. . .

تمام شده رمان شکاف سرخ ‌| سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
32b4a4889ef1b7c98427adbb6af83995_widc.png


نام رمان: شکاف سرخ (جلد دوم رمان زندگی دو وجهی)
نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: وحشت
خلاصه: گاهی اوقات، یک شکاف می‌تواند شروع اتفاقات ناگوار باشد. پس از خارج شدن روح هینا از درون سنگ، انتظار می‌رفت همه چیز خوب و خوش ادامه یابد؛ اما افسوس که زندگی برخلاف انتظارات است! هیچ کس فکر نمی‌کرد بیرون کشیدن روح هینا از درون سنگ، بهایی به ازای شکاف سرخ داشته باشد؛ بهایی که موجب آزادی روح بی‌رحمی شد و با آزادی او، باز قتل‌ها از سر گرفته شدند. کسانی که مردند و هینایی که فقط توانست تماشاگر از دست رفتن عزیزانش باشد. هینایی که سر انجام برای پیروز شدن در این بازی وحشتناک، خطر بزرگی را به جان خرید و سراغ یک دوست قدیمی را گرفت!

خلاصه‌ی جلد اول: هینا دختر پرورشگاهی‌ بود که یه روز یه سنگی توی زیرزمین پرورشگاهشون پیدا می‌کنه. وقتی به اون سنگ دست می‌زنه، بخشی از روح هینا به درون سنگ کشیده میشه و توسط روح خبیثی کنترل میشه، به همین دلیل هینا دست به قتل دوست‌هاش می‌زنه؛ اما این کارش رو فراموش می‌کنه. بعداً هینا با پسری به اسم ناتسونو آشنا میشه و به کمک اون و دوست‌هاش می‌فهمه قاتل خودشه و دنبال راه‌حلی برای مشکلش می‌گرده. با هم میرن سنگ رو از اون پرورشگاه برمی‌دارن؛ اما بعد از یه مدت، مردی به اسم کازوما و مدیر پرورشگاه هینا، یعنی جیوبا، هینا رو پیدا می‌کنن و راجع‌به یه انجمن جن‌گیری براش تعریف می‌کنن که این انجمن نود و پنج سال پیش یه روح رو درون اون سنگ حبس کرده بوده! بعداً به کمک یه احضار خاص، روح هینا رو از سنگ بیرون می‌کشن و برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ، راهی توکیو میشن؛ اما یه اتفاقاتی توی طول مسیرشون می‌افته.

با جلد دوم این رمان همراه باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #31
با شنیدن صدای دو رگه‌اش که یک حالت نازک و ظریف و یک حالت بیمناک و کلفت داشت، سرم را به سویش چرخاندم.
چشم دوختم به لوازمی که در هوا، با سرعت باد به چرخش درآمده بودند و دورش گردبادی ساخته بودند. آن کبودی‌های روی پوستش را دیدم و در نگاه شومش خیره شدم!
آن‌گاه که شروع به سخن گفتن کرد، سرمایی که لرز بر وجودم انداخت و از سلول‌های تنم گذر کرد را احساس کرد؛ غم و اندوه ناگهان نشسته بر جو را احساس کردم.
صدایش، ترس و اندوه را به ارمغان می‌آورد و اما چیزی که بیش از هر چه مرا ترساند، اسمش بود!
- هینا، من سوناکو هستم! نگو که من رو فراموش کردی.
اسمش، نفس را در سینه‌ام حبس کرد و یک آن قلبم از تپیدن دست کشید. ذهنم به پنج سال قبل رجوع کرد و من بی‌اختیار، میان آن خاطرات بد گذشته‌ام گم شدم!
***
مقابل چشمانم تصاویری می‌دیدم! تصاویری که در ذهنم زنده شده بودند و مربوط به خاطرات گذشته بودند! حالت تاری داشت و گویا داشتم یک فیلم قدیمی تماشا می‌کردم، اما می‌دانستم هیچ یک از آنان فیلم نبودند.
آن لحظه که در کلبه نشسته و به سخنان کازوما سان گوش می‌دادیم، آن لحظه یک فیلم نه، بلکه یکی از حوادث گذشته بود!
صدای کازوما سان را می‌شنیدم که می‌گفت:
- نود و پنج سال پیش، یه دختر هشت ساله می‌میره. چهار، پنج ماه پس از مرگش، شواهدی از قبیل تسخیر، جن‌زده شدن و ارواح توی شهر به دست پلیس می‌رسه. مردمی بودن که با خبرنگارها مصاحبه کردن و قسم خوردن که تمام اتفاقاتی که براشون افتاده، مربوط به ارواح و ماوراء هست.
صداها در هم می‌آمیخت و در عمق تاریکی شناور بودم! نمی‌توانستم از آن‌جا به طور دقیق حرف‌هایشان را بشنوم. احساس سنگینی داشتم و تاریکی داشت مرا به پایین می‌کشید. دستانم را بالا بردم و به انگشتانم چشم دوختم. هیچ چیز را حس نمی‌کردم! چشمانم را بستم و بار دیگر صدای کازوما سان در گوشم زمزمه کرد. آن حرف‌هایی که می‌گفت، توضیحاتی بودند که پنج سال پیش به ما داده بود.
- باز هم یه نفر، یا بهتر بگم یه روحی بود که انجمن نمی‌تونسته باهاش مقابله کنه. اون روح، روح همون دختر بچه بود. روحی که اسمش سوناکوئه، روحی که داخل سنگِ مهر و موم شده، زندانی شده بود!
صدای متعجب و سردرگمم مرا وادار کرد از تاریکی بیرون آیم. چشمانم را باز کردم و به خودم چشم دوختم. در آن لحظه وقتی روی مبل درون کلبه نشسته و با سردرگمی سؤالم را می‌پرسیدم، کاش می‌دانستم آن سردرگمی و آن احساساتم برگشت پذیر خواهند بود! کاش می‌دانستم درون چرخه‌ای گیر کرده بودم و این چرخه پنج سال بعد، باز به نقطه‌ی مهلکه‌اش می‌رسید.
- ولی همه‌ی این‌ها چه ربطی به من دارن؟
جیوبا سان پاسخم را داد:
- به نظر می‌رسه وقتی که سنگ رو لمس کردی، طلسم سنگ از بین رفته و سنگ بخشی از روح تو رو به درون خودش کشیده.
به جای هینایی که در گذشته وجود داشت، منِ کنونی به خاطر تداعی آن حرف‌ها، پوزخندی زدم و با اطمینان از این‌که مرا می‌گرفت، خود را در آغوش تاریکی رها کردم. در خلاء ذهنم شناور شدم و به عمق احساساتم نفوذ کردم.
هیچ چیز حس نمی‌کردم، اما آن ناامیدی و ترسی را که داشت آرام آرام سویم هجوم می‌آورد، می‌دیدم. می‌دیدم به قصد روی سرم ویران شدن، داشت به سویم می‌آمد و نمی‌دانستم وقتی رسید، چگونه با آن سر و کله بزنم. نمی‌دانستم از پس آن احساسات چگونه بربیایم!
تنها چیزی که می‌دانستم، این بود که برگشت سوناکو اصلاً یک چیز خوشایند نبود!
***
(برگشت به زمان حال)
نگاهم را تند و تیز به سوناکویی دوختم که با حرکت دستش داشت لوازم معلق دورش را روی میز برمی‌گرداند و با نگاه به من، لبخند میزد.
به نفس نفس افتاده بودم و یک سایه‌ی سنگین وحشت را روی قلبم احساس می‌کردم. چشمانم در مسیر نگاه به سوناکو کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند و مردمک چشمانم حالتی لرزان داشتند، درست همان‌طور که کل وجودم می‌لرزید!
میان طوفانی از افکار گیر افتاده بودم و این واقعه برایم غیر قابل باور بود! امکان نداشت سوناکو اين‌جا مقابلم باشد. امکان نداشت این روح مقابلم سوناکو باشد.
ولی آخر چه‌طور شده بود؟ مگر سوناکو نباید درون آن سنگ سرخ زندانی باشد؟
پنج سال پیش، کازوما و جیوبا سان خودشان گفتند سنگ را برای مهر و موم دوباره به توکیو می‌برند؛ خودشان گفتند از امنیت سنگ و زندانی بودن سوناکو درون آن اطمینان حاصل می‌کنند!
اکنون چرا؟ چرا او این‌جا بود؟
چرا قاتل روح و روانم اين‌جا بود؟
با ترس در عمق تاریک چشمانش خیره شدم. موهای نارنجی سرازیر از شانه‌هایش را نگریستم و بند بند وجودم به نیستی سپرده شد، وقتی که لبخند شرورش را دیدم.
بغض چون حیوانی درنده مدام به گلویم چنگ می‌انداخت، تا بلکه سد راهش را زخمی کند، از بین ببرد و به چشمانم راه بیابد. لبان رنگ پریده‌ام می‌لرزیدند و نگاه ناباور و آغشته به نفرتم، اجزای صورتش را می‌کاویدند.
سعی کردم از دیوار فاصله بگیرم، اما دستان و پاهایم به دیوار چسبیده بودند و نیرویش مانع حرکتم می‌شد.
در میان صدای بلند تپش قلبم که در گوشم جشنواره راه انداخته بود، لبانم را از هم فاصله دادم. نتیجه‌اش صدای محو و خفه‌ای شد که می‌لرزید. کلماتی به آرامی و با تته پته از زبانم خارج شدند که در آخر تبدیل به جیغم شدند!
- تو... تو نبا... ن... نمی‌شه این‌جا باشی. تو... توی سَ.... نگ زندا... نی شده بو... بودی. چرا این‌جایی لعنتی؟ چه‌طوری؟ چرا اومدی پیشم؟
فریادم در انتهای جمله، تبدیل به دانه اشک‌هایی شدند که از پرتگاه چشمانم، روی گونه‌هایم سُر خوردند. هق هق زنان سرم را پایین انداختم تا در بدبختی خود اشک بریزم. سینه‌ام از فرط تند تند نفس کشیدن، مدام جلو عقب می‌شد و بدنم داغ کرده بود! تپش نبضم را در گلو و افزایش شدت جریان خون در رگ‌هایم را حس می‌کردم.
بیش از هر چه، صدای نحس سوناکو بود که روی روحم سوهان می‌کشید.
- اوه هینا! آروم باش! فکر کردی می‌تونی با کشیدن روحت از داخل سنگ، از شر من خلاص شی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #32
در انتهای حرفش قهقهه‌ی بلندی زد و یک قدم جلو آمد تا به من نزدیک‌تر شود. سرش را جلو آورد و از پایین نگاهش را در چشمانم دوخت. قدش نهایت تا کمرم می‌رسید و آن نگاهش، حس انزجار و وحشت را هدیه‌ی وجودم می‌کرد.
دست کوچکش را آرام آرام بالا آورد و با فاصله کنار گونه‌ام قرار داد. شاید می‌خواست لمسم کند؛ اما چون روح بود، نمی‌توانست! هر چه بود، بابت این‌که نتوانست آن دستان کوچک هولناکش را به پوستم بزند، خدا را سپاس گفتم؛ اما آیا خدا می‌توانست مرا از این وضعیت نجات دهد؟ می‌توانست مرا از چنگال‌های این روح خبیث بیرون کشد؟
آب دهانم را با لرز قورت دادم. افکار زیادی در ذهنم جولان می‌دادند و هر یک برگرفته از نگرانی و ترسم بودند.
سوناکو اندکی سرش را به چپ خم کرد و با نگاه خوشحالش اجزای چهره‌ام را کاوید. جوری نگاهم می‌کرد گویا من متعلق به او بودم و او آزاد بود هر بلایی سرم بیاورد! جوری چشم به من دوخته بود گویا تشنه به داشتنم بود!
وقتی لبخند کوچکی زد و شروع به سخن گفتن کرد، تازه فهمیدم تمام حدسیاتم درست بوده!
- باورت نمیشه چه‌قدر دنبالت گشتم تا بتونم پیدات کنم و دوباره باهات بازی کنم، عروسک من!
صدای شرور و آرامَش رعشه‌ای به وجودم انداخت و یک آن سردی شدیدی را در سلول‌های تنم حس کردم. تاریکی مخوفی را که سایه بر سرم انداخته بود، دیدم و عمق وحشت نهفته در قلبم را فهمیدم!
سوناکو پوزخندی به رویم زد و از من فاصله گرفت. پشت به من ایستاده بود و من درحالی که دوباره برای نجات از دست آن نیرو تقلا می‌کردم و سعی داشتم توان حرکتم را پس بگیرم، جیغ بغض داری زدم.
- بذار برم! من عروسک تو نیستم، من رو ول کن!
صدای جیغم با صدای خنده‌ی سوناکو در هم آمیخت. درحالی که موهایش روی شانه‌هایش تکان می‌خوردند، سویم برگشت.
- تو خودت انتخاب کردی؛ انتخاب کردی با پای خودت بیای پیشم؛ نمی‌تونم ولت کنم.
میان خنده‌های عصبی‌ام، فریاد خشمگینی کشیدم.
- تو مجبورم کردی بیام؛ گفتی ناتسونو رو می‌کشی.
با تداعی ناتسونو ناگهان قلبم ایستاد. فریادم در گلویم خفه شد و خنده از روی لبم ماسید. چشمانم را که کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند، در اطراف چرخاندم. امیدواری برق انداخته درون نگاهم، موجب میشد باور کنم که ناتسونو حالش خوب بود!
پس از یک دور کامل از نظر گذارندن محیط، نگاه گیج و مبهوتم به سوناکو برگشت و با صدای رسایی گفتم:
- هی! ناتسونو کجاست؟ چی کارش کردی؟
در پس خشم و نگرانی درون صدایم، نگاه سرگردان و غمگینم و قلبی که بی‌قرار به قفسه‌ی سینه‌ام مشت میزد، ناتسونو قرار داشت و می‌دانستم فقط با دیدنش می‌توانستم اندکی آرام و قرار یابم.
دستانم می‌لرزیدند و دیگر آن‌قدر درون این بحران روحی و احساسی فرو رفته بودم، که نمی‌دانستم چگونه توصیفش کنم!
سوناکو لبخند دندان‌ نمایی تحویلم داد و گفت:
- بسیار خب، اجازه میدم بری طبقه بالا و ببینیش.
سپس بشکنی زد که موجب شد نیروی اطرافم از بین رود و ناگهان روی زمین بیفتم. روی زانو افتادم و کف دستانم تکیه گاهی برایم ساختند. نفس نفس می‌زدم و بابت این‌که بالأخره می‌توانستم حرکت کنم، خیلی خوشحال بودم. قلبم برای دیدن ناتسونو بی‌قراری می‌کرد و گویا آهنربایی مرا به سوی طبقه‌ی بالا می‌کشید.
نیم نگاهی به سوناکو که خونسرد و مشتاق نگاهم می‌کرد، انداختم. گویا داشت یک فیلم تماشا می‌کرد و می‌خواست ببیند در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد! شاید هم مشتاق عکس العمل من بود!
دندان‌هایم را روی هم ساییدم و با مشت کردن دستانم، از روی زمین بلند شده، با سرعت سوی پله‌های سمت راست هال دویدم. با سرعت از کنار مبل‌های چرم قهوه‌ای رنگ این سمت گذشتم و با کشیدن دستم روی نرده‌ی چوبی و قدیمی پله‌ها، همسفرشان شدم تا مرا بالا ببرند. دوان دوان پله‌ها را طی می‌کردم و فریاد می‌زدم:
- ناتسونو؟ ناتسونو؟ صدای من رو می‌شنوی؟ تو این‌جایی؟
وارد یک راهروی کوچک با دو اتاق شدم. پاهای لرزان و ناتوانم را سوی اولین در بردم و انگشتان سرد و ع×ر×ق کرده‌ام را برای گشودن در دور دستگیره پیچیدم. صدای تپش قلبم در گوشم فستیوال موسیقی راه انداخته بود و به امید جوانه زده درون قلبم متوسل شده بودم! می‌خواستم با متوسل شدن به آن، شجاعت باز کردن در را در خود بیابم، تا پشت این در ناتسونو را ببینم.
چشمانم را بستم و ناگهان در را گشودم. باز کردن چشمانم برابر شد با ویران شدن امیدم روی سرم! برابر شد با مجروح گشتنم زیر تکه‌های شکسته‌ی قلبم. چه سخت بود تحمل بغضی که در گلویم سنگینی می‌کرد! چه سخت بود عقب راندن اشک‌هایی که لجوجانه برای سرسره بازی از چشمانم اصرار می‌کردند!
لبانم می‌لرزیدند و درحالی که صدای آرام و خفه‌ای از دهانم خارج می‌شد، به اتاق خالی چشم دوختم.
- ن... نه، ام... امکان نداره.
ناتسونو درون این اتاق نبود! فقط تخت یک نفره گوشه‌ی اتاق و یک میز و کمد شیری رنگ بودند، که از نگاهم استقبال کردند. ناتسونو نبود!
بی معطلی سوی در دیگر دویدم و نمی‌دانستم لازم بود دوباره امیدوار باشم یا نه! توان یک سیل عظیم ناامیدی دیگر را نداشتم که به سویم روانه شود.
درحالی که دعا می‌کردم ناتسونو را درون این اتاق ببینم، در را باز کردم و وقتی پا به داخل اتاق نسبتاً بزرگ گذاشتم، چشمانم از دیدن منظره‌ی مقابل گرد شدند و بوی گند و فاسدی که در اتاق پیچیده بود، مشامم را پر کرد.
نفس در سینه‌ام حبس شد و گویا قدرت تکلمم را از دست داده بودم. پاهایم توان تحمل وزنم را نداشتند، سریع به دیوار کنارم چنگ زدم تا تکیه گاهی برای خود بسازم.
مردمک چشمانم حالتی لرزان داشتند و دندان‌هایم آرام و با لرز روی هم کوبیده می‌شدند. با نگاهی آغشته به ناباوری و بهت، به اجساد آویزان از سقف خیره شده بودم. اجسادی که یک پارچه‌ی سفید رویشان کشیده شده بود و فقط پاهای بی رنگ و روحشان در معرض دید قرار داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #33
هراسان و وحشت‌زده دستم را مقابل دهانم گذاشتم. سینه‌ام به خاطر تند تند نفس کشیدن مدام جلو و عقب می‌شد و نمی‌دانستم چگونه می‌شد قلبی را که وحشیانه می‌تپید، نادیده گرفت!
دو سه قدم عقب رفتم و خواستم از اتاق خارج شوم. خواستم این جهنم را پشت سر بگذارم و تا جایی که می‌توانستم، فرار کنم؛ اما صدای محکم بسته شدن در، عاملی شد برای این‌که از گودال وحشت بیرون آيم. عاملی شد برای این‌که جیغ خفیفی بکشم و سریع به سوی در برگردم.
دستانم می‌لرزیدند و نمی‌دانستم کدام سو را نگاه کنم؛ همه جا خیلی وحشتناک بود!
قفل در خود به خود چرخید و چند لحظه پس از این‌که در قفل شد، سوناکو از در رد شده و داخل آمد. روح بودنش هیچ محدودیتی برایش باقی نمی‌گذاشت! او یک فناناپذیر بود؛ نمی‌شد نگهش داشت و نمی‌شد کشتش!
در مقابل، من یک انسان فانی و دارای جسم، که یک زخم کوچک چاقو کافی بود تا از درد به خود بپیچم.
یعنی کدام یک برنده بودیم؟ کدام یک برنده می‌شدیم؟!
دستانم را مشت کردم و یک قدم از سوناکو که مقابلم ایستاده، لبخند میزد، فاصله گرفتم.
این مبارزه عادلانه نبود!
زبانی روی لبان بی‌رنگ و روحم کشیدم و دستم را مقابل سینه‌ام قرار دادم. صدای فریادم در محیط اکو می‌شد و بغضم به خوبی قابل رؤیت بود.
- از من چی می‌خوای؟
- فقط می‌خوام یکم بازی کنیم، همین!
به سوی اجساد پشت سر برگشتم و درحالی که نگاه ترسیده و عصبی‌ام میانشان می‌چرخاندم، با تته پته گفتم:
- چه با... زی... بازی‌ای؟ نا... ناتسونو کجاست؟
سوناکو درحالی که چهره‌ی مظلوم و بچگانه‌ای به خود گرفته بود، سرش را پایین انداخت. بدون نگاه کردن به من با صدای آرامی گفت:
- خودت پیدا کن! ببین کدومشونه.
با این حرفش، احساس کردم سطل آبی روی سرم ریخته شد. بدنم یخ کرد و پاهایم به زمین زنجیر خوردند. این دختر لعنتی چه می‌گفت؟ می‌گفت باید ناتسونو را میان این اجساد پیدا کنم؟
اصلاً این حرف یعنی چه؟
به نفس نفس افتاده بودم و سرم گیج می‌رفت. دیدم تار شده بودم و نمی‌توانستم به شکل درست به اجساد نگاه کنم. دنیا دور سرم داشت می‌چرخید و این حال ناگهانی خرابم، به خاطر چه بود؟ به خاطر حرف سوناکو؟
سردرگم بودم؛ باید ناتسونو را پیدا می‌کردم تا از این سردرگمی رها شوم.
به سوی سوناکو سر چرخاندم. صدای آرامم که گویا از اعماق چاه در می‌آمد، توجهش را جلب کرد.
- یعنی داری میگی که...‌ ؟
لبخند مرموزش، عاملی برای به جنون رسیدنم بود. یک آن حس کردم چشمانم رنگ خون به خود گرفتند و بدنم داغ کرد. احساس کردم خشم سراسر وجودم را در برگرفت و هم اکنون، ذهنم قادر به درک هیچ چیز نبود!
جیغ بلندی زدم و همراه با جیغم، به سوی اولین جسدی که در چند قدمی‌ام قرار داشت، رفتم. به پارچه‌ی سفید رویش چنگ زدم و آن را پایین کشیدم. پارچه را روی زمین پرت کردم و با وحشت به چهره‌ی جسدی که مقابلم بود، خیره شدم. دستم را روی دهانم گذاشتم و چهره‌ی بی‌جان و رنگ پریده‌ی دختر جوانی را نگریستم.
موهای سوخته‌اش را که دیگر اثری از آنان نمانده بود و حفره‌ی خالی چشمانش را نگریستم. چشمانش نبودند و نمی‌دانستم سوناکو او را به چنین روزی انداخته یا نه؛ شاید هم نمی‌خواستم بدانم. نمی‌خواستم با وحشت بیشتری روبه‌رو شوم و قصه‌ی دردناک پشت این اجساد را بشنوم. همین‌طوری هم دیدنشان قلبم را به درد می‌آورد و این درد که داشت از ریشه مرا می‌سوزاند، برایم کافی بود!
آرام آرام درحالی که خیره به چهره‌ی آن دخترک جوان، چشم‌های نداشته و صورت خونی‌اش مانده بودم، به سوی جسد دیگر رفتم.
در گوشه‌ای از قلبم از دیدن این اجساد ناراحت و ترسیده، در گوشه‌ای دیگر نیز از ناتسونو نبودن جسد اول خوشحال شده بودم. دستم را سوی پارچه‌ی جسد دوم دراز کردم.
مردد بودم و نمی‌دانستم آمادگی روبه‌رو شدن با آن را داشتم یا نه. از این‌که این جسد ناتسونو باشد، هراس داشتم و از سویی امیدوار بودم نباشد. همین امیدواری وادارم کرد پارچه را از روی بدنش بکشم تا چهره‌ی پنهان شده پشت پارچه را ببینم.
دیدن جسد، به مزاجم خوش نیامد و یک آن حس کردم رو به بالا آوردن تمامی محتویات معده‌ام هستم. یک آن حس کردم چشمانم سیاهی می‌روند و دلم می‌خواست همان‌جا روی زمین افتاده، یا بیهوش شوم و یا چون بچه‌ای اشک بریزم.
اما نمیشد! باید ناتسونو را پیدا کرده و او را از شر این روح لعنتی نجات می‌دادم. نه می‌توانستم ناتسونو را به دستان او بسپارم و نه خودم را! نباید خود را می‌باختم.
با ترس و لرز آب دهانم را قورت دادم و به چهره‌ی پسرک جوان خیره شدم. دیدن صورتش که نیمه سالم و نیمه پوست کنده بود، اشک را از چشمانم روانه می‌کرد و حال خرابم را شوریده‌تر می‌ساخت. آن چهره‌ای که نصف پوستش کنده شده و استخوان‌های صورتش از گوشتش بیرون زده بودند، مرا می‌ترساند. کرم‌های کوچک و حشراتی که روی گوشت صورتش جمع شده، داشتند از آن تغذیه می‌کردند، حالم را به هم میزد!
خونی که از بازوان زخمی‌اش سرازیر می‌شد و روی زمین می‌چکید، گویا قصد داشت یک دریای خون روی زمین بسازد؛ دریایی که در نهایت همه‌مان را غرق می‌کرد و با خود می‌برد.
حس خیسی گونه‌هایم، مرا به خود آورد و درحالی که به سوی جسد دیگر می‌رفتم، دست بردم تا قطره‌ی اشکم را پاک کنم؛ حتی نفهمیده بودم کی گریه‌ام گرفته!
مقابل جسد سوم ایستادم.
موقع کشیدن پارچه از روی صورتش، فقط امیدوار بودم با چهره‌ی زخمی یا خونی ناتسونو مواجه نشوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #34
جسد سوخته، تکه پاره شده، زخمی، خونی و کسانی که به بدترین شکل ممکن کشته شده بودند! و منی که مقابل آخرین جسد درون اتاق نشسته و درحال گریستن بودم. روی زمین نشسته و درحالی که کف دستانم را در تماس با زمین سفت و سرد اتاق قرار داده بودم، سرم پایین بود و داشتم به حالی که دچارش شده بودم، اشک می‌ریختم.
داشتم خود را تسلیم احساساتم می‌کردم. دیگر نمی‌توانستم سر پا بمانم و نمی‌توانستم ادامه دهم.
انگشتان لرزانم برای پاک کردن اشک‌هایم بالا آمدند و من با ترس سر بلند کرده، به آخرین جسد درون اتاق چشم دوختم. حال که تا این‌جا آمده بودم، دیگر رمقی برای ادامه نداشتم. رمقی برای بلند شدن نداشتم.
با هر بار کشیدن پارچه از روی اجساد، بیشتر از قبل درون گودال ترسم فرو رفتم و تک به تک دیدن و عبور از آن اجساد وحشتناک، شجاعتم را زیر خط صفر رساند.
از سویی دیگر نیز، در هیچ کدام از آن اجساد تا به حال با ناتسونو مواجه نشده بودم. خطور فکری به ذهنم، رعشه‌ای بر تنم انداخت و یک آن حس کردم دستانم به سردی یخ شدند.
اکنون، احتمال این‌که این آخرین جسد، جسد ناتسونو باشد، به پنجاه پنجاه رسیده بود و من نمی‌دانستم بر کدام احتمال تکیه کنم. اگر پارچه را کنار می‌کشیدم و با بدن بی‌جان ناتسونو روبه‌رو می‌شدم، قطعاً خود را می‌باختم و ویران می‌شدم!
اما اگر زیر پارچه ناتسونو نباشد چه؟!
در دوراهی مانده بودم و چه سخت بود انتخاب یک مسیری که از انتهایش بی‌خبر بودی!
همان‌طور که آرام اشک می‌ریختم و به جسد خیره مانده بودم، صدای خوشحال و خندان سوناکو به گوشم رسید. در تمام این مدت، یک گوشه ایستاده و تماشا کرده بود. یک گوشه به من خندیده و اوضاع را برایم سخت‌تر کرده بود.
- هینا، چی شد؟ چرا آخری رو باز نمی‌کنی؟ بیین اگه آخری رو باز کنی بازی تموم میشه‌ها!
گریه‌ام شدت گرفته و صدای هق هقم بلند شد. سرم را به نیمه چرخاندم تا از گوشه‌ی چشم ببنمش. جیغ گوش‌خراشی که بغض سنگینی درونش خودنمایی می‌کرد، کشیدم.
- خفه شو!
لبانم می‌لرزیدند و حالت چهره‌ام قابل دیدن نبود! البته اکنون بیشتر از ظاهرم، ذهنم درگیر این مهلکه و غم ساکن شده در قلبم بود. به جلو آمدن سوناکو را درحالی که از میان اجساد می‌گذشت و آنان را تماشا می‌کرد، از گوشه‌ی چشم دیدم.
شنیدن صدای آرام و نازکش که تاریکی و شرارت عظیمی در خود نگه می‌داشت، بند بند وجودم را به آتش کشید.
- اگه آخرین پارچه رو کنار بکشی، مطمئن باش راز معما رو بهت میگم.
در انتها، خنده‌ی ریزی کرد. چشمانم را با درد روی هم فشردم و دندان‌هایم را روی هم ساییدم. دلم می‌خواست موهایم را بکشم، خود را بزنم و از این خانه‌ی وحشت فرار کنم. می‌خواستم این میزان از ترس و غم را تخلیه کنم، چرا که داشتند تک تک سلول‌های بدنم را زیر سلطه می‌گرفتند.
حرف‌های سوناکو در ذهنم تکرار میشد. نمی‌دانستم به حرفش گوش کرده و پارچه را بکشم، یا نه. نمی‌دانستم شجاعت روبه‌رو شدن با چهره‌ی پشت پارچه را دارم یا نه.
ولی از سویی دیگر می‌خواستم از این سردرگمی و این ترس بیرون آيم. می‌خواستم بفهمم چه بلایی سر ناتسونو آمده.
با تکیه بر این فکر، دست لرزانم را آرام آرام به سوی پارچه بردم و گوشه‌ای از آن را در چنگ گرفتم. آب دهانم را هراسان قورت دادم و بستن چشمانم، برابر شد با کشیدن پارچه از روی جسد.
صدای قهقهه‌ی سوناکو سیلی‌ای به گوش‌هایم زد و همان‌طور که حس می‌کردم دنیا دور سرم می‌چرخد، آرام آرام پلک‌هایم را از هم فاصله دادم. اول تصویر تاری از جسد مقابلم چشمانم پدیدار شد و وقتی چشمانم کامل باز کردم، خیره به چهره‌اش ماندم!
میخ‌های درشتی را که از صورتش فرو رفته بودند، از نظر گذارندم و بابت خونی که از چشمانش چون رودی سرازیر میشد، نفس در سینه‌ام حبس شد.
دستان لرزانم را مشت کردم و از روی زمین بلند شدم. قطرات اشک روی گونه‌هایم خشک شده و گویا به سرسره بازیشان خاتمه داده بودند. سراسر بدنش مملو از زخم چاقو بود و با دیدن تک تک زخم‌هایی که خونشان خشک شده و عفونت کرده بودند، دردی در بدن خود حس می‌کردم! گویا چاقوها در بدن من فرو رفته بودند!
چشم از زخم‌هایی که گوشت دورشان کنده شده و به طور ناواضحی ماهیچه‌هایش در دید عموم قرار گرفته بودند، گرفتم و بار دیگر با نگاه به چهره‌اش، آه آسوده‌ای کشیدم.
دستم را روی قلبم که خسته و بی‌جان به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید، گذاشتم و بار دیگر اشک‌هایم از سر خوشحالی و آسودگی از چشمانم روانه شدند. خدا را شکر کردم که جسد، جسد ناتسونو نبود! بی‌نهایت از این بابت خوشحال شدم.
اما هنوز وقتی برای ابراز خوشحالی نداشتم. هنوز نمی‌دانستم ناتسونو در چه حالی بود و باید می‌فهمیدم.
سوناکو گفت راز معما را به من می‌گوید و اکنون باید بگوید! سریع و با عجله به سویش چرخیدم و در چشمان سیاهش خیره شدم. نگاه کردن به عمق چشمانش که مرا به اوج ترس می‌رساند، برایم کار آسانی نبود.
صدای بلندم در اتاق اکو می‌شد و خشم نهفته درونش، از احساسات پیچیده‌ی درونم نشأت می‌گرفتند.
- بهم بگو! بهم بگو ناتسونو کجاست.
سوناکو لبخندی زد و دستانش را پشت کمرش در هم قفل کرد. صدای آرامش، لحنی ترسناک داشت که طوفانی در دل خواننده ایجاد می‌کرد و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم!
- خب، باید بگم دروغ گفتم.
و این حرفش چشمانم را از فرط تعجب گرد کرد و من سردرگم و متعجب، درحالی که ابروانم در هم تنیده می‌شدند، به او چشم دوختم. منظورش چه بود؟ چه دروغی؟
سؤالات زیادی داشتند به ذهنم هجوم می‌آوردند و سوناکو با توضیحات نصفه و نیمه‌اش، داشت پاسخ تمامیشان را می‌داد.
- ناتسونو اصلاً دست من نیست، هینا! همش یه دروغ بود تا تو رو بکشونم این‌جا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #35
سرگردان و متعجب دو قدم جلو رفتم و درحالی که نگاه هراسانم را در همه جا به جز چهره‌ی سوناکو می‌چرخاندم، گفتم:
- منظورت چیه؟ نمی‌فهمم! اگه ناتسونو این‌جا نیست، پس کجاست؟
سوناکو خندید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- نمی‌دونم کجاست، شاید توی خونش. من هیچ وقت بهش دست نزدم.
- و... ولی تو که با موبایل نا... ناتسونو با م... من تماس گرفتی!
صدایم می‌لرزید و هر لحظه بیش از پیش متعجب می‌شدم. دستانم شل شده بودند و با دقت به سوناکو گوش می‌کردم. هر جمله‌اش، چنان برایم مهم بود که توانایی نابود کردن یا از نو ساختن مرا داشت.
- هی احمق جون! من یه روحم! نمی‌تونم با گوشی به کسی زنگ بزنم. کاری که کردم فقط یه تسخیر ساده بود تا بدن دوستت رو تصاحب کنم.
این را گفت و با تک خنده‌ای که کرد، چشمکی نفرت انگیز برایم زد که حس انزجار وجودم را به اوج رساند. احساس می‌کردم هر آن امکان دارد روی زمین پس بیفتم و آغوش تاریکی را پذیرا شوم. احساس می‌کردم دیگر توان تحمل این همه ماجرا را ندارم! من فقط می‌خواستم از این مهلکه بیرون آيم و این خانه‌ی وحشت را ترک کنم. می‌خواستم از دست سوناکو خلاص شوم و اندکی به زندگی ایست نشان دهم! بگویم بایست، بگذار نفسی راحت بکشم. دیگر بار این مشکلات داشتند زیادی سنگین می‌شدند و نمی‌توانستم روی شانه‌هایم حملشان کنم.
نگاهم را از چشمان درشت و ترسناک سوناکو گرفته و قفل نقطه‌ی نامعلومی روی زمین کردم. او گفت ناتسونو را تسخیر کرده بود، تا مرا فریب دهد! این یعنی ناتسونو این‌جا نیست، یعنی او هیچ وقت دست سوناکو نیفتاده.
یعنی هنوز حالش خوب بود؟
باید از این مهلکه خارج شده و خود را نزد او می‌رساندم؛ اما چگونه می‌توانستم از دست سوناکو خلاص شوم؟
نگاهم را میان او و در چرخاندم. باید با تمام توانم می‌دویدم. دستانم را مشت کردم و نگاهم را به در دوختم.
پا به فرار گذاشتم و به سوی در رفتم. سریع دستم را دور دستگیره پیچیدم و با چرخاندنش، در را باز کرده و به سوی بیرون گام برداشتم. می‌دویدم و قلبم با شدت به قفسه‌ی سینه‌ام چنگ میزد.
ماهیچه‌های بدنم گویا سست شده بودند و آن‌قدر درد می‌کردند، که تا در خروجی دویدن برایم طاقت‌فرسا به نظر می‌رسید!
با این حال سعی می‌کردم سر پا بمانم و پاهایم را حرکت دهم. سعی می‌کردم بدوم و خود را نجات دهم. ع×ر×ق سردی از پیشانی‌ام جاری میشد و دستانم می‌لرزیدند.
لنگ لنگان از پله‌ها پایین می‌دویدم و مدام سر برگردانده و پشت سرم را نگاه می‌کردم تا ببینم سوناکو پشت سرم می‌آمد یا نه؛ اما چیزی که گویا مرا تعقیب می‌کرد، خود سوناکو نه بلکه صدای خنده‌اش بود.
هر چه جلوتر دویده و از آن اتاق دورتر می‌شدم، صدای خنده‌ی سوناکو بلندتر و نزدیک‌تر می‌شد. احساس می‌کردم صدای خنده‌اش همراهی‌ام می‌کند! هر جا می‌رفتم می‌شنیدمش.
نفس نفس می‌زدم و تنها فکر و ذکرم خروج از این خانه شده بود، اما وقتی وارد راهرو شدم و خواستم به سوی در بدوم، ناگهان پدید آمدن سوناکو مقابل در خانه، موجب ایستادنم شد.
به او که مقابل در ایستاده و مرا می‌نگریست، خیره شدم. لبانم می‌لرزیدند و سینه‌ام از فرط تند تند نفس کشیدن، مدام جلو عقب می‌شد.
دهانم مزه‌ی گس خون را می‌داد و سرم درد می‌کرد.
با تعجب به سوناکو خیره بودم که به حرف آمد و مرموز و زیرکانه پرسید:
- فکر کردی می‌ذارم از این‌جا بری؟!
سرش را بالا گرفت و بلند بلند خندید. ترسیده یک قدم عقب رفتم و برای این‌که بتوانم سر پا بمانم، به دیوار چنگ زدم. زانوانم سست و لرزان بودند و چشمانم سیاهی می‌رفتند. نمی‌دانستم سوناکویی که ناگهان سرش را پایین آورد و موهایش پراکنده به هوا برخاستند، واقعیت بود یا توهم دیداری من!
نمی‌دانستم واقعاً چشمانش سیاه شده و سفیدی خود را از دست داده بودند، یا من این‌گونه می‌دیدم! خنده‌اش را قطع کرد، صدایش دورگه شد و گفت:
- نمی‌تونی فرار کنی!
خونی که از چشمان و گوش‌هایش سرازیر شدند، نفس را در سینه‌ام حبس کرده و چشمانم را از حدقه بیرون کشیدند. خون همین‌طور از گوش و چشمانش چکیده و روی گردنش می‌ریخت و من در عجب این بودم که چگونه امکان داشت؟ او یک روح بود و نمی‌توانست خونریزی کند! یعنی من اشتباه می‌دیدم؟ یک توهم برای ترساندن من بود؟
نفس نفس می‌زدم و چشمانم چون آسمانی ابری هوای گریستن کرده بودند! قلبم فریاد می‌کشید و ندای کمک می‌خواست، اما کسی نبود که به صدای فریادش پاسخ داده و دستش را گیرد.
کسی نبود که بتواند حال آشفته و ویرانم را درک کند!
ناگهان سوناکو دستش را به سویم گرفت و مطمئن بودم نیرویی که ناگهان سویم هجوم آورد و مرا به عقب هل داد، از سوی سوناکو بود!
نیرویی که چون باد عظیمی که برگی نحیف و سبک را در هوا می‌چرخاند، مرا نیز به عقب هل داد، جوری که حتی نتوانستم مقاومت کنم. محکم روی زمین افتادم و پیشانی‌ام با گوشه‌ی تیزی برخورد کرد. نمی‌دانستم به درد بدنم توجه کنم، یا درد عظیمی که در سرم پیچیده بود.
ناله‌ی بلندی کشیدم و همان‌طور که دستم را روی ناحیه‌ی درد گرفته‌ی سرم می‌گذاشتم، سر چرخانده و به گوشه‌ی تیز اوپن نگاه کردم. تعجبی نداشت که سرم با برخورد به آن این‌قدر درد گرفته باشد!
نفس نفس می‌زدم و آخ و ناله‌هایم در محیط آشپزخانه پیچیده، اجازه‌ی گشت زنی را از سکوت گرفته بودند. دستم را از سرم برداشتم و وحشتم تازه زمانی افزایش یافت، که دیدم مایع قرمزی کف دستم را نقاشی کرده.
قطرات اشک آرام آرام از چشمانم به پایین سُر خوردند و روی گونه‌هایم رقصیدند. جاری شدن خون روی پیشانی‌ام و درد طاقت‌فرسایش را حس می‌کردم، اما درکی از اتفاقات نداشتم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود.
قلبم گویا در دهانم می‌تپید و سرگیجه گرفته بودم. همه‌ی احساسات و افکار پیچیده‌ام علیه من قیام کرده، داشتند روح و روانم را در خود می‌بلعیدند. دیگر توان مقابله با سوناکو را نداشتم!
هقم هقم در محیط پیچیده بود و دوباره دستم را روی سرم گذاشتم. درد داشتم و این درد داشت چون گردبادی دور بدنم می‌چرخید. نمی‌دانستم بابت خرابی حالم بود یا بابت زخم سرم، که دیدم تار شد و اتفاقات اطرافم برایم بی‌معنا گشتند.
دنیا دور سرم می‌چرخید و چشمانم سیاهی می‌رفتند. در میان آن سیاهی، پیش از این‌که به طور کامل در تاریکی غرق شوم، سوناکو را دیدم که حال بدنش سراسر پوشیده از خون شده بود و وارد آشپزخانه شد.
بی‌اختیار پلک‌هایم به هم نزدیک شدند و درحالی که به سوناکو خیره شده بودم، چشم بستم!
آخرین چیزی که شنیدم، صدای باز شدن در و فریاد ناتسونو بود که نامم را صدا میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #36
***
نور سفیدی چشمانم را نوازش می‌کرد و من قدری احساس خستگی و کرختی در بدنم داشتم که فکر گشودن چشمانم و یافتن آن منبع نور، برایم کاری طاقت‌فرسا می‌آمد. سعی کردم همان‌طور که دستم را بالا می‌برم، چشمانم را نیز باز کنم.
دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم که سطح زبری را غیر از پوست خود حس کردم. یک حس کنجکاوی و مبهمی درونم به وجود آمده بود. جنسش مانند بانداژی می‌مانست که دور سرم پیچیده شده!
کم کم که پلک‌هایم را از هم فاصله دادم، بالای سرم دو جفت تیله‌ی سیاه از نگاهم استقبال کردند.
برای خلاصی از دید تارم، چند بار دیگر چشمانم را باز و بسته کردم. خواستم بلند شوم و بنشینم که صدای ناتسونو در گوشم طنین انداخت.
- نه هینا، دراز بکش و استراحت کن.
به حرفش توجهی نکردم و روی تخت نشستم.
- من خوبم.
در برابر صدای کلافه و عصبی‌ام، حرفی نزد. ناتسونو، کائوری و تاتسومی هر سه کنارم دور تحت حلقه زده بودند. فضای اتاق خیلی گرفته و خفه بود و حس می‌کردم دیوارها داشتند به سویم هجوم می‌آوردند. چشم چرخاندن در اطراف و مواجه شدن با نگاه‌های نگران و غمگین بچه‌ها، بیشتر کلافه‌ام می‌کرد. گیج و منگ بودم و گویا هنوز از آن خلسه‌ی بی‌هوشی بیرون نیامده بودم.
با تداعی بی‌هوشی‌ام و اتفاقات، ناگهان چشمانم گرد شدند و هراسان و دستپاچه چنگی به پتوی سفید روی پاهایم زدم.
با نگاه به بچه‌ها، با صدای ترسیده و نگرانی پرسیدم:
- سوناکو... او... اون کجاست؟ ش... شما چه‌طوری...؟
کائوری فوراً کنارم نشست. قلبم دوباره شروع به تند تند تپیدن کرده بود. آن‌قدر خود را وحشیانه این سو و آن سو می‌کوبید که من به جای او، درد را حس می‌کردم و دلم می‌خواست بگویم یواش! اندکی آرام‌تر! آرام باش!
اما نمیشد به تلمبه‌ای تشکیل یافته از ماهیچه و خون، حرف فهماند. نگاهم بی‌قرار میان بچه‌ها می‌چرخید و صدای کائوری موجب قفل شدن نگاهم در نگاه اقیانوسی رنگش شد، که حال اقیانوسش مواج شده بود.
- هینا، آروم باش. چیزی نیست. ما... وقتی بی‌هوش شدی رسیدیم اون خونه. سوناکو... اون... فکر می‌کنیم تونسته باشیم جلوش رو بگیریم.
انگشتانم را دور مچ دستش محاصره کردم و در عمق چشمانش خیره شدم. ذهنم مشغول تجزيه و تحلیل گفته‌هایش بود.
آشفته بودم و سرم درد می‌کرد! دردی که می‌دانستم بیشتر به خاطر زخمم بود و داشت مرا زیر اسارت خود شکنجه می‌داد.
- اما چه‌طوری؟ چه‌طوری فهمیدین؟
در پاسخ به صدای متعجب و سردرگمم، ناتسونو که دست به سینه ایستاده بود، نگاه جدی‌اش را از زمین گرفت و به من خیره شد. ابروانش دست به دست هم داده بودند و صدای جدی و کلافه‌اش، نشان از ناراضی بودنش از این وضعیت بود.
- سوناکو بدنم رو تسخیر کرد. وقتی داشت با گوشی من به تو زنگ میزد تا تو رو بکشونه به اون خونه، من شاید اختیار بدنم دست خودم نبود، اما هنوز هوشیار بودم. با روحم حسش می‌کردم و متوجه تمامی کارهایی که می‌کرد، بودم؛ حتی آدرسی رو که به تو داد، شنیدم. به همین طریق بود که شناختمش. انگار چهرش روی توی ناخودآگاهم دیده باشم!
نفس عمیقی کشید و قفل دستانش را باز کرد.
- و من و کائوری پنج سال پیش، اون رو توی بدن تو دیده بودیم. همون شبی که توی کلبه بودی. کائوری یادت میاد؟
در انتها، نگاهش را از من سوی کائوری چرخاند و مخاطبش به او تغییر یافت. کائوری چشم از ناتسونو گرفت و اندوهگین و آرام سری به معنای تأیید حرفش تکان داد. حرف‌های ناتسونو برایم قابل درک نبودند و هنوز احساس بد و شومی درون قلبم ساکن بود، ساکنی که حاضر به ترک محلش نمیشد!
- وقتی توی ناخودآگاهم حسش کردم، فهمیدم اون سوناکوئه. بعد از این‌که بدنم رو ترک کرد و ناپدید شد، اولش یکم گیج و منگ بودم؛ نمی‌تونستم کاری کنم و یه مدتی انگار بین هوشیاری و بی‌هوشی گیر افتاده بودم! به محض این‌که حالم خوب شد، با تاتسومی و کائوری حرف زدم و ماجرا رو براشون توضیح دادم.
همین که ناتسونو چند ثانیه‌ای مکث کرد، کائوری نگاهش را به من دوخت و رشته کلام ناتسونو را او در دست گرفت.
- و ما هم سریع برای نجاتت اومدیم.
کائوری نگران‌تر از قبل، چشمانش را از من دزدید. صدای بغض‌دار و آرامَش، خاری شد که در قلبم فرو رفت. شنیدن آن صدا، تنها محصولش توده‌ای به نام بغض شد که در گلویم سنگینی می‌کرد.
- هینا، چه‌طور تونستی تنهایی بری؟ خیلی خطرناکه! باید به یکی خبر می‌دادی!
ناگهان چشمان خیسش را در چشمانم دوخت و با صدای بلندتری مانند مادری که بچه‌اش را دعوا می‌کرد، ملامت آمیز گفت:
- ممکن بود اتفاقات بدتری برات بیفته!
شرمنده سرم را پایین انداختم و مانع شکستن بغضم شدم. صدایم گویا از اعماق چاه درمی‌آمد.
- متأسفم!
چشمانم را با درد روی هم فشردم و این‌بار، خود خاری به دست گرفته و در قلبم فرو بردم. خواستم زخمی‌اش کنم تا بلکه از تپش دست بردارد و بی‌صدا و آرام در گوشه‌ای تاریک دراز کشد.
یک حس ملامت در وجودم پدید آمده بود. کائوری راست می‌گفت! نباید تنها می‌رفتم و دیگران را نیز نگران خود می‌کردم. باید احتیاط بیشتری به خرج می‌دادم! نباید این‌قدر احمق می‌بودم!
دندان‌هایم را روی هم ساییدم.
آخر چه فکری کرده بودم؟ که تنهایی می‌توانم از عهده‌اش برآیم؟ پوزخند نامحسوسی زدم.
همان لحظه فکری ذهنم را قلقلک داد که موجب شد فوری سرم را بالا بگیرم و نگاهی کنجکاو و سؤالی به بچه‌ها بیندازم. فکرم را با صدای بلندی بر زبان آوردم و مشتاق دانستن پاسخش بودم.
- ولی آخه شما چه‌طوری سوناکو رو شکست دادین؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #37
تاتسومی که از ابتدای بحث ساکت بود، نفس عمیقی کشید و او نیز مقابلم لبه‌ی تخت نشست. کلافه و عصبی موهایش را با دستش به هم ریخت و در همان هنگام، جدی و متفکر لب به سخن گشود.
- در واقع وقتی برای نجاتت اومدیم هیچ فکری راجع به این‌که چه‌طوری باید سوناکو رو شکست بدیم، نداشتیم؛ اما یه دفعه یه اتفاقی افتاد.
تاتسومی سرش را بالا آورد و پس از این‌که نگاه مردد و جدی‌ای میان کائوری و ناتسونو چرخاند، چشمان عسلی رنگش را که هارمونی زیبایی با موهای سیاه رنگش می‌ساختند، در نگاه کنجکاوم قفل کرد.
- وقتی توی آشپزخونه‌ی اون خونه بی‌هوش پیدات کردیم، سوناکو با همه‌ی اجسام داخل آشپزخونه به سمتمون حمله‌ور شد. توی اون درگیری یه شیشه‌ی پر از نمک روی زمین افتاد و شکست! وقتی نمک دور سوناکو پخش شد، یه دفعه همه‌ی حملاتش متوقف شدن.
ناتسونو بلافاصله رشته‌ی کلام تاتسومی را در دست گرفت و صدایش موجب لغزش نگاهم از تاتسومی به سوی او ‌شد.
- همه‌ی وسایلی که رو هوا بلند کرده بود تا به سمتمون پرت کنه، روی زمین افتادن و قادر به رد شدن از اون نمک نشدن! انگار نمک سپری دورش ساخته باشه. وقتی دیدیم نمک روش تأثیر می‌ذاره، کل نمک رو گوشه به گوشه‌ی آشپزخونه پخش کردیم تا نتونه کاری انجام بده. بعدش هم از خونه فرار کردیم. از دیشب تا الان که در امانیم!
اخمی ابروانم را زینت داد و سرم را پایین انداختم. این موضوع برایم غیرقابل باور می‌آمد و نمی‌دانستم چه واکنشی به آن نشان دهم. ذهنم شکست خوردن سوناکو به واسطه‌ی نمک را نمی‌پذیرفت! آخر چه‌طور امکان داشت؟
دستانم را مشت کردم که ناخن‌هایم در پوستم فرو رفتند و اندکی آزارم دادند؛ اهمیتی نداشت! اکنون موضوع مهم‌تری وجود داشت که باید با آن سر و کله می‌زدم.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و کلافه نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون هدایت کردم. در میان انبوهی از احساسات و افکار گوناگون به دام افتاده بودم و نمی‌دانستم چگونه از میانشان بیرون آیم. هیچ راه خروجی دیده نمیشد و هر چه زمان می‌گذشت، احساس می‌کردم بیشتر از قبل به درون کشیده می‌شدم؛ به درون احساسات پیچیده‌ای که قوی‌تر از من بودند و داشتند تار و پود وجودم را رهسپار نیستی می‌کردند.
گویا درست و غلط زندگی‌ام در هم آمیخته بودند و نمی‌دانستم چه را باور کنم. شکست خوردن سوناکو با نمک را؟ مسخره به نظر می‌آمد.
سر بلند کردم و پرسیدم:
- با کازوما سان حرف زدین؟ راجع به این اتفاقات می‌دونه؟
تاتسومی آه ناامیدی کشید و گویا از همان آهش، پاسخ حرفم را دریافت کردم. دیگر نیازی به جملات و کلمات برای شکل دهی به حرف نبودند!
- نتونستیم دسترسی پیدا کنیم. می‌خواستیم راه شکست سوناکو رو بپرسیم، اما نشد.
خشمگین و ناراضی از این وضعیت، مشت آرامی به تخت زدم و دندان‌هایم را روی هم ساییدم. فقط یک فکر در ذهنم جولان می‌داد و موجب برافروختن خشم و اراده‌ام میشد. تصمیم داشتم به آن فکر عمل کنم. در ابتدا از رفتن به توکیو هراس داشتم و می‌خواستم از اتفاقات پیش رویم فرار کنم، زیرا نمی‌دانستم پا به درون چه چاهی می‌گذارم!
اما اکنون می‌دانستم. اکنون عمق و پهنای چاه را می‌دانستم و دیگر هیچ ترسی در من برای رویارویی با مشکل نمانده بود. می‌دانستم اگر از شر سوناکو خلاص نشویم، زندگی‌ام تبدیل به جهنم خواهد شد.
تجربه‌ی وحشتناک امشب، به من آموخته بود که نگذارم سوناکو زندگی‌ام را به آن جهنم تبدیل کند.
باید قبل از این‌که او از شر من خلاص شود، من از شرش خلاص شوم! بعد از امشب، دیگر از روبه‌رو شدن با او نمی‌ترسیدم و مصمم بودم که حتماً به توکیو رفته، به کمک کازوما سان مشکل را حل کنیم. مطمئن بودم مشکلی که کازوما در موردش می‌گفت، همین سوناکو بود.
محکم و قاطع فکرم را بر زبان آوردم و امیدوار بودم بچه‌ها مصمم بودنم را از نگاهم بخوانند.
- باید هر چه سریع‌تر بریم توکیو و کازوما سان رو ببینیم. شک ندارم مشکلی که کازوما ازش حرف میزد، سوناکوئه. اون می‌تونه بهمون کمک کنه.
کائوری آهی کشید و سرش را پایین انداخت. اضطراب و سردرگمی‌ای که در صدایش موج میزد، گویا به همه‌ی ما انتقال یافت که در یک لحظه، جو متشنجی شروع به حکم‌رانی بر فضا کرد.
- هنوز هم باورم نمیشه سوناکو اين‌جا باشه! آخه اون که توی سنگ زندانی بود.
نگاهم را سوی او چرخاندم و به موهای ریخته شده روی پیشانی‌اش، که سدی میان نگاهم و چهره‌اش می‌ساختند، خیره شدم. صدایم جدی و ناچار بود و در آن لحظه فقط ناامیدی داشت قلبم را احاطه می‌کرد.
- سعی کردم بفهمم چه‌طوری از سنگ خارج شده، اما بهم نگفت.
کائوری چند لحظه نگاهم کرد. ناامیدی و احساسات پیچیده‌ی دیگری که روی هم تلنبار شده بودند، در نگاهش خودنمایی می‌کردند و درک می‌کردم عمق ترسش چه‌قدر بود!
چون خودم هم همان میزان ترس را درونم یدک می‌کشیدم و درونم سرکوب می‌کردم.
ناتسونو مسئولیت تداوم بحث را به عهده گرفت و صدای جدی‌اش سکوت را از تخت پادشاهی برکنار کرد.
- باید تا وقتش برسه صبر کنیم! الان حتی اگه پاشیم بریم توکیو هم فایده‌ای نخواهد داشت.
شانه‌هایم را بالا دادم و سردرگم و طلبکارانه پرسیدم:
- آخه تا اون روز چه‌طوری قراره جلوی سوناکو رو بگیریم؟
سرم را پایین انداختم. انگشتان دستم سست شده بودند و احساس می‌کردم ریتم تپش قلبم زیادی داشت تند میشد. آب دهانم را مردد و مضطرب قورت دادم. صدای لرزانم آشکار می‌کرد چه‌قدر نگران هستم!
- من... دو... دوباره توان تحمل... سوناکو رو ندا....رَم. چه‌طوری باید جلوش رو بگی... گیریم؟
صدای آرام و دودل تاتسومی سمفونی گوشم شد.
- هینا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #38
در پس حرفش، سرش را بلند کرده و با حالتی که گویا نکته‌ی مهمی دستگیرش شده باشد، شگفت‌زده و جدی گفت:
- یادت میاد پنج سال پیش یه گردنبند صلیب بهت دادم تا مراقبت باشه؟ تا مانع نفوذ سوناکو به روحت بشه؟
با این سؤال تاتسومی، ناتسونو و کائوری کنجکاو و در انتظار پاسخ، خیره به ما ماندند. ذهن من به پنج سال پیش رجوع کرد و سعی می‌کردم واقعه‌ای را که تاتسومی ذکر کرد، به خاطر آورم. داشتم میان خاطرات گرد و خاک گرفته‌ی گذشته، جست‌وجو می‌کردم و همان‌طور که نگاه جدی و متفکرم، به نقطه‌ی نامعلومی روی پتوی سفید تخت، زنجیر خورده بود، سری تکان دادم.
- آره یادمه. اون شب، با اون گردنبند سوناکو نتونست کنترل روحم رو به دست بگیره.
- اگه الان هم بتونه سوناکو رو ازت دور نگه داره چی؟
چشمان شگفت‌زده‌ام به سوی تاتسومی سُر خوردند و می‌دیدم چگونه کنجکاو و مشتاق به من زل زده است. در واقع، نمی‌دانستیم این فرضیه‌ی تاتسومی چه‌قدر ممکن بود درست از آب دربیاید. نمی‌دانستیم عملی میشد یا نه؛ اما به امتحانش می‌ارزید. پنج سال پیش، آن گردنبند حتی برای یک شب هم که شده، خواب راحتی به من هدیه داد.
اگر پنج سال پیش اثر گذاشت، شاید اکنون نیز سازگار باشد.
دستانم را مشت کردم. احساس می‌کردم نگاهم درخشش خفیفی پیدا کرده و خوشحال بودم که این‌بار قلبم از روی ترس و وحشت نه، بلکه از روی شگفتی و هیجان تند تند می‌تپد. گویا اکنون داشت جشن می‌گرفت و چنان می‌رقصید که صدایش به گوشم می‌رسید. امیدوار بودم آخر این جشنش با فلاکت تمام نشود.
صدای بلند و لبخند کوچک روی لبم، توجه تاتسومی را جلب کرد.
- من هنوزم اون گردنبند رو دارم!
این را گفتم و پتو را کنار زده، با عجله بلند شدم. با چند قدم تند و بلند، راهم را به سوی کمد کرمی رنگ گوشه‌ی اتاق پيمودم. در کشویی کمد را کشیدم و همان‌طور که سرم را میان انبوهی از لباس فرو می‌بردم و آنان را کنار می‌زدم، گفتم:
- یه جایی همین جاها گذاشته بودمش!
بین لباس‌ها گیر افتاده بودم و با عجله و کلافگی، دنبال گردنبند می‌گشتم. نگاه‌ سنگین بچه‌ها را روی خود حس می‌کردم.
وقتی گردنبند را پیدا کردم، نگاهی به رنگ نقره‌ای درخشانش انداخته و صلیب متصل به زنجیرش را در مشتم فشردم. ذوق زده و خوشحال به سوی بقیه چرخیدم. از لبخند عمیقی که به پهنای صورتم زده بودم و نگاه خوشحالم که روی آنان می‌چرخید، میشد به حرفم پی برد. همان‌طور که گردنبند را دور گردنم می‌انداختم، گفتم:
- امیدوارم کار کنه.
برخورد زنجیر سردش با پوست گرمم حس عجیبی داشت و این‌که پس از پنج سال به نقطه‌ای برسم که باز هم از این گردنبند استفاده کنم، حتی عجیب‌تر بود! تکرار همه‌ی این چیزها خیلی عجیب و غم انگیز بود.
ناتسونو مقابلم ایستاد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. نگاه نگرانش اجزای صورتم را می‌کاوید و در چشمانم خیره شده بود.
- ولی اگه کار نکرد و سوناکو بازم سراغت اومد، نباید بازم تنهایی بری سراغش! فهمیدی؟
در برابر لحن نگران و شکاک صدایش، انگشتانم را در هم فرو بردم. فهمیده بودم چه‌قدر به این‌که پاسخ سؤالش را بداند، اهمیت می‌داد. می‌دانستم انتظار داشت پاسخ مثبت بشنود.
ناگهان بغلش کردم و درحالی که سرم را نزدیک شانه‌اش می‌بردم و لبخند کمرنگی می‌زدم، خوشحال شدم از این‌که چنین دوستانی داشتم تا هوایم را داشته باشند! خوشحال شدم از این‌که عشقشان را در زندگی‌ام دارم.
آب دهانم را قورت دادم و چشمانم را بستم.
- باشه، بهت قول میدم.
صدای معترض کائوری در گوشم طنین انداخت. آن لحن شاکی ساختگی‌اش که می‌خواست مانند دختر بچه‌های لوس به نظر برسد، مرا خنداند.
- هی، مام بغل می‌خوایم!
درحالی که می‌خندیدم، از ناتسونو جدا شدم و دیدم که کائوری سمتمان می‌آید و به دنبالش، تاتسومی را نیز کشان کشان می‌آورد. هر دو کنارمان ایستادند و ناتسونو با نزدیک کردن کائوری به خود،خندان و صمیمی گفت:
- خیلی خب بچه جون، بیا!
خندیدم و تاتسومی با ایستادن نزد من، نگاه امیدوار و گرمی به من انداخت که موجب پاک شدن تمامی احساسات منفی‌ام شد. نگاهش که از نوع نگاه‌های یک برادر بزرگ‌تر بود، خوشحالم کرده و جانی برای سر پا ماندن به من داد.
نگاهم را میان بقیه چرخاندم. امیدوار بودم هیچ وقت این جمع چهار نفره‌ی صمیمی را از دست ندهم.
امیدوار بودم، اما امیدم هیچ بود زمانی که از اتفاقات آینده خبر نداشتم! خبر نداشتم سفر به توکیو، برایم به چه قیمتی تمام خواهد شد. در آن لحظه، فکر می‌کردم مشکلم فقط سوناکو است، اما اشتباه می‌کردم!
تاتسومی که نفس عمیقی کشید و با صدای جدی‌اش لب به سخن گشود، سکوت میانمان را در هم شکست.
- پس الان، فقط باید خیلی مراقب خودمون باشیم و حواسمون رو جمع کنیم. چند روز بعد هم می‌تونیم راهی توکیو بشیم.
ناتسونو تک خنده‌ی مضطربی کرد و همان‌طور که دستی به پشت گردنش می‌کشید، گفت:
- پس جدی جدی داریم می‌ریم!
کائوری گوشه‌ی لبش را به دندان گرفته، آرام گفت:
- آره، داریم می‌ریم.
آب دهانم را قورت دادم. نمی‌دانستم آیا بقیه هم متوجه نگرانی درون صدای کائوری شده بودند، یا فقط من بودم که متوجه شدم. فقط من بودم که با فکر کردن به آینده‌ای مبهم، دستانم یخ کردند و ترس بر وجودم حاکم شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #39
***
(یک هفته بعد)
درختان از مقابل چشمانم به سرعت گذر می‌کردند و برایم دست تکان می‌دادند. زمین‌های پوشیده از چمن و علف، جاده‌های خاکی و درختان بزرگ و کوچک از نگاهم استقبال می‌کردند و من چه‌قدر از این خوش‌آمدگوییشان ناراضی بودم! در چند ساعت گذشته، تنها چشم انداز نگاهم همین جاده‌ها و درختان بودند. از در راه بودن خسته شده بودم ‌و انتظار برای رسیدن به مقصد، چیزی بود که بیش از همه مرا از پای در می‌آورد.
آه آرامی کشیدم و همان‌طور که صلیب گردنبندم را دور انگشتانم گرفته، آن را بازی می‌دادم، سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و نگاهم را معطوف آسمان رو به غروب کردم. آبی تیره و قرمزی آسمان، تابلوی نقاشی زیبایی را چشم انداز نگاه مردم می‌کرد، اما هیچ کدام نمی‌دانستیم نقاش ماهرش که بود!
خورشید داشت بار و بندیلش را می‌بست و خود را آماده‌ی وداع گفتن به آسمان می‌کرد. گویا او نیز مانند ما قصد شروع سفری را داشت! گویا او نیز می‌خواست به دنبال ماجراجویی رود و شیفتش را به ماه بسپرد.
سرم را به سوی ناتسونو که روی صندلی کنارم نشسته بود، چرخاندم و به او که با موبایلش مشغول بود، نگاه کردم. چشمان سیاهش را روی صفحه‌ی موبایل قفل کرده بود و با دست دیگرش، گردنبند زنجیری دور گردنش را لمس می‌کرد! گویا در فکر فرو رفته!
آرام دم گوشش زمزمه کردم:
- چه‌قدر مونده برسیم؟
ناتسونو با صدایم از عالم خود بیرون آمد و به واقعیت برگشت. نگاهش را به سوی من چرخاند و لبخند آرامش‌بخش و مطمئنی به رویم پاشید.
- شاید نیم ساعت تا ایستگاه بعدی.
سرم را به معنای فهمیدن تکان دادم و نگاهم را در اتوبوس چرخاندم. چند صندلی جلوتر، کائوری و تاتسومی کنار هم نشسته و سخت مشغول صحبت و تبادل نظر راجع به موضوعی مجهول بودند.
نصف بیشتر اتوبوس مملو از مسافران بود. همگی سرگرم بودند و یک آن کنجکاو شدم بدانم پشت خنده‌ها، اخم‌ها و سکوتشان، چه داستانی نهفته. چه ماجرایی با خود حمل می‌کردند؟
داشتند مانند ما، به سوی آینده‌ی مبهم و نگران کننده قدم برمی‌داشتند، یا فقط ما بودیم که سوار بر اتوبوس در راه توکیو حرکت می‌کردیم و نمی‌دانستیم چه ماجرایی به انتظارمان نشسته؟
- هینا!
صدای مشتاق و خوشحال ناتسونو توجهم را جلب کرد و موجب شد نگاهش کنم. درحالی که یک سر هندزفری کوچک سفیدش را به دستم می‌داد، سر دیگرش را در گوشش فرو برد و لبخند عمیقی زد.
- بیا آهنگ گوش کنیم.
لبخندی زدم و سری تکان دادم.
صدای آهنگ زیبا و دلنشینی که در گوشم پخش شد، موجب شد از واقعیت جدا شده و درون دنیای آهنگ فرو روم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.
دنیایی درون ذهنم با متون آهنگ ساختم که خیلی بهتر از دنیای واقعی بود!
***
به دنبال بقیه وارد مسافرخانه‌ی کوچک و قدیمی‌ِ سر راه شدم. اتوبوس برای توقف سر راهی، مقابل این مسافرخانه ایستاد؛ اما از آن‌جایی که برای رسیدن به توکیو باید اتوبوس را عوض می‌کردیم، تصمیم گرفتیم امشب را این‌جا بمانیم و فردا صبح با اتوبوسی دیگر به راه ادامه دهیم.
شاید فقط سه چهار ساعت دیگر با توکیو فاصله داشتیم و به زودی به آن شهر بزرگ می‌رسیدیم.
من، مثلاً اولین بارم بود که به توکیو می‌رفتم! متأسفانه آن‌قدر ذهنم درگیر ماجرا و اتفاقات بود که هیچ فرصت لذت بردن از این سفر را نداشتم؛ گرچه نمی‌شد حتی نام سفر را یدک کشش کرد.
کوله پشتی‌ام را که حاوی چند چیز خرت و پرت و کوچک بود، به دست گرفته و داشتم به سوی پله‌های انتهای سالن کوچک می‌رفتم. تاتسومی پشت میز مدیریت که سمت چپ سالن بود، ایستاده و داشت با مسئول مسافرخانه صحبت می‌کرد تا پول امشب را حساب کند.
کائوری و ناتسونو نیز داشتند از بوفه‌ی سمت راست سالن که کنار دو سه مبل تک نفره‌ی قهوه‌ای رنگ گذاشته شده بود، خوراکی و شکلات می‌خریدند.
در کل محیط کوچک و مربع شکلی بود که یک فرش سرمه‌ای رنگ، چند مبل و میز را درون خود جای داده بود؛ اما برای این‌که یک شب را سپری کنیم، کفایت می‌کرد.
روی اولین پله ایستادم و به تاتسومی که سویم می‌آمد، نگاه کردم. پالتوی تا زانوی نسکافه‌ای رنگی به تن داشت و یک لحظه در فکر فرو رفتم که چه‌قدر شبیه ناتسونو است! شاید چند سال بعد ناتسونو را تمثیل می‌کرد، مثلاً!
در دل به این فکرم خندیدم و به حرف تاتسومی که مقابلم ایستاده، کلید اتاق را به سویم گرفته بود، گوش سپردم.
- هینا، اتاق تو و کائوری طبقه‌ی سوم، شماره‌ی دوازدهه. ما هم طبقه‌ی دوم، اتاق هفت خواهیم بود. هر چیزی نیاز داشتید، بهمون بگید.
کلید فلزی و سرد را از دستش گرفتم و سری به معنای فهمیدن تکان دادم. در برابر لبخند و صدای قدردانم، او نیز لبخند گرم و صمیمی‌ای زد.
- باشه، ممنونم.
چیزی نگفت و به سوی ناتسونو و کائوری سر برگرداند.
- بچه‌ها، بیاین دیگه!
هر دو نیم نگاهی به ما انداختند و با دست پر درحالی که هر کدام انواع اقسام شکلات، کیک و بيسکوئيت را در دست گرفته بودند، به سوی ما آمدند.
با لبخندی که کائوری مهمان لبش کرد، ناگهان یاد بچه‌های کوچک افتادم و تک خنده‌ی آرامی کردم.
کائوری گفت:
- خیلی خب، بریم.
تاتسومی با نگاه به آغوش پر از تنقلات آن دو خندید.
- مثل بچه‌ها می‌مونید.
خندیدم و ناتسونو که ابروانش در هم فرو رفته بود، چشم غره‌ای به برادرش رفت و با لحن معترض و شوخی به او تشر زد:
- فهمیدیم پدر بزرگ!
تاتسومی آرام به شانه‌ی ناتسونو زد و اين‌بار نوبت او بود که اعتراض کند!
- هی!
ناتسونو خندید و پیش از ما از پله‌ها بالا رفت که بتواند بحث را به نفع خود تمام کند. نیم نگاهی به تاتسومی انداختم و به دنبال ناتسونو رفتم.
به تدریج، همه‌مان روانه‌ی اتاقمان شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #40
***
(ناتسونو)
خود را روی تخت دو نفره انداختم و دستانم را زیر سرم گذاشتم. نگاهم را به سقفی که یک چراغ از آن آویزان بود، دوخته و میان افکارم سیر می‌کردم.
تاتسومی همان‌طور که از درون کیف کوچک مسافرتی‌اش، لباس در می‌آورد تا پلیور سیاه رنگش را عوض کند، نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- نمی‌خوای لباست رو عوض کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و بلند شده، لبه‌ی تخت نشستم.
مقابل تخت دو نفره‌ی گوشه‌ی اتاق، در سمت چپ یک مبل قرار داشت و تاتسومی روی مبل شیری رنگ نشسته، مشغول زیر و رو کردن لباس‌های داخل کیفش بود.
دستی به کاپشن جلیقه‌ای سرمه‌ایی که در تنم جا خوش کرده بود، کشیدم و شانه‌ای بالا انداختم.
- شاید عوض کنم، شاید نه.
این را گفتم و به سوی چیپس روی تخت که زیر خوراکی‌های دیگر در حال غرق شدن بود، دست دراز کردم. درحالی که پاکتش را باز می‌کردم، تاتسومی بلوز سفیدش را از کیف بیرون کشید و بابت پاسخی که به او داده بودم، پوکر نگاهم کرد.
درحالی که لباس‌هایش را عوض می‌کرد، موبایلم را از جیب کاپشنم بیرون آوردم و هنگام خوردن چیپس، انگشتانم را روی صفحه می‌چرخاندم.
نشستن تاتسومی کنارم، عاملی شد برای این‌که سرم را بلند کنم و نگاهی اجمالی به او بیندازم.
چیپس میان انگشتانم را در دهانم فرو بردم و در برابر نگاه خیره‌ی تاتسومی، ابرویی بالا انداختم. کنجکاو و سؤالی نگاهش کردم تا بدانم برای چه خیره به من مانده.
وقتی منظور نگاهم را فهمید، لب به سخن گشود و لحن آرام و جدی‌اش، توجهم را جلب کرد.
- داداش، راجع به اون حرفی که چند روز پیش بهم گفتی... .
اخم ریزی حاکی از کنجکاوی روی ابروانم نشست.
- کدوم حرف؟
بی‌خیال پاسخ دادن به سؤالم، تاتسومی ادامه‌ی حرفش را بیان کرد و وقتی ادامه را شنیدم، فهمیدم راجع به چه سخن می‌گفت. فهمیدم بحثی را پیش کشیده بود که فعلاً خود از آن فراری بودم، زیرا قبولش برایم سخت بود!
- می‌خوای به هینا در موردش بگی؟
سرم را پایین انداختم و به پتوی طوسی رنگ تخت خیره ماندم. آن شب وقتی حرف زدیم، تاتسومی به من گفت باید موضوع را با هینا در میان بگذارم؛ اما من هنوز نمی‌خواستم چنین کاری انجام دهم.
هنوز وقتش نبود؛ نه میان این قشقرق و ماجراها!
هنوز مصمم بودم که موضوع را پیش خود نگه دارم. نگاهم را معطوف تاتسومی کردم و لبخندی زدم.
- هنوز نه.
تاتسومی سری به معنای فهمیدن تکان داد و درحالی که به دیوار مقابل که با کاغذ دیواری کرمی رنگ زینت داده شده بود، نگاه می‌کرد، چند ثانیه‌ی کوتاه در فکر فرو رفت؛ سپس دستی به شانه‌ام کشید و هنگام بلند شدن، گفت:
- باشه داداش، هر طور راحتی. من میرم یکم هوا بخورم.
پاکت چیپس را از روی پایم برداشته و همراه با تاتسومی از روی تخت بلند شدم.
- منم میرم پیش دخترها.
هر دو با هم از اتاق کوچک آن مسافرخانه خارج شدیم و مقابل در، راهمان از هم جدا شد.
تاتسومی به سوی پله‌های طبقه‌ی پایین رفت و من پس از اندکی نگریستن مسیر رفتن او، به سوی پله‌هایی که مرا به طبقه‌ی سوم برسانند، رفتم. اگر تاتسومی می‌خواست بیرون برود، پس تنها در اتاق ماندن فايده‌ای نداشت! بهتر بود پیش کائوری و هینا بروم.
دستی به موهایم کشیدم و از مقابل درهای رنگ و رو رفته و قدیمی اتاق‌ها گذر کردم.
هنوز سه چهار قدم بیشتر برنداشته بودم که ناگهان همه جا در تاریکی فرو رفت! آن راهرو ناگهان به اسارت تاریکی درآمد و فقط سیاهی بود که می‌توانستم ببینم! سکوتی که دوان دوان در راهرو از این سو به آن سو می‌رفت، نگران کننده بود.
متعجب و بهت‌زده بابت این تاریکی آنی، چراغ قوه‌ی موبایلم را روشن کردم. سؤالات بی‌پاسخی در ذهنم جولان می‌دادند. یعنی برق قطع شده بود؟ احتمالاً همین باشد.
نور چراغ قوه را در اطراف چرخاندم. همه جا تاریک بود! امکان نداشت مسئولان بگذارند اين‌جا به این شکل بماند. به زودی مشکل حل می‌شد، مگر نه؟
باید نزد کائوری و هینا بروم، آن دو نیز در تاریکی مانده‌اند!
همین که نور را مقابل راهم گرفتم تا جلوی پایم قابل رؤیت باشد، صحنه‌ای که روی زمین دیدم نفس را در سینه‌ام حبس کرد.
با بهت و وحشت، گویا که زبانم بند آمده باشد، به زمین خیره شده بودم. چهره‌ام در هم فرو رفت و حس انزجار سراسر وجودم را در برگرفت.
عنکبوت‌هایی که روی زمین، از مقابل پایم تا انتهای راهرو می‌رفتند، آشوبی از سؤالات و افکار درون ذهنم تشکیل داده بودند. تعدادشان خیلی زیاد بود و وقتی با نگاهم مسیر رفتنشان را دنبال کردم، دیدم دا‌شتند وارد اتاق انتهای راهرو می‌شدند.
نگاهم رنگ بهت و کنجکاوی به خود گرفت و ابروانم در هم تنیدند. این عنکبوت‌ها خیلی عجیب بودند!
حتی اگر یک مسافرخانه‌ی قدیمی و دور افتاده هم باشد، باز امکان نداشت این میزان عنکبوت این‌جا جمع شوند. امکان نداشت این یک واقعه‌ی عادی باشد، مگر نه؟
آب دهانم را قورت دادم و نگاهی شکاک و موشکافانه به اتاق مذکور انداختم؛ اتاقی که از در نیمه بازش فقط فضای اندکی از داخلش دیده میشد.
دستم را مشت کردم و از کنار عنکبوت‌ها، هم‌پای آنان به سوی اتاق رفتم. نمی‌دانم چه حس کنجکاوی‌ای بود که داشت قلقلکم می‌داد و وادارم می‌کرد وارد اتاق شوم.
نور سفید چراغ قوه را که فقط محدوده‌ی کمی از راهرو را روشن می‌کرد، به جلو گرفتم. از فرط بلند بودن صدای سکوت، نمیشد صدای دیگری شنید و گویا همه‌ی افراد ساختمان، به احترام سخن‌هایش ساکت نشسته بودند.
مقابل در که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و با فوت کردن بازدمم و دیدن بخاری که به هوا برخاست، ابروانم را از تعجب بالا پراند. کنجکاوتر و مشکوک‌تر از پیش، در فکر این فرو رفتم که چه زمانی دمای محیط این‌قدر کاهش یافت؟ چرا ناگهان این‌جا سرد شد؟
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و با دست دیگرم، در را هل دادم تا کامل باز شود. نور موبایل را پایین انداختم و بار دیگر به عنکبوت‌هایی که هم‌چنان راهشان را پیموده، از در رد می‌شدند، نگاه کردم. چنان منظم و پشت سر هم بودند که به من، دانش آموزانی را که وارد می‌شدند، تداعی می‌کردند.
نور را بالا گرفتم تا ببینم مسیر عنکبوت‌ها به کجا ختم می‌شود. نور بخشی از محیط اتاق را روشن کرد و من وسط آن اتاق کوچک متشکل از ست کرمی و قهوه‌ای، منظره‌ای را مشاهده کردم که برایم غیرقابل باور بود! می‌دانستم نفسِ بند آمده و صدای تند تپش قلبم، ناشی از ترس و وحشت نشسته به جانم بود. چشمانم داشتند از حدقه بیرون می‌زدند و انگشتان یخ زده‌ام، دور موبایل سست شده بودند.
یک قدم عقب رفتم و به چارچوب در چنگ انداختم. ذهنم زیر بار سنگین افکارم داشت خفه میشد و نمی‌توانست با آن حجم از افکار کنار بیاید.
آب دهانم را قورت دادم و زیر لب زمزمه کردم. صدای لرزان و آرامم نشان می‌داد چه‌قدر ترسیده بودم!
- سوناکو؟
الان دیگر می‌دانستم آن عنکبوت‌ها از کجا می‌آمدند و مسیرشان به کجا بود! همه‌شان از پاهای سوناکو که مقابلم ایستاده بود، بالا می‌رفتند تا به بدن و سر و صورتش برسند. با شنیدن صدایم که نامش را بر زبان آوردم، لبخند ترسناکی روی لبش نشاند.
انگشتانم را دور موبایل فشردم.
حال باید چه می‌کردم؟ سوناکو چرا اين‌جا بود؟ چرا اين‌جا آمده؟
قلبم تند تند خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید و افکار و احساسات به هم ریخته‌ام، حالم را آشفته می‌کردند.
صدای دورگهوی سوناکو، رعشه‌ای به وجودم انداخت و مرا در گودالی از ترس فرو برد.
- سلام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین