. . .

تمام شده رمان شکاف سرخ ‌| سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
32b4a4889ef1b7c98427adbb6af83995_widc.png


نام رمان: شکاف سرخ (جلد دوم رمان زندگی دو وجهی)
نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: وحشت
خلاصه: گاهی اوقات، یک شکاف می‌تواند شروع اتفاقات ناگوار باشد. پس از خارج شدن روح هینا از درون سنگ، انتظار می‌رفت همه چیز خوب و خوش ادامه یابد؛ اما افسوس که زندگی برخلاف انتظارات است! هیچ کس فکر نمی‌کرد بیرون کشیدن روح هینا از درون سنگ، بهایی به ازای شکاف سرخ داشته باشد؛ بهایی که موجب آزادی روح بی‌رحمی شد و با آزادی او، باز قتل‌ها از سر گرفته شدند. کسانی که مردند و هینایی که فقط توانست تماشاگر از دست رفتن عزیزانش باشد. هینایی که سر انجام برای پیروز شدن در این بازی وحشتناک، خطر بزرگی را به جان خرید و سراغ یک دوست قدیمی را گرفت!

خلاصه‌ی جلد اول: هینا دختر پرورشگاهی‌ بود که یه روز یه سنگی توی زیرزمین پرورشگاهشون پیدا می‌کنه. وقتی به اون سنگ دست می‌زنه، بخشی از روح هینا به درون سنگ کشیده میشه و توسط روح خبیثی کنترل میشه، به همین دلیل هینا دست به قتل دوست‌هاش می‌زنه؛ اما این کارش رو فراموش می‌کنه. بعداً هینا با پسری به اسم ناتسونو آشنا میشه و به کمک اون و دوست‌هاش می‌فهمه قاتل خودشه و دنبال راه‌حلی برای مشکلش می‌گرده. با هم میرن سنگ رو از اون پرورشگاه برمی‌دارن؛ اما بعد از یه مدت، مردی به اسم کازوما و مدیر پرورشگاه هینا، یعنی جیوبا، هینا رو پیدا می‌کنن و راجع‌به یه انجمن جن‌گیری براش تعریف می‌کنن که این انجمن نود و پنج سال پیش یه روح رو درون اون سنگ حبس کرده بوده! بعداً به کمک یه احضار خاص، روح هینا رو از سنگ بیرون می‌کشن و برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ، راهی توکیو میشن؛ اما یه اتفاقاتی توی طول مسیرشون می‌افته.

با جلد دوم این رمان همراه باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #61
سوباکی درحالی که لبخند شیطنت داری روی لب داشت، نگاه مرموزی به من انداخت که موجب در هم تنیدن ابروانم شد. نگاهی سؤالی به او انداختم که فهمید باید شروع به توضیح کند، تا من از این سردرگمی خلاص شوم.
سوباکی چند قدم جلوتر رفت و درحالی که دستانش را بالا می‌آورد، با لحن جدی‌ای گفت‌:
- درها، یا بهتر بگم دریچه‌های عبور و مرور، نامرئی‌ان و با کنترل ما پدید میان.
دستانش را در هوا می‌چرخاند و این کارش، حتی بیشتر از حرفش جای سؤال برایم باقی می‌گذاشت؛ اما فهمیدم اگر کمی دقت کنم، می‌فهمم سوباکی داشت حرکاتی مانند فشردن یا لمس کردن چیزی را انجام می‌داد. گویا داشت با صفحه‌ی لمسی یک موبایل نامرئی کار می‌کرد و روی آن صفحه، آیکون‌هایی را لمس کرده و تنظیم می‌کرد.
چشمانم را ریز کردم و متفکر و با دقت به کاری که انجام می‌داد، نگاه کردم. هر چه بیشتر روی کارش متمرکز می‌شدم و سعی می‌کردم آن را تجزیه و تحلیل کنم، بیشتر احساس منفجر شدن ذهنم به من دست می‌داد. یک شبه اطلاعات زیادی فهمیده و پا به درون ماجراهای زیادی گذاشته بودیم. یک شبه، وارد جریاناتی شده بودیم که حتی پنج سال پیش هم نظیرشان برایمان اتفاق نیفتاده بود.
منظورم این است که پنج سال پیش تکه‌ای از روح من درون سنگ سرخ فرو رفت. دوستانم را کشتم، فراموش کردم! احضار روح انجام دادیم و... .
اما اکنون، ورود به دنیای ارواح؟ تلاش برای نابودی یک روح جهش یافته؟
این‌ها دیگر زیادی بودند و نمی‌دانستم چگونه شده بود که زیر بار این همه اتفاق، عقلم را از دست نداده بودم. در مقابل این همه جريانات، خیلی وقت پیش باید به سبب دیوانه شدن در تيمارستان بستری می‌شدیم.
هوف آرامی کشیدم.
این فکرهای مسخره دیگر چه بودند که به ذهنم رجوع کردند؟
خدا را شکر که صدای سوباکی مرا از جنگ و جدال با افکارم نجات داد.
- دارم سعی می‌کنم دریچه‌ای رو باز کنم که ما رو به خونه‌ی سوناکو توی قرن پیش ببره! گفتم که این دریچه‌ها به هر مکان و زمانی باز میشن. اگه بتونیم به گذشته برگردیم و بریم به محل مرگ سوناکو که میشه همون خونش، شاید بتونیم دلیل مرگش رو پیدا کنیم.
چشمانم یک‌باره از فرط بهت گرد شدند و با چند قدم تند، خود را به سوباکی رساندم. سوباکی که گویا کارش را تمام کرده بود، چرخید و به چشمان متعجبم نگاه کرد.
نمی‌دانستم چه حسی داشته باشم! هیجان؟ شگفتی؟
اشتیاق برای این‌که قرار بود به گذشته روم و سفر در زمان را تجربه کنم؟ چیزی را که هیچ کس تجربه نکرده بود!
یا بترسم؟ نگران و مضطرب شوم که این ماجرا رفته رفته داشت عمیق‌تر و نگران کننده‌تر میشد؟
دستانم را فشردم و زبانی روی لبانم کشیدم.
نمی‌دانستم به کدام یک از احساساتم توجه کنم و این بی‌طرفی میان حس هیجان و نگرانی‌ام، مرا سردرگم می‌کرد. چشمان گرد شده‌ام را قفل نگاه جدی و خونسرد سوباکی کردم.
- یعنی می‌خوایم به گذشته بریم؟
سوباکی که این اضطراب و شگفتی مرا دید، تک خنده‌ای کرد و سری در تأیید حرفم تکان داد.
- آره، حاضری؟
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و سرم را به جلو چرخاندم. منظره‌ی سفید مقابلم که بی‌انتها به نظر می‌رسید، از نگاهم استقبال کرد.
چه آماده باشم، چه نه؛ دیگر راه برگشتی وجود نداشت. مثلاً اگر می‌گفتم حاضر نیستم، چه میشد؟ این کار را انجام نمی‌دادیم و به دنیای خود برمی‌گشتیم؟ نه! قرار نبود چنین اتفاقی بیفتد.
بنابراین تنها راه چاره‌ام کنار گذاشتن افکار منفی و نگرانی‌هایم و به جلو پیش رفتن بود.
سری تکان دادم و آرام و مضطرب لب زدم:
- حاضرم.
سوباکی انگشتانش را لای انگشتانم فرو برد و دستم را محکم گرفت. لبخند امیدبخش و شجاعی مهمان لبش شد و او نیز مانند من، سر چرخانده به سفیدی مطلق چشم دوخت.
صدای امیدوار و آرامش بخشش، مانند آرام‌بخش قوی‌ای رویم تأثیر گذاشت.
- از پسش برمیایم.
لبخند کوچک و کمرنگی زدم و فشار آرامی به دستش وارد کردم.
همان لحظه دریچه‌ی سیاه‌چال مانندی مقابلمان پدید آمد. دریچه‌ای که فقط تاریکی در عمقش دیده میشد، تاریکی‌ای که تضاد جالبی با سفیدی اطرافش برقرار می‌کرد.
با هر اتفاقی که می‌افتاد، بیشتر هیجان‌زده و متعجب می‌شدم. در برابر این اتفاقات خیلی ناشی بودم!
از هیچ کدام از اتفاقاتی که به انتظارمان نشسته بودند، آگاهی نداشتم.
صدای آرام و خونسرد سوباکی، نغمه‌ی گوشم شد.
- بیا بریم.
سری تکان دادم و هم‌پای سوباکی یک قدم به جلو برداشتم.
یک گام دیگر و افزایش اضطرابم!
گام بعدی و محکم‌تر فشردن دست سوباکی!
گام آخر هم که پیموده شد، پا به درون دریچه گذاشتیم و پس از آن همه چیز تاریک بود! همه جا تاریک بود و زمانی توانستم به درکی از محیط اطرافم برسم، که خود را در خانه‌ای دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #62
خانه‌ای قدیمی با یک در کهنه و چوبی. پشت در ورودی ایستاده بودیم و یک هال کوچک از ما پذیرایی می‌کرد. دیوارهای گچی سفیدی که در اثر گذر زمان، با لکه‌های سیاهی آراسته شده بودند. زینتی‌های سنتی و قدیمی‌ای که روی دیوارها آویزان بودند. چند قدم جلو رفتم و با شگفتی و حیرت نگاهی به اطراف انداختم. در کشویی‌ای در انتها قرار داشت که شاید به بخش‌های دیگر خانه باز میشد، یا چنین جاهایی.
نزدیک در، یک میز مستطیل شکل چوبی روی فرش جای گرفته بود، فرشی که سراسر زمین هال را در آغوش می‌گرفت.
هیچ چیز جز چند لوازم قدیمی خانگی در اطراف دیده نمیشد.
سکوتی که در این‌جا پیچیده بود، عجیب حس نگرانی را القا می‌کرد. از فرط سکوت، می‌توانستم حتی صداهای بیرون را بشنوم.
از دوردست‌ها، صدای خنده‌ی یک دختر بچه می‌آمد؛ اما درست زمانی فهمیدم صدا از بیرون نه، بلکه از داخل خانه می‌آمده، که رفته رفته بیشتر و نزدیک‌تر شد.
دقیقاً چرا گمان کرده بودم از بیرون می‌آید؟
با نزدیک‌تر شدن صدا، من و سوباکی سرمان را به سوی درِ انتهای هال چرخاندیم. اخم ریزی ابروانم را آرایش کرد و نگاه کنجکاوم را به در دوختم.
در کشیده شد و دخترکی به داخل هال پرید. می‌خندید و صدای خنده‌هایش عجیب دلنشین بودند!
همین که دخترک وارد هال شد، به طور ناگهانی اشیایی درون هال پدید آمد. خوراکی‌هایی روی میز پدیدار شدند و چشمم زنی را دید که پشت میز، روی زمین نشسته بود. نگاه جدی‌ای در چشمان زن خودنمایی می‌کرد و از چهره‌ی خونسردش نمی‌توانستم متوجه‌ی حالش شوم.
دخترک خندان و پر نشاط، درحالی که بالا و پایین می‌پرید، نزد زن رفت و کنار او روی زمین نشست.
سوباکی چند قدم جلو آمد و کنار من ایستاد. خنده‌های دخترک آرام شدند و باز هم صدای موسیقی سکوت شنیده شد.
دستم را بی‌اختیار و حیرت‌زده، بالا آوردم و مقابل سینه‌ام قرار دادم. لب برچیدم و نمی‌دانستم چرا هنگام خیره شدن به تصویر آن زن و دختر، صدایم می‌لرزید.
- اين‌...این‌جا چ... چه‌خبره؟
صدای آرام و جدی سوباکی در گوشم طنین انداخت.
- این‌ها خاطرات محبوس شده‌ی سوناکو توی خونش هستن. داریم بخشی از خاطراتش رو می‌بینیم؛ ولی اون دوتا نمی‌تونن متوجه ما بشن! نه ما رو می‌بینن و نه صدامون رو می‌شنون.
چیزی نگفتم و به چهره‌ی دختر بچه نگاه کردم. آن چشمان سیاهش، بر خلاف همیشه که مملو از نفرت و شرارت بودند، اکنون آرامش و نشاط را فریاد می‌زدند. چشمان تاریکش، خوف را نه، بلکه آرامش شب را به بیننده القا می‌کردند و درخشش درون نگاهش، ستارگان آسمان را به خاطرم می‌آورد.
نگاهم به سوی لبخندش سُر خورد. لبخند اکنونش، چه‌قدر با لبخند ترسناکش در واقعیت تفاوت داشت! از این لبخند، هیجان و شور و شوقی بچگانه می‌بارید؛ هیچ کینه و نفرتی در این لبخند دیده نمی‌شد.
چهره‌اش، زیبایی پاک و معصومی داشت، نه نفرت و کینه‌ی خوف برانگیزی!
زبانی روی لبانم کشیدم. درد عجیبی حس می‌کردم و نمی‌دانستم منشأ این درد چه بود. احساساتم اوج گرفته و طغیان کرده بودند. شانه‌هایم توان تحمل این بار سنگین افکارم را نداشتند و این فکر که چه بلایی سر سوناکو آمد، مرا دیوانه کرده بود. چه بلایی سرش آمد که این دختر شاد و مهربان، تبدیل به یک روح نفرت‌انگیز و ترسناک شد؟!
صدای بلند سوناکو، مرا از خلسه‌ی افکارم بیرون کشید. نگاهم را از فرش سفید و سبز زمین برداشته، به سوناکو دوختم. لبخند پررنگی به لب داشت؛ اما آن زن هم‌چنان ساکت و جدی بود!
- مامان، مامان! میشه من رو ببری بیرون؟
زن که فهمیدم مادرش است، به سوی میز دست دراز کرد. انگشتانش را دور لیوان سفید و قدیمی‌ای که بخار از آن به هوا برمی‌خاست، پیچید و لیوان را بلند کرد. جرعه‌ای از چای را نوشید و سری به معنای نفی تکان داد.
- متأسفم سوناکو؛ اما نمی‌تونیم بریم بیرون.
لبخند سوناکو از لبش ماسید و از چهره‌ی ناامیدش، مشخص بود ذوقش کور شده! مشخص بود حالش گرفته شده و اشتیاقش از بین رفته. سرش را پایین انداخت. یک غم خاصی در لحن صدایش شناور بود که امواجش حتی به قلب من نیز رجوع کرد.
- همیشه این رو میگی. من می‌خوام برم بیرون! از توی خونه بودن خسته شدم. آخه چرا من رو نمی‌بری بیرون؟
زن برای یک لحظه، چشمان سیاه همرنگ چشمان دخترش را به سوناکو دوخت. یک لحظه‌ی کوتاه ناامیدی و ناراحتی دخترش را پنهانی نگریست و سپس دوباره سر چرخاند.
شرمندگی و غم درون نگاهش، با لحن جدی صدایش جور در نمی‌آمد و این فکرم را مشغول کرد.
‌- سوناکو، این‌قدر اصرار نکن. نه یعنی نه!
موهای سوناکو که روی صورتش ریخته بودند، سدی بین نگاهم و چهره‌اش می‌ساختند. عاجز از فهمیدن حالت چهره‌اش، به صدای بلند و خشمگینش گوش سپردم. صدای لرزانی که هق هق میزد و از همان هق هق، فهمیدم اشک بَرَش داشته!
- من اصرار نمی‌کنم، تویی که روی بیرون نرفتن پافشاری می‌کنی!
ناگهان بلند شد و ایستاد. هم‌چنان سرش پایین بود و موهایش جلوی صورتش. سعی می‌کرد هق هقش را خفه کند و دیدم که دستان کوچک ظریفش مشت شدند.
ایستاده بود و فقط اشک می‌ریخت.
زن نگاهش را سوی دخترش روانه کرد. ناامیدی و شرمندگی نگاهش را می‌دیدم و درک می‌کردم؛ اما سکوتش! سکوتش عجیب بود. زن حرفی نزد و دریغ از یک کلمه گفتن، سرش را پایین انداخت.
همان لحظه سوناکو دوان دوان از هال خارج شد و به راهروی پشت آن در کشویی رفت.
به محض رفتن او، تمامی آن لوازم روی میز و زن نیز ناپدید شدند.
باز همه جا خالی و غرق در سکوت شد.
سوباکی درحالی که به سوی در می‌رفت، گفت:
- بیا ادامه بدیم.
چیزی نگفتم و به دنبال او رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #63
وارد راهروی پشت در شدیم؛ راهرویی طویل به سوی بخش دیگر خانه که گمانم ما را به اتاق‌ها می‌برد.
چند قدمی جلوتر که رفتیم، باز سکوت از بین رفت. این‌بار صدای گریه شنیده میشد! صدای گریه‌ی زنی که مشخصاً متعلق به مادر سوناکو بود. اشک می‌ریخت و صدای هق هقش در فضا پیچیده بود؛ اما اثری از خودش نبود.
درد درون گریه‌اش، مانند خنجری در قلبم فرو رفت. نگاهی اجمالی به سوباکی انداختم. او نیز مانند من سردرگم و کنجکاو شده بود؛ اما نمی‌دانستم چون من احساس غم می‌کرد یا نه. او فقط کنجکاو و نگران در اطراف چشم می‌چرخاند.
همان لحظه که نگاهم را از سوباکی گرفته و به مقابلم نگاه کردم، همان لحظه مادر سوناکو مقابلم پدید آمد؛ درحالی که روی زمین نشسته و اشک می‌ریخت. درحالی که در خود پیچیده بود و با صدای آرامی با تلفن حرف میزد.
- ولی دست من نیست!
صدایی ناواضح و آرام از پشت تلفن شنیده شد. نمیشد تشخیص داد طرف مقابل چه می‌گفت؛ اما از اندک صدایش که از تلفن می‌آمد، فهمیدم داشت با مردی صحبت می‌کرد. نمی‌دانستم مرد چه می‌گفت که مادر سوناکو با شنیدن هر حرفش بیش از پیش گریه‌اش می‌گرفت.
در نهایت، درحالی که دستش را مقابل دهانش می‌گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود، با صدای لرزانی گفت‌:
- من بهتون گفتم نمی‌تونم اون پول رو بهتون برگردونم. اون پول دست ما نیست.
با شگفتی و تعجب، یک قدم جلوتر رفتم. داشت در مورد چه صحبت می‌کرد؟ پول؟ چه پولی؟ نکند مشکلات مادی داشتند؟
سعی داشتم به نحوی ماجرا را بفهمم و نمی‌دانستم این حدس و گمان‌هایم تا چه حد به واقعیت زندگیشان نزدیک بود.
- نمیشه بی‌خیالش بشید؟ حساب شما با شوهرم بود، من و دخترم بی‌گناهیم. دستم پولی نیست و حالا که شوهرم مرده، من و دخترم بیش از قبل زندگیمون سخت شده.
در یک واکنش ناگهانی و بی‌اختیار، دستم را مقابل دهانم بردم. شوک آنی به من وارد شده بود. در خلسه‌ای از بهت فرو رفتم و احساس کردم همه جا سیاه شده. با نشستن دستی روی شانه‌ام از این خلسه بیرون آمدم. سر چرخاندم و نگاهم با چشمان متأسف و جدی سوباکی تلاقی کرد.
نمی‌دانستم چه حسی داشتم و نمی‌دانستم حتی چرا بابت این اتفاقات ناراحت شده بودم. مگر من از سوناکو متنفر نبودم؟
گرچه این تنفرم از بین نرفته، ولی ناراحت شدن بابتش زمانی که قصد جانش را کرده بودم، چه معنا داشت؟ آه، شاید تحت عنوانی به نام انسانیت بود که دیدن سختی‌های زندگی یک دختر هشت ساله موجب غمم می‌شد.
دوباره به مادر سوناکو که تلفن را قطع کرده و اشک می‌ریخت، نگاه کردم. اشک‌هایش که از مبدأ چشمانش، به مقصد یقه‌ی یوکاتای تنش (لباس سنتی ژاپنی) شروع به ریزش می‌کردند، حتی دردناک‌تر از صدای هقش هقش بودند که سعی می‌کرد خفه‌شان کنند.
همان لحظه ديدمش! دیدمش و فهمیدم چرا این خاطره در ذهن سوناکو جای گرفته بود. دختر مو نارنجی‌ای را که عروسک به دست گوشه‌ی راهرو ایستاده و گریه مادرش را نگاه می‌کرد، دیدم! دیدم و پیش از آن‌که بتوانم بابتش احساس تأسف کنم، تصاویر از بین رفتند.
پس از این‌که همه جا دوباره زیر امواج سکوت شناور شد، سوباکی یک بار چشمانش را باز و بسته کرد. بدون هیچ حرفی، جلوتر رفت و من نیز به تبعیت از او راه افتادم. به انتهای راهرو که رسیدیم، همزمان با سوباکی در دو جهت مختلف راهرو سر چرخاندیم. در سمت راست، یک راهروی دیگر از نگاه من استقبال کرد و کلافه شدم که چرا خانه‌شان این‌قدر پیچ در پیچ بود؟!
گویا سوباکی منظره‌ی بهتری از من دریافت کرده بود که با صدای جدی و رسایی گفت:
- هینا، این‌جا رو!
سریع سرم را به سمت راست که ورودی آشپزخانه‌ای کوچک و قدیمی بود، چرخاندم. مادر سوناکو که فریاد میزد، چشم اندازم شد. با خشم چشم به سوناکویی دوخته بود که روی زمین افتاده و گریه می‌کرد. زن نفس عمیقی کشید و با دستش که تا آن زمان روی پهلوهایش گذاشته بود، به سوناکو اشاره کرد.
- آخه چرا این‌قدر اذیتم می‌کنی؟! چرا نمی‌فهمی دیگه بابات نیست؟ اون مردهایی که دنبال بابات بودن تا پولشون رو پس بگیرن، حالا افتادن دنبال ما! از خونه بیرون بریم ممکنه تعقیبمون کنن. چرا نمی‌فهمی باید توی خونه زندانی باشیم؟
صدای فریاد و گریه‌اش در هم آمیخته بودند و اشک‌هایش رو به چانه‌اش سرازیر می‌شدند. چشمان سرخش اثرات گریه‌های بی‌امانش بودند. چهره‌ی سرخ شده و سینه‌اش که مدام جلو و عقب میشد، نشان از خشم بیشش می‌دادند.
سوناکو به سرعت باد از روی زمین بلند شد و چون مادرش فریاد زد.
چهره‌ی هر دو غرق اشک بود و درحالی که در نگاه زن تأسف و بیچارگی فریاد میزد، شیون دلتنگی و حسرت چشمان سوناکو گوش را کر می‌کردند.
- از این حرف‌هات خسته شدم. تو می‌ترسی!
فریادش با سیلی محکمی از سوی مادرش خاتمه یافت!
سیلی‌ای که گونه‌ی سفید نرمش را سرخ کرد و دست خطاکاری که آرام آرام و با لرز عقب رفت. چشمان بچگانه‌ای که اشک درونشان حلقه زده بود و چهره‌ای ترسان که پشیمانی درونش نشان می‌داد مادر از کرده‌ی خود در حق دخترش پشیمان است!
سوناکویی که دوان دوان از آشپزخانه خارج و مادری که سر به زیر شد.
تصاویر از بین رفتند و من بار دیگر در بهت این اتفاقات فرو رفتم.
بار دیگر شکافی روی قلبم ایجاد شد و غم و اندوه، چون باکتری‌هایی فرصت طلب از آن شکاف به داخل نفوذ کردند.
- بیا بریم.
این حرف، بار دیگر از جانب سوباکی در گوشم طنین انداخت و مرا وادار به دل کندن از آن آشپزخانه‌ی خالی کرده، به سوی بخش دیگر خانه روانه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #64
وارد راهروی سمت راست شدیم. این یکی خیلی کوچک‌تر بود و به محض ورودی، میشد اتاق کوچکی در انتهای آن مشاهده کرد. یک قدم به جلو برداشتیم تا وارد اتاق شویم؛ اما همان لحظه صدای تق تق محکمی توجهمان را از آنِ خود کرد.
با تعجب نگاهی به سوباکی انداختم و او که نگاه سؤالی مرا دید، به سوی عقب سر چرخاند تا ببیند منشأ صدا چیست.
به نظر صدای در می‌آمد! گویا شخصی با تمام توان داشت به در می‌کوبید و زمانی همه چیز برایمان معنا یافت که مادر سوناکو مقابل راهرو پدید آمد. دوان دوان و درحالی که گریه می‌کرد، وارد راهرو شد.
صدای کلفت و خشمگین یک مرد در خانه طنین انداخت. گویا همان شخص بود که در را میزد!
- در رو باز کن، وگرنه خودمون میایم داخل و اون پول رو پیدا می‌کنیم.
دوباره در زدند و زن با ترس ایستاد و چند لحظه به عقب نگاه کرد. با پشت دستش اشک‌های خشک شده روی گونه‌هایش را پاک کرد. دیدن چشمان سرخ و پف کرده‌اش غم عجیبی در دلم می‌کاشت.
صدای لرزان و آرامَش به گوش کسی نمی‌رسید، اما شنیدم چه گفت. وحشت درون صدایش از دیدم پنهان نماند و حدس می‌زدم چه حال آشفته‌ای داشت.
- چرا حالیتون نمیشه که ما بی‌گناهیم!
این را گفت و به سوی اتاق رفت. زانوان سست و لرزانش، دستش که دیوار را تکیه‌گاه خود قرار داده بود و سلانه سلانه راه رفتنش، موجب می‌شدند گمان کنم سرگیجه داشت. موجب می‌شدند بفهمم آن‌قدر شوریده بود که حتی نمی‌توانست راه رود؛ اما یک شیء در دستش قرار داشت که متعجب و شکاکم می‌کرد.
چاقوی بزرگی در دست گرفته بود و علی‌رغم دست بی‌رمق و انگشتان لرزانش، سعی می‌کرد چاقو را نگه دارد.
خود را به اتاق رساند و منی که بسیار کنجکاو اتفاقات زین پس بودم، سریع انگشتانم را دور مچ دست سوباکی پیچیدم و او را با دو به اتاق کشاندم.
وارد اتاق کوچکی شدیم.
نگاهم قفل سوناکو شد که روی زمین کنار انبوهی از لباس‌های روی هم انباشته شده، نشسته و بازی می‌کرد. آمدن مادرش، توجهش را از اسباب بازی‌های کهنه‌ی مقابلش گرفت و سوناکو با نگاهی کنجکاو و نگران، به سر و صورت داغان مادرش چشم دوخت.
زن مقابل دختر کوچکش روی زمین نشست و دستانش را روی شانه‌های سوناکو گذاشت. سوناکو چشمانش از فرط بهت گرد شده بودند و نگاه هراسانی بین آن چاقو و چشمان طوفانی مادرش چرخاند.
- مامان، چی شده؟
شنیدن صدای آرامَش که گویا از اعماق چاه در می‌آمد، دل شنونده را به آتش می‌کشید.
صدای لرزان و ترسیده‌ی زن، طنین انداز گوشم شد.
- سوناکو، اون مردهایی که دنبال بابات بودن، دنبال مائن. شک ندارم قراره ما رو بکشن یا حتی اتفاقات بدتری بیفته! نمی‌تونم اجازه بدم دستشون بهمون برسه.
اشک بلافاصله در چشمان سوناکوی کوچک حلقه زد و چشمان وحشت‌زده‌اش را دور اتاق چرخاند. نگاهش باز در چشمان زن قفل شدند و گفت:
- مامان، تو چی... .
اما پیش از آن‌که سوناکو بتواند جمله‌اش را تمام کند، لبه‌ی تیز آن چاقوی سرد و براق، در شکمش فرو رفت. آن چاقویی که یک سرش در دست زن و سر دیگرش در شکم دخترک بود، گوشت سوناکو را شکافته و مایع قرمزی را از بدنش جاری کرد.
خونی که روی زمین می‌ریخت و سوناکویی که توانست آخرین فریادش را بزند. فریادی گوش‌خراش که دلم را کباب کرد! فریادی دردناک و پر از کینه که اعصابم را خط خطی می‌کرد. تحمل این صحنه خیلی سخت بود!
چشمان غم زده‌ام را سوی دختر و مادری چرخاندم که بدترین لحظات عمرشان را سپری می‌کردند.
فریاد سوناکو با نشستن دست زن روی دهانش خفه شد. زن ترسیده و دستپاچه، سرش را زود زود به چپ و راست تکان می‌داد و حرفی که با صدای لرزانش زد، علت ترسش را مشخص کرد.
- نه سوناکو، نباید صدامون رو بشنون، نباید دستشون به ما برسه و بفهمن خونه‌ایم. متأسفم، مجبور بودم.
چشمان سوناکو کم کم از حال می‌رفتند و پلک‌هایش به هم نزدیک می‌شدند. گویا می‌خواست لب به سخن بگشاید و حرفی بزند، گویا تقلا می‌کرد برای بار آخر صحبت کند؛ اما نتوانست.
بدنش بی‌جان شد و آرام آرام روی زمین افتاد. چشمانش بسته شدند و دار فانی را وداع گفت؛ وداعی دردناک و ناخواسته! آری؛ او به خواسته‌ی خود نمرد. کشته شد و اهمیتی نداشت این قتل توسط که و به چه دلیل صورت گرفته. او درحالی این دنیا را ترک کرد که هنوز از آن سیر نشده بود!
سپس، گویا نوبت زن بود که به دنبال دخترش رود.
دستش را در دست بی‌جان دخترش گذاشت و درحالی که اشک می‌ریخت، پشت سر هم و ترسیده زمزمه کرد:
- متأسفم، متأسفم، متأسفم، متأسفم، متا...
چاقو را سریع در ناحیه‌ی قلب خود فرو برد و نتوانست آخرین "متأسفم" را کامل بر زبان آورد. یک لحظه نفسش بند آمد و می‌دیدم سراپایش چگونه می‌لرزد. شک نداشتم بدنش از یخ هم سردتر شده! شک نداشتم قلبش از آتش هم سوزان‌تر و دنیایش، از سیاهی هم سیاه‌تر شده!
چاقوی خونی‌ای را که جان دو نفر را گرفته بود، آرام از قلبش بیرون کشید. آخ و ناله‌های آرام و خفه‌ای از دهانش خارج می‌شدند و تحت عنوان سکوت کردن، تحت عنوان پنهان شدن، جلوی فریادش را گرفته بود. چاقو را آرام روی زمین گذاشت و محکم‌تر از پیش، دست دخترش را فشرد.
آرام آرام کنار دخترش دراز کشید و درحالی که اشک‌هایش دریایی روی صورتش تشکیل داده بودند، خود را آماده‌ی ملاقات با فرشته‌ی مرگ کرد.
سرم را به شانه‌ی سوباکی فشردم و چشمانم را بستم.
دیگر تمام شده بود! سوناکو و مادرش مرده بودند و دیگر چیزی برای تماشا وجود نداشت. مایل به تماشای صحنه‌ی چگونه جان دادنشان هم نبودم.
همین‌قدر برایم بس بود! همین‌قدر به اندازه‌ی کافی عذابم داده بود.
دردناک بود؛ خیلی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #65
***
(کائوری)
دقایق پشت سر هم و به کندی سپری می‌شدند. صرفاً چون ما چشم به ساعت دوخته بودیم، عقربه‌های ساعت گویا لج کرده و دست از حرکت برداشته بودند.
سکوت همه‌ی‌مان را زیر سلطه گرفته و اجازه‌ی سخن گفتن را از ما منع کرده بود.
جو مشتنجی در فضا حکمرانی می‌کرد و دلشوره و نگرانی‌ای که گویا چون انرژی منفی‌ای از قلبمان ساطع میشد، این جو نشسته در محیط را تشدید می‌داد.
خیلی مضطرب و نگران بودم و بی‌اختیار، فقط با انگشتانم روی زمین ضرب می‌گرفتم. چشمانم روی ساعت قفل بودند و ثانیه شماری می‌کردم.
اگر می‌گفتم فرقی با یک تکه یخ نداشتم، اغراق نکرده بودم.
یک ساعت! یک ساعت از رفتن هینا و سوباکی می‌گذشت و نمی‌دانستم آن دو اکنون در چه حال بودند. کازوما سان گفته بود زمان در دنیای ما، تندتر از زمان دنیای دیگر سپری می‌شود و این یک ساعت، برای آنان حکم چند دقیقه دارد؛ اما با این حال نمی‌توانستم این موضوع را به قلبم بقبولانم. به راستی که چه زمانی این‌قدر سرکش شده بود؟
هوفی کشیدم و چشم از ساعت برداشتم.
قلبم بی‌قراری می‌کرد و هر چه‌قدر سعی می‌کردم آرامَش کنم، موفق نمی‌شدم.
به هینا نگاه کردم.
یعنی اکنون در چه حال بود؟
تاتسومی که نگاه خیره‌ی مرا دید، به سویم خم شد و لبخند آرامش بخش و مطمئنی زد.
- اون‌ها موفق میشن.
لبخند کمرنگی زدم. متوجه بودم پشت این آرامش و لبخندش، چه نگرانی و اضطرابی نهفته بود. متوجه بودم سعی می‌کرد علی‌رغم احساسات پیچیده و حال داغان خودش، مرا آرام کند.
سری در تأیید حرفش تکان دادم.
- امیدوارم موفق بشن.
این را گفتم و سرم را سوی کازوما چرخاندم. او نیز روبه‌روی ما نشسته و در فکر فرو رفته بود. با دستش داشت آن مکعب‌های چوبی را کنار هم می‌چید. کلماتی از آنان می‌ساخت و سپس دوباره آنان را به هم می‌ریخت. گویا سرگرمی خود را یافته بود!
مشخصاً این کار را برای اتلاف وقت و فاصله گرفتن از افکارش می‌کرد. هر چند نگاه نگرانش نشان می‌داد چندان موفق نبود.
با سؤالم، سرش را بالا آورد و به ما چشم دوخت.
- کازوما سان، حدس می‌زنی کی برگردن؟
کازوما نفسی عمیق وارد ریه‌هایش کرد. دستی به موهایش کشید و در آن هنگام شانه‌هایش را بالا انداخت. صدای سردرگم و درمانده‌اش، بیان می‌کرد او نیز حالی بهتر از ما نداشت.
- نمی‌دونم، اما تا قبل طلوع خورشید باید کار رو تموم کنن و برگردن، وگرنه هینا اون‌جا زندانی میشه.
زبانی روی لبانم کشیدم. نگاه نگران من و تاتسومی همزمان سوی هینا چرخید.
یعنی موفق می‌شدند؟
***
(هینا)
چند لحظه گذشت و همین که حالم بهتر شد و از سوباکی فاصله گرفتم، سعی کردم سر قضیه برگردم. سعی کردم فراموش نکنم ما به چه علت به این‌جا آمده بودیم. نباید حواسم پرت میشد و درگیر حاشیه می‌شدم.
با جدیت به سوباکی چشم دوختم.
- الان چی کار کنیم؟
سوباکی که دید تمرکزم دوباره روی ماجرای اصلیمان جمع شده، نگاه خرسند و جدی‌ای به من انداخت و لبخند مرموز و زیرکی زد.
- فکر کنم تا حالا فهمیده باشی که دنبال چی می‌گشتیم!
نکته‌ای را که سعی داشت به من بفهماند، فهمیدم و چشمانم تیز شدند. حس کردم درخششی در نگاهم هویدا گشت و با نگاه شکاکی که گویا منتطر تأیید سوباکی بود، به او چشم دوختم. وقتی واکنشی از سوی او دریافت نکردم، به سوی چاقو رفتم.
کنارش روی زمین خم شدم و با اشاره به آن، نگاهم قفل سوباکی شد.
- این چاقو، وسیله‌ایه که لازم داریم، مگه نه؟ با این می‌تونیم سوناکو رو بکشیم.
سوباکی چند قدم فاصله‌ی بینمان را پر کرد و در آن هنگام، سری برای تأیید حرفم تکان داد. جدیت، خونسردی و اضطراب خاصی در نگاهش موج میزد. احساساتی در نگاهش عیان بود که هر کدام با دیگری تضاد داشتند و من این حالش را درک نمی‌کردم.
کنارم روی زمین خم شد و گفت:
- باید این چاقو رو برداریم.
اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروانم نشست. علامت سؤالی بزرگ با شنیدن این حرفش در ذهنم تشکیل شده بود که تصمیم گرفتم بر زبان بیاورمش.
- ما نمی‌تونیم به این چاقو دست بزنیم!
چشمکی برایم زد و لبخند خوشحالی روی لب نشاند.
- چرا می‌تونیم! ما کاملاً توی اتفاقاتی که اون زمان این‌جا افتاد، حضور نداریم. این‌ها جزئی از خاطرات سوناکو هستن و این چاقو هم شیء‌ای داخل‌ خاطراتش. اگه بخوام ساده بگم، این چاقو به طور کامل یک جسم محسوب نمیشه که نتونیم بهش دست بزنیم. تجسمی از یک جسمه! می‌تونیم بهش دست بزنیم. بدو، برش دار.
با شگفتی، گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و به سوی چاقو دست بردم.
دیدن آن چاقوی رنگ آمیزی شده با خون، مرا می‌ترساند. با یک حرکت بدون اندیشه و تردید، چاقو را در دست گرفتم.
حس عجیبی داشت که بتوانی به اجسام دست بزنی؛ اما در عین حال روح باشی و نتوانی چیزی که در دست گرفته‌ای را حس کنی!
دست افکار را از روی ذهنم پس زدم و با تبعیت از سوباکی که داشت بلند میشد، بلند شدم.
سوباکی نگاهی در اطراف چرخاند و گفت:
- حالا باید سوناکو رو پیدا کنیم؛ بعدش دیگه بازی تمومه!
آری؛ تنها یک مرحله تا پایان فاصله داشتیم و آن مرحله هم یافتن سوناکو و کشتنش بود. مانند هر بازی دیگر، سخت‌ترین مرحله را برای آخر نگاه داشته بودند و من نمی‌دانستم توانایی عبور از آن مرحله را داشتیم، یا نه؟ نمی‌دانستم این همه زحمات و تلاشمان نتیجه داشت، یا که همه‌شان بیهوده بودند؟
فقط به امید کوچک جوانه زده‌ای درون قلبم متوسل شده بودم و سعی داشتم باور کنم که مانند هر داستان دیگری، پایان ما نیز خوش بود!
هر چند، ما تا به این پایان نامعلوم برسیم، راه زیادی طی کرده و تاوان زیادی داده بودیم. پیروزی حقمان بود!
از سیاه‌چاله‌ی افکارم که هر چه می‌گذشت بیشتر مرا درون خود می‌بلعید، خارج شدم. تا خواستم پاسخی به حرف سوباکی بدهم، صدای نازک و ظریف دختر بچه‌ای مرا از جا پراند.
- اوه! لازم نیست دنبال من باشید؛ من همین‌جام.
همزمان با ترس به عقب برگشتیم و در یک جفت تیله‌ی سیاه وحشتناک خیره شدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #66
همین که برگشتیم، یک نگاه ترسناک و مملو از خشم از دیدگانمان استقبال کرد. نگاهی که از روبه‌رو شدن با آن هراس داشتم و حال که در عمقشان خیره شده بودم، حس می‌کردم بزرگ‌ترین کابوسم مقابل چشمانم جان گرفته!
دیدن سوناکو در اتاق، هر دویمان را در بهت و شگفت فرو برده بود. مطمئناً اگر جسمم را داشتم، همینک قلبم از فرط ترس و اضطراب تند تند می‌تپید و دست و پایم یخ میزد.
نگاهی اجمالی به سوباکی که با خشم به سوناکو خیره شده بود، انداختم. در نگاهش نفرتی که از سوناکو داشت، قابل رویت بود.
سر چرخاندم و به چهره‌ی خندان سوناکو نگاه کردم. مقابلمان ایستاده، با لبخند مرموز و خوفناکی به ما چشم دوخته بود. هیچ کاری انجام نمی‌داد و هیچ حرفی نمیزد. احساس می‌کردم این سکوتش، آرامش قبل از طوفان باشد.
گویا داشت نقشه می‌کشید به چند روش ما را بکشد؛ یا حداقل مرا! منی را که به طور کامل مرده محسوب نمی‌شدم و می‌توانستم بمیرم.
دستم را دور دسته‌ی چاقو فشردم و سعی کردم آشوب درونم را کنترل کنم. به دلیل ترسی که وجودم را محاصره کرده بود، نمی‌توانستم درست فکر کنم. افکارم علیه یک‌دیگر قیام کرده بودند و گناه من چه بود که باید میان نبردشان قربانی می‌شدم؟
صدای سوباکی مرا از بهت و شگفتی که درونش فرو رفته بودم، بیرون کشید.
- چه‌طوری اومدی این‌جا؟
سوناکو دو قدم جلوتر آمد و لبخندی زد. نمی‌دانستم چرا صدای تهدید‌آمیز و هشدار دهنده‌اش، هیچ با لبخند روی لبش هماهنگ نبود.
- فکر کردید می‌تونید وارد خونه‌ی من و خاطراتم بشید و من مطلع نشم؟ همون لحظه که وارد اين‌جا شدید، من حسش کردم! همون لحظه که پاتون رو وارد حریم شخصی من کردید، من فهمیدم.
احساس کردم یک سطل آب رویم ریختند. جا خوردم و انتظار این را نداشتم. یعنی از همان ابتدا سوناکو می‌دانست ما به این‌جا آمده بودیم؟ گمان کرده بودیم یک قدم جلوتر از سوناکو هستیم؛ اما اشتباه می‌کردیم. هنوز در خانه‌ی اول بودیم و موفق به بالا رفتن نشده بودیم.
این موضوع ناامیدم می‌کرد و این حجم از ناامیدی آن‌قدر زیاد بود که می‌توانست با یک چشم به هم زدن مرا زیر سلطه‌ی خود بگیرد.
واقعیت این‌که سوناکو از هدفمان آگاه بود، موجب میشد احساس کنم شکست خورده‌ایم؛ اما اگر نیمه‌ی پر لیوان را نگاه کنیم چه؟
ما از همان ابتدا قصد داشتیم چاقو را یافته، سراغ سوناکو برویم. حال سوناکو خودش اين‌جا بود و دیگر زحمت دنبال او گشتن، برای ما رفع شده بود. تنها کاری که باید می‌کردیم، مراقبت از چاقو و نابود کردن او بود!
سعی کردم با تکیه بر این فکر، احساس ناامیدی و ترس را از خود دور کنم.
توجهم جلب سوناکو شد که به سویم قدم برداشت. آرام آرام به سمت من می‌آمد و هر قدمی که برمی‌داشت، اندکی بیشتر مرا در عمق ترس و وحشت فرو می‌برد. با هر قدم او، ترس بیشتری مهمان وجودم میشد.
سوناکو نیم نگاهی مغرور و مرموز به چاقو انداخت.
- هینا، فکر کردی با اون چاقو می‌تونی من رو شکست بدی؟ من خیلی قوی‌تر از توئم.
همان لحظه سوباکی به سویم چرخید و فریادزنان گفت:
- به حرفش توجه نکن هینا! می‌خواد ناامیدت کنه.
یک قدم عقب رفتم و به سوباکی نگاه کردم. او راست می‌گفت؛ این حرف‌های سوناکو جهت ناامیدی ما بود. می‌گفت نمی‌توانیم شکستش دهیم، باید به او نشان می‌دادیم اشتباه می‌کند.
سوناکو قهقهه‌ای زد و با سرعت باد سویم هجوم آورد.
- بهت نشون میدم در برابر من هیچی نیستید.
سوباکی خیلی سریع به گوشه‌ای هلم داد تا مورد حمله‌ی سوناکو قرار نگیرم. همه چیز خیلی سریع داشت اتفاق می‌افتاد! تا به خود آمدم و خواستم ببینم جریان از چه قرار است، ناگهان خود را گوشه‌ای از اتاق روی زمین افتاده یافتم.
سوناکو حمله را آغاز کرده بود و قصد داشت با ما درگیر شود. می‌خواست چاقو را از من گرفته، سوباکی را از میدان حذف کرده و مرا نیز اسیر کند!
سوناکو تنها يک دختر بچه بود؛ اما قدرت‌هایش این نقصش را می‌پوشاندند. ما بزرگ‌تر از او بودیم، اما از نظر ماورایی در سطح پایین او قرار داشتیم.
نمی‌دانستم آیا سوباکی نیز یک روح جهش یافته بود یا نه، اما فکر نمی‌کردم باشد.
هوفی کشیدم. حال چگونه باید سوناکو را شکست می‌دادیم؟
دستانم را به عنوان تکیه‌گاه خود روی زمین قرار دادم و بلند شدم.
مضطرب و نگران بودم و نمی‌دانستم چگونه وارد آن مبارزه‌ی دو نفره‌ی سوناکو و سوباکی شوم.
نگاهم معطوف آن دو شد.
همان لحظه سوناکو دستانش را روی بازوان سوباکی گذاشته، او را به سوی دیوار هل داد.
کمر سوباکی به دیوار خورد، اما نمی‌دانستم محکم یا آرام! نمی‌توانستم تصور کنم سوناکو در قالب یک دختر هشت ساله، چه‌قدر قوی می‌توانست باشد که ضربه‌ی محکمی به سوباکی وارد کند.
سوناکو مقابلش رفت و جلوی او ایستاد.
نفرت و خشم غوطه‌ور در نگاه سوباکی را که روی سوناکو قفل شده بود، می‌دیدم. حدس می‌زدم اکنون در هاله‌ای از خشم فرو رفته باشد!
سوناکو پوزخندی زد. وقتی لب به سخن گشود، صدای مغرور و تمسخرآمیزش اعصابم را به هم ریخت.
- ضعیفید؛ هر دوتون!
کمی سرش را به چپ متمایل کرد. صدایش را نازک و همانند بچه‌ای کرد که گویا بابت کادویی به او داده شده، خوشحال بود.
- از این‌که قراره هر دوتون رو به کلکسیون عروسک‌هام اضافه کنم، خیلی خوشحالم.
دندان‌هایم را روی هم ساییدم و با نگاهی خشمگین به سوناکو خیره ماندم. اگر در جسمم بودم، یقین داشتم اکنون افزایش جریان خون در رگ‌هایم را حس می‌کردم. مطمئنم اکنون دستانم یخ می‌زدند و در عین حال، به خاطر خشم صورتم سرخ میشد.
از شنیدن لفظ عروسک، متنفر شده بودم. چگونه باید به او حالی می‌کردم که ما عروسک نبودیم؟
ما عروسک‌های خیمه شب بازی او نبودیم که بخواهد با ما بازی کند و لذت ببرد! من خودم نهایت شکنجه را از بازی با او تجربه کرده بودم. نمی‌گذاشتم سوباکی این را تجربه کند. نمی‌خواستم دوباره درون آن چاه فرو روم.
انگشتانم را دور دسته‌ی چاقو فشردم و ناگهان به سوی آن دو خیز برداشتم. خشم تمام وجودم را دست چنگ خود اسیر کرده بود و من با صدای رسایی مملو از نفرت فریاد زدم:
- ما عروسک تو نیستیم!
و چاقو را بلند کردم تا از پشت در قلب سوناکو فرو ببرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #67
خواستم چاقو را از پشت در قلبش فرو کنم؛ اما حرفی که زده بودم، توجه آن دو را جلب و مرا لو داده بود.
پیش از این‌که دستم پایین فرو بیاید، سوناکو خیلی سریع و آنی به سمتم چرخید.
نمی‌دانستم باید دستم را در نیمه راه متوقف می‌کردم، یا که کاری را که شروع کرده بودم به اتمام می‌رساندم.
شاید دومین گزینه بهتر بود! در عمق چشمان سوناکو خیره شدم. امیدوار بودم از نگاهم بتواند به مصمم بودنم برای نابودی‌اش پی ببرد. انگشتانم را محکم‌تر دور دسته‌ی چاقو فشردم؛ اما پیش از این‌که آن را پایین بیاورم، سوناکو دستانش را سوی من و سوباکی دراز کرد.
صدای آرامَش در گوشم پیچید و پس از آن همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
- تلاشتون بیهودست!
دستان مشت شده‌اش را باز کرد و نمی‌دانستم چه نیرویی از دستش خارج شد که هم من و هم سوباکی را به عقب هل داد.
هر دو گویا با نیروی عظیمی مانند باد، عقب هل داده شده و گوشه‌ای از اتاق افتادیم.
حتی نتوانستم با چاقو مجروحش کنم؛ یا حداقل بکشمش!
اتاق باز خالی شده و تصویر خاطرات سوناکو از بین رفته بود. فقط چاقو در دست من مانده بود و نمی‌دانستم چرا! نمی‌دانستم چرا چاقو ناپدید نشده بود؛ اما بابتش خدا را شکر می‌کردم.
نگاهم را معطوف روبه‌رو کردم. سوناکو داشت به سویمان می‌آمد و ما اين‌جا روی زمین افتاده بودیم. کاملاً آشکار بود که یک هیچ از ما جلوست!
سوباکی سریع دستم را گرفت و مرا همراه خود از روی زمین بلند کرد. پیش از این‌که سوناکو یک اقدام دیگر برای ضربه زدن به ما انجام دهد، سوباکی سرش را کنار گوشم آورد.
صدای آرام و جدی‌اش باعث شد حتی قبل از اتمام جمله‌اش، بفهمم فکری در سر دارد. شنیدن حرفش کنجکاو و توجهم را جلب کرد.
- این‌جا نمی‌تونیم شکستش بدیم. باید یه کاری کنیم.
یک تای ابرویم را بالا داده و سرم را اندکی سویش چرخاندم. موشکافانه اجزای صورتش را کاویدم. نگاه جدی و متفکرش را به سوناکو دوخته بود.
- چی کار؟
- می‌بینی.
این را گفت و یک قدم جلو رفت. سینه‌اش را جلو داد و آن‌گاه که لب زد، از صدای رسا و شجاعش فهمیدم خودش قبلاً فکر همه جا را کرده. آن لحن با اراده و مصمم به من نشان داد هیچ تردیدی بابت تصمیمش ندارد؛ اما آن تصمیم چه بود؟
- سوناکو!
سوناکو ایستاد و نگاهش را از من گرفته، سوی سوباکی چرخاند.
- چی میگی؟
به سوباکی چشم دوخته بودم. نگرانی و اضطراب، تنها احساسات طغیان کرده درونم بودند. افکار پی در پی چون توپی به دروازه‌ی ذهنم می‌خوردند و اضطرابم را بیشتر می‌کردند.
لبخند مرموز و زیرکانه‌ی سوباکی که کنج لبش جای گرفت، از فکر بیرونم آورد.
- تو رو به یه دوئل توی زمین مِنسیتال دعوت می‌کنم!
این را گفت و چشمانش را ریز کرد. نگاه درون چشمانش خوشایند نبود! سوباکی از قصد آن نگاه مغرور را به خود گرفته بود تا بتواند سوناکو را تحریک کند. می‌خواست خشم سوناکو را برافروخته، وادارش کند پیشنهاد سوباکی را بپذیرد.
سرم به سوی سوناکو چرخید. او نیز دستانش را مشت کرده و با جدیت به سوباکی خیره شده بود. یعنی قرار بود پیشنهاد سوباکی را قبول کند؟
ولی آخر، اصلاً حرفی که سوباکی زد چه معنا داشت؟ یک دوئل در کجا؟ در زمین منسیتال؟
این یعنی چه؟
گیج و مبهوت، درحالی که از هیچ کدام از حرف‌هایشان سر در نمی‌آوردم، گوشه‌ای ایستاده و مناظره می‌کردم.
سوناکو پوزخندی زد و گفت:
- قراره ببازی!
سوباکی لبخند خونسردی زد که تنها محصولش افزایش بیشتر خشم سوناکو و افزایش ترس من بود! نمی‌دانستم این دختر چرا داشت با دم شیر بازی می‌کرد. تا همین‌قدر هم به اندازه‌ی کافی در برابر سوناکو ضعیف نبودیم؟
- هنوز بازی شروع نشده سوناکو، نتیجه معلوم نیست. حالا بگو، قبول می‌کنی یا نمی‌کنی؟
سوناکو خم شد و زانوی راستش را روی زمین گذاشت و زانوی چپش را نیز تکیه‌گاه زیر آرنجش کرد.
کف دستش را روی زمین گذاشت و همان لحظه، نور سفیدی از زیر دستش خارج شد.
چشمانم از دیدن آن نور گرد شدند و متعجب‌تر از پیش شدم. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ سوناکو قصد حمله را داشت؟ می‌خواست حقه‌ای به کار گیرد؟
می‌خواستم مهر سکوت را از روی لبانم برداشته، بپرسم جریان از چه قرار بود. یک نفر باید مرا از این سردرگمی خلاص می‌کرد. می‌خواستم لب وا کنم که صدای سوناکو و حرفی که زد، ترسم را افزایش داد.
- قبول می‌کنم.
سوباکی لبخند پیروزمندانه‌ای زد و مانند سوناکو روی زمین خم شد. او نیز یک دستش را روی زمین گذاشت. نور سفیدی که از زیر دست او نیز خارج شد، بی‌شباهت به کاری که سوناکو چند لحظه پیش انجام داد، نبود.
سوباکی با صدای رسایی گفت:
- پس بازی شروع میشه!
سپس نور سفید از زیر دست هر دویشان بیرون جست و پیش از آن‌که بتوانم واکنشی نشان دهم، همه جا را در برگرفت.
همه جا سفید شده بود و گویا داشتیم به جای دیگری منتقل می‌شدیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #68
نور سفیدی که همه جا را محاصره کرده بود و از فرط نورانی بودنش، نمی‌توانستم حتی چشمانم را باز کنم.
پلک‌هایم را محکم روی هم فشرده و به تاریکی پشت پلک‌هایم پناه برده بودم.
تاریکی‌ای که شاید برای اولین بار ترجیحش می‌دادم.
- هینا؟ هینا؟ می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی.
صدای آرام سوباکی درون سرم می‌پیچید و احساس می‌کردم مانند مادری می‌خواست مرا از خواب بیدار کند. صدایش گویا از دوردست شنیده می‌شد! نه؛ در واقع صدایش داشت اکو میشد.
مگر کجا بودیم که صدایش این‌گونه رسا و با اکو به گوش می‌رسید؟
با هر دو دستم محکم چاقو را گرفته و مقابل سینه‌ام نگه داشته بودم.
با اعتماد و متوسل شدن به حرف سوباکی، آرام آرام پلک‌هایم را از هم فاصله دادم.
ابتدا یک فضایی به چشمم خورد که درست مانند آسمان در حال غروب می‌ماند. گویا درون این‌چنین آسمانی معلق بودیم!
وقتی چشمانم را کامل باز کردم، منظره‌ای که روبه‌رویم می‌دیدم، مرا در بهت فرو برد.
با چشمانی گرد و رنگ شده به رنگ تعجب، نگاهی در پیرامون خود چرخاندم. ‌منظره‌ای که می‌دیدیم، برایم غیرقابل باور بود و کم مانده بود دهانم نیز از فرط تعجب باز شود.
با شگفتی و حیرت چرخی آرام به دور خود زدم و در آن راستا، همه جای این محیط عجیب را از نظر گذارندم.
همه جا آن محیط آسمانی را داشت. هیچ چیز دیده نمیشد و اگر بخواهم بهتر توصیف کنم، باید می‌گفتم خود را به طور معلق در فضا تصور کنید! فضایی که چشم نه به دیدن ابتدایش یاری می‌کند و نه به دیدن انتهایش.
تنها تفاوتش با فضا، نداشتن سیاره و ستاره‌ها و رنگ نیمه نارنجی و نیمه آبی‌اش بود.
پس از یک دور کامل و نظاره کردن همه جا، سرم را پایین انداختم.
روی یک صفحه‌ی شش ضلعی بودیم؛ اما این صفحه چه بود؟
دو قدم فاصله‌ام را تا لبه‌ی ضلعش پیمودم.
با دلشوره‌ای که در وجودم پیچیده بود، درحالی که سعی می‌کردم خیلی به لبه نزدیک نشوم، اندکی خم شدم و به پایین نگاه کردم.
مانند یک ستون، اما با شش ضلع می‌مانست؛ تا پایین می‌رفت و متأسفانه آن‌قدر ارتفاع زیاده بود که حتی نمی‌توانستم ببینم پایین کجا بود.
این ستون کریستال مانند، از اعماق ناکجاآباد تا این بالا کشیده شده بود.
چند بار تند تند پلک زدم و سریع چند قدم عقب برگشتم. نزد سوباکی ایستادم و سریع تا فرصتش را داشتم، لب به سخن گشودم. قطعاً می‌توانست از لحن صدایم به میزان سردرگمی و تعجبم پی ببرد.
- اين‌جا کجاست؟ ما کجاییم؟
لبخندی زد و من چه‌قدر از دست این مرموزی‌هایش خسته شده بودم!
- هینا، به زمین منسیتال خوش اومدی! این‌جا جاییه که گاهی ارواح برای مبارزه، مسابقه و چنین چیزهایی میان و به اون‌ها قدرت‌های خاصی برای مبارزه میده.
- یع... یعنی ما الان... توی دنیای ارواحیم؟
سری به طرفین تکان داد و با جدیت بیشتری پاسخ سؤالم را داد.
- خب نه دقیقاً! یه جایی بالاتر از دنیای ارواحه.
تک خنده‌ای کرد و شانه‌ای بالا انداخت.
- اين‌جا برای ما هم یه جورایی ناشناخته‌ست.
این را گفت و سرش را به سوی سوناکو که مقابلمان ایستاده بود، چرخاند.
چشمانم را یک بار باز و بسته کردم و نگاهم را از او گرفتم.
سؤالات زیادی ذهنم را اِشغال کرده بودند که سعی می‌کردم همه‌ی آنان را گوشه‌ای چال کنم؟
اما چه‌طور امکان داشت چنین کاری کنم، زمانی که در یک جای ناشناخته حضور داشتم؟ زمانی که روحم هزاران فاصله از زمین و از جسمم داشت؟
برای اولین بار شاهد وجود چنین مکان‌هایی می‌شدم و چنین چیزهایی را تجربه می‌کردم. کنار آمدن با این‌ها خیلی سخت بود!
یعنی اگر می‌توانستم بدون از دست دادن عقلم از این ماجراها عبور کنم، خدا را شکر می‌کردم؛ همچنین، بدون از دست دادن جانم!
دلشوره و نگرانی امانم را بریده و رمقی در من باقی نگذاشته بودند. با گذر هر ثانیه نیز، بیش از پیش ریشه‌هایشان را به سوی وجودم دراز می‌کردند.
صدای کلافه و عصبی سوناکو در محیط طنین انداخت و توجهم را از آنِ خود کرد.
- اگه توضیحاتتون تموم شده باشه، سوباکی سان، شروع کنیم؟
سوباکی نیشخندی زد و دستانش را مشت کرد. سری در تأیید حرف سوناکو تکان داده، رسا و با شجاعت گفت:
- شروع کنیم! تعیین کن دختر کوچولو، چه جور مبارزه‌ای می‌خوای؟
سوناکو سرش را پایین انداخت. صدای خشمگینش نشان می‌داد از این حرف سوباکی خوشش نیامده.
- بهت نشون میدم دختر کوچولو کیه!
سوناکو یک قدم عقب رفت و دستانش را به دو طرف دراز کرد. سرش را اندکی بالا گرفت و با صدای رسایی گفت:
- اجازه‌ی دسترسی به تمامی مراحل رو می‌خوام!
با این حرف ناخواسته چشمانم گرد شدند. نمی‌دانستم این حرفی که زد، نشانه‌ی خوبی بود یا بد؛ اما بوهای خوبی به مشامم نمی‌رسید، لذا حدس می‌زدم اتفاقات بدی پیش رو داشته باشیم.
_ سوباکی سان، تو چی رو انتخاب می‌کنی ؟
سوباکی لبخند خونسردی روی لبش نشاند.
- مثل خودت تمامی مراحل رو!
نگاه مضطربی میان آن دو که به هم خیره شده بودند، چرخاندم. مبارزه‌شان داشت شروع میشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #69
سوناکو لبخند خبیثی زد و شانه‌ای بالا انداخت. بی‌رحمی و غرور در صدایش غوطه‌ور بود و هر کلمه‌اش موجب میشد بیش از پیش بترسم.
- پس بیا شروع کنیم. بهت نشون میدم مبارزه با من چه سرانجامی داره. در ضمن، وقتی برنده شدم، دیگه هیچ کدومتون حق مخالفت ندارید و زندانی من می‌شید.
قهقهه‌ای زد و درحالی که صدای خنده‌اش در کل محیط طنین می‌انداخت، به سوی ما هجوم آورد. درحالی که به این طرف می‌دوید، دستش را بلند کرد و گلوله‌ای سفید مانند گلوله‌ی آتش در کف دستش پدید آورد.
شگفت‌زده و متعجب از این‌که چگونه این کار را انجام داد، ناخودآگاه دستانم شل شدند. نمی‌توانستم نگاه بهت‌زده‌ام را از روی او بردارم.
فکر می‌کردم کازوما تمامی قدرت‌های سوناکو را به ما گفته بود، پس این توپ سفید سوزان دیگر چه می‌گفت؟ یکی از قدرت‌های او بود که نمی‌دانستیم؟
مگر ارواح چنین توانایی‌هایی داشتند؟
با تداعی شدن حرف سوباکی در ذهنم، احساس کردم پاسخ سؤالم داده شد. او گفته بود این مکان منسیتال، یک سری قدرت‌هایی به ارواح می‌داد. یعنی این کار سوناکو نیز به خاطر این مکان بود؟
چه‌قدر امکان داشت بتواند با آن گلوله‌ی بزرگ شکستمان دهد؟
همان لحظه، صدای بلند و جدی سوباکی حکم را صادر کرد و مرا از اسارت افکارم نجات داد.
- هینا، یه گوشه وایستا، حرکت نکن.
این را گفت و خودش هم به سوی سوناکو دوید. دستش را پایین گرفت و گلوله‌ی بزرگ قرمزی را در کف دستش ایجاد کرد.
گلوله‌ها مانند توپ‌های آتشین می‌سوختند و تنها تفاوتشان در رنگشان بود. کنجکاو بودم بدانم به همان اندازه گرم و داغ نیز بودند؟
سوباکی فریادی زد و همان‌طور که می‌دوید، موهای کوتاهش پشت گردنش تکان می‌خوردند.
- بگیر که اومد.
انفجار خشم در صدایش را حس می‌کردم. اخم پر رنگی ابروان سوناکو را در هم فرو برد. حرفی نزد و فقط گلوله‌ی سفید را به سوی سوباکی پرت کرد.
ترسیده خواستم یک قدم جلو بردارم. می‌ترسیدم و نمی‌خواستم حتی برخورد آن گلوله‌ را با سوباکی تصور کنم.
یعنی اگر ضربه می‌خورد، چه میشد؟
خواستم یک قدم جلو بردارم که یادم افتاد نباید حرکت کنم. نباید وارد مبارزه‌شان شوم.
اما گوشه‌ای ایستادن و تماشاگر بودن هم خیلی مسخره و کلافه کننده بود! کاش می‌توانستم کاری انجام داده و به سوباکی کمک کنم!
نگاهم را سوی آن دو چرخاندم.
سوباکی نیز گلوله‌ی خود را به جلو پرتاب کرد. برخورد آن دو موجب از بین رفتن هر دویشان شد! همین که گلوله‌ی سوباکی به گلوله‌ی سوناکو خورد، صدای عظیم ترکیدن کل محیط را زیر سلطه گرفت.
اکو شدن این صدا در محیط، حتی بدترش می‌کرد.
با چشمانی گرد شده، به نابودی آن دو گلوله‌ نگاه می‌کردم. داشتند در هم فرو می‌رفتند و نوری که از آن‌ها ساطع می‌شد، خیره کننده بود! نورش زیبا و پدیده‌اش وحشتناک!
مرا یاد انفجار خورشید می‌انداخت! گلوله‌ی سوباکی، هم گلوله‌ی سفید را و هم خود را تکه تکه می‌کرد و تکه‌های سوزانش به هر سویی پرت می‌شدند. گویا بارش شهاب سنگ بود!
می‌توانستم امیدوار باشم که قرار نبود رویم بریزند و مرا بسوزانند؟
با از بین رفتن آن دو گلوله، سوباکی دست به دومین اقدام زد. این‌بار گلوله‌ی کوچک‌تری در کف دستش ایجاد کرد و به سوی سوناکو انداخت. سوناکو با پریدن جاخالی داد و گلوله آن‌قدر در آغوش افق فرو رفت که نهایتاً از دیدرس خارج ‌شد.
دوباره چشمم را به سوی سوباکی چرخاندم. پی در پی گلوله‌های کوچکی به سوی سوناکو پرت می‌کرد و سوناکو با دویدن و پریدن از همه‌شان جاخالی می‌داد. داشت شش ضلعی را دور میزد و به سوباکی نزدیک‌تر میشد. سوباکی نیز مطابق با جهت حرکت سوناکو، می‌چرخید و جهت پرتاب گلوله‌هایش را تغییر می‌داد.
می‌توانستم اندک نگرانی را در چهره‌ی سوباکی ببینم. نگران بود که سوناکو چرا به جای مبارزه، از تمامی حملاتش جاخالی می‌داد؟ یا نگران این بود که اقدام بعدی‌اش چه باشد؟
دستانم را محکم دور دسته‌ی چاقو فشرده و فقط نگاه می‌کردم! نگاه می‌کردم و چه‌قدر سخت بود انتظار برای مشاهده‌ی نتایج!
سوناکو وقتی به اندازه‌ی کافی به سوباکی نزدیک شد، پیش از این‌که سوباکی فرصت ایجاد یک گلوله‌ی دیگر داشته باشد، دستش را گرفت و همان لحظه چاقویی در دست دیگرش پدید آمد. چاقویی متفاوت از چاقوهای معمولی! چاقویی که تیغه‌ی سیاهش مانند الماس می‌درخشید و تارهایی مانند تار عنکبوت، دور دسته‌اش پیچیده بود.
سوناکو همان‌طور که می‌خواست چاقو را در گردن سوباکی فرو ببرد، گفت:
- بمیر.
چاقویی که به گردن سوباکی نزدیک میشد و منی که هر لحظه بیش از پیش به ترسم افزوده میشد. نگران سوباکی بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #70
فکر می‌کردم آخر خط بود تا این‌که سوباکی پایش را بالا آورد و لگدی به دست سوناکو زد. رها شدن چاقو از دست سوناکو و پرت شدنش به سوی دیگر، آسوده خاطرم کرد. باز در یک سطح قرار گرفتند و این خوب بود.
سوباکی بلافاصله و با سرعت روی زمین خم شد و سوناکو را در بهت باقی گذاشت. سوناکویی که با چشمان گرد شده و نگران، به دنبال این بود که حال چه اقدامی انجام دهد.
سوباکی مچ پای سوناکو را گرفت و کشیدن پایش برابر با افتادنش روی زمین شد. کمرش به زمین خورد و این فرصتی بود تا سوباکی بلند شده، صاف بایستد.
درحالی که بالا سر سوناکو ایستاده بود، نگاهی گذرا و سریع به من انداخت. گویا می‌خواست از صحت حالم اطمینان یابد.
یک لحظه‌ی کوتاه نگاهم کرد و سپس دوباره به سوناکو خیره شد.
دستش را دراز کرد و پدید آمدن نیزه‌ای درون دستش متعجبم کرد.
یعنی سوباکی بلد بود از آن استفاده کند؟ اما چگونه؟
درحالی که نیزه را میان انگشتانش می‌چرخاند و من از این کارش متحیر می‌شدم، دور سر سوناکو چرخید. می‌دانستم صدای تمسخرآمیز و مغرورش جهت برافروختن خشم سوناکو بود؛ اما درک نمی‌کردم چرا می‌خواست این کار را انجام دهد. چرا تیر خلاص را نمیزد تا بازی را تمام کند؟
- پاشو دختر کوچولو، چه زود روی زمین افتادی!
سوناکو دستان مشت شده‌اش را تکیه‌گاه خود قرار داد و بلند شد. فریادی که زد، چشمانش که به تمام سیاه شدند و سفیدیشان را از دست دادند، نشان می‌داد خشمگین شده‌.
- من رو این‌طوری صدا نزن.
صدای دورگه‌اش ترس را به وجودم انداخت. سوباکی داشت با تحریک سوناکو خطر می‌کرد و نمی‌دانستم چرا می‌خواست این خطر را به جان بخرد.
سوناکو دستانش را به هم کوبید و همان لحظه بادی از دستانش خارج شده، موجب عقب پرت شدن سوباکی شد. بادی که حتی می‌توانستم در اين‌جا نیز حسش کنم!
سوباکی روی زمین افتاد، اما انگشتانش را محکم دور نیزه‌اش پیچیده بود تا از دستش نیفتد.
چشمان سوناکو به حالت عادی برگشتند و آرام آرام به سوی سوباکی گام برداشت.
- حالا کیه که روی زمین افتاده؟
سوباکی با تکیه به نیزه بلند شد. درحالی که نوک نیزه را سوی سوناکو گرفته بود، به آن سو دوید.
سوناکو نیز نیزه‌ای همانند در دستش پدید آمد. ضربه‌ی سوباکی را با نیزه‌ی خود دفع کرد و خواست نوک دیگر نیزه را به سوباکی بزند و این‌بار نوبت سوباکی برای دفع حمله بود.
هر دو نیزه‌هایشان را به هم چسبانده و داشتند از حمله‌ی دیگری جلوگیری می‌کردند.
از نظر قدی سوناکو کوچک‌تر از سوباکی بود و از نظر قدرت، شاید هم سطح می‌شدند! برایم عجیب بود که سوناکو چون دختر بچه‌ای به نظر رسد، اما خیلی وحشتناک‌تر باشد. عجیب بود آن دو مبارزه کنند و تاکنون برگ برنده دست سوباکی نباشد.
صدای برخورد نیزه‌ها به هم مرا سر صحنه برگرداند. سوباکی، سوناکو را هل داد و چند قدم عقب رفت.
سوناکو بلافاصله برای این‌که فاصله باز نکند، سریع سمت سوباکی دوید.
هر دو سوی هم دویدند و یک بار نیزه‌هاشان به هم خورد.
سپس از هم فاصله گرفتند و سوباکی با استفاده از این فرصت، سریع روی زمین خم شد. کف دستانش را روی زمین گذاشت و نفهمیدم چه کاری انجام داد که همان لحظه سوناکو فریادی کشید. دردی که در فریادش نهفته بود از چشمم پنهان نماند. سوناکو عاجز از یک قدم دیگر برداشتن، سر جایش ایستاده و فقط جیغ میزد.
دستانش را در دو طرف سرش گذاشت. نمی‌دانستم سوباکی داشت چه کاری انجام می‌داد که این‌گونه موجب درد سوناکو می‌شد. فقط از اين‌که سوناکو سر جایش مانده و درد می‌کشید، لذت می‌بردم. شاید بتوانیم ضعیفش کرده و شکستش دهیم.
گرچه سوباکی باید بتواند! من که نقشی در این ماجرا نداشتم.
سوباکی دستانش را بیشتر به زمین می‌فشرد و می‌دیدم درد سوناکو بیشتر میشد.
خواستم یک قدم به جلو بردارم که با دیدن چاقویی که در دست سوناکو پدید آمد، منصرف شدم.
سوناکو درحالی که چهره‌اش از درد در هم فرو رفته بود، چاقو را سوی سوباکی پرت کرد. چشمانم از تعجب گرد شده و دلشوره‌ای داشت قلقلکم می‌داد.
یعنی سوباکی متوجه چاقو شد؟
دستم را مشت کردم و مسیر حرکت چاقو را با نگاهم دنبال کردم. خوشبختانه سوباکی چاقو را دید و کنار کشید؛ اما با این کار سوناکو، سوباکی دستانش را از روی زمین برداشت و لذا طلسمش از بین رفت.
سوباکی کنار کشید و بدین ترتیب چاقو گوشه‌ای افتاد. پس از نیم نگاهی به چاقو، سریع سرش را چرخاند و چشمان ریز شده و نگاه جدی‌اش را در نگاه سوناکو دوخت.
لبخند پیروزمندانه‌ای که روی لب سوناکو نشست، صید نگاه سوباکی شد. از روی تغییر حالت چهره‌اش حدس زدم که خشمش طغیان کرده باشد. شاید از دست کش آمدن مبارزه خسته شده بود؛ اما مگر خود او نبود که سوناکو را تشویق به مبارزه می‌کرد؟
شاید هم از موفق نشدن خشمگین شده بود!
سوناکو یک قدم جلو آمد و دستانش را باز کرد. صدای رسای فریبنده‌اش چون موسیقی‌ای در گوشم پیچید.
- بیا این بازی رو تموم کنیم، سوباکی سان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین