. . .

متروکه رمان دلبر شیطان | melina.vampire

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان : دلبر شیطان
ژانر: عاشقانه، تخیلی
نویسنده :melina.vampire
ناظر: @AYSA_H
ویراستار: @Ara.wr.o.O
خلاصه :
رمان درمورد دختریه که توی یه خانواده‌ی خوب و ثروتمند بزرگ شده تا اینکه بخاطر یه حادثه می‌میره و زنده میشه و وقتی به هوش میاد می‌فهمه قدرت دیدن موجودات ماورائی رو به دست آورده و این بین اتفاقاتی میفتن که با موجودی از جنس شیطان روبه‌‌‌رو می‌‌‌شه و با شانس بدی که داره دچار یه حس ممنوعه می‌‌‌شه... .

مقدمه:
طبق افسانه‌ها، خداوند همراه حضرت آدم بانویی از جنس خاک و انسان، به نام لیلیث آفرید و از او خواست همسر آدم شود. اما لیلیث خود را برابر آدم می‌دانست و این خواسته را قبول نکرد. سپس از بهشت گریخت و به دریای سرخ (جایگاه شیاطین و اهریمنان) پناه برد. او که شیطان را برتر از خود می‌دانست با او ازدواج کرد و هر روز صد فرزند شیطان (نوعی خون آشام) به دنیا آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #2
برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم. چشم و ابروی مشکی، پوست سفید، لب و بینی مناسب؛ درکل چهره خوبی داشتم‌.
با صدای جیغ گوشیم به خودم اومدم، اوه اوه! دیر شد؛ تندی سوییچ وگوشیم رو برداشتم و از خونه بیرون زدن.
- خب، عروسک مامان، بزن بریم.
ماشین رو روشن کردم و از خونه بیرون زدم، با اینکه هنوز زمستون نرسیده بود هوا نسبتاً سرد بود، با این حال من دیونه‌تر از این حرف‌‌هام. همه‌ی شیشه‌ها رو پایین کشیدم و صدای آهنگ رو تا تَه زیاد کردم.
برای اولین بار خیابون‌های اصفهان به شدت خلوت بود و خب این به نفع من بود، یه لبخند شیطانی زدم و پام رو روی گاز گذاشتم.
تو یک صدم ثانیه رسیدم دم دانشگاه، تا پام رو از ماشین گذاشتم بیرون جیغ سارا گوشم رو کر کرد.
- آدرینا! معلومه کدوم گوری هستی؟
- عه چته؟خواب موندم خب!
- الهی با دست‌‌‌های خودم چالت کنم یه ملت از دستت راحت بشن.
داشتم به غر غرهاش می‌خندیدم که محکم زد پس کله‌ام!
- هرهر به خودت بخند ،دختره‌ی چشم سفید!
- خیلی خب آجی حرص نخور، بیا بریم بستنی بخوریم.
یک‌‌دفعه انگار توی چشم‌‌هاش پرژکتور روشن کرده باشن چشم‌‌‌هاش برق زدن.
- آخ جون بستنی،می‌دوست(دوست دارم).
راه افتادیم به سمت انجمن رمان نویسی هفت سین تریا...
سارا دوست صمیمیمِ و از دبستان تا حالا با هم دوستیم؛ یه دختر شیطون غرغرو با چشم‌‌های قهوه‌ای، که توی آفتاب طلایی می‌شن، دماغ و لب عروسکی و گونه‌هایی که طبیعی برجسته بودن؛ و البته پوست صورتش که برعکس من گندمی بود.
- هوی! آدرینا، کجایی؟ بستنیت آب شد!
- هیچ جا، دلم نمی‌خواد تو بخور.
مثل بچه‌ها با ذوق بستنیِ آب شده رو کشید جلوی خودش و شروع کرد به خوردن.
- سارا من می‌رم کلاس، تو هم بستنیت تموم شد زود بیا.
درحالی که لپ‌هاش از بستنی داشت می‌ترکید سرش رو به معنای باشه تکون داد؛ هوف! آخرش هم این دختر بخاطر مصرف بیش از حد بستنی دیابت می‌گیره.
تو همین فکر‌ها بودم که بنگ! خوردم به دیوار.
- آخ ننه، دخترت رو کشتن.
- فعلاً که زنده‌ای!
با شنیدن یه صدای بهشتی مردونه سرم رو بالا آوردم که... اولَالَا، پس بگو دیوار نبوده؛ عجب چیزی بوده!
- اهم اهم
- ب... بله؟
- می‌شه برید کنار؟
- هان؟
- پوف! می‌گم می‌شه از جلوی راهم برید کنار؟
- بله، بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #3
تا اومدم برم کنار، مثل یک گوریل به تمام معنا بهم تنه زد و از کنارم رد شد.
- آدرینا حالت خوبه؟ این گوریل کی بود رد شد؟(مرسی تفاهم)
- خوبم سارا چیزی نیست، بریم که دیرمون شد.
- بریم.
***
- آخیش بالاخره تموم شد.
سارا در حالی که داشت پاستیل می‌خورد؛ (این بچه فقط می‌خوره) گفت:
- اوهوم.
یک‌‌دفعه مثل این این جن زده‌ها برگشت سمت من!
- چته؟ سکته قلبی و مغزی زدم!
- این پسر گوریله کی بود؟
- خودم هن نمی‌دونم؛ اما هرکی بود لعنتی خیلی جذاب بود.
- اوهوم، اما عجیب بود.
- چی عجیب بود؟!
- نه چهره‌اش به آدمی‌زاد می‌رفت، نه هیکلش!
راست می‌گفت. یه پسر بور با چشم‌‌های طلایی و لب‌‌هایی قرمز که انگار هر لحظه قراره خون ازش فواره بزنه. پوست سفید و فک استخونی و قد بلند و بیش از حد عضله‌ای. پوف!
اصلاً به من چه؟ دیدم سارا هم بدجور تو فکره.
- خیلی بهش فکر نکن.
- چی؟!
- گوریل رو می‌‌‌گم، خیلی بهش فکر نکن، احتمالاً یه رگه‌اش ایرانی نیست.
- شاید، خب دیگه من برم به خاله سلام برسون.
- باشه عزیزم، بای.
نشستم تو ماشین و دعا کردم باز هم خیابون خلوت باشه که خدا و شانس هر دو باهام یار بودن، پام رو روی گاز گذاشتم، ماشین انگار داشت پرواز می‌‌‌کرد. یک‌‌دفعه چشمم به یه ماشین مشکی افتاد. هر لحظه داشتم بیشتر بهش نزدیک می‌شدم؛ پام رو گذاشتم رو ترمز که احساس کردم روی هوام و بعد تاریکی مطلق... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #4
چشم‌‌هام رو به سختی باز کردم. یه دختر با روپوش پرستاری بالای سرم ایستاده بود، تا دید چشم‌‌هم رو باز کردم سریع از اتاق بیرون رفت.
یکم که پلک زدم تونستم واضح‌تر ببینم. یک‌‌دفعه در باز شد و چندتا دکتر و پرستار تو اتاق ریختن و شروع کردن به معاینه کردن و بعد هم بیرون رفتن.
***
با صدای گریه از خواب بیدار شدم.
مامان بود. آروم صداش زدم؛ اما انگار زیادی درگیر گریه کردن بود یک‌‌دفعه داد زدم :
- مامان!
- آدرینا؟! الهی قربونت بشم بیدار شدی بالاخره؟
بعد هم باز های‌های شروع کرد به گریه کردن. تازه انگار بابا رو دیدم که با لبخند نگاهمون می‌کرد.
- سلام بابا.
با لبخند پیشونیم رو بوسید تا اومد چیزی بگه، سارا همچون حیوانی نامشخص توی اتاق پرید.
- آدرینا.
- کوفت کر شدم با اون صدات.
- غلط کردی صدای من به این قشن... .
قبل از این که جمله‌اش رو کامل کنه یکی در زد.
- سارا ببین کیه؟
همین که سارا در رو باز کرد یه موجود شبیه گرگ سیاه، اما با چشم‌‌های عسلی داخل‌ اومد.
انقدر شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود، فقط با شک به اون موجود وحشی نگاه می‌کردم.
مامان: آدرینا؟! حالت خوبه؟
با تکون‌‌های مامانم به خودم اومدم و شروع کردم به جیغ کشیدن. دیگه نفهمیدم چی شد و از حال رفتم.
***
چشم‌‌هام رو که باز کردم، اولین چیزی که دیدم یه پیرمرد با چهره‌ی مهربون بود.
- بالاخره بیدار شدی؟
- شما دکترین؟
زیر خنده زددو به معنای (آره) سر تکون داد.
- حالا بگو ببینم چی شده بود؟
با یاد آوری اتفاقاتی که افتاده بود، با ترس بهش نگاه کردم.
- او... ن کجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #5
دکتر در حالی که سعی داشت آرومم کنه گفت:
- آروم باش دخترم کی کجاست؟
- همون گرگه...
***
الان تقریبا دو ساعت از رفتن دکتر گذشته و من هنوز تو شک اتفاقاتی‌ام که افتاده؛ می‌تونین تصور کنین که چقدر وحشتناکه؟!
اینکه اطرافیانتون حرفتون رو باور نکنن و فکر کنن دیونه شدی؟ من مطمئنم اون گرگ رو دیدم. چشم‌‌های عسلی وحشیش از ذهنم پاک نمی‌‌‌شه. پوف، انقدر بهش فکر کردم سرم داره منفجر می‌‌‌شه.
می‌خواستم بخوابم که چشمم افتاد به پیرزنی که کنار اتاق ایستاده بود؛ یعنی چی؟کی اومد تو که من نفهمیدم؟
سوالم رو به زبون آوردم.
- ببخشید خانم شما از کی اینجا ایستادین؟
چشم‌‌هاش از تعجب گشاد شد. وا! خدایا شفا بده.
- خانم؟ حالتون خوبه؟
با صدای خشدار و کلفتی که انتظارش رو نداشتم، گفت:
- تو می‌تونی من رو ببینی؟
پوکرفیس بهش نگاه کردم.
- بله چشم‌‌هام سالم هستن، می‌تونم ببینمتون.
یک‌‌دفعه غیب شد؛ جوری که انگار از اول هم نبوده. یخ زدم، احساس کردم جون از پاهام خارج شد. از حجم شوکی که بهم وارد شده بود، حتی نمی‌تونستم جیغ بزنم. یعنی چی؟
- سارا... مامان... .
سارا و دکتره تو اتاق اومدن.
سارا: چیشده آدرینا؟
بغلش کردم و زیر گریه زدم.
- سارا من چه مرگم شده؟
- چی... چی شده مگه؟
بی توجه داد زدم:
- خدایا... چرا من؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #6
***
یک هفته از اون روزی که اون پیرزن رو دیدم می‌گذره و امروز قراره مرخص بشم. تا حدودی فهمیدم چه بلایی سرم اومده. طبق گفته‌های دکتر تقریباً مردم و زنده شدم و طبق دانسته‌های خودم و گوگل، من الان می‌تونم موجودات ماورایی رو ببینم. خیلی سخته این واقعیت رو توی زندگیت بفهمی. مخصوصاً برای منی که هیچوقت توی زندگیم حتی به این موجودات فکر هم نکردم.
- آدرینا؟
- جانم مامانم زری؟
- جانت سلامت دخترم، آماده‌ای؟
- بله مامان، الان میام.
هوف! باید نیمه‌ی پر لیوان رو نگاه کنم. من هنوز جوونم و کلی راه جلوی روم دارم.
نفس عمیقی کشیدم و از تخت بیمارستان پایین پریدم.
***
بالاخره به خونه رسیدیم، با اینکه تقریباً تونستم خودم رو قانع کنم، اما باز هم کل راه برگشت، چشم‌‌هام رو بسته بودم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و در حمام رو باز کردم که بعد از مدت‌ها یکم به خودم برسم؛ اما با چیزی که رو به روم دیدم، چنان جیغی کشیدم که مامانم مثل موشک توی اتاقم پرید.
مامان:
- چته آدرینا خوبی؟
- نه... آره... یعنی چیزه... .
- نه آره چیه می‌‌گم چته؟
- هیچی یه لحظه خودم رو تو آینه دیدم.
مامان زری با صورت پوکرفیس و نگاهِ خدایا کجای کار رو اشتباه کردم از اتاق بیرون زد. والا خب نمی‌دونه که می‌تونم موجودات ماورایی رو ببینم؛ فکر می‌کنه دیونه شدم. (نه نیستی؟!)
در حموم رو دوباره باز کردم و به موجود کوچولو و بامزه‌ای که گوشه‌‌‌ی حموم قایم شده بود، نگاه کردم. با ترس و کنجکاوی سمتش رفتم که با گریه و لحن بچه گونه‌ای گفت:
- من رو نخور.
یعنی ضعف کردم براش!
- نترس کاریت ندارم، من فقط پاستیل می‌خورم.
با ترس و شک، آروم سمتم اومد که آروم بغلش کردم و جلوی صورتم گرفتمش. کلاً شکل آدم بود. فقط ریزه میزه!
اندازه‌‌ب یه نوزاد با لپ‌های خوردنی و چشم‌‌های درشت سبز اشکی!
همینطور گوش‌هایی که کمی نوک تیز بودن!
ریزه میزه: میشه کمکم کنی؟
- چه کمکی؟
- اون خانواده‌‌‌ام رو گرفته!
- کی؟!
- شیطان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #7
- شیطان خودمون دیگه؟ جون بابا چه خفن شده! قبل‌‌ها فقط بلد بود مردم رو گول بزنه!
دیدم بچه داره با تعجب نگاه می‌کنه. گفتم:
- بیخی (منظورش همون بیخیال خودمون هست) حالا اسمت چیه؟
- پِنی.
وای خدا الهی من بخورمش. فسقلی، هم اسمش کیوته هم خودش.
- می‌شه کمکم کنی؟
- حتماً فقط چجوری باید کمک کنم؟
- با شیطان مبارزه کن.
پوکرفیس بهش نگاه کردم! یک‌‌دفعه زیر خنده زدم. بیچاره پنی با تعجب بهم زل زده بود. من هم از خنده به دیوار مشت می‌زدم.
در یک حرکت انتحاری در اتاقم ترکید و مامانم توی اتاق ظاهر شد.
مامان: چه مرگته؟
من در حال ترکیدن ازخنده:
- هی... هیچی.
- خاک تو اون مخ پوکت کنم که هیچی توش نیست.
مامان که بیرون رفت، جدی به پنی نگاه کردم.
- می‌شه توضیح بدی دقیقاً باید چجوری با شیطان مبارزه کنم؟
- باید بری به دریای سرخ!
- واقعاً چی توی من دیدی که فکر کردی می‌تونم با شیطان مبارزه کنم؟
با چشم‌‌های ملتمس اشکی توی چشم‌‌هام زل زد‌
- می‌شه سعی خودت رو بکنی؟ من مامانم رو می‌خوام.
خب، شاید اون موقع واقعاً نمی‌دونستم دارم چه غلطی می‌کنم؛ اما قبول کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #8
- اوکی قبوله؛ اما تو هم باید در مقابل بهم کمک کنی.
- چه کمکی؟
***
داشتم خواب هفت پادشاه رو می‌دیدم که یک‌‌دفعه یادم اومد باید دانشگاه برم.
میگ‌میگ طوری یه شلوار کتون مشکی، مانتوی مشکی بلند و یه مقنعه مشکی پوشیدم و از خونه بیرون زدم؛ البته با این تفاوت که دیگه اجازه‌ی رانندگی نداشتم.
با اینکه پنی بهم کمک کرده بود قدرتم رو کنترل کنم، اما باز هم برای سوار اتوبوس شدن استرس داشتم.
اتوبوس بعد از چند دقیقه اومد. با استرس و هیجان سوار شدم.
***
روبه‌روی در دانشگاه ایستادم. خب، امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.
یک‌‌دفعه احساس کردم خیس شدم. داری به من میگی این تَه‌تَه بد شانسی نیست؟
بسی خشمگین رفتم سمت اون ماشین جیگری که بهم آب گل پاشیده بود که. عه! اینکه گوریل خودمونه.
- آقای محتر... .
انگار نه انگار دارم با این یارو حرف می‌زنم مثل یک گاو به تمام معنا از کنارم رد شد.
- آهای مگه با تو نیستم؟
- من وقت بازی کردن با بچه‌‌‌ها رو ندارم.
- اوکی، خودت خواستی.
رژ لبم رو از تو کیفم در آورم و با خبیث‌ترین لبخند ممکن به سمت ماشینش رفتم.
گوریل: لک بشه ماشینم به خاک سیاه می‌نشونمت.
داشتم با لبخند به چشم‌‌های حرصیش نگاه می‌کردم که یاد چشم‌‌های گرگه افتادم.
خودش بود، به خدا خودش بود. این همون نگاه وحشی توی بیمارستان بود.
چشم‌‌هام رو بستم و ذهنم رو متمرکز کردم که بتونم باطن حقیقیش رو ببینم. وقتی چشم‌‌هام رو باز کردم.
خدایا باورم نمیشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #9
م... مگه میشه؟ آدم بود؟ پس چرا انقدر چشم‌‌هاش شبیه چشم‌های گرگه‌ست؟
یک‌‌دفعه سردرد خیلی عجیبی گرفتم و دیگه هیچی نفهمیدم.
***
آخی خدا چه خواب خوبی بود. صبر کن ببینم. من چرا توی اتاق خودم نیستم؟ با شک توی جام نشستم‌. بیمارستان بودم، دقیقاً همون اتاق قبلیم.
با این تفاوت که این بار گوریل کنار تختم خواب بود. فقط مشکل اینجاست که نمی‌دونم چرا گوریل نسبت به بار اولی که توی دانشگاه دیده بودمش آب رفته بود، یعنی کلاً نصف شده بود.
خدایا ندیده بودیم آدم قدش کوتاه بشه.
- هی گوریل بیدار شو.
همونجوری که چشم‌‌هاش بسته بود، گفت:
- اولاً اسم دارم، اسمم فرزاد هست. دوماً خواب نیستم، بیدارم.
عه؟ پس اسمش فرزاده. اصلاً بهش نمیاد.
- تو معتادی؟
- چی شد که همچین فکری کردی؟!
- از دفعه‌ی اولی که دیدمت خیلی آب رفتی.
- هه! احتمالاً داداش دو قلوم رو دیدی. چون من اولین‌باره تو رو می‌بینم.
یعنی واقعاً می‌شه دونفر انقدر شبیه هم باشن؟
- حالا داداش گوریلت کجاست؟
-درست صحبت کن. داداشم اسم داره اسمش هم فریاد هست.
- خب حالا هرچی، کجاست باید ببینمش؟
- چرا ببینیش؟ داداش فریاد با هر کسی ملاقات نمی‌کنه.
یک‌‌دفعه یه صدای خشن و خشدار گفت:
- کی می‌خواد من رو ببینه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #10
سمتش برگشتم. با دیدن گرگ بزرگی که رو‌به‌روم بود، فقط تونستم بگم:
- گ...گرگ!
از ترس عقلم رو از دست داده بودم. با جیغ از جلوی چشم‌‌های بهت‌زده‌ی فریاد و فرزاد اتاق رو ترک کردم.
***
وقتی خونه رسیدم بدون توجه به سوال‌های مامان و بابا به اتاقم پناه بردم و در رو قفل کردم. از ترس داشتم به خودم می‌لرزیدم که در حموم باز شد و پنی وارد اتاقم شد.
- چی شده آدرینا؟
- هنوز هم نمی‌تونم باور کنم همچین موجوداتی توی دنیا وجود دارن.
- چون وجود نداره.
- چی؟! منظورت چیه؟!
- ما از یه دنیای دیگه فرار کردیم و به دنیای شما اومدیم.
هنگ کرده بودم.
- مگه چند تا دنیا وجود داره؟
- نمی‌دونم.
خدایا، میای پایین بهم توضیح میدی دقیقا چی‌‌ها خلقیدی (خلق کردی) یا خودم بیام بالا؟
- پنی؟ شماها چطوری به دنیای ما اومدین؟
- چند سال پیش، یه دریچه بین دنیای ما و دنیای شما باز شد و مردم ما به دلایل مختلفی به دنیای شما اومدن.
- مردم ما چی؟ تا حالا آدمی به دنیای شما اومده؟
- اوهوم، فقط یه دختر تونست از دروازه‌ی ما رد بشه.
- چرا؟ فرقش با مردم عادی چی بود مگه؟
- ما و دریچه‌‌‌مون برای انسان‌ها قابل دیدن نیستیم. اون دختر هم مثل تو تنها کسی بود که می‌تونست ما رو ببینه.
- اون دختر کی بود؟ چه بلایی سرش اومد؟
- اون دختر... مادر شیطان بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
346
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین