. . .

تمام شده رمان شکاف سرخ ‌| سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
32b4a4889ef1b7c98427adbb6af83995_widc.png


نام رمان: شکاف سرخ (جلد دوم رمان زندگی دو وجهی)
نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: وحشت
خلاصه: گاهی اوقات، یک شکاف می‌تواند شروع اتفاقات ناگوار باشد. پس از خارج شدن روح هینا از درون سنگ، انتظار می‌رفت همه چیز خوب و خوش ادامه یابد؛ اما افسوس که زندگی برخلاف انتظارات است! هیچ کس فکر نمی‌کرد بیرون کشیدن روح هینا از درون سنگ، بهایی به ازای شکاف سرخ داشته باشد؛ بهایی که موجب آزادی روح بی‌رحمی شد و با آزادی او، باز قتل‌ها از سر گرفته شدند. کسانی که مردند و هینایی که فقط توانست تماشاگر از دست رفتن عزیزانش باشد. هینایی که سر انجام برای پیروز شدن در این بازی وحشتناک، خطر بزرگی را به جان خرید و سراغ یک دوست قدیمی را گرفت!

خلاصه‌ی جلد اول: هینا دختر پرورشگاهی‌ بود که یه روز یه سنگی توی زیرزمین پرورشگاهشون پیدا می‌کنه. وقتی به اون سنگ دست می‌زنه، بخشی از روح هینا به درون سنگ کشیده میشه و توسط روح خبیثی کنترل میشه، به همین دلیل هینا دست به قتل دوست‌هاش می‌زنه؛ اما این کارش رو فراموش می‌کنه. بعداً هینا با پسری به اسم ناتسونو آشنا میشه و به کمک اون و دوست‌هاش می‌فهمه قاتل خودشه و دنبال راه‌حلی برای مشکلش می‌گرده. با هم میرن سنگ رو از اون پرورشگاه برمی‌دارن؛ اما بعد از یه مدت، مردی به اسم کازوما و مدیر پرورشگاه هینا، یعنی جیوبا، هینا رو پیدا می‌کنن و راجع‌به یه انجمن جن‌گیری براش تعریف می‌کنن که این انجمن نود و پنج سال پیش یه روح رو درون اون سنگ حبس کرده بوده! بعداً به کمک یه احضار خاص، روح هینا رو از سنگ بیرون می‌کشن و برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ، راهی توکیو میشن؛ اما یه اتفاقاتی توی طول مسیرشون می‌افته.

با جلد دوم این رمان همراه باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #11
مدتی را به صحبت و رفع دلتنگی پرداختیم. طبق معمول، صدای خنده‌هایمان به گوش همسایه‌ها نیز می‌رسید. هر دفعه که دورهمی بگیریم، این‌گونه بی‌خیال همه چیز شده و روی جمع چهار نفره‌یمان متمرکز می‌شویم. شاید جمع کوچکی باشد؛ اما خوشی‌های ما در همین جمع کوچک خلاصه می‌شد. لبخندی بابت افکارم زدم و به ساعت نگاه کردم؛ ساعت سه بود. چشمانم از تعجب گرد شدند. دو ساعت بعد باید گالری را باز کنم. غرق در صحبت شده بودیم و گذر زمان را پاک فراموش کرده بودم. باید برای تمیزکاری به گالری می‌رفتم، نمی‌توانستم بیش از این وقت تلفی کنم.
از روی مبل بلند شدم و گفتم‌:
- من دیگه میرم گالری، کاری ندارین؟
کائوری نفس عمیقی کشید و او نیز بلند شد.
- منم با بچه‌های کمپین برنامه دارم؛ بعدشم باید برم به کافه و شیفتم رو شروع کنم.
ناتسونو آهی کشید و به طور بی‌خیالی به مبل تکیه داد.
- پس همتون کار دارین و فقط من بیکارم، آره؟
لحن بی‌خیالش کاملاً متناسب به حالت چهره‌اش بود. البته این بی‌خیالی و بی‌تفاوتی ناتسونو، به این معنا نبود که به این موضوع اهمیتی نمی‌داد، اتفاقاً اهمیت می‌داد. او با حالت بی‌تفاوت و بی خیالش سعی در نشان دادن این داشت که سردرگم شده و نمی‌داند چه کار کند. به سمتش رفتم و دست‌هایم را بر روی دسته‌های مبل گذاشتم. به سمتش خم شدم و چشمانم را در چشمانش دوختم. یک تای ابرویم را بالا دادم.
- راجع به این باهات حرف زده بودم، درسته؟
لحن صدایم خطری و تهدید آمیز به نظر می‌آمد. ناتسونو چشمانش گرد شده بودند و با ترس به پشتی مبل چسبیده بود. لبخندی زورکی زد و سری تکان داد.
- گفته بودی عجله نکنم و به خودم باور داشته باشم.
لبخندی زدم و لحن صدایم را بچگانه کردم.
- آفرین‌‌!
سپس بلند شدم و به طور جدی که کاملاً خلاف حالت چند لحظه پیشم بود، گفتم:
- پس دیگه حرفی برای گفتن نمی‌مونه. ناتسونو، ذهنت رو درگیرش نکن. فرصت برات پیش میاد.
ناتسونو تک خنده‌ای کرد و سری تکان داد. به سمت در رفتم و پالتوی آبی رنگم را که به جا کفشی آویزان کرده بودم، برداشتم. داشتم پالتویم را می‌پوشیدم که تاتسومی هم بلند شد و پیراهن خاکستری رنگ تنش را مرتب کرد.
- پس ما هم بریم خونه.
ناتسونو دست‌هایش را روی زانوانش گذاشت و نفسی عمیق کشید. سپس بلند شد و گفت:
- باشه.
پوشیدن پالتویم را تمام کردم و به تاتسومی چشم دوختم. کنجکاو پرسیدم‌:
- مگه نباید سر کار باشی؟
تاتسومی به ساعت مچی دستش نگاه کرد؛ هر دو ابرویش را بالا داد.
- خب، شیفت امروزم تا نیم ساعت پیش بود. پس الان دیگه لازم نیست برم بیمارستان.
چیزی نگفتم و کائوری همان‌طور که برای حاضر شدن به سمت اتاق می‌رفت، گفت:
- شب توی رستوران (...) جمع می‌شیم، باشه؟
همگی "باشه‌"ای گفتیم. چند ثانیه بعد، کائوری که لباس‌هایش را با یک شلوار جین و یک سویشرت قرمز تعویض کرده و زیپ سویرشت را هم بسته بود، از اتاق بیرون آمد. چرخیدم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم و گفتم:
- بریم.
این‌طور شد که همگی از خانه خارج شدیم و هر کدام راه خود را در پیش گرفتیم.
***
نگاهی به ساعت انداختم؛ هشت و نیم بود. ساعت هفت گالری را بستم. امروز نیز به خوبی و با موفقیت سپری شد و نصف بیشتر تابلوها به فروش رسیدند. با یادآوری این موضوع، لبخند عمیقی روی لبم نشست. به فروش رسیدن تابلوها حس خیلی خوبی داشت. این‌که تلاش‌هایم نتیجه داده باشند و مردم نیز این نتایج را پسندیده باشند، برایم دلنشین بود و این تازه اول راه بود. از این به بعد بیشتر تلاش خواهم کرد. برای گالری‌های بعدی، باید تابلوهای بهتری بکشم.
بی‌خیال این فکر شدم و فرمان ماشین را به راست پیچیدم تا وارد خیابان دیگری شوم.
بلافاصله پس از گالری، از تعمیرگاه زنگ زدند و گفتند که ماشین درست شده و می‌توانم برای تحویلش بروم؛ ماشینی که من و کائوری مشترک استفاده می‌کردیم.
صدای ضبط را بلند کردم و به آهنگی که پخش می‌شد، گوش سپردم. همان‌طور که با انگشت‌هایم، ریتم آهنگ را روی فرمان ضرب گرفته بودم و متن آهنگ را زمزمه می‌کردم، سرم را چرخاندم و به بیرون از پنجره نگاهی انداختم. هوا تاریک شده بود و ستارگان بالای سرمان، برای ما انسان‌ها چشمک می‌زدند. هوای صاف و بدون ابری‌ای بود؛ ولی شک نداشتم که بیرون سرد بود. اکنون به خاطر بودن درون ماشین، متوجه دمای هوا نبودم. در همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد.
آن را از جیب پالتویم درآوردم و به صفحه‌اش نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #12
اسم کائوری روی صفحه‌ی موبایل برایم دست تکان می‌داد. لبخندی زدم و جواب دادم:
- الو.
صدای معترض کائوری در گوشم پیچید:
- هینا، میشه بگی کجایی؟ دو ساعته توی رستوران منتظرتیم.
از این لحن صدای معترض و حرصی‌اش خنده‌ام گرفت! حتی می‌توانستم چهره‌اش را تجسم کنم که اخم کرده و از شدت حرص صورتش سرخ شده. کائوری بیشتر از همه‌ی ما شور و نشاط داشت و برخی رفتارهایش مانندِ بچه‌ها می‌ماند؛ البته پنج سال پیش این‌گونه نبود و اخیراً این‌گونه شده. به جای بزرگ شدن، گویا داشت کوچک می‌شد!
پس از خندیدن، همان‌طور که برای پیچیدن، فرمان را می‌چرخاندم، گفتم:
- رفتم از تعمیرگاه ماشین رو برداشتم؛ الان توی راه رستورانم.
- عه! پس بالأخره زندگی بدون ماشین تموم شد.
خندیدم و پشت چراغ قرمز که رسیدم، به کائوری گفتم:
- دارم میام، فعلاً
- ‌می‌بینمت.
این را گفت و قطع کرد. همین که خواستم موبایل را در جیبم بگذارم، موبایل دوباره زنگ خورد. چشمانم به سمت صفحه‌ی گوشی چرخیدند. یک شماره‌ی ناشناس درحال زنگ زدن بود؛ اما این شماره‌ی ناشناس برای چه کسی می‌توانست باشد؟ نگاهم رنگ کنجکاوی به خود گرفت و اخمی از سر کنجکاوی روی ابروهایم نشست؛ به این فکر می‌کردم که چه کسی می‌توانست باشد! فکر کنم تنها یک راه برای فهمیدن پاسخ این سؤال وجود داشت.
فکر کنم شخص پشت تلفن، دیگر از زنگ زدن ناامید شده بود و قصد قطع کردن داشت که جواب دادم:
- الو.
در جوابم صدای خش خش آمد. چند لحظه صبر کردم تا شخص پشت تلفن حرفش را بزند؛ اما وقتی دیدم خبری نشد، دوباره گفتم:
- الو؟
کنجکاوی‌ام بیشتر شده بود. می‌خواستم بدانم که این شخص پشت تلفن کیست. در کنار کنجکاوی، کلافه نیز شده بودم. مخصوصاً فکر این‌که ممکن بود کسی برای مزاحم شدن زنگ زده باشد، مرا کلافه‌تر می‌کرد. حوصله و جنبه‌ی این‌گونه شوخی‌ها را هم که نداشتم!
نفسم را با حرص بیرون دادم و پرسیدم‌:
- کی هستین؟
حدس می‌زدم عصبانیت و کلافگی درون صدایم برای شخص پشت تلفن آشکار کرده باشد که اهل این‌گونه شوخی‌ها نیستم. بلافاصله پس از حرف من، در میان آن همه صدای خش خش، صدای مردانه‌ای به گوشم رسید.
- کامیکی چان.
وقتی این را شنیدم، اخمم بیشتر شد و متعجب شدم. بدون این‌که بخواهم، سؤال‌های فراوانی در ذهنم در حال شکل گرفتن بودند. چند لحظه شوکه شده بودم و همین‌طور با چشمان گرده شده جلویم را می‌نگریستم. ذهنم درگیر این بود که این شخص پشت تلفن که بود که با شماره‌ی ناشناس زنگ می‌زد و مرا هم می‌شناخت؟
- شما... .
حرفم به خاطر بیشتر شدن صدای خش خش تلفن نصفه ماند و در میان این خش خش‌ها، صدای مضطرب آن مرد بود که شنیده شد.
- هینا، هینا چا... .
و همان لحظه صدای بوق گوشی به همه چیز پایان داد. همین‌طور گوشی به دست مانده بودم و نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم. گویا ذهنم افت کرده بود و تنها چیزی که توانستم بفهمم، صدای بوق ماشین پشت سرم بود. معلوم بود راننده‌ی ماشین با تمام توانش داشت بوق می‌زد و سعی می‌کرد به من بفهماند که چراغ سبز شده و باید حرکت کنم. دستپاچه شدم و سریع پایم را روی پدال گذاشتم.
برای این‌که از شر آن صدای بوق که بسیار آزار دهنده بود خلاص شوم، پایم را روی پدال فشار دادم و در یک لحظه ماشین از جا کنده شد. با سرعت رانندگی می‌کردم و از میان ماشین‌های دیگر عبور می‌کردم. پس از خارج شدن از آن خیابان، از سرعتم کاستم.
چیزی به رستوران نمانده. یک خیابان بالاتر بود، همین! ذهنم به سمت آن شماره‌ی ناشناس رفت. یعنی چه کسی بود؟ نمی‌توانستم بگویم یک مزاحم بود؛ چرا که اسمم را می‌دانست. اگر اسمم را می‌دانست، پس یک آشناست؛ اما چه کسی؟ صدایش هم بسیار آشنا میزد.
چشمانم را یک لحظه بستم و نفس عمیقی کشیدم. سپس بلافاصه چشمانم را باز کردم چرا که در حال رانندگی بودم. این موضوع اعصابم را به هم ریخت. موبایلم را برداشتم و به شماره نگاه کردم. با دیدن شماره، تازه چشمانم از حدقه بیرون زدند.
از خارج کشور تماس گرفته شده بود. چرا خارج از کشور؟ در خارج از کشور که آشنایی نداشتم! من به جز ناتسونو، کائوری و تاتسومی در واقع هیچ کس را ندا‌شتم؛ پس این شخص مجهول که بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #13
قبل از این‌که بتوانم جواب سؤالات درون ذهنم را بیابم، به رستوران رسیدم. ماشین را مقابل رستوران پارک کردم. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. خواستم دوبار راجع به آن شماره فکر کنم؛ اما بعد تصمیم گرفتم که بهتر است بی‌خیال شوم. اگر آن شخص کار واجبی داشته باشد، دوباره تماس می‌گیرد. چیز مهمی نیست که بخواهم فکرم را راجع به آن مشغول کنم. بالأخره دیر یا زود هویتش فاش می‌شود.
با تکیه بر این افکارم، لبخندی زدم و پس از برداشتن کیفم و سوئیچ ماشین، از ماشین پیاده شدم و به سمت رستوران رفتم تا پیش بچه‌ها باشم و یک شب خوب دیگر را هم به خاطراتمان اضافه کنیم و یک شب دیگر را هم دور هم خوش باشیم.
***
(ناتسونو)
- ناتسونو، ناتسونو.
صدای آزار دهنده‌ی تاتسومی که روی روحم سوهان می‌کشید، باعث شد روی تخت تکانی بخورم و چشمانم را به هم فشار دهم. صدای تاتسومی دوباره در گوشم پیچید.
- هی ناتسونو! با توئم.
نفسم را با حرص بیرون دادم و بالش کنار سرم را به دست گرفتم. بلند شدم و روی تخت نشستم و بالش را به سمتش پرتاب کردم که جاخالی داد و بالش به دیوار خورد. چشم غره‌ای به او رفتم و دوباره خود را روی تخت انداختم، چشمانم را نیز بستم. تنها چیزی که در دنیا از آن متنفر بودم، بیدار شدن از خواب بود و متأسفانه تاتسومی هر صبح این کار را می‌کرد و مرا از خواب شیرین و نازم بیدار می‌کرد.
صدای قدم‌های تاتسومی را شنیدم.
‌- بلند شو که من باید برم بيمارستان.
بدون این‌که چشمانم را باز کنم، گفتم:
- خب تو برو، چرا من رو بیدار می‌کنی؟
صدای خواب آلود و گرفته‌ام، نشان می‌داد که هنوز از خواب سیر نشده‌ بودم. دیشب از رستوران دیر وقت به خانه برگشتیم و الان خوابم می‌آمد. اصلاً ساعت چند بود؟ هفت صبح؟ با این فکر چشمانم را از حرص به هم فشار دادم. صدای باز و بسته شدن در کمد را شنیدم.
- مگه دیشب نگفتی صبح باید بری بیرون؟ پاشو تو رو هم ببرم.
پتو را روی خود کشیدم و بی‌خیال گفتم:
‌- تو برو، من بعداً هم می‌تونم برم.
- بار دیگه صدات نمی‌زنم، بهتره بلند شی.
صدای کلافه و حرصی تاتسومی باعث شد که چشمانم را باز کنم و بلند شوم. کنار تخت نشستم و پاهایم را از لبه‌ی تخت آویزان کردم. سرم را چرخاندم و همان‌طور که تاتسومی را نگاه می‌کردم، گفتم:
- الان باید بری؟
همان‌طور که دکمه‌های پیراهن سرمه‌ای‌اش را می‌بست، گفت:
- آره.
دستی به موهایم کشیدم و پس از یک خمیازه، گفتم:
- بذار منم حاضر شم.
- صبحونه نمی‌خوری؟
- نه.
به سمت در اتاق رفت. وقتی به در رسید، در چارچوب در ایستاد و به سمتم برگشت. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد که به من هشدار دهد.
- پس زود باش.
سپس از اتاق بیرون رفت. چپ چپ به جای خالی‌اش خیره شدم. این رفتار دقیق و برنامه‌ریز بودن تاتسومی، برای من بدجور دیوانه کننده بود. برخلاف من که زندگی‌ام را به امواج خود رها کرده بودم، او دوست داشت بسیاری از چیزها را کنترل کند.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و خواستم بلند شوم که توجهم جلب موبایل تاتسومی شد که روی عسلی کنار تخت مانده بود و درحال زنگ خوردن بود.
با صدای بلندی گفتم:
- هی داداش! به گوشیت زنگ می‌زنن.
چند ثانیه صبر کردم؛ اما وقتی جوابی دریافت نکردم، چشمانم را در حدقه چرخاندم و به سمت موبایل خم شدم. آن را برداشتم و به صفحه‌ی آن نگاه کردم تا ببینم چه کسی زنگ می‌زند. با دیدن شماره، اخمی از سر کنجکاوی روی ابروهایم نشست و چشمانم ریز شدند. یک شماره‌ی ناشناس که از خارج کشور تماس می‌گرفت! یعنی چه کسی بود؟ ناشناش بودن شماره نشان می‌داد تاتسومی آن را در میان مخاطبینش سیو نکرده؛ اما اگر زنگ می‌زند، پس یعنی تاتسومی را می‌شناسد.
جواب دادم:
- الو.
چند لحظه سکوت در جوابم سخن گفت. سرم را بلند کردم و به سقف چشم دوختم. هم‌چنان منتظر بودم که شخص پشت تلفن حرف بزند. بالأخره صدای ضعیفی که قطع و وصل هم می‌شد، ملودی گوشم شد.
- تاتسومی؟ تاتسومی؟
- تاتسومی دستش بنده؛ من بهش میگم که زنگ زدین.
- باید باهاش حرف بزنم.
صدای مرد، مضطرب و به شکل افتضاحی آشنا می‌آمد، لیکن نمی‌توانستم صاحب صدا را تشخیص بدهم. یک چیزی مرا وادار می‌کرد که برای پیدا کردن صاحب صدا، به اعماق ذهنم رجوع کنم؛ اما وقتی این کار را می‌کردم، چیزی نمی‌یافتم. فقط می‌دانستم که این صدا را قبلاً در جایی شنیده‌ام.
گفتم:
- شما کی... .
همان لحظه تلفن قطع شد. متعجب شده بودم؛ اما ترجیح دادم بی‌خیال شوم. بالأخره با تاتسومی کار داشت، نه با من. به تاتسومی مربوط می‌شد، نه من که بخواهم فکرم را درگیرش کنم. بلند شدم و به سمت کمد رفتم. لباس‌های راحتی‌ام را با یک شلوار جین خاکستری و یک تی‌شرت سفید عوض کردم؛ یک سویشرت سیاه نیز پوشیدم و زیپش را باز گذاشتم. طبق عادت این پنج سالم، کوله پشتی‌ام را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
پس از اتاق، هال وجود داشت. از میان مبل‌های نقره‌ای درون هال گذشتم و به آن طرف هال رسیدم. تاتسومی پشت در منتظرم بود. موبایلش را به سمتش گرفتم و گفتم:
- یکی زنگ زده بود.
موبایل را از دستم گرفت و نگاه سؤالی‌اش را معطوف من کرد.
- کی؟
شانه بالا انداختم و همان‌طور که کفش‌هایم را می‌پوشیدم، بی‌خیال گفتم:
- نمی‌دونم. شماره ناشناس بود؛ اما طرف گفت باید باهات حرف بزنه.
تاتسومی موبایلش را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- باشه حالا، بعداً پیگیری می‌کنم. بیا الان بریم.
این را گفت و قبل از من از خانه خارج شد. من نیز به دنبالش از خانه خارج شدم و در را بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #14
***
(هینا)
توپ زرد رنگ را به سوی دیگر خانه پرت کردم و با صدای خوشحال و پر انرژی‌ای گفتم:
- بدو بیارش چو.
چو دوان دوان به سوی توپ رفت تا آن را بياورد. دستانم را روی زمین گذاشتم و لبخندزنان به چو که لابه‌لای مبل‌ها دنبال توپ می‌گشت، نگاه کردم. در خانه تنها بودم و کائوری به کلاس بازیگری‌اش رفته بود. روی زمین نشسته و ترجیح داده بودم وقتم را با بازی کردن با چو بگذرانم.
بازی کردن یا وقت گذراندن با او، همیشه به من انرژی می‌داد. سگ‌ها تأثير خیلی خوبی در خوب کردن حال صاحبشان داشتند و من هر موقع حوصله‌ام سر می‌رفت، برای سرحال شدن سراغ چو می‌آمدم و او مانند یک رفیق، مرا می‌خنداند و حالم را خوب می‌کرد.
چو درحالی که توپ را در دهانش گرفته بود، دوان دوان سویم آمد. دستانم را باز کردم تا او را در آغوش بگیرم؛ اما چو توپ را مقابل پایم انداخت و عقب کشید. به جای پریدن در آغوشم، چشمان منتظرش را به من دوخت و من از نگاه التماس گونه‌اش می‌دیدم که باز می‌خواست توپ بازی کند. تک خنده‌ای کرم و دوباره توپ را در دست گرفتم.
- باشه، بازم برو بگیرش.
سپس توپ را درون راهروی کنار در پرت کردم و چو هیجان‌زده و مشتاق به سویش دوید.
همان لحظه صدای زنگ موبایلم، نگاهم را از چو به سوی خود چرخاند. به شماره‌ای که روی صفحه‌ی موبایل برایم چشمک می‌زد، نگاه کردم. با دیدن شماره، اخم کمرنگی ابروانم را زینت داد و با نگاه جدی‌ و سردرگمی، به شماره خیره شدم.
سؤالات زیادی درون ذهنم شکل گرفته بودند. این همان شماره‌ی ناشناسی بود که دیشب به من زنگ زد. همان مرد مرموزی که از خارج کشور تماس می‌گرفت؛ اما خیلی روان و بدون لهجه ژاپنی صحبت می‌کرد!
ولی آخر او که بود؟ چرا داشت به من زنگ میزد؟ این بار دوم بود که تماس می‌گرفت و این یعنی حتماً با من کار داشت. باید راز درون این ماجرا را می‌فهمیدم.
موبایل را از روی زمین برداشتم و دکمه‌ی اتصال را کشیدم. کنجکاو بودم هویت این مرد را بفهمم و برای سؤالات پیچیده‌ی درون ذهنم پاسخ بیابم. این کنجکاوی و سردرگمی‌ای که درونم جولان می‌داد، باید تمام می‌شد.
موبایل را روی گوشم گذاشتم و گفتم:
- الو؟
باز صدای خش خش در گوشم طنین انداخت. آن‌قدر زیاد بود که یک آن اذیت شدم و درحالی که چهره‌ام در هم فرو می‌رفت، موبایل را اندکی از گوشم فاصله دادم.
متعجب و سردرگم به صفحه‌ی موبایل خیره شده بودم. این خش خش‌ها دیگر چه بودند؟! یعنی ارتباطش در این حد ضعیف بود؟ ولی مگر با تلفن دهه‌ی هفتاد تماس می‌گرفت که ارتباطش ضعیف باشد؟ اصلاً او چه کسی بود؟ کجا و در کدام کشور بود؟
صدای مرد که از پشت موبایل در گوشم پیچید، موجب شد باز موبایل را روی گوشم بگذارم و با دقت به صدایش گوش دهم. صدای خیلی آشنا میزد؛ اما هیچ جوره نمی‌توانستم بفهمم چرا.
- هینا چان... صدام رو می‌شنوی؟
- شما کی هستین؟
قلبم با تمام توانش به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید و با نگرانی و اضطراب پوست خشک شده‌ی لبم را می‌جویدم. نگاه مضطربم را روی نقطه‌ی معلومی از پارکت‌های کرمی رنگ زمین دوخته بودم. صدایش لرزان و ترسیده بود. آن ترس و دستپاچگی صدایش، رعشه‌ای به وجودم می‌انداخت و نگرانم می‌کرد. چرا یک نفر باید با چنین حال آشفته و هراسانی به من زنگ بزند؟ تپش قلبم از شنیدن لحن صدایش بیشتر می‌شد.
- من... هینا چان من با... من توی... .
ضعیف شدن صدا عاملی که موبایل را بیشتر روی گوشم بچسبانم و چشمانم را ریز کنم. صدایش واقعاً خیلی ضعیف می‌آمد و به سختی می‌توانستم بشنوم. تمام دقتم را جمع کرده بودم تا صدایش به گوشم برسد.
- صداتون رو نمی‌شنوم.
همان لحظه تماس قطع شد و صدای پی در پی بوق‌ها باعث پوکر و عصبانی شدنم شد. نفس حبس شده در سینه‌ام را کلافه بیرون دادن تا خود را آرام سازم. از این ماجراها و مرموز بازی‌ها خسته بودم و خوشم هم نمی‌آمد!
متعجب و سردرگم به موبایل و صفحه‌ای که روشن خاموش می‌شد، خیره ماندم.
نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم و گویا ذهنم در خاموشی فرو رفته بود. احساس سردرگمی داشتم و می‌خواستم از این مخمصه خلاص شوم.
باید می‌فهمیدم این شخص که بود که با من تماس می‌گرفت. آشنا بودن صدایش بیش از هر چیز اعصابم را به هم می‌ریخت و ترغیب می‌کرد تا هویتش را بفهمم. ترغیبم می‌کرد تا انتهای این راه بروم و رازش را آشکار کنم.
نمی‌توانستم با چنین مشغله‌ی ذهنی‌ای روزم را بگذرانم.
سریع وارد مخاطبین شدم و انگشتانم خواه ناخواه به سوی شماره‌ی ناتسونو کشیده شدند. زمانی به خود آمدم که موبایل روی گوشم بوق می‌خورد و منتظر پاسخ دادن ناتسونو بودم.
می‌خواستم در رابطه با این مسئله، از او کمک بگیرم. تنها کسی بود که هم اکنون نیاز داشتم صحبت کنم.
بعد از دو بوق جواب داد:
- الو.
- الو، ناتسونو، کجایی؟
صدای پرسشگرانه‌اش در گوشم طنین انداخت.
- چه طور مگه؟
- می‌تونی بیای پیشم؟ کمک لازم دارم.
شک داشتم متوجه اضطراب و جدیت صدایم شده و نگران موضوع شده باشد. سعی می‌کردم خونسرد و آرام صحبت کنم و کلافگی و دستپاچگی‌ای را که داشتم، جلوه ندهم.
قبل‌ از صدای ناتسونو، صدای بوق یک ماشین از پشت خط در گوشم پیچید و مرا از فکر بیرون آورد؛ سپس صدای ناتسونو بود که شنیده شد.
- حتماً، منتظر باش تا بیام.
مثل همیشه آماده‌ی کمک کردن بود. این اخلاق او واقعاً بی‌نظیر بود. فرقی نداشت طرف مقابل آشنا باشد یا نه، او همیشه تقاضای کمک کسی را پس نمیزد.
- مثل این‌که بیرونی، اگه کاری داری نیا.
- نه کارم تموم شده، الان میام.
لبخندی از روی محبت زدم. شاید علت این‌که بیشتر از او کمک می‌خواستم، این بود که می‌شود رویش حساب کرد. البته من به کائوری و تاتسومی هم اعتماد فراوان داشتم؛ اما آن‌ها سرشان همیشه شلوغ بود و نمی‌توانستم مانع کارشان شوم.
- ممنونم.
- بذار برسم بعد تشکر کن.
لبخندم عمیق‌تر شد. پس از خداحافظی، بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. قصد داشتم تا آمدن ناتسونو قهوه درست کنم. همین‌طور که قهوه را در قهوه‌ساز می‌ریختم، آهنگی را که دوست داشتم زیر لب می‌خواندم و به این فکر می‌کردم که ناتسونو در این مورد که آن مرد کیست، چه کاری می‌توانست بکند. واقعاً نمی‌دانم ناتسونو چگونه کمک خواهد کرد! چون به او اعتماد داشتم و اولین کسی که به ذهنم رسید او بود، به او زنگ زدم.
به میز غذاخوری درون آشپزخانه تکیه دادم و به زمین چشم دوختم. در هر صورت مصمم بودم که هویت آن مرد را پیدا کنم.
در همین افکار سیر می‌کردم که در خانه زده شد. با یک لیوان قهوه به سمت در به راه افتادم. انگشت‌هایم را دور لیوان پیچیده بودم؛ گرمایی که از بدنه‌ی لیوان به پوستم نفوذ می‌کرد، برایم لذت بخش بود. وقتی به در رسیدم و در را باز کردم، با چهره‌ی شاد و لبخند ناتسونو مواجه شدم. دستش را بالا آورد و به حالت بچه‌گانه به معنای سلام برایم تکان داد. تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- سلام.
لبخند ناتسونو عمیق‌تر شد و خواست چیزی بگوید که نگاهش به سمت پایین سُر خورد. لیوان قهوه‌ی دستم را که دید، ابروهایش را بالا داد و نگاه ذوق زده‌اش را در چشمانم دوخت.
- اوه! دستت درد نکنه.
صدایش که شیطنت و خونسردی خاصی درونش داشت، باعث شد نگاهم سؤالی شود. یعنی چه که دستم درد نکند؟ موضوع چه بود؟ من که نفهمیدم!
ناتسونو ناگهان لیوان قهوه‌ام را گرفت و درحالی که داشت قهوه‌ی درونش را می‌نوشید، به سمت هال به راه افتاد. اخمی روی ابروهایم نشست و دست‌هایم را مشت کردم.
- هی! اون مال من بود.
صدای حرصی و معترضم او را خنداند. برخلاف من که حرصی شده بودم، او خونسرد روی مبل نشست و با نگاه حرص درار‌ش درحالی که به من نگاه می‌کرد، قهوه را خورد. سرم را پایین انداختم. دستی میان موهایم کشیدم و نفسم را با حرص بیرون دادم.
- آه، ولش!
لحن بی‌خیال و بی‌تفاوتم آشکار می‌کرد که مسائل مهم‌تری داشتم که به آنان بپردازم. برای ریختن قهوه‌ای دیگر به آشپزخانه نرفتم و بی‌خیال قهوه شدم. به سمت ناتسونو حرکت کردم و کنارش روی مبل نشستم. خم شدم و آرنج‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم. سرم را چرخاندم و به چهره‌ی ناتسونو خیره شدم. انگشت‌هایش را دور لیوان پیچیده بود و به لیوان خیره شده بود. لبخندی زدم و کف دست‌هایم را کمی به هم مالیدم.
- هنوز که قهوه رو داغ می‌خوری.
تک خنده‌‌ای همراه پوزخند زد و به سمت میز جلوی مبل خم شد. لیوان را روی میز گذاشت و به مبل تکیه داد. نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد.
- خب، موضوع چیه؟
موبایلم را از روی میز برداشتم و صاف نشستم. بعد از پیدا کردن آن شماره‌ی ناشناس، صفحه‌ی موبایل را به سمت ناتسونو چرخاندم؛ به شماره اشاره کردم.
- تا حالا دو بار زنگ زده. فکر کنم من رو می‌شناسه، اما نفهمیدم کیه. توی هر دو بار به دلیل ارتباط ضعیف، تلفن قطع شده. می‌خوام بفهمم کیه.
در هنگام گفتن جمله‌ی آخرم، اخمی روی ابروهایم نشست و لحن صدایم برای ناتسونو آشکار کرد که به موضوع اهمیت می‌دادم. موبایل را پایین آوردم و کمی شانه‌هایم را بالا آوردم.
- اولین کسی که به ذهنم رسید بهش بگم، تو بودی.
این‌بار صدایم آرام‌تر و نازک‌تر بود. ناتسونو که چهره‌ی جدی و متفکری به خود گرفته بود، موبایل را از دستم گرفت و به شماره نگاه کرد. نگاه مرددم را روی چهره‌اش دوختم و گفتم:
- می‌تونی کاری بکنی؟
صدایم نیز تردید درونم را اثبات می‌کرد. نمی‌دانستم ناتسونو چه جوابی به سؤالم خواهد داد؛ اما امیدوار بودم که بتواند کمک کند. همین‌طور چشم به ناتسونو دوخته بودم و گوشه‌ی لبم را می‌جویدم. ناتسونو یک آن به من نگاه کرد و پرسید:
- هینا، تو گوشیت مکالمه‌ها رو ضبط می‌کرد، درسته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #15
صدای امیدوار و شگفت‌زده‌اش مرا متعجب کرد و باعث شد سر جایم ثابت بمانم. مِن و مِنّی کردم و سری تکان دادم که لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- عالیه!
سپس به بخش مکالمه‌های ضبط شده رفت و من هم بدون هیچ فکری راجع به کارش، منتظر نگاه می‌کردم.
پس از چند ثانیه، صدای ضبط شده‌ی من به گوش رسید که گفته بودم شما کی هستید. با شنیدن این مکالمه‌ی ضبط شده، یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاه سؤالی‌ام را به چهره‌ی ناتسونو دوختم. ناتسونو خیلی کامل و دقیق به مکالمه گوش می‌کرد. چشمانش را ریز کرده و به زمین نگاه می‌کرد. با یک دستش موبایل را و با دست دیگرش روی مبل ضرب گرفته بود. این کار یعنی دنبال موضوعی بود. هر موقع بخواهد جواب چیزی را پیدا کند، این‌ کار را انجام می‌دهد. من که به امید جواب دادن ناتسونو همچنان خیره به او بودم، وقتی از جواب دادنش ناامید شدم، آهی کشیدم و گفتم:
- ناتسونو چ... .
ناتسونو با بالا آوردن دستش مانع حرفم شد و به من گفت که سکوت کنم؛ اما سکوت تا کی؟ این نگاه جدی ناتسونو را می‌شناختم. احتمالاً چیزی فهمیده؛ ولی چرا به من نمی‌گفت؟ یا شاید هم من داشتم عجله می‌کردم.
نفسی عمیق کشیدم و به مبل تکیه دادم. دست به سینه شدم و همین‌طور به اطراف نگاه کردم. از دیوارهای خانه گرفته تا مبل‌های شکلاتی رنگ در هال، راهرویی که به اتاق‌ها ختم می‌شد و دو عدد از نقاشی‌های من روی دیوار، همه را از چشم گذراندم.
وقتی در آخر سرم را چرخاندم و به ناتسونو نگاه کردم، او هم مکالمه‌ای را که دو بار گوش داده بود، قطع کرد و به سمتم برگشت. با نگاهم اجزای چهره‌اش را کاویدم. نگاه جدی و حیرت‌زده‌اش آشکار می‌کرد که یک چیزی فهمیده که از فهمیدنش متعجب شده؛ آشکار می‌کرد که سردرگم شده و ماجرا را درک نمی‌کند.
با نگاهم اشاره کردم که مشکل چیست و او اول نگاهش را به پایین دوخت. از روی کلافگی دستی به موهایش کشید و نفسش حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. سپس سرش را بالا آورد و گفت:
- خب هینا، باید بگم که این شماره صبح به تاتسومی هم زنگ زده بود.
هدف از صدای آرام و صادقش این بود که آرام بمانم و خب، به نحوی سردرگم نشوم؛ اما فایده‌ای نداشت. با شنیدن این جمله سؤال‌های بی‌شماری به سمت ذهنم هجوم آوردند که خود نیز نمی‌دانستم ابتدا به کدام فکر کنم. خود نیز نمی‌دانستم این شماره چرا باید به تاتسومی زنگ بزند. مگر که بود که هم من و هم او را می‌شناخت؟
اخمی از سر کنجکاوی روی ابروهایم نشست.
- چرا باید به تاتسومی زنگ بزنه؟
شروع کرد به توضیح دادن:
- صبح من موبایلش رو جواب دادم و با این مرد حرف زدم. صبح نشناختمش و فقط می‌دونستم که صداش آشناست.
ناخواسته‌ حرفش را قطع کردم.
- برای منم آشناست؛ ولی نمی‌تونم صاحب صدا رو تشخیص بدم.
- خب منم اولش نتونستم، اما الان فهمیدم که صاحب صدا کیه.
یک تای ابرویم را بالا دادم و منتظر نگاهش کردم. ناتسونو کمی با خود کلنجار رفت. گویا داشت به این‌که حرفش را چگونه بیان کند، می‌اندیشید. بالأخره پس از چند لحظه نگاه جدی و ناباورش را قفل صورتم کرد.
- هینا، کازوما سان هست که داره به ما زنگ می‌زنه.
با شنیدن حرفش تک خنده‌ای کردم. دستم را روی پیشانی‌ام گذاشته و می‌خندیدم؛ اما چشمان متعجبم قفل چهره‌اش بود. نگاهم به او می‌فهماند که حرفش برایم شبیه یک جوک آمده و من این موضوع را باور نمی‌کردم. نه این‌که به ناتسونو اعتماد نداشته‌ باشم نه، فقط این حرفش برایم غیر منطقی، به دور از انتظار و خیلی ناگهانی می‌آمد. خلاصه که کلی دلیل برای نقض این حرف داشتم. از جمله این‌که کازوما چرا باید به ما زنگ بزند؟ حتی فکر کردن به جواب این سؤال و تلاش کردن برای پیدا کردن جوابش هم بی‌هوده بود؛ چرا که جوابی برای این موضوع وجود نداشت. با این وجود، من چگونه باور کنم که آن شخص مجهول کازوما بود؟
ذهنم به یک‌باره ایست کرده بود.
تک خنده‌ام با نگاه جدی و سؤالی ناتسونو که می‌گفت به چه می‌خندیدم و چیز خنده داری وجود نداشت، پایان یافت. ابروهایم دست به دست هم دادند و چینی وسطشان هویدا گشت. مطمئنم ناتسونو از حالت چهره‌ام و لحن صدایم توانست بفهمد که سردرگم شده‌ بودم.
- ولی آخه، کازوما سان چرا باید به ما زنگ بزنه؟ اون هم از خارج کشور!
خاطرات پنج سال پیش به ذهنم خطور کردند. آن زمانی که بخشی از روحم درون یک سنگ حبس شده بود و یک روح در درون سنگ، با کنترل روح من مرا به قاتل تبدیل کرده بود.
قاتلی که دوستان خود را می‌کشت و به یاد نمی‌آورد. پس از کلی تلاش برای حل کردن این مشکل به همراه کائوری، ناتسونو و تاتسومی، کازوما و جیوبا سان را دیدیم و آن‌ها با ان‌جام یک جور احضار، روح مرا به بدنم برگرداندند و برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ به کمک انجمن جن‌گیری، انجمنی که نود سال بود در پی ارواح می‌گشت و آن دو در آن کار می‌کردند، به توکیو رفتند.
پنج سال پیش، از آن روزی که خودمان کازوما و جیوبا سان را در فرودگاه بدرقه کردیم، تا به الان هیچ خبری از آن‌ها نگرفتیم و حتی تلفنی نیز صحبت نکردیم. پس الان چرا کازوما باید با ما تماس بگیرد؟ آن هم از خارج کشور! اصلاً چه طور شده که به آن‌جا رفته‌؟
باز هم من و باز هم هجوم بی‌امان سؤالات و معماهای بی‌جوابی که از آنان بی‌زارم! این حس بلاتکلیفی و سردرگمی را دوست نداشتم. این حس مرا یاد پنج سال پیش و آن گردابی می‌انداخت که به زور از داخلش بیرون آمدیم. آن گرداب بدترین تجربه‌ی زندگی‌ام بود. نمی‌خواهم این حس سردرگمی باز مرا به آن گرداب فرو ببرد؛ آن هم پس از کلی تلاش برای فراموش کردنش و ساختن یک زندگی خوب.
ناتسونو سرش را به طرفین تکان داد. صدایش معلوم می‌کرد که او هم سردرگم شده؛ ولی خب حداقل او توانایی بهتری در مهار احساساتش داشت و می‌دانستم که اکنون به جای گله از سؤالات بی‌جواب ذهنش، به دنبال جوابشان بود.
- نمی‌دونم، اما فکر می‌کنم موضوعی پیش اومده. دلیلی نداره که کازوما بعد از پنج سال بهمون زنگ بزنه؛ یعنی برای احوالپرسی زنگ زده؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
- عمراً.
با انگشت شستم گوشه‌ی لبم را لمس کردم و در همان حال گفتم:
- امکانش هست که اتفاقی افتاده باشه. یعنی اون‌طور که کازوما پشت تلفن نگران بود و سعی می‌کرد هر طور شده باهامون حرف بزنه، قطعاً نماد یه اتفاقه، ولی سؤال اصلی اینه که چه اتفاقی؟
نگاهش رنگ نگرانی به خود گرفت.
- باید بفهمم. ممکنه توی خطر باشن.
منظور از باشند، کازوما و جیوبا سان بود. برای هر دو نگران شده بود و احتمال می‌داد که اتفاقی برایشان افتاده باشد. خب این احتمال غیرممکن نبود. نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و با فشردن دست‌هایم روی مبل و استفاده کردن از آن‌ها به عنوان تکیه گاه، بلند شدم. با هر دو دوستم موهای ریخته شده روی پشت گردنم را تکانی دادم. در همان هنگام، صدای ناتسونو به گوشم خورد:
- چی کار می‌کنی؟
برگشتم و به او نگاه کردم.
- میرم بیرون. نیاز دارم که هوا بخورم و از این بحث دور بشم.
ناتسونو خندید.
- بحثی که هنوز حتی درست نشده!
انگشت اشاره‌ام را به معنای هشدار به سمتش گرفتم و نگاه تیزم را در چشمانش دوختم.
- ولی درست میشه، مطمئن باش.
اطمینان درون صدایم چنان زیاد بود که شنونده می‌توانست یقین بیاورد که حرفم تعلق پیدا خواهد کرد و دیگر به پیش بینی و مدرک نیاز نیست. ناتسونو بلند شد.
- پس فکر می‌کنی که طوفان دیگه‌ای توی راهه؟
همان‌طور که به سمت جا کفشی می‌رفتم تا پالتویم را بپوشم، گفتم:
- با این‌که دلم نمی‌خواد، ولی خب، خودتم می‌بینی که هوا ابریه.
ناتسونو هوفی کشید و دست‌هایش را در جیب‌های شلوارش فرو برد. پالتویم را پوشیدم و کیف و کفش‌هایم را از جا کفشی برداشتم. اغلب که به خانه می‌آیم، به خاطر خستگی لباس‌ها و وسایلم را همین جا آویزان می‌کنم و لذا موقع رفتن هم از همین جا برمی‌دارم. سرم را چرخاندم و به ناتسونو نگاه کردم. به من نگاه می‌کرد. لبخندی روی لبم نشاندم.
- تو میای؟
سری تکان داد. این‌طور شد که هر دو با هم از خانه خارج شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #16
همان‌طور که به خاطر وزش سرد باد، پالتویم را به دور خود می‌پیچیدم و ناتسونو نیز موبایلش را از جیب شلوارش درمی‌آورد، پرسیدم:
- به نظرت کازوما سان چرا رفته خارج؟
همان‌طور که داشت با موبایلش کار می‌کرد، گفت:
- نظری ندارم.
لحنی که در صدای خونسردش موجود بود، باعث شد بفهمم به کاری که با موبایلش انجام می‌داد، بیشتر اهمیت قائل بود تا به بحث پیش آمده و حرف‌های من. اخم کوچکی روی ابروانم نشاندم و با نگاه تیزم، چپ چپ نگاهش کردم؛ اما او آن‌قدر غرق موبایلش شده بود که گویا من اصلاً وجود نداشتم. آه بلندی کشیدم و با یک حرکت سریع، موبایل را از دستش قاپیدم. این امر موجب بلند شدن صدای اعتراضش شد.
- هی، هینا! اون رو بده من.
خندیدم و درحالی که با نگاه شیطنت دارم نگاهش می‌کردم، دستم را بالا بردم و موبایل را در هوا تکان دادم. لبخند شیطانی‌ای روی لب نشاندم.
- نمیدم.
زبانم را برایش درآوردم. آهی کشید و همان‌طور که دستانش را در جیب شلوارش می‌برد، سری از روی تأسف تکان داد. از لحن صدایش معلوم بود قصد حرص دادن مرا داشت!
- گاهی شک می‌کنم بیست و یک سالت باشه.
خندیدم.
- حالا انگار نه انگار خودتم بیست و سه سالته. گاهی جوری رفتار می‌کنی انگار هنوز هجده سالته!
ناتسونو هم خندید.
***
(تاتسومی)
وارد حیاط بیمارستان شدم و چشمی در اطراف چرخاندم. حیاط جلویی بیمارستان محیط نسبتاً بزرگی بود که در دو طرف، درخت به چشم می‌خورد. دو نیمکت در کنار درهای ورودی بیمارستان وجود داشتند و راه ورودی بیمارستان تا خروجی حیاط، سنگفرشی بود.
بادی که وزید، سرما را به جانم انداخت و باعث شد از آنالیز اطرافم دست بردارم. نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و دست‌هایم را در جیب روپوش سفیدم گذاشتم. کاش قهوه‌ای از کافه تریای بیمارستان برای خود می‌گرفتم! آهی کشیدم. واقعاً هوس قهوه در چنین هوای سردی کردم. هیچ چیز لذت بخش‌تر از گرما در سرما نبود.
خواستم برگردم و به سمت داخل بروم که از گوشه‌ی چشم دیدم آمبولانسی که آژيرش روشن بود، با سرعت هر چه تمام به سمت بیمارستان آمد و مقابل بیمارستان پارک کرد. صدای آژیر توجه همه‌ی مردم و پرستاران موجود در حیاط را جلب کرد. درهای آمبولانس سریع و محکم باز شدند. ابتدا یک پرستار که می‌شناختمش؛ بیرون آمد و به دنبالش دو پرستار مرد بیرون آمدند و برانکاردی را که بیمار رویش دراز کشیده بود، بیرون کشیدند. بیمار ملافه‌ی سفید برانکارد را در مشت گرفته بود و این امر نشان می‌داد درد شدیدی داشت. ناله می‌کرد و پرستارها سعی در آرام کردنش داشتند. با توجه به صدای آژیر آمبولانس که بر جو حکمرانی می‌کرد، درد شدید بیمار و حرکات دستپاچه و عجول پرستارها، فهمیدم مورد اضطراری است. سریع به سمتشان دویدم. کنار برانکارد ایستادم و به مرد میانسالی که از شدت درد چشمانش را بسته بود، نگاه کردم. در بدنش هیچ جراحت یا خونریزی‌ای دیده نمی‌شد، پس احتمالاً از بیماری یا درد اندام‌های داخلی خود رنج می‌برد.
پرستار با دیدن من، پیش قدم شد و بدون اتلاف وقت، گفت:
- سی و شش سالشه، چهل دقیقه قبل دچار حمله قلبی شد.
صدای نگران و جدی‌اش، با لحن خاصی همراه بود که ضروریت موضوع را به خوبی آشکار می‌کرد. همان‌طور که برانکارد را سریع به داخل می‌بردند، من و آن پرستار که داشت گزارش بیمار را برایم شرح می‌داد، با قدم‌هایی تند وارد بیمارستان شدیم.
- دخانیات مصرف نمی‌کنه و در بین خانواده‌اش هم کسی از بیماری قلبی رنج نمی‌بره. توی آمبولانس نوار قلبش رو گرفتیم و آسپرین دادیم.
سری از روی فهمیدن تکان دادم. ورود ما به بيمارستان موجب ایجاد همهمه‌ای در بیمارستان شده بود. از راهروها رد می‌شدیم و مردم با دیدن ما کنار می‌کشیدند تا راه عبور را برای ما باز کنند. نگاه جدی‌ام را به پرستار دوختم و همان‌طور که دستم را مطابق حرفم تکان می‌دادم، او در پاسخ به حرف‌هایم سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان می‌داد.
- سریع آنژیو رو آماده کنید، احتمالاً باید رگ مسدود شدش را باز کنیم. نتایج نوار قلبیش رو هم برام بیارید.
- چشم.
پرستار این را گفت و از کنارم رد شد. بیمار را وارد بخش آنژیو کردند و من پس از خروج آن‌ها از دیدرسم، ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. حال وقت دست به کار شدن بود!
***
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر وارد اتاقم شدم. از شدت خستگی روی صندلی چرم قهوه‌ای رنگم ولو شدم. ظهر پس از آن بیماری که دچار حمله قلبی شده بود، دو بیمار دیگر با وضعیت اضطراری نیز به بیمارستان آمدند. یکی حال در بخش مراقبت‌های ویژه قرار داشت و دیگری برای جراحی مغز به اوسامو سان که از جراح های حرفه‌ای بیمارستان بود، واگذار شد. گمانم هنوز جراحی آن بیمار ادامه داشته باشد.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و ع×ر×ق روی آن را پاک کردم. داخل مطب برایم خیلی گرم می‌آمد و من بعد از یک روز پر کار و دوان دوان کردن در بیمارستان، تحمل این گرما را نداشتم. از پشت میز شیشه‌ای خود که در سمت راست اتاق واقع بود، بلند شدم. از کنار دو مبل‌ قهوه‌ای و چرم مقابل میز که یک میز دیگر بینشان قرار داشت، گذر کردم. به سمت پنجره که در نزدیکی یک تخت و وسایل پزشکی در سمت چپ اتاق بود، رفتم. بی‌اهمیت به این‌که بیرون هوا سرد است، پنجره را گشودم و مقابل آن ایستادم. نفس عمیقی کشیدم. برخورد باد با پوست صورتم و از بین رفتن گرمای وجودم، حس دلنشینی به من منتقل کرد. با صدای زنگ موبایلم، به سمت موبایلم که روی میز بود، رفتم.
انبوه پرونده‌ها و کاغذهای پخش و پلا روی میز را کنار زدم و همان‌طور که به خود تأکید می‌کردم حتماً این پرونده‌ها را مرتب کنم، موبایلم را از میان کاغذها برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه‌ی موبایل، دکمه‌ی اتصال را فشردم. موبایل را روی گوشم گذاشتم و گفتم:
- الو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #17
صدای ناتسونو در گوشم پیچید.
- هی داداش، سلام چه‌طوری؟
لبخندی زدم.
- خوبم.
چند لحظه سکوت در گوشم سخن گفت و سپس صدای پچ پچی که از پشت موبایل توجهم را جلب کرد. اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروانم نشست‌ و پس از کشیدن زبانی روی لبانم، پرسیدم:
- ناتسونو؟
ناتسونو که گویا تازه صدای مرا شنیده بود، از پچ پچ با شخص مجهول دست برداشت و دستپاچه گفت:
- آه، تاتسومی، امشب می‌تونی زود بیای خونه تا هینا و کائوری بیان پیش ما؟
یک تای ابرویم را بالا دادم و درحالی که پنجره را می‌بستم، گفتم:
- امشب؟
به سوی میزم قدم برداشتم و پس از تکیه دادن به آن، به ناتسونو گوش سپردم.
- یه اتفاقی افتاده. من و هینا باید در موردش باهاتون حرف بزنیم.
صدای جدی و کلافه‌ای که داشت، اخمم را پررنگ‌تر کرد. از لحن صدایش می‌فهمیدم موضوع مهمی پیش آمده و مجهول بودن آن موضوع، نگران و کنجکاوم می‌کرد. با حس نگرانی اندکی که درونم شکوفا شده بود، گفتم:
- چه اتفاقی؟!
- شب در مورد‌ش می‌فهمی، فعلاً باید برم.
این را گفت و همین که خواستم لب به سخن بگشایم تا دوباره سؤالات انباشته شده‌ی درون ذهنم را بیرون بریزم، صدای قطع تماس در گوشم پیچید و پوکر شدم. موبایل را از روی گوشم عقب بردم و با تعجب به اسم ناتسونو که روی صفحه روشن خاموش می‌شد و صدای بوق بوق تماس خیره شدم. چند بار پلک زدم و پس از بیرون دادن نفسم با حرص، موبایل را روی میز گذاشتم.
کنجکاو شده بودم بدانم چه موضوع مهمی پیش آمده. درحالی که دستانم را مقابل سینه‌ام در هم قفل می‌کردم، اخمی کردم. چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟! صدای جدی و دستپاچه‌ی ناتسونو هیچ خبر از اتفاقات خوب نمی‌داد! نمی‌خواستم نفوس بد بزنم و بدبین باشم، نمی‌خواستم سناریونویسی کنم؛ اما در عین حال چشم بستن روی کنجکاوی و نگرانی درونم کار سختی بود.
صدای در، مرا از عالم افکارم خارج ‌کرد و آن‌گاه که "بفرمایید"ی گفتم و سرم را بلند کردم، در باز شد و پرستاری به داخل آمد. در چارچوب در ایستاد و لبخندزنان با لحن محترمی گفت:
- هیراکا سِنپای (هیراکا فامیلی تاتسومی_ در ژاپن، به افراد بزرگتر از خود که پر سابقه و پر تجربه‌تر باشند، پسوند سِنپای اعطا می‌شود و معنی ارشد را نیز می‌دهد. بیشتر در مدرسه یا محل کار استفاده می‌شود.) میشه چند لحظه با من بیاید؟ برای یکی از بخش‌ها مشکلی پیش اومده.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکر ناتسونو و امشب را از ذهنم خارج کنم. سری در پاسخ به او تکان دادم و به سوی در گام برداشتم، تا هم قدم با پرستار از اتاق خارج شویم.
***
(هینا)
ظهر پس از کمی قدم زدن همراه ناتسونو، از او خداحافظی کرده و به خانه برگشتم. ظهر وقتی با ناتسونو بودیم، تصمیم گرفتیم که قضيه‌ی کازوما سان را با کائوری و تاتسومی نیز در میان بگذاریم؛ بنابراین به تاتسومی زنگ زدیم و برنامه‌ی دورهمی شب را ریختیم.
ما چهار نفر هیچ چیز را از یک‌دیگر پنهان نمی‌کردیم و کائوری و تاتسومی نیز حق داشتند در مورد اتفاقات اخیر بدانند.
چیزی که بیشتر ذهن مرا درگیر می‌کرد، این بود که چرا کازوما سان با ما تماس گرفته؟ چه دلیلی داشت؟
یک آن احساس کردم صدای نگران و ترسیده‌ای که پشت تلفن داشت، در گوشم پیچید. لرزی بر بدنم افتاد که سریع دستانم را روی بازوانم گذاشتم و اندکی سر جایم جمع و جورتر شدم.
نگران بودم! من از تمام اتفاقات پنج سال پیشمان هراس داشتم و هیچ نشانه‌ای را که مربوط به گذشته باشد نمی‌خواستم! از گذشته بی‌زار بودم. نمی‌خواستم این تماس‌های کازوما سان منجر به اتفاقات بدی شود.
آهی آرام کشیدم.
این نگرانی و دلشوره‌ی درون قلبم رفته رفته بیشتر می‌شد و تنها کاری که من می‌توانستم در برابرش بکنم، سر خم کردن بود. کائوری که گویا متوجه این حال بد و بی‌حوصلگی من شده بود، درحالی که دنده‌ی ماشین را عوض می‌کرد، نیم نگاهی به من انداخت.
صدای کنجکاو و موشکافانه‌اش مرا از افکارم بیرون کشید.
- هی هینا، بی‌حوصله شدی!
به پشتی صندلی تکیه دادم و لبخندی بابت رفع نگرانی اندک درون نگاهش، زدم و با صدای مطمئنی گفتم:
- تو فکر بودم فقط.
- چرا احساس می‌کنم افکارت راجع به امشبه؟ هینا بهم نمیگی چرا داریم میریم خونه‌ی تاتسومی‌؟ تو و ناتسونو چی رو می‌خواید به ما بگید؟
نگاهم را از ماشین‌هایی که از کنار ما رد می‌شدند، گرفتم و به کائوری چشم دوختم.
- بهتره وقتی رسیدیم خونه‌ی اون‌ها، ازم این سؤال‌ها رو بپرسی.
کائوری نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون داد و نگاهش را به جلو دوخت. درحالی که فرمان را در دستش می‌چرخاند تا از میان ماشین‌های مقابل رد شود، با لحن شاکی و شوخی گفت:
- اصلاً کار خوبی نیست که این‌طوری ما رو نگران می‌کنید.
تک خنده‌ای کردم. نمی‌دانستم در پاسخش بگویم نگران نشو یا نه؛ زمانی که خود نگران کازوما بودم، زمانی که مشخص بود موضوع مهمی در کار است، چه‌طور می‌توانستم به او بگویم نگران نشو؟!
سعی کردم بحث را مانند او با شوخی ادامه دهم. لبخند به پهنای صورتم زدم و درحالی که به سوی ضبط دست می‌بردم، گفتم:
- بله ما بچه‌های بدی هستیم! کار خوب انجام نمی‌دیم.
کائوری تک خنده‌ای کرد. ضبط را روشن کردم و همان لحظه صدای آهنگ در ماشین پیچید. از این میزان آهنگ شادی که داشت پخش می‌شد، به وجد آمدم! نمی‌دانستم این آهنگ شاد چه زمانی میان آهنگ‌های ماشین قرار گرفته بود. درحالی که لبخندی روی لبم خودنمایی می‌کرد، پرسیدم:
- این آهنگ زیر سر توئه؟
کائوری خندید و درحالی که نگاهش را از خیابان می‌گرفت و به سوی من می‌چرخاند، دستش را به سویم دراز کرد و گفت:
- بله! خواستم جنابعالی یکم شاد بشی و روحیت عوض شه.
صدای شوخ و شادش، لبخندم را بیشتر کرد. یک تای ابرویم را شاکی و طلبکارانه بالا دادم و لحن تهدیدآمیز و موشکافانه‌ام موجب خنده‌اش شد.
- مگه روحیه‌ی من چشه؟
- خب... .
کائوری همچنان چشم به من دوخته بود و آن‌گاه که من میان سخنش، چشمم را به سوی خیابان چرخاندم، با منظره‌ای روبه‌رو شدم که ناخودآگاه موجب جيغ زدنم شد! نفس در سینه‌ام حبس شد و درحالی که دستانم به سردی یخ می‌شدند و تپش قلبم شدت می‌گرفت، دستم را روی شانه‌ی کائوری گذاشتم و ترسیده و هراسان جیغ زدم:
- کائوری، مراقب باش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #18
صدای جیغم کائوری را ترساند و درحالی که با وحشت رد نگاهم را به سوی خیابان دنبال می‌کرد، مانند من با صدای بلندی پرسید:
- چی شده؟!
درحالی که نگاهم را به خیابان خلوت و تاریک دوخته بودم، درحالی که منظره‌ی مقابل را که قلبم را می‌لرزاند، می‌نگریستم، فریاد زدم:
- کائوری وایستا، ماشین رو نگه دار!
کائوری که بسیار دستپاچه و سردرگم به نظر می‌رسید، درحالی که نمی‌دانست چه کند و گویا بلاتکلیف مانده بود، پایش را روی پدال فشار داد. دستانش می‌لرزیدند و آشفته حال به نظر می‌رسید. نگاه گیج و متعجب درون چشمانش هم بماند!
کائوری ماشین را نگه داشت و صدای کشیده شدن لاستیک‌ها روی آسفالت، در گوشم صدای آزاردهنده‌ای ایجاد کرد و موجب در هم فرو رفتن چهره‌ام شد. ناگهان ایستادن ماشین پس از آن صدای بلند و گوش خراش لاستیک‌ها، سبب تکان خوردنمان شد و ایستادن ماشین کافی بود تا سریع در را باز کنم و خود را بیرون از ماشین بیندازم.
آشفته و هراسان از ماشین پیاده شدم. پاهای سست و لرزانم را روی زمین نهادم و با قدم‌هایی تند مقابل ماشین رفتم. صدای در، نشان می‌داد که کائوری نیز دنبال من پیاده شده. ماشین را وسط خیابان خالی از ماشین و تاریک، با درهایی باز ول کرده و وسط خیابان ایستاده بودیم.
درحالی که نگاه ترسیده و مردمک لرزان چشمانم را در اطراف می‌چرخاندم، کائوری کنارم ایستاد. صدای کنجکاو و نگرانش در گوشم طنین انداخت و از عمق صدایش می‌فهمیدم چه‌قدر سردرگم و ترسیده بود.
- هینا، چی شد؟ تو خوبی؟
دست لرزانم را به موهای قهوه‌ای رنگ آویزان روی شانه‌هایم کشیدم و درحالی که نفسم را با کلافگی بیرون می‌دادم، گفتم:
- تو ندیدیش؟
صدایم پریشان و ترسیده بود. صدای تپش قلبم در گوشم اکو می‌شد و لرزش دستانم را نمی‌فهمیدم! چرا این‌قدر ترسیده بودم؟! چرا نمی‌توانستم از این وحشت خلاص شوم؟
نگرانی عجیبی درونم حس می‌کردم که موجب می‌شد مدام نگاهم را در اطراف بچرخانم و محیط را بررسی کنم.
صدای کائوری بیش از پیش سردرگم بود و هر چه به این سردرگم ول کردن او ادامه می‌دادم، خشمگین می‌شد.
- چی رو ندیدم؟ اين‌جا چه‌خبره اصلاً؟
به مقابلمان اشاره کردم و درحالی که نگاهم را به آن نقطه‌ی نامعلوم روی آسفالت دوخته بودم، برایش توضیح دادم؛ اما به زبان آوردنش فقط ترس و دلشوره‌ی خودم را بیشتر کرد، همین!
- ی... یه دختر کوچولو... اين‌جا وسط خیابون وایستاده بود.
به موهای خودم اشاره کردم و نگاهم را به سوی نگاه سردرگم و جدی کائوری که نشان می‌داد روی حرف‌هایم متمرکز شده، چرخاندم.
- موهاش نارنجی بود و... اين‌جا وسط خیابون وایستاده بود. اگه ماشین رو نگه نمی‌داشتی، می‌خوردی بهش.
نگاه مات و مبهوت کائوری اجزای صورتم را می‌کاوید و حدس می‌زدم تنها ترس درون نگاهم و آشفتگی حالم دستگیرش می‌شد.
کائوری با حالتی که بگوید اشتباه می‌کنم، نگاهم کرد. به حرفم شک کرده بود و مرا باور نداشت! این باور نداشتنش حالم را آشفته‌تر می‌کرد. من از چیزی که دیدم، مطمئن بودم و مطمئن بودم یک دختر بچه وسط خیابان ایستاده بود. دختر بچه‌ای با یک عروسک خرسی در دست و موهای کوتاه نارنجی! دختری که اگر کائوری ماشین را نگه نمی‌داشت، به او میزد.
نگاهم را در اطراف چرخاندم.
حال چه شد که هیچ اثری از آن دختر نیست؟! یعنی من توهم دیدم؟
ولی مگر می‌شد توهم باشد و آن‌قدر واقعی به نظر رسد؟
نه، نه! مطمئنم توهم نبوده!
دستانم می‌لرزیدند و صدای تپش تند قلبم در گوشم طنین می‌انداخت. می‌خواستم دوباره آن دختر بچه را پیدا کنم و ثابت کنم چیزی که دیدم توهم نبوده؛ اما آخر آن بچه کجا رفت؟!
دست کائوری که روی شانه‌ام نشست، توجهم را جلب کرد و همین که نگاه ترسیده و نگرانم را در چشمان سردرگمش دوختم، لبخندی جهت آرام کردنم زد.
- هینا، آروم باش. ببین، مطمئن نیستم چی دیدی؛ اما من هیچی ندیدم. سر راه ما هیچی، یا هیچ کس قرار نگرفته بود.
حتی با وجود آن لبخند و صدای مطمئن و آرام بخشش هم آرام نشدم! احساس خیلی بدی در قلبم شکوفا شده بود و داشت رفته رفته وجودم را زیر سلطه می‌گرفت. سینه‌ام از تند تند نفس کشیدن جلو عقب می‌شد و من درحالی که به کائوری چشم دوخته بودم، سعی در کنترل ریتم نفس‌هایم داشتم.
او حرفم را باور نمی‌کرد و این موجب می‌شد احساس بدی داشته باشم. موجب می‌شد حتی خودم نیز به خودم شک کنم! ذهنم می‌گفت خطای دید بوده؛ اما قلبم این موضوع را انکار می‌کرد. آخر خطای دید به این شکل؟!
نفس حبس شده در سینه‌ام را کلافه بیرون دادم و سرم را پایین انداختم.
من مطمئنم آن چشمان سیاهی را که نگاه خوشحال و ترسناکی درونشان جاری بود، دیدم. مطمئنم آن لبخند به پهنای صورت دختر را دیدم.
صدای جدی کائوری مرا از افکارم خارج کرد. بیش از پیش جدی شده و به اهمیت موضوع پی برده بود که جدی شد.
- هینا؟
نفس عمیقی کشیدم.
کائوری چیزی که من دیدم را ندید، این یعنی هر چه‌قدر هم حرفم را تکرار کنم، او باور نخواهد کرد. دستان مشت شده‌ام را باز کردم و شانه‌هایم را پایین انداختم. فکر کنم دیگر لزومی نداشت که روی این موضوع پافشاری کنم.
سرم را بلند کردم و لبخندزنان یک بار چشمانم را باز و بسته کردم. صدای مطمئن و بی‌خیالم که گویا همه چیز رو به راه بود، نگرانی کائوری را بر طرف کرد و لبخند آسوده‌ای روی لبش نشاند. وانمود کردم حالم خوب بود و تأسف خوردم که تظاهر به چیزی که نیستی، چه راحت است!
- فکر کنم توهم زدم! حق با توئه، چیزی نبود.
چرخیدم و درحالی که داشتم به سوی ماشین می‌رفتم، با صدای بلند و رو به راهی گفتم:
- بیا بریم کائوری. ناتسونو و تاتسومی حتماً منتظرمونن.
سنگینی نگاه کائوری را روی خود حس می‌کردم. بی‌توجه به او، سوار ماشین شدم و همان‌طور که داشتم در را می‌بستم، به کائوری که داشت به سوی ماشین می‌آمد، نگاه کردم.
کائوری نیز سوار ماشین شد و پس از چند لحظه، به راه ادامه دادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #19
با باز شدن در، ناتسونو لبخندزنان در چارچوب نمایان شد. دیدن لبخند او، لبخند خوشحالی نیز روی لبان کائوری نشاند؛ اما من بی‌حال‌تر از آن بودم که بخواهم لبخند بزنم، یا حتی به آن سعی کنم! تظاهر به نبود مشکل می‌کردم! اما در واقع ذهنم هنوز پیش آن واقعه‌ی در راه و آن دخترک کوچک بود. دخترکی که تداعی نگاهش احساس خیلی بدی در وجودم می‌کاشت.
صدای خوشحال کائوری بابت دیدن ناتسونو مرا از افکارم خارج کرد و موجب شد سرم را به سوی آن دو بچرخانم.
- سلام ناتسونو.
ناتسونو دستی به موهای آشفته‌اش که با ظاهر و لباس‌های راحتی‌اش هماهنگ بودند، کشید.
- سلام دخترها، بیاید داخل.
صدای آرام و بی‌حوصله‌اش توجهم را جلب کرد. پس بالأخره یک نفر در این جمع وجود داشت که مانند من بی‌حوصله باشد و مانند کائوری، توان ابراز خوشحالی و ساطع انرژی را نداشته باشد؛ اما گویا صدای بی‌حوصله‌ی ناتسونو بیشتر به خاطر خستگی بود، تا به نگرانی و مشغله‌ی ذهنی.
هر چه که بود، ما به داخل رفتیم و پس از این‌که کائوری پالتویش را از تنش درآورد و پشت در آویزان کرد، کنار راهروی ورودی ایستادم و لبخند زورکی‌ای زدم.
- کائوری سان، تو برو منم الان میام.
کائوری چند لحظه مشکوک و موشکافانه نگاهم کرد و سپس با تکان دادن سر، مرا با ناتسونو تنها گذاشت. فوراً به سوی ناتسونو چرخیدم و در چشمان شب رنگش خیره گشتم. دستانم را دور کیف فشردم و با لحن جدی‌ای که توجهش را جلب کرد، گفتم:
- اگه بهت بگم چیزهایی که بقیه نمی‌بینن رو می‌بینم، بهم چی میگی؟
ناتسونو چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و نگاهش غرق فکر ‌شد؛ فکر این‌که منظورم چه بوده؛ اما وقتی صدای تاتسومی که ما را صدا میزد، سدی بین مکالمه‌مان ساخت، ناتسونو دستی به شانه‌ام زد و بی‌خیال و بی‌اهمیت به حرفم گفت:
- میگم دیوونه شدی! حالا بیا بریم.
او رفت و من درحالی که مسیر رفتنش را می‌نگریستم، پشت چشمی برایش نازک کردم. درحالی که پالتوی سیاه رنگم را در می‌آوردم و به بلوز سفیدم اجازه‌ی خودنمایی می‌دادم، دلخور شدم که چرا هیچ کس به حرفم توجهی نمی‌کرد.
نفسم را کلافه بیرون دادم و به سوی هال رفتم. کنار تاتسومی و روبه‌روی کائوری و ناتسونو نشستم.
کائوری درحالی که بلوزش را در تنش مرتب و صاف کنان به مبل سفید رنگ تکیه می‌داد، گفت:
- خب الان چی کار می‌کنیم؟
نگاه کنجکاو مطابق با لحن صدایش را میان ما چرخاند. تاتسومی از روی مبل بلند شد و به سوی آشپزخانه‌ی کوچک انتهای هال قدم برداشت.
- اول باید شام بخوریم. هینا و ناتسونو هر چی که می‌خواید بگید رو موقع شام بگید.
- موافقم.
کائوری لبخندزنان نگاه حق به جانبش را میان من و ناتسونو چرخاند و با گذاشتن دستانش روی دسته‌ی مبل، بلند شد و به سوی آشپزخانه رفت.
ناتسونو سریع به سویم خم شد و درحالی سعی می‌کرد صدایش را به گوش بقیه نرساند، گفت:
- هی هینا، چه‌طوری بهشون قضیه کازوما سان رو بگیم؟
دستم را روی میز شیشه‌ای مقابل گذاشتم و من نیز به جلو خم شدم.
- خب از هر جا شروع شد ما هم تعریف می‌کنیم دیگه. سخت نیست که!
- چیزِ سختش اینه که از این به بعد باید چی کار کنیم.
زبانی روی لبانم کشیدم. آری؛ موضوع سخت ماجرا این بود که زین پس در مورد تماس‌های کازوما سان باید چه تصمیمی بگیریم. معلوم نبود او می‌خواست چه چیزی به ما بگوید و اصلاً چرا پس از پنج سال سراغ ما را گرفته! سؤال‌های بی‌پاسخ خیلی زیادی وجود داشتند و نمی‌دانستیم چگونه باید پاسخشان را بیابیم؛ اما بهتر بود اکنون روی موضوع خودمان تمرکز کنیم.
- بذار اول مرحله‌ی اول رو پشت سر بذاریم، برای بعدش تصمیم می‌گیریم.
این را گفتم و از روی مبل بلند شدم. ناتسونو نیز به تبعیت از من بلند شد و به سوی آشپزخانه رفتیم.
شام رامِن بود و پس از این‌که تاتسومی کاسه‌های حاوی رامِن را روی میز چید، در سکوت شروع به خوردن کردیم. دعای قبل از غذا را همه با هم خواندیم و پیش از همه چاپستیک‌های روی میز را در دست گرفتم. گوشت و نودل‌ها را به جهت سرد شدن غذا کنار می‌زدم و به بخار برخاسته از ظرف که با ظرافت خاصی در هوا می‌رقصید، نگاه می‌کردم.
دستم را از آرنج روی میز گذاشته و با دست دیگرم غذا را می‌خوردم، که صدای ناتسونو مرا از فکر لذیذی غذا بیرون آورد.
- خب، فکر کنم دیگه وقتش باشه که موضوع بحث رو باز کنیم.
تاتسومی درحالی که با دستمال دور لبش را پاک می‌کرد، نگاه نگران و موشکافانه‌اش را روی صورت ناتسونو چرخاند و خیلی جدی گفت:
- ما می‌شنویم. امیدوارم موضوع بدی نباشه!
چاپستیک‌ها را درون ظرف گذاشتم و اندکی به جلو خم شدم. نگاه جدی و صدای مرددم، نگرانی را چاشنی نگاه تاتسومی و کائوری کرد.
- بد یا خوب بودنش به قضاوت خودتون بستگی داره.
- هینا، چی شده؟
در پاسخ به این سؤال کائوری، نفس عمیقی کشیدم و یک لحظه سرم را پایین انداختم. نگاهم قفل نقطه‌ی نامعلومی روی میز بود. در بیان موضوع نگران بودم، اما می‌دانستم باید به هر نحوی شده اتفاقات اخیر را بر زبان بیاورم.
کائوری و تاتسومی باید راجع به تماس‌های کازوما سان اطلاع می‌یافتند و زمانی که همگی با هم بودیم و دست به دست هم داده بودیم، می‌توانستیم راهی برای این مشکل بیندیشیم. گرچه هنوز نمی‌دانستم باید نامش را مشکل گذاشت، یا هنوز زود بود!
سرم را بالا بردم و لب به سخن گشودم.
- همه چیز از وقتی شروع شد که من یه تماس تلفنی مرموز دریافت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #20
از وقتی من و ناتسونو توضیح دادن اتفاقات را به اتمام رساندیم، نگاه‌های متعجب و حیرت‌زده‌ی کائوری و تاتسومی تنها محصولمان بود! هاج و واج به ما و به هم خیره شده بودند و حتی می‌توانستم علامت‌های سؤالی را که دور سر کائوری می‌چرخیدند، تصور کنم؛ می‌توانستم پیچ در پیچ‌های تشکیل یافته درون ذهن تاتسومی را تصور کنم.
حالشان قابل درک بود! من و ناتسونو هم وقتی به ماجرا پی بردیم، در این حد متعجب گشتیم.
دستانم را زیر میز در هم قفل کرده، به پشتی صندلی تکیه داده و نگاهم را میان تاتسومی و کائوری می‌چرخاندم. همگی به صندلی تکیه داده و از خوردن شام دست کشیده بودیم. باقی مانده‌ی غذا در ظرف مانده و سرد شده بود؛ دیگر هیچ کس میل خوردن نداشت!
از این سکوت سنگینی که میانمان بر قرار شده بود، کلافه شده و نفسم را بیرون فوت کردم.
همان لحظه صدای بهت‌زده‌ و سردرگم تاتسومی در گوشم پیچید و سکوت را از تخت پادشاهی پایین آورد. از لحن حرف زدن و صدای متعجبش، می‌فهمیدم برای کنار آمدن با ماجرا به زمان نیاز داشت.
- مطمئنید اون کازوما بود؟!
در چشمان عسلی رنگش که نگاه آشفته و گیجی را حمل می‌کردند، خیره شدم و همزمان که ارنج دستانم را روی میز می‌گذاشتم، سری تکان دادم. با همین حرکتم، تاتسومی و کائوری که او نیز در انتظار شنیدن پاسخ به من چشم دوخته بود، به جواب رسیدند و کائوری پوف کلافه‌ای کشید. صدای حیرت‌زده‌اش، بی‌حوصلگی ناشی از سردرگم بودن را یدک می‌کشید که مرا نیز کلافه می‌کرد.
- خیلی غیر منتظره‌ست که کازوما سان بهمون زنگ بزنه! آخه بعد از پنج سال؟ هر چی فکر می‌کنم دلیلی براش پیدا نمی‌کنم.
ناتسونو که دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرده و سرش را پایین انداخته بود، دستی به پشت گردنش کشید و درحالی که نگاهش را برای دیدن کائوری بالا می‌آورد، آرام و جدی گفت:
- من فقط می‌تونم حدس بزنم که دلیلش بده.
نگرانی و اضطراب صدایش پوزخندی مهمان لبانم کرد. من از آن اضطراب برای اتفاقات بد پیش‌ رو و از آن نگرانی برای روزهای مبهم آینده، بی‌زار بودم. همین نگرانی را پنج سال پیش، زمانی که حتی از دو دقیقه بعد خود نیز خبر نداشتم، تجربه کرده بودم. من این اضطراب را لابه‌لای آن اتفاقات وحشتناک زندگی‌ام که مرا تبدیل به قاتل کرده بودند، تجربه کرده بودم. می‌دانستم ترسیدن از اتفاقاتی که نمی‌دانی چه هستند، اما می‌دانی چه‌قدر شوم هستند، یعنی چه! می‌دانستم این‌که از آینده‌ات هراس داشته باشی، یعنی چه!
همه‌ی این‌ها را پنج سال پیش تجربه کرده بودم و حال، عمراً حاضر نبودم باز به آن حال و هوا برگردم.
دندان‌هایم را آرام روی هم ساییدم و سری به طرفین تکان دادم.
- اگه بده پس ترجیح میدم چیزی راجع‌بهش ندونم!
هر سه متوجه بی‌زاری و نفرت نهفته در صدایم شده بودند. متوجه شده بودند چه‌قدر از دوباره درون چنین گردابی فرو رفتن، بی‌زار بودم و نگاه‌هایشان این را مشخص می‌کرد. تاتسومی یک دستش را روی میز گذاشت و نگاه ناراحت و ناچاری در چشمانم دوخت. می‌دانستم سعی می‌کرد با لحن آرام و منطقی‌اش، مرا از حالت نفرتم بیرون آورد.
- هینا، نمی‌تونیم بی‌خیال این قضیه بشیم.
خیلی سریع و با صدای بلندی به او تشر زدم که چشمانش از این واکنش ناگهانی من گرد شدند.
- پس میگی چی کار کنیم، ها؟
دست کائوری که به سویم خم شده بود، روی شانه‌ام نشست و هنگامی که سرم را به سویش چرخاندم و نگاه آرام و لبخند مطمئن و محبت آمیزَش را دیدم، گره‌ی میان ابروانم باز شد و انگشتان مشت شده‌ام، آرام آرام از هم فاصله گرفتند. آرامش بخش و با اطمینان نگاهم می‌کرد تا کلافگی و خشم مرا سرکوب کند و نمی‌دانستم چه جادویی در صدای آرامش نهفته بود، که موجب شد قلبم آرام و قرار گیرد.
- تاتسومی راست میگه، نمی‌تونیم بی‌خیال این ماجرا بشیم؛ اما مطمئن باش اگه بفهمیم دلیل بدی وجود داره، می‌کشیم کنار و درگیرش نمی‌شیم.
نفس عمیقی کشیدم و دستم را میان موهایم بردم. سری تکان دادم و کائوری لبخند خوشحالی زد. می‌خواستم به گفته‌ی کائوری عمل کنم و مانند اکنون از کوره در نروم.
باید از قضیه سر در می‌آوردیم! شاید شانس با ما یار بود و اتفاقات بدی انتظارمان را نمی‌کشیدند؛ ولی آخر، کدام شانس؟
این ندای مبهمی که در سرم پیچید، حس ناامیدی عجیبی را در وجودم کاشت و من تمام سعی خود را می‌کردم که چشم بر این حس ببندم و به تاتسومی گوش سپارم.
- برای این‌که بتونیم راجع به موضوع قضاوت کنیم، اول باید دلیل این تماس‌های کازوما رو بفهمیم.
یک تای ابرویم را کنجکاو بالا دادم.
- اما چه‌طوری باید این کار رو کنیم؟
صدای مرموز و جدی ناتسونو نگاهمان را روی خود کشید و او درحالی که به سوی موبایل تاتسومی روی میز دست می‌برد، گفت:
- چه‌طوره از خودش بپرسیم؟
این را گفت و درحالی که با موبایل مشغول می‌شد، کائوری شگفت‌زده و لبخندزنان، به جلو خم شد و گفت:
- ناتسونو، فکر خیلی خوبیه!
چشم به ناتسونو دوختم و او پس از گرفتن شماره، تماس را روی اسپیکر گذاشت و موبایل را وسط میز میان چهار نفره‌مان نهاد.
همه‌مان به جلو خم شدیم و درحالی که به بوق‌های موبایل گوش سپرده بودیم، نگاهمان میان هم رد و بدل می‌شد. می‌توانستم جو متشنج و سنگین فضا را که گویا روی دوشم سنگینی می‌کرد، حس کنم.
صدای بوق موبایل ملودی گوشم می‌شد و قلبم پی در پی و نامنظم می‌تپید، اما صدای تپشش آرام بود! همین بیشتر نگران و مضطربم می‌کرد.
دستان مشت شده‌ام ع×ر×ق کرده بودند و با هیجان، زبانی روی لب‌هایم کشیدم.
یک بوق دیگر سکوت محیط را از هم تنید.
تاتسومی، نگران و کنجکاو دستی میان موهایش برد و نفس را در سینه‌اش حبس کرد.
نگاهش به صفحه‌ی موبایل ثابت مانده بود.
موبایل بوق دیگری خورد و حرکت کائوری که با انگشت اشاره‌اش به لبش ضربات آرام و متعددی وارد می‌کرد، به چشم می‌زد.
نگاه نگران ناتسونو همه جا را زیر نظر می‌گرفت، جز موبایل روی میز! گویا می‌خواست خود را به راه دیگری بزند و حواسش را از اتفاقات درحال جریان پرت کند. گویا می‌خواست احساسات آشفته‌ی درونش را نادیده بگیرد.
همه‌مان به نحوی داشتیم با نگرانی و ترس و احساسات طغیان کرده‌ی درونمان سر و کله می‌زدیم و موبایل یک بوق دیگر خورد!
بوق آخر در گوشمان پیچید و در پی آن، صدای خشی خشی که از تماس برمی‌خاست، نشان از بر قرار شدن تماس می‌داد.
بلافاصله صدای مردی از پشت موبایل شنیده شد.
- الو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین