می‌دانست با او ازدواج کرد و هر روز صد فرزند شیطان (نوعی خون آشام) به دنیا آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #31
*شخص سوم
بی‌جان و ضعیف‌تر از آن بود که بخواهد به جنگ با آن شیطان صفت بازگردد.
دیدن آن کلبه‌ی چوبی متروکه، حتی بدون هیچ امکاناتی، تن و بدن زخمی‌اش را تسکین می‌دهد.
آری باید قوی‌تر از قبل به میدان نبرد بازگردد.
دست کم بخاطر پدرش!
***
دست‌‌هام رو دو طرف صورت مردونه‌اش گذاشتم.
- فریادم! می‌خوای بگی چی شده؟
سرم رو روی سینه‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
- بیا فعلاً درموردش حرف نزنیم.
یک‌‌‌دفعه در کلاس باز شد و آبتین پرید تو کلاس.
***
فریاد
باورم نمی‌شد! باز هم این روباه ع×و×ض×ی. بخدا قسم خودم می‌کشمش. تا خواستم بهش حمله کنم، دستش رو به نشونه‌ی صلح بالا آورد و گفت:
- صبر کن! برای دعوا نیومدم، فقط می‌خوام به آدرینا کمک کنم.
- واقعاً به‌نظرت حرف یه روباه رو باور می‌کنم؟
با چشم‌هایی که صداقت رو داد می‌زدن بهم نگاه کرد.
- مجبوری. نمی‌تونی تنهایی از پسش بربیای.
***
آدرینا
انقدر گیج شده بودم که نمی‌تونستم کاری کنم.
- میشه بگید چه خبره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #32
هر دو سمتم برگشتن، فریاد با چشم‌های قرمز، آبتین با چشم‌های نارنجی.
***
- دیگه تمومه فریاد! باید به سارا بگم. تو هم به فرزاد میگی.
آبتین: آدرینا جان آخه چجوری می... .
- تو ساکت باش آبتین، تا کی می‌خواستی من رو گول بزنی؟ هان؟!
برگشتم و رو به فریادی که با پوزخند به آبتین نگاه می‌کرد توپیدم:
- آقا فریاد با شما هم هستم.
چشم‌‌های ناز فریاد هم گرد شد.
- مگه من چیکار کردم؟
- چی‌کار نکردی؟ به چه جرئتی جلوی خونه‌ی من کشیک می‌دی؟
دوتاشون مثل این بچه‌ها که مامانشون دعواشون می‌کنه، سرشون رو پایین انداخته بودن.
کلافه نفس عمیقی می‌کشم و با لحن نسبتاً آروم‌تری میگم:
- تو گرگی یا آبتین روباهه به من مربوط نیست. الان مهم‌ترین چیز برای من اون نامه‌ی لعنتیه.
فریاد: آدرینا! مطمئن باش اتفاقی نمیفته؛ فقط بهمون بگو چه جوری می‌تونی ما رو ببینی؟
- خودم هم نمی‌دونم! فکر کنم به‌‌خاطر تصادفیه که داشتم.
آبتین متفکر خطاب به فریاد گفت:
- بی‌خود نیست شیطان دنبالشه!
فریاد: تاریخ داره تکرار میشه.
***
شخص سوم:
پارچه‌ی خیس را روی پیشانی جوانک گذاشت، بلکه از آتش وجودش کاسته شود.
قرن‌های زیادی، به مداوای مردم پرداخته؛ اما تاکنون با چیزی شبیه به این روبه‌رو نشده است. پسری پولادتن با زخم‌های عمیق شمشیر، که با سرعتی باور نکردنی درحال بهبود است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #33
دستی به ریش‌های بلند سفیدش، که نشانگر کهن‌سال بودنش است کشید.
اینگونه نمی‌شود. هرچه زخم‌ها بهبود پیدا می‌کنند، تبش بالاتر می‌رود. در سیرت آن پسر نور عجیبی می‌بیند.
نوری از جنس تاریکی. این پسر باید درمان شود، و برای درمان آن فقط یک راه وجود دارد.
جادو!
***
آدرینا:
- منظورت از تکرار تاریخ چیه؟
فریاد: خوب، قبلاً یه دختری وارد دنیای ما شد. اون هم مثل تو بعد از تصادفش این توانایی رو پیدا کرده بود.
منظورشون مادر شیطان بود. این یعنی چون من مثل مادرش هستم می‌خواد من رو بگیره؟
آبتین: ببین آدرینا درمورد سارا و فرزاد! اون‌‌ها با ندونستن ماجرا بیشتر در امانن.
فریاد به تایید حرف اون گفت:
- حق با اونه، هر کسی تحمل این واقعیات رو نداره؛ ممکنه عقلشون رو از دست بدن.
- باشه اما باید ضمانت کنی براشون اتفاقی نمیفته!
دستم رو گرفت و توی بغلش کشیدتم.
- نترس، اون‌ها برای منم عزیزم، نمی‌ذارم آسیب ببینن.
***
خدایی بدترین نوع بیدار شدن از تشنگیه.
با موهای ژولیده و چشم‌‌های پف کرده، به همراه تاپ و شلوارک باب اسفنجیم توی هال رفتم که آب بخورم.
- خاک بر سرت کنن که هنوز شلخته‌ای!
به سمت صدا برگشتم.
- سارا؟!
با ناز سرش رو برگردوند.
- خودم هستم توهم نزدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #34
- اینجا چیکار می‌کنی؟!
- عوض ذوق کردنته؟! حالا درسته باهات قهرم اما دلم که برات تنگ میشه.
با ذوق پریدم بغلش.
- من هم دلم برات تنگ شده بود بوزینه!
***
چقدر من این پارک رو دوست دارم. چشم‌‌‌هام رو بستم و آرامش عجیبی که امروز داشتم فکر کردم.
نمی‌دونم چرا انقدر آروم بودم؟ دست‌های فریاد دورم حلقه شد.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
بستنی شکلاتی رو جلوم گرفت.
- مراقبت از تو!
لبخند پر استرسی به دلبری‌هاش زدم.
- ممنون.
- چیزی شده؟!
دستش رو روی پیشونیم گذاشت و ادامه داد:
- مریض هم نیستی. مشکل چیه؟!
- تا حالا شده انقدر همه چیز خوب باشه که استرس بگیری؟!
سرم رو روی سینه‌اش گذاشت.
- اگه بگم دوست دارم استرست زیاد‌تر میشه؟!
- اوهوم شاید.
- دوست دارم.
با ذوق گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #35
- واقعاً؟!
- نه.
محکم زدم پس کله‌اش.
- خاک تو سرت کنن! بی‌شعور.
مثل بز شروع به خندیدن کرد. بی‌شعور نفهم.
***
فریاد
داشتم به این خنگول کوچولو می‌خندیدم که متوجه سارا و فرزاد شدم! نباید من و آدرینا رو باهم می‌دیدن.
- آدرینا!
عصبانی سمتم برگشت.
- هوم؟!
- باید خیلی نامحسوس از اینجا بریم.
- چرا؟!
پوف! چرا این بچه انقدر خنگه؟
- چون سارا و فرزاد اینجان و نباید ما رو با هم ببینن.
- آخ‌ جون سارا!
- محکم دستم رو روی دهنش گذاشتم و کشیدمش سمت خودم.
- من بهت میگم نباید ما رو ببینن، اون‌وقت تو می‌‌دویی سمتشون؟
***
آدرینا
انقدر با فریاد مشغول بحث کردن بودیم که سارا و فریاد رو کلاً فراموش کردیم.
- آهای شما دوتا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #36
***
سارا
داشتم با فرزاد حرف می‌زدم که چشمم به فریاد و آدرینا افتاد.
- فرزاد؟!
- جانم عزیزم؟
- اون دختر و پسره آدرینا و فریاد نیستن؟
- آره، انگار خودشونن!
من که می‌دونستم این دوتا مارموز باهم‌‍‌ هستن!
***
فریاد
همه‌اش تقصیر این بچه موشه! حالا من بگم با آدرینا تو پارک دارم چه غلطی می‌کنم؟! اصلاً اون هیچی، دقیقاً چه‌جوری می‌خوام توضیح بدم چرا آدرینا توی بغلم نشسته؟!
***
آدرینا
از رو پای فریاد بلند شدم و با لبخند مسخره‌ای گفتم:
- عه! سلام سارا اینجا چیکار می‌کنی؟
سارا پوکر فیس گفت:
- به‌نظرت لازم نیست یه چیزی رو توضیح بدی؟
فریاد: خب! من دیگه باید برم. عجله دارم، خدانگهدار.
بی‌شعور من رو با دوتا تنها گذاشت.
- خوب! من هم دیگه باید برم... .
سارا و فرزاد هم‌زمان:
- کجا؟!
- اصلاً بیاین یه کاری کنیم؛ شب با آرتین و فریاد بیاین خونه‌ی ما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
340
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین