. . .

تمام شده رمان شکاف سرخ ‌| سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
32b4a4889ef1b7c98427adbb6af83995_widc.png


نام رمان: شکاف سرخ (جلد دوم رمان زندگی دو وجهی)
نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: وحشت
خلاصه: گاهی اوقات، یک شکاف می‌تواند شروع اتفاقات ناگوار باشد. پس از خارج شدن روح هینا از درون سنگ، انتظار می‌رفت همه چیز خوب و خوش ادامه یابد؛ اما افسوس که زندگی برخلاف انتظارات است! هیچ کس فکر نمی‌کرد بیرون کشیدن روح هینا از درون سنگ، بهایی به ازای شکاف سرخ داشته باشد؛ بهایی که موجب آزادی روح بی‌رحمی شد و با آزادی او، باز قتل‌ها از سر گرفته شدند. کسانی که مردند و هینایی که فقط توانست تماشاگر از دست رفتن عزیزانش باشد. هینایی که سر انجام برای پیروز شدن در این بازی وحشتناک، خطر بزرگی را به جان خرید و سراغ یک دوست قدیمی را گرفت!

خلاصه‌ی جلد اول: هینا دختر پرورشگاهی‌ بود که یه روز یه سنگی توی زیرزمین پرورشگاهشون پیدا می‌کنه. وقتی به اون سنگ دست می‌زنه، بخشی از روح هینا به درون سنگ کشیده میشه و توسط روح خبیثی کنترل میشه، به همین دلیل هینا دست به قتل دوست‌هاش می‌زنه؛ اما این کارش رو فراموش می‌کنه. بعداً هینا با پسری به اسم ناتسونو آشنا میشه و به کمک اون و دوست‌هاش می‌فهمه قاتل خودشه و دنبال راه‌حلی برای مشکلش می‌گرده. با هم میرن سنگ رو از اون پرورشگاه برمی‌دارن؛ اما بعد از یه مدت، مردی به اسم کازوما و مدیر پرورشگاه هینا، یعنی جیوبا، هینا رو پیدا می‌کنن و راجع‌به یه انجمن جن‌گیری براش تعریف می‌کنن که این انجمن نود و پنج سال پیش یه روح رو درون اون سنگ حبس کرده بوده! بعداً به کمک یه احضار خاص، روح هینا رو از سنگ بیرون می‌کشن و برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ، راهی توکیو میشن؛ اما یه اتفاقاتی توی طول مسیرشون می‌افته.

با جلد دوم این رمان همراه باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #41
***
(هینا)
با ناگهان قطع شدن برق‌ها و فرو رفتن اتاق در آغوش تاریکی، دستپاچه در اتاقی که قرار داشتیم، به دنبال موبایلم گشتم. نمی‌دانستم کجا گذاشته بودمش و فقط می‌توانستم برای راحت‌تر شدن کارم، دیزاین اتاق را در ذهنم تجسم کنم و بنا به آن دنبال موبایلم بگردم.
در گوشه‌ی سمت راست اتاق کمد قرار داشت و در گوشه‌ی سمت چپ، تخت دو نفره‌ی کرمی رنگ!
شاید روی تخت گذاشته بودمش.
به سوی تخت رفتم و دستم را رویش کشیدم. با لمس شدن موبایلم، ذوق زده و مشتاق آن را برداشتم و نور چراغ قوه‌اش را روشن کردم.
موبایل را در اتاق چرخاندم و درحالی که لبخند می‌زدم، گفتم:
- کائوری.
کائوری را کنار در اتاق که روی میز دنبال کیفش می‌گشت، دیدم. نور سفید که رویش نشست، سرش را به سویم چرخاند و گفت:
- بذار منم موبایلم رو پیدا کنم.
سپس زیر نور موبایلم، به سوی کیفش دست دراز کرد و موبایلش را از داخل آن بیرون کشید. همان هنگام که چراغ قوه‌ی موبایلش را روشن کرد، گفتم:
- باید ببینیم کی مشکل برق رو درست می‌کنن.
این را گفتم و به طرف در رفتم.
- کجا میری؟
دستم را دور دستگیره پیچیدم و پاسخ سؤال کائوری را که با کنجکاوی پرسیده بود، دادم:
- الان میام.
در را باز کردم و به داخل راهرو قدم برداشتم. گویا حس کنجکاوی‌ام گل کرده بود و می‌خواستم نگاهی به اطراف بیندازم. نور را به این سمت و آن سمت چرخاندم.
فقط درهای قدیمی راهرو و فرش سرمه‌ای رنگ روی زمین که از فرط رد کفش کثیف شده بود، در دیدرس نگاهم قرار گرفتند. نور چراغ قوه را مقابلم گرفتم تا مسیرم قابل رؤیت باشد. می‌خواستم نزد تاتسومی و ناتسونو بروم. به سوی پله‌ها رفتم و همان لحظه که موبایل را پایین گرفتم تا نورش پله‌ها را روشن سازد، خونی که روی پله‌ها ریخته و آنان را آرایش کرده بود، توجهم را جلب کرد. اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروانم جا خوش کرد و چشمانم از فرط تعجب گرد شدند.
انگشتانم را دور موبایل فشردم. سؤالات بی‌امانی داشتند سوی ذهنم هجوم می‌آوردند.
این خون دیگر چه بود؟ اصلاً خون چه کسی بود؟
با زبانم اندکی لبانم را تر کردم و با دست لرزانم به نرده چنگ زدم. همان لحظه که خواستم پایم را روی اولین پله بگذارم و رد خون را دنبال کنم، صدای زمزمه‌ای مرا از جا پراند.
- هینا!
نفس در سینه‌ام حبس شد و جیغ خفیف و خفه‌ای کشیدم. ترسیده به عقب برگشتم و مواجه شدن با یک جای خالی، چیزی بود که وحشت را به جانم می‌انداخت. یک قدم عقب رفتم و موبایل را بالا گرفتم.
نور را این سمت و آن سمت می‌چرخاندم و در تلاش بودم منبع صدا را پیدا کنم. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و دستم را مشت کردم.
هیچ کس این‌جا نبود و با این حال من مطمئن بودم یک نفر اسمم را صدا زد!
اضطراب داشت آرام آرام به سوی قلبم راه پیدا می‌کرد و من نمی‌دانستم هنوز برای باز کردن درهای قلبم به سویش زود بود، یا نه! نمی‌دانستم این آشوب تشکیل یافته درون ذهنم به جا بود، یا نه!
با صدای دومی که پشت سرم شنیدم، بدنم یخ زد و حس می‌کردم درون گودالی از ترس فرو رفته بودم.
- دنبالم بیا!
آن زمزمه، آن صدای نازک و دورگه! دستانم می‌لرزیدند و تپش قلبم اوج گرفته بود. نمی‌دانستم قصد دریدن سینه‌ام و پرواز سوی آسمان را داشت، یا چه؟!
هراسان و مضطرب به عقب برگشتم، اما تنها دیوار در دیدر‌س نگاهم قرار گرفت و هیچ کس نبود! نور چراغ قوه را هر سو می‌چرخاندم، اما کسی را نمی‌دیدم.
نمی‌فهمیدم، پس این صداها از کجا می‌آمدند؟ چه‌خبر بود؟
آب دهانم را با نگرانی قورت دادم. چشمانم گرد شده و مردمک چشمانم حالتی لرزان داشتند.
هیچ کس نبود! پس چه کسی آن حرف‌ها را دم گوشم زمزمه می‌کرد؟
لبان لرزانم را از هم فاصله دادم و با صدای شکاک و مضطربی گفتم:
- کی اون‌جاست؟ شما کی هستید؟
سکوت در پاسخ به سؤالم سخن می‌گفت و من چه‌قدر از شنیدن صدایش آزرده خاطر بودم! احساسات غیر قابل توصیفی در قلبم لانه می‌ساختند و قلب، یک تلمبه‌ی ماهیچه‌ای، چگونه می‌توانست با ترس، نگرانی، اضطراب و همه‌ی آنان مقابله کند؟
صدای خنده‌ی دختری که در راهروها طنین انداز شد، مرا از افکارم بیرون کشید و وحشتم را افزایش داد. این صدا را می‌شناختم و فکر این‌که متعلق به چه کسی است، تار و پود وجودم را می‌لرزاند.
امکان نداشت او این‌جا باشد! این موضوع برایم خیلی به دور از باور و انتظار بود. چگونه به این‌جا آمده؟
باز می‌خواست مرا در چنگ خود بگیرد و آزارم دهد؟ این دفعه چه بازی‌ای برایم ریخته بود؟
دست لرزان و انگشتان سستم را سوی گردنبند نهفته زیر بلوزم بردم و صلیبش را بیرون کشیدم. گردنبند همراهم بود، پس سوناکو این‌جا چه می‌کرد؟ چگونه آمده بود؟
گردنبند که در این یک هفته کار کرده و سوناکو را از من دور نگه داشته بود!
در این یک هفته، حتی یک بار هم سوناکو را ندیده و حضورش را حس نکرده بودم! مطمئن بودم به خاطر گردنبند بود؛ اما اکنون چرا کار نمی‌کرد؟ مشکل چه بود؟
صلیب را در دستم می‌فشردم و سردرگم و هراسان اطراف را می‌نگریستم. نمی‌دانستم چه کنم!
از به جلو رفتن می‌ترسیدم! اگر سوناکو واقعاً این‌جا بود، پس ترجیح می‌دادم سر جایم بمانم و با او روبه‌رو نشوم.
باز صدای سوناکو در اطرافم طنین انداخت. آن صدای نازک و ترسناک، مطمئنم خود سوناکو بود.
- هینا، بیا دنبالم. یه هدیه برات آوردم!
داشت در مورد چه حرف میزد؟ چه هدیه‌تی؟! با این حرفش مطمئن شدم اتفاقی افتاده و تله‌ای برایم کار گذاشته.
دندان‌هایم را روی هم ساییدم و اخم پررنگی روی ابروانم نشست. همان‌طور که نور چراغ قوه را روبه جلو گرفته بودم، احساس کردم ناگهان از جا کنده شدم. پاهایم بی‌اختیار داشتند پله‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتند و من نمی‌دانستم باید کجا بروم!
دوان دوان از پله‌ها پایین می‌رفتم. نفس‌هایم از حالت موزون خارج شده و ریتم تندی به خود گرفته بودند. گویا می‌خواستند با تپش دیوانه‌وار قلبم هماهنگ باشند.
احساس می‌کردم نیرویی مرا وادار به حرکت می‌کند. باید می‌رفتم و می‌دیدم چه اتفاقی افتاده. باید می‌فهمیدم سوناکو برای چه و چگونه به این‌جا آمده.
فکرم چنان مشغول و خود چنان در دست ترس اسیر شده بودم، که نفهمیدم پله‌ها را چگونه به اتمام رساندم. وقتی به طبقه‌ی دوم رسیدم، فقط می‌خواستم هر چه سریع‌تر به سوی اتاق ناتسونو و تاتسومی بروم. گویا مقصدم اکنون در ذهنم شکل گرفته بود و اکنون فهمیده بودم چرا دیوانه‌وار به این سو دویدم.
اتاقشان شماره‌ی هفت بود! می‌خواستم آنان را ببینم و هشدار دهم سوناکو اين‌جاست.
با چند قدم تند و بلند، خود را به اتاقشان رساندم؛ اما وقتی در را باز کردم و نورا چراغ قوه را آن سو گرفتم، با یک اتاق خالی و تاریک مواجه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #42
در را هل دادم و در با صدای قیژ قیژی باز شد. امیدوار بودم تاتسومی و ناتسونو را پشت در ببینم و از آنان کمک بخواهم؛ اما در کمال تعجب و درحالی که ترسم هر لحظه بیش از پیش بیشتر میشد، با اتاق خالی مواجه شدم!
هیچ کس درون اتاق نبود و تخت گوشه‌ی اتاق و مبل کنار در، برایم دست تکان می‌دادند.
چشمان بهت زده‌ام را در سراسر اتاقشان چرخاندم. نمی‌فهمیدم! پس کجا بودند؟ یعنی حالشان خوب بود، یا بلایی سرشان آمده؟
لبان رنگ و روح رفته‌ام می‌لرزیدند. نگاه سردرگم و مضطربم را در سراسر راهرو چرخاندم. همه‌ی درها نیمه باز بودند و این حتی عجیب‌تر بود! مگر نباید قفل می‌بودند و کلید دست مسئولشان می‌بود؟
نیمه باز بودنشان نیز برنامه‌ی سوناکو برای بازی دادن من بود؟
هوفی کشیدم.
باید ناتسونو و تاتسومی را پیدا می‌کردم.
نمی‌توانستم تنهایی در این تاریکی بمانم، آن هم زمانی که سوناکو داشت در اطراف پرسه میزد. نفس عمیقی کشیدم؛ اما کمکی به حال شوریده‌ام نکرد و قلبم چنان تند تند می‌تپید که من به جای او خسته شده بودم.
به سوی در دیگر رفتم. آن را نیز کامل باز کردم، اما کسی نبود! دیدن یک اتاق خالی، خشمم را برافروخت. حرصی و ترسیده از اتاق بیرون آمدم. باید اتاق‌های دیگر را هم نگاه می‌کردم؛ باید حداقل ناتسونو را پیدا می‌کردم.
صدای قهقهه همچنان ادامه داشت و شنیدنش، مانند سوهانی روحم را می‌تراشید. حس انزجار وجودم را در برگرفته بود و نمی‌خواستم آن خنده‌ی ترسناک و آزار دهنده‌اش را بشنوم.
نفس نفس زنان در راهرو دویدم. قلبم تند تند می‌تپید و ع×ر×ق سردی از پیشانی‌ام سرازیر بود. همه جا تاریک بود و به سختی مقابلم را می‌دیدم. فقط نور چراغ قوه‌ی موبایلم کمک یارم بود.
صدای قهقهه رفته رفته بیشتر میشد.
درها را باز می‌کردم و وقتی به داخل اتاق‌ها نگاه می‌کردم و کسی را نمی‌دیدم، برمی‌گشتم و به اتاق‌های دیگر نگاه می‌کردم.
صبرم داشت تمام میشد و از این بازی خسته شده بودم! از این آشوب درونم که داشت‌ روح و روانم را درون خود می‌بلعید، خسته شده بودم!
دست و پایم می‌لرزیدند و این لرزش وقتی که به درون اتاق انتهای راهرو نگاه کردم، بیشتر شد.
درِ آخرین اتاق را کامل باز کردم و در چارچوب در ایستادم.
تا خواستم نور موبایلم را بالا برده و به داخل اتاق نگاه کنم، چراغ‌ها روشن شدند و تاریکی از بین رفت.
صدای خنده ناگهان قطع شد و همه چیز به حالت عادی برگشت.
نور همه جا را در برگرفت و سکوت، مهمان ناخوانده‌ی راهرو شد.
از این‌که برق برگشته بود، خوشحال بودم.
اما وقتی به داخل آن اتاق که حال به طور واضح می‌توانستم ببینم، نگاه کردم، این خوشحالی از بین رفت. دیدن منظره‌ی داخل اتاق، چنان متعجب و بهت زده‌ام کرده بود که نمی‌دانستم به چه چیزی فکر کنم؛ ذهنم گویا خالی از افکار شده بود.
نفسم بند آمده و من با چشمانی متعجب و ترسیده، به صحنه‌ی مقابلم نگاه می‌کردم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم، تنها کاری که توانستم بکنم اشک ریختن و فریاد زدن بود:
- نه!
پاهایم بی اختیار جلو رفتند و اشک‌هایم داشتند بی‌وقفه از پرتگاه چشمانم، روی گونه‌هایم می‌افتادند. مطمئن بودم دیگر قلبی نداشتم که بخواهد بتپد؛ دیگر نفسی برایم نمانده بود که بخواهم بکشم!
در یک خلسه‌ی تاریک و سرد و بی‌روح سپری می‌کردم و ذهنم در تقلا بود صحنه‌ی مقابلش را درک کند. چشمانم کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند و شاید برای اولین بار ذهن و قلبم متحد شده بودند که صحنه‌ی مقابل را انکار کنند.
دلم می‌خواست همه چیز را نادیده بگیرم و آرام آرام از اتاق خارج شوم، در را ببندم و سپس وانمود کنم پشت این در چیزی نبوده.
متأسفانه واقعیت پررنگ‌تر و تلخ‌تر از آن بود که بتوانم نادیده بگیرمش. سرنوشت آن را به صورتم می‌کوبید و نمی‌گذاشت چشم بر آن ببندم.
انگشتانم سست شده بودند و دوان دوان وارد اتاق شدم. رد اشک گونه‌هایم را خیس می‌کرد و چشمان قرمزم می‌سوختند.
بالای سر ناتسونو که روی زمین افتاده و غرق در خون بود، زانو زدم. سراسر بدنش را از نظر گذارندم.
دیدن زخم‌های متعدد روی شکمش که پوستش را شکافته و خون را به بیرون می‌راندند، قلبم را به درد می‌آورد. حس خفگی داشتم و احساس می‌کردم قلبم در چنگ کسی فشرده می‌شد.
حس می‌کردم دو دست محکم دور گلویم پیچیده و داشتند خفه‌ام می‌کردند. نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمدند و دندان‌هایم با لرز روی هم کوبیده می‌شدند.
دستان لرزانم را نزدیکش بردم و سرش را بلند کردم. نمی‌توانستم چشم از خونی که از بدنش روی دستان زمین می‌ریخت و آن را آرایش می‌کرد، بگیرم.
دست سردم را دراز کردم و روی بخشی از زخم‌هایش گذاشتم تا اندکی هم شده از خونریزی‌اش جلوگیری کنم. از ردشان می‌فهمیدم با چاقو ایجاد شده‌اند و چنان زیاد بودند که فرقی از سلاخی نداشتند. چنان عمیق بودند و گوشتش را شکافته بودند که با اندکی زوم کردن میشد ماهیچه‌ها و اندام‌های داخل بدنش را دید!
به چشمان نیمه بازش نگاه کردم. چهره‌ی رنگ پریده‌اش مرا می‌ترساند و هم اکنون حالم چنان خراب بود که از توصیفش عاجز بودم.
آب دهانم را قورت و لبانم را از هم فاصله دادم؛ تنها محصولش صدای خفه و آرامی شد که سکوت اتاق را در هم شکست.
- ناتسونو؟ صدام رو می‌شنوی؟ ناتسونو! می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #43
سرفه‌ی ضعیف و آرامی که به زور به گوش می‌رسید، کرد و تکان خوردن اندک پلک‌هایش، موجب شدند امیدوار باشم که صدایم را شنیده. موجب شدند امیدوار باشم که... که چی؟ که زنده بود؟
مگر چه فکری با خود کرده بودم؟
می‌دانستم در وهله‌ی اول با دیدنش چه برداشتی کردم. در گوشه کناره‌های ذهنم برایم آشکار بود؛ اما نمی‌خواستم قبولش کنم. نمی‌خواستم به آن بیندیشم. انکارش می‌کردم و تمام تمرکزم را روی بررسی حال ناتسونو گذاشته بودم.
پلک‌هایش آرام آرام از هم فاصله گرفتند و می‌دیدم بدنش چگونه مانند پرنده‌ای ترسیده و بال شکسته، می‌لرزید. سردی تنش را حس می‌کردم و فکر این‌که چقدر ممکن بود درد داشته باشد، بند بند وجودم را به آتش می‌کشید.
از فرط پرده‌ی ضخیم اشکی که جلوی چشمانم کشیده شده بود، دیدم تار بود. اشک‌هایم را از گونه‌هایم پاک کردم و سرم را نزدیک‌تر بردم، تا صدای آرام و بریده بریده‌ی ناتسونو را بشنوم.
- هی... هینا... با... یَد یه... چیز... چیزی.... .
نفس نفس میزد و همین نشانگر این بود که حرف زدن چه‌قدر برایش سخت شده. سرفه‌های آرام و خفه‌اش بیان می‌کردند حالش چه‌قدر وخیم است. نمی‌توانستم با بالای سرش نشستن، وقت تلفی کنم. باید کاری می‌کردم و نجاتش می‌دادم.
به سوی موبایلم که کنارم روی زمین افتاده بود، دست بردم و آن را میان انگشتان سستم گرفتم. اشک‌هایم روی دستانم می‌چکیدند و موهایم روی پیشانی و شانه‌هایم به هم ریخته، در چشم و دهانم فرو می‌رفتند.
ناتسونو نفس‌های آرام می‌کشید و در مقابلش، من هراسان و ترسیده نفس‌هایم را زود زود بیرون می‌دادم.
انگشتانم را روی شماره‌ها لمس می‌کردم و پس از فشردن سه رقم اورژانس، موبایل را روی گوشم گذاشتم. صدای هق هقم در اتاق می‌پیچید و گویا تمامی اجسام این‌جا، گویا دیوارها و همه چیز به غم گریه‌هایم سکوت کرده بودند! گویا داشتند در خفا با من همدردی می‌کردند!
موبایل بوق می‌خورد و چه‌قدر سخت بود انتظار! چه‌قدر سخت بود منتظر پاسخگویی بمانم‌؛ زمانی که حتی یک ثانیه‌ی دیگر برای از دست دادن نداشتم. روبه ناتسونو که بی‌حال و بی‌جان چشمانش را باز و بسته می‌کرد، لبخند امیدواری زدم، هر چند که خود از درون پوچ و تهی بودم! اما سعی کردم امیدوارش کنم، تکیه‌گاهش باشم یا هر چه.
نمی‌دانستم چه‌قدر از صدای بغض‌دار و لرزانم را می‌شنید، اما حرفم را زدم.
- ناتسونو، طاقت بیار! الان زنگ می‌زنم به اورژانس. حالت خوب میشه، نجات پیدا می‌کنی.
همان لحظه صدای زنی میانسال، از پشت موبایل در گوشم پیچید و خدا را شکر کردم از این‌که کسی پاسخ داد.
- سلام، بفرمایید.
چند تار مویم را پشت گوشم هدایت کردم و دستپاچه و با عجله گفتم:
- سلام، یه مورد اورژانسی هست. خیلی زخمیه و حالش بده، باید هر چه سریع‌تر بیاید این‌جا.
لحن آرام و محترم زن، به لحنی جدی و نگران تبدیل شد و سریع گفت:
- آدرس رو بفرمایید لطفاً.
چند بار نفس‌های تند و نامنظم کشیدم.
آدرس؟ آدرس این‌جا؟ چگونه می‌دادم؟
مسافرخانه‌ای وسط ناکجاآباد، نزدیک به توکیو؟
نگاهی به اطراف انداختم.
واقعاً باید این را می‌گفتم؟!
از سویی صدای زن در گوشم پیچید.
- خانم؟
و از سویی دیگر توجهم جلب حرکت لبان ناتسونو شد که سعی می‌کرد صحبت کند. نمی‌فهمیدم وقتی حالش بد بود، چرا برای حرف زدن تقلا می‌کرد؟
یعنی حرف مهمی داشت که به من بزند؟
بی‌خیال این‌که تماس هنوز بر قرار بود، موبایل را از گوشم فاصله دادم و به ناتسونو چشم دوختم. رمقی در چشمان سیاهش نمانده بود و نگاه غمگینش، رعشه‌ای به تنم می‌انداخت و قلبم را ویران می‌کرد. چه‌قدر ناتوان و درمانده بودم که زیر آوارش می‌ماندم و نمی‌توانستم بیرون آیم!
صدای ضعیف ناتسونو ملودی گوشم می‌شد و نگران بودم که آیا می‌توانستم در روزهای بعدی زندگی‌ام نیز هم‌چنان صدایش را بشنوم؟
- هی... نا، به... به حر... فم... گ... گوش کن...
دستش را بلند کرد و نزدیک گونه‌ام آورد. خیره به او، کنجکاو و نگران حرفش بودم. چه می‌خواست بگوید؟ در چنین شرایطی، چه چیز مهمی وجود داشت؟
صدای زنی که مرا صدا میزد، به طور ضعیف از پشت موبایل شنیده میشد؛ اما تمام فکر و ذکرم پیش ناتسونو و آن حرفی که زد، رفت! شنیدن کلماتی که با زبانش شکل گرفتند و در گوش‌هایم طنین انداختند، چشمانم را از فرط بهت گرد کرده و حس عجیبی را در قلبم کاشت! زبانم بند آمده و دیگر حتی چشمانم نیز از باریدن دست برداشته بودند!
حس می‌کردم زمان ایستاده و همه جا یک آن سیاه شده! خیره به ناتسونو مانده بودم که با صدایی ضعیف و آغشته به غم گفت:
- هینا چان! آییشتِرو! (به زبان ژاپنی یعنی هینا چان، عاشقتم).
آن را گفت و باور نمی‌کردم دستش به طور بی‌جان و بی‌حالی از گونه‌ام سُر خورده باشد. باور نمی‌کردم سرش به چپ خم و پلک‌هایش روی هم قرار گرفته باشند!
نه، امکان نداشت!
چرا چشمانش را بست؟ چرا؟
در ذهنم طوفانی از افکار و سؤالات بی‌پاسخ شکل گرفته بودند. همه‌شان داشتند به دیوار ذهنم برخورد می‌کردند و اهمیت نمی‌دادند چه دردی برایم به جا می‌گذاشتند. حس غم و اضطرابم مانند خنجری زهرآلود در قلبم فرو می‌رفت و کاش میشد قلب من نیز مجروح گشته، از تپیدن دست بکشد.
کاش میشد ناتسونو چشمانش را باز کند و بگوید حالش خوب است!
اشک‌هایم روی گونه‌هایم خشک شده بودند و ذهنم توان درک و تحلیل اوضاع را نداشت. چشمانم روی چشمان بسته و بدن بی‌حرکت ناتسونو خیره مانده بود و این اتفاقاتی که رخ می‌دادند، بخشی از واقعیت بودند؟ یا یک کابوس وحشتناک و غم انگیز؟
دست لرزانم را سوی ناتسونو دراز کردم. از بیرون، چون مجسمه‌ای بی‌جان جلوه می‌دادم و عاجز از هر گونه حرکتی بودم؛ اما درونم طوفانی به پا بود که بیا و ببین!
موبایل از دستم روی زمین افتاد.
تماس قطع شده بود و صدای بوق بوقش را می‌شنیدم. همه جا ناگهان ساکت شده بود و ناتسونو... او... مرده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #44
انگشتان سست و لرزانم را نزدیک شانه‌اش بردم و درحالی که شانه‌اش را تکان تکان می‌دادم، سعی کردم حرف بزنم! سعی کردم این بغض لعنتی‌ام را که مانع حرف زدنم می‌شد، در گلو خفه کنم. سخت بود! خیلی سخت!
می‌ترسیدم و غم داشت چون عنکبوتی، تارهایش را دور قلبم می‌بافت. چه احساسات عجیبی!
به راستی که از دست دادن کسی چه وحشتناک بود! حتی وحشتناک‌تر از هر ماوراء طبیعیِ دیگر!
زبانم را روی لبان خشک و رنگ و روح رفته‌ام کشیدم. عمق غمی که در صدای لرزانم نهفته بود، چه‌قدر زیاد بود که نگاه کردن به پایینش ترس را به جانت رخنه می‌کرد!
- نا... ناتسو... نو... چ... چشم‌هات رو.... با... باز کن... .
محکم‌تر از پیش تکانش دادم و همان‌طور که چشمانم دوباره شروع به باریدن می‌کردند، درحالی که موهایم مقابل چشمانم ریخته بودند و من محکم پلک‌هایم را روی هم می‌فشردم، گفتم:
- ناتسونو! جواب بده دیگه! ساکت بودن بهت نمیاد؛ تو از هممون پر حرف تر بودی!
دستم را روی گونه‌ام کشیدم و اشک‌های خیسم را پاک کردم. صدای هق هقم در سراسر اتاق می‌پیچید و احساساتم چرا علیه من قیام کرده بودند؟ چرا می‌خواستند روح و روانم را در خود ببلعند؟ این غوغای درونم دیگر به خاطر چه بود؟
چرا دانه‌های اشک چنین پر سرعت از چشمانم جاری می‌شدند؟ دستان سردم، می‌لرزیدند و فرقی نداشت چه‌قدر مشت کرده، فشارشان دهم! بدنم می‌لرزید و نمی‌توانستم جلویش را بگیرم.
آن‌قدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم با افکارم مقابله کنم. داشتند مانند خوره به جانم می‌افتادند!
کنار بدن بی‌جان ناتسونو نشسته، اشک می‌ریختم. از پشت دید تارم به پلک‌های روی هم قرار گرفته‌اش نگاه می‌کردم.
چه‌قدر دلم می‌خواست چشمانش را باز کند و معنای حرفش را برایم توضیح دهد. او گفت عاشقم بود! یعنی چه که عاشقم بود؟
خنده‌ام گرفت؛ خنده‌ای تلخ و به طعم زهر! خنده‌ای به رنگ سیاه و دردناک‌تر از آن لحظه‌ای که خار گلی در انگشتت فرو می‌رود!
آن خار، کاش در انگشتم فرو رفته بود! کاش ناتسونو بود که به گریه‌هایم بخندد و آن خار را دربیاورد. متأسفانه نه آن خار در انگشت من فرو رفته بود و نه ناتسونو دیگر کنارم بود!
خنده‌ی آرامم رفته رفته اوج گرفت، بلندتر شد، تلخ‌تر شده و به جیغی بلند تبدیل گشت. درحالی که جیغ می‌زدم، دستان خونی‌ام را دو طرف سرم گذاشتم. موهایم را در چنگ گرفتم و گریه کنان، نفس نفس زدم.
احساس خفگی داشتم! دیوارها داشتند به سویم می‌آمدند و حس می‌کردم سایه‌ای تاریک روی قلبم افکنده شده. آسمان قلبم سیاه شده بود و چه‌قدر دردناک بود به آن آسمان تاریک چشم بدوزم.
حال داغانم توصیفی نداشت و کلمات آن‌قدر توانمند نبودند که بتوانند تمام احساساتم را در خود بگنجانند.
صدای آرامم از میان لبانم خارج می‌شد و گویا داشتم با خود زمزمه می‌کردم.
- ناتسونو، نه، نه، نمی‌تونی بمیری! باور نمی‌کنم.
هق هق می‌زدم و مدام نفس عمیق می‌کشیدم تا بلکه نفسم بالا بیاید؛ تا بلکه این احساس خفگی وجودم را رها سازد.
- باور نمی‌کنم رفته باشی.
شدت ریزش اشک‌هایم بیشتر می‌شدند.
نمی‌توانستم با این حقیقت که از دستش داده‌ام، کنار آیم. دلتنگی برایش از همینک داشت تار و پود وجودم را رهسپار نیستی می‌کرد.
سرم را پایین انداختم و چشمانم را با درد روی هم فشردم. قلبم خسته بود! از این مهلکه‌ها و از کشیدن این دردها؛ حالا هم که ناتسونو نبود و... .
چگونه می‌توانستم با نبودنش کنار بیایم؟ ناتسونو جايگاه خیلی پررنگی در زندگی‌ام داشت. بدون او، گویا همه چیز تیره و تار بود. درحالی که بی‌وقفه اشک می‌ریختم، از میان دندان‌های قفل شده‌ام گفتم:
- ناتسونو، نرو!
همان لحظه احساس کردم دستش تکان خورد. متعجب و شگفت‌زده، سرم را بالا بردم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد. حرکت دست ناتسونو متعجبم کرده بود و مات و مبهوت خیره به مقابل مانده بودم.
نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم! چرا بدون این‌که چشمانش باز باشند، بدنش در هوا تکان می‌خورد؟
گویا... گویا یک نفر با جادو بدنش را بلند کرده باشد.
نفس در سینه‌ام حبس شد.
ریزش اشک‌هایم متوقف شده و رد خیسشان، روی گونه‌هایم می‌سوختند. دستان شل و بی‌جانم کنارم آویزان بوده، داشتند موهای زمین را نوازش می‌کردند.
با چشمان متعجب سرخ شده‌ای که به خاطر گریه کردن، درد گرفته بودند، به ناتسونو نگاه می‌کردم. بدنش آرام آرام سوی دیوار مقابل کشیده می‌شد.
تپش قلبم باز شدت گرفته بود! چنان می‌تپید، گویا چون مته‌ای فلزی قصد سوراخ کردن دیوار قلبم را داشت.
آن‌گاه که بدن ناتسونو مقابل دیوار قرار گرفت و ریشه‌هایی از دیوار بیرون زدند، لحظه‌ای بود که می‌توانست چشمانم را از حدقه بیرون بکشد.
آن ریشه‌های کلفت، در کمال تعجب داشتند دور بدن ناتسونو می‌پیچیدند. داشتند بدنش را احاطه می‌کردند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #45
درست مانند ریشه‌های یک درخت کهن و بزرگ می‌ماندند! آن ریشه‌ها را می‌شناختم. از همان‌هایی نبودند که در کابوسم، پاهای مرا احاطه کرده بودند؟ دستانم را مشت کردم و سعی کردم از روی زمین بلند شوم؛ اما پاهای بی‌جانم یاری نمی‌کردند. زانوان سستم می‌لرزیدند و نمی‌توانستم بلند شوم.
ریشه‌های زیادی پی در پی از دیوار بیرون آمده، داشتند سراسر بدن ناتسونو را احاطه می‌کردند. داشتند بدنش را درون دیوار فرو می‌بردند!
می‌دیدم دستانش چگونه داخل دیوار محو شده و از دیدرس خارج شده بودند. آن ریشه‌ها، وحشت زده‌ام می‌کردند.
اشک‌هایم روی گونه‌هایم خشک شده بودند؛ اما هق هق می‌زدم. دیگر اشکی برایم نمانده بود که از چشمانم سرازیر شود، یا چه؟ قلبم نای تپیدن نداشت، خسته و درمانده بود؛ اما چرا وحشیانه به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید؟ چرا روی تپیدن پافشاری می‌کرد؟
من که از شنیدن صدایش خسته بودم! خودش نبود؟
موهای پریشانم روی شانه‌هایم ریخته، کلافه‌ام می‌کردند. انگشتان یخم را روی زمین کشیدم و با تکیه بر دستانم، از روی زمین بلند شدم. لنگ لنگان چند قدم جلو رفتم و مقابل بدن ناتسونو که تا پاهایش درون دیوار فرو رفته بود، افتادم. زانوانم با برخورد به زمین درد طاقت‌فرسایی به جانم انداختند؛ اما درد جسمم چه بود زمانی که قلبم میان شعله‌های آتش می‌سوخت؟
قلبم داشت زیر بار سنگین این‌که ناتسونو از کنارم رفته بود، خفه میشد.
حال، داشتند بدن بی‌جانش را نیز از دستم می‌گرفتند. نباید بگذارم چنین اتفاقی بیفتد. می‌خواستم با در آغوش گرفتن شانه‌های سردش اشک بریزم و فریاد بزنم! می‌خواستم حداقل جسمش بماند، روحش که نماند!
به سویش دست دراز کردم. ریشه‌ها دور کمرش پیچیده، او را به داخل دیوار می‌کشیدند. نصف بیشتر بدنش محو شده و نمی‌دانستم چگونه این اتفاق می‌افتاد! نمی‌دانستم این امر چگونه ممکن شده بود! مگر پشت این دیوار چه وجود داشت؟
با صدای لرزانی که غوغای درونم را به نمایش می‌گذاشت، بریده بریده فریاد زدم:
- ناتسونو! نگیرش، نگیرش! لعنتی ها ولش کنید.
روی زمین مشت زدم و باز فریاد زدم:
- ولش کنید!
صدای جیغم در محیط اکو می‌شد و انگشتانم بابت مشت‌های محکمی که به زمین می‌کوبیدم، درد گرفته بودند.
سرم را بلند کردم و همان لحظه که سر ناتسونو نیز درون دیوار فرو رفت؛ همان لحظه که کل بدنش ناپدید شد، حس جنونی وحشتناک به من دست پیدا کرد. به سوی دیوار هجوم بردم و درحالی که انگشتانم را دور آن ریشه‌های لعنتی می‌فشردم، فریاد زدم:
- پسش بدین!
به امید این‌که او را برگردانم، ریشه‌ها را کشیدم و جیغ زدم:
- پسش بدین.
فریادم با صدای بلند گریه‌ در هم آمیخته بود. چرا هر چه فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم، نمی‌توانستم این درد را از بین ببرم؟ چرا نمی‌توانستم سطل آبی برداشته، روی این آتش وجودم بریزم؟
دستانم درد گرفته بودند و من ضعیف بودم که نمی‌توانستم آن ریشه‌ها را بیرون بکشم، یا آنان قوی بودند؟
من بیرون می‌کشیدم، اما آنان درون دیوار فرو می‌رفتند. چندی بعد، حتی ریشه‌ها هم ناپدید شدند و من پشت دیوار ماندم. درحالی که به دیوار چسبیده، درحالی که سرم را روی سطح سفت و سردش گذاشته بودم، آرام آرام اشک ریختم. آرام آرام به دیوار مشت زدم و زمزمه کردم:
‌- ناتسونو!
چه‌قدر مقابله با دلتنگی‌ای که وجودم را در آغوش می‌کشید، سخت بود!
درمانده و ناتوان از هر اقدام دیگری، زانوان لرزانم سُر خوردند و روی زمین نشستم. درحالی که به دیوار تکیه داده بودم، اشک ریختم.
می‌خواستم درون تاریکی‌ای مطلق ناپدید شوم. برآمدن از عهده‌ی این غم و اندوه محال به نظر می‌رسید. توان کنار آمدن به جای خالی ناتسونو را نداشتم و چرا؟ چرا دم مرگ گفت عاشقم است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #46
طولی نکشید که همه چیز به حالت عادی برگشت و به صدای گریه‌ها و فریادهایم، کائوری و تاتسومی آمدند؛ گرچه به گفته‌ی خودشان در سراسر مسافرخانه دنبال من و ناتسونو می‌گشتند!
همه چیز را با صدای لرزان و آرامم، به طور دست و پا شکسته‌ای تعریف کردم؛ همه چیز به جز اعتراف عشق ناتسونو به من!
کائوری درحالی که مرا در آغوش گرفته بود، اشک می‌ریخت و تاتسومی، اندوهگین‌تر و خشمگین‌تر از همه‌ی ما، فریاد می‌کشید و به دیوار مشت میزد. برادرش را از دست داده بود و نمی‌دانستم چگونه می‌خواست با این غم کنار بیاید.
منی که ناتسونو را فقط پنج سال می‌شناختم، این چنین آشفته حال و ویران شده بودم، چه برسد به تاتسومی که کل عمرش را با برادرش بزرگ شده بود!
صدای فریادها و داداش صدا زدن‌های تاتسومی، صدای هق هق کائوری در گوشم می‌پیچید؛ اما درکی از زمان و حوادث اطرافم نداشتم.
نگاهم روی زمین قفل شده بود و آرام آرام اشک می‌ریختم. فریادهایم را در سینه خفه کرده، بی‌صدا غصه می‌خوردم.
در توانم نبود بلند شوم و داد و بیداد راه بیندازم. در توانم نبود مانند تاتسومی خشم و غمم را بروز دهم. عاجزتر از آن بودم که این امر را به جا بیاورم.
گوش‌هایم دیگر توان تحمل صدای فریاد و گریه را نداشتند.
روحم سیر شده بود از تمامی مهلکه ها و آشوب‌ها.
دلم یک تاریکی و سکوت می‌خواست که در آن بتوانم به حال خود بمیرم! بتوانم با این سایه‌ی سنگین غمی که روی قلبم افکنده شده بود، سر و کله بزنم.
دستانم را فشردم و بیشتر در آغوش کائوری فرو رفتم.
اشک‌هایم بی‌وقفه می‌ریختند.
دلتنگش بودم؛ از همین حالا!
چرا؟ چرا باید می‌مرد؟ چرا باید از دستش می‌دادیم؟
پلک‌هایم را به هم نزدیک کردم و همان لحظه که تاریکی پشت پلک‌هایم پدید آمد، تازه فهمیدم خنجری که قلبم را شکافته بود، چه‌قدر تیز و برنده بود! تازه فهمیدم قلبم چه‌قدر مجروح گشته بود!
پوزخند بی‌صدایی زدم. گویا سرنوشت عهد بسته بود حسابی مرا زجر دهد. می‌خواست با گذر زمان، با بیشتر ‌شدن دلتنگی‌ام برای ناتسونو، با پررنگ کردن جای خالی ناتسونو در زندگی‌مان، بیشتر شکنجه‌ام دهد.
و من، تا کِی می‌توانستم زیر درد این شکنجه زنده بمانم؟
***
(تاتسومی)
در را آرام بستم و نگاه خسته و غمگینم را در اطراف چرخاندم. یک اتاق خالی و یک تخت خالی!
درِ کمدی که نیمه باز مانده، مبلی که گوشه‌ی اتاق جای گرفته و لوازمی که روی تخت پخش و پلا بودند.
با دیدن خوراکی‌هایی که ناتسونو در ابتدای ورودمان خریده بود، ناگهان احساس کردم بغضی به گلویم چنگ انداخت. احساس کردم دیگر توان مقابله با غمم را ندارم!
سوی تخت به راه افتادم و پس از نشستن روی لبه‌ی آن، به طرف کوله پشتی ناتسونو دست دراز کردم.
لعنت بر خاطراتی که ذهنم را تیر باران می‌کردند. لعنت بر یادش که تنها چیزی شد که از او به جا ماند!
چگونه می‌توانستم درحالی که فکر و ذکرم اوست، به زندگی ادامه دهم؟ زندگی‌ای بدون برادرم؟
چگونه باید خبر مرگ ناتسونو را به پدر مادرمان می‌دادم؟ اصلاً علت مرگش را چه می‌گفتم؟
کوله پشتی‌اش را در آغوش گرفتم. در کسری از ثانیه بغضم شکست و تکه‌هایش را به چشمانم هدیه داد. چه هدیه‌ی تلخی! اشک‌هایم از چشمانم می‌افتادند و تبدیل به تیری می‌شدند که مستقیم در قلبم فرو می‌رفتند.
کوله پشتی‌اش را بیشتر در آغوشم فشرده، بوی عطر تلخی را که رویش نشسته بود، عمیقاً بو کشیدم.
بو کشیدم و برایم تداعی شد چه‌قدر از این عطرهای تلخش بدم می‌آمد! کاش می‌ماند و خودم هر نوع عطری را که دوست داشت، برایش می‌خریدم. کاش می‌ماند تا می‌توانستم بار دیگر داداش صدایش بزنم.
با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
در این اتاقی که همراه با ناتسونو واردش شدیم؛ اما اکنون تنها برای من بود، احساس خفگی داشتم. این حسرت‌ها و دلتنگی به جا مانده، قلبم را در چنگشان گرفته و می‌فشردند.
درحالی که پاهایم هنوز از لبه‌ی تخت آویزان بودند، به پشت روی تخت دراز کشیدم.
به خوراکی‌های روی تخت نگاه کردم.
واقعاً می‌خواست همه‌ی این‌ها را به تنهایی بخورد؟
خنده‌ی تلخی لبانم را آرایش کرد و چه‌قدر رد خیس اشک روی گونه‌هایم، سوزناک بودند!
وقتی بحث شیطنت و خوشی می‌شد، برادرم حرف اول را میزد و اکنون کجا بود که باز بخندد؟ کجا بود که باز مانند پسر بچه‌های تخس شلوغ بازی درآید و من سرزنشش کنم؟
شانه‌هایم می‌لرزیدند و انگشتان یخ زده‌ام را روی تخت کشیدم.
ناتسونو! قول می‌دهم دیگر کاری به کارت نداشته باشم!
افسوس که با این حرف‌های من برنمی‌گشت. همیشه می‌خواست به جاهای دوری سفر کند. اکنون یعنی به آرزویش رسیده بود؟ اکنون آن‌قدر به دوردست‌ها رفته بود که هیچ کس نمی‌دانست کجا!
باز اشک روی گونه‌ام را پاک کردم.
لعنتی! چگونه باید با غم نبودش کنار بیایم؟ چگونه؟
اکنون که دیگر ناتسونو نبود، چگونه باید به راه ادامه دهیم؟
می‌دانستم دیگر هیچ چیز نمی‌توانست مانند سابق باشد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #47
***
(کائوری)
زندگی ادامه دارد و باید همراه با آن زندگی کرده، به جلو پیش برویم!
خیلی‌هایمان با متوسل شدن به این جمله، زندگی می‌کنیم؛ اما چه کسانی واقعاً به این جمله ایمان دارند؟
بنا به حدس من که تعداد اندکی!
بیشتر مردم این جمله را یک بهانه برای به جلو رفتن می‌بینند؛ یک بهانه برای پا پس نکشیدن!
آنان اهمیت نمی‌دهند زندگی‌شان چگونه می‌گذرد و تنها فکرشان شده ادامه دادن با بهانه‌ای به نام زندگی ادامه دارد!
سوار اتوبوس شدم و در اولین ردیف، گوشه‌ی پنجره نشستم.
مَثَل ما نیز همین بود! هیچ کدام نای ادامه دادن نداشتیم. توان خود به جلو پیش رفتن و پیش بردن این سفر را از دست داده بودیم.
همه‌ی احساسات و شجاعت و اراده‌ی خود را در همان مسافرخانه رها کرده، با بهانه‌ی این‌که زندگی ادامه دارد، سوار اتوبوس شده بودیم تا به توکیو رویم. درحالی که بار سنگین غم و دلتنگی را روی دوشمان حمل می‌کردیم، راه را ادامه می‌دادیم. این موضوع را که اگر به توکیو نرویم، از این ماجرا خلاص نمی‌شویم، بهانه‌ی خود قرار داده بودیم؛ بهانه‌ای برای هنوز سر پا ماندن.
به عقب چرخیدم و به تاتسومی که سرش را به شیشه‌ی سرد پنجره تکیه داده بود، نگاه کردم. نگاه غمناکش را به بیرون از پنجره دوخته بود و حتی پلک هم نمیزد! از چشمان قرمز و گود افتاده‌اش، حدس این‌که کل شب را نخوابیده و شاید به یاد برادرش اشک ریخته، کار سختی نبود!
ناگهان وجود توده‌ی سنگین و دردناکی را در گلوی خود احساس کردم. آب دهانم را قورت دادم و دستم را محکم دور بند کیفم فشردم. نگاهم سوی هینا که کنار تاتسومی نشسته بود، سُر خورد. پاهایش را روی صندلی اتوبوس در خود جمع کرده و سرش را میان دستانش گرفته بود. ساکت بود و نمی‌دانستم داشت اشک می‌ریخت، یا نه! از دیدن حالت چهره‌اش عاجز بودم.
آهی آرام کشیدم و به جلو برگشتم.
دو روز! دو روز از مرگ ناتسونو گذشت.
هنوز جز ما سه نفر، هیچ کس از آن واقعه اطلاع نداشت. تاتسومی از آگاه ساختن پدر و مادرش می‌ترسید و نمی‌دانست چگونه این خبر را برایشان بازگو کند.
هیچ مراسمی و عزاداری‌ای هم صورت نگرفت، چون نه توانش را داشتیم و نه اثری از ناتسونو در دستمان مانده بود.
این‌که بدن مرده‌اش طبق گفته‌ی هینا، ناپدید شد و از دست رفت، حتی دردناک‌تر بود!
موبایلم را از جیب پالتوی خردلی رنگم بیرون کشیدم و پس از روشن کردنش، به سوی گالری رفتم. روی یکی از عکس‌های دو نفره‌یمان با ناتسونو کلیک کردم.
درحالی که لبخند غمگینی می‌زدم و با انگشت شستم عکسش را نوازش می‌کردم، به این فکر کردم که نبودنش چه حفره‌ی عمیقی در قلبم کاشته بود. چه دردی را به جانم انداخته بود که حتی تصور مقابله با آن مرا آزرده خاطر می‌کرد، چه رسد به سعی در مقابله با آن!
زبانی روی لبان خشک و بی‌رنگم کشیدم.
خیلی دلتنگش شده بودم.
آه، ناتسونو! هنوز خیلی زود بود که بخواهی ما را ترک کنی!
***
اتوبوس حرکت می‌کرد و صدای پچ پچ ریزی بین مسافران پیچیده بود. اکثریت داشتند با همراهشان صحبت می‌کردند و عده‌ای لبخند بر لب داشتند. دیدن لبخندشان اندوهگینم میزد! ما نیز در ابتدای راهمان این‌گونه خنده بر لب داشتیم و حال، خندیدن چه واژه‌ی غریبی شده بود و به دست آوردنش چه سخت!
اواسط ظهر بود و هوا ابری. ابرها داشتند دست به دست هم می‌دادند و گویا آسمان می‌خواست خود را برای گریستن آماده کند. از گوشه‌ی پنجره‌ی باز، باد خنک به داخل می‌آمد و صورتم را نوازش می‌کرد.
در طول این یک ساعت مسیر، هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشده بود و این غم‌انگیز بود!
صندلی کنارم خالی بود و وقتی نشستن کسی روی آن را از گوشه‌ی چشم دیدم، سر برگرداندم و با هینا مواجه شدم.
کنارم نشست و موبایلش را به سویم گرفت. به آن چند خط متنی که روی صفحه‌ی موبایل نقش بسته بودند، نگاهی گذرا انداختم.
صدای آرام و بی‌حال هینا در گوشم پیچید و من چه‌قدر خوشحال شدم که حداقل او تصمیم به شکستن طلسم سکوتش گرفت!
- این رو بخون! نوشتش خیلی قشنگ بود.
لبخند زیبایی جهت منتقل چند حس خوب و کوچک، روی لب نشاندم و مشتاق و کنجکاو موبایل را از دستش گرفتم.
- ببینم!
سپس شروع به خواندن متن مذکور کردم. سعی کردم هم‌چنان صحبت را ادامه دهم، چرا که این سکوت کشنده‌تر از هر سم دیگری بود!
***
پیش از همه از اتوبوس پیاده شده، کیف یک طرفه‌ام را از شانه‌ام آویزان کردم. به سوی تاتسومی و هینا که دنبال من می‌آمدند، چرخیدم. درحالی که عقب عقب گام برمی‌داشتم، گفتم:
- خب الان چی کار می‌کنیم؟
تاتسومی نفس عمیقی کشید. صدای بی‌حس و آرامَش، نشان می‌داد بی‌حوصله بود. بیش از این نمی‌توانستم بفهمم در ذهنش چه می‌گذشت؛ چشمانش زیادی نافذ بودند!
- یه خونه اجاره کردم، برای ده روز.
- چرا ده روز؟
صدای کنجکاو هینا موجب شد سرمان را به سمتش بچرخانیم.
تاتسومی نیم نگاهی به هینا انداخت و سپس نگاهش را قفل زمین کرد.
- گفتم شاید کارمون طول بکشه. البته روز سفر به ناتسونو گفته بودم جزئیاتش رو باهاتون در میون بذاره و اون... .
لبخند تلخی زد و باقی حرفش را نزد. نفس حبس شده در سینه‌ام را آرام بیرون دادم و به سوی مسیر مقابلم چرخیدم.
به توکیو رسیده بودیم و در این شهر بزرگ، این‌گونه سرگردان مانده بودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #48
***
(هینا)
یک اتاق نسبتاً بزرگ! پنجره‌ی نیمه بازی که که باد را به داخل هدایت می‌کرد و پرده‌های نسکافه‌ای رنگی که آزادانه به هر سو پرواز می‌کردند.
تخت دو نفره‌ی سیاه مقابل پنجره‌ها که وقتی روی آن می‌نشستی، چشم اندازت میز آرایش مقابل و آینه‌ای میشد که انعکاس چهره‌ات را نشان می‌داد و من در آن آینه، فقط دختری را می‌دیدم که شکسته بود! نشسته بود و بابت تکه‌های از دست رفته‌اش افسوس می‌خورد.
نگاهی سرد و خسته را در آن آینه می‌دیدم. چشم از انعکاس خودم گرفتم و به در باز اتاق نگاه کردم.
از این‌جا بخشی از هال به چشم می‌خورد.
هال متوسطی که مبل‌های سبز رنگش دور هم چیده شده، وسط آنان میز شیشه‌ایی فرش سفیدی را زیر پا گذاشته بود.
یک وجه هال، سراسر پنجره‌های بزرگی قرار داشتند و موجب روشنایی خانه می‌شدند.
این خانه‌ای بود که باید به مدت ده روز در آن ساکن می‌شدیم!
از روی تخت بلند شدم و درحالی که دستم را روی دیوار می‌کشیدم، آرام آرام به سوی بیرون گام برداشتم.
اين‌جا خانه‌ی خودمان نبود؛ اما می‌توانستیم حداقل به آن عادت کنیم؟ می‌توانستیم نام خانه را یدک کشش کنیم؟
نگاهم را به پارکت‌های زمین دوخته و به موسیقی سکوت گوش سپرده بودم.
نه، نمیشد به این‌جا خانه گفت!
خانه‌ای که آرامش نداشته باشد، افرادش مانند غریبه‌ها باشند، به جای صدای خنده، صدای سکوت در آن به گوش رسد، خانه نیست!
حال ما نیز همین بود.
وارد هال شدم و به تاتسومی‌ای که روی مبل نشسته و کائوری‌ای که در آشپزخانه مشغول انجام کاری بود، نگاه کردم.
غمی که در چهره‌شان دیده میشد، قلبم را تکه تکه می‌کرد.
مقابل تاتسومی نشستم و کائوری با سه فنجان چای، نزد ما آمد. سینی را روی میز گذاشت و کنار من نشست.
نگاهم محو بخاری شده بود که ماهرانه بالای فنجان می‌رقصید. رنگ چای زیبایی آرامش‌بخشی داشت؛ اما سکوت، سکوتی که مهمان ناخوانده محیط شده بود، هیچ آرامش بخش نبود.
غم عجیبی قلبم را در چنگ خود گرفته و می‌فشرد؛ اما با این حال، می‌دانستم تا این سکوت از بین نرود، مقابله با غم سخت‌تر خواهد شد.
به سوی میز خم شدم و همان‌طور که چای خود را برمی‌داشتم، دیدم تاتسومی و کائوری با نگاهشان حرکات مرا دنبال می‌کنند.
فنجان را به لبانم نزدیک کردم و گفتم:
- شب برای شام بریم رستوران؟ بعدشم شاید یکم بگردیم. من هیچ وقت به توکیو نیومده بودم.
کائوری بلافاصله با نگاه به من گفت:
- فکر بدی نیست.
می‌دیدم لبخند روی لبش، ترکیبی از غم و خوشحالی بود. چه حس عجیبی داشت در آنِ واحد هم خوشحال باشی و هم غمگین! چه بد بود ندانی چه مرگت شده.
نگاهمان به سوی تاتسومی که به نقطه‌ی نامعلومی روی میز خیره شده بود، چرخید. نمی‌دانستم به چه چیزی فکر می‌کرد. به این‌که پیشنهادم را قبول کند یا نه؟
وقتی سکوتش بیش از حد طول کشید، کائوری به جلو خم شد و آرنج دستانش را روی زانوان جفت شده‌اش گذاشت. به تاتسومی نگاه کرد و وقتی لب به سخن گشود، لحن متقاعد کننده و جدی‌اش توجه تاتسومی را جلب کرد.
- می‌تونیم تا چند روز بشینیم این‌جا و با هم حرف نزنیم، ساکت باشیم و غصه بخوریم؛ یا هم می‌تونیم این فضای غم رو از خودمون دور کنیم.
کائوری دستی به تار موهای سُر خورده مقابل چشمانش کشید و آنان را به عقب راند. ناراحتی آغشته به صدایش، عامل این بود که با تأسف سرم را پایین بیندازم.
- اگه ناتسونو این‌جا بود، مطمئنم نمی‌ذاشت این‌طوری خودمون رو گم کنیم.
تاتسومی تک خنده‌ی تلخی کرد. دستش روی دسته‌ی مبل مشت شد و نگاهش را بالا آورد تا به ما نگاه کند.
- اگه این‌جا بود، الان همه چی فرق داشت.
جرعه‌ای از چایم را نوشیدم و وارد بحث شدم:
- آره، درسته.
تاتسومی چند لحظه حرفی نزد. کائوری نگاهش را میان ما چرخاند و وقتی دید کسی تمایلی به ادامه‌ی بحث ندارد، آرام و ناامید به سوی چایش دست برد.
خود نیز نمی‌دانستم چگونه باید بحث را ادامه دهم. گویا فکرم برای این‌که اندکی جو را تغییر داده و اوضاع را بهتر کنم، با موفقیت روبه‌رو نشد.
در همین گمان بودم که تاتسومی زبانی روی لبانش کشید و گفت:
- ناتسونو نیست. خیلی ناراحتم بابتش! فکر کنم این ناراحتیم هیچ وقت از بین نره؛ ولی درسته، یه جا نشستن، غصه خوردن و سکوت کردن، دردی رو دوا نمی‌کنه.
تاتسومی نفس عمیقی کشید و درحالی که لبخند میزد، نگاهش را میان ما چرخاند.
- شب آماده بشید، می‌ریم شبگردی توکیو.
لبخندی زدم.
یعنی می‌توانستیم هم‌چنان به زندگی ادامه دهیم؟ می‌توانستیم این بادهای سردی را که دو سه روز بود میانمان می‌وزید، از بین ببریم؟
یک حس خوشحالی و غم داشتم. خوشحالی بابت این‌که کائوری و تاتسومی کنارم بودند و هنوز هم دیگر را داشتیم و غم بابت این‌که جای خالی ناتسونو بدجور به چشم میزد!
***
تا آمدن کازوما سان چند روز وقت داشتیم و آن چند روز، به گردش در توکیو پرداختیم.
سعی کردیم قوی باشیم و با مشکلاتی که از هر سو محاصره‌مان کرده و تیر نهایی را به سمتمان نشانه گرفته بودند، مبارزه کنیم.
هر روز، سه چهار ساعت خود را در بیرون سپری می‌کرديم؛ به بازارها و جاهای دیدنی می‌رفتیم.
توکیو یکی از بزرگ‌ترین شهرهای ژاپن بود و شاید ما در طول آن سه چهار روز، فقط موفق به گشت و گذار در نیمی از آن شده بودیم.
روزها می‌خندیدیم و خوب بودیم؛ اما شب‌ها می‌دانستم هر کدام به اتاق خود پناه برده، سعی می‌کردیم با دلتنگیمان برای ناتسونو سر و کله بزنیم. می‌دانستم زخم نبودش، حالاها حالاها با هیچ مرحمی خوب بشو نبود!
با غم و شادی، ناامیدی و امید، ترس و نگرانی، چند روز را سپری کردیم.
روزها به سرعت باد آمدند و گذشتند و بالأخره، صبح بیست و هفت دسامبر بود که کازوما سان به توکیو رسید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #49
پشت کائوری و تاتسومی راه می‌رفتم. نگاهم را به قدم‌هایم دوخته بودم و فقط از روی سر و صدای اطراف می‌توانستم اتفاقات را تشخیص دهم. نگرانی و اضطراب مانند تار عنکبوتی دور قلبم می‌پیچیدند و نمی‌توانستم از فکر کردن به کازوما دست بردارم.
کنجکاو حرف‌هایش و پس از پنج سال دیدن او بودم. ملاقاقات با او قرار بود سفرمان را وارد مرحله‌ای دیگر بکند و نمی‌دانستم ماهیت آن مرحله چه بود!
فقط حدس می‌زدم قرار است در رابطه با سوناکو اطلاعاتی در اختیارمان بگذارد و سپس چه؟ قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟
با کلافگی و سردرگمی چشمانم را باز و بسته کردم. فکر کردن به این چیزها دیوانه‌ام می‌کردند و موجب می‌شدند در هزارتوی ذهنم گم شوم.
نگران و آشفته حال دستم را دور بند کیفم که از شانه‌ام آویزان کرده بودم، فشردم و همان لحظه بود که صدای بلند کائوری در گوشم پیچید:
- کازوما سان!
چشمانم از شگفتی گرد شدند و ناگهان سرم را بلند کردم. کازوما سان رسیده بود! نمی‌دانستم بابت دوباره دیدنش خوشحال باشم یا نه.
رد نگاه کائوری را دنبال کردم و کازوما سان را دیدم که چمدان به دست سوی ما می‌آمد. لبخند پت و پهنی روی لبانش خودنمایی می‌کرد و چشمان آبی‌اش درخشان‌تر از هر زمان دیگری شده بودند.
آن خوشحالی‌اش که حتی از این فاصله نیز قابل شناسایی بود، نشان می‌داد از دیدن ما خیلی خوشحال شده.
چرا من نمی‌توانستم هم اندازه‌ی او شگفت‌زده و شاد باشم؟ شاید چون با هزاران بدبختی به این نقطه رسیده بودیم؟ شاید چون بدبختی‌هایمان هنوز تمامی نداشتند؟
به نزد کازوما سان که رسیدیم، مقابلش ایستادیم و تاتسومی اولین کسی بود که با او دست داد.
- سلام کازوما.
لبخند کوچکی روی لبش بود و صدای آرامَش خوشحالی اندکی داشت. کازوما دستش را از دور دسته‌ی چمدانش کشید و سری تکان داد.
- تاتسومی، خیلی خوشحالم از دیدنت!
دستش را از دست تاتسومی کشید و نگاهی به من و کائوری انداخت.
- هینا، کائوری، سلام. خیلی خوبه که بازم می‌بینمتون.
کازوما تک خنده‌ای کرد. لحن شوخش لبخندی روی لب کائوری نشاند.
- نسبت به پنج سال پیش بزرگ‌تر شدین، اما چندان عوض نشدین.
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و نگاهی به سر تا پایش انداختم. همان کازومای پنج سال پیش، فقط اثرات بالاتر رفتن سنش، در چهره‌اش هویدا گشته و موهای قهوه‌ای رنگش کوتاه‌تر شده بودند. اکنون سنش شاید به چهل می‌خورد!
کائوری در پاسخ به کازوما شانه‌ای بالا انداخت.
- دیگه پنج سال گذشته و خیلی چیزها عوض شده.
لبخند کازوما تلخی‌ای به خود گرفت و سری با تأسف تکان داد. آهی کشید و صدای آرامَش که اندکی حسرت چاشنی‌اش شده بود، اخم ریزی روی ابروانم نشاند.
- آره، دیگه هیچی مثل قبل نیست!
تاتسومی بلافاصله با سؤالش، مسیر بحث را به سوی دیگری انحراف داد. گویا ناراحتی درون صدای کازوما را حس کرده و نمی‌خواست غم و حسرتی چاشنی صحبت‌هایمان شود.
- کازوما، این همه مدت وقت نشده بود ازت بپرسیم. چه‌طوری بعد پنج سال تونستی با ما تماس بگیری؟ اون موقع هیچ شماره یا نشونی که ازمون نداشتی.
کازوما لبخندی زد و گفت:
- کازوما پیدا کردن شماره‌ی تو خیلی طول کشید! سعی کردم از طریق شغلت بهت دسترسی پیدا کنم. می‌دونستم دکتر معروفی هستی، به سختی و با کلی گشتن توی اینترنت و از طریق سرچ زدن اسمت، تونستم شماره مطبت رو پیدا کنم و با ارتباط با کارکنان اون‌جا، شماره شخصی خودت رو به دست بیارم. هر چند همین کار هم خیلی سخت بود، دسترسی به ژاپن از روسیه کار آسونی نیست.
تاتسومی شگفت‌زده و متحیر، یک تای ابرویش را بالا داد و تک خنده‌ای کنج لبش نشست.
- از کارکنان بيمارستان؟! بچه‌ها بهم در مورد چنین چیزی نگفته بودن.
با کنجکاوی وارد بحث شدم و پرسیدم:
- شماره‌ی من چی؟
- هینا چان، در واقع شماره تو کاملاً اتفاقی بود. عکس‌هایی که از نقاشی‌هات توی پیجت گذاشته بودی رو دیدم؛ چون اسم و شمارت رو نوشته بودی و عکس خودت هم روی پروفایلت بود، تونستم تشخیصت بدم. وقتی فهمیدم نقاش شدی، خیلی خوشحال شدم؛ تبریک میگم!
لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. کازوما نفس عمیقی کشید و باز لب به سخن گشود:
- آره، خلاصه که حالا هممون اين‌جاییم.
وقتی کلمه‌ی "همه" را گفت، جرقه‌ای در ذهنم زده شد که تحت پیروی از آن جرقه، سرم را سریع بلند کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
- کازوما سان، جیوبا سان با تو نیومد؟ خیلی دلم می‌خواد مدیر پرورشگاهی که توی اون بزرگ شدم رو بازم ببینم.
ناگهان نگاهش آغشته به غم و دلتنگی شد. از بین رفتن لبخند از روی لبش، آن تغییر چهره‌ی ناگهانی‌اش و حسرتی که میشد به وضوح در چهره‌اش دید، متعجبمان کرد.
اما وقتی کازوما آهی کشید و سرش را پایین انداخت، آن زمانی که لب به سخن گشود، تازه فهمیدم نقطه‌ی غم انگیز ماجرا کجا بود.
- جیوبا مرده. پنج سال پیش... اون... کشته شد.
چشمانمان از تعجب گرد شدند و در بهت فرو رفتم. ذهنم توان درک و تجزیه تحلیل چیزی را نداشت.
غم آغشته به صدای کازوما گویا واگیردار بود که خیلی سریع سایه‌اش را بر قلبم افکند!
انگشتانم سست شدند. باور نمی‌کردم! جیوبا واقعاً مرده بود؟ اما چگونه؟
با سؤالی که کازوما پرسید، فهمیدم این‌بار نوبت او بود که از شنیدن پاسخش شوکه شود.
- شما چی؟ ناتسونو باهاتون نیومده؟
نگاهم معطوف لبخند غمگین روی لبش شد. این‌بار او بود که سعی می‌کرد انحرافی در مسیر بحثمان ایجاد کند. این‌بار او در تغییر بحث شکست می‌خورد!
فوراً بغضی به گلویم چنگ زد. از نگاهش می‌دیدم چه‌قدر مشتاق دیدن ناتسونو است.
متأسفانه نمی‌توانست؛ نمی‌توانست او را ببیند!
دیدار دوباره‌ی عزیزان پس از یک مدت دوری هم این بدی را داشت که باید در کنار اتفاقات خوب، اتفاقات بد را هم بیان می‌کردی!
پوزخند آرامی زدم.
چه سریع همه‌یمان چهره‌ی غمگینی به خود گرفتیم! چه سریع لبخندها از لب زدوده شد و غم حاکم جو شد!
آن لحظه که تاتسومی لب به سخن گشود، از لحن صدایش فهمیدم قلبش زیر بار تک تک کلماتی که بر زبان می‌آورد، ویران شده!
- ما... ما هم ناتسونو رو از دست دادیم.
***
- هنوزم باورم نمیشه ناتسونو مرده!
کازوما کلافه دستی به موهایش کشید و نگاه غمگینش را میان ما چرخاند.
چهره‌ی ناباور و سردرگمش، عیان می‌کرد چه‌قدر در باور این موضوع سختی می‌کشید. انعکاسی از ناراحتی و غم در نگاهش به چشم می‌خورد. هر چه در آن چشمان سردرگمش نگاه می‌کردم، کلافه‌تر می‌شدم.
به مبل تکیه داده، پایم را روی پای دیگرم انداخته بودم. نگاهم را از کازوما سان گرفتم و به فنجان چای روی میز خیره شدم.
گاهی باور وقایع آن‌قدر سخت میشد، که نمی‌توانستی بر آن مقابله کنی و مجبور می‌شدی در برابرش سر خم کنی! حال، وضعیت ما نیز همین بود.
همین‌قدر سخت برای باور و سخت‌تر برای کنار آمدن!
آهی کشیدم و صدای کنجکاو و غمگین کائوری بود که مرا از عالم افکارم خارج کرد.
- کازوما سان، جیوبا سان چرا مرد؟ چه‌طوری؟
کائوری چشم انتظار کازوما به او خیره شده بود. از نگاهش می‌فهمیدم به این موضوع خیلی اهمیت می‌دهد.
داشت تا شنیدن حرف‌های کازوما خود را نیمه جان می‌کرد که بالأخره کازوما لب به سخن گشود. دلتنگی و حسرت عجیبی چاشنی صدایش بود که حس عجیبی در دلم کاشت.
- پنج سال پیش بود! همه چیز اون شب اتفاق افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #50
کازوما نگاه غم زده‌اش را بالا گرفت و از آن‌جایی که من درست روبه‌رویش نشسته بودم، نگاهش در نگاهم قفل شد. صدای جدی و متأسفش، توجهمان را جلب می‌کرد تا بیشتر روی حرف‌هایش متمرکز شویم.
- یادتونه بعد از کشیدن روح هینا، برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ، قرار شد با جیوبا به توکیو بیایم؟ سوار هواپیما شدیم و به این‌جا رسیدیم. همه چیز خیلی عالی پیش می‌رفت و وقتی به انجمن رفتیم، همه چیز یه دفعه نابود شد. توی ساختمانی بودیم که جلسات انجمن برگزار میشد. همه‌ی اعضا بودن و وقتی خواستیم شروع جلسه رو اعلام کنیم، یه دفعه سنگ قرمز شد؛ درخشید و خود به خود شکست. سنگ تیکه تیکه شده بود و بعد از شکستنش، روحی از داخل تیکه‌های شکستش بیرون اومد.
دستانم ناخودآگاه مشت شدند و دندان‌هایم را روی هم فشردم. آن خشم و نفرتی که در صدایم خودنمایی می‌کرد، مستقیم از کینه و نفرتم نسبت به سوناکو نشأت می‌گرفت. آن دختر بچه‌ی لعنتی، کابوس شب‌هایم شده بود و حق داشتم از او متنفر باشم، مگر نه؟
پوزخندی لبانم را زینت داد و به کازوما نگاه کردم.
- که اون روح هم سوناکو بود، مگه نه؟
چشمان کازوما از فرط تعجب گرد شدند و وقتی کائوری وارد بحث ‌شد، بهت نگاهش بیشتر شد و سردرگمی در چهره‌اش عیان گشت.
- کازوما سان، ما می‌دونیم سوناکو از داخل سنگ آزاد شده! از همون روزی که با تو تماس گرفتیم تا الان، دنبالمون می‌کنه.
کائوری سرش را به سوی من چرخاند و پس از انداختن نگاهی نگران و مضطرب به من، دوباره چشمانش را به سوی کازوما چرخاند.
- اون حتی با هینا هم روبه‌رو شد و... و حدس می‌زنیم اون بود که... .
از لرزشی که به صدایش پیوست، سرش که پایین افکنده شد و از دلتنگی‌ای که در صدایش حس کردم، فهمیدم ادامه‌ی جمله‌اش چه بود. احساس کردم سطل آب یخی روی سرم ریخت!
دستانم را در هم فرو بردم، چرا که از سردی انگشتانم لرزی به بدنم حاکم شده بود. شاید فشارم افت کرده؛ چه بدانم!
می‌خواستم رشته‌ی کلام کائوری را در دست بگیرم که تاتسومی پیش از من اقدام کرد.
- حدس می‌زنیم اون ناتسونو رو کشته باشه.
همه سر چرخاندیم و خیره به تاتسومی ماندیم. اخم پررنگ روی ابروانش و دست مشت شده‌اش، نشان از خشمش می‌دادند. مطمئن بودم اگر می‌توانست، همینک سوناکو را پیدا کرده و او را می‌کشت. گرچه او همین حالا هم مرده بود. چگونه می‌توان کسی را که قبلاً مرده، دوباره کشت؟
نفسی عمیق کشیدم و چشم از تاتسومی‌ای که به نقطه‌ی نامعلومی نگاه می‌کرد، گرفتم. در عمق نگاهش می‌دیدم چه‌قدر دلتنگ برادرش شده. دیدن آن غم و خشم از درون تبدیل به خاکسترم می‌کرد.
صدای سردرگم و ناراحت کازوما تاج را از سر سکوت درآورد.
- این خیلی بده!
دستی به صورتش کشید و سری با ناباوری تکون داد. درحالی که به مبل تکیه می‌داد، خود را سرزنش کرد.
- باورش خیلی سخته. بچه‌ها خیلی متأسفم؛ تقصیر من بود! باید پشت تلفن بهتون می‌گفتم سوناکو به دنیای زنده‌ها راه پیدا کرده. باید بهتون می‌گفتم تا بیشتر مراقب خودتون می‌بودید.
چیزی نگفته و اجازه دادیم سکوت در پاسخش سخن بگوید. گویا از درون قلب باور داشتیم کازوما باید زودتر از این حرف‌ها به ما اطلاع می‌داد. گویا می‌دانستیم او بی‌احتیاطی کرده بود و عذرش را پذیرفته بودیم.
با سؤال تاتسومی، از جو اندوه و ناراحتی خود بیرون آمدیم.
- کازوما، ادامه بده. بعد از این‌که سوناکو از داخل سنگ بیرون اومد چی شد؟
کازوما آرنج دستانش را روی زانوانش گذاشته و به جلو خم شد. اخم ریزی حاکی از تمرکز روی ابروان قهوه‌ای رنگش نشستند. نگاه جدی‌اش را که با لحن صدایش مطابقت داشتند، میان ما چرخاند.
- چی می‌خواستید بشه؟ بعد از این‌که سوناکو بیرون اومد، همه جا رو داغون کرد. همه جا آتیش گرفت. سوناکو با کنترل اجسامی مثل چاقو، همه رو کشت. جیوبا هم اون شب، توی اون حادثه مرد. من یه جا توی ساختمون قایم شدم؛ سر همین من رو پیدا نکرد و رفت.
سرش را بالا آورد و در عمق چشمانم خیره شد. نگاه جدی‌اش و حرفی که زد، رعشه‌ای به تنم انداخت.
‌- هینا، اون برای پیدا کردن تو اومد! اون مدتی که روح تو داخل سنگ بود، تو عروسکش شده بودی و مشخصه که بازم تو رو در اختیار خودش می‌خواد.
سرم را آرام پایین انداختم و دستانم را مشت کردم. پایم را که روی پای دیگرم انداخته بودم، آرام آرام تکان دادم.
عروسکش؟ من؟
پوزخند آرامی زدم. می‌توانستم خشم و کینه‌ای را که سایه‌ی سیاهی روی قلبم افکنده بودند، حس کنم. می‌توانستم خطر نهفته درون آن سیاهی را حس کنم.
تار مویی که پشت گوشم انداخته بودم، سُر خورد و جلوی چشمم آمد. پلک‌هایم را محکم فشردم و در دل خود تکرار کردم.
من عروسک هیچ کس نیستم؛ نیستم! من یک عروسک نیستم!
هر چه تکرار می‌کردم، گویا بیشتر درون هاله‌ای از خشم فرو می‌رفتم. اطرافم ساکت و تاریک شده بود، یا توهم من بود؟
نمی‌دانستم! فقط خشم پیچیده در سراسر وجودم را حس می‌کردم و دلم می‌خواست فریاد بزنم که سوناکو، از تو متنفرم! دلم می‌خواست نابود ‌شود.
صدای کنجکاو و جدی کائوری، ناگهان مرا از توهمی که درونش فرو رفته بودم، بیرون کشید و موجب ‌شد سردرگم و متعجب سوی کائوری سر بچرخانم.
- ولی آخه من نمی‌فهمم. سوناکو چه‌طوری از داخل سنگ بیرون اومد؟ چه‌طوری موفق شد؟
همان‌طور که در انتظار پاسخ کازوما نشسته بودیم، کائوری سنگینی نگاه مرا روی خود حس کرد و نگاهی گذرا به من انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین