بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه رمان شب تاب | آقازاده

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
❄بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم❄

نام اثر: شب تاب
نام نویسنده: آقازاده
ژانر: جنایی، عاشقانه
ناظر: @Dayan-H
ویراستار: @ترشکʕ⁰̈●̫⁰̈ʔ
خلاصه:
احسان که آرزوهایش بزرگ بود و همیشه فکر می‌کرد در ایران نمی‌تواند به هیچکدام از آرزوهایش برسد، حال قد علم کرده در برابر. پدرش که قصد خارج رفتن دارد، ولی خارج رفتن آن مصادف با شروع بدبختی‌ها و آشنایی‌اش با دختری که لقب شب تاب را دارد می‌شود و این یعنی شروع بدبختی‌های شب تاب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
882
پسندها
7,384
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #2
مقدمه:

مانند فرشته‌ها درشب می‌تابید و دل هرکس را به تاراج می‌برد.
چه شد که شب عاشق کسی شد که تاریکی‌اش را بهم می‌زد؟!
قسمت می‌شود نامش را گذاشت یا هرچیز دیگری!
شب، شب بود و مغرورانه به شبانه‌هایش و عاشقانه‌هایی که مختص شب بود می‌بالید و آن‌گه شب تاب مزاحم این شبانه‌ها شد و شب را به بالین خود کشاند.
شب مجرم بود؛ مجرمی سنگدل که تمام سنگ‌های راهش را به بند خود می‌کشاند! مگر شب تاب نمی‌دانست که زندانی بود زمانی که زندان بان شب باشد چه معنا دارد؟! مگر نکشیده بود درد هجران را؟! مگر ندیده بود دیوانگی شب را؟!
پس چه دلیل داشت که خود را به بند شب داد؟!
عشق؟! یا شاید هم نفرت!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #3
مادر با چشمان نگران به پسرک رعنایش که حال قد علم کرده بود در مقابل پدر، زل زده بود! مادر بود و می‌ترسید از اینکه حرمت‌های پدر و پسری از بین برود. خدا لعنت کند آن‌‌کس که این‌گونه جنگ در خانه‌اشان به راه انداخت؛ وگرنه پسرک را چه به خارج رفتن؟! پسرک به عادت همیشگی‌اش دستانش را درون موهای پر پشتش فرو کرد و چنگی به موهایش زد، گویی قصد از ریشه کندنشان را داشت:
- پدر من چرا همه چیز رو بزرگ می‌کنی آخه؟! بابا مگه جرمه؟! می‌خوام از ایران برم همین.
پدر دستی به ریش‌های بلندش کشید و لا اله الا اللهی گفت:
- پسر مگه اونور چی هست که این‌طور داری آبرو من و به تاراج می‌ذاری؟!
احسان چشمانش اندازه گردو شد، از جایش بلند شد و چند بار راه رفت ولی نتوانست آرام بگیرد و با فریادی که دل مادر را لرزاند گفت:
- آخه من با آبروی تو چیکار دارم مرد؟! اصلاً مگه خارج رفتن به معنی آبرو ریختن؟! بابا به پیر به پیغمبر می‌خوام برم کار کنم و درس بخونم، من تو ایران هیچی نمیشم!
این‌بار مادر با صدای لرزان و بغضی‌اش نالید:
- آخه مادر، کسی که تو مملکت خودش هیچی نشه تو کشور غریب چی میشه آخه؟!
احسان نیشخندی زد و به وضع خود تأسف خورد:
- بابا بگید مشکل شما اینه که پول نمی‌خواید بدید، اصلاً من بی‌شرفم اگه ازتون پول بخو... .
با سیلی که سعید در گوش احسان زد حرفش نیمه ماند:
- پسره بی‌چشم و رو! اگه دردت پوله هرچی بخوای بهت میدم ولی خارج نه!
بالاخره چیزی که سمیه از آن می‌ترسید اتفاق افتاد؛ حرمت، خدا کند پسرش دهانش را باز نکند.
احسان نیشخندی زد:
- کدوم پول حاج سعید؟! ماشینت و می‌فروشی یا مغازه رو؟! آخه پدر من چرا حرف زور میزنی؟! تو خودت کاره‌ای شدی تو این مملکت که از من انتظار داری کاره‌ای شم؟! بابا تو خیر سرت تحصیل کرده مملکتی هیچی نداری چه برسه به من.
قلب سعید لحظه‌ای ایستاد، دستش به سمت قلبش حرکت کرد؛ چه شده که فرزندش این‌گونه به روی او در آمده؟!
سمیه به سمت سعید دویید و احسان به دنبال داروهای پدرش؛
هرچه با خود فکر می‌کردم بازهم از نظرش کار اشتباهی نکرده بود، او فقط قصد رفتن از ایران را داشت و این بلواها دلیلش نامشخص بود؛ احسان کودک نبود! او بیست سال داشت و می‌توانست برای زندگی خود تصمیم بگیرد.
داروها را به مادرش رساند، سمیه با چشمانی لبریز از اشک به پسر رعنایش چشم سپرد:
- آخه به خاطر یه چیز بی‌اهمیت همچین چیزی درسته؟!
و دارو را به خورد سعید داد. احسان با شنیدن صحبت‌های سمیه گویی داغ دلش تازه گردیده بود که با نیشخندی دل مادرش را آشوب تر از قبل ساخت. سعید همانطور که طرف چپ سینه‌اش را میمالید با غم به پسرش چشم دوخت:
- من دیگه نمی‌کشم! می‌خوای بری برو، ولی دیگه جایی تو زندگی ما نداری! سهم‌العرثت رو میدم و دیگه نه من نه تو.
آوای خنده احسان در تمام خانه نقلی و کوچکشان پیچید و... .
احسان با صدای مانلی که به زبان انگلیسی او را مورد خطاب قرار داده بود به خود آمد:
مانلی: قربان، قربان!
چشمان مشکی‌اش را به دختر بور روبه رویش دوخت، دختر با دیدن چشمان مشکی و سرد احسان ناخواسته لرزی در بدنش نشست که از چشمان عقاب احسان دور نماند. احسان با دیدن ترس مانلی نیشخندی بر روی لبانش ظاهر گردید‌، با لحنی سرد که این روزها به خاطر وجود یخ زده‌اش بود به انگلیسی گفت:
- چیه مانلی؟!
مانلی که برای خارج کردن احسان از فکر به سمتش کج شده بود فوراً صاف ایستاد و دستان پر استرسش را به هم مالید:
- قربان جک اومده!
احسان دستانش را مشت کرد و با حرص به زبان فارسی نالید:
- بر خرمگس معرکه لعنت.
مانلی که سرش پایین بود تا چشمانش به چشمان احسان مبادا گذر کند با تعجب سرش را بالا آورد و به زبان انگلیسی گفت:
- چیزی فرمودید قربان؟!
احسان با کلافگی به مانلی زل زد و تنها به جمله بفرستش داخل اکتفا کرد. بعد از سی ثانیه جک به اتاقش آمد و با آن لحجه ضایعش به فارسی سلام کرد، احسان نگاهی به سر تا پای جلف جک انداخت، شلواری جین که اگر به پا نمی‌کرد سرسنگین‌تر بود، آخر چه دلیلی دارد در این حد شلوار پاره! و لباس زیرپوش مانند مشکی به تن داشت و گردنش به خاطر وجود آن همه گردنبند گویی درحال شکستن بود. موهای بلندش را از پشت دم اسبی بسته بود و سیگار را لای لب‌هایش گذاشته بود. به راستی که جلف‌ترین پسر ایرانی هم در برابر جک آقا بود!
چشمان نافز احسان بر روی سیگار جک ماند که درحال تمام شدن بود، احسان از بوی سیگار تنباکو متنفر بود.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #4
از جایش بلند شد و با داد رو به جک گفت:
- صدبار گفتم سیگار کوفتیتو توی اتاق من نکش، اتاق و به گند کشیدی!
عودی روشن کرد تا بوی سیگار برود، آخر وقتی سیگار با بوهای مختلف بود چه دلیلی داشت آن سیگار مسخره را بگیرد؟!
جک با لوندی و به زبان فارسی گفت:
- تو که خودت سیگار میکشی! حالا تو با بوی شکلات، من با بوی تنباکو!
بعد اتمام سخنش صدای قهقه‌اش همه جا پیچید، احسان به سمت آینه اتاقش رفت، باید خودش را آرام می‌کرد! الان وقت عصبانیت نبود. به تیپ خود نگاهی کرد او هم شلوار جین پوشیده بود امّا درست و درمان و یک آستین کوتاه سرمه‌ای که از رویش کت قهوه‌ای به تن کرده بود. آخر دهان این پسر تفحه را گل می‌گرفت:
- جک فارسی حرف نزن حالمو بهم می‌زنی!
جک خنده‌ای سرمستانه کرد، گویی حالش درست نبود و این یعنی تا حال مهمانی بوده و زیاده روی کرده! بازهم به زبان فارسی بلغور کرد:
- احسان سخت نگیر! عادت می‌کنی.
و بازهم خندید، احسان کتش را به روی صندلی پرت کرد که بازوهای ورزشکاری‌اش به نمایش گذاشته شد؛ جک سوت بلندبالایی کشید و این بار به زبان انگلیسی گفت:
- جون، بابا نکشی ما رو با این هیکلت.
گویی بدجور قاطی کرده بود که جلوی احسان این‌گونه لب به سخن باز کرده بود؛ احسان به سمت جک یورش برد و مانند بره‌ای سرش را گرفت، جک هر چقدرهم هیکل داشته باشد به پای احسان قد بلند و هیکلی نمی‌‌رسید! سر جک را به زیر شیر سرد دستشویی گرفت و آن‌قدر نگه داشت تا هوش و عقلش برگردد. بعد پنج ثانیه تازه دوهزاری جک افتاد که پیش چه کسی آمده است؛ از ترس زبانش بند آمد خوب احسان را می‌شناخت تا یک کتک درست و حسابی به خورد جک نمی‌داد بی‌خیالش نمی‌شد، بارها گفته بود در مواقع حال خرابی‌اش به سراغ احسان نیاید.
حال احسان خراب بود، یاد آوری گذشته فکرش را مختوش کرده بود. سر جک را ول کرد و در اتاقک کوچکش که همان اتاق استراحت بود را باز کرد و خودش را روی تخت پرت کرد.
***
عرفان با خستگی به خانه باز می‌گردد، امروز توانسته بودند باند قاچاقی را منحل کنند و بزرگانش را به گوشه زندان بی‌اندازند.
با دیدن خانه سوت و کور متعجب می‌شود، مادر همیشه پیشواز پسر ارشدش می‌آمد و قربان صدقه قد و بالایش می‌رفت حال چه شده که خانه در سکوتی مرگ بار فرو رفته؟! حس پلیسانه‌اش خبرهای خوبی به او نمی‌داد. گوشی را روشن کرد و با احسان تماس گرفت، بعد سه بوق احسان گوشی را جواب داد:
- بله؟!
گویا به شماره نگاه نکرده بود که منتظر بود عرفان خود را معرفی کند و این یعنی اتفاق بدی افتاده است:
- احسان!
- عع سلام داداش.
عرفان با شنیدن صدای بلندگویی که پزشکی را پیج می‌کرد با نگرانی گفت:
- احسان بیمارستانی؟!
صدای ناآرام احسان نگرانی این پسر را بیشتر کرد:
- آره داداش!
عرفان با نگرانی از جایش برخواست:
- چرا؟! مامان و بابا خوبن؟! خودت سالمی؟!
- خوبیم داداش فقط قلب بابا کمی اذیت کرده!
عرفان دستش را روی گردنش گذاشت و شروع به مالیدن کرد، عادتش بود موقع نگرانی و عصبانیت رگ گردنش می‌گرفت:
- چرا؟!
احسان حوصله جواب دادن نداشت:
- میام خونه میگم.
همین یک حرف کافی بود تا شصت جناب ستوان خبردار شود که هرچه هست مربوط به برادر خودسرش است:
- حله.
ساعت دوازده شب از بیمارستان آمدند و مادر با دیدن پسر بزرگش شروع به شکایت از احسان کرد؛ فکر می‌کرد عرفان می‌تواند احسان را راضی کند ولی حیف که احسان به هیچ سراطی مستقیم نبود.
***
جک با تعجب به احسانی که فکرش مشغول بود زل زد، او انتظار داشت دندان‌های ردیفش در دهانش خورد شود ولی احسان مانند کودکی بی‌پناه گوشه‌ای کز کرده بود. دیگر از فارسی حرف زدن‌های با لحجه جک خبری نبود، به انگلیسی احسان را صدا زد:
- احسان، احسان، کجایی پسر؟!
احسان بازهم از فکر بیرون آمد. باید جوری خود را از گذشته بیرون می‌کشید، لعنت به آن خبر که این‌گونه او را در گذشته‌ها غرق کرد. با چشمان سردش به جک خیره ماند که جک سریع به عقب رفت، احسان با خود گفت شاید واقعاً این‌قدر خطرناک است که همه از او فراری‌اند:
- جک مهمونی سراغ داری؟!
جک که به گوش‌هایش و چیزی که شنیده بود شک داشت با صدای بلندی گفت:
- چی؟!
احسان با اخمی غلیظ به جک پر از هیجان خیره شد و به زبان انگلیسی گفت؟!
- کری؟!
جک که حال کمی خیالش راحت شده بود، روی صندلی مقابل تخت نشست و گوشی‌اش را برداشت و با شخصی تماس گرفت و پس از بلغور کردن چند کلمه گوشی را قطع کرد:
- پاشو، پاشو که می‌خوام بهترین مهمونی انگلیس ببرمت تا عشق کنی!
کمی عقب رفت و به احسان خیره شد و سوتی کشید:
- خوشم میاد همیشه خدا خوش تیپ و جیگری!
و خنده بلندبالایی سر داد. احسان با غیظ نگاهش کرد که جک خنده‌ش را قورت داد:
- بریم؟!
احسان از مظلومیتی که در این کلمه بود خنده‌اش گرفت، ولی چه خنده‌ای! بیشتر شبیه نیشخند بود
- بریم.
 
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
30
بازدیدها
457

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین