. . .

متروکه رمان شیطان و فساد | laloush

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. اساطیری
  3. تراژدی
نام رمان:شیطان و فساد
نام نویسنده:laloush
ژانر:،عاشقانه،حماسی،اجتماعی ،اساطیری،علمی تخیلی،تراژدی،جنایی
ناظر: @fatemeh1382
خلاصه: اِکاتون اِنِنیتا تریژ اسمیه که من براش گذاشتم!و ظهورش خیلی خیلی نزدیکه !
هممون از جمله من ، قبول داریم که در همه ادیان از یک پایان نام برده شده !
پایانی سهمگین که عرش آسمون رو به لرزه در میاره ..فرق نداره مسیحی هستین بودایی یا مسلمان حتی افراد بی دین هم به یک پایان اعتقاد دارن ..حالا این پایان می تونه آروم باشه! ..خیلی پر سر و صدا باشه! ، وحشتناک باشه ! یا یه آخرت لذت بخش باشه... دقیقاً مثل یک خواب ! همه معمولاً هر روز که از خواب بیدار میشن یا آروم از خواب بیدار میشن یا خسته یا خیلی مدل های بیدار شدن دیگه... ! مثلا یکی با داد مامانش بیدار می شه !
از همه اینا که بگذریم من هم بیدار شدم ...از یک خواب خیلی خیلی طولانی...
آم ! مردمِ الان بهش چی میگن؟ آها!کما !من به مدت طولانی توی کما بودم !
مقدمه:واو ! عجب خوابیدم! چقد گذشته ؟یک سال؟پنج سال؟صد سال؟اَه بیخیالش ! باید برم دنبال لیندا بگردم تا بهم یک دست لباس بده ، هرچی نباشه همه لباس هام پوسیده شده ! به اون خیاط ابله گفته بودم لباسی می خوام که پوسیده نشه !وای به حالش اگه زنده باشه !اگه ببینمش خودم می کشمش !از زمان آدم و حوا به اینور تا حالا اینقدر لباس هام پوسیده نبوده که حالا هست!!!!
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #21
بخش اول :بیداری
پارت بیستم:سوگواری
......
با هیجانی که بهم دست داده بود به حرف اومدم
- پدرم! اون هم جاودانه بود ولی زمانی که خواب بودم مرد!
همشون متعجب خیره شدن بهم
- و من!...من...من دچار فساد شدم!
همشون سیخ نشستن
نینل: یعنی چی؟
آنا:فساد؟
- فساد رو خیلی زیاد به چشمم دیدم...مارکینز آلن با فساد مرد...فساد یه نوع از هم فروپاشی برای ما نیمه خدا هاست
ایزاک : داری میگی قراره بمیری؟
- دقیقاً! ولی نکته اینجاست که من جاویدانم!
همشون گیج بودن
-یکم فکر کنین...در چه شرایطی یک موجود جاویدان میمیره؟
نینل سیخ نشست
- نگو...نگو که!
نیشم رو تا بناگوش باز کردم
- دقیقا! این یعنی پایان کل هستی نزدیکه وقتی فساد تمام بدن من رو فرا بگیره همه دنیا به پایان میرسه! اکاتون اننیتا تریژ همون روزه اون روز دقیقاً صد و نود و سه روز دیگه است
همشون رنگ پریده و حیرت زده بودن
- حدس من اینکه دنیا توی این صد روز دچار تحولاتی میشه و احتمالاً جنگی که قراره رخ بده باعث پایان دنیا میشه ما باید جلوش رو بگیریم...
مارکو همون‌طور که به موهاش دست میزد صداش بلند شد
- پس ما...باید جلوی جنگ رو بگیریم؟
- دقیقا! و جنگ حدوداً دو هفته دیگه رخ میده
نینل: خب چرا ما به نیمه خدا‌های شیاطین نگیم که تو داری میمیری و پایان نزدیکه؟ به انسان‌ها که نمی‌تونیم بگیم؛ ولی به اهالی شهر شیاطین که میشه؟
- نینل وقتی یکی از اعضا خانواده سلطنتی بین شیاطین میمیرن اهالی پایتخت به پاس سوگواری نفری ششصد نفر رو قربانی می‌کنن! هر چقدر منو و مامان تلاش کردیم رسم قربانی انسان‌ها رو حذف کنیم نتونستیم این یکی رسم رو حذف کنیم...اینکار ممکنه باعث انقراض انسان‌ها بشه
ایوا: خب میگی چیکار کنیم؟
- اول... باید بدونم پایتخت چه بلایی سرش اومده! و باید چند نفر از جناح خودم رو پیدا کنم
*** پایان بخش اول***
نام نامه
لیندا....Linda
دنی....Dani....دنیل....Daniel
روناهی....Ronahi
مارو...Maro
کالیستو پیاتلوس.... Kalisto Piateloos
کلوود...Cloud
نورن ها....Norns
الوهیت...Olohiyyat
دیمیتری...Dimitri
ایوا...Eiva
دوروتی...Dorothea
آنا....Ana
ایزاک....Eisak
مارکو....Marco
نینل....Ninel
مارکینز آلن....Marquise Allen
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #22
بخش دوم: ماه از غرب در روز طلوع می‌کند
پارت بیست و یکم: خزانه طلا
.......................

داخل ماشین به وجد اومده به بیرون ماشین خیره شدم و متعجب نگاه می‌کردم، کم کم جای تعجب با غم عوض شد. با غم و اخم شروع به صحبت کردم :
- چرا وسط جنگل راه درست کردین؟
آنا: ما درست نکردیم مامور های شهرداری بودن.
با عصبانیت نگاهشون کردم
- یعنی نمی‌دونن جنگل زیستگاه چند تا موجوده؟
دوروتی پوزخندی زد
- نگران چی هستی؟ هنوز مونده ببینی ما چه کارهایی کردیم!
با قیافه مچاله شده همچنان به جنگل خیره مونده بودم، به محض اینکه به سلطنت برسم این جنگل‌ها رو درست می‌کنم، البته اگه دنیایی وجود داشته باشه. به جنگل که داشت کم کم تموم میشد نگاهی انداختم، نمی‌خوام بگم دلم برای نورن‌ها میسوزه ولی حتماً خیلی آسیب خیلی زیادی دیدن با این نابودی جنگل‌ها
- روناهی...
- هوم؟
- کی می‌رسیم؟
- نمی‌دونم کلوود کی می‌رسیم؟
کلوود: یه چند دقیقه دیگه، خونه توی حاشیه شهره.
با نور آفتاب که مستقیم روی صورتم بود چشم‌هام اذیت شد و دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم
- حس بدی دارم که شنل ندارم روناهی لباس هام رو آوردی؟
- آوردم ولی خیلی پوسیده هستن
همون‌طور که چشم‌هام رو گرفته بودم گفتم :
- از توی لباسم چند تا سکه طلا بردار و رسیدیم برام شنل بگیر
کلوود یهو محکم ماشین رو نگه داشت که متعجب بهشون نگاه کردم همشون متعجب بهم خیره شده بودن، کلوود کمربندش رو باز کرد و تند برگشت عقب:
کلوود: لعنتی تو سکه طلا داری!؟
متعجب بهش خیره شدم
- آره نباید داشته باشم؟
روناهی محکم زد رو شونه‌ام همشون چشم هاشون برق میزد
روناهی: وای دختر بگو چقدر داری!
- تقریباً یک خزانه...البته بقیه خزانه‌ها رو نتونستم باز کنم
کلوود محکم زد تو سرش :
- تو یک خزانه پر طلا داری اون‌وقت ولش کردی با ما اومدی اینجا؟ خدایا منو گاو کن!
دوباره راه افتاد، معلوم نیست چه مرگشونه این‌جوری رفتار می‌کنن چند دقیقه بعد ماشین وایستاد و پیاده شدیم
دیمیتری از ماشین خودشون اومد پایین به همراه بقیه
دیمیتری: هی پسر چرا وسط جاده میزنی رو ترمز؟
کلوود: هیچی نگو که می‌خوام مخم رو بزنم به دیوار!
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #23
بخش دوم:ماه از غرب در روز طلوع می‌کند
پارت بیست و دوم: مانع
..........
به خونه رو به رو نگاه کردم
- زیاد با معماریتون آشنا نیستم ولی خونه خوش ساختیه
به سمت داخل قدم گذاشتم و همه رو پشت سرم گذاشتم به چوب دیوار خونه دست کشیدم، چوب بلوط بود
کلوود در رو باز کرد و رفت داخل که تقریباً همه به خونه‌اش حمله کردیم و وارد شدیم و هرکس یه جایی نشست ایزاک خمیازه کشید
ایزاک: خسته شدم خیلی خوابم میاد!
متعجب نگاهش کردم
- همش چند ساعت تو راه بودیم!
مارکو: منم چند قرن بخوابم چند ساعت عین خیالمم نیست.
حرفش منطقی بود، به دور تا دور خونه نگاه کردم
- اینجا حس عجیبی داره‌... قبلاً مال کسی نبوده؟
کلوود همون‌طور که چشم‌هاش رو بسته بود پاسخم داد
- یک آقازاده ای اینجا رو به من اجاره داد
سر جاش نشست و خیره به هممون نگاه کرد
- گفتن نداره؛ ولی من اینجا اجاره میدم پس شما هم این چند ماه باید به من اجاره بدین، نمی‌تونم تحمل کنم تو خونه ام بخورید و بخوابید و هر چند وقت دنبال نجات دنیا باشین! از فردا همتون دنبال کار می‌گردین...
تیز به نینل و ایزاک نگاه کرد
- منظورم با شما بچه سوسول ها هم هست! پرو بازی درنیارید
از جام بلند شدم
- من میرم بیرون واقعاً دلم می‌خواد بیرون رو ببینم
روناهی: می‌خوای باهات بیام؟ حس می‌کنم ممکنه سختت باشه
عصبی نگاهش کردم
- تو ادعا می‌کنی یکی از اعضا خانواده سلطنتی ضعف داره؟
آروم لبخند زد
- همچین جسارتی نکردم شازده
بدون حرف و با اخم های درهم به سمت بیرون قدم گذاشتم مثل شهر قبلی همه خونه ها بلند و ساختمونی نبودن، اینجا بیشتر بهم حس آرامش می‌داد. به همه جا نگاه می‌کردم در کمال تعجب زمین آسفالت نبود و سنگ فرش بود، به مردم نگاه می‌کردم شهر خالی و سوت و کوری بود، تو فکر بودم که با صدای بال زدن کلاغ‌ها سرم رو بلند کردم و به آسمون که کلاغ‌ها سیاهش کرده بودن نگاه کردم از سمت شرق جنگل پرواز می‌کردن. به سمت کسی که درشکه کوچیکی داشت و داخلش پر کدو بود رفتم
- سلام
پیرمرد همون‌طور که به کلاغ‌ها نگاه می‌کرد جوابم رو داد
- چیزی لازم داری؟
- سمت شرق جنگل به کجا میرسه
به چشم‌هام خیره شد
- دختر بهتره هیچ‌وقت به اون سمت نری
داشت من رو منع می‌کرد؟
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #24
بخش دوم: ماه از غرب در روز طلوع می‌کند
پارت بیست و سوم: شناخته شده است!
.......
تیز و برنده نگاهش کردم
- به چه حقی حق ندارم برم؟
کدو هاش رو مرتب می‌کرد
- تازه واردی نه؟ اونجا خونه آقا زاده است، اون و خانوادش آدم‌های خوبی نیستن
سر تکون دادم
- تو این جنگل آهو و گوزن هم پیدا میشه؟
- قبلاً خیلی زیاد بود حتی بعضی هاشون مدام توی شهر چرخ میزدن ولی الان...چند وقتی میشه جسد هاشون رو پیدا می‌کنیم، شکارچی میگه پای یه شیر کوهی در میونه
هر جا آهو و گوزن هست نورن‌ها هم هستن
- جسد هاشون خورده هم شده؟
- نه اکثراً زخمی بودن ...
با چشم‌هایی که برق میزد به جنگل خیره شدم، پس تو اونجایی؟ به سمت خونه برگشتم و بعد از باز کردن در و وارد شدنم به خونه تقریباً با داد گفتم
-سلام
کسی جوابم رو نداد روی مبل نشستم بی توجه بهشون به روناهی خیره شدم
- به من یک دست لباس بده
بدون حرف از جاش بلند شد، به بقیه که داشتن غذا می‌خوردن خیره شدم
- احتمالاً یکی از جناح من داخل این جنگله
همشون بجز آنا دست از خوردن کشیدن
دیمیتری: یعنی چی!
- جنگل یک حس خاص داره...طبق چیزایی که فهمیدم تقریباً می‌دونم کی توی این جنگل سرگردون شده! امشب میرم سراقش
ایوا: کی هست حالا؟
لبخند شیطانی‌ای زدم
- خیلی خوب می‌شناسمش! اون ع×و×ض×ی یکی از فرمانده های سپاه پیاده نظام بابام توی قرن پنجم بود! بهت قول میدم مو به تنت سیخ کنه!
لباس هایی که روناهی بهم داد رو پوشیدم و دوباره پیش بچه ها برگشتم
- من دارم میرم جنگل دنبالش کسی باهام میاد؟
آنا: من میام
بقیه ساکت بودن، همراهش به بیرون رفتم بهش نگاه کردم
- اگه از هم جدا شدیم و دیدیش بگو از طرف من اومدی
- چه شکلیه؟
- وقتی دیدیش می‌شناسیش!
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #25
بخش دوم:ماه در روز از غرب طلوع می‌کند
پارت بیست و چهارم:جگلیون
.................
آنا خیره نگاهم کرد
- مثل تو فرم انسانی و عادی داره؟
نزاشتم نگاهم ناراحتیم رو بروز بده
- من همیشه هم فرم انسانی نداشتم...
متعجب نگاهم کرد
- الان که خیلی شبیه ما هستی.
- الان آره ولی من قبلاً خیلی متفاوت بودم وقتی اولوهیتم دوباره فعال بشه می‌تونم خود اصلیم باشم.
- کی فعال میشه؟
اولین قدمم رو داخل جنگل گذاشتم
- وقتی منزلت خداییم رو دوباره پیدا کنم...
آنا تقریباً بهم چسبید
- کالیستو تو نمی‌ترسی؟
متعجب شدم
- من تمام عمرم جاودانه بودم حالا هم که دارم میمیرم معلومه که نمی‌ترسم!
جنگل هر لحظه تاریک تر و عمیق تر میشد پوشش گیاهی شدیداً انبوه بود. ترسی که آنا داشت به من هم منتقل شده بود؛ ولی با شدت کمتری، چیز‌های زیادی وجود داشت که می‌تونست من رو بکشه و ترسناک ترینش تنهایی بود برای همین اون‌قدری که آنا ترسیده بود نترسیده بودم. قدم بعدی رو برداشتم که همراه شد با جیغ آنا
- کا...کا...کالیستو! اون‌جا یک چیزی بود!
بوی آب به مشام‌ام می‌رسید! به جلو قدم برداشتم آنا دیگه واقعا تقریباً توی بغلم بود!
- ببین آنا یکم فاصله بگیر بتونم راه برم ...
- اوه! ببخشید...
برگ درخت‌ها رو کنار زدم و آروم روی پاهام نشستم
- آنا خودشه!
آنا گیج بود
- کو کجا؟
دستم رو به سمت درنده بزرگی که داشت آب می‌خورد دراز کردم. آنا با دیدنش دهنش رو باز کرد که جیغ بزنه ولی محکم دستم رو کوبیدم رو دهنش
- هیس ساکت ممکنه من رو نشناسه!
بهش خیره شدم با دیدن سایه‌ای پشت سر جگلیون مشکوک بهش خیره شدم با بیرون اومدن سر جمجمه‌ای شکلش و شنل بلند، ردای سیاهش شاخ‌های دراز و فانوس توی دست هاش حساب کار دستم اومد، اون نگهبان جنگل بود و احتمالاً حیوون بزرگی مثل جگلیون رو نوعی تهدید در نظر گرفته بود! خواستم قدم از قدم بردارم که با افتادن جسم بی جون آنا گیج بهش نگاه کردم قش کرده بود! با حرص به درخت تکیه‌اش دادم، تند به نگهبان خیره شدم که می‌خواست عصا بزرگش رو از پشت داخل قلب جگلیون فرود بیاره!
.......
پی نوشت
جگلیون: نوعی جانور حاصل لئوپارد و شیر است
« عکس نگهبان جنگل رو می‌تونید در گالری رمان شیطان و فساد ببینید»
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #26
بخش دوم:ماه از غرب در روز طلوع می‌کند
پارت بیست و پنجم: درس عبرت
..............
با عصبانیت به آنا نگاه کردم، نمیشد اونجا تنها ولش کنم و هم زمان نگهبان جنگل داشت عصا اش رو فرود می آورد. کفش روناهی رو از پاهام در آوردم و از پشت درخت‌ها پریدم بیرون و تند کفش رو به سمتش پرت کردم، جگلیون غرشی کرد و تند به سمت پشتش چرخید به دریده شدن نگهبان جنگل توجهی نکردم و به سمت آنا خم شدم و دوتا آروم زدم تو صورتش ولی به هوش نیومد کتی که تنم بود رو در آوردم روی تنش انداختم، به سمت جگلیون قدم برداشتم دست‌هام روی توی جیب‌هام گذاشتم
- خودتی اوباستی درست نمیگم؟ اوباستی از نژاد جگلیون...
به سمتم چرخید و غرشی کرد دندون‌های درشت و ردیف شده اش رو نشونم داد بی‌حوصله به آب داخل رودخونه نگاه کردم
- ابله جگلیون ابله! بعد از اینکه اون‌قدر شدید آسیب دیدی هنوز درس عبرتت نشده مراقب پشت سرت باشی؟
از قرن دهم که آخرین باری بود که دیدمش قیافه وحشی تری به خودش گرفته بود و دیگه یه توله با قیافه بانمک نبود
- ادا در نیار فرم انسانیت کو؟
به سمتم حمله کرد و با شتاب با پنجه بزرگش ضربه محکمی بهم زد که محکم خوردم زمین با درد نگاهش کردم
- مریضی؟
با دست دیگه‌ام دستم رو که در اومده بود رو جا زدم به رد پنجه‌هاش که آروم داشت به هم جوش می‌خورد خیره شدم با دیده جوش خوردن پوست و گوشتم آروم روی زمین نشست
- حالا شناختیم؟ فرم انسانی به خودت نگیر یک بنده خدایی اون پشت بی هوش شده باید تا جای امن بیاریش...همچنین حرف‌های زیادی دارم که باید بهت بزنم ا‌وباستی.
به سمتم حرکت کرد به سمت آنا رفتم و جسم بی جون اش رو روی اوباستی گذاشتم
- اوضاع خیلی بهم ریخته...
به مرز منطقه جنگلی که رسیدیم‌ وایستاد
- می‌خوای دیگه ادامه ندی؟
غرش کوتاهی کرد، به خونه کلوود و روناهی اشاره کردم
- بیا اونجا؛ من چند نفر رو اونجا می‌شناسم لازمه که بیای با هم صحبت کنیم.
به سمت خونه حرکت کردیم تقریبا نیمه شب بود و هیچ‌کس توی خیابون‌ها نبود، در چوبی محوطه خونه رو با شونه ام باز کردم و وارد شدم در خونه باز بود. وارد خونه شدم و اوباستی هم کنارم می اومد صدای بچه ها از طبقه بالا می‌اومد
- بچه ها؟
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #27
بخش دوم: ماه از غرب در روز طلوع می‌کند
پارت بیست و ششم: پسرک برنده
......................
چند دقیقه صبر کردم ولی کسی جوابی نداد
- اهم بچه‌ها؟
بازم کسی جواب نداد در صورتی که صداشون از بالا می‌اومد یهو اوباستی غرش بلندی کرد که با تعجب ترس نگاهش کردم
- چته؟ چرا جو می‌گیره تو رو!
یهو همه با جیغ و داد اومدن تو راه‌پله جمع شدن دهنم رو باز کردم که حرفی بزنم که با جیغ همزمان چندتاشون فقط با قیافه کسل نگاهشون کردم. نگاهم به روناهی افتاد که چشم‌هاش داشت می‌افتاد پس کله‌اش! قشنگ که جیغ زدن ساکت شدن
مارکو: ای...این...چه کوفتیه!
اوباستی غرش کوتاهی کرد که همشون چند قدم رفتن عقب
- این؟ این اوباستیه همونی که بهتون گفتم.
ایوا: آنا چرا روی پشتشه؟
- توی جنگل‌ با نگهبان جنگل روبه رو شدیم و خیلی ترسید برای همین بی هوش شد.
تیز نگاهشون کردم
- اگه ممکنه بیاید پایین
کلوود چپ چپ نگاهم کرد
- یه ببر آوردی توی خونه من؟
- اوباستی ببر نیست اون یه تغییر شکل دهنده جگلیونه
همشون با ترس قدم به قدم اومدن پایین اوباستی آنا رو انداخت رو زمان
- میشه بری تو حالت انسانیت؟
عصبی خرناسی کشید که چپ چپ نگاهش کردم، به سمت بیرون خونه رفت. همه بهم نگاه می‌کردن
- آم ...چیز خاصی نیست عادت داره اون موقع هم خوشش نمی‌اومد کسی تغییرش رو ببینه
با صدای در و عقب رفتن دروتی و ایوا به عقب برگشتم به موهای مشکی و چشم های تیز و برنده‌اش نگاه کردم
- فرمانده سپاه پیاده نظام چند وقته تنهایی؟
با اخم‌های توی هم و همون‌طور که تلو تلو می‌خورد گفت
- به تو هیچ ربطی نداره!
تیز نگاهش کردم
- تعظیم کن اوباستی!
تیز تر از خودم نگاهم کرد، با بی تعادلی روی زمین زانو زد
- ارباب من...لرد بزرگه نه تو!
- ساکت باش توله...پدرم مرده!
با چشم‌هایی که دیگه گشاد تر نمیشد خیره شده بود بهم
- ارباب جدید قلعه مارو و همین‌طور تو منم!
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #28
بخش دوم: ماه از غرب در روز طلوع می‌کند
پارت بیست و هفتم: خدای مصری
...................
از روی زمین بلند نمیشد و به زمین خیره شده بود
- ا...اول رامسس و نفرتاری و بعدم مرنپتاه حالا...حالا هم ارباب!
به شونه هاش که می‌لرزید خیره شدم. به سمتش رفتم و رو به رو اش نشستم سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم خیره شد
- چرا...چرا نشستی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم
- می‌بینی که! من الوهیتم رو از دست دادم...
بهش اخم کردم
- اوباستی از دودمان نوزدهم از نسل جگلیون! نبینم اشک بریزی! پاشو توله ببر ننه من غریبم بازی در نیار
نیمچه لبخندی زدم
- هرچی چی نباشه تو توی جناح منی
تند سرش رو پایین انداخت
- کی...کی گفته من اشک ریختم؟ تازه اش هم من تو رو به عنوان اربابم هنوز قبول ندارم!
دست زدم به شونه‌اش
- باید بگم دهنت رو ببند یا می‌بندی؟ پاشو ببینم!
از جام بلند شدم دروتی با شک نگاهم می‌کرد
دروتی: اوباستی...اسم خدای مصری‌ها نیست؟
دست هام رو به کمرم زدم
- چرا خودشه
دستش رو محکم کوبید روی دهنش
- نگو! پس دودمان نوزدهم...رامسس...نفرتاری...مرنپتاه! بگو که راسته!
به اوباستی زیر چشمی نگاه کردم
- بیا ببین طرفدار پیدا کردی! دقیقاً خودشه دروتی!
دروتی با ذوق نگاهش کرد
- وای او...اوباستی؟! من فکر می‌کردم تو یک خدای دختری!
اوباستی ساکت و غم زده بود، ناراحت نگاهش کردم
- اوباستی عزا داری کافیه به خودت بیا
از جاش بلند شد
- شازده من به جنگل بر می‌گردم...
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #29
بخش دوم: ماه از غرب در روز طلوع می‌کند
پارت بیست و هشتم: خانواده؟
................
چند دقیقه مکث کردم و فقط و فقط نگاهش کردم
- پس؟ میخوای بری؟ درسته؟
از جاش بلند شد و به سمت خروجی حرکت کرد
- آره من نمیتونم کمکی بهت بکنم...بهتره به جنگل برگردم چند وقتی میشه که نگهبان‌های جنگل هی به این جنگل میان و این خوب نیست
خونسرد نگاهی بهش انداختم
- خب پس برات مهم نیست که چه بلایی سر حورس میاد؟
تند به سمتم برگشت چشم‌های رام نشده‌اش نگاهی بهم انداخت کمی مکث کرد تای ابرو اش رو بالا انداخت و جوری که انگار داره با یک بچه حرف میزنه به حرف اومد
- میگی حورس زنده است؟ ها ها خندیدم!
لبخند معنا داری تحویلش دادم
- آره زنده است...ولی خب تو می‌خواستی بری جنگل این‌طور نیست؟ پس میتونبم زنده بودنش رو در نظر نگیریم!
متزلزل به دیوار تکیه زد
- یعنی زنده ان؟
نگاهی بهش انداختم
- الوهیتی برام باقی نمونده؛ ولی این شهر عجیبه حس‌های مختلفی داره الوهیت خیلی از خدایان رو درونش حس می‌کنم، الوهیت حورس و آنوبیس هم حس می‌کنم؛ ولی مال آنوبیس قوی تره
با صدای دوروتی به سمتش چرخیدم
- آنوبیس و حورس همون خدا‌های مصری نیستن؟ آنوبیس خدای منفوری بود تا جایی که یادمه...
نیم نگاهی بهش انداختم
- این‌جوری هم نیست که بد بوده باشه فقط کسی قبولش نداشت
خیره به اوباستی نگاه کردم
- شهر تبار شیطانی خیلی وقته از بین رفته و خانواده من و خانواده تو هردو دیگه بین ما نیستن
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #30
بخش دوم: ماه از غرب در روز طلوع می‌کند
پارت بیست و نهم: دیدار
...........
نگاهش خیره به زمین بود
- حداکثر دو هفته و حداقل سه ماه دیگه اگه شهر شیاطین رو پس نگیرم جنگی شروع میشه که هیچ‌کس از درونش زنده بیرون نمیاد
عصبی گفت:
- اگه الوهیتت رو از دست نمی‌دادی الان تا این حد درمونده نمی‌بودیم!
کنار روناهی نشستم
- من دارم میمیرم اوباستی...
تند سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد
- ولی تو جاودانه‌ای!
آستین لباسم رو بالا زدم و دستم رو بعد چند لحظه مکث بالا آوردم همه متعجب بهش خیره بودن
- می‌بینی؟ من دارم جزئی از هستی میشم...بدنم داره نابود میشه و این فقط یک معنی داره اونم این‌که دنیا داره به پایان میرسه میدونی چرا الوهیتم رو از دست دادم؟
هیچی نمی‌گفت و فقط نگاهم می‌کرد که ادامه دادم
- در حالت عادی یک نیمه خدا وقتی الوهیتش رو از دست میده که از مسئولیت‌های خودش کناره گیری کنه یا کسی نباشه برای پرستیدنش درسته؟ خب دلیل از دست رفتن الوهیت من این نیست هنوز افرادی هستن که من رو قبول دارن و من هم از مسئولیت‌هام کناره گیری نکردم...تنها دلیلش این میتونه باشه که قادر مطلق تصمیم گرفته باشه دنیا به پایان برسه
- میگی چیکار کنیم؟ آخرش «اون» هرکاری دلش بخواد می‌کنه...
- من حس می‌کنم الوهیت توی دنیا دچار تشنج شده احتمالاً این دلیلیه که دلش می‌خواد دنیا رو نابود کنه...اگه از این‌کار منصرفش کنیم ممکنه همه چی بهتر بشه...من می‌خوام این‌کار رو بکنم و نیاز به همراهی تو دارم...من میخوام یک بار دیگه خانوادم رو ببینم!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
266
پاسخ‌ها
36
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین