(پارت1)
- سوفیا!
بدوبدو از پلههای عمارت پایین اومدم و در همان زمان مامان رو صدا زدم:
-جانم مامان... چیزی شده؟
وقتی به پایین پله رسیدم دیدم مامان و بابا منتظر من هستن تا باهام خدافظی کنن و برادر کوچیکم در بغل مامان گریه میکرد.
- مامان چرا نمیذارید من و داداش باهاتون بیایم قول میدیم اذیت نکنیم.
برادر کوچکم هم برای طرفداری از من با گریه گفت:
- مام... ان... بزار... بیای... م.
مامان کلافه نگاهم کرد و گفت:
- چندبار باید بهت بگم سوفیا ما فقط برای چند روز میریم اونم فقط بهخاطر کار پدرتونه اگه ما شما رو با خودمون ببریم حوصلهت سر میره عزیزم، پس بهونه نیارید!
وقتی دیدم فایدهای نداره دیگه چیزی نگفتم.
بعد مامان و بابا من و برادرم رو دست خاله ناتالی سپردن و رفتن
***
یک ساعتی هست که داخل اتاقم هستم؛ بعد از اینکه مادر و پدرم رفتن برادرم بهونه گیریش زیاد شد و بهخاطر اینکه زیاد بهونه نگیره با خاله ناتالی به پارک رفتن و الآن تقریبا من تنهام.
خب از اونجایی که من خودم رو معرفی نکردم الآن براتون میگم. اسم من سوفیاست و اسم برادرم سابین هست؛ برادرم هفت سال داره و منم ۱۸ سال. از اونجایی که مادر و پدرم تکفرزند هستند فامیلی نداریم.
بهجز پدربزرگ و مادربزرگم «پدری» کسی دیگهای رو نداریم که قرار شد فردا از راه برسن و ناتالی بهخاطر عمل جراحی خواهرش به فرانسه بره.
البته هر چی به مادر و پدرم اسرار کردم و گفتم: نه، مامان و بابا انقدر سختگیر نباشین من و سابین که داخل خونه تنها نیستیم سر خدمتکار و بقیه نگهبانا هستن پس نیازی نیست که به مادربزرگ و پدربزرگ بگین بیان.»
ولی پدرم در جواب من گفت:
- وقتی کریسمس بشه تمام خدمتکارها مرخصی میگیرن؛ اما برای من جای سوُاله آیا تو میتونی غذا و رسوندن سابین رو انجام بدی؟
با خجالت گفتم:
- بابا!
- پس جای حرفی نمیمونه.