. . .

تمام شده رمان شکاف سرخ ‌| سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
32b4a4889ef1b7c98427adbb6af83995_widc.png


نام رمان: شکاف سرخ (جلد دوم رمان زندگی دو وجهی)
نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: وحشت
خلاصه: گاهی اوقات، یک شکاف می‌تواند شروع اتفاقات ناگوار باشد. پس از خارج شدن روح هینا از درون سنگ، انتظار می‌رفت همه چیز خوب و خوش ادامه یابد؛ اما افسوس که زندگی برخلاف انتظارات است! هیچ کس فکر نمی‌کرد بیرون کشیدن روح هینا از درون سنگ، بهایی به ازای شکاف سرخ داشته باشد؛ بهایی که موجب آزادی روح بی‌رحمی شد و با آزادی او، باز قتل‌ها از سر گرفته شدند. کسانی که مردند و هینایی که فقط توانست تماشاگر از دست رفتن عزیزانش باشد. هینایی که سر انجام برای پیروز شدن در این بازی وحشتناک، خطر بزرگی را به جان خرید و سراغ یک دوست قدیمی را گرفت!

خلاصه‌ی جلد اول: هینا دختر پرورشگاهی‌ بود که یه روز یه سنگی توی زیرزمین پرورشگاهشون پیدا می‌کنه. وقتی به اون سنگ دست می‌زنه، بخشی از روح هینا به درون سنگ کشیده میشه و توسط روح خبیثی کنترل میشه، به همین دلیل هینا دست به قتل دوست‌هاش می‌زنه؛ اما این کارش رو فراموش می‌کنه. بعداً هینا با پسری به اسم ناتسونو آشنا میشه و به کمک اون و دوست‌هاش می‌فهمه قاتل خودشه و دنبال راه‌حلی برای مشکلش می‌گرده. با هم میرن سنگ رو از اون پرورشگاه برمی‌دارن؛ اما بعد از یه مدت، مردی به اسم کازوما و مدیر پرورشگاه هینا، یعنی جیوبا، هینا رو پیدا می‌کنن و راجع‌به یه انجمن جن‌گیری براش تعریف می‌کنن که این انجمن نود و پنج سال پیش یه روح رو درون اون سنگ حبس کرده بوده! بعداً به کمک یه احضار خاص، روح هینا رو از سنگ بیرون می‌کشن و برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ، راهی توکیو میشن؛ اما یه اتفاقاتی توی طول مسیرشون می‌افته.

با جلد دوم این رمان همراه باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #21
بلافاصله تاتسومی دستپاچه و هیجان‌زده دستش را به جلو دراز کرد و بیشتر به سوی میز خم شد. مردمک چشمانش که حالتی لرزان داشتند، نشان اضطرابش بودند و وقتی حرفش را با جدیت بیان کرد، ناخودآگاه خیره به چهره‌اش ماندیم.
- کازوما؟!
سکوت چند لحظه‌ایی که از پشت موبایل شنیده شد، متعجبمان کرد؛ طوری که برای فهمیدن این‌که تماس قطع شد یا نه، به ناتسونو نگاه کردم. حرفم را از نگاهم خواند و همان لحظه که به سوی موبایل دست برد تا آن را بررسی کند، صدای کازوما تئوری قطع تماس را رد کرد.
- تاتسومی؟ خودتی؟ با... باورم نمی... شه که بهم زنگ زدی.
‌- کازوما، ما الان هممون این‌جاییم! ناتسونو، هینا و کائوری هم کنار من هستن. تو... تو با ما کاری داشتی؟
کنجکاوی و نگرانی نهفته در صدای تاتسومی را درک می‌کردم. آن حسی که برای فهمیدن موضوع داشت، در همه‌مان نهفته بود و نمی‌دانم چرا حس می‌کردم نگرانی من بیشتر بود! حس می‌کردم نگرانی‌ای که در مورد حرف‌های کازوما سان داشتم، در وجودم ریشه می‌دواند تا سراسر بدنم را تحت نفوذ داشته باشد.
صدای خوشحال و آسوده‌ی کازوما توجهم را جلب کرد.
- خدا رو شکر! از اين‌که می‌شنوم همتون با همید خیلی خوشحالم. باید موضوع مهمی رو باهاتون در میون بذارم.
صدایش قطع و وصل نمیشد؛, اما همچنان آن خش خش ضعیف تماس، در پس زمینه صدایش به گوش می‌رسید و موجب ایجاد مشکل در شنیدن حرف‌هایش می‌شد. اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروانم نشست. از شنیدن این خش خش کلافه شده بودم.
دستی به پشت گردنم کشیدم و پرسیدم:
- تاتسومی سان! تو کجایی؟!
- هینا؟ این تویی؟ خوبی؟ نگرانت بودم!
متعجب و شگفت‌زده چهره‌ام را میان بقیه چرخاندم. انگشتان در هم فرو رفته‌ام، شل شدند و اخمم کمرنگ‌تر شد.
تپش قلبم افزایش یافت و وجودم پذیرای حس بدی شد که آزارم می‌داد. چرا کازوما سان نگرانم بود؟!
دستانم به سردی یخ شدند و نمی‌توانستم جلوی سؤالات بی‌امانی را که به سوی ذهنم هجوم می‌آوردند، بگیرم. نگرانی کازوما که نمی‌توانست یک نگرانی عادی باشد! چرا نگران بقیه نشده و نگران من بود؟ چرا این را ذکر می‌کرد؟
مردد زبانی روی لبانم کشیدم و درحالی که چشم از نگاه‌های خیره‌ی بقیه می‌گرفتم، دستان سردم را روی میز گذاشتم و با چشم‌پوشی از اضطرابم، گفتم:
- چرا نگران من؟! من که حالم خوبه!
- همه چی... رو بهتون توضی... میدم، اما اول... با... ببینَ... مِتون. شما هنوز توی کیوتو هستید؟
در نتیجه‌ی قطع و وصلی صدای کازوما یک جمله‌ی نصف و نیمه حاصل شده بود که برای شنیدن و فهمیدن کامل جمله، همه‌مان به شدت روی صدایش تمرکز کرده و بیشتر به جلو خم شده بودیم. دیگر تقریباً سرهایمان چون شاخساری در هم فرو رفته بود!
فقط زمانی که قطع و وصلی از بین رفت، متوجه جمله‌ی آخر کازوما شدیم. با گذر هر لحظه، بیش از پیش نگران و مضطرب می‌شدیم. ناتسونو مدام هوف کلافه‌ای می‌کشید و کائوری لبش را می‌جوید.
تاتسومی نگاه اخم‌دارش را سوی موبایل چرخاند.
- نه، ما یه ساله که اومدیم یوکوهاما.
نمی‌دانم چرا حس کردم چشمان کازوما سان موقع گفتن حرفش، از فرط تعجب گرد شده بودند. صدای بلندش که بیانگر حیرتش بود، نشان می‌داد انتظار چنین چیزی را نداشته.
- اوه! یوکوهاما؟! خیلی دوره، نمی‌تونم به زودی برسم یوکوهاما. من برنامه ریخته بودم هفته اول ژانویه برسم کیوتو.
این‌دفعه ناتسونو بود که به حرف درآمد و وارد بحث شد.
- کازوما سان، بگو کجایی؟ صدات ضعیف میاد که هیچ، چرا از اول همه چیز رو توضیح نميدی؟ ما فقط سردرگم‌تر می‌شیم، همین!
کلافگی و عصبانیت صدایش برازنده‌ی اخم نشسته به ابروان و آن نگاه بی‌حوصله‌اش بود. حق داشت کلافه شود! کازوما حرف را می‌پیچاند و این حرف‌های نصفه‌اش، هیچ کمک یاری به حال ما نبودند. خیلی بهتر بود که ماجرا را تعریف کند و سپس بخواهد به حاشیه بپردازد.
کازوما سان آه ناچاری کشید و آرام و جدی گفت:
- ناتسونو، تو راست میگی؛ اما باور کن ماجرا پیچیده‌تر از اونیه که بتونم پشت تلفن بهتون بگم. گذشته از این، چیزهایی هست که باید نشونتون بدم. یه مشکلی داریم که برای بر طرف کردنش باید دوباره دور هم جمع بشیم.
دستانم را بی‌اختیار و با ضعف فشردم و از میان دندان‌های به هم قفل شده‌ام، پرسیدم:
- چه مشکلی؟!
صدای لرزان و مضطربم موجب چرخیدن نگاه ناتسونو به سوی من شد. بی‌خیال نگاه خیره و نگران او، در انتظار پاسخ کازوما به موبایل روی میز نگاه کردم. حرف‌های کازوما داشت نگرانم می‌کرد و می‌دانستم اگر او می‌گفت مشکل، منظورش یک مشکل عادی روزانه نبود. می‌دانستم از مشکل خانوادگی، مشکل مادیات روزانه و یا که وسط جاده تصادف کرده و ماشینش را از دست داده، سخن نمی‌گفت. هر مشکلی که به او مرتبط باشد، قطعاً با ماوراء طبیعه هم در ارتباط است!
این فکر رعشه‌ای به وجودم ‌انداخت. من تحمل چنین چیزهایی را نداشتم و در توانم نبود که دوباره با ماوراء طبیعه سر و کله بزنم. در توانم نبود که دوباره در یک باتلاق دیگر فرو روم و جان سالم به در ببرم. اگر آن باتلاق سابق دوباره سراغم می‌آمد، این‌بار قطعاً در آن فرو می‌رفتم و نجات پیدا نمی‌کردم.
با ترس آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم زود قضاوت نکنم. سعی کردم چشم بر این افکار منفی ببندم، هر چند نمی‌دانستم چه‌قدرشان منفی بود و چه‌قدرشان واقعیت؛ اما نمی‌خواستم هنوز هیچ چیز معلوم نشده، برای خود سناریوهای وحشتناک بنویسم و موقع نوشتنشان ترس و لرز بر وجودم حاکم شود.
صدای جدی کازوما طنابی شد که مرا از چاه افکارم بیرون کشید.
- هینا، وقتی رسیدم ژاپن براتون توضیح میدم. من الان توی روسیه‌ام، بیست و شش دسامبر پرواز دارم به توکیو.
بیست و شش دسامبر! امروز چهارده دسامبر بود. کازوما قصد داشت به زودی نزدمان بیاید و شاید داشت کوله باری از مشکلات را نیز همراهش می‌آورد. با آمدنش، خیلی چیزها قرار بود تغییر کنند و ما دوباره قرار بود پایمان به ماجراهایی باز شود که شاید هیچ آدم عادی‌ای تا کنون تجربه نکرده. او با آمدنش می‌خواست طوفانی را پشت سرش بیاورد!
نمی‌دانستم! شاید هم فقط بزرگش می‌کردم، شاید هم نه. فقط آمدن کازوما به این‌جا، به مزاجم خوش نیامده بود و قرار نبود از خبر برگشتش ابراز خوشحالی کنم.
آن‌قدر در این افکارم و نگرانی مبهمم برای مشکلاتی مبهم غرق شده بودم که وقتی صدای بلند کائوری سمفونی گوشم شد، تازه متوجه نکته تعجب برانگیز ماجرا شدم.
- روسیه؟! اون‌جا چی کار می‌کنی؟!
- کائوری، وقتی همراه جیوبا از پیش شما رفتیم به توکیو، جریاناتی پیش اومد و مجبور شدم بیام این‌جا، دو و نیم ساله که توی روسیه‌ام. بچه‌ها، شما می‌تونید تا بیست و ششم خودتون رو برسونید به توکیو؟ واقعاً باید ببینمتون.
از لحن صدای خواهشمند و جدی‌اش می‌فهمیدم واقعاً چه‌قدر نیاز داشت ما را ببیند. معلوم بود موضوع مهمی پیش آمده که این‌طور برای دیدن ما تلاش می‌کند.
ناتسونو به پشتی صندلی تکیه داد و یک دستش را روی لبه‌ی میز گذاشت.
- کازوما سان، تو نمی‌تونی بیای به یوکوهاما؟
ناچاری و ناراحتی صدای کازوما، توجهم را جلب کرد. مشخص بود اگر می‌توانست، به یوکوهاما می‌آمد، اما حیف نمی‌توانست!
- نه ناتسونو، متأسفم. بخوام بیام یوکوهاما کل برنامه‌ها تغییر می‌کنه و زمان از دست می‌دیم.
هوف کلافه‌ و آرامی کشیدم تا کازوما نشنود و چون ناتسونو به پشتی صندلی تکیه دادم. دستانم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم و چشمانم معطوف تاتسومی شد، که گفت:
- کازوما ما اول باید در موردش... .
حرفش با صدای مضطرب و سردرگم کازوما و خش خشی که از موبایل بلند شد، نصفه ماند.
- بچه‌ها؟ تماس هنوز بر قراره؟ صداتون نمیاد؟
اين‌بار کائوری بود که متعجب پرسید:
- کازوما سان؟ صدامون میاد؟
- الو؟ الو؟ هیچ صدایی نمیاد!
تاتسومی موبایلش را از وسط میز برداشت و نزدیک دهانش برد. همچنان روی اسپیکر بود و تاتسومی سعی داشت هر طور شده صدایش را به گوش کازوما برساند.
- کازوما؟
اما در پاسخ فقط قطع شدن تماس و صدای بوق موبایل حرف زد.
درحالی که بوق موبایل اجازه‌ی بر قراری سکوت در محیط را نمی‌داد، گیج و منگ، متعجب و مبهوت بابت حرف‌هایی که شنیده بودیم، نگاهی میان هم رد و بدل کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #22
هیچ کس به باقی مانده‌ی شامش دست نزده و درحالی که غذا را روی میز به حال سرد شدنش رها کرده بودیم، در هال روی مبل‌ها نشسته و بحث می‌کردیم.
پس از این‌که تماسمان با کازوما سان قطع شد، تاتسومی سعی کرد بار دوم زنگ بزند؛ اما نتوانست دسترسی پیدا کند. دیگر به کازوما زنگ نزدیم و به‌ جای تلاش بیهوده برای برقراری ارتباط با او، در هال دور هم جمع شده مشغول تبادل نظر بودیم.
باید تصمیمی در مورد حرف‌های کازوما و این‌که آیا برای دیدنش به توکیو برویم یا نه، می‌گرفتیم! باید می‌فهمیدیم حاضر به پا نهادن در این ماجرا و این قضیه بودیم، یا نه. کازوما از ما کمک می‌خواست و کمک کردن یا نکردن به او، موضوع داغ صحبتمان بود.
هر کس با کلافگی، جدیت و منطق، نظرش را بیان می‌کرد، حرفش را می‌گفت و پیشنهادش را بر زبان می‌آورد. وقتی هم بحث بیشتر کش پیدا می‌کرد و به نتیجه نمی‌رسیدیم، بی‌حوصلگی و سردرگمی وارد میدان میشد.
همه‌مان خیلی مضطرب بودیم و احساسات نامعلومی داشتیم که سعی می‌کردیم سرکوب کنیم. نگرانی و کلافگی درونم طغیان کرده بودند و خبر از احساسات و افکار بقیه نداشتم.
صدای کلافه‌ی ناتسونو در گوشم می‌پیچید، اما فکرم قدری مشغول بود که هیچ کدام از حرف‌هایش را درک نمی‌کردم.
- ولی داداش! ما حتی نمی‌دونیم موضوع چیه، نمی‌تونیم که بدون اطلاع، همین‌طور چشم و گوش بسته، به امید کازوما سان پاشیم بریم توکیو.
نارضایتی صدایش علت اخم پشت ابروانش را فاش می‌کردند. چشم به سوی اویی که کلافه روی مبل لش کرده و به تاتسومی نگاه می‌کرد، چرخاندم. ناتسونو نمی‌خواست بدون اطلاع دست به چنین کاری بزند و می‌خواست اول آگاهی یابد که وارد چه ماجرایی می‌خواست شود. بخشی از دلم با او موافق بود،؛ اما بخشی دیگر طرف کائوری و تاتسومی را می‌گرفت. هم می‌خواستم نزد کازوما سان رفته و با او صحبت کنم، تا از ماجرا سر در بیاورم و هم نمی‌خواستم پا در چاهی بگذارم که نمی‌دانستم چه‌قدر عمیق بود! این سردرگمی همه‌مان را روی انگشت به بازی گرفته بود.
تاتسومی سعی کرد با دلایلش ناتسونو را متقاعد کند. درحالی که اندکی به جلو خم شده و آرنج یک دستش را روی زانویش گذاشته بود، دست دیگرش را مطابق با حرفش در هوا تکان می‌داد. نگاه جدی هماهنگ با صدایش اجزای چهره‌ی ناتسونو را می‌کاویدند.
- ناتسونو، اگه اين‌جا بمونیم هم نمی‌تونیم چیزی بفهمیم.
نگاهش را میان ما چرخاند و ادامه داد:
- من نگرانی شما بابت موضوعی که هیچ اطلاعی ازش ندارین رو درک می‌کنم، چون خودمم این حس رو دارم؛ اما ما مگه به کازوما اعتماد نداریم؟ اون که قصد نداره بی‌خودی ما رو به توکیو بکشونه.
پایم را از روی پای دیگرم برداشتم و پس از کنار کشیدن دستم از زیر چانه‌ام، تکیه‌ام را از مبل گرفتم و مانند خودش به جلو خم شدم. صدایم آرام و جدی بود، می‌خواستم بر آشوب درونم تسلط یابم.
- حرفت درسته، ولی چه‌قدر احتمال داره دچار دردسر نشیم؟ چه‌قدر احتمال داره یه مشکل خیلی بزرگ به انتظارمون ننشسته باشه؟
تاتسومی نگاه تند و تیزش را سریع به من دوخت و بلافاصله‌ با آن صدای جدی و قاطعش پاسخم را داد؛ پاسخی که چشمانم را از فرط بهت گرد و خودم را در شوک فرو برد.
- صفر درصد!
یک یا دو باری با بهت پلک زدم و در هنگامی که اخم روی ابروانم می‌نشست، کنجکاو و سردرگم به او تشر زدم:
- پس چی داری میگی؟
تاتسومی نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد.
- دارم میگم من نمی‌دونم چی پیش رومونه! نمی‌دونم خطری ما رو تهدید می‌کنه یا نه. نمی‌دونم چه‌قدر دردسر خواهد داشت؛ اما چیزی که می‌دونم اینه که اگه اتفاق مهمی افتاده که موجب شده کازوما بره به روسیه و از اون‌جا باهامون تماس بگیره، پس یعنی لازمه که برای فهمیدن ماجرا به دیدنش بریم.
کائوری درحالی که به مبل تکیه داده و دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرده بود، نگاه ناچار و رضایتمندش را میان ما چرخاند.
- با تاتسومی موافقم. ما همین الانش هم پامون به این ماجرا باز شده، بهتر نیست برای سر در آوردن ازش پاشیم بریم توکیو؟
کلافه دستم را میان موهایم به بازی درآوردم.
- خودمم بدم نمیاد بریم توکیو و همه چیز رو بفهمیم، ولی... .
کائوری شانه‌ای بالا انداخت و به نشانه‌ی کنجکاوی و سؤالی، اندکی چشمانش را ریز کرده و گفت:
- ولی چی؟ پس چرا مخالفت می‌کنی؟
من دلایل زیادی برای مخالفت داشتم که پررنگ‌ترین آنان ترس و بی‌زاری از گذشته و فراری بودن از همه چیز مربوط به گذشته بود. اگر دلم نمی‌خواست وارد این قضیه شوم، به خاطر این بود که نمی‌خواستم تاریخ خود را تکرار کند. نمی‌خواستم دوباره وارد چرخه‌ای از اتفاقات دردناک و وحشتناک شوم.
نمی‌توانستم نگرانی و ترسم را نادیده بگیرم و همین نتوانستن، موجب مخالفتم می‌شد. موجب می‌شد غلفت را ترجیح دهم.
نگاه غمگین و کلافه‌ام را معطوف چهره و چشمان آبی کائوری کردم.
- من فقط می‌ترسم!
رنگ غمی که نگاه کائوری به خود گرفت، از دیدم پنهان نماند و از نگاهش فهمیدم موضوع و علت ترسم را فهمیده. دستانم را مشت کردم تا تمام احساسات پیچیده‌ی درونم را، با فشردن ناخن‌هایم در پوستم خالی کنم. می‌خواستم هر طور شده از این احساسات خلاصی یابم؛ اما متأسفانه راه خروج خیلی دور بود و پاهای من خیلی ناتوان!
کائوری درحالی که غمگین نگاهم می‌کرد، لبخند آرامش بخش و اندوهگینی زد.
- هینا، هممون می‌ترسیم!
این را که گفت، با نگاهی خیره به او چشم دوختم. می‌ترسیدند؟ یعنی همه‌ی آن‌ها می‌ترسیدند و سر سوزن هم شده، می‌توانستند حسم را درک کنند؟ نمی‌دانم! همه چیز خیلی پیچیده و چون تار عنکبوتی در هم فرو رفته بود. نمی‌توانستم این حجم از احساسات و افکار را درک کنم؛ اما فهمیده بودم آن حرف کائوری موجب آرام و قرار گرفتن و لحظه‌ای نفس راحت کشیدن قلبم شد.
وقتی سرم را آرام پایین آوردم و انگشتان شل شده‌ام را از هم باز کردم، آن وقتی که به صدای جدی تاتسومی گوش سپردم، می‌دانستم ناگهان آرام و مطمئن شدنم به خاطر حرف کائوری بود.
- خب پس، تصمیم چیه؟ می‌ریم یا نمی‌ریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #23
کائوری سریع و مصمم به سوی تاتسومی چرخید و پاسخش را داد:
- من که موافقم بریم!
کنجکاوی و اشتیاقش برای رفتن را در صدایش می‌دیدم؛ اما درک نمی‌کردم مشتاق چه چیزی بود؟ مشتاق به دردسر افتادن؟
با این حال، آن دو راست می‌گفتند! نمی‌توانستیم این‌جا بمانیم و زمانی که کازوما سان می‌گفت مشکلی پیش آمده و باید بر طرفش کنیم، نادیده‌اش بگیریم.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و درحالی که به سوی شیرینی‌های روی میز دست دراز می‌کردم تا یکی بردارم، شانه‌ای بالا انداخته و بی‌تفاوت گفتم:
- منم موافقم.
لحن صدایم بی‌تفاوت نشان می‌داد؛ اما فقط خود می‌دانستم درونم چه آشوبی به پا شده بود. فقط خودم می‌دانستم افکار و احساساتم چه سخت علیه من قیام کرده بودند! از درون، هیچ چیز نمی‌دانستم و میان درهای مختلفی که نمی‌دانستم کدامشان را باز کنم تا به مقصد برسم، گم شده بودم. بی‌تفاوت نشان می‌دادم تا نگرانی و اضطرابم را سرکوب کنم.
درحالی که یک گاز به شیرینی می‌زدم، تاتسومی سرش را سوی ناتسونو چرخاند و چشمان سؤالی و منتظرش جهت دریافت پاسخ را، به او دوخت.
ناتسونو چشم غره‌ای به همه‌ی ما رفت و درحالی که روی از برادرش می‌گرفت، با غیض گفت:
- خیلی خب بابا، بریم!
تاتسومی لبخند مطمئنی روی لبش نشاند و نگاهش را که سعی می‌کرد نگرانی اندکش را پنهان ساخته و رنگ امید به آن ببخشد، ميان ما چرخاند. او حرفش را میزد؛ اما در آن لحظه، من، شاید هم هیچ کدام به آن حرفش امیدوار نبودیم.
- بچه‌ها، مطمئن باشید همه چیز خوب پیش میره.
در پاسخش، فقط آهی آرام کشیدم و گاز دیگری به شیرینی‌ام زدم.
و این‌طور شد که تصمیم گرفتیم به زودی کارهای مربوط به سفر توکیو را انجام دهیم. این‌طور شد که تصمیم گرفتیم پا به درون بازی‌ای بگذاریم که از مراحلش و روش بازی‌اش آگاهی نداشتیم.
ما با پای خود زندگی آرام و آرامشمان را در یوکوهاما ترک کرده و وارد راهی به سوی توکیو شدیم؛ راهی که نمی‌دانستیم به چه ختم می‌شد.
از آن پس به بعد، هر اتفاقی که افتاد، مسئولش خودمان بودیم، که تصمیم گرفتیم بخشی از این بازی باشیم.
***
سالن تاریک بود و صدای وزش باد که پنجره‌های انتهای هال را محکم باز و بسته می‌کرد، در گوشم طنین انداخته بود.
تاریکی‌ای که محیط را زیر سلطه گرفته بود، رعب و وحشت عجیبی در دلم می‌کاشت و من در میان آن تاریکی، دنبال کلید برق بودم تا چراغ را روشن کنم.
چشم در همه جا می‌چرخاندم؛ اما گویا همه‌ی چراغ‌ها و کلیدهای برق خانه از بین رفته بودند.
تاریکی داشت گسترده‌تر می‌شد. فقط نور سفیدی که در ابتدای راهرو سو سو می‌زد، برایم قابل رؤیت بود.
صدای باد چون موسیقی‌ای داشت پخش می‌شد؛ اما حیف موسیقی دلنشینی نبود! همه جا ساکت بود و لوازم خانه سر جایشان قرار داشتند.
تنها چیزی که فرق ایجاد می‌کرد، همین تاریکی بود!
متعجب و سرگردان سرم را در اطراف چرخاندم.
قلبم با تمام توانش خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید و گویا قصد ترک بدنم را داشت! نفس‌هایم آرام و ریتمیک از دهانم خارج می‌شدند و من نمی‌توانستم همه‌ی هوایی را که به ریه‌هایم فشار می‌آورد، تخلیه کنم. دستانم به سردی یخ بودند و چشمانم از وحشت گرد شده بودند.
در زیر بار سؤالات بی‌پاسخی که به سوی ذهنم هجوم می‌آوردند، اسیر بودم. سردرگمی داشت در ذهنم جولان می‌داد و من نمی‌فهمیدم چرا خانه‌مان چنین حالتی پیدا کرده. نمی‌فهمیدم چرا این‌قدر غرق سکوت شده بود. پس کائوری کجا بود؟ چو کجا بود؟
چرا هر کجا را نگاه می‌کردم، تاریکی می‌دیدم؟!
دست آخر، آن نور سفیدی که در کل راهروها می‌دوید، مرا وادار به قدم برداشتن به آن سو کرد. پاهای لرزانم را تکان دادم و با این‌که نای حرکت نداشتم؛ اما باز به جلو رفتم.
حس سستی و کرختی عجیبی در ماهیچه‌هایم حس می‌کردم. پاهایم می‌لرزیدند و من آرام و با احتیاط به راهرو می‌رفتم.
آب دهانم را با ترس و لرز قورت دادم.
هوای داخل خانه، حالت مرده‌ای داشت و روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. بار نامرئی‌ای روی دوشم حس می‌کردم.
اضطراب و رعب نشسته به جو را دوست نداشتم. گویا وادارم می‌کرد به این‌که بترسم! گویا متحرکی می‌شد برای بیدار کردن حس وحشتم!
نمی‌فهمیدم.
چرا خانه این‌قدر تاریک و خفه بود؟
سرم را به جلو خم کردم تا پیش از ورودم به راهرو، اطراف را بررسی کنم. در اتاق کائوری بسته بود و در اتاق من نیمه باز!
دستم را روی دیوار گذاشتم و درحالی که انگشتان بی‌حسم را روی دیوار سرد می‌کشیدم، با زبانم لبانم را تر کرده و به بازدم نفسم که چون رقاصی ماهر در هوا می‌رقصید، چشم دوختم.
باشد، در ماه دسامبر بودیم ولی دیگر پکیج هم روشن بود! هوای خانه این‌قدر سرد نبود که نفسم به حالت بخار درآید!
جریان چه بود؟
چرا از فرط سرما وجودم می‌لرزید؟
وارد راهرو شدم.
پا به داخل راهرو گذاشتم و حس انزجار قلقلک انگشتان پایم، موجب در هم فرو رفتن چهره‌ام شد. دستم را در یک واکنش ناگهانی و ترس لحظه‌ای از روی دیوار برداشتم و مشت کردم.
یک قدم ترسیده عقب رفتم و با ناله‌ی خفیفی که از دهانم خارج می‌شد، سرم را رو به پایین خم کردم. می‌خواستم ببینم پا روی چه چیزی گذاشته بودم، که با صحنه‌ی رعب آور و چندش لخته‌ی خون روی زمین مواجه شدم و جیغی خفیفی کشیدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #24
قلبم داشت قفسه‌ی سینه‌ام را چون حیوانی وحشی می‌درید و دندان‌هایم با وحشت روی هم کوبیده می‌شدند و می‌دانستم این امر، حاصلِ از ترس لرزیدن چانه‌ام بود!
چشمان گرد و گشاد شده‌ام روی لخته‌ی تیره‌ی خون خیره شده بودند. گویا زبانم بند آمده بود! نمی‌دانستم چه بگویم.
آرزو کردم هیچ کدام این‌ها واقعی نباشند؛ اما چرا واقعی‌تر از هر واقعیت دیگر به نظر می‌رسیدند؟
دستان لرزانم را روی سرم گذاشتم و چشم در اطراف خانه چرخاندم. تاریک و مخوف بود! صدای باد که مانند آواز یک دختر بچه می‌مانست، اعصابم را خورد می‌کرد.
سؤالات انباشته در ذهنم، حال شوریده و خرابم را تشدید می‌دادند و چه‌قدر دلم می‌خواست از این مهلکه بیرون آیم؛ اما هیچ راهی نبود!
صدای مبهمی که از اتاق آمد و مانند کوبیده شدن وسیله‌ای روی زمین بود، توجهم را به آن سو کشید. چشم از خون روی زمین که همین‌طور تا ورودیِ در ادامه داشت و از زیر در رد شده، به داخل می‌رفت، گرفتم و به در نیمه باز اتاق چشم دوختم.
از داخل صدای عجیب تق تقی می‌آمد؛ یعنی کسی آن داخل حضور داشت؟
چشمانم از فکر این‌که کائوری آن‌جا باشد، گرد شدند و درخششی درون نگاهم پدیدار گشت. امیدواری عجیبی در دلم نشست و چه‌قدر دلم می‌خواست وارد اتاق شوم و کائوری را ببینم! چه‌قدر دلم می‌خواست این خانه‌ی وحشت تبدیل به خانه‌ی عادی خودمان شود.
باز دست لرزانم را روی دیوار سرد گذاشتم و از کنار آن لخته‌ی خون رد شده و به سوی در رفتم. نفس‌هایم آرام، اما پی در پی از گلویم خارج می‌شدند. پاهایم چنان سست بودند که گویا می‌خواستند مانع به داخل رفتن من شوند؛ اما نیروی عجیبی مرا به داخل اتاق می‌کشید و بدنم بی‌اختیار به آن سو حرکت می‌کرد.
همان لحظه که مقابل در اتاق ايستادم و در را گشودم، همان لحظه که اولین قدمم را درون اتاق نهادم، چشمانم نظاره‌گر صحنه‌ای وحشتناک شدند.
همه‌ی وسایل اتاق به هم ریخته و تکه تکه شده بود! کمد شکسته، تخت شکسته و ملافه‌هایش روی زمین پهن شده! خرده شیشه‌های آینه روی زمین افتاده و تمامی لوازم گوشه‌ای افتاده یا شکسته بودند!
نفس در سینه‌ام حبس شد و درحالی که دستم را روی دهانم می‌گذاشتم، چشمانم را به دیوار روبه‌رو دوختم و ناخودآگاه جیغ بلندی از ته دل کشیدم.
گلویم به خاطر جیغ بلندم می‌سوخت و درد گرفته بود. درد بی‌امانی در تک تک سلول‌های سرم می‌پیچید و احساس می‌کردم چشمانم می‌خواستند از حدقه بیرون بزنند. اگر بگویم قلبم در دهانم می‌تپید، اغراق نکرده بودم.
پاهایم سست بودند. گویا بدنم نحوه‌ی حرکت کردن را از یاد برده بود! با این حال، دست لرزانم را جهت یافتن دستگیره‌ی در به عقب بردم. می‌خواستم فرار کنم و از این صحنه‌ی رعب آور دور شوم!
جیغم پایان یافت و سریع به سوی در چرخیدم. چرخیدن من همانا و محکم بسته شدن در همانا! صدای محکم بسته شدنش مرا از جایم پراند. وحشت‌زده چشمانم را روی هم فشردم و یک قدم عقب رفتم.
در بسته شد! این یعنی نباید بیرون می‌رفتم؟! قضیه چه بود؟
توان به عقب برگشتن و چشم دوختن به آن صحنه را نداشتم. دلم می‌خواست چون بچه‌ای اشک بریزم و در انتظار ناجی‌ای که مرا از این مهلکه بیرون آورد، بنشینم. حیف این یک قصه‌ی عاشقانه نبود و هیچ ناجی‌ای در آن قرار نداشت‌! هیچ کس نبود تا دست نجات سویم دراز کند و مرا از این اتاق بیرون بکشد.
نفس در سینه‌ام حبس شد و درحالی که دستانم را مشت کرده بودم، همان‌طور که ع×ر×ق سردی از پیشانی‌ام جاری می‌شد و پوست لبم را می‌جویدم، برگشتم و به خودم نگاه کردم!
به جسد خودم که از دیوار آویزان شده چشم دوختم. به چاقویی که در کف دستانش جا خوش کرده و درون دیوار فرو رفته بود، خیره شدم.
خونی را که از دست‌ها و چشمان بسته‌اش سرازیر می‌شد و روی زمین چکه می‌کرد، نگریستم.
نفس در سینه‌ام حبس شده بود و چشمان گرد شده‌ام، داشتند جسد خودم را روی دیوار تماشا می‌کردند.
با دیدن موهای تراشیده شده‌اش، ناخودآگاه ترسیده و نگران دستی به موهایم کشیدم. گویا می‌خواستم از وجود داشتنشان اطمینان حاصل کنم! خونی که از چشمانش روی بدنش می‌ریخت، دانه‌های ترس را روی زمین دلم می‌کاشت.
ریشه‌هایی که از لابه‌لای پارکت‌های کف اتاق درآمده و دور ساق پاهایش پیچیده بودند، سردرگم و متعجبم می‌کردند! همچون ریشه‌های درخت می‌مانستند و دیدن کرم‌هایی که از ریشه‌ها خارج شده و روی بدنش راه می‌رفت، حس انزجار و وحشت را به جانم می‌انداخت.
گویا فاسد شده بود! تیرگیوهای روی بازوانش، موجب می‌شدند دستم به سوی بازوانم بلغزد.
با ترس و انزجار به خون روی بدنش و خون روی زمین نگاه می‌کردم.
بغض به گلویم چنگ زده بود و همه‌ی سؤالات بی‌پاسخ ذهنم به سویم هجوم می‌آوردند.
این دیگر چه بود؟ چگونه امکان داشت؟
با تردید زبانی روی لبانم کشیدم و آن‌گاه که به سوی جسد دست دراز کردم، ناگهان دختر بچه‌ای به شکل یک شبه از درون جسد بیرون آمد. به سرعت سمتم پرواز کرد. صدای فریاد دورگه‌اش که گویا از عمق یک چاه خارج می‌شد، وجودم را لرزاند.
- تو متعلق به منی!
حس شوم و نحسی که در عمق چشمان سیاهش نهفته بود، ترس و اضطرابی که صدایش به وجودم می‌انداخت، وجودم را لرزاند و موجب فریادم شد. جیغ زدم و دخترک با عبور از جسمم، ناگهان ناپدید شد! همه جا سیاه شد و تنها تاریکی وسعت نگاهم را در برگرفت!
فقط تاریکی بود که دستانش را دورم حلقه کرده، مرا به سوی خود می‌کشید؛ هیچ چیز جز سیاهی نمی‌دیدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #25
نفس نفس زنان درحالی که ع×ر×ق از سر و صورتم چکه می‌کرد، از خواب بلند شده و نشستم. قلبم تند و پی در پی می‌تپید و تحمل این فشار احساسات قدری سخت بود که زیر بارشان احساس خفگی می‌کردم.
بغض بر گلویم چنگ می‌انداخت و چه سخت برای شکستن و تسلط بر من تلاش می‌کرد! صدای نفس‌های بلندم در اتاقم اکو می‌شد. فوراً دست روی دهانم گذاشتم تا سر و صدایی ایجاد نشود!
نمی‌خواستم کائوری را از خواب بیدار کنم.
وحشت‌زده نگاهی به اطراف انداختم و وقتی با اتاق مرتب و خالی از روح و جسد مواجه شدم، دلم خواست از فرط خوشحالی اشک بریزم و هزاران بار خدا را شکر بگویم. ترکیب ترس و وحشت حس عجیبی داشت.
نمی‌دانستم از خوشحالی لبخند بزنم، یا به خاطر ترس ناشی از خوابم، پتو را دور تن لرزانم بپیچم. انگشتان لرزانم پتو را در مشت گرفته بودند و داشتم به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین نگاه می‌کردم.
موهایم به پیشانی خیس از عرقم چسبیده بودند و می‌توانستم قطرات سوزناک ع×ر×ق را که از گردنم جاری می‌شدند، حس کنم.
خنکی داخل اتاق مرا یاد سرمای خانه‌مان در خواب انداخته، مو به تنم سیخ کرد.
نور از پنجره‌ی کنار تختم به داخل می‌تابید و محیط اتاق را قابل‌ رؤیت می‌کرد. آرام سر چرخانده و به هوای سپیده دم بیرون چشم دوختم.
وقت صبح بود، اما برای بیدار شدن هم هنوز خیلی زود بود. نمی‌توانستم با این حس ترسی که در وجودم لانه ساخته، بخوابم.
آرام و نفس نفس زنان به لبه‌ی تخت خزیدم و پاهایم را از آن آویزان کردم.
وقتی انگشتان پایم پارکت‌های سرد زمین را حس می‌کردند، وجودم می‌لرزید و آن لخته‌های خون درون خوابم برایم تداعی می‌شدند.
چهره‌ام ناخودآگاه در هم فرو رفت و اخم پر رنگی روی ابروانم پدیدار گشت.
ذهنم خیلی مشغول بود؛ آن‌قدر که نمی‌دانستم کدام فکرم را در مرکز توجه قرار دهم. می‌ترسیدم و این ترس از تردیدم در پا به بیرون از اتاق گذاشتنم مشخص بود.
فقط آن تصویر خانه‌مان در خواب، جلو چشمانم می‌آمد و نگران بودم که وارد هال شوم و خانه را آن‌طور تاریک، خلوت و سرد ببینم. نگران بودم خواب و واقعیتم در هم آمیخته شوند.
آرام آرام با ترس و وحشت، از اتاق خارج شدم و به سوی آشپزخانه حرکت کردم.
سکوت در همه جای خانه قدم برمی‌داشت و این سکوت مضطربم می‌کرد. باز خدا را شکر خانه آن‌قدرها هم تاریک نبود تا زهره ترکم کند.
پس از درست کردن یک فنجان چای ماچا برای خود، پشت میز غذاخوری کوچک نشستم. آرنجم را روی میز گذاشتم و با تکیه دادن دستم به گیجگاهم، به بخار گرم رقصان چای نگریستم.
حتی بویش نیز مانند طعمش آرامش بخش بود!
آشوبی از سؤالات در ذهنم به پا شده بودند.
آن دختر بچه دیگر که بود‌؟ نتوانستم به طور دقیق چهره‌اش را ببینم و فقط نگاه گیرای ترسناکش در دیدرسم قرار گرفت. فقط از روی صدای نازکش می‌فهمیدم یک دختر بچه بود!
کاش می‌توانستم چهره‌اش را نیز ببینم.
نفس حبس شده در سینه‌ام را کلافه و خسته بیرون دادم.
جسدم... در آن حالت وحشتناک! این چه معنی داشت‌؟ خوابی که دیدم، فقط عبارت از یک کابوس خیلی خیلی وحشتناک بود؟
خب، امیدوار بودم همین‌طور باشد‌! امیدوار بودم آن جسد، فقط انعکاس یک کابوس بد باشد، همین؛ ولی خود، چه قدر به این حرفی که می‌زدم امیدوار بودم؟ بیست درصد؟
باز رعشه‌ای به بدنم حاکم شد.
کلافه دستی به موهایم کشیدم و فنجان چای را در دست گرفتم.
می‌خواستم باز بخوابم و این رویداد هولناک را فراموش کنم. می‌خواستم از دست چنین اتفاقاتی خلاص شوم!
پس از نوشیدن چای و اندکی بهتر شدن، درحالی که هنوز فکرم مشغول بود و قلبم احساس ناامنی می‌کرد، به اتاقم برگشتم تا اندکی دیگر بخوابم.
می‌خواستم این‌بار یک خواب راحت و بدون کابوس داشته باشم! خدایا، مگر زیادی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #26
***
(کائوری)
درحالی که در آشپزخانه نشسته و دیالوگ‌های تمرینی کلاس امروز را می‌خواندم، به سوی آبمیوه‌ام دست بردم و انگشتانم را دور بدنه‌ی لیوان پیچیدم. خنکی اندک آبمیوه لرزی به انگشت‌هایم وارد کرد و من درحالی که با نگاهم خط‌ها را دنبال می‌کردم، لیوان را به سوی دهانم نزدیک کردم.
یک جرعه نوشیدم و هنگام گذاشتن لیوان روی میز، با صدای آرامی دیالوگ را خواندم:
- من دیگه نمی‌خوام باهاتون باشم! راهم رو ازتون جدا می‌کنم، می‌خوام زندگی خودم رو بسازم.
نفس عمیقی کشیدم و خسته از تمرین، برگه‌ها را روی میز نهادم. خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود و چو گوشه‌ای از آشپزخانه، دراز کشیده و خوابیده بود.
هوای صبح‌گاهی پاییز دلنشینی عجیبی داشت و تا خواستم لبخندی بزنم، هینا با سر و رویی آشفته و اخمی کمرنگ روی لب، وارد آشپزخانه شد. لباس بیرون به تن داشت، با این حال بی آرایش، موهای باز پریشان روی شانه‌هایش، کیفش که در آستانه‌ی سر خوردن از شانه‌اش بود، نشان می‌داد دقت زیادی در آماده شدن به خرج نداده.
به آرامی قدم برمی‌داشت و نگاه کلافه‌اش به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره بود. با بی‌حوصلگی و پکری یک لیوان آب برای خودش ریخت و آن را خورد. یک تای ابرویم را مشکوک بالا دادم و موشکافانه پرسیدم:
- هینا؟ صبحت بخیر! چرا پکری؟
لیوان خالی را روی کنار سینک گذاشت و در همان حالتی که بند کیفش را درست می‌کرد، به سوی خروجی آشپزخانه پا تند کرد.
- میرم پیش تاتسومی تا باهاش راجع به سفر توکیو حرف بزنم.
این را گفت و از خانه خارج شد. با تعجب و چشمانی گرد شده، به مسیر رفتن هینا چشم دوخته بودم. یک جرعه دیگر از آبمیوه‌ام را نوشیدم و به فکر این‌که چرا هینا این‌طور شده بود، فرو رفتم؟
اندکی نگرانش شده بودم و این بی‌حوصلگی اش برایم عجیب آمده بود! هر چند، با صدای تلفنی که سکوت خانه را از حکمرانی منع کرد، حواسم پرت شد. برای پاسخگویی به آن از آشپزخانه خارم شدم.
***
(هینا)
روی صندلی درون راهرو نشسته و آدم‌هایی را که از مقابلم گذر می‌کردند، نظر می‌کردم. حوصله‌ام سر رفته بود و کلافه بودم؛ نمی‌دانستم چه‌قدر دیگر باید منتظر می‌ماندم.
نگاهم به سوی در مقابل سُر خورد و به تابلوی نصب شده رویش، که نام "هیراکا تاتسومی" را به تصویر می‌کشید، خیره شدم. وقتی برای دیدنش به بیمارستان آمدم، گفتند درحال معالجه‌ی بیماری است و باید چند دقیقه منتظر بمانم! این چند دقیقه، حال به نیم ساعت تبدیل شده بود!
هوفی کشیدم.
تاتسومی گفته بود کارهای رفتن به توکیو را انجام می‌دهد و لذا همه‌مان این مسئولیت را به عهده‌ی او سپرده بودیم.
لبخند کوچکی کنج لبم نشست. هنوز هم برایمان نقش یک برادر بزرگ‌تر و یک تکیه‌گاه را داشت!
وقتی در باز شد و زن میانسالی به همراه یک پسر جوان از داخل اتاق بیرون آمدند، به سرعت نور از جا برخاستم و بدون این‌که به آن دو حتی فرصت بستن در را بدهم، در را کامل باز کرده و به داخل رفتم.
در را پشت سرم بستم. وقتی تاتسومی به صدای در سرش را بالا آورد، لبخند پت و پهنی روی لب نشانده و گفتم:
- آقای دکتر؟
اشتیاق صدایم موجب لبخندش شد و از برق نگاهش می‌دیدم از دیدنم خوشحال شده.
- هینا! خوش اومدی، بیا بشین.
به سوی میزش رفتم و روی مبل‌های چرم مقابل نشستم. تاتسومی دستانش را روی میز درهم قفل کرد و کمی به جلو خم ‌شد.
- خب، چه‌خبرا؟
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که اندکی روی مبل جابه‌جا می‌شدم، لبخندم از روی لبم ماسید و جدیت صدایم، تاتسومی را نیز وادار به تمرکز روی موضوع کرد.
- در مورد این قضيه‌ی رفتن به توکیو می‌خواستم باهات صحبت کنم.
یک تای ابرویش را کنجکاو و سؤالی بالا داد و کمی سرش را به راست خم کرد.
- چه صحتبی؟
- می‌خوام زودتر بریم پیش کازوما سان، به خاطر همین می‌خواستم ببینم کارهاش فراهم شدن؟
آری؛ تصمیم گرفته بودم ترس و نگرانی خود برای روبه‌رو شدن با این ماجرا را کنار بگذارم! تصمیم گرفته بودم به جای انکار مشکل پیش آمده، به ماهیتش پی ببرم و دیگر نمی‌خواستم از دیدن کازوما سان و وارد بازی شدن، فراری باشم؛ می‌خواستم همه چیز را بفهمم. حتم داشتم با دانستن حرف‌های کازوما سان بود که می‌توانستم علت خواب دیشبم را نیز بفهمم.
با تداعی آن کابوس، لرزی به تنم افتاد و یک آن حس کردم قلبم زیر سایه‌ی تاریکی داشت خفه می‌شد. صدای تاتسومی مرا از حالت ترسیده‌ی لحظه‌ای ام بیرون کشید.
- خب... من آخر این هفته از بیمارستان مرخصی می‌گیرم. لازم نیست عجله کنیم، خود کازوما سان دوازده روز دیگه می‌رسه توکیو. همون روز مرخصی، بلیط‌ها رو هم اوکی می‌کنم، نگران نباشید.
دستی به موهایم کشیدم و نگاهم قفل کاغذهای روی میز شد.
- منم تا چند روز بعد فروش دوره‌ی اول گالری رو تموم می‌کنم و بعدش دیگه باز نمی‌کنم. کائوری هم باید مدتی کارش و کلاس‌ها و کمپین رو کنار بذاره.
تاتسومی تک خنده‌ای کرد و به پشتی صندلی تکیه داد.
شوخ طبعی و لحن صدایش، ذهن مرا نیز از بحث منحرف کرد و جو پیش آمده را تغییر داد.
- اوه! کائوری کارش سخت‌تر از همه‌ی ماست.
مانند او خندیدم و شانه‌ای بالا انداختم.
- تقصیر خودشه که زندگی پر مشغله‌ای داره.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #27
لرزش موبایل روی میز مقابلم، توجهم را جلب کرد و موجب شد لیوان قهوه را روی میز بگذارم. به سوی موبایل دست دراز کردم. دکمه‌ی اتصال را برقرار کردم و همان‌طور که اندکی به جلو خم می‌شدم، پاسخ دادم:
- الو؟
صدای کنجکاو و سؤالی کائوری در گوشم طنین انداخت.
- سلام هینا، کجایی؟ دیر وقت شد، نیومدی.
سرم را بلند کردم و به خیابان پشت شیشه‌ی مقابل چشم دوختم. خیابانی تاریک که تیر برق‌ها نورش را فراهم می‌کردند و مردمان و ماشین‌هایی که از آن گذر می‌کردند، آن را زینت می‌دادند.
نفس حبس شده در سینه‌ام را آرام بیرون دادم و در هنگام لمس کردن گوشه‌ی لبم با انگشت شستم، گفتم:
- تا ساعت هشت درگیر گالری بودم، الان هم توی یه کافه نشستم.
صدای آسوده‌ی کائوری در گوشم پیچید.
- آها، وقتی خبری ازت نشد نگران شدم. کی میای خونه؟
- الان راه می‌افتم.
صدای خوشحال و هیجان‌زده‌ی کائوری موجب نشستن لبخندی روی لبم شد.
- پس منتظرتم!
لبخندم به تک خنده تبدیل شد و با "باشه"ای پاسخش را دادم. پس از قطع تماس و حساب کردن پول قهوه‌ام، از کافی شاپ خارج شده و همان‌طور که چتر سیاهم را باز می‌کردم، شروع به راه رفتن در پیاده رو کردم. وقتی دیدم باران شروع به باریدن کرد، چتر را از گالری برداشتم و تصمیم گرفتم قبل از رفتن به خانه، اندکی با خود خلوت کنم، لذا به این‌جا آمده و مشغول تماشای باران از پشت دیوار شیشه‌ای کافه شدم.
چتر را بالای سرم گرفتم و نفس عمیقی که کشیدم، همراه شد با ورود بوی خاک خیس و بوی باران در مشامم.
خلوت کردن با خودم، حس خیلی خوبی در وجودم کاشته و مرا از نگرانی اتفاقات اخیر دور کرده بود.
دستم را در جیب پالتوی کرمی رنگم نهادم و درحالی که سرم را پایین انداخته و به گام‌هایم خیره شده بودم، پیاده راه خانه را در پیش گرفتم.
تاریکی‌ای که آسمان ابری شب بر شهر انداخته بود، جلوه‌ی زیبا و اندکی ترسناکی به شهره داده بود. هوای بارانی حس لطافت زیبایی داشت و کشیده شدن لاستیک‌ها روی آسفالت خیس، موسیقی گوشم شده بود.
موبایل که زنگ خورد، بدون نگاه کردن به صفحه‌اش آن را از جیب پالتویم برداشتم و روی گوشم گذاشتم.
- الو؟
ناگهان صدای نازک و لطیفی در گوشم پیچید. صدایی که شومی و تاریکی درون صدایش، یک حس دلشوره و ترس در دلم کاشت. آن صدا، آشنا نبود؛ اما این حس نگرانی و اضطراب که از شنیدن صدایش به جانم می‌افتاد، بدجور آشنا بود.
همه‌ی این‌ها به کنار، کلماتی که با آن صدای آرام و ظریف بیان شد، عامل این بود که ناگهان سر جایم بایستم و بدنم یخ بزند.
- تقاطع (...)، کوچه‌ی چهار، بلوک ده! همین الان بیا وگرنه دوستت ناتسونو می‌میره!
سر جایم خشکم زد و انگشتانم از دور دسته‌ی چتر شل شدند. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم و گویا زبانم بند آمده بود. به قطرات بارانی که از مقابل چشمانم گذر می‌کردند و بی‌رحمانه به زمین کوبیده می‌شدند، خیره مانده بودم.
چشمانم از فرط تعجب گرد شده و قلبم یک آن تپش گرفته بود.
یعنی چه که اگر به آن آدرس نروم، ناتسونو می‌میرد؟! این شخص که بود که با گرفتن ناتسونو مرا تهدید می‌کرد؟ اصلاً چگونه ناتسونو و مرا می‌شناخت؟
دستانم می‌لرزیدند و زمانی متوجه این لرزش حاکم بر وجودم شدم، که چتر از دستم روی زمین افتاد و صدایش مرا به خود آورد.
چند نفر از کنارم رد می‌شدند و نگاهم می‌کردند؛ اما من تمام توجهم جلب این ماجرا شده بود. یک بار چشمانم را باز و بسته کردم و موبایل را روی گوشم فشردم.
- تو کی هستی؟
در پاسخ به صدای نسبتاً بلند و هراسانم، صدای بوق موبایل در گوشم پیچید. خشم و ترس سراسر وجودم را در برگرفت و صدای تپش قلبم چنان بلند بود که احساس می‌کردم کنار گوشم می‌تپید. تند و پی در پی نفس می‌کشیدم و به صفحه‌ی موبایل که بوق می‌خورد، خیره شدم.
دیدن اسم ناتسونو که روی صفحه برایم چشمک می‌زد، به ترسم افزود. یعنی کسی که ناتسونو را گرفته، با موبایل خودش به من زنگ زده بود تا بفهمم ناتسونو واقعاً در دست اوست؟
دستانم را فشردم و چینی وسط ابروانم پدیدار گشت. نمی‌دانستم چه کنم و افکارم آن‌قدر شوریده بودند و چنان پریشان حال شده بودم، که حالم توصیفی نداشت.
فقط فکر نجات ناتسونو در ذهنم رژه می‌رفت. با پاهایی سست و حالی نگران، سریع چرخیدم و با تمام توانم به سوی آدرسی که گفته بود، دویدم! فقط دویدم؛ بی‌آنکه بدانم آخر این راه به کجا قرار است ختم شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #28
***
(دو ساعت قبل _ ناتسونو)
ظرف حاوی چیپس را از روی میز غذاخوری برداشتم و درحالی که یک تکه‌اش را در دهانم می‌گذاشتم، به سوی هال رفتم. روی مبل‌های سفید و دور هم چیده شده‌ی هال نشستم و با نگاه به ساعت که عدد هفت و سی دقیقه را نشان می‌داد، تلویزیون را روشن کردم.
کانالش را عوض کرده و پاهایم را روی میز و ظرف چیپس را نیز روی زانوانم گذاشتم.
همان‌طور که تکه چیپس دیگری در دهانم گذاشته و مشغول تماشای انیمه‌ای شده بودم، موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم کائوری روی صفحه‌ی موبایل، لبخندی زدم و جواب دادم.
دقایقی با کائوری گرم صحبت شده بودم و هنگام صحبت نصف چیپس‌ها را خوردم که موجب حرصی شدن کائوری شد. می‌گفت یا چیپس بخور، یا با من حرف بزن و همین مرا می‌خنداند. حواسم پرت کائوری شده و کلاً موضوع انیمه را فراموش کرده بودم.
اما صدای بسته شدن در را که از یکی از اتاق‌ها آمد، به خوبی شنیدم. نمی‌دانستم صدای چیست؛ اما به خوبی توجهم را جلب کرده بود. سرم را به سوی صدا چرخاندم و به در بسته‌ی اتاق چشم دوختم.
در بسته بود، یا اکنون با آن صدا بسته شد؟ یک خطای شنیداری بود؟
خیره به در بسته‌ی اتاق مانده بودم و گویا آن‌قدر غرق آن شده بودم که رشته کلام کائوری از دستم در رفت. آب دهانم را قورت دادم و درحالی که با دلشوره‌ی عجیبی در دلم از روی مبل بلند می‌شدم، پا بـر×ه×ن×ه وسط حرف کائوری پریدم:
- کائوری، باید یه کاری انجام بدم. بعداً بهت زنگ می‌زنم.
سپس بدون منتظر ماندن برای واکنشی از سوی کائوری، موبایل را قطع کردم. موبایل را روی مبل انداختم و آرام آرام به سوی اتاق که از قضا اتاق خودم نیز بود، گام برداشتم. جز صدای دیالوگ‌ کاراکتران انیمه که گویا سر موضوعی بحث می‌کردند، صدای دیگری در خانه شنیده نمیشد.
دستانم را فشردم و همین که مقابل در اتاق رسیدم، دست دراز کردم تا دستگیره را بگیرم که این‌بار صدای ظریف دختری از داخل به گوشم رسید! صدایی که چشمانم را گرد و نفس را در سینه‌ام حبس شد. اندکی گوشم را به در نزدیک کردم تا کلماتی را که بر زبان می‌آورد و گویا داشت با خود حرف میزد، بهتر بشنوم. شنیدم، اما کاش آن حس اضطراب و شوم ناشی از صدایش، هيچ‌گاه به قلبم راه پیدا نمی‌کرد!
- خیلی عوض شده! آسمون گرفته‌ست، خونه‌ها بزرگ‌ترن، سر و صدا بیشتره و تاریکی کم‌تر! کاش دیوارهای سرخش شفاف‌تر بودن، اون‌موقع می‌تونستم همه‌ی این تغییرات رو ببینم!
در پس حرفش خندید؛ خنده‌ای بلند و شرورانه؛ اما با صدایی در حد یک بچه! آری؛ او بچه بود و از صدای نازک و ظریفش این را فهمیده بودم؛ صدایی که تاریکی دلهره‌آوری را با خود یدک می‌کشید.
دستم در نیمه‌ی راه خشک شده بود و با ترس به در قهوه‌ای رنگ اتاق زل زده بودم.
ع×ر×ق سردی از پیشانی‌ام سرازیر می‌شد و گویا از بیرون دادن نفسم می‌ترسیدم. گویا می‌ترسیدم جیکم درآید و او بشنود؛ ولی آخر او که بود؟
یک دختر بچه‌ی غریبه درون اتاق من چه می‌کرد؟ یک بار چشمانم را باز و بسته کردم و انگشتانم را دور دستگیره‌ی در پیچیدم. باید از ماهیت این موضوع خبردار می‌شدم و می‌فهمیدم درون اتاقم چه کسی قرار داشت.
سعی کردم بر نگرانی مسخره‌ام غلبه کنم. نمی‌فهمیدم چرا به این زودی نگران شده و افکار بدبینی را وارد ذهنم کرده بودم. اصلاً جایی برای نگرانی نبود! واقعاً نبود؟ آه، نمی‌دانستم!
آن صدای ریز و معصومی که تضاد عجیبی با یک تاریکی و شرارت داشت، بدجور در گوش‌هایم طنین انداخته و مضطربم کرده بود.
همین که دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم، تا پا به اتاق گذاشته و ببینم آن دختر بچه کیست، اتفاقی ناگهانی افتاد که حتی نتوانستم از آن سر در بیاورم.
فقط یک چهره‌ی خندان و وحشتناک مقابل چشمانم دیدم و موهای نارنجی رنگی نگاهم را زینت دادند. سریع بود و پیش از آن‌که چشمانم فرصت تشخیصش را پیدا کنند، ناپدید شد! ناپدید شد، یا این‌که چشمان من سیاهی رفتند و دیگر ندیدمش؟ نمی‌دانستم!
فقط اختیارم بابت کنترل بدنم را از دست دادم و در تاریکی فرو رفتم. در عمق آن تاریکی، حسش می‌کردم!
در عمق آن تاریکی هنوز هوشیار بودم و می‌فهمیدم چگونه بدنم را تصاحب کرده است؛ شناخته بودمش و می‌دانستم آن دختر بچه که بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #29
***
(زمان حال _ هینا)
دوان دوان وارد کوچه‌ی چهارم شدم و نبش کوچه با گذاشتن دستم روی دیوار، لحظه‌ای ایستادم تا نفسی تازه کنم.
نفس نفس می‌زدم و صدای تپش تند قلبم دست به دست صدای بلند باران داده بود؛ بارانی که شدت گرفته و داشت با هجوم بی‌امانش، مرا زیر قطرات آب خفه می‌کرد.
دستم را روی آجرهای خیس دیوار کشیدم و درحالی که نوک انگشتانم از کشیده شدن روی سطح سفت و سخت آجر، شروع به سوزش کرده بودند، لنگ لنگان و نفس نفس زنان سوی بلوک ده قدم برداشتم.
پالتوی خیسم در تنم سنگینی می‌کرد و چکه کردن آب از موهای خیسم را روی گردنم احساس می‌کردم. مدام نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا شاید ریتم نفس‌هایم به حالت موزون برگردند.
مقابل بلوک ده که ایستادم، با ساختمان نسبتاً بلندی روبه‌رو شدم؛ یعنی واقعاً ناتسونو این‌جا بود؟ شبیه یک خانه می‌ماند!
در نیمه باز ساختمان را با دستان سرد و سستم، هل دادم و وقتی پا به داخل راهروی طویل پشت در نهادم، گرمای داخل وجودم را در آغوش کشید. در را نیمه بستم. اکنون حتی صدای طنین باران نیز در گوشم به حداقل رسیده و از دست هجوم و حمله‌ی قطراتش نجات یافته بودم.
در آن لحظه، نمی‌دانستم هجوم قطرات باران، بهتر از اتفاقاتی بود که داخل خانه انتظارم را می‌کشیدند! نفس در سینه‌ام حبس شد و پا بر روی سرامیک‌های کف خانه گذاشته، به سوی خروجی راهرو به راه افتادم. دستانم را مشت کردم و درحالی که با نگاهم اطراف را از نظر می‌گذارندم، به در آمیختن صدای تپش قلبم، با صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایم روی زمین گوش سپردم. گویا با هر گام نهادن روی زمین و جلو رفتن، قلبم یک درجه بیشتر از قبل می‌تپید.
دستانم می‌لرزیدند و نگرانی و اضطراب در وجودم ریشه دوانده بودند. داشتند ریشه‌هاشان را به سوی روحم دراز می‌کردند و چه‌قدر حریص و جاه‌طلب بودند که می‌خواستند بر روح و روانم نیز تسلط یابند!
نگران ناتسونو بودم و این نگرانی‌ام تنها با صحیح و سالم دیدنش برطرف میشد!
دندان‌هایم را هراسان و خشمگین روی هم ساییدم؛ ولی آخر ناتسونو کجا بود؟!
هر چه راه می‌رفتم، احساس می‌کردم به طول راهرو افزوده می‌شد!
افکار پیچیده و درهمم در ذهنم آشوب به پا کرده بودند و من در مقابله با آنان، آن‌قدر عاجز بودم که نمی‌دانستم کدامشان را در مرکز توجه قرار دهم. نمی‌دانستم تنها آمدن به این‌جا برای نجات ناتسونو کار درستی بود؟! نمی‌دانستم با خیلی زود خود را به این‌جا رساندن کار درستی انجام داده بودم، یا تصمیم اشتباهی گرفته بودم؟
کاش می‌توانستم لحظه‌ای زمان را متوقف کنم و ببینم چی به چی است.
نفسم را لرزان بیرون دادم و لبانم را از هم فاصله دادم، تا کلماتی بر زبان بیاورم.
- ناتسونو، تو این‌جایی؟
صدای رسایم در خانه‌ی خالی حالت اکو مانندی به خود گرفت و همان لحظه که در پیچ راهروی منتهی به هال کوچک خانه ایستادم، همین که خواستم نگاهم را دور هال بچرخانم و ببینم کسی آن‌جا بود یا نه، ناگهان یک صندلی چوبی از ناکجا آباد به سویم پرت شد و تنها کاری که توانستم انجام بدم، با تمام توانم جیغ زدن بود. از اعماق گلویم جیغ بلند و گوش خراشی که فقط گلوی خودم را سوزاند، کشیدم و روی زمین خم شدم. صندلی محکم به دیوار پشت سرم خورد و صدای شکستنش صدای آزار دهنده‌ای در گوشم ایجاد کرد. تکه‌های صندلی بار دیگر محکم روی زمین می‌افتادند و گویا این فستیوال صدا به این زودی‌ها تمامی نداشت!
سراسر بدنم به لرزه افتاده بود و دهانم مزه‌ی گس خون را می‌داد! نفس نفس زنان درحالی که قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام چنگ می‌انداخت و چون حیوانی وحشی قصد دریدن سینه‌ام را داشت، صاف ایستادم. چند قدم جلو رفتم و نگاهی به پیرامونم انداختم.
در سمت راست سالن، یک میز غذاخوری دوازده نفره در تیررس نگاهم قرار گرفت که یکی از صندلی‌هایش حال شکسته و ویران شده بود!
دیدن غذاهای سنتی روی میز، ترسی مبهم در وجودم ایجاد کردند.
یک آن احساس کردم نیرویی مبهم مرا به سوی میز می‌کشد. دستانم را دور پالتوی خیسم پیچیدم و به نحوی خود را در آغوش کشیدم.
زانوانم سست بودند و نمی‌دانستم از روی سرما بود یا ترس، که دندان‌هایم با لرز خفیفی به هم می‌خوردند.
آرام آرام به سوی میز رفتم و صدای سکوتی که گویا برایم دعای سلامتی می‌خواند، مرا بدرقه کرد! کاش دعایش در آن شب اثر می‌گذاشت و مرا از مهلکه‌ی پیش رویم نجات می‌داد.
رأس میز بیضی شکل ایستادم و انگشتانم را روی لبه‌ی چوبی‌اش کشیدم. گل‌های سیاه پژمرده درون گلدان و شمع‌های سوزان اطرافش، فقط به تعداد سؤالات بی‌پاسخ درون ذهنم می‌افزودند، همین!
وحشت در دلم لانه ساخته بود و سردرگم بودم! این‌جا چه خبر بود آخر؟ ناتسونو کجا بود؟ آن دختری که مرا به این‌جا کشاند، چه؟
چرا خبری از کسی یا چیزی نبود؟
نفسم را خشمگین بیرون فوت کردم و همان لحظه پنجره‌های مقابل، ناگهان باز شدند و پرده‌هایش با بادی که چون متجاوزی به داخل هجوم آورد، به رقص در هوا برخاستند.
پنجره‌ها محکم باز و بسته می‌شدند و صدای بلند برخوردشان به یک‌دیگر، کل خانه را زیر سرش گرفته بود. صدایش در گوشه به گوشه‌ی خانه می‌پیچید و آن‌قدر آزار دهنده و بلند بود که اخم پررنگی روی ابروانم نشاند.
اما نکته‌ی جالب ماجرا این بود که چرا پنجره‌ها باید خود به خود باز و بسته می‌شدند؟
خیره به پنجره‌ها انگشت به دهان مانده بودم و قلبم داشت زیر بار سنگین احساساتم ویران می‌شد.
می‌ترسیدم و این ترس تمامی نداشت! چشمانم داشتند از حیرت چیزی که مشاهده می‌کردم، از حدقه بیرون می‌زدند. می‌دانستم علت این اتفاق، فقط یک چیز بود؛ ماوراء!
همین موجب می‌شد در حدی غیر قابل توصیف بترسم و به وحشت و اضطرابم اجازه دهم که وجودم را تسخیر کنند.
با به هوا برخاستن ظروف روی میز و شمع‌ها، سریع چشم از پنجره‌ها گرفته و به ظروف معلق در هوا چشم دوختم.
امکان نداشت، امکان نداشت چنین اتفاقاتی بیفتد!
نمی‌خواستم دوباره پایم به ماوراء باز شود و گویا یک زنگ هشداری در گوشه‌ی فرسوده و خاک گرفته‌ی ذهنم که مربوط به خاطرات پنج سال پیش می‌شد، اعلام خطر می‌کرد و روشن خاموش می‌شد.
نمی‌دانستم سرمای افتاده به جانم به خاطر زیر باران دویدن بود، یا به خاطر ترس ناشی از این ماجراها!
در حیرت ظروف به هوا برخاسته بودم که ناگهان احساس کردم نیروی عظیم و قدرتمندی مرا هل داد، چنان‌چه محکم به دیوار پشت سرم بخورم. گویا همان نیرو هنوز مرا احاطه کرده بود. نمی‌توانستم حتی دستانم را تکان دهم و آن نیروی نامرئی توان حرکتم را از من ربوده بود! همه چیز زمانی پایان یافت که صدایی در گوشم پیچید و مرا در خلسه‌ی بی‌حسی فرو برد.
- سلام هینا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #30
با نیروی عظیمی که هلم داد، محکم به دیوار پشت سرم خوردم و یک آن احساس کردم نفسم بند آمد! کمر درد شدیدی که در کمرم جوانه می‌زد، چهره‌ام را در هم فرو برد و اخم پررنگی روی ابروانم نشاند. دندان‌هایم را با درد روی هم ساییدم و سعی کردم دستم را تکان دهم؛ سعی کردم یک قدم جلو بروم تا از دیوار فاصله بگیرم. سعی کردم؛ اما نشد! گویا یک نوع نیروی نامرئی که حتی می‌توانستم در اطرافم حسش کنم، مرا به دیوار چسبانده بود و مانع حرکتم می‌شد.
دستانم را فشردم و به اطرافم نگاه کردم. هیچ کس نبود! پس این نیرو از کجا می‌آمد؟
قلبم با تمام توانش می‌تپید و زیر بار سنگینی از احساسات و افکار درحال خفه شدن بودم، که وانگهی صدای ظریفی از بیرون سالن در گوشم طنین انداخت. صدای بچگانه و شرورانه‌ای که وحشت و اضطرابم را بیشتر کرد. من آن صدا را می‌شناختم! قبلاً شنیده بودمش و این همان صدایی بود که پشت تلفن به من آدرس داد!
همان صدای بچگانه‌ی حاوی شیطنت که حتی اکنون نیز خوشحال به نظر می‌رسید.
- سلام هینا!
یک آن حس کردم درون خلسه فرو رفتم، یک خلسه‌ی بی‌حسی و خنثی! شاید احساساتم آن‌قدر با هم مقابله کرده بودند که حال دیگر برخوردشان به یک‌دیگر آنان را خنثی ساخته بود! ذهنم ایست کرد و من جز صدای آن دخترک، نتوانستم به چیز دیگری فکر کنم.
وقتی ناگهان وارد سالن شد و من سرم را به سویش چرخاندم، آن‌گاه که دیدمش، گویا قلبم تازه توان تپیدن و ذهنم توان فکر کردن گرفت. درون طوفانی متشکل از احساسات و افکار غرق شدم و این میزان از آشفتگی و سردرگمی، دیگر محال بود!
خیره به چهره‌ی خندانش مانده بودم و دیدن شوق و شرارت درون نگاهش، سایه‌ی ترس را روی قلبم می‌افکند. هراسان و متعجب به چهره‌ی گرد و اندکی تپلش نگاه می‌کردم.
موهای نارنجی رنگش، خوابم و واقعه‌ی دیشب را برایم تداعی می‌کرد. این بچه، همانی بود که در خواب دیدم و همانی بود که وسط خیابان ناگهان به چشمم خورد!
امکان نداشت آن نگاه شب رنگ شومش را فراموش کنم؛ نگاهی که خیره شدن در چشمانش وادارت می‌کرد از تمام خوشی‌ها دست بکشی و پذیرای نفرت و غم در قلبت شوی. نگاه و صدایش هولناک بود و فرقی نداشت چه‌قدر شجاعت به خرج دهی، باز نمی‌توانستی در برابر آن ترس مقاومت کنی.
دخترک که حال می‌دیدم یک انسان نه، بلکه یک روح بود و حالت شبه داشت، پرواز کنان به سویم خیز برداشت و آن‌گاه که ناگهان مقابل چشمانم قرار گرفت، احساس کردم دیگر به آخر خط رسیده بودم؛ ولی به راستی که منظورم از آخر خط کجا بود؟!
ع×ر×ق از پیشانی‌ام سرازیر می‌شد و سراسر بدنم می‌لرزید. دندان‌هایم با لرز به هم می‌خوردند و قلبم از درون علیه من قیام کرده بود.
آن دخترک، یا بهتر بگویم آن روح خیره به من مانده بود و شوق نگاه درخشانش مرا وحشت‌زده می‌کرد. آخر چرا خوشحال بود؟ جوری نگاهم می‌کرد گویا مدت‌ها بود مرا ندیده و حال از دیدنم خوشحال شده!
صدایم گویا از عمق چاه در می‌آمد و به سختی و با صدایی لرزان، لب به سخن گشودم.
- نا...ناتسونو کج... است و... ت... تو کی.... هس... تی؟
خنده‌ی ریزی کرد و همان‌طور که حرف میزد، متوجه اکراه و دلخوری ساختگی درون صدایش شدم.
- یعنی می‌خوای بگی من رو نشناختی؟
باید می‌شناختم؟ نمی‌دانستم منظورش از شناختن چه بود و نمی‌توانستم هم بفهمم. گویا ذهنم تحت تأثیر افکاری که به هم کوبیده می‌شدند و در ذهنم هرج و مرج راه انداخته بودند، قدرت تفکرش را از دست داده بود.
بیشتر قلبم بر مغزم حاکم بود که داشت وجودم را زیر سایه‌ی ترس می‌کشید و آن نگرانی و اضطرابی که به تک تک سلول‌های تنم نفوذ می‌کردند، غیرقابل انکار بودند! دخترک وقتی سکوت مرا در پاسخ به حرفش دید، ناگهان لبخند از روی لبش ماسید و اخمی جایگزینش شد.
اخمی ترسناک و تهدیدآمیز که نمی‌توانستم چشم از آن بردارم. بیشتر نگاه هشدار دهنده‌اش داشت مرا می‌ترساند!
دخترک خیلی سریع چند قدم عقب رفت و همزمان با آن، پنجره‌های باز هال محکم بسته شدند. صدای آنی‌اش ناله‌ای خفیف از دهانم خارج کرد و یک لحظه نگاه سردرگم و بهت‌زده‌ام را به سوی پنجره‌ها چرخاندم.
وقتی دوباره آن دختر را تیررس نگاهم قرار دادم، سیاهی و کبودی‌هایی که اکنون روی بازوان و صورتش پدیدار شده بودند، توجهم را جلب کردند. چهره‌اش بی رنگ شده بود و تیرگی پوستش، موجب می‌شد یاد جسمی بی‌خون بیفتم!
رگ‌های دستش از انگشتانش شروع به در دیدرس قرار گرفتن کردند و همین‌طور چون ریشه‌های درختی که در خاک می‌رویید، داشتند سراسر وجودش را تصاحب می‌کردند. رگ‌های سیاهی در زیر پوستش که دستان و صورتش را در برمی‌گرفتند و وحشت را به جان من می‌انداختند.
همراه با تغییر شکل و ترسناک‌تر شدن او، می‌دیدم لوازم معلق در هوا چگونه شروع به چرخش دورش کرده بودند! گویا یک گردباد از ظروف، شمع و گل داشت تشکیل میشد!
و من... باز هم پایم به ماوراء و ماجراهای ارواح باز شده بود.
اتفاقات پیش رویم نیز، مدرکی برای اثباش بودند. تقلا می‌کردم از دست این نیروی نگه دارنده خلاصی یابم و خیلی سریع از این خانه فرار کنم، اما لعنت که نمیشد. لعنت که هیچ توانی در مقابل چنین چیزی نداشتم.
صدای تپش قلبم را خیلی واضح دم گوشم می‌شنیدم و هراسان داشتم برای حرکت تقلا می‌کردم. چشم از آن دختر گرفته و هر جایی جز او را از نظر می‌گذارندم. می‌ترسیدم نگاهش کنم و این ترس، علت پنهان پشت بغضم بود، بغضی که از روی ناتوانی در فرار به گلویم چند می‌انداخت و به من تداعی می‌کرد این گرداب هیچ راه فراری ندارد! بذر ناامیدی را در زمین قلبم می‌کاشت و هراسانم می‌کرد.
این ترس، این بغض و این ناامیدی زمانی تشدید یافت که صدایش نغمه‌ی گوشم شد و اسمش را بر زبان آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین