. . .

متروکه رمان شیطان و فساد | laloush

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. اساطیری
  3. تراژدی
نام رمان:شیطان و فساد
نام نویسنده:laloush
ژانر:،عاشقانه،حماسی،اجتماعی ،اساطیری،علمی تخیلی،تراژدی،جنایی
ناظر: @fatemeh1382
خلاصه: اِکاتون اِنِنیتا تریژ اسمیه که من براش گذاشتم!و ظهورش خیلی خیلی نزدیکه !
هممون از جمله من ، قبول داریم که در همه ادیان از یک پایان نام برده شده !
پایانی سهمگین که عرش آسمون رو به لرزه در میاره ..فرق نداره مسیحی هستین بودایی یا مسلمان حتی افراد بی دین هم به یک پایان اعتقاد دارن ..حالا این پایان می تونه آروم باشه! ..خیلی پر سر و صدا باشه! ، وحشتناک باشه ! یا یه آخرت لذت بخش باشه... دقیقاً مثل یک خواب ! همه معمولاً هر روز که از خواب بیدار میشن یا آروم از خواب بیدار میشن یا خسته یا خیلی مدل های بیدار شدن دیگه... ! مثلا یکی با داد مامانش بیدار می شه !
از همه اینا که بگذریم من هم بیدار شدم ...از یک خواب خیلی خیلی طولانی...
آم ! مردمِ الان بهش چی میگن؟ آها!کما !من به مدت طولانی توی کما بودم !
مقدمه:واو ! عجب خوابیدم! چقد گذشته ؟یک سال؟پنج سال؟صد سال؟اَه بیخیالش ! باید برم دنبال لیندا بگردم تا بهم یک دست لباس بده ، هرچی نباشه همه لباس هام پوسیده شده ! به اون خیاط ابله گفته بودم لباسی می خوام که پوسیده نشه !وای به حالش اگه زنده باشه !اگه ببینمش خودم می کشمش !از زمان آدم و حوا به اینور تا حالا اینقدر لباس هام پوسیده نبوده که حالا هست!!!!
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #11
بخش اول:بیداری
پارت دهم:خفاش پیر ریش سفید
من‌رو به سمت یکی از اتاق‌ها هدایت کرد به سمت مخزنی رفت و از درونش چند تیکه پارچه در آورد
- ام خب ببین چون من زیاد به اینجا نمیام لباس های زیادی ندارم این‌ها رو ببین اندازت میشه یا نه ؟
گرفتمشون تای لباس‌ها که باز شد متعجب بهشون خیره شدم
- اینا‌رو چجوری بپوشم!؟کمکم کن ..
- بلد نیستی؟
با غرور گلوم‌رو صاف کردم:
- اهم..اهم معلومه که بلدم! ولی تا الان خدمتکارم تو پوشیدن لباس کمکم می‌کرد ..پس کمکم کن
خندید و نزدیکم شد:
- نمی‌دونم خوابم یا بیدار ولی اینکه دارم با یک خدای سه میلیارد ساله حرف می‌زنم مثل یه خوابه
خندیدم :
-اگه خونت‌رو میخوردم تبدیل به یک کابوس میشد
خندید :
- خب بیا ...تموم شد چه خوشگل شدی
متعجب درون اینه‌ای که بهم نشون داد خیره شدم به خودم،
چقد بهم می‌اومد!
- روناهی اسم اینایی که تنمه چیه؟
- اونی‌کی که در بالاتنه‌ات هست اسمش تی‌شرت هست و اونی که پاهات‌رو پوشونده اسمش شلوار جینه
با لبخند کج گفتم :
- اوهو! خوشم اومد! خیلی راحت‌ان ، و شنل چی؟شنل ندارین؟
با خنده گفت :
- نه بابا مگه قرن بوقه!
دستم‌رو گرفت و به سمت بیرون بردم، روناهی من‌رو یاد دختر عموم می‌انداخت که از وقتی بیدار شدم ندیدمش...
روناهی:کلوود بریم؟
کلوود گیج نگاهم کرد:
-حتی هنوزم شبیه یه خفاشه!
اخم کردم :
- می‌خوای بمیری! جادوگر پرو!
بی توجه بهم به سمت بیرون رفت و جلوی جعبه حلبی مکس کرد با دیدن قیافه متعجبم خندید
- اسم این آسانسوره خفاش ریش سفید
انقد غرق وسیله آسانسور نام بودم که به لقبی که بهم داد توجهی نکردم
از برج جادوگر که خارج شدیم شب شده بود اما روز بود! از هر قسمتی نور‌هایی فوران می‌کرد
با گرفته شدن دستم به عاملش خیره شدم روناهی بود
کلوود زبون باز کرد:
- این...دنیای عصر حاضره! بپذیرش...
متعجب خیره بودم بهش که...
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #12
بخش اول: بیداری
پارت یازدهم: جهنم جذاب بهش مسخره
..........
با قیافه ای فوق العاده جدی نگاهم کرد گفت:
- واقعا واقعا دوست دارم الان دوتا پای دیگه قرض بگیرم و ازت فرار کنم! چون توی ذهن من چیزی مثل تو یه جور تخیله ولی جایی نمیرم! چون حس می‌کنم نیاز به کمک داری
متعجب بهش خیره بودم که ادامه داد:
- گوش کن...من احتمالاً کمک زیادی نمی‌تونم بهت بکنم ولی دوستایی دارم که می‌تونی بهشون اعتماد کنی و خانوادت‌رو پیدا کنی
مکث کرد و بعد دوباره به حرف اومد:
- ولی اینکه تو یه خدای سه میلیارد ساله هستی به حد کافی وحشتناک هست و احتمالاً به هرکس بگم میگه روانی شدم پس تا وقتی بتونم به دوست‌هام توضیح بدم باید بدونی دنیایی که توش بیدار شدی با دنیایی که توش خوابیدی زمین تا آسمون فرق داره
با دقت بهش گوش دادم حرفش منطقی به نظر می‌اومد
بی توجه به محیط اطراف دقیق شدم توی صورتش
- ببین اسمت چی بود؟
- من؟ببین قبول دارم خیلی وقته خواب بودم! ولی دلیل نمیشه اسم من‌رو ندونین! تو می‌تونی من‌رو ارباب کالیستو صدا کنی
بی حوصله نگاهم کرد :
- تو این دوره کسی، کس دیگه‌ای رو ارباب صدا نمی‌کنه ...در هر صورت داشتم می‌گفتم! ببین کالیستو ما الان تو عصر تکنولوژی هستیم علم پیشرفت کرده و انسان ها توانمند شدن دیگه خبری از جنگ با شمشیر و فقر علمی و اینجور چیزا نیست الانه توی سرتا سر دنیا افراد بی‌سواد به شدت کم شدن، بجز اون ما‌ الان چند صد ساله اختراعات خیلی محشری برای رفاه ادم‌ها داشتیم!
سر تکون دادم:
- باشه ولی شهر شیاطین کجاست؟ اگه شهر‌های انسان‌ها انقد پیشرفت کرده اونجا هم باید دچار تحولات عظیمی شده باشه! برعکس اون بهشت مسخره که همیشه پایبنده به چیز‌های سنتی مضخرفش!
روناهی و کلوود به هم نگاه کردن و بعد هر دوتاشون خیره شدن بهم که روناهی لب باز کرد:
- کالیستو شهر شیاطینی وجود نداره ...
این دومین باری بود‌ که به اسمم صدا می‌شدم و این چیز عجیبی بود ولی چیزی که واقعاً باعث شد با دهن باز نگاهشون کنم دیالوگی مبنی بر «شهر شیاطینی وجود نداره» بود! دست کشیدم لای موهام و سرم‌رو بلند کردم :
- خیلی خب! پس شما میگید که شهر شیاطین وجود نداره...؟
سر تکون دادن، اخم‌هام رو درهم کشیدم و جدی نگاهشون کردم
- این فقط یک معنی میده!
روناهی با تعجب پرسید:
- چی؟چه معنی ای؟
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #13
بخش اول:بیداری
پارت دوازدهم: برگ برنده
با جدی ترین حالت ممکنه نگاهش کردم :
- ما هیچ‌وقت نمی‌میریم! عمر ما تا ابد هست!
مکث کردم ...هرچند ابد نزدیک بود و این‌رو میشد از شفاف شدن بدنم تشخیص داد
ادامه دادم:
- اگه شهر شیاطین نیست فقط یک دلیل داره اونم اینکه نابود شده باشه! از اونجایی که اون چندش‌های بالدار با ادب...
روناهی پرید وسط حرفم :
- کیا رو میگی؟
- نپر وسط حرفم بچه! منظورم اون نورن های چندش‌ان! اون فرشته‌های از خود راضی که فکر میکنن بهترینن!
گیج نگاهم کرد که ادامه دادم :
- در هر حال از اونجایی که هیچ موجودی توانایی تخریب پایتخت‌رو نداشت بنا به دلایلی که نمی‌دونم احتمالاً پایتخت نابود شده ولی مشکل اصلی اینکه حتی اگه پایتخت نابود بشه هیچ راهی وجود نداره که نیمه خدا‌ها یا خدا‌های پایتخت شیاطین بمیرن پس...
روناهی سریع پرید وسط حرفم :
- پس اونا کجا رفتن کالیستو؟
با اخمی که ناخداگاه روی صورتم چین خورده بود نگاهشون کردم
- اونا همینجا هستنن! اونا نمی‌میرن و شهر شیاطین هم نابود شده پس فقط یک احتمال میمونه که اونا آزادانه دارن بین انسان‌ها می‌چرخن این کار رو برای سلطنت من سخت میکنه چون کنترل خداهای شیطانی به طور عادی همین‌طوریش هم سخته
با دقت نگاه کردم توی چشم هاشون:
- ما زمان خیلی کمی داریم تا ‌اکاتون اننیتا تریژ اگه اون‌طور که من حدس میزنم پایتخت شیاطین از بین رفته باشه و نیمه خدا‌ها و خدا‌های شیطانی بین انسان‌ها باشن اتفاقات خوبی نمی‌وفته!
روناهی و کلوود به طور کامل گیج شده بودن که ادامه دادم
- اگه تخمین زدن‌های من درست باشه تا دو هفته آینده اگه من نتونم روی اهالی شهر شیاطین تسلط داشته باشم مردم شیاطین به طور غریزی با انسان ها وارد جنگ میشن من نمی‌خوام این دم آخری تو جنگ بمیرم!
تیز نگاهشون کردم :
- باید کمکم کنید! اگه این اتفاقاتی که گفتم بیوفته من نه به جناح شیاطین نه به جناح انسان‌ها کمک نمی‌کنم! من یه برگ برنده‌ام اگه تو هیچ جناحی نباشم توازن جناح هر دو گروه بهم میریزه هیچ کدوم برتری ندارن در نتیجه قشنگ می‌تونین مثل سگ و گربه بیوفتین به جون هم!
روناهی با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهم کرد:
- خب مگه مریضی کمک نمی‌کنی؟!
- مگه از جونم سیر شدم؟ بیام دو ساعت تو میدون نبر هی داد و بیداد کنم آخرشم صلح کنین! خب یک بار بزنین همو بکشین تموم بشه بره دیگه چه کاریه
کلوود متفّکر نگاهم کرد :
- اوکی! پس تو میگی اگه بهت کمک کنیم کمک می‌کنی که این اتفاقات نیوفته اما اگه این اتفاق بیوفته میشینی یه گوشه برا خودت راحت لم میدی؟
- دقیقا!...راستش لم نمیدم تماشاتون می‌کنم لذت می‌برم!بالاخره هرچی نباشه هر چند صد سال یک بار آدم می تونه شاهد جنگ شیاطین و انسان‌ها باشه قشنگ باید ازش لذت ببرم!
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #14
بخش اول:بیداری
پارت سیزدهم:جسد می‌خوام
.............................
کلوود عصبی بهم چشم دوخته بود نفسش رو پر فشار و عصبی از ریه‌هاش خارج کرد و نگاهم کرد :
- شیطان چندش مسخره! یهو تو زندگی من ظاهر شدی! و داری میگی که قراره یه جنگ شروع بشه الان من باور کنم؟
با حرص گفتم :
- من شیطان نیستم! منو با اونا یکی نکن من شاهزاده خدایان از تبار اهریمن‌هام!
کلوود می‌خواست چیزی بگه که روناهی دستش رو گرفت نگران بهم خیره شد :
- حالا باید چیکار کنیم کالیستو؟من می‌ترسم...
جدی نگاهش کردم :
- اول باید بدونم قربانی و کشتار انسانی داشتیم یا نه؟
کلوود دست کشید تو مو‌هاش:
- ما هر روزه قتل داریم روزی حداقل پنج یا شیش نفر.
سر تکون دادم این آمار نسبت به زمانی که به خواب رفته بودم خیلی بیشتر بود
- کلوود، روناهی ... قربانی های الهی معمولا یه خراش عمیق روی سینه‌اشون و چندین خراش روی شریان‌های خونیشون دارن، همچین اجسادی دیدین تا حالا؟
روناهی که قیافه‌اش تو هم رفته بود با حالت چندشی نگاهم کرد:
- معلومه که نه! برا چی باید جسد ببینم، کلوود احتمالاً دیده
به کلوود که نگاهش توازن نداشت خیره شدم عمیقاً نگران بود با صدایی که لرزش داشت به حرف اومد :
- جدیداً ...جدا چند نمونه قتل به این صورت داشتیم و قاتل پیدا نشده
زدم زیر خنده:
- معلومه که پیدا نمیشه! یه انسان می‌خواد خدا رو پیدا کنه؟ مسخرست!
عصبی نگاهم کرد:
- می‌تونم تو و روناهی رو ببرم تا اجساد رو ببینین ولی اگه تو دردسر بندازین منو خودم می‌کشمتون!
بهش چشم غره رفتم انسان پرو! مثل این میمونه که یه مگس برام شاخ و شونه بکشه
به سمت یک جعبه مکعبی رفت که دنبالش رفتم روناهی بهش اشاره کرد :
- این وسیله اسمش ماشینه با سوخت کار می‌کنه و ما برای حمل و نقل استفاده می‌کنیم ازش
متعجب شدم ولی برام عجیب نبود! قبلاً ایده همچین طرحی به ذهنم اومده بود پس آخرش کارل*«کارل بنز» با دوستاش تونسته بود این وسیله متحرک رو بسازه البته به نظرم این نسخه کامل تری از نسخه‌ای هست که کارل ساخته بود سوارش شدم و حرکت کرد صدای کلوود منو به خودم آورد
- اونجا حرف نمیزنی کالیستو فهمیدی؟ به اجساد هم دست نمیزنی! همین‌طوری هم بردن شما اونجا غیر قانونیه
سرم رو به معنی باشه تکون دادم بعد یه مدت جلوی یک سازه خیلی بزرگ وایستاد و پیاده شدن در رو برام باز کرد که سریع پریدم پایین دنبال کلوود راه افتادیم و روناهی محکم دستم رو‌ گرفته بود
- روناهی به این سازه های بزرگ چی میگن؟
- اسمشون ساختمونه
- اها
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #15
بخش اول:بیداری
پارت چهاردهم:امضا شریانی
....................
کلوود بعد نشون دادن کارتش به آقایی که رو به روی یک در وایستاده بود وارد شد و ما هم دنبالش رفتیم
بی‌حوصله نگاهم رو به اطراف دوختم چند دقیقه بعد صدام کرد
- هی شازده اینور و ببین
با جیغ کوتاه روناهی سریع برگشتم روناهی روش رو برگردونده بود به جایی که کلوود وایستاده بود نگاه کردم یه جسد روی تخت بود و روش یه پارچه سفید کشیده بودن به سمت جسد رفتم و ناگهانی پارچه رو کشیدم
جسد آقایی مسن بود شاید حدوداً پنجاه ساله، قیافه‌ام تو هم رفت
- هرکی بوده سلیقه بدی تو انتخواب قربانی داشته!
کلوود جوری که انگار می‌خواد بزنتم نگاهم کرد، تیز نگاهش کردم
- دست میزنم بهش
سر تکون داد
- من پزشکِ قانونی نیستم تو هم احتمالاً مدارک شناسایی نداری می‌تونی دست بزنی در هر صورت که اتفاقی برای من نمی‌اوفته همش پای خودته
دستم رو به سمتش بردم تمام شریان‌های خونیش از هم دریده شده بود دست روی سینه جسد گذاشتم آروم گلوم رو صاف کردم، همون‌طور که فکرش رو می‌کردم جسد قلب نداشت! سرم رو بلند کردم:
- این مطمعناً یکی از قربانی‌های الهیه! جسد قلب نداره و شریان‌های خونیش کاملاً از هم دیگه تجزیه شده
مچ دست جنازه رو گرفتم :
- من الوهیتم به خواب رفته نمیتونم بفهمم کی روش امضا زده
روناهی: امضا؟
- هرکس از خدا تبار‌ها امضا خاص خودشون رو دارن نوعی برکت الهی روی قربانیه، من چون تازه بیدار شدم الوهیت‌ام هسته‌اش رو از دست داده و تا یه مدتی ضعف دارم و ضعیفم
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #16
بخش اول: بیداری
پارت پانزدهم: تلفن همراه
................
روناهی با کلی علامت سوال نگاهم کرد:
- خیلی‌خب من نمی‌دونم چی به چیه ولی فکر می‌کنم باید با هم یه صحبتی داشته باشیم!
سر تکون دادم :
- درسته! من هیچی ازتون نمی‌دونم و این فضا و زمان برای من عجیبه باید یه مقدار با هم صحبت کنیم تا بتونم همه چیز رو تو ذهنم طبقه بندی کنم
کلوود به سمت خروجی رفت که دنبالش راه افتادیم بعد مدتی دوباره سوار ماشین شدیم متعجب به همه جا نگاه میک‌ردم با وایستادن ماشین پیاده شدن منم با مکث پیاده شدم مثل گونی سیب زمینی دنبالشون راه افتادم وارد ساختمون شدن، رفتیم تو خونه‌اش که حالا مثل ویرانه شده بود با ابهت خندیدم:
- عجب دستی به سر و روی خونه‌ات کشیدم!
چپ چپ نگاهم کرد که با حرص گفتم:
- ایش گدا!
بی حوصله دستی به سرش کشید:
- تو دیگه رد دادی!... دو دقیقه ساکت باش زنگ بزنم به دوستام بیان یه فکری به حالت بکنیم
تیز خیره شدم بهش، اینم که از وقتی دیدمش فقط می‌خواد منو بخوره!
رفت تو اتاق و بعد نیم ساعت یا نمی‌دونم شایدم چهل دقیقه با خنده و ذوق اومد بیرون
- از شرت راحت میشم! الان دوستام میان بعد می‌تونم با خیال راحت تو رو بسپرم بهشون
ادای کلوود رو در آوردم بیخیال به دیوار خیره شدم، یعنی چی به سرم میاد؟
- هی کالیستو...
برگشتم سمت روناهی
- هوم؟
- بیا تا زمانی که اونا میان بهت راجب شهرمون و چیزایی که نمیدونی توضیح بدم
- اوکی اتفاقاً بهش نیاز دارم
لبخند خبیثی زد
- خب! اول از همه راجب تلفن همراه صحبت می‌کنیم چیزی که میتونه تمام زندگیت رو عوض کنه!
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #17
بخش اول: بیداری
پارت شانزدهم: آشنا بشیم
............
با توضیحاتی که روناهی بهم داد حسابی سر حال اومدم تقریباً همه چی رو فهمیدم
- خیلی خب روناهی پس گفتی الان نمیگن باشه میگن اوکی؟
- آره افرین
با صدای زنگ در روناهی بهم تکیه زد که متعجب نگاهش کردم :
- چطور جرعت می‌کنی؟
متعجب گفت:
- چیه خب؟
فقط گیج نگاهش کردم، یعنی نمی‌دونست لمس افراد سلطنتی بخصوص نایب السلطنه مجازاتش ممکنه حتی تا مرگ هم پیش بره؟
با ورود چند نفر به داخل و نگاه سنگینشون روم جهت نگاهم رو تغییر دادم و بهشون خیره نگاه انداختم یه مقدار اخم چاشنی صورتم کردم پاهام رو روی همدیگه انداختم و دستم رو روی پشتی صندلی گذاشتم بُرنده نگاهشون کردم
- تعظیم کن
همشون با شوک و تعجب نگاهم کردن که اخم غلیظی کردم آشکار یکی از دخترای رو به روم یک قدم عقب رفت
- تعظیم کنید بار بعدی که حرفم رو تکرار کنم قول نمیدم گلو هاتون زیر دندون‌هام نباشه!
همشون توی سکوت بهم خیره بودن که روناهی آروم گفت :
- کالیستو چیکار می‌کنی ؟
به سختی هسته الوهیتم رو برا چند ثانیه متمرکز کردم و بعد خیره شدم بهشون، مطمئناً رنگ چشمم تغییر کرده بود، یکی از پسر‌های رو به روم سریع رفت پشت کلوود و بلند گفت :
- هی هی هی داداش!
کلوود دست هاش رو لای موهاش برد، آخه چقد این یارو با موهاش قراره ور بره؟
- ببین من نمی‌دونم چه کوفتی می‌خوای تو خونم راه بندازی کالیستو ولی...
حرفش رو قطع کردم اخم‌هام رو باز کردم و لبخند زدم که به وضوح جو مکان تغییر کرد و تند گفتم :
- اگه همین اول کاری نمی‌کردم که بفهمین من شاهزاده‌ام همه چیز خیلی سخت میشد بخصوص قسمت باورتون راجب وجودم چون اون‌طور که روناهی تعریف کرد راجب دنیاتون ...مثل اینکه من توی دنیای شما وجود خارجی ندارم، پس بابت نمایشی که راه انداختم شرمنده نیستم!
به‌ وضوح همه نفس راحتی کشیدن نگاهم رو همون‌طور که توی جوونی ام یاد گرفته بودم بینشون پخش و متمرکز نگاه کردم
- من شاهزاده و نایب السلطنه و ارباب بعدی قلعه مارو اختصاراً کالیستو پیاتلوس ام یه نیمه خدا از تبار شیاطین خوب میشه اگه خودتون رو معرفی کنید
دختری که با موهای پرتغالی زنجبیلی‌اش خودنمایی می‌کرد آروم گفت :
- باید...بهت تعظیم کنیم؟
 
آخرین ویرایش:

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #18
بخش اول: بیداری
پارت هفدهم: آشنا شدیم؟
..............
به حالت عادی نشستم و پرستیژ سلطنتی رو کنار گذاشتم
- نه عزیز راحت باش فقط اسمتون رو بهم بگید تا راحت باشم
بدجنس به اونی که پشت کلوود قاییم شده بود اشاره کردم:
- تو بگو تا ترس ات بریزه
روناهی خندید پسره بیرون اومد یه پسر با موهای قهوه‌ای و چشم‌های آبی و کک و مک بود
- من نترسیدم...فقط چشم‌هات خیلی عجیب بود...اسمم دیمیتریه
سر تکون دادم :
- نورن‌ها روی صورتت فوت کردن دیمیتری...کک و مک هات یه نوع محبت از طرف اوناست
متعجب خیره شد بهم به دختر پرتغالیه اشاره کردم :
- تو بگو...حتماً باید دونه دونه بگم تا حرف بزنین؟
کلوود بی حوصله اشاره کرد به مو پرتغالیه:
-این ایواست، من بهت میگم کی هستن اونا الان شکه شدن
بعد به ترتیب به یک دختر مو‌کوتاه با چشم‌های آبی و موهای خرمایی و یه دختر با پوست تیره و موهای مشکی اشاره کرد:
- اینا هم دوروتی خواهر دیمیتری و آنا هستن و اونا هم...
دوباره به یک پسر مو نسکافه‌ای با پوست روشن و چشم‌های روشن اشاره کرد و پشت بندش یک پسر اخمو با موهای قهوه‌ای رو نشون داد :
- اینا هم به ترتیب ایزاک و مارکو ان و اون یکی که کنار دوروتی وایستاده
با دیدنش چشم‌هام برق زد تند از جام بلند شدم راجبش کنجکاو بودم! به سمتش رفتم:
- تو...تو کی هستی؟ دختری یا پسر؟
دست پاچه نگاهم کرد :
- هه هه من پسرم...اسمم نینله چطور ؟
عقب رفتم :
- هیچی قیافت شبیه داداشم بود اون اسمش دنیله ولی خب الان نمی‌دونم کجاست
دست هام رو به هم کوبیدم
- خب! از آشناییتون خوشبختم...از نظر فنی نباید این رو بگم ولی تمام تلاشم رو می‌کنم خیلی رعیتی باهاتون رفتار نکنم
همشون با هم روی مبل‌ها نشستن مارکو شروع به حرف زدن کرد
- پس دنبال خانوادتی؟
- نه!
همشون با تعجب نگاهم کردن که نفس عمیقی کشیدم
- من ...
کلوود پرید وسط حرفم
- این عجیب غریب و با خونه‌ام می سپرم به شما! من و روناهی میریم شهر جنگلی اونجا انتقالی گرفتم!
هممون با تعجب بهش خیره شدیم
روناهی: ولی کلوود! ما باید کمکش کنیم
کلوود: مگه انتقالی گرفتنم دست خودمه؟
همه سکوت کردیم با صدای گریه به طرفش برگشتم
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #19
بخش اول: بیداری
پارت هجدهم: جیگر لطفا
........
هول زده نگاهش کردم
- رو...روناهی چی شد؟ چرا گریه می‌کنی؟!
به قیافه‌اش خیره شدم با یاد آوری شدن لیندا توی ذهنم ناخداگاه محکم بغلش کردم
- هی لین... روناهی...آروم دختر چه خبرته؟
کلوود من رو از روناهی جدا کرد هنوز متعجب بودم
روناهی: ک..کلوود! ما باید ...باید کمکش کنیم!
چند نفس عمیق کشید و و دوباره ادامه داد
- کلوود مگه...مگه یادت نمیاد وقتی که مامان ما رو ترک کرده بود هر دو خواب بودیم و وقتی بیدار شدیم و...تنها بودیم...چقد ترسیدیم...اونم مثل ماست...
حقیقت این بود که من هم به شدت ترسیده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم
کلوود چند دقیقه‌ای مکث کرد :
- خیلی خب فقط یک کار از من بر میاد...اینکه بچه‌ها رو دعوت کنم به شهر جنگلی ولی اگه نیان کالیستو هم نمی‌تونه بیاد چون من برای کار میرم و وقت هیچ‌کاری جز کارم رو ندارم
برگشت سمت بقیه:
- میاین بچه‌ها؟
بهشون خیره شدم اولین نفر صدای آنا پیچید توی خونه
- من پایه‌ام!
بعد آنا دوروتی صداش در اومد:
- من و دیمیتری هم پایه‌ایم
مارکو و نینل مشت هاشون رو به هم زدن و نینل گفت:
- ما هم میایم داداش
فقط ایزاک مونده بود
ایزاک: ببین منم میام ولی سختت نیست؟
کلوود زیر چشمی نگاهم کرد
- همه مسعولیتش با خودتونه
روناهی اشک‌هاش رو پاک کرد
- ایوول پس میریم شهر جنگلی!
چپ چپ نگاهش کردم :
- تو مگه همین الان زار نمی‌زدی؟
- ها؟ امم...من دسشویی دارم باید برم دسشویی.
بدو بدو از جمع خارج شد، با احساس ضعف تند به سمتشون برگشتم:
-من غذا می.خوام خیلی سریع!
آنا به سمتم اومد :
- چی می‌خوای؟ بگو برات درست کنم
- قلب...جیگر باید بدین بهم دارم ضعف میرم
همشون با هم حرف میزدن که عصبی شدم:
- گفتم غذا می‌خوام!
کلوود: خب ندارم از کجا بیارم برات!
- برو پیدا کن زود باش...من حالم خوب نیست چند قرنه چیزی نخوردم
تند به سمت در خروجی رفت :
- الان میرم میخرم، فقط مراقب باش کسی رو نخوری!
می‌دونستم به الوهیتم فشار اومده بود! هر بار که قبلاً به الوهیتم یا خدای درونیم فشار بیش از حد وارد می‌کردم دچار ضعف میشدم، حدوداً بیست دقیقه بعد کلوود اومد داخل با پلاستیکی که دستش بود
- روناهی اینا رو بپز
ابرو هام پرید بالا
- نمی‌خواد! بده به من
- چی؟ ولی باید...
- خفه باش رد کن بیاد
پلاستیک رو از دستش چنگ زدم
 

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #20
بخش اول بیداری
پارت نوزدهم: گشنمه!
..........
به جیگر‌های مرغ خیره شدم و چپ چپ نگاهش کردم
- جیگر ببعی نداشتن؟
متقابلاً چپ چپ نگاهم کرد
- چرا داشتن...منظور؟
دوباره چپ چپ نگاهش کردم
- خب این مرغ چیه خریدی!
-م ن پولدار نیستم!
- خب بابا...چاقو و چنگال ندارین شما؟
- چرا نباید داشته باشم دقیقاً؟
- چمیدونم والا...اگه داری بده بیاد
روناهی برام چاقو و چنگال آورد تیکه تیکه گوشت رو توی دهنم می‌ذاشتم، مزه خوبی نمی‌داد در واقع کاملاً بی مزه بود با تموم کردن تموم تیکه‌ها به بقیه نگاه کردم که تلاش می‌کردن بهم نگاه نکنن:
- چرا نگاهتون رو ازم می‌دزدین؟
نینل: آخه...گوشه لبت یه مقدار خونیه
با دستم پاکش کردم:
- اوه...مرسی که گفتی ممنون
همزمان با پایان حرفم کلوود با یه چمدون از اتاق اومد بیرون
کلوود: چرا شما هنوز تو خونه من هستین؟ جمع کنین برین دیگه! من فردا راه می‌اوفتم.
همه از جاشون بلند شدن بجز پسر مو نسکافه‌ای و دوروتی تو فکر بودم که صدای دوروتی توی فضا پیچید:
- هیچ‌کس...نمی‌خواد بشنوه شازده چی می‌خواست بگه؟
همه با تعجب برگشتن سمتش
کلوود: تو چیزی می‌خوای بگی؟
آروم دستم رو گذاشتم روی پام
- آره باید بگم بهتون
همه دوباره نشستن و این بار کلوود و روناهی هم متعجب نگاهم می‌کردن:
- بجز اینکه من یه شاهزاده سه میلیارد ساله‌ام و خانواده‌ام گم شدن و حتی بجز جنگی که بین پایتخت و انسان‌ها قراره رخ بده موضوع دیگه‌ای هم هست...اکاتون اننیتا تریژ ...
مکث کردم :
- این اسمیه که من براش گذاشتم...همون‌طور که می‌دونین من سه میلیارد سالمه یعنی از زمان به وجود اومدن زمین برای مجازات آدم و حوا وجود داشتم...در واقع پدر من ماری بود که آدم رو گول زد پدرم از آغاز هستی وجود داشت و من از ابتدای عمر زمین به وجود اومدم و ما...نیمه خدا هایی با عمر جاودانه هستیم
به همشون نگاه کردم:
- ما ...منظورم نیمه خدا هایی با تبار شیاطینه...ما و انسان ها ذاتاً از هم متنفریم و این دست خودمون نیست، احتمالاً الان دچار حس نفرت شدین ولی خودتون رو کنترل کنید ...
روناهی: کالیستو ادامش رو بگو نگران ما نباش
- جاودانه تا جایی هم که خودم می‌دونستم یعنی ما تا انتهای هستی نخواهیم مرد ولی...ولی! نکته همین‌جاست!





توجه توجه {{ بیوگرافی کرکتر ها به همراه عکسشون رو در گالری رمان شیطان و فساد دنبال کنید}} توجه توجه
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
266
پاسخ‌ها
36
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین