. . .

تمام شده رمان شکاف سرخ ‌| سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
32b4a4889ef1b7c98427adbb6af83995_widc.png


نام رمان: شکاف سرخ (جلد دوم رمان زندگی دو وجهی)
نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: وحشت
خلاصه: گاهی اوقات، یک شکاف می‌تواند شروع اتفاقات ناگوار باشد. پس از خارج شدن روح هینا از درون سنگ، انتظار می‌رفت همه چیز خوب و خوش ادامه یابد؛ اما افسوس که زندگی برخلاف انتظارات است! هیچ کس فکر نمی‌کرد بیرون کشیدن روح هینا از درون سنگ، بهایی به ازای شکاف سرخ داشته باشد؛ بهایی که موجب آزادی روح بی‌رحمی شد و با آزادی او، باز قتل‌ها از سر گرفته شدند. کسانی که مردند و هینایی که فقط توانست تماشاگر از دست رفتن عزیزانش باشد. هینایی که سر انجام برای پیروز شدن در این بازی وحشتناک، خطر بزرگی را به جان خرید و سراغ یک دوست قدیمی را گرفت!

خلاصه‌ی جلد اول: هینا دختر پرورشگاهی‌ بود که یه روز یه سنگی توی زیرزمین پرورشگاهشون پیدا می‌کنه. وقتی به اون سنگ دست می‌زنه، بخشی از روح هینا به درون سنگ کشیده میشه و توسط روح خبیثی کنترل میشه، به همین دلیل هینا دست به قتل دوست‌هاش می‌زنه؛ اما این کارش رو فراموش می‌کنه. بعداً هینا با پسری به اسم ناتسونو آشنا میشه و به کمک اون و دوست‌هاش می‌فهمه قاتل خودشه و دنبال راه‌حلی برای مشکلش می‌گرده. با هم میرن سنگ رو از اون پرورشگاه برمی‌دارن؛ اما بعد از یه مدت، مردی به اسم کازوما و مدیر پرورشگاه هینا، یعنی جیوبا، هینا رو پیدا می‌کنن و راجع‌به یه انجمن جن‌گیری براش تعریف می‌کنن که این انجمن نود و پنج سال پیش یه روح رو درون اون سنگ حبس کرده بوده! بعداً به کمک یه احضار خاص، روح هینا رو از سنگ بیرون می‌کشن و برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ، راهی توکیو میشن؛ اما یه اتفاقاتی توی طول مسیرشون می‌افته.

با جلد دوم این رمان همراه باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #51
با صدای کازوما هر دو سرمان را به سوی او چرخاندیم؛ اویی که ابروانش بدجور در هم فرو رفته بودند و کلافگی و خشم صدایش نشان می‌داد چه‌قدر از این وضعیت ناراضی است.
- وقتی روح هینا رو از سنگ احضار کردیم، اون کارمون موجب شد شکافی روی سنگ سرخ ایجاد بشه! موجب ‌شد ترک برداره و همون ترک کافی بود تا سوناکو قدرت شکستن سنگ و بیرون اومدن ازش رو پیدا کنه.
پوزخند آرامی زدم و چشمانم را در حدقه چرخاندم. صدای تند و تمسخر آمیزم، نمايانگر حرصم بود. زمانی که حتی خود نمی‌دانستم طعنه‌ی درون صدایم خطاب به چه چیز یا چه کسی است، بقیه چه‌طور می‌خواستند بفهمند؟
- مثلا خواسته بودیم مشکل رو حل کنیم؛ ولی فقط یه مشکل بدتر درست کردیم.
تاتسومی درحالی به جلو خم شده و سرش پایین بود، دستانش را مطابق حرفش تکان داد. صدای آرام و متأسفش از خشم وجودم کاست.
- هینا هیچ کدوم نمی‌دونستیم قراره چنین اتفاقاتی بیفته.
کائوری نیز به تاتسومی پیوست و پس از آن حرف‌هایشان، احساس کردم آسوده خاطر شده بودم!
- تاتسومی راست میگه. اگه می‌دونستم که پنج سال پیش محتاط‌تر عمل می‌کردیم.
آهی کشیدم و آن هنگامی که چند لحظه چشمانم را بستم، به این اندیشیدم که به جای تمرکز روی مشکل، باید روی راه‌حل تمرکز کنم. هر چه‌قدر هم از سوناکو متنفر باشم، باز هم با نشستن، خشم ورزیدن و کینه پرورش دادن، موفق نمی‌شوم.
چشمانم را باز کردم و نگاه جدی و متفکرم را در چشمان کازوما دوختم.
- کازوما سان، الان چه‌طوری باید از شر سوناکو خلاص بشیم؟ راهی برای نابودیش می‌دونی؟
کازوما لبخندی زد و سری در پاسخ به حرفم تکان داد. این واکنشش هیجان‌زده‌ام کرد و نمی‌دانستم این هیجانم به جا بود، یا بی‌مورد! هنوز هیچ چیز از واکنشش نفهمیده بودیم و مطمئن نبودم چرا لبخند زد. چشمانم گرد شدند و با نهادن دستم روی دسته‌ی مبل، به جلو خم شدم.
نگاه مشتاق و کنجکاوم اجزای صورت کازوما را می‌کاویدند.
کازوما درحالی که دستانش را مطابق حرفش تکان می‌داد، جدی گفت:
- بعد از اون شبی که انجمن نابود شد، من تا مدتی توی توکیو بودم. نمرده و نجات پیدا کرده بودم؛ اما به خاطر اون شب جراحاتی داشتم. دستم و دوتا از دنده‌هام شکسته بودن. مدتی طول کشید تا بتونم خودم رو سر پا کنم.
نفس حبس شده در سینه‌اش را با تأسف بیرون داد و دستی به پشت گردنش کشید. غم اندوهناکی در چشمانش می‌دیدم و صدایش چه لحن عجیبی داشت که باعث ناراحتی‌ام شد!
- همه چیز خیلی سخت بود! همون موقع خواستم بهتون خبر بدم، اما دیگه نشونی ازتون نداشتم. سر همین تصمیم گرفتم اول خودم یه راه‌حلی پیدا کنم، بعد بیام سراغ شما.
لبخندی زد و به مبل تکیه داد. درحالی که کف دستانش را به هم می‌مالید، نگاهش را میان مایی که روبه‌رویش نشسته، به او چشم دوخته بودیم، چرخاند.
- این‌طور شد که برای جمع آوری اطلاعات‌ راهم به روسیه باز شد. چند سال اون‌جا بودم. راجع به این‌که چه‌طوری سوناکو رو نابود کنیم، از جن‌گیرهای اون‌جا اطلاعات جمع کردم. راجع به سوناکو همه چیز رو بهشون توضیح دادم و در مقابل، اون‌ها هم منابعی در اختیارم گذاشتن. سخت بود؛ ولی موفق شدم.
بلافاصه تاتسومی با صدای مشتاقی پرسید:
- پس یعنی راهی پیدا کردی؟
کازوما نفس عمیقی کشید و سری در معنای مثبت تکان داد.
یک آن حس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. این همه مدت فکرم درگیر یافتن راهی برای کشتن ‌سوناکو بود.
بی‌آن‌که در اختیار خودم باشد، لبخند پت و پهنی روی لبم نشست. با هر دو دستم آستین‌های لباسم را گرفتم. درخشش چشمانم را حس می‌کردم. فکر این‌که راهی برای نابودی سوناکو داشته باشیم، مرا به وجد می‌آورد.
قلبم باز از حالت موزونش خارج شده و ریتم‌وار می‌تپید. صدای بلند تپشش در گوشم فستیوال موسیقی به راه انداخته بود و چشمانم از شگفت گرد شده بودند.
سرم را یک بار سوی کائوری چرخاندم.
خوشحالی و هیجان در چهره‌اش خودنمایی می‌کرد و نگاه مشتاقش روی کازوما قفل شده بود.
دستانش را روی زانوان جفت شده‌اش گذاشته، انتظار سخنی از سوی کازوما را می‌کشید.
سرم به طرف تاتسومی چرخید.
اویی که فکر نابودی سوناکو، پس از چند روز لبخند به لبش نشانده و آسوده خاطرش کرده بود. می‌توانستم حس کنم اکنون چه‌قدر حال روحی خوبی داشت!
طبیعی بود این‌قدر خوشحال شود.
من خودم هنوز حتی نمی‌دانستم راه‌حل چیست، اما حس می‌کردم کل مشکلاتم حل شده بودند.
تک خنده‌ی آرامی کردم و درحالی که لبخند دندان نمایی روی لب داشتم، به کازوما نگاه کردم. دلم می‌خواست واقعاً باور کنم راهی وجود داشت که سوناکو را تا ابد از زندگی‌ام بیرون براند.
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم.
ولی آن راه چه بود؟
صدای بلندم درحالی که از خوشی می‌لرزید، سکوت میانمان را از بین برد.
- کازوما سان، میشه بگی اون راه‌حل چیه؟
بدون مکث و تردید گفت:
- ما باید برای حل مشکل، از درون اقدام کنیم! باید به داخلش نفوذ کنیم.
با شنیدن حرفش گیج شدم. سردرگم و گیر افتاده میان انبوه سؤالاتی که در ذهنم گردباد تشکیل داده بودند، به او نگاه کردم. اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروانم نشست.
اصلاً یعنی چه که باید از درون اقدام کنیم؟ از درون چه چیزی؟
گویا بچه‌ها نیز با من هم فکر بودند که کائوری یک تای ابرویش را بالا داده، پرسید:
- منظورت چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #52
کازوما اندکی روی مبل جابه‌جا شد و درحالی که دستش را در هوا تکان می‌داد، گفت:
- ببینید، من خیلی تحقیق کردم. ما با هیچ چیز مادی که مال این دنیا باشه، نمی‌تونیم سوناکو رو از بین ببریم؛ چون سوناکو تبدیل به یه روح جهش یافته شده. ارواح چند سطح مختلف دارن و بسته به قدرت‌ها و نقاط ضعفشون، به چند دسته تقسیم میشن.
در پس این حرف، کازوما به سوی میز خم شد و کاغذ و خودکار روی میز را به سوی خود کشید. ابروانش در هم تنیده و با دقت روی کارش متمرکز شده بود. به تبیعت از او، ما نیز به سوی میز چوبی وسط مبل‌ها خم شدیم. دستم را زیر چانه‌ام گذاشته، داشتم به حرف‌هایش گوش می‌دادم.
سعی می‌کردم آنان را به خاطر بسپارم و درک کنم؛ اما سخنانش خیلی به دور از درک بودند. گویا در ذهنم نمی‌گنجیدند و کازوما هر چه جلوتر می‌رفت، من گیج‌تر از قبل می‌شدم.
کازوما ابتدا عدد یک و در مقابل آن، کلمه‌ی اِسپیریت را روی صفحه نوشت.
- اولین سطح توی ارواح، اسپیریت هست. اغلب روح‌ها بعد از مرگ، اولین سطحی که به شکلش در میان، این سطحه. نمی‌خوام نقاط ضعف و قدرت‌های این سطح رو بهتون بگم، چون لازممون نیست.
کازوما عدد دوم را و سپس کلمه‌ی عجیب و غریب دیگری را مقابل شماره‌ی دو نوشت؛ گرچه حدس می‌زدم آن کلمه‌ی عجیب و غریب سطح دیگری برای ارواح باشد.
با صدای کازوما باز روی موضوع متمرکز شدیم.
- این سطحی که می‌بینید ورِیت هست. قدرت‌های این نوع ارواح تلپورت و عبور از اجسامه و نقطه ضعفشون، نمکه. یکی از سطوحی که سوناکو داره، این سطح وریته.
ناگهان کائوری بشکنی زد که توجهمان را از آنِ خود کند. صاف ایستاد و نگاه شگفت‌زده‌اش را سوی ما چرخاند.
- پس برای همین نمک جلوش رو گرفت.
لحن صدایش طوری بود که گویا چیز مهمی کشف کرده. سرش را به سوی کازوما چرخاند و وقتی شروع به توضیح کرد، کنجکاوی کازوما را از بین برد.
- وقتی سوناکو خودش رو به هینا نشون داد و اون رو توی دام انداخت، ما به طور اتفاقی با نمک موفق شدیم مانع حملاتش بشیم.
کازوما سری به معنای تایید تکان داده، علت پشت این اتفاق را بیان کرد.
- نمک و خاکستر کوهی گاهاً به عنوان ضد طلسم یا ضد ماوراء به کار میرن.
زبانی روی لبانم کشیدم و به مبل تکیه دادم. داشتیم اطلاعات بیشتری راجع به دشمنمان کسب می‌کردیم. همیشه اگر بخواهی دشمنت را شکست دهی، باید نقاط قوت، ضعف و هر چیز به درد بخوری را راجع به او بفهمی.
می‌دانستم پس از این مرحله‌ی کسب آگاهی، نوبت به راه‌حل و جنگ می‌رسید؛ جنگی با سوناکو بر سر نابودی‌اش؛ جنگی که نمی‌دانستیم شانس پیروزیمان چه‌قدر است.
با صدای کازوما که شروع به توضیح سطوح دیگر کرده بود، درِ ذهنم باز شده و افکارم از زندان آزاد شدند.
نگاهم روی کاغذی چرخید که کازوما با سرعت روی آن مشغول نوشتن شده بود.
- بین سطوح دیگه، میشه به بِنِشی اشاره کرد. این ارواح، نسبت به صلیب عیسی مسیح و اجسام مقدس حساسیت دارن و نمی‌تونن به جایی که این صلیب وجود داره، نزدیک بشن. به عنوان شکارچی شناخته میشن و عاشق تسخیر و بازی با آدم‌ها هستن.
پوزخندی زدم. عجیب نبود که این خصوصیات مرا یاد یک روح آشنا انداخته باشند؟ دستانم را سوی لبه‌ی میز دراز کردم و گفتم:
- سوناکو این سطح رو داره! فکر کنم خبره‌ترین شکارچی بین ارواح باشه که پنج ساله من رو دنبال می‌کنه.
طعنه و خشم در صدایم عیان بودند و علی‌رغم صدایم، این خشم را میشد از روی فشردن انگشتانم روی میز هم فهمید.
دندان‌هایم را روی هم ساییدم و چشمانم را یک بار محکم باز و بسته کردم.
فقط منتظر روزی بودم که سوناکو از زندگی‌ام بیرون رود.
آهی آرام کشیدم و توجهم را به تاتسومی دادم که داشت سؤال می‌پرسید.
- ولی آخه من نفهمیدم. سوناکو دارای دو سطحه؟ ممکنه که ارواح بیش از یک سطح داشته باشن؟
صدای سردرگمش نشان می‌داد این سؤال گیجش کرده. در واقع سؤال خیلی خوبی پرسیده بود که حتی ذهن مرا نیز درگیر کرد. جدی و کنجکاو به کازوما چشم دوختم تا ببینم چه پاسخی به تاتسومی خواهد داد.
- به این موضوع می‌رسیم. اول می‌خوام سطوح رو مشخص کنم. سطح بعدی پولتِرجِیست هست! دارای قدرت تاثیری گذاری روی اجسامن. درست همون‌طور که سوناکو می‌تونه با قدرتش وسایل رو به حرکت در بیاره. چند سطح دیگه هم وجود دارن مثل شِید، ریوِنانت؛ اما چون به کار ما نمیان، توضیح نمیدم.
کازوما دور سطوحی که روی کاغذ نوشته بود، دایره کشید و ادامه داد:
- تا اين‌جا سطوح وریت، بنشی و پولترجیست رو شناختیم و می‌دونیم که سوناکو این سه سطح رو داره.
کازوما به مبل تکیه داد و پوزخندی از روی خشم زد. با انگشت شستش گوشه‌ی لبش را لمس کرد و گفت:
- حالا جالبه بدونید که بله، یک روح با مرور زمان می‌تونه سطوح بیشتری کسب کنه. ارواح فقط به یک سطح بسنده نمی‌شن. اون‌ها هر چی قوی‌تر و پیرتر بشن سطوحشون بیشتر میشه؛ اما نکته این‌جاست که‌ بیشترین میزان سطحی که یه روح می‌تونه داشته باشه، سه‌تاست. یه روحی با سه سطح، تبدیل به یه روح جهش یافته میشه و قدرت بی‌نظیری به دست میاره!
چشمانم از فرط بهت و تعجب گرد شده، کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند. فکر کنم دیگر ظرفیت تعجب کردنم به اوج رسیده بود! دیگر نمی‌توانستم این حرف‌ها را در ذهنم بگنجانم.
ما قبلاً هم تجربه‌ی سر و کله زدن با ارواح را داشتیم؛ ولی همه‌ی این‌ها دیگر زیادی بودند! همه‌ی این‌ها با چیزهایی که ما تجربه کرده بودیم، فرق داشتند و در این مرحله، ما کاملاً ناشی محسوب می‌شدیم!
همه‌ی این اطلاعاتی که کازوما سان در اختیارمان گذاشته بود و نتیجه‌ای که میشد از آنان گرفت، ترسناک و نگران کننده بودند.
گویا این نگرانی فقط در وجود من شکوفا نشده بود که صدای وحشت زده و نگران کائوری لرزی به تنم انداخت.
- سوناکو هم جهش یافته‌ است، مگه نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #53
به کازوما نگاه کردم تا ببینم چه پاسخی خواهد داد. پاسخش عیان بود و به راحتی میشد آن را حدس زد؛ اما با این حال نمی‌خواستم آن را بپذیرم. نمی‌خواستم واقعیتش را قبول کنم و گویا به زبان آوردن کازوما قرار بود محرکی شود برای این‌که من حقیقت را بپذیرم.
هر چه‌قدر سعی کردم انکار کنم، نشد و زمانی که کازوما سری به معنای تائید حرف کائوری تکان داد، احساس کردم قلبم هری ریخت.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و سرم را پایین انداختم. چشمم روی فرش زیر پایم ثابت ماند.
جهش یافته بودن سوناکو خیلی بد بود! آن ویژگی‌اش نیرویی قوی در اختیار او می‌گذاشت و این نگرانم می‌کرد. با وجود آن نیروی عظیمی که کازوما سان گفت، می‌توانستیم بر او غلبه کنیم؟
انگشتانم را دور هم پیچیدم و به کازوما نگاه کردم.
- حالا... بعد از همه‌ی این توضیحات، ما هنوز راه کشتن سوناکو رو نمی‌دونیم. چه‌طوری میشه یه روح جهش یافته رو شکست داد؟
کائوری و تاتسومی نیم نگاهی به من انداختند و دوباره نگاهشان معطوف کازوما شد. هر دو نگران و کنجکاو بودند. شاید احساساتمان در این لحظه مشابه بود! مطمئن بودم آنان هم پس از این توضیحات، بابت روبه‌رویی با سوناکو ترسیده بودند.
کازوما بالأخره پاسخ سؤالم را داد! بالأخره به مرحله نهایی رسیدیم، مرحله‌ای که بفهمیم راه پیروزی در این بازی چه بود.
- همون‌طور که گفتم برای نابودی این ارواح جهش یافته، باید از درون اقدام کنیم. این یعنی که ما برای کشتن سوناکو، باید به نقطه‌ی آغاز برگردیم و سوناکو رو با چیزی نابود کنیم که همون اول به دست اون کشته شده بود؛ به عبارتی دیگه، دنبال دلیلی باشیم که همون نود و پنج سال پیش موجب مرگ سوناکو شد.
تاتسومی درحالی که دستی به چانه‌اش می‌کشید، لب به سخن گشود. از لحن صدایش می‌فهمیدم چه‌قدر سردرگم شده بود و نیاز به تجزیه و تحلیل ماجرا داشت.
- پس سوناکو رو به همون شیوه‌ای از بین می‌بریم که عامل مرگش بوده؛ ولی آخه اون چیه؟ چه چیزی همون اول ماجرا سوناکو رو کشت؟
کازوما آهی کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت. رنگ تأسف و اندوه را در چشمانش می‌دیدم و حرفی که زد، خودم را نیز ناامید کرد.
فکر می‌کردم کازوما سان همه‌ی بخش‌های بازی را می‌داند؛ اما گویا چیزهایی وجود داشت که حتی اون نیز نمی‌توانست بفهمد.
- متأسفانه نمی‌دونم. نمی‌دونم چیزی که باعث مرگ سوناکو شده، دقیقا چیه؛ اما می‌دونم چه‌طوری باید پیداش کنیم.
همان لحظه به سوی جیب شلوارش دست برد و موبایلش را بیرون کشید. یک تای ابرویم را بالا دادم و به او خیره شدم. چه کاری می‌خواست بکند؟ قرار بود چیزی نشانمان دهد؟
نمی‌دانستم! گویا ذهنم بخش بخش شده بود و هر بخش به بررسی موضوعی جداگانه پرداخته بود. در این شرایط نمی‌توانستم درست و حسابی فکر کنم. بیشترین چیزی که ذهنم را درگیر کرده بود، این بود که چه چیزی موجب مرگ سوناکو شده؟ پیدا کردن پاسخ این سؤال، برابر بود با پیدا کردن شیوه‌ای برای نابود کردن او!
کازوما پس از چند ثانیه مشغول شدن با موبایل، سرانجام صفحه‌ی موبایل را سوی ما گرفت. به جلو خم شدم و چشمان ریز شده‌ام را به صفحه دوختم. این کاری بود که هر سه انجام دادیم.
عکس یک روزنامه‌ی قدیمی و سیاه و سفید برایمان دست تکان می‌داد.
با یک نگاه کوچک به تاریخ گوشه‌ی روزنامه، فهمیدم برای بیست و پنج سال پیش بود؛ خیلی قدیمی بود!
بیش از هر چه، تیتر روزنامه توجهم را جلب می‌کرد که نوشته بود:
"مرگ مرموز یک دختر بچه‌ی هشت ساله".
چند خط پایین‌تر آمدم و متون ریزی را که زیر تیتر بزرگ نوشته شده بود، سریع و گذرا خواندم:
"هفتاد و پنج سال پیش، دختر بچه‌ای به اسم سائوتومه سوناکو در خانه‌اش مرد. هیچ کس علت مرگ او را نمی‌داند؛ جسدش چند روز بعدش از مرگش پیدا شد".
پیش از آن‌که بتوانم چیز بیشتری بخوانم، کازوما سان موبایل را برگرداند و درحالی که آن را خاموش کرده، روی میز می‌گذاشت، گفت:
- این عکس یکی از چیزهایی بود که از شواهد قدیمی انجمن به جا مونده. همون‌طور که خوندید، جسد سوناکو توی خونش پیدا شده. احتمالش زیاده که عامل مرگش توی خونش باشه! می‌تونیم با سرک کشیدن به خونه‌اش، عامل مرگش رو بفهمیم.
کائوری شانه‌ای بالا انداخت و چشمان ناباورش را به سوی کازوما چرخاند. با تعجب و ناامیدی گفت:
- کازوما سان، فکر نمی‌کنی این پیشنهاد یکم بی‌فایده باشه؟ سوناکو یه قرن پیش زندگی کرده! خونش هر کجا که بوده، الان دیگه نیست. اصلاً سوناکو اهل توکیو بود؟
حق با کائوری بود. این‌که در سال دو هزار و بیست دنبال خانه‌ی سوناکو بگردیم، یک چیز مسخره محسوب میشد! آن‌قدر مسخره که حتی نمی‌توانستم به طور دقیق به آن فکر کنم.
غیر ممکن بود ما خانه‌ای را که سوناکو در آن زندگی کرده بود، بیابیم.
در همین افکار بودم که لبخند مرموز کازوما و لحنش افکارم را نقض کرد.
- آره کائوری، سوناکو اهل توکیو بود. می‌دونم پیدا کردن خونش بعد از گذر نود و پنج سال، غیر ممکنه؛ اما به خاطر همینه که باید یه سفری به دنیای ارواح داشته باشیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #54
احساس می‌کردم چشمانم از حدقه بیرون زده‌ بودند! دستان سست و لرزانم را کنارم روی مبل مشت کردم.
وقتی زیاد غذا می‌خوردی، معده همه‌ی محتویات اضافی و غیرقابل هضم را بالا می‌آورد. امکان داشت ذهنم هم به خاطر این همه اطلاعات اضافی و ناگهانی، همه‌ی دانسته‌هایم را بالا بیاورد؟
هوفی در دل کشیدم.
ببین فکرم به کجاها می‌رفت!
این دقایق آخر، خیلی سخت گذشته بودند. هر چه جلوتر پیش می‌رفتیم، ماجرا عمیق‌تر، نگران کننده‌تر و درکش سخت‌تر میشد!
حرف‌های کازوما سان هزارتویی در ذهنم تشکیل داده بودند و من، خودمان را گیر افتاده وسط آن هزارتو می‌دیدم.
آخر یعنی چه که سفری به دنیای ارواح داشته باشیم؟ یعنی به دنیای ارواح برویم؟ چگونه؟!
همین که خواستم لب به سخن بگشایم و سؤالی بپرسم، کازوما نمی‌دانستم چه در حالت چهره‌هایمان دید که گفت:
- ولی توضیحش رو می‌ذارم برای شب. نیمه شب دور هم جمع می‌شیم تا اقدامات مربوطه رو برای کشتن سوناکو انجام بدیم. مشکلی که نیست؟ به نظرم هر چه سريع‌تر باشه، بهتره.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون فوت کردم. نمی‌دانستم بابت اتمام این جلسه خوشحال شده بودم یا نه. فقط آسوده خاطر بودم که می‌توانستم اندکی استراحت کنم و به ذهنم استراحت دهم. آسوده خاطر بودم که اطلاعات برای الان پایان یافته بودند. فرصت این‌که به این چند دقیقه بیندیشم و ذهنم را خالی کنم، داشتم. نه تنها من، همگی خوشحال بودیم از این‌که می‌توانستیم مدتی استراحت کنیم.
همزمان با کازوما از روی مبل بلند شدم و درحالی که کف دستانم را به هم می‌مالیدم، لبخندی زدم.
- نه مشکلی نیست! همین امشب انجامش می‌دیم.
آری، می‌خواستم هر چه سریع‌تر از شر سوناکو خلاص شوم.
نمی‌خواستم دست دست کنم و برای فرداها بیندازم. هر لحظه امکان این‌که سوناکو باز سر و کله‌اش پیدا شود، بود! نمی‌خواستم نفر بعدی که می‌مرد، کائوری یا تاتسومی باشند. نمی‌خواستم به یک عروسک در دست آن دختر بچه‌ی لعنتی تبدیل شوم.
می‌ترسیدم، وحشت داشتم و میزان این نگرانی و اضطرابی که در قلبم لانه ساخته بود، غیر قابل تحمل بود.
با این حال، سعی می‌کردم شجاعتم را حفظ کنم. سعی داشتم به خود بفهمانم ترسیدن و پا پس کشیدن، بدتر از وارد میدان شدن و جنگیدن است!
***
همه به گوشه‌ای از خانه پناه برده و با کاری خود را سرگرم ساخته بودیم. پس از شام همه‌یمان به اتاق‌هایمان آمدیم. سر شام نیز، به جای صحبت راجع به روح و دنیای ارواح، راجع به این پنج سال خود برای کازوما تعریف کرده و مدتی را به خوش بودن پرداختیم.
اما اکنون، سکوت بود که برایمان سخنرانی می‌کرد!
آهی کشیدم و نگاهم را به سوی پنجره چرخاندم. آسمان سیاه و ستاره‌های درونش برایم چشمک می‌زدند.
هوای بیرون سرد بود و با وجود بافتنی صورتی رنگ تنم، باز این سرما را حس می‌کردم.
حرف‌های کازوما سان، ملکه‌ی ذهنم شده بودند. کنار آمدن با این واقعیت که سوناکو یک روح قدرتمند بود و برای نابودی‌اش باید به دنیای ارواح می‌رفتیم، سخت بود. آخر من حتی نمی‌دانستم چگونه قرار بود این کار را کنیم. دری در دنیای ما وجود داشت که به دنیای مردگان باز میشد؟
هوفی کشیدم و موهایم را از روی پیشانی‌ام کنار زدم. همه چیز خیلی پیچیده بود!
همان لحظه در اتاق باز شد. سرم را به سوی صدا چرخاندم و با کائوری که داشت می‌آمد، مواجه شدم.
درحالی که لبخندی مهمان لبش کرده بود، یک جا ایستاد و گفت:
- یه هم صحبت می‌خوای؟
تک خنده‌ای کردم و سرم را در معنای مثبت تکان دادم.
- بیا.
کائوری پا تند کرد و مانند بچه‌های کوچک، ذوق زده کنارم آمد. مقابلم روی تخت نشست و دستانش را پشت گردنش در هم قفل کرد. صدای کلافه و گله‌مندش تک خنده‌ی دیگری روی لبم نشاند. اخم ریزی روی ابروانش دیده میشد تا شاکی به نظر برسد.
- اَه، حوصلم سر رفته بود.
درحالی که گوشه‌ی لبم را به دندان می‌گرفتم، خنده از روی لبم ماسید و گفتم:
- من این‌قدر غرق فکر بودم که وقت برای بی‌حوصلگی نموند.
با این حرفم، فکر کنم ذوق کائوری کور شد و درحالی که لبخند از روی لبش پاک میشد، سرش را پایین انداخت. آهی کشید و آرام و مضطرب گفت:
- همه همین بودیم.
تکیه‌ام را از تاج سفید تخت گرفتم و به سوی کائوری خم شدم. کف دستانم را روی تشک نرم تخت گذاشتم که موجب ایجاد فرو رفتگی روی سطحش شد. موشکافانه و کنجکاو در عمق چشمانش نگاه کردم.
- تو چی فکر می‌کنی؟ من خیلی نگران اون حرف کازوما راجع به رفتن به دنیای ارواحم. اصلاً منظورش رو متوجه نشدم.
کائوری سردرگم و آشفته سری تکان داد.
- منم همین‌طور. یکم ترسناکه، شاید بیشتر از یکم.
شانه‌ای بالا انداخت و لبخندی زد. می‌توانستم رگه‌های امید، ترس و اضطراب را در لبخند کوچکش ببینم. می‌توانستم حدس بزنم همه‌ی این احساساتش در هم آمیخته بودند.
- ولی می‌دونی هینا، سعی می‌کنم بهش فکر نکنم. ما پنج سال پیش هم توی چنین موقعیت‌هایی بودیم و موفق ازشون بیرون اومدیم. می‌خوام باور کنم الان هم موفق می‌شیم.
این را گفت و دستم را میان حصار انگشتانش گرفت. با نگاهی مطمئن و امیدبخش به من نگاه کرد. حالت چهره‌ی مصمم و معتقد‌ش لبخندی به لبم هدیه می‌داد.
- هر چی نباشه ما هم‌دیگه رو داریم.
لبخندم عمیق‌تر شد و سرم را پایین انداختم. چند لحظه به دستم که در دست کائوری بود، خیره شدم و سپس درحالی که نگاهم را به سوی کائوری می‌چرخاندم، گفتم:
- باورهات قشنگن.
پیش از آن‌که کائوری بتواند واکنشی به حرفم نشان دهد، صدای بلند کازوما از بیرون اتاق، سدی میان مکالمه‌مان ساخت.
- بچه‌ها، چند لحظه بیاین این‌جا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #55
در پس صدایش، نگاه کوتاهی با کائوری میان هم رد و بدل کردیم. کنجکاوی و اخم ریز نشسته روی ابروانش از دیدم پنهان نماندند.
در کسری از ثانیه، از روی تخت بلند شده و از حرف کازوما تبعیت کردیم. درحالی که داشتیم به هال می‌رفتیم، به این اندیشیدم که کازوما چه کاری با ما داشت؟ برای چه داشتیم در هال جمع می‌شدیم؟
وقتی همزمان با تاتسومی وارد هال شدیم، هر سه از منظره‌ای که می‌دیدیم چشمانمان گرد شده بودند. نگاهم را سراسر سالن چرخاندم و با بهت به تغییراتی که کازوما در هال انجام داده بود، چشم دوختم.
کازوما میزها و فرش را گوشه‌ای هل داده و در سراسر هال ‌شمع روشن کرده بود. روی کف چوبی سالن، با گچ، دایره‌ی بزرگی کشیده بود و کنار دایره، مکعب‌های چوبی‌ای به چشم می‌خوردند. حروف ژاپنی روی مکعب‌ها، توجهم را جلب کردند. تعدادشان زیاد بود، شاید بسته به تعداد حروف الفبا!
کازوما پشت دایره روی زمین نشست و نگاه جدی‌اش را میان ما چرخاند.
- بچه‌ها، وقت عمل رسیده. بیاین تا بگم سوناکو رو چه‌طوری باید بکشیم.
متعجب و مضطرب، سر چرخاندم و به ساعت روی دیوار مقابل نگاه کردم. عقربه‌های روی عدد دوازده برایم دهن کجی می‌کردند. چه زود نیمه شب شده بود!
نگاهم را از ساعت گرفتم و به هال دوختم.
ترسی که به وجودم غلبه کرده بود، خارج از توان من برای مقاومت بود. این نگرانی و اضطراب، داشتند قلبم را محاصره می‌کردند. احساس خفگی می‌کردم و انگشتانم یخ زده بودند.
آب دهانم را قورت دادم و پیش از همه، دور دایره به حالت چهار زانو نشستم.
واقعاً داشتیم انجامش می‌دادیم؟ دلیلی که ما را به توکیو کشاند داشت عملی میشد؟
آهی در دل کشیدم و به مرکز دایره چشم دوختم.
نتیجه چه میشد؟ آیا قرار بود موفق شویم؟ آگاهی نداشتن از نتیجه نگرانم می‌کرد. دلم می‌خواست به یک پیروزی شیرین امیدوار باشم؛ اما ذهنم اصرار داشت که جنبه‌ی تاریک این ماجرا را نیز در نظر بگیرد.
کائوری و تاتسومی نیز به تبعیت از من دور دایره نشستند. صدای کنجکاو و سردرگم تاتسومی توجهمان را جلب کرد.
- ولی من نمی‌فهمم، چرا داریم این رو نیمه شب انجام می‌دیم؟
کازوما درحالی که آن مکعب‌ها را درون دایره می‌گذاشت، ‌شروع به توضیح کرد.
- مرز بین دنیای زندگان و مردگان رو مثل یه پرده در نظر بگیر. در طول شب و مخصوصاً در نیمه شب، این پرده به نازک‌ترین حد خودش می‌رسه؛ اون‌قدری که بشه از‌ش گذر کرد؛ اما در طول روز این پرده به ضخیم‌ترین حالتش می‌رسه. موقع طلوع خورشید هم که که کلاً عبور ازش غیر ممکنه.
کازوما پس از چیدن همه‌ی حروف به ترتیب الفبا، دستانش را روی ران پاهایش گذاشت.
- این کار هم تموم شد.
چشم از معکب‌ها گرفت و به ما نگاه کرد.
- کاری که الان می‌خوایم انجام بدیم، احضاره؛ می‌خوایم یه روح رو از دنیای ارواح احضار کنیم تا اون روح یکی از ما رو به دنیای ارواح ببره. توی دنیای ارواح فکر کنم بتونیم موفق به کشتن سوناکو بشیم.
نگاه متعجبم اجزای چهره‌اش را می‌کاویدند. احضار روح؟ آخرین احضاری که انجام دادیم ما را به چنین مهلکه‌ای کشاند! حال چگونه می‌توانستم نسبت به این احضار خوش بین باشم؟
دستانم را مشت کردم.
جز متوسل شدن به امید، هیچ راه دیگری نداشتم.
صدای کنجکاو کائوری سمفونی گوشم شد.
- ولی چرا یه نفر؟
تاتسومی نگاهش را به سوی او معطوف کرد.
- چون این‌که هممون با هم وارد دنیای مردگان بشیم، به ضررمون خواهد بود. به نظرم این‌که هینا بره، بهتر باشه. هر چی نباشه سوناکو دنبال توئه. می‌تونی راحت‌تر از ما پیداش کنی و باهاش روبه‌رو شی. نظرت چیه هینا؟
در انتهای حرفش سرش را به سوی من چرخاند تا مرا مخاطب قرار دهد.
نگاه منتظرش روی من قفل شده بود. کائوری و تاتسومی نیز در انتظار پاسخی، نگران و مضطرب به من نگاه می‌کردند. نمی‌دانستم چه فکری ملکه‌ی ذهنشان شده بود. زیر بار نگاه‌هایشان، مضطرب شده و دست و پایم را گم کرده بودم.
سرم را پایین انداختم و به پیشنهاد کازوما اندیشیدم. واقعاً شجاعت لازم برای رفتن به دنیای ارواح و روبه‌رویی با سوناکو را داشتم؟!
منطقی بود خودم بروم! خود نیز می‌خواستم کسی باشم که سوناکو را نابود می‌کرد. می‌خواستم خودم انتقامم را از سوناکو بگیرم. او باید تاوان به جهنم تبدیل کردن زندگی مرا می‌داد.
اما می‌توانستم تنهایی به دنیای ارواح بروم؟ من نمی‌توانستم تنهایی آن‌جا دوام بیاورم! هیچ چیز راجع به آن‌جا نمی‌دانستم و همین ندانستن، ترس را هدیه‌ی وجودم می‌کرد.
گرچه کازوما گفته بود یک روح راهنمای ما خواهد بود؛ ولی باز هم نمی‌توانستم در قلبم را به روی این احساسات پیچیده‌ام ببندم!
نمی‌توانستم افکار منفی‌ام را که وحشت را به جانم می‌انداختند، از زندان ذهنم آزاد کنم.
نفس عمیقی کشیدم و دستانم را روی زانوانم مشت کردم. آب دهانم را قورت دادم و سرم را بلند کردم.
سری تکان داده و لب به سخن گشودم. محصولم فقط یک صدای آرام و لرزان شد. هر چه‌قدر هم برای نابودی سوناکو آماده باشم، باز نمی‌توانستم بر احساساتم غلبه کنم.
- باشه، من میرم.
کائوری نگاه نگرانش را سوی من چرخاند و دستش را به طرفم دراز کرد. دستش را گرفتم. برخورد دستم به انگشتان سرد و لرزانش، موجب شدند بفهمم چه‌قدر می‌ترسید.
صدای کازوما زنجیر بین نگاهمان را شکست.
- خیلی خب، پس بیاید شروع کنیم. اول قراره به واسطه‌ی طلسمی یه روح رو به این دنیا دعوت کنیم. بعدش اون روح قراره بهمون بگه چه‌طوری هینا باید وارد دنیای ارواح بشه.
تاتسومی دستی به پشت گردنش کشید و پرسید:
- و روحی که قراره احضار بشه، کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #56
کازوما با اشاره‌ به من، گفت:
- این تصمیم رو گذاشتم به عهده‌ی خود هینا. هینا، توی دنیای ارواح کسی هست که بشناسیش؟ کسی که غریبه نباشه و بتونه بهمون کمک کنه؟ چون احتمالاً سر و کله زدن با ارواح غریبه یکم سخت باشه.
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و به سؤال کازوما اندیشیدم. باز همه‌ی نگاه‌ها روی من خیره مانده بودند.
آخر من چه کسی را در دنیای ارواح داشتم؟!
می‌خواستم بگویم هیچ کس، اما همان لحظه اسمی در ذهنم درخشید. یاد شخصی از ذهنم گذر کرد که مدت‌ها بود از دستش داده بودم! کسی که اگر احضار می‌کردیم، از دیدنش خیلی خوشحال می‌شدم، چرا که کلی دلتنگش بودم!
قلبم از فکر دوباره دیدنش به وجد آمده، ریتم خوشحالی و هیجان را می‌نواخت. صدای موسیقی‌اش در گوشم طنین انداخته بود و من با نگاه به کازوما، مصمم و هیجان‌زده نامش را بر زبان آوردم:
- تاناکا... سوباکی!
کائوری شگفت‌زده و متعجب از حرفم، سر چرخاند و مرا نگریست. نگاهش رنگ بهت به خود گرفته بود و از حالت چهره‌اش می‌دیدم از پاسخم جا خورده. خب، من جز سوباکی کسی دیگر را در دنیای مردگان نداشتم، پس او بهترین تصمیم بود. دوست صمیمی پنج سال پیشم، که به دست خودم کشته شد!
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم.
کازوما سری به معنای فهمیدن تکان داد.
- بسیار خب، پس شروع می‌کنم. کائوری، میشه چراغ‌ها رو خاموش کنی؟
کائوری سری تکان داد و پس از رها کردن دستم، بلند شد. چراغ‌ها را که خاموش کرد، خانه پذیرای تاریکی‌ای در آغوشش شده، از دیدگانمان با سیاهی استقبال کرد.
همزمان با نشستن کائوری، کازوما چشمانش را بست و شروع به بر زبان آوردن کلماتی عجیب و غریب کرد. کلماتی با زبان باستانی که معنای بیشترشان را نمی‌دانستم! زبان ژاپنی‌ای که اکنون به آن مسلط بودیم، با زبان‌های خارجی بسیاری آمیخته بود.
کلماتی که کازوما می‌گفت، معنایشان برایم آشنا نبودند. فقط درحالی که کف دستانش را روی زمین و در ناحیه‌ی داخلی دایره گذاشته بود، چیزهایی می‌گفت که به گمانم همان طلسم لازمه برای احضار بودند.
نگاهم را میان تاتسومی و کائوری چرخاندم. انعکاس نور شمع روی صورت‌هایشان، موجب شده بود حالت مضطرب و نگران چهره‌شان برایم قابل رؤيت باشد. نگاهم میان چشمان بهت‌زده‌ی تاتسومی و نگاه نگران کائوری می‌چرخید.
در آن تاریکی، وقتی صدای کازوما سان تنها ملودی گوشمان شده بود، وقتی صدای جلز و ولز سوختن شمع‌ها و گرمایشان روحم را نوازش می‌کرد، ذهنم تنها درگیر این بود که آخر این راه به کجا ختم خواهد شد؟
تپش قلبم گویا به ثانیه‌های ساعت گره خورده بود که با گذر ثانیه‌ها بیشتر و بیشتر میشد. دستم را مشت کرده، روی قلبم گذاشتم.
حق داشت این همه احساس بی‌قراری بکند!
صدای کازوما که اکنون به زبان آدمیزاد خودمان حرف میزد، مرا به خود آورد.
چشمانش را باز کرده و به مکعب‌های روی زمین خیره شده بود. به تبعیت از او، نگاهم سوی مکعب‌ها چرخید.
نکند قرار بود سوباکی با این معکب‌ها با ما حرف بزند؟ درست مانند فیلم‌ها؟
البته نمیشد واقعیت را با فیلم اشتباه گرفت و به آن نسبت داد؛ ولی ذهنم آن‌قدر آشفته و به هم ریخته بود که داشتم به هر دری می‌زدم تا کمی از این جو فاصله بگیرم.
فقط مشتاق دیدن سوباکی و نابودی سوناکو بودم، همین!
می‌خواستم دوست صمیمی‌ام را ببینم و از شر بلای زندگی‌ام خلاص شوم. اگر حرکت در این مسیر قرار بود مرا به این دو خواسته برساند، پس می‌توانستم به راه رفتن روی سنگ‌های درون راه راضی شوم.
هوفی آرام کشیدم و به حرف‌های کازوما گوش سپردم.
- تاناکا سوباکی، ازت می‌خوام دعوت ما رو پذیرا باشی.
همان لحظه سکوت سنگین و متشنجی بر فضا حاکم شد. سکوتی که مو به تنم سیخ کرد و موجب شد با ترس و تعجب سرم را در پیرامونم چرخانده، نگاهی به اطراف بیندازم.
هیجان و اضطراب بر وجودم چیره گشته و دستانشان را دور قلبم احاطه کرده بودند.
انگشتانم به سردی یخ بودند. نمی‌دانستم این سرمایی که حس می‌کردم، به خاطر ترسم بود، یا که به خاطر کاهش آنی دمای محیط.
نمی‌دانستم این خلأ که دورم حس می‌کردم، به خاطر چه بود!
با لرزی که به تنم افتاد، با ترس در جای خود جمع و جور شدم. با دستانم خود را در آغوش گرفتم و به مرکز دایره چشم دوختم.
پس از چند لحظه مکعب‌ها خود به خود شروع به تکان خوردن کردند.
حروف جابه‌جا شدند. ابتدا حرف کُ (س) در مرکز دایره جای گرفت. سپس حرف نی (ل) و به ترتیب حروف دیگر!
آخر سر با خواندن کلمه‌ای که شکل گرفته بود، نفس در سینه‌ام حبس شد و احساس کردم چشمانم از حدقه خارج شدند.
"سلام".
کازوما نیم نگاهی به ما انداخت. گویا می‌خواست حالمان را بررسی کند و ببیند هنوز توانایی زنده ماندن داشتیم، یا نه! پس از آن، کازوما دوباره به سوی مکعب‌ها سر چرخاند.
نگاه جدی‌اش روی حروف قفل شده بود.
نمی‌دانستم داشت به چه چیزی می‌اندیشید؛ اما عیان بود چیزی سخت ذهنش را درگیر کرده. از خونسرد بودنش و هیچ اضطراب و نگرانی‌ای نداشتنش تعجب کردم؛ گرچه نباید می‌کردم، بالأخره او قبلاً در یک انجمن جن‌گیری کار می‌کرده و خدا می‌داند چند تجربه‌ی احضار دارد!
با لبان کازوما که از هم فاصله گرفتند، از فکر خارج شدم. کنجکاوی صدای آرامَش، کنجکاوی ما را نیز تشدید می‌داد.
- تو سوباکی هستی؟
با زبانم لبان خشک و رنگ و روح رفته‌ام را تر کردم. کف دستانم خیس ع×ر×ق شده بودند، عرقی سرد که داشت از پیشانی‌ام نیز جاری میشد!
خیلی می‌ترسیدم و پاسخی که ممکن بود برایمان حاصل شود، مرا در گودالی از نگرانی فرو می‌برد.
بالأخره مکعب‌ها شروع به حرکت کردند، تا پاسخ سؤال کازوما داده شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #57
حروف کنار هم چیده شدند و وقتی کلمه شکل گرفت، ما سه نفر با تعجب خیره به آن کلمه ماندیم. چشمانم کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند. انگشت به دهان مانده، گویا از بروز واکنشی عاجز بودم.
کلمه‌ی "آره"، چشمانم را روی خود ثابت نگاه داشته بود.
یعنی واقعاً سوباکی این‌جا میان ما بود؟ ناخودآگاه سرم را به اطراف چرخاندم. می‌دانستم قادر به دیدن او نبودم؛ ولی باز هم قلبم بی‌قرار او را طلب می‌کرد. دلم می‌خواست ببینمش.
یعنی اون همینک مرا می‌دید؟ به این کارم برای دیدنش چه واکنشی نشان می‌داد؟ می‌خندید و می‌گفت چه‌قدر خنگ هستم؟
چند سال بود او را ندیده بودم؟ پنج؟
نمی‌دانستم هنوز همان سوباکی قبل بود یا تغییر کرده بود. اصلاً امکان داشت ارواح تغییر کنند؟
توده‌ی آزار دهنده‌ای که بغض می‌نامیدنش، سدی در گلویم ساخت. دستان یخ زده‌ام را روی زمین مشت کردم و نگاه مضطرب و نگرانم سوی کائوری چرخید.
آه! آن دختر احساسی!
چه زود اشک‌هایش تبدیل به رودی روی گونه‌هایش شده بودند. چه زود به احساساتش باخته بود! لبخندی که روی لبش می‌دیدم و نگاه نگرانش که به مکعب‌های وسط دایره دوخته شده بود، نشان می‌دادند بابت اين‌جا بودن سوباکی خوشحال و هیجان‌زده است. مطمئناً او نیز دلتنگ سوباکی بوده است!
اما تاتسومی که سوباکی را نمی‌شناخت و فقط قبلاً نامش را شنیده بود، بیشتر حالت کنجکاو و مضطربی روی چهره داشت.
به کازوما نگاه کردم و همان لحظه بود که لب به سخن گشود.
- سوباکی چان، می‌تونی خودت رو به ما نشون بدی؟
نفس در سینه‌ام حبس شد. خودش را به ما نشان دهد؟ یعنی می‌توانستم او را ببینم؟ می‌توانستم بار دیگر نظاره‌گر چشمان آبی زیبایش باشم؟ میشد بار دیگر صدای خنده‌اش طنین گوشم شود؟
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و نگاهم را به کلمات دوختم. کلمات تغییر نکردند و روی "آره" ثابت ماندند.
پس این پاسخ بود؟
افزایش شدت تپش قلبم را حس می‌کردم. این ریتم تند و نامنظم تپش‌های قلبم، از خوشحالی و هیجانی نشأت می‌گرفتند که در سراسر وجودم پیچیده بود. فکر دیدن سوباکی مرا به وجد می‌آورد.
چه‌قدر دلم برای سوباکی تنگ شده بود!
احساس خیلی خوبی داشت که میان این همه غم، نگرانی و اضطراب، اندکی خوشحال شده باشم!
به هم خوردن مکعب‌های روی زمین، مرا از آغوش افکارم بیرون کشید. یک تای ابرویم را بالا دادم.
چرا مکعب‌ها به هم خوردند؟
شمع‌ها شروع به روشن و خاموش شدن کردند. دمای محیط بیش از پیش کاهش یافت. آن‌قدری که حس می‌کردم در یک هوای برفی، با تیشرتی وسط خیابان ایستاده باشم!
ترس خفیفی در دلم نشسته بود.
چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ مضطرب و نگران چشمانم را هر سو می‌چرخاندم تا بلکه از اتفاقات سر در بیاورم.
همان لحظه صدای جدی کازوما پاسخ تمامی سؤالاتم را داد و ابهام تشکیل یافته در ذهنم را از بین برد.
- داره میاد.
سر چرخانده و به درون دایره نگاه کردم. سوباکی داشت می‌آمد؟ قرار بود درون این دایره پدید آید؟
چون مکعب‌ها داخل دایره شروع به حرکت کرده بودند، فکر کنم این حدسم درست باشد! و درست بود.
وقتی همه جا در تاریکی فرو رفت، آن‌گاه که شمع‌ها دوباره روشن شدند و دیدگانمان را روشن کردند، نظاره‌گر دختری زیبارو و جوان‌تر از ما شدم که وسط دایره نشسته بود.
دختری که لبخند میزد و چشمان آبی‌اش را میان ما می‌چرخاند. چهره‌ی زیبایش که چشم بیننده را از آنِ خود می‌کرد و آن موهای مواج سرمه‌ای رنگش که آزادانه روی شانه‌هایش ریخته شده بود.
چون بچه‌ای در برابر بهترین و زیباترین تصویر زندگی‌ام، انگشت به دهان مانده بودم. عاجز از بیان هر گونه سخنی، دلم می‌خواست فقط به جلو هجوم ببرم و آن دخترک را در آغوش بگیرم. بازوانم را محکم دورش حلقه کنم و اشک بریزم! اشک بریزم به خاطر تمامی سال‌های دور از او و به خاطر تمام اتفاقاتی که قبل مرگش افتاد.
دلم پر شده بود.
این حجم از احساسات پیچیده اعم از غم، هیجان، خوشحالی و دلتنگی، روی قلبم سنگینی می‌کردند و تنها ردی که از خود به جا می‌گذاشتند، بغض روی گلویم میشد.
دستان سردم را مشت کردم و زبانی روی لبان رنگ و روح رفته‌ام کشیدم. آن‌گاه که صدایش در گوشم پیچید، آن‌گاه گویا جان گرفتم و درخششی در چشمانم هویدا گشت.
- سلام بچه‌ها.
به تندی بلند شدم و همین که خواستم وارد دایره شده، به سویش روم، صدای جدی و هشدار دهنده‌ی کازوما در گوشم پیچید.
- نه هینا، وارد دایره نشو! این دایره نقش یه در به دنیای مردگان رو داره. تو یه انسان فانی هستی، نمی‌تونی همين‌طوری از مرز بین مردگان و زندگان عبور کنی.
اشک‌هایم از پرتگاه چشمانم رو به پایین سُر خوردند و خیلی آنی و عصبی سرم را سوی کازوما چرخاندم.
- من می‌خوام برم پیشش.
لرزش و خشم صدایم، نشان می‌داد چه‌قدر از اين‌که مرا از سوباکی دور نگاه می‌داشتند، متنفر بودم. می‌خواستم نزد او بروم و دنیای مردگان و زندگان دیگر چه صیغه‌ای بود؟
چرا یک خط مسخره و کشیده شده با گچ، موفق به دور نگه داشتن من از دوستم شده بود؟
اشک‌هایم بی‌وقفه و پی در پی می‌باریدند و چه‌قدر تأسف برانگیز بود که یک خط دلتنگی‌ام را سرکوب می‌کرد!
به سوباکی که با لبخند و آرامش از روی زمین بلند می‌شد، چشم دوختم.
هیچ گاه فکر نمی‌کردم دوباره ببینمش!
سوباکی مقابلم، اما پشت خط ایستاد و در نگاه مملو از احساساتم چشم دوخت. یعنی می‌توانست از نگاهم متوجه شود چه‌قدر دلتنگش بودم؟
آن‌گاه که لب به سخن گشود، گریه‌ام شدت گرفت و تازه فهمیدم صدایش چه زیبا بود! و من تقریباً این صدا را فراموش کرده بودم.
- هینا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #58
با پشت دستم اشک‌هایم را که دیدم را تار کرده بودند و داشتند مرا درون خود غرق می‌کردند، پاک کردم. پاک کردم تا بتوانم چهره‌ی سوباکی را دقيق‌تر دیده و در خاطر بسپارم.
نمی‌دانستم پس از این دیدار باز می‌توانم ببینمش یا نه! با احتساب احتمال نه، می‌خواستم حسابی رفع دلتنگی کنم، حتی اگر اکنون زمان و مکانش مناسب نباشد.
سوباکی پس از یک مکث کوتاه ادامه داد:
- راستش پشت خط بودن یا نبودن فرقی نداره؛ چون در هر صورت تو که قادر به دست زدن به من نخواهی بود.
این موضوع را راست می‌گفت. او یک روح بود! نمی‌توانستم لمسش کنم، نمی‌توانستم در آغوش بگیرمش و این حقیقت، چون تیری زهرآگین سوی قلبم پرت شد. شدت ریزش اشک‌هایم کم‌تر شده بودند و حس می‌کردم نفسم بند آمده.
سوباکی راست می‌گفت؛ من فقط قادر به دیدنش از پشت یک خط بودم.
دستانم می‌لرزیدند و پذیرفتن این حقیقت چه‌قدر سخت بود! چه‌قدر سخت بود با تفاوت‌هایمان کنار بیایم؛ تفاوت‌هایی که ما را از هم دور نگه می‌داشتند!
واقعاً می‌توانستم او را مقابلم ببینم و از عطشم برای بغل کردنش چشم‌پوشی کنم؟
صدای خوشحال و هیجان‌زده‌ی سوباکی مرا از قعر افکارم بیرون کشید.
- هینا، به جای فکر کردن به این‌ها، به این فکر کن که الان جلوی هم وایستادیم. می‌تونی من رو ببینی، اونم درحالی که مطمئنم هیچ وقت فکر نمی‌کردی من رو دوباره ببینی. به خاطر این خوشحال نیستی؟
هق هق زدم و دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشود.
من به خاطر دیدن سوباکی خوشحال بودم، آن‌قدری که نمی‌توانستم توصیفش کنم، اما... .
آه، نمی‌دانم! شاید هیچ امایی وجود نداشت و شاید باید به گفته‌ی سوباکی عمل می‌کردم. شاید باید به جای اندیشیدن به نکات منفی دیدار با سوباکی، شکرگزار این‌که این‌جاست، می‌بودم. شاید باید دست از ریختن این اشک‌های غم برداشته و اشک شوق را روانه‌ی چشمانم می‌کردم.
دستم را برداشتم و لبخند زدم! لبخندی آغشته به محبت و خوشحالی؛ لبخندی آغشته به عشق و دلتنگی!
با نگاهی سپاس‌گزار به چشمان سوباکی چشم دوختم و مطمئن بودم از صدای خوشحالم می‌توانست بفهمد دیدنش یکی از بهترین اتفاقات زندگی‌ام است.
- چرا، خیلی خوشحالم. خیلی خوشحالم از این‌که می‌بینمت. خوشحالم که اين‌جایی و مهم نیست اگه نتونم بغلت کنم. مهم اینه که هستی!
سرم را پایین انداختم و دستانم را چنان محکم مشت کردم که برخورد ناخن‌هایم با پوست دستم، موجب دردم شدند؛ اما اهمیت نداشتند! هیچ کدام در قیاس با حرفی که می‌خواستم بر زبان بیاورم، مهم نبودند.
حتی فکر کردن به آن حرف، مرا در گودال تاریکی فرو می‌برد و من آن‌قدر شجاع نبودم که بتوانم در آن گودال سر کنم! نمی‌توانستم با تاریکی‌ای که داشت دور قلبم می‌پیچید مقابله کنم.
آن تاریکی، هولناک بود و غم انگیز!
چشمانم را با دردی که قلبم را مجروح کرده و سپس به حال خود رها کرده بود، بستم. قطره اشک خشک شده‌ی گوشه چشمم، روی گونه‌ام سُر خورد.
لبانم را تر کردم و با صدای خفه‌ای گفتم:
- سوباکی، معذرت می‌خوام! معذرت می‌خوام. عامل مرگت من بودم و خیلی احمقانه است که دارم عذرخواهی می‌کنم، ولی... .
صدای محبت آمیز سوباکی سمفونی گوشم شد و متعجبم کرد. چشمان شگفتوزده و متحیرم را در نگاه مهربانش دوختم.
- هینا، مهم نیست. من خیلی وقته فراموشش کردم.
چند لحظه خیره به لبخندش ماندم. در نگاه درخشان و محبت آمیزَش چشم دوختم و به این اندیشیدم که چه‌قدر تغییر کرده است! نه از نظر ظاهری، از نظر ظاهری هنوز همان چهره‌ی یک دختر شانزده ساله را داشت؛ اما رفتارش... بزرگ‌تر و پخته‌تر نشان می‌داد. از او تصور یک دختر بازیگوش، پر سر و صدا و خوشحال و سر به هوا را داشتم، درست مانند گذشته؛ اما او مقابلم ظاهر شد و نشان داد چه‌قدر آرام‌تر، پخته‌تر و داناتر شده است.
او فرق کرده و زیباتر شده بود! یک زیبایی باطنی داشت و مرا خیره به خود نگه می‌داشت.
ناگهان با صدای کائوری که روی من هجوم آورد و از بازویم گرفته و به سوباکی نگاه کرد، زنجیر بین نگاه من و سوباکی نیز شکسته شد.
- دخترها، منم وارد جمعتون کنید.
لبخندی به خاطر شیطنت صدایش زدم. باز می‌خواست جو را تغییر دهد و یک فضای شاید شادتر را حاکم محیط بکند. سوباکی سرش را به سوی کائوری چرخاند. نگاه دلتنگ و مهربانش از دیدم پنهان نماند و او با شگفتی به کائوری چشم دوخته بود.
کائوری درحالی که قطره اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد، از شیطنت صدایش کاست.
لحن غمگین و در عین حال خوشحال صدایش، نشان می‌داد احساساتی که درون خود سرکوب می‌کرد، چه‌قدر پیچیده‌تر بودند.
- سوباکی، خیلی خوبه که می‌بینمت. دلمون واست تنگ شده بود.
سوباکی سری در تأیید حرفش تکان داد.
- منم همین‌طور.
سپس نگاهش را میان ما دو نفر چرخاند و با لحن شیطنت آمیز و در عین حال خوشحال و مهربانی گفت:
- بزرگ‌تر شدید.
نگاهی اجمالی به کائوری انداختم و هر دو تک خنده‌ای کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #59
- پس سوباکی قضیه رو فهمیدی؟
سوباکی که دستش را زیر چانه گذاشته و با چشمانی ریز شده و متمرکز به زمین خیره شده بود، لبخند دندان نمایی زد و نگاه درخشانش را بالا آورد. در چشمان کازوما سان خیره شد و دستش را از زیر چانه‌اش کشید.
بشکنی زد و هنگامی که لب به سخن گشود، از صدای هیجان‌زده و مطمئنش فهمیدم قلق کار دستش آمده.
- بردن هینا به دنیای ارواح، از بین بردن سوناکو و برگردوندن هینا! همه چی رو فهمیدم.
سپس چشمکی پر انرژی زد و با گذاشتن دستش روی سینه‌اش، به خودش اشاره کرد.
- می‌تونید این کار رو بسپرید به من!
هم‌چنان لحنش‌ هیجان‌زده و پر نشاط بود؛ اما می‌دانستم این لحن صدایش از روی جدی نگرفتن بحث یا به تمسخر گرفتن اوضاع نبود! سوباکی سعی داشت با این رفتارهایش شجاعت و امید نهفته در قلب‌های ما را بیدار کند.
پس از آن حرف، سوباکی دستانش را روی زانوانش گذاشت و سرش را پایین انداخت. تغییر لحن ناگهانی صدایش توجهم را جلب کرد. آن لحن تلخش به مزاجم خوش نیامد و تأسف و خشم صدایش موجب تغییر آنی جو شد.
‌- خیلی خوشحال میشم کمکتون کنم تا سوناکو رو شکست بدیم. سوناکو توی دنیای ارواح خیلی دردسر درست می‌کنه؛ حتی زمانی که سوناکو توی دنیای ارواح نبود، بازم همه نگران برگشتنش بودن. اون هر جایی که باشه، بازم باعث دردسر میشه.
از گوشه‌ی چشم مشت شدن دست کائوری و سر به زیر انداختنش را دیدم. تشخیص احساسات غمگین و نگرانش از روی حالتش، کار سختی نبود زمانی که با او هم‌درد بودم.
پوزخندی در واکنش به حرف سوباکی زدم و چشمانم را در حدقه چرخاندم.
- آره، با دردسرهاش آشنایی دارم.
سوباکی سرش را چرخاند و نگاهم کرد. گوشه‌ی لبش را مردد به دندان گرفت. معلوم بود نمی‌داند چه گوید و چه واکنشی نشان دهد. هیچ کدام نمی‌دانستند که سکوت در پاسخ به حرفم سخن گفت.
در نهایت، سوباکی آرام سرش را به سوی کازوما چرخاند و من نیز با بیرون دادن نفس حبس شده در سینه‌ام، خود را آرام ساختم.
جو متشنجی داشت بر فضا حاکم می‌شد که تاتسومی دستی به پشت گردنش کشید و با سؤالش آن جو را عقب راند.
- پس الان باید چی کار کنیم؟ منظور هینا چه‌طوری قراره به دنیای ارواح بره؟
بلافاصله بدون این‌که سوباکی یا کازوما فرصتی برای سخن گفتن پیدا کنند، کائوری نگران و مضطرب نگاهش را میان همه‌مان چرخاند. اشک‌های تجمع یافته در چشمانش علل جوانه زدن درد در قلبم میشد. صدای لرزانش، موجب میشد مانند او مضطرب شوم.
- یعنی واقعاً داریم انجامش می‌دیم؟ هینا داره میره؟
درحالی که انگشتانم را دور هم می‌پیچیدم، سرم را پایین انداختم. این سؤال کائوری فکر خودم را نیز درگیر کرده بود. باور این‌که این لحظه جزوی از حقیقت باشد، سخت بود! داشتیم این کار را انجام می‌دادیم، چرا که چاره‌ی دیگری نداشتیم.
سوناکو باید نابود شود و برای انجام این کار، باید به دنیای ارواح بروم. هر چه‌قدر هم وحشتناک به نظر رسد و باعث نگرانی بقیه شود، باز نمی‌توانستم پا پس بکشم.
می‌ترسیدم؛ شاید حتی بیش از بقیه، اما سعی می‌کردم این ترس را سرکوب کنم. سعی می‌کردم تپش بی‌امان قلبم را که سعی در سوراخ کردن سینه‌ام داشت، نادیده بگیرم. سعی می‌کردم لرزش دستانم را با مشت کردنشان متوقف کنم.
پلک روی هم نهادن و در آغوش تاریکی فرو رفتن، تنها راهم برای فرار از این ترس رخنه کرده به جانم بود.
از درون، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم.
درحالی که هنوز سرم پایین بود، پاسخ سؤال کائوری را دادم. تا آن زمان، هیچ کس حرفی نزده بود و صدای من بود که سکوت را از پادشاهی منع کرد. تا آن زمان، گویا همه در زندان ذهنشان حبس شده بودند!
- آره کائوری، دیگه وقتشه.
لبخند تلخی زدم و می‌دانستم تلخی لبخندم، اوقاتش را تلخ‌تر و بغض را ساکن ماندگار گلویش کرده است.
به سویش چرخیدم.
- مطمئن باش برمی‌گردم، هر چیم بشه!
سپس نگاهم را میان او و تاتسومی چرخانم و درحالی که سعی می‌کردم لبخند امیدوار و مطمئنی بزنم، گفتم:
- ما سه تا بعد این قضیه هم کنار هم خواهیم بود.
افسوس که نمی‌دانستم صحت حرفم چه‌قدر درست بود! نمی‌دانستم خود به این حرفم چه‌قدر باور داشتم و لبخند مطمئنی که از روی تظاهر روی لبم نشسته بود، مرا می‌ترساند؛ می‌ترساند چون فقط یک تظاهر بود! آن شجاعت و امیدی که سعی می‌کردم از خود ساطع کنم، تنها نقش بودند.
کائوری و تاتسومی لبخندی زدند و پس از با یک آغوش خداحافظی از هم، پس از کلی گوش دادن به حرف‌هایشان از قبیل این‌که مراقب خودم باشم، آماده‌ی ورود به دنیای ارواح شدم. آماده‌ی اجرای دستورات کازوما و سوباکی شدم که قرار بود مرا وارد دنیای دیگری بکنند.
درحالی که داشتم به حرف‌های سوباکی گوش می‌کردم، طبق گفته‌ی او دست کائوری را گرفتم.
- هینا، الان که دست کائوری رو گرفتی، وارد دایره شو و داخلش دراز بکش. این کار موجب میشه موقع انجام طلسم، روحت از دنیای فانی جدا شه و با من به دنیای ارواح بیاد. یادت باشه، اصلاً دست کائوری رو ول نکنی.
با کائوری نگاه مرددی میان هم رد و بدل کردیم. گریه‌اش بند آمده بود، اما هنوز ترس در نگاهش آشکاراً دیده میشد. کائوری دستم را فشرد و من درحالی که محکم دستم را به دستش چسبانده بودم، اولین گام را به داخل دایره نهادم. درحالی که داشتم دراز می‌کشیدم، کائوری نیز بیرون دایره روی زمین نشست، تا دستمان کشیده نشود.
روی کف سرد زمین دراز کشیدن حس عجیبی داشت. سرما را به جانم می‌انداخت؛ اما می‌دانستم سردی انگشتانم به خاطر ترس و اضطرابی بود که داشتند وجودم را زیر سلطه می‌گرفتند. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را به سوی سوباکی که بالا سرم ایستاده بود، چرخاندم.
- حالا چی؟ چرا داخل دایره دراز کشیدم؟ مگه کازوما سان نگفت نباید بیایم داخل دایره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #60
کازوما درحالی که به سوی تاتسومی رفته و کنارش می‌ایستاد، با لحن جدی‌ای گفت‌:
- الان فرق می‌کنه! حالا تو یه واسطه داری.
اخم‌هایم در هم فرو رفتند و نگاهم را که رنگ کنجکاوی و سردرگمی به خود گرفته بود، سوی کازوما چرخاندم. از حرف‌هایش چیزی سر در نیاورده بودم و می‌خواستم یکی از سؤالات تشکیل یافته در ذهنم را از او بپرسم، که تاتسومی پیش قدم شد.
- یه چی؟
در پاسخ به سؤالش که مشخص می‌کرد او نیز متوجه منظور کازوما نشده، سوباکی درحالی که کنار من روی زمین می‌نشست، گفت:
- یه واسطه. من یه روحم و آزادانه می‌تونم بین دو دنیا رفت و آمد کنم؛ اما هینا زنده است! به دنیای زندگان تعلق داره و بدون واسطه ورودش به دنیای مردگان، برابر میشه با گیر افتادنش توی اون دنیا. برای این‌که این اتفاق نیفنه هم، کائوری... .
مسیر نگاهش را به سوی دستان به هم گره خورده‌ی من و کائوری چرخاند و خطاب به کائوری با لحن جدی‌تری ادامه داد:
- تو نباید به هیچ وجه دست هینا رو ول کنی. تو یه واسطه برای هینا هستی که روحش بتونه از مرز دو دنیا عبور کنه. اگه ارتباط شما که از طریق گرفتن دستش بر قرار میشه قطع بشه، هینا دیگه نمی‌تونه برگرده به این دنیا و دریچه‌ی عبورش بسته میشه، فهمیدی؟
کائوری که چشمانش از بهت گرد شده بودند، مضطرب و نگران سری به معنای فهمیدن تکان داد و محکم‌تر از قبل دستم را فشرد. گویا می‌خواست مطمئن شود که هیچ چیز دستمان را از هم جدا نکند.
هشدار درون صدای سوباکی، زنگ خطر گوشه‌ی ذهنم را فعال می‌کرد و مرا می‌ترساند. وحشت‌زده و درحالی که قلبم وحشیانه خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید، با بدبختی به این اندیشیدم که خود را وارد چه دردسری کردم؟!
پا به درون چاهی گذاشته بودم که تنها راه خروج از آن، بیش از پیش به عمقش سقوط کردن بود.
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. در این چند دقیقه، از روی اضطراب قدری با دندان‌هایم لبانم را جویده بودم که احساس می‌کردم زخمی و خونی شده بودند.
دست آخر، سوباکی وقتی چهره‌ی نگران ما را دید، لبخند امیدبخش و شجاعی روی لبش نشاند و چشمکی زد.
- نگران نباشید، موفق می‌شیم.
سپس سرش را به سوی کازوما چرخاند.
- کازوما سان، طلسم رو شروع کن.
کازوما سری تکان داد و چهار زانو روی زمین نشست. در آن هنگام که می‌خواست طلسم مبهمی را که سوباکی از آن حرف میزد، شروع کند، به من گفت:
- هینا چشم‌هات رو ببند.
و من پلک‌هایم را روی هم نهادم. چشمانم را بستم و در عمق همان تاریکی‌ای فرو رفتم که می‌توانست مرا از این تنش دور کند. تاریکی پشت پلک‌هایم را با آغوش باز پذیرفتم و به آن اجازه دادم مرا به سفری ببرد که از مقصدش مطلع نبودم.
هیچ چیز نمی‌دیدم و فقط صدای کازوما که کلمات عجیبی بر زبان می‌آورد، در گوشم طنین می‌انداخت.
لرزش دست کائوری را و این‌که برای جلوگیری از لرزش دستش، محکم‌تر دستم را می‌گرفت، حس می‌کردم. صدای کازوما را که رفته رفته بلندتر میشد، می‌شنیدم. ترس و نگرانی‌ای را که روی قلبم سنگینی می‌کردند، حس می‌کردم؛ اما در نهایت، همه چیز سبک شد! یک آن احساس بودن در خلأ به من دست داد.
گویا همه چیز پوچ و بیهوده شده بود.
یک غم آنی در قلبم شکوفا شد؛ اما به همان سرعتی که آمد، پژمرده شده و از بین رفت.
لحظه‌ای بعد، باز همان حس سبکی و رهایی به قلبم رجوع کرد.
صداها در هم آمیختند و صدای کازوما رفته رفته کم‌تر ‌شد. رفته رفته همه چیز حالت محوی پیدا کرد و سکوت مرا در آغوش گرفت.
اما ناگهان با صدای رسا و ظریف سوباکی، احساس کردم همه چیز به حالت عادی برگشت.
- هینا، می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی.
پلک‌هایم را آرام آرام باز کردم و هر چه بیشتر پلک‌هایم از هم فاصله می‌گرفتند، سفیدی بیشتری از نگاهم استقبال می‌کرد.
وقتی چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شود، متوجه شدم هیچ خطای دیدی وجود نداشت و در سفیدی مطلق معلق بودیم! همه جا سفید بود و این همه سفیدی، چشمم را اذیت می‌کرد.
با تعجب و نگاهی بهت زده، به پیرامونم نگریستم. هیچ چیز! هیچ چیز دیده نمی‌شد؛ جز همین سفیدی‌ای که ما را احاطه کرده بود.
صدایم می‌لرزید و میشد تعجب و اضطرابم را در لحن صدایم تشخیص داد.
- این‌جا کجاست؟
سوباکی درحالی که چند قدم رو به جلو برمی‌داشت، با آرامشی در صدایش شروع به توضیح کرد. مطمئن نبودم آن آرامش برای آرام کردن من بود یا نه.
- این‌جا ورودی دنیای ارواحه. با جلوتر رفتن وارد دنیای مردگان میشی. این‌جا جاییه که ما باهاش سر و کار داریم.
نزد او رفتم و کنارش ایستادم. لبخند میزد و نگاهش را به جلو دوخته بود. رد نگاهش را دنبال کردم؛ اما چیزی جز سفیدی ندیدم.
داشت چه چیزی را مشاهده می‌کرد؟
زبانی روی لبانم کشیدم و سر چرخانده، به او نگاه کردم.
- این‌جا قراره چی کار کنیم؟
سوباکی نیز به من خیره شد. لبخندش عمق گرفت. وقتی حرف زد، آن جدیت و آرامش صدایش از بین رفته، شگفتی و لحن هیجان‌زده‌ای جایگزینش شده بود. دستانش را باز کرد و به سراسر آن مکان عجیبی که درونش قرار داشتیم، اشاره کرد.
- این‌جا میشه هر کاری کرد. این‌جا جاییه که ارواح برای ورود به دنیای شما میان. با عبور از درهای این‌جا، انتخاب می‌کنن که به کجا و پیش کی برن! درهای این‌جا به هر نقطه‌ای روی زمین باز میشن و حتی... به هر زمانی که بخوايم!
چشمانم از فرط بهت گرد شدند و حالت سردرگم چهره‌ام، عیان می‌کرد چیزی نفهمیده بودم. چند قدم جلو رفتم و نگاهی به اطراف انداختم.
هیچ چیز نبود!
گیج و مبهوت به سوباکی نگاه کردم و این سردرگمی‌ام، در لحن صدایم نیز دیده میشد.
- ولی آخه، این‌جا که هیچ دری وجود نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین