. . .

متروکه رمان اون شب تولدم بود | atyeh

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: اون شب تولدم بود
نویسنده: atyeh
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: @AYSA_H

خلاصه:
بعضی وقتا گذشته میشه کابوس حالت نمیتونی فراموشش کنی چون با چشمای خودت دیدیش و با تموم وجودت حسش کردی .چون محکومی که بهش فکر کنی .
ولی یه قانون هست که میتونه گذشته تلختو شیرین کنه اونم اینه که (گذشته ،فراموش شدس ،ایندم یه رازه ،حاله دلتو خوب کن.

چشماتو ببند به لحظه های بَدِ زندگیت فکر کن ،لحظه هایی که گذشته .
تلخه ،درد آوره .
حالا به لحظه های خوبی که داشتی و حالا دیگه نداریشون فکر کن .
بازم تلخه،بازم درد آوره..
بعضی از خاطره ها نه میزارند زندگی کنی ،نه میکشنت که راحت بشی ‌
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #11
-بله .
شادی-بله و زهر مار ،کودوم گوری ای تو گوشیتو جواب نمیدی ؟
-مرض ،بیتربیت ،بعدم گوشیم رو سایلنت بود نشنیدم .
شادی-من نیدونم ،گوشی داشتن با گوشی نداشتن تو چه فرقی میکنه .
-سریع باش کارتو بگو ،حوصلتو ندارم .
شادی- کتابامو جا گذاشتم .
-میدونم ،بیا ببرشون .
شادی-الان تو دانشگا هم ،این همه راه رفتم تو دانشگاه بعد تازه یادم افتاده کتابا را نیووردم .
-عجب ،نمیدونستم انقدر حواس پرتی .
شادی با لحن کِش داری گفت .
شادی-بهااار .
- میخوای منو خر کنی؟! ،خر خودتی شادی خانوم ،من علاف تو نیستم تا دانشگاه پاشم بیام برای تو کتاب بیارم .
شادی-منم علاف تو نبودم کمک کردم اتاقتو بچینی .
شادی فکر همه جاشو کرده بود ،خودمم دلم براش سوخت ،این همه دیروز کمکم کرد اتاقمو بچینم ،خیلی نامردیه من کمکش نکنم .
پوفی کشیدم و گفتم :
-خیلی خوب ،باز موفق به خر کردن من شدی .
شادی خندید .
شادی-بیا منتظرتم .
-خدافظ.
و باز هم شادی بدون خدافظی قطع کرد .
بلند شدم رفتم تو اتاقم‌ شلوار جین طوسی با مانتوی مشکی و شال مشکی و کاپشن مشکیمم پوشیدم .
کتابای شادیو گرفتم دستم انقدر زیاد بودند که جلومو به سختی میدیدم .
من نمیدونم شادی اومد خونه مامان رها کتابارو برای چی نذاشت توی ماشین .
دم در کتابارو گذاشتم روی زمین و کفشای اسپرت طوسیمو پوشیدم .
کتابارو برداشتم و پله ها رو با احتیاط رفتم پایین چند باری هم نزدیک بود بخورم زمین .
ممد قلی داشت به گل ها و درختا آب میداد .
سلام کردم و اونم جوابمو داد .در کوچه رو برام باز کرد .دستش طلا واقعا باز کردن در کار سختی بود .
رفتم توی کوچه ،کوچشون جوری بود که بعد یه پیچ میرسیدی به خیابون .
رسیده بودم به پیچه که یکی محکم خورد به من یا من محکم خوردم به یکی .همون موقع هم عن شدم رو زمین .کتاباهم از دستم افتاد .
پسره- خدایا به کوران چشم عطا کن ،بلند بگو آمین.
چشمام تا اون لحظه بسته بود و باز کردم و با اخم به پسره نگاه ،اونم مثله من افتاده بود زمین ،اولین چیزی که توی قیافش نظرمو جلب کرد موهاش بود . ناز شی پسر حیف این موها که ماله توعه .
موهاش فرفری و پر کلاغیه و یکمشم ریخته رو پیشونیش .
-کور منم یا تو، نمیبینی دستم پره .
پسره بلند شد وایساد و خودشو تکونو .
مو فرفری- اگه چشمای کورتو باز کنی میبینی که دسته منم پره ،بعدم‌ دستت پره چه ربطی به چشات داره ؟!
به چمدون هایی که افتاده بود زمین نگاه کردم .
مو فرفری- معمولا از این طرف که میان سمت راست حرکت میکنن نه سمت چپ ولی شما قانون شکنی کردین خانوم .
-منو با ماشین مقایسه میکنی؟!
بلند شدم وایسادم و خودمو تکوندم .
مو فرفری- دوتا راه داریم یکی اینکه خودمون به توافق برسیم دومی ام‌ اینکه زنگ بزنیم به پلیس، به هر حال یه تصادف رخ داده .
-باید کمک کنی کتابامو جمع کنم مگرنه زنگ میزنم پلیس به جرم بلبل زبونی دستگیرت کنن .
مو فرفری-کسیو به جرم ببل زبونی دستگیر نمیکنن ،ولی اگه به جنبه انسان دوستانش نگاه کنیم کمکت میکنم جمع کنی .
دولا شد و شروع کرد به جمع کردن کتاب ها منم نشستم و کتابارو با هم جمع کردیم .
کتابا رو برداشتم و بلند شدم .
مو فرفری- حالا دستمزده من چی میشه ؟!
اخمام دوباره جمع شد توی هم .
-دستمزد ؟!!!
مو فرفری- ببین اول اینکه اومدی زدی یه من، من هیچیت نگفتم بعدم کمکت کردم کتاباتو جمع کنی ازین یکی دیگه نمیگذرم .
پامو بردم عقب و محکم کوبیدم به پاش که از درد به خودش پیچید .
-اینم دستمزدت،بگیر برو حالشو ببر .
بعدم سریع صحنه ی جرمو ترک کردم .
چرا همه از من دستمزد میخوان این از دیشب که شادی ،دستمزد میخواست اینم از حالا که این مو فرفری اومده زده به من بعدم دستمزد میخواد.
به خیابون که رسیدم یه دربست گرفتم و تا دانشگاه باهاش رفتم .
لامصب چهل تومن تا دانشگاه ازم گرفت .
شادیو تو محوطه دانشگاه پیدا کردم .
نشسته بود روی نیمکت تا منو دید اومد جلو .
شادی-سلام .
-علیک ،یکم ازین کتابارو بگیر دستم شکست .
شادی نصف کتابارو گرفت .
شادی- چطوری ؟!
اخم کردم .
-چهل تومن به من بدهکاری .
شادی-کِی قرض گرفته بودم که یادم نیست ؟!
-مگه گفتم قرض گرفتی؟! پول کرایه تاکسیه .
شادی -چهل تومن گرفت ؟!!! .
-آره .
شادی- پشمام .
با هم وارد سالن دانشگاه شدیم .
شادی-حالا یکم تخفیف میگرفتی!.
-حتما میداد .
شادی-چطور ؟!
-یه سگ سیبیلی بود یارو ،بهش گفتم آقا کرایتون چقدر میشه یه جوری گفت چهل تومن که به گناهان نکردم اعتراف کردم .
شادی-عجب .
دمِ دره دفتر مکث کردیم و شادی کتابارو گرفت توی یه دستش و در زد .
یکی بهمون گفت (بفرمایین )
رفتیم تو یه مَرد حدود پنجاه سال نشسته بود پشت میز و داشت به برگه ی توی دستش نگاه میکرد .
شادی-سلام .
-سلام .
اقاهه سرشو گرفت بالا و به ما لبخند زد .
اقاهه-سلام خوش اومدین ،من شمارو تا حالا ندیدم ،تازه واردین ؟!
شادی-خیلی ممنون ،نه ماله دانشگاه نیستیم من درسم تموم شده ،نیازی به این کتاب ها دیگه ندارم اوردم ببینم شما نیازشون ندارین ؟!
اقاهه-میشه ببینمشون ؟
شادی-بله .
شادی راه افتاد سمت میز اقاهه منم دنبالش رفتم و کتابارو گذاشتیم روی میز .
یکی از کتاب هارو برداشت و شروع کرد به ورق زدن .
رومو کردم به شادی.
-من میرم بیرون کارت تموم شد بیا .
شادی-باشه .
بعد رومو کردم به اقاهه که فکر کنم مدیر دانشگاه بود .
-خدانگهدار .
سرشو اورد بالا و جوابمو داد .
از دفتر اومدم بیرون و تکیه مو دادم به دیوار .
نگاهمو دوختم به دانشجو ها که در حال رفت و آمد بودند .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #12
بعضی هاشون جوری به من نگاه میکردند که انگار ارث باباشونو دزدیدم دارم باش بستنی لیس میزنم .
شادی بعد چند دقیقه اومد بیرون .
شادی-بریم .
من جلوتر رفتم و شادی هم دوید و خودشو رسوند به من .
شادی- نمیخوای بدونی چی شد ؟
-خوب معلومه دیگه کتابا به دردشون خورد و برشون داشت .
شادی- آره .
یه نگاه کوتاه به شادی کردم .
شادی-چیه ؟چرا اینجوری نگاه میکنی ؟!
-بعضی وقتا دلم میخواد انقدر بزنمت .
شادی-وای حسِ منو داری .
رفتیم پارکینگ دانشگاه و سوار ماشین شدیم .
همون لحظه که نشستم گوشیم زنگ خورد .
شادی- من نمیدونم چرا گوشیت همیشه به من که میرسه سایلنته ،بعد برای بقیقه نیست .
-گوشیم دوست نداره.
شادی-کاملا واضحه .
از جیبم درش اوردم و به صحفش نگاه کردم یه شماره ناشناس بود .
تماسو وصل کردم .
-بله؟
مامان رها- سلام بهار جان خوبی دخترم پس کجایی؟
-عه سلام ،خوبم ممنون شما خوبین ،داریم با شادی میایم .
مامان رها- باشه عزیزم ،اومدم دیدم نیستی نگران شدم .
شادی-کیه؟
-نگران نباشین داریم میایم .
شادی-میگم کیه ؟
مامان رها-باشه عزیزم .
شادی-میگی کیه یا بزنمت؟
-فقط یه چیزی ،مامان رها من یادم نمیاد شمارمو بهتون داده باشم .
شادی-اهااا مامان رهاست خوب مثه آدم بگو مامان رهاست .
مامان رها- از شادی گرفتم شمارتو .
-اها ،فعلا خدافظ.
مامان رها-خدافظ .
تماسو قطع کردم .
اخم کردمو رومو کردم به شادی.
-میشه اون دهن واموندتو وقتی دارم با تلفن حرف میزنم ببندی .
شادی-نه .
یه لبخند مرموز هم زد .
پشت چشم‌نازک کردمو نگاهمو دوختم به بیرون .
-هوا ابریه فکر کنم بارون بیاد .
شادی-فکر نکن حتما بارون میاد .
-از کجا انقدر مطمعنی ؟!
شادی- تو اخبار گفت .
-منکه اخبار نمیبینم .
شادی-منم فقط آب و هواشو میبینم که ببینم کِی ماشینو ببرم کارواش .
-چه ربطی داره؟!
شادی-ربطش اینه که من هر موقع این بی صاحابو بردم کارواش پشتش بارون گرفت ،گ×و×ه زد به ماشینم .
-شانس نداری که .
شادی-شانس داشتم که لخت به دنیا نمیومدم .
-نَ که من به لباس و تنبون به دنیا اومدم .
شادی دَم در نگه داشت .
شادی-برو که منم برم خونه.
-بیا تو .
شادی-قربونت برم خونه میوه ها تو ماشین خراب میشه .
-راستی مرغ خریدی ؟
شادی-نه بابا گیرم نیومد ،فردا باید برم بگیرم .
-باشه ،خدافظ.
شادی-خدافظ.
از ماشین پیاده شدم .و رفتم دم در و محکم‌در زدم .
ولی کسی درو باز نکرد .
شادی-زنگه ایفونو بزن ،تا بخوای به این ممد قلی بفهمونی پشته دری،نصفه عمرت رفته .
سرمو برگردوندم و به چپ و راست خونه نگاه کردم ایفون سمت راست بود ،چرا من ندیده بودمش ؟
-چرا من آیفونو ندیده بودم ؟!
شادی-از کوریته خدافظ .
بعد هم‌ صدای استارت زدن اومد برگشتم سمته شادی که دیدم داره حرکت میکنه .
دستمو براش تکون دادم .
اونم دستشو از پنجره اورد بیرون .
زنگ ایفونو زدم بعد چند ثانیه در با تیکی باز شد .
هلش دادم و رفتم تو .
ممد قلی داشت چای کوفت میکرد سلامش کردم که انگار نشنید بلند تر سلام کردم .
ممد قلی- سلام .
این همه هنجرمو جِر دادم ،این فقط یه سلام خشک و خالی کرد .
این حیاط مامان رها هم مکافاتی داره ها ،کلی باید راه بری تا برسی به خونه ،باید تاکسی بگیری تا دم خونه بری ،من تو این خونه پا دردی نشم صلوات .
حدود ده تا پله میخوره تا به دره ورودی برسی .
وای کی بره بالا این همه پله رو ،یکی بیاد منه بی نوارو کول کنه .
به پله ها که رسیدم قیافم رفت تو هم .
هوا هم‌ انقدر سرد بود دستامو کردم تو جیبم و بی حوصله پله هارو رفتم بالا .
به دره ورودی که رسیدم اومدم بازش کنم که خودش باز شد .
مامان رها- سلام عزیزم .
لبخند زدم.
-سلام خوبین ؟
مامان رها- خیلی خوبم بیا تو سرده هوا .
-خداروشکر .
کفشامو در اوردن رفتم تو .
مامان رها هم رفت نشست روی یه مبله تک نفره و عینکتو گذاشت روی چشماش و یه کتاب گرفت دستش و شروع کرد به خوندن .
چهارتا پله رو یه زور رفتم بالا .
انقدر خسته بودم .دلم میخواست بیست و چهار ساعت کامل بخوابم .
رفتم توی اتاقم و درو بستم .
کابشنمو در اوردم و پرتش کردم روی زمین و با همون لباسام رفتم زیر پتو و پتو رو کشیدم روی سرم انقدر سردم بود که دندونام به هم میخوردند .
یهو یه صدایی از دیوار بغلی اومد .همون اتاق که ماله نوه مامان رها عه .
حتما مامان رها عه رفته تو اتاق نوه اش .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #13
نشسته بودم روی یه تخته سنگ و به دریا نگاه میکردم .یه دفعه جلتلمن با دلفین اومد و لبه ساحل وایساد ،به دلفینه یه چیزی گفت و اومد طرفه من .
بلند شدم وایسادم لبخند زدم .
-وااای جلتلمن اومدی .
جلتلمن-سلام مادمازل .
راه افتادیم و شونه به شونه ی هم کنار دریا قدم میزدیم .
-جلتلمن دلم برات تنگ شده بود .
جلتلمن-مادمازل خانوم منم همین طور .
یهو همون کِرمه از ماسه ها اومد بیرون و جلوی ما وایساد .
پشت جلتلمن قایم شدم .
جلتلمن-نترس مادمازل خانوم ،این با من .
کرمه دهنشو باز کرد و مارو خورد .
توی دلش همچی بود ،مبل،تلوزیون،همه چی .یه خونه بود برای خودش .
-جلتلمن اینجا کجاست ؟
جلتلمن-اینجا خونه ی منه ،میخوای برات اواز بخونم .
-وااای آره میشه بخونی ؟!
جلتلمن شروع کرد به خوندن .
کم کم صدا ها واضح تر شدند انگار واقعا یکی داشت آواز میخوند .
از روی تخت بلند شدم نشستم .
خدا بدور این چه خوابی بود ،این جلتلمنه چرا ولم نمیکنه .
هنوزم صدای اواز خوندن یه مَرد میومد .
این صدا ،صدای کیه ؟!
صدا از بیرون میومد ،یهو صدا متوقف شد .
بلند شدم و موهامو شونه زدم و بافتمشون و با کِش دَمشو بستم لباسامو با یه بافت سبز رنگ و شلواره اسپرت مشکی عوض کردم و رفتم پایین مامان رها نشسته بود توی آشپز خونه .
مامان رها-سلام دخترم بیدارشدی؟بیا شام بخور ،نهار هم نخوردی .
یه خمیازه کشیدم و کِش و قوصی به بدنم دادم .
-سلام ،مگه چند ساعته خوابیدم ؟.
مامان رها-از ساعته یازده صبح که خوابیدی الان ساعت نه شبه .
چشمام گرد شد .
-واقعا .
مامان رها سرشو به نشونه آره تکون داد .
نشستم پشت میز و به خورشت قیمه جلوی روم نگاه کردم چه رنگ و بوی قشنگی .
یه چیزی توجهمو جلب کرد .
چرا سه تا بشقاب روی میزه ؟
-مامان رها چرا سه تا بش....
صدای یه پسر مانع ادامه حرفم شد .
پسره- سلام بلخره بیدار شدین .
سرمو سریع برگردوندم ،با دیدنش قیافم رفت تو هم .اونم قیافش رفت تو هم .
دو تامون هم زمان گفتم تووو)
هنوزم با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که یهو اون از خنده غش کرد و اومد نشست روی صندلی قشنگ کناره من بود .
این اینجا چیکار میکنه .
-تو اینجا چیکار میکنی ؟
مامان رها-میشناسین همو ؟
-مامان رها این پسره صبح اومد زد به من .
مو فرفری- عه عه عه چرا دوردغ میگی ، مامان رها این دختره صبح اومد زد به من .
مامان رها- من آخرش نفهمیدم کی به کی زد ؟.
-این به من .
مو فرفری- نه خیر این به من .
مامان رها- اصلا بیخیال ،خوب بهار جان این پسر که میبینی نوه منه ،همون که راجبش برات گفته بودم ،سورن .
بعد روشو کرد به مو فرفری و ادامه داد .
مامان رها- اینم همون دختری که گفتم دوسته شادیه اومده اینجا زندگی کنه ،بهار.
اخمام رفت تو هم مگه قرار نبود نیاد .
وایسا بببنم من روسری ندارم ؟!
با حالت دو بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو بستم .
یه شال مشکی برداشتم و انداختم روی مو هام بافتی که پوشیده بودم بلند بود نیازی به مانتو پوشیدن نبود .
اومدم بیرون و رفتم سَر جام نشستم و در سکوت مشغول غذا خوردن شدیم .
البته من اشتهام کور شده بود .من چجوری با یه پسر تو یه خونه زندگی کنم .بهرام بفهمه کلمو میکنه . اصلا به شَرتی که این پسره نباشه اجازه داد بیام اینجا ،نه بهرام نباید بفهمه .
به زور چند تا قاشوق خوردم و تشکُر کردم و بلند شدم رفتم توی سالن و نشستم روی مبل .
گوشیمو برداشتم و زنگ‌زدم‌به شادی .
بعد چند تا بوق صداش پیچید توی گوشم.
شادی- الو ،کیه،چته،چیکار داری .
-سلام‌،خواب بودی باز؟!
شادی-عه توعی ،سلام .
-شادی دلم میخواد کلتو بکنم .
شادی-وا چرا ؟
-مگه تو نگفتی پسر عموم نمیاد دیگه .
شادی-خدب ،چرا ،گفتم که چی؟
-پس این ،اینجا چیکار میکنه ؟!
شادی- اومده ؟!!!
-چرا داد میزنی گوشام کَر شد ؟!
شادی-ببخشید ،جواب منو بده ،اومده ؟
-آره ،اومده .
شادی سکوت کرد یه لحظه اصلا شک کردم پشت خط باشه .
-الو ؟
شادی- پسره بدی نیست ،نگران نباش اگه هم که راحت نیستی بیا پیشه خودم .
-نه بابا اونجا که نمیام .
صدای مامان شادی که داشت صداش میکرد پیچید توی گوشم .
مامانه شادی- شااادی ،بخدا اگه تا پنج دقیقه دیگه بیدار نشی میام با کُتَک بیدارت میکنم .
شادی-مامان بیدارم .
دیگه صدای هیچکدومشون نیومد .
مامان رها- بهار جان عزیزم یه چیزایی یو باید بهت بگم .
لبخند زدم و زیر لب گفتم (یه لحظه) .
-شادی کاری نداری ؟
شادی- قربونت برو ،خدافظ .
-خدافظ.
تماسو قعط کردم .
-جانم مامان رها .
مامان رها- عزیز دلم خودمم سوپرایز شدم سورن اصلا بهم نگفت که میخواد بیاد ،ولی نگران نباش این پسرو خودم بزرگش کردم‌پسره بدی نیست .
-نه دیگه نگران نیستم حرفه شما سنده برام .
ارواح شکمم که نگران نیستم ،بهرام بفهمه کلمو بیخ تا بیخ میبره .
سورن اومد و نشست روی یه مبل تک نفره .
سورن-تو خجالت نمیکشی لَقَت میزنی به پای این و اون .
سرمو گرفتم بالا .
-با منی؟!
سورن- نه په با دیوارم .
-خوب اونکه حقته تا تو باشی بخواطر انجام وظیفت از کسی دستمزد نخوای .
سورن-قانع شدم .
-آفرین .
نگاهمو ازش گرفتم و به تلوزیون نگاه کردم .
صدای چیک چیک بارون میومد . جَو واقعا سنگین بود گوشیمو از روی میز برداشتم و بلند شدم و رفتم توی حیاط .
توی ایوون وایسادم و هوای تازه فرستادم توی ریه هام .
همیشه عاشق بارون بودم ولی خاطره خوشی برام‌نساختن این بارون های پاییزی .
گوشی توی دستم لرزید .به صحفش نگاه کردم بهرام بود .
تماسو وصل کردم .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #14
-الو .
بهرام-الو سلام .
-سلام خوبی .
بهرام- مرسی تو خوبی ،اونجا جات خوبه .
-منم خوبم ممنون ،آره بهتر از خونه توعه .
بهرام- تیکه ننداز .
-تیکه ننداختم ،سارا خوبه ،آرمان خوبه .
بهرام- آره همه خوبن ،فردا میام اونجا میخوام یه چیزی بهت بگم .
قشنگ خودم حِس کردم که فشاره خونم بالا پایین شد .
-خوب همین الان بگو .
بهرام- نه باید ببینمت .
-پس من میام اونجا .
بهرام- چه گیری دادی حالا ،اصلا میخوام بیام ببینم خواهرم کجا زندگی میکنه .
-کاری نداری، خستم میخوام برم بخوابم ،خدافظ.
بهرام-باشه خوب بخوابی ،شب خوش .
تماسو قعط کردم .
اگه بهرام بیاد این پسره رو ببینه چی ؟
بدبخت میشم که ؟
رفتم توی خونه و نشستم روی همون مبلی که نشسته بودم .
سورنم سره جای خودش نشسته بود ولی مامان رها نبودش .
-مامان رها کو ؟
سورن- رفت بخوابه .
سورن داشت به تلوزیون نگاه میکرد .
اصلا دلم نمیخواست ازش خواهش کنم ولی بخواطر جونه خودمم که شده باید این کارو کنم .
-میشه یه لطفی کنی برام .
نگاهشو از تلوزیون گرفت و زل زد به چشمای من.
سورن-با منی؟
-آره .
سورن- خوب ؟!
-فردا داداشم میاد اینجا .
سورن- بسلامتی ،چیکار کنم ،اها باشه باهاش دست نمیدم ،زیادم پُر حرفی نمیکنم ،بهش تعارف نمیکنم که چ....
پریدم وسط اراجیفی که داشت میبافت .
-چی میگی تو ؟ داداشم اگه بفهمه تو توی این خونه ای کله منو میکنه .
سورن خیلی ریلکس به تلوزیون نگاه کرد .
سورن-خوب بکنه من چیکار کنم .
نفس عمیقی کشیدم .
-میشه تا وقتی بهرام میاد یا بری بیرون یا از اتاقت بیرون نیای .
سکوت کرد .
-از سکوتت چه نتیجه ای بگیرم؟
سرشو به نشونه باشه تکون داد .چه پسر حرف گوش کنی اصلا فکر نمیکردم به این راحتی قبول کنه .
-ممنون .
جوابمو نداد .
بهرام و سارا نشسته بودند روی یه مبل دو نفره ،آرمان هم تا حیاطو دید ،دیگه نیومد توی خونه همونجا شروع کرد به بازی کردن.
مامان رها هم‌توی آشپز خونه داشت بساط چای عَلَم میکرد.
به بهرام نگاه کردم ، داشت دور تا دور خونه رو، بر انداز میکرد‌
سارا هم یه سیب برداشت و شروع کرد به پوست کندن .
انقدر جو سنگینه که دلم میخواد کلمو بکوبم تو دیوار .
-چه خبر .
بهرام همونجور که داشت دورتا دور خونه رو نگاه میکرد گفت:
بهرام-خبر که زیاااده ،اینجا راحتی؟
-آره خیلی خوبه ،خیلی راحتم .
تو چشمای من نگاه کرد .
بهرام-امروز اومدم یه چیزی بهت بگم .
تکیه دادم به پشتی مبل .
-خوب ،میشنوم .
مامان رها با سینی چای اومد بلند شدم و سینیو از دستش گرفتم .
مامان رها- بشین عزیزم ،خودم میارم.
-این چه حرفیه؟ شما بشینین من میارم .
مامان رها- دستت درد نکنه عزیز دلم .
لبخند زدم و سینیو جلوی بهرام گرفتم .
بهرام-ممنون .
یه استکان چای و دوتا قند برداشت گذاشت جلوی سارا و برای خودشم برداشت .
جلوی مامان رها هم چای گرفتم و سینیو گذاشتم روی میز. نشستم سَر جام .
-خوب داشتی میگفتی؟
بهرام- یه چند روزی قراره بریم آلمان .
-آلمان!!!؟ آلمان برای چی ؟
بهرام- میرم اونجا شادمهر یه کار برام پیدا کرده توی شرکتشون .
-یعنی برای کار میری ؟
بهرام-خوب آره ،برای کار و شایدم زندگی .
-واقعا؟
بهرام- ولی الان برای زندگی نمیرم .
-چرا؟
بهرام-چون میدونم تو نمیای .
-الان یا چند ساله دیگه ،هیچ فرقی نمیکنه من هیچوقت نمیام .
بهرام-تا وقتی اینجایی خیالم راحته،ولی برای همیشه که نمیتونی اینجا بمونی!.
مامان رها- بهار تا هر وقت که دوست داره میتونه اینجا بمونه ،اینجا هم خونه ی خودش .
رومو کردم به مامان رها و لبخند زدم .
-ممنونم .
اونم لبخند زد .
به بهرام نگاه کردم .
-خونه چی؟ حالا این چند روزی که میخواین برین اونجا ،کجا زندگی میکنین ؟!
بهرام- خونه خودمو میفروشم دلار میکنم میسپارم به شادمهر ببینم چیکار میکنه .
-به نظره من خونه رو نفروش .
بهرام- چرا؟
-تا آخره عمر که نمیخوای آلمان بمونی .
سارا-اتفاقا منم بهش همینو میگم ،خونه رو بفروشیم بریم آلمان حالا اگه خونه گیرمون نیومد چی؟ اگه کارت نگرفت چی ؟
-سارا درست میگه من‌ یکم پسنداز دارم میتونم سه دُنگ خونه اصفهان و ازت بخرم .
بهرام که اون لحظه سرش پایین بود اورد بالا و به من نگاه کرد .
بهرام-یعنی میگی سه دنگِ خونه اصفهانو بهت بفروشم؟!!
-اعتماد نداری به من ؟
بهرام-بحثه اعتماد نیست ،حالا چقدری پول داری ؟
-سه دنگتو چقدر میفروشی؟
بهرام- بستگی به پوله تو داره .
-فکر کنم به اندازه کافی داشته باشم .
بهرام-پَس حرفی نیست سه دنگمو میفروشم بهت ،فقط یه چیزی ،اگه میخوای ماشینمو برات بزارم ؟!
-قربونت ،من ماشین سوار نمیشم .
بهرام-پس بفروشمش؟
-بفروشش،چند روز آلمان میمونید؟
بهرام-نمیدونم ،بستگی داره شاید یه ماه شاید یه سال شایدم یه هفته .
(سورن)
عجب غلطی کردم ،اخه پسره احمق دختره رو ندیدی نشناختی چرا حرفشو قبول کردی ؟
مامان رهای عزیزمدقربون اون‌چشمای قشنگت بشم ، نونت کم بود ،آبت کم بود ،این دختررو برا چی برداشتی اوردی تو خونه .
اااه خسته شدم چرا انقدر راه میرم .
نشستم روی تخت و با پام روی زمین ضرب گرفتم .
اخه الان وقت دستشویی گرفتنه ؟نه الان وقت دستشویی گرفته؟!
نه اینجوری نمیشه ،تا چند دقیقه دیگه خودمو به دستشویی نرسونم به احتماله نود درصد شلوارمو خیس میکنم .
بلند شدم رفتم توی تراس .ارتفاعش تا زمین حدودا سه متری هست ،فکر کنم بتونم سالم خودمو به پایین برسونم .
از نرده ها اویزون شدم.سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم ‌.
-وای خدا گ×و×ه خوردم دیگه پشت دستمو که هیچ کُله دستمو داغ میکنم حرف هیچ دختریو قبول نکنم .
خودمو انداختم توی حیاط .به دور و برم نگاه کردن خدارو شکر کسی نیست یه گوشه از باغچه کارمو کردم .
اخییش چشام باز شد .
بلند شدم وایسادم .لبخند گشادی زدم .
زندگی چه زیباست ،چه دنیای باصفایی،وااای من چه خوشحالم .
با شنیدن صدای داداش این دختره لبخند رو لبم ماسید ،اینو کجا دلم بزارم نبینه منو ؟
دویدم و خودمو رسوندم به پشتِ دیوار .
که دیدم صدا ها دارن واضح تر میشن .
بهار -حالا چرا از در پشتی میرین ؟
بهرام-با شادمهر که اومدیم ازین در وارد شدیم فکر کردم الانم باید ازین در بیایم تو .
بهار-اها .
وای خاک تو گورم ،قشنگ وایسادم جلوی در پشتی .
دوتا پا داشتم دوتا دیگه گرفتم و دویدم سمت اتاقک ممد قلی .
رفتم تو اتاقک و درو بستم .
ممدقلی-چیزی شده پسرم؟!
عه خودش هم که اینجاست .
-نه چیزی نشده الان میرم .
ممدقلی-چی؟
وای خدا اینم که کَره .
رفتم جلوتر و یکم بلند تر گفتم .
-گفتم الان میرم ،چیزی نشده .
ممدقلی- باشه .
پشته در وایسادم و از سوراخ کوچیک در به بیرون نگاه کردم فعلا خبری نیست .
دیدم در داره باز میشه چسبیدم به در که صدای یه پسر بچه اومد .
آرمان- عمو ببین چی پیدا کردم .
نفس عمیقی کشیدم ،لامصب چه زوریم داره ؟
آرمان-عمو چرا پشته در وایسادی !؟
صدامو کلفت کردم .
-برو به کار و زندگیت برس بچه .
آرمان- عمو باز کن .
-نمیشه، کار دارم .
بهرام-آرمان بابا بیا بریم .
چند لحظه بعد دیگه از فشار خبری نبود .
برگشتم و از سوراخه در به بیرون نگاه کردم .
داداشه دختره و زنش و خوده دختره و مامان رها داشتن میرفتن سمته در.
بهرام-فقط بهار ،فردا میام دنبالت بریم محضر .
بهار-محضر برای چی؟
بهرام-برای اینکه سه دنگو ازت بخرم بزنم به نامت .
بهار -اها ،باشه .
صداشو کم کم ضعیف شد چون ازم دور شدن .
نفسه راحتی کشیدم .
نگاهم افتاد به ممد قلی که داشت با تعجب به من نگاه میکرد .
-ها .
دستمو به علامته چی میگی تکون دادم .
ممدقلی-پسرم حالت خوبه ؟
-من صد بار نگفتم به من نگو پسرم .
ممدقلی- چی؟
-هیچی .
درو باز کردم و به دور و بر نگاه انداختم خبری نبود .
رفتم بیرون و راه افتادم سمته خونه .
که یهو زن داداشه این دختره جلوم ظاهر شد .
اَ کِ هی اینو کجا دلم بزارم .
-سلام .
سارا- سلام ،شما ؟!
-من نوه مامان رها ام .
سارا- اونوقت اینجا چیکار میکنین ؟!
- من ؟!
سارا- کسه دیگه ای اینجاعه ؟!
-نه ،عه چیزه من ،اومدم به مامان رها سَر بزنم .
سارا- اها ،اونوقت با رکابی و شلوار خونگی میان مهمونی ؟!.
یه نگاهی به لباسام انداختم و با کف دست محکم کوبیدم به سرم .نفسمو حرصی بیرون دادم و رو کردم به دختره .
- خوب ایرادش چیه ؟ خیلی هم قشنگه.
دیدم دختره داره جوری نگاه میکنه که یعنی خر خودتی.
-خوب باشه میگم،من اینجا زندگی میکنم ، دیروز اومدم.
سارا- اها،یعنی بهار میدونه،که شما اینجا زندگی میکنین .
-بله ، فقط چیزی نگین که منو دیدین ،چون حس میکنم خواهر شوهر شما ازین دسته آدماییه که پوسته آدمو قِلِفتی میکنه .
از کنارش رد شدمو رفتم توی خونه .خودمو رسوندم به اتاقم و روی تخت ولو شدم .
خاک بر اون سرت سورن از یه دختر پیزُری میترسی ،این چه حرفی بود زدی ! پوستتو میکنه که بکنه ،اصلا غلط میکنه بخواد پوستتو بکنه .
مگه کیه که بخواد پوستتو بکنه .
ای خاااک رُس تو اون سرت که انقدر بی دست و پایی سورن .
ای خاک تو اون‌دستگاه گوارشیم کنن که بی موقع به کار میوفتن .
اصلا چیکار به دستگاه گوارشیم داره تقصیر این دخترس .
چقدر امروز خاک‌ خاک کردم .
خاک بر اون سرت که انقدر خاک خاک میکنی .
اَه، اَه، اَه ،خدا یا ازین کلمه عذاب آور نجاتم بده .
با صدای در به خودم اومد .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #15
-هااان ،کیه .
بهار -میگم داداشم رفت ،بازم ممنون .
اداشو در اوردم .
-بازم ممنون ،برو بابا نزدیک بود بخواطر تو خودمو خیس کنم .
بهار-چی !؟
وای مگه این اینجاس ،فکر کردم رفت .
-هیچی .
بلند شدم و رکابیمو با تیشرت قرمز عوض کردم و رفتم پایین .
(بهار)
باورم نمیشه قبول کرد سه دنگه اصفهانو ازش بخرم ،همیشه میگفت "هیچوقت سه دنگمو بهت نمیفروشم به هیچ قیمتی" ،انگاری واقعا سرش به سنگ خورده ،اگه میدونستم با رفتنه من آدم میشه زود میومدم خونه مامان رها .
ولی از حق نگذریم واقعا دلم براشون تنگ میشه اگه برن دیگه نیان چی؟! یعنی باید برم آلمان!؟ هرگز من آلمان نمیرم ،ولی اگه بهرام اونجا موندگار شد میرم اصفهان تو مُلکه خودم زندگی میکردم .
ولی خدایی این پسره سورن چه حرف گوش کن بودا ،فکر نمیکردم قبول کنه تو اتاق بمونه و بیرون نیاد.
از روی تخت بلند شدم و شاله مشکیمو انداختم روی سرم و رفتم بیرون .
سورن لَم داده بود روی مبل دو نفره جلوی تلوزیون و داشت فیلم میدید .
مامان رها هم نبودش .
نشستم روی مبل تک نفره روبروی سورن و روی قیافش دقیق شدم .
چشمای قهوه ای و بینی متناسب با صورتش و لبای نازک مردونه و موهاش خیلی خوبه ،فرفری کی بودی تو جوجو ،از حق نگذریم فیس بدی نداره .ولی مردمک‌ چشماش خیلی بزرگه.
با نگاهش قافلگیرم کرد .
نگاهمو برگردوندم سمته تلوزیون .ولی هنوز سنگینی نگاهشو حس میکردم .
سرمو آروم برگردوندم سمتش و دیدم با اخم داره نگام میکنه ،یا ابلفضل چرا هرکی به من میرسه اخم میکنه و سگ اخلاقه .
آبه دهنمو قورت دادم و لبخند زوزکی ای زدم .
نگاهشو ازم گرفت و دوباره به تلوزیون نگاه کرد .
صدامو صاف کردم .
-مامان رها کجاست ؟!
جوابمو نداد .وا مگه کَره .
-با شما بودم !
بازم سکوت کرد .
-آقای پارسا ،شنیدین چی گفتم!؟
دیدم ،نخیر ،جواب بده نیست .
منم بیخیال سوالم شدم و یه سیب از توی جا میوه ای روی میز برداشتم و یه گاز گُنده بهش زدم.
یه گازه دیگه هم زدم که سورن با اخم به چشمای من نگاه کرد .
وای این چرا این شکلیه .
سورن-میشه تو گوشه من خِرت خِرت سیب نخوری .
-اول اینکه تو گوشه تو نیستمو اندازه دو متر فاصله داریم بعدم چرا نباید بخورم .
یه گازه دیگه به سیبه زدم که سورن بلند شد و رفت تو اتاقش ‌.
وا روانیه این پسره ،تکلیفش با خودشم معلوم نیست .
مامان رها از اتاقش اومد بیرون یه لبخند بهش زدم.
مامان رها- بهار جان عزیزم من دارم میرم بیرون ،با دوستام قرار دارم .
جون با دوستاش قرار میزاره ؟ ننه بزرگ من تنها قراری که میذاشت دم خونشون بود با همسایه ها که بشینن غیبت کنن و سبزی های همو پاک کنن .
-خوش بگذره بهتون .
مامان رها- زود بر میگردم .
خدا وکیلی نگاه ،انگار داره با بچه حرف میزنه .
لبخند زدم .
-خدافظ مراقب خودتون باشین .
مامان رها- تو هم همینطور ،خدافظ .
از خونه رفت بیرون .
سورن-مامان رها کجا رفت ؟
برگشتم بهش نگاه کردم دم دره اتاقش وایساده بود .
-من ازت پرسیدم مامان رها کجاست جوابه منو دادی که الان من جوابه تورو بدم؟!
سورن-جواب نده بدرک ،اصلا برام مهم نیست .
بعدم دره اتاقشو بست و رفت توی آشپز خونه .
پسره ی خود درگیره روانی .
بهش محل ندادم .
وای چه بو های خوشمزه ای از توی آشپز خونه میاد
نیم ساعته نشستم سره جام و معلوم نیست این سورنه تو آشپز خونه داره چه غلطی میکنه .
دلمم نمیخواد پاشم برم ببینم چیکار میکنه .
سورن- پاشو بیا نهار بخور ،نمیری بیوفتی رو دستم حوصله جواب پس دادن ندارم .
-کی گفت تو جواب منو پس میدی ؟
سورن-آره حق با توعه من کاره ای نیستم که جوابه تورو پس بدم .
از گشنگی داشتم کم کم اسرائیل رو میدیدم .
وای چه غلطی کردم حالا مرگت چی بود دهنتو باز کردی زِر زِر کردی ؟! خُب دختره خوب داره بت تعارف میکنه مرض داری زِره مفت میزنی .
-حالا که خیلی اسرار میکنی یه لقمه میخورم .
بلند شدم و رفتم سمته آشپز خونه که دیدم پسره داره با تعجب نگام میکنه نشستم پشته میز و به اُملت جلو روم نگاه کردم .انقدر گشتم بود نمیدونشتم از کجا شروع کنم یه لقمه برای خودم گرفتم که نگاهم با نگاه متعجب سورن گره خورد .
سورن-تا حالا کسی بهت گفته که چقدر پروعی ؟!
-خُب آره ،الان تو گفتی .
لبخند پیروز مندانه ای زدم و اومدم لقمه رو بزارم تو دهنم که سورن از دستم قاپیدش .
با حرص گفتم:
-مگه مرض داری خُب برای خودت لقمه بگیر .
سورن- بجای تشکُرته ؟!
-باید تشکر کنم لقمه مو دزدیدی ؟!
سورن-باید تشکر کنی که صبح توی اتاق موندم و نیومدم بیرون .
-ممنونم واقعا .
سورن-خواهش میکنم ،الانم دهنتو ببند و غذاتو بخور .
-با من درست حرف بزن .
سورن- اگه نخوام ببندم چی؟
-چون گشنمه ازت میگذرم ولی باره آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی .
سورن دیگه هیچی نگفت شروع کردم به خوردن چه خوشمزه اس ،اصلا فکر نمیکردم دستپختش انقدر خوب باشه .از من بهتر آشپزی میکنه .
غذامو که خوردم بلند شدم و رفتم روی مبل نشستم .
سورن- پاشو ظرفارو جمع کن .
-مگه من نوکرتم؟!آدم با نوکرشم اینجوری حرف نمیزنه .
سورن- توقع نداری که بی دلیل یه کاری برات انجام بدم؟
-الان چه کاری برای من انجام دادی ؟
سورن- اها الان یادت نیست دیگه؟مشکلی نیست میگم بت ،صبح توی اتاق موندم و نیومدم بیرون که یه وقت داداش خااان شما بفهمن که من اینجام ،یادت اومد؟
-خُب تشکر کردم که .
سورن-نوچ، تشکر فایده نداره ،باید ظرفا رو جمع کنی تا بی حساب بشیم .
اخم کردم و بلند شدم وایسادم .
-باشه جمع میکنم ،ولی نه بخاطر تو و بی حساب شدن بخاطر مامان رها .
نشست روی مبل .
سورن-اسمشو هرچی دوست داری بزار .
نفسمو با حرص دادم بیرون و راه افتادم سمته آشپز خونه و ظرفارو جمع کردم و شستم .
پسره اَلدنگه بی مصرف فکر کرده کیه؟ حالا انگار بهش گفتم برو بمیر؟ من فقط گفتم یه نیم ساعت کَپه مرگتو بزار تو اتاقت تا اینا بیان و برن .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #16
****
بهرام-یه سوال بپرسم؟!
-آره بپرس .
بهرام-اون ماشینه ،دیویست شیش سفیده توی حیاط خونه مامان رها ماله کیه؟
-از شادی پرسیدم گفت ماله پسر عموشه ولی خوده پسر عموش رفته آلمان .
بهرام-اها .
نفس راحتی کشیدم و به بیرون نگاه کردم .
بهرام-نگفتی،چقدر پول داری سه دنگمو بخری؟!
-حدود صد میلیونی دارم .
بهرام-پولداریا.
-پسندازم از پونزده سالگیه .
بهرام-صد میلیون زیاده نصفش برام کافیه ماشینم میفروشم .
-هرجور دوس داری .
بهرام نگه داشت دم محضر .
پیاده شدیم و با هم رفتیم بالا .یه مرد حدود پنجاه ساله نشسته بود پشته میز .
بهرام-سلام آقا .
-سلام .
اقاهه- سلام ،بفرمایین بشینین .
نشستیم روی مبل .
اقاهه-چه کمکی از دستم بر میاد .
****
-هنوز باورم نمیشه سه دنگتو زدی به نامم .
بهرام-بهت فروختمش .
-آره خُب ولی باورش سخته .
بهرام ماشینو روشن کرد و راه افتاد .
-میگم پولا زیاده، میری خونه مراقب باش .
بهرام-نگران نباش ،مراقبم ،ولی خدایی این بانکه خیلی وقتمونو گرفت .
-مبلغ زیاد بود خُب .
بهرام- آره خُب ولی کاش یه جا همه پولو میداد فردا دوباره میام دنبالت بریم بقیه شو برداریم .
-نمیخواد بیای دنبالم حقه امضا دادم بهت فردا برو خودت بقیه پولو بردار .
بهرام-کِی به من حقه امضا دادی؟!که من ندیدم ؟!!!
-ماله الان نیست که اووو همون هیجده سالگی که میخواستم‌برای خودم حساب باز کنم و پولامو بزارم توی حسابم به تو و مامان و بابا حقه امضا دادم .
بهرام-واقعا؟
-آره.
بهرام-پس چرا به من چیزی نگفتی؟!
-میگفتم که بری پولامو برداری؟!
بهرام-قانع شدم .
-آفرین .
بهرام-بیا بریم خونه ؟!
-قربونت، بزارم خونه مامان رها.
بهرام- الان ساعت چهاره چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه ،بیا بریم شام بمون خونه ما.
-نه برم خونه مامان رها ،خیلی خستم .
بهرام-باشه .
دم دره خونه نگه داشت پیاده شدم .
-خدافظ .
بهرام-خدافظ ،مراقب خودت باش .
-تو هم همینطور .
دره ماشینو بستم و رفتم زنگه آیفونو زدم .
بهرام هنوز حرکت نکرده بود منتظر بود من برم تو .
بعد چند ثانیه در با تیکی باز شد برای بهرام‌دست تکون دادم ولی چون شیشه های ماشینش دودی بود واکنششو ندیدم یه بوق زد و حرکت کرد .
درو بستم و چند ثانیه صبر کردم تا بهرام دور شه .
کیفه کوله ایمو انداختم روی دوشم و درو باز کردم .
دلم نمیخواست برم خونه ،دلم برای مامان بابام تنگ شده .
دلم میخواد برم خونشون ،خونه ای که درش یه سنگه خیلی بزرگه ،ازشون گِله مندم چون هیچوقت دره خونشونو برام باز نمیکنن .
سر خیابون که رسیدم میخواستم تاکسی بگیرم ولی دیدم پیاده برم بهتره .
صدای زنگه‌گوشیم بلند شد .
از جیبم اوردمش بیرون و به صحفش نگاه کردم .
مامان رها بود .تماسو وصل کردم .
-الو.
مامان رها- بهار جان دخترم کجایی پس ؟!چرا زنگه خونرو زدی ولی نیومدی تو ؟!
-نگران نباشین ،تا دم خونه اومدم بعد یادم افتاد یه کار مهم دارم ،یادم رفت بهتون خبر بدم .
مامان رها-باشه عزیزم زود برگرد خونه .
-چشم .
مامان رها- خدافظ .
-خدافظ .
تماسو قطع کردم و گوشیو گذاشتم توی جیبه کابشنم .
جلوی قبر بابا وایسادم .
-سلام بابایی ،چطوری ،جات خوبه ؟ اون بالا خوش میگذره بدونه ما .
نشستم و بطری آبی که آب کرده بودمو نصفشو ریختم روی قبر بابا و شستمش .
-دلم خیلی برات تنگ شده ،میشه برگردی ؟!.راستی خونتون الان ماله منه ولی نمیخوامش،خونه ای که شما توش نباشین و نمیخوام،خونه ای که وقتی شبا ساعت نه برمیگشتم بهم گیر میدادی ولی دیگه نیستی که بهم گیر بدی رو نمیخوام ،خونه ای که وقتی از دانشگاه بر میگشتم و بوی خوبه غذای مامان توش بود ولی الان نیستو نمیخوام .
خَم شدمو ب×و×س×ه ای روی قبر بابا نشوندم .
بلند شدمو جلوی قبر مامان نشستم .
-سلام مامانه قشنگم خوبی ،دلگیر نشو دیگه این چند روز زیاد کار داشتم نتونستم بیام ببینمتون .
بقیه آبه بطریو ریختم روی قبر مامان و شستمش .
-چه خبر؟ ،کاش بودی و جوابمو میدادی ،حالا که فقط صدامو میشنوی خودم میگم چه خبر ،مامان از خونه بهرام اومدم بیرون رفتم خونه مامان بزرگ شادی ،انقدر مهربونه ،ولی از تو مهربون تر نیست ، راستی !برات خرما گرفتم .
جعبه خرمایی که خریده بودمو از کیفم بیرون اوردم و درشو باز کردم گذاشتم روی قبر مامان .
هوا تاریک شده بود .
-یه خبره دیگه هم دارم ،اون پولایی بود که گذاشته بودی توی حسابم که برام‌ جهیزیه بخری ،باهاش سهم بهرام از خونه اصفهانو خریدم ،ببخشید خُب ،ولی دیگه کُله خونتون ماله منه .
گوشیم توی جیبم لرزید درش اوردم و بدون اینکه به صحفش نگاه کنم جواب دادم .
-بله.
مامان رها-بهار دختر کجایی تو ؟! یه نگاه به ساعت انداختی؟
به ساعت مچیم نگاه کردم، چشمام گرد شد .چه زود زمان گذشت !؟کِی ساعت نه و نیم شد ؟!
-الان میام مامان رها .
مامان رها- بگو کجایی سورنو بفرستم دنبالت .
-نه الان خودم میام‌.
مامان رها- میخوای منو حرص بدی !؟ بگو کجایی ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-قبرستونم.
مامان رها- الان چه وقته شوخی کردنه دختر .
-شوخی نکردم مامان رها !!!اومدم سَر قبر مامان بابام .
مامان رها- همونجا وایسا میگم سورن بیاد دنبالت .
-نه نمیخواد خود...
صدای بوق پیچید توی گوشم .کلاً این ویژگی زاتیه که گوشیو رو آدم قط میکنن .
پس بگو شادی به کی رفته .
وسط قبر مامان و بابا دراز کشیدم .
کم کم چشمام گرم شد.
(سورن)
از بسکه ازین دختره خوشم میاد باید دنبالشم برم .عجب گیری کردیما .
از روی قبرا رد میشدم و دور و برو میدیدم ،پس کجاست این دختره .
یهو چشمم خورد به یه دختر که خوابیده بود بین دوتا قبر .فکر کنم‌خودشه .
نگا چجوریم خوابیده .این نمیترسه جن زده بشه.یادش بخیر با شیرین شجاعت حقیقت بازی میکردیم که اگه شجاعت اوردیم بیایم و شب تو قبرستون بخوابیم . بعد یه شب که تو قبرستون خوابیدیم ، قبر کَنِ قبرستون اومد بالا سرمون فکر کردیم روحی جنی چیزیه با شیرین پا گذاشتیم به فرار .
چند روز بعد که اومدیم قبرستون دوباره دیدیمش که داره قبر میکنه ، خیلی ترسیدیم و دوباره فرار کردیم ،ولی فرداش شادمهرو بردیم اون از ما پر دل و جرئت تره رفت جلو و با قبر کنه صحبت کرد ، دیدیم دارن با هم میخندند .
وقتی فهمیدیم قبر کنه ،از خنده داشتیم میمردیم ،اگه هم میمردیم همین قبر کنه چالمون میکرد .
روبروی دختره وایسادم خوابه خواب بود .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #17
-اهای پاشو .
دیدم هنوز خوابه .
-دختره که اسمتم یادم نیست پاشو بریم .
حالا اگه این پاشد .
-اوووی .
یهو مثلِ این جن زده ها از خواب پرید و یه نگاه به دور و برش کرد و روی من ثابت موند .
-پاشو بریم .
به نفس نفس افتاده بود .بلند شد و خودش جلو تر به راه افتاد .
-کجا داری میری ؟! ازین طرف .
برگشت و به من نگاه کرد ،افتادم جلو و دختره هم پشتم میومد .
یکم از راه رو رفته بودیم ، یهو از پشت سرم صدای گرومب اومد .
فکر کنم‌این دختره افتاد زمین‌برگشتم و دیدم‌بببله دختره نشسته روی زمین مچ پاشو گرفته و قیافشم رفته تو هم .
یکم خنثی نگاهش کردم که سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو اورد بالا و وقتی دید دارم نگاهش میکنم خودشو جمع کرد و بلند شد وایساد و اخم کرد .
بهار-بله؟!راهتو برو .
از لحنش خندم گرفته بود یه لبخند زدم و برگشتم و به راهم ادامه دادم .
هی بر میگشتم و به دختره نگاه میکردم که ببینم هست یا نه .
هر دفه ای که بر میگشتم اخم میکرد .
دوباره بر گشتم و نگاهش کردم که عصبی شد.
بهار-چته هی بر میگردی! ،مرض برگشتن داری؟!
-مرض برگشتن که ندارم ولی بر میگردم ببینم یه وقت دوباره نیوفتی رو زمین و من نفهمم و اینجا بمونی .
بهار-تو نگران من نباش .
-کی نگران تو عه اخه، نگرانه خودمم که اگه برت نگردونم خونه مامان رها از چهار ناحیه مختلف نصفم میکنه .
بهار-میدونستی دهنتو باز میکنی دلم میخواد عق بزنم .
-آره حسی که تو من داری منم به تو دارم .
بهار-چیزه عجیبی نیست .
-نه اصلا عجیب نیست .
بهار-پس اون دهنتو ببیند تا عق نزدم بهت .
-اتفاقا میخواستم همین الان اینو بهت بگم .
دختره دیگه هیچی نگفت .
به ماشین که رسیدیم رفتم سوار شدم و منتظر شدم دختره ام بیاد سوار شه ،دره صندلی جلو رو باز کرد و نشست ،انقدر درو محکم کوبید بهم ،فکر کنم دره ماشینم کنده شد .
-دره تویله نیستا ،دره تویله رو هم اینجوری نمیبندند .
بهار- این لَگَنو با تویله یکی میدونی؟!
-گاو و گوسفندا تو تویله شعورشون از تو بیشتره.
نگاهمو ازش گرفتمو ماشینو روشن کردم و راه افتادم .
بهار-اتفاقا منم داشتم به این فکر میکردم که خرا توی تویله شعورشون از تو بهتره .
بحث کردن با این میمون آدم نما فایده ای نداره .
به خونه که رسیدم دستمو گذاشتم روی بوق .
یادم باشه این ممد قلی رو ببرم دکتر تا یه سمعک بهش بده ،دیگه کم کم داره روانیم میکنه .
دختره عصابش خورد شد و زد روی دست من که گذاشته بودمش روی بوق .
با ضربه ای که به دستم زد دستمو از روی بوق برداشتم .
پیاده شد و رفت زنگه ایفونو زد .
چه عصبیه این؟! فکر کنم اینم باید ببرم روانپزشک براش قرص بنویسه یکم آروم شه ،اصلا به من چه .
بعد چند ثانیه در باز شد و خوده دختره دره حیاطو کامل باز کرد و راهشو گرفت و رفت سمته خونه .
ماشینو بردم تو حیاط و دره حیاطم بستم .
.
.
.
لم دادم روی مبل و دستمو گذاشتم روی دلم .چقدر غذا خوردم .ولی گشنم بودا .
دختر عصاب داغونه هم اومد نشستم روبروی من .
و گوشیشو برداشت و شروع کرد به وَر رفتن با گوشیش .
روی قیافش دقیق شدم .
صورت گرد سفید و چشمای درشت قهوه ای و بینی کوچیک و لبای معمولی خوش فرم .
از حق نگذریم دختره زشتی نیست ولی من ازش خوشم نمیاد خیلی سگ عصابه .گوشیمو از روی میز برداشتم و یه سَر به واتساپم زدم .
عه رادمان پی ام داده بازش کردم .نوشته بود( فردا با دوس دختر جدیدم میریم شهرِبازی جونه هر کی دوس داری بیا تنها نباشم ).
یه لبخند زدم و نوشتم (اخه شُل مغز توکه جنبه نداری با دخترا دوست شی براچی باشون دوست میشی )
ولی انلاین نبود جوابمو بده .
گوشیمو گذاشتم روی میز و به دختره نگاه کردم .زل زده بود به یه نقطه نا معلوم و حسابی تو فکر بود .
-گفتی اسمت چی بود ؟!
حواسش به من جمع شد و به من نگاه کرد .
بهار-میتونی مادمازل صدام کنی .
یه لبخند پیروز مندانه هم پشت حرفش زد .
-اهااا ،اسمت یادم اومد ،مادمازل فیونا بودی .
لبخند پیروز مندانه زدم .ولی لبخند اون تبدیل شد به پوزخند .
بهار- اسم تو چی بود ؟ پادشاه تویله خرا ؟!
لبخند رو لبم ماسید ،زایع شدم رررفت .
دیگه هیچی نگفتم و اونم ساکت شد و دوباره رفت تو فکر .
صدای پی ام گوشیم بلند شد .فکر کنم رادمانه .
برش داشتم و پی امو باز کردم .درست حدس زدم .نوشته بود ( خفه شو باو به کلمه میای یا کنسلش کنم ) .
براش نوشتم( دختره بدبخت تنهاست؟! ).
سین کرد ولی جواب نداد بعد چند دقیقه زنگ زد .
تماسو وصل کردم .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #18
-بببه اقای دختر باز .
رادمان-ببند دهنتو میای یا نه ؟
بلند شدمو رفتم توی حیاط توی ایون وایسادم .
رادمان-الو سورن ؟!
-چته ؟
رادمان- میای ؟
-دختره تنهاست؟!
رادمان-من چه میدونم تو اینستا باش آشنا شدم تو شهربازی برای فردا قرار گذاشتیم .
-خب بدبخت منو میخوای ببری چیکار !!!تو باش قرار گذاشتی.
رادمان- تنها حال نمیده داداش بیا یه چندتا وسیله هم سوار شیم .
-حالا ببینم چی میشه .
رادمان- ببینم چی میشه هم شد جواب؟ یه کلمه میای یا نه ؟!
-ساعت چند قرار گذاشتی حالا ؟!
رادمان-ساعت هشت .
-میام ولی خرجم با خودت .
رادمان-جهنم خرجتم میدم .
-فردا میبینمت الاق.
رادمان- میای خودت ؟یا بیام دنبالت ؟!
-تو با اون پرایدت خودت برو من میام خودم .
رادمان-آخ گفتی ،داداش یه چیز بگم نه نمیگی؟
-تا چی باشه ؟!
رادمان-فردا ماشینامونو عوض کنیم ؟!روم نمیشه با پراید برم دنباله دختره .
-آره داداش بیا ببر .
رادمان-دمت گرم داداش .
-خدافظ .
رادمان- خدافظ.
تماسو قط کردم و رفتم تو .
مامان رها نشسته بود کنار فیونا و داشتند حرف میزدند .سَر جام نشستم .
بهار-مامان رها ،خوب بخوابین شب بخیر .
مامان رها-شب تو هم بخیر عزیزم .
فیونا بلند شد و روشو کرد سمته من .
بهار-شب خوش ،پادشاه تویله خرا .
یه پوزخند مسخره ای هم زد .
-شب خوش مادمازل فیونا .
بعدم رفت توی اتاقش .
منم بلند شدم .
-مامان رها شب بخیر .
مامان رها- بشین کارت دارم .
با لحن ملتمسی گفتم :
-جونه هر کی دوست داری فعلا بیخیال فردا بگو خستم .
مامان رها چپ چپ نگام کرد .
-اینجوری نگااام نکن .
مامان رها-بشین .
پوفی کشیدم و نشستم سَر جام .
-جانم .
مامان رها- بهار روحیش داغونه ،فردا یکم ببرش بیرون بهتر شه .
-بهار کیه؟
مامان رها- بهار ،همین که الان رفت تو اتاقش .
-اهااا اسمش بهاره ،خب روحیش داغونه به من چه ؟!
مامان رها- بی انصاف نباش ،فکر کن شیرین خواهر خودته یکم ببرش بیرون روحیش عوض شه .
اخم کردم.
-هیچکس مثله شیرین نیست .
مامان رها- اووو چته حالا چوش میاری ،همین که گفتم فردا میبریش بیرون .
بعدم بلند شد رفت تو اتاقش .
بیا فردا مونم به سَگ رفت .
ای خدا چه شانسه قشنگی داریم ما .
(بهار)
روی تخت دراز کشیدم .
بهرام فردا میره آلمان ساعته شیش بیلیط دارند .
دلم تنگ میشه براشون .
چشمامو بستم کم کم چشمام داشت گرم میشد .
صدای تق تق در بیدارم کرد بلند شدم و رفتم درو باز کردم ولی هنوز چشمام بسته بود اصلا نمیتونستم بازشون کنم .
مامان رها- خوابی که هنوز دختر ساعت یازده هه .
-سلام.
مامان رها-علیک بیا صبحونه بخور ضعف نکنی .
-باشه .
درو بستم و به هر ضرب و زوری بود چشمامو باز کردم یه تنیک مشکی و شلوار جین طوسی مو برداشتم گذاشتم توی سبد شال مشکینو انداختم روی سرم و حوله مو برداشتم .
یه راست راه افتادم سمته حموم .
یه دوش گرفتم و رفتم بیرون .
سورن نشسته بود روی صندلی توی آشپز خونه و گوشیش دستش بود .مامان رها هم نبودش فکر کنم تو اتاقشه .
دره یخچالو باز کردم که سورن توجهش به من جَلب شد.
سورن-علیک سلام .
-مجبورم سلام کنم ؟!
سورن- نه ولی جواب سلام واجبه جوابتو دادم .
پسره یالقوز بی تربیت .
بهش توجه نکردم و ظرف پنیر و نون و اوردم بیرون و نشستم پشته میز و مشغوله خوردن شدم .
سورن-امشب میخوام برم بیرون .
-به من چه ؟!
سورن-مامان رها گیر داده تو رو هم‌ببرم .
-برو بهش بگو بهار نمیاد .
سورن- اتفاقا خوشحال شدم که نمیای ،ولی نمیتونم حرفه مامان رها رو زمین بزنم .
- اونش دیگه به من ربطی نداره .
سورن-یه امشب همو تحملم کنیم ،اگه میخوای زنگ بزن شادی هم بیاد .
-کجا میخوای بری؟!
سورن-اول قرار بود بریم شهر بازی ولی الان میریم‌ رستوران .
-بریم؟! مگه کسی غیر تو هم هست ؟!
سورن-آره دوستمم هست ،اسمش رادمانه .
خیلی دلم میخواد برم ولی اگه شادی بیاد میرم ،مگرنه با اینو دوست عجوزش تنها برم بگم چی؟
سورن- تا شب فکراتو بکن ،ساعت هفت میریم .
-ساعت شیش بهرام پرواز داره میخوام برم فرودگاه ،خدافظی .
سورن-مشکلی نیست میبرمت فرودگاه بعد از اونور میریم رستوران .
-خب،پس زنگ میزنم شادی ام بیاد .
سورن سرشو تکون داد .
سورن-باشه .
بعدم از آشپز خونه رفت بیرون .
گوشیم تو اتاقم بود ،صبحونمو خوردم و میزو جمع و جور کردم و رفتم سمته اتاقم .
گوشیمو برداشتمو زنگ زدم شادی.
بعد چند تا بوق جواب داد .
شادی-الو ،هان ،چته ،کیه .
خندیدم و گفتم:
-باز تو خواب بودی؟!
شادی-عه توعی ،مرگت چیه بیدارم کردی؟!!
-این پسر عموی گَند اخلاقت شام دعوتم کرده ،بیاید بیای .
شادی-پسر عموم کیه ؟!
-شااادییی.
شادی-زهر مار چرا داد میزنی .
-کدوم پسر عمو هاتو میشناسم ؟!
شادی-سورنو .
-خُب .
شادی-جونه من سورن دعوتت کرده ؟!
-دعوته دعوت که نه ،ولی خب اومد گفت با دوستم رادمان میخوایم بریم رستوران مامان رها هم گیر داده تو رو هم ببرم .
شادی- خب ،بسلامتی ،خوش بگذره .
-زهر مار ،باید بیای .
شادی- باشه میام .
-پس بپوش بیا خونه مامان رها .
شادی-الان؟!
-نه په فردا ،پاشو بیا ،خدافظ.
گوشیو قط کردم .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #19
****
بهرام-بیا بغلم .
-برو بابا این سوسول بازیا چی...‌
حرفمو تموم نکرده بودم که دستای کُلُفت بهرام پیچیده شد دورم و منو کشید توی آغوشش .
یعنی قشنگ داشتم خَفه میشدم .
-بهرام ولم کن.
بهرام- بزار بغلت کنم آبجی کوچیکه .
-بهرام دارم خفه میشم .
کفه دستامو گذاشتم روی سینش و هُلش دادم .
ولی یکمم از جاش جُم نخورد .
-بهرام جونه خودم دارم خفه میشم .
دوباره هلش دادم که این بار جدا شد .
از آغوشش اومدم بیرون و چند تا نفس عمیق کشیدم.
صدای خنده شادی به گوشم رسید بعد اون خنده سارا و بهرامم بلند شد .
خودمم خندم‌ گرفته بود . بعد که خنده هامونو کردیم سارا رو هم کوتاه بغل کردم .
-آرمان بیا ببینم بروجک .
دوید و خودشو انداخت تو بغلم از روی زمین بلندش کردم و روی موهاشو بوسیدم .
آرمان-دلم برات تنگ میشه عمه .
دستاشو دور گردنم حلقه کرد ،اینم دسته کمی از باباش نداره ،هر دوشون میخوان منو خفه کنن امروز .
-منم دلم برات تنگ میشه خوشگل عمه .
گذاشتمش زمین و به بهرام نگاه کردم .
بهرام- دنبال کار نگرد ،هر موقع پول لازم شدی لب تر کن خودم میزنم به کارتت .
-پسنداز دارم به اندازه کافی .
بهرام-او ،حواسم به پسندازات نبود .
بعدم خندید با خنده بهرام منم خندم‌گرفت شادی ام که کلا شاد میزد سارا هم‌میخندید.
بهرام-به هر حال هر چی کم داشتی به خودم بگو .
لبخند زدم.
-حتما .
شادی-اووو بسه دیگه بیاین برین حالا هواپیماتو ن میپره .
سارا-نگران هواپیمای ما نباش .
شادی- چشمم روشن بهرام خان زنتم که زبون درازه .
محکم کوبیدم به باروی شادی .
شادی-آاای وحشی، چته؟!
-به زنداداش من از گُل کمتر نباید بگی،فهمیدی ؟!
شادی-اووو تو هم حالا با این زنداداشت .
بهرام-فکر کنم تا دو دقیقه دیگه اینجا وایسیم یه دعوای حسابی راه میوفته .
شادی خندید و گفت:
شادی- بیاین برین تا قَمه مو در نیووردم .
-جون قَمه کشه کی بودی تو ؟!
بهرام- قمه کشه بهار .
-اشتب نکن داداش ،قمه کش بهرام .
سارا-اصلا قمه کش من بیا بریم بهرام تا یه ربع دیگه هواپیما میپره .
بهرام-ساعت چنده؟
سارا-شیش و چهل و پنچ دقیقه .
بهرام-آره بریم دیگه ،بهار ،خواهرم ،مراقب خودت و مهربونیات باش .
-بهرام ،داداشم ،مراقب زنداداش ما باش .
بهرام خندید .
بهرام-ای بروی چشم .
شادی سارا رو بغل کرد و باهاشون خدافظی کردیم تا لحظه آخر پروازشون داشتم میدیدمشون اونقدر به هواپیما نگاه کردم که از دیدم تا پدید شد .
شادی-میخوای انقدر نگاه کنی تا برسن آلمان.
-فکرمو خوندی .
شادی-بیا بریم سورن زنگ بارونم کرد .
از پنجره های بزرگ‌فرودگاه فاصله گرفتم و با شادی به سمت در خروجی حرکت کردیم‌.
به ماشین که رسیدیم من عقب نشستم و شادی جلو .
شادی-سلام .
سورن-زهر مار و سلام سه ساعته کاشتیم اینجا .
شادی-به من چه .
سورن یه نفس عمیق کشید و ماشینو روشن کرد و راه افتاد ،قشنگ معلوم بود از دست من داره حرص میخوره .
خُب به من چه، منکه گفتم میخوام برم فرودگاه خودش گفت میبرمت .
به پشتی صندلی تکیه دادم و از پنجره به بیرون نگاه کردم .
هوا ابریه بازم قراره بارون بیاد .
شادی-سورنی ؟!
سورن-هوم .
شادی- یکم عجیبه که میخوای بری رستوران اونم نه تنها با رادمان ، اون بدبخت که تنها جایی که تو رو میبرد فلافلی آق اصغره که اونم فلافلاش مزه سگ مرده میده ،بعدم چرا ماشینه تو رو گرفته مگه خودش ماشین نداره؟!
چهره سورنو نمیدیدم ولی حس میکنم لبخند زد .
سورن- رادمانو نمیشناسی ؟! بازم مخ یه دخترو زده میخواد ببرتش رستوران .
شادی-حالا چرا گفته تو بیای ؟
سودن- من چه میدونم ،بدبخت اعتماد به نفسش کمه .
شادی -اها.
چشمامو بستم .
شادی-بهار نخوابی؟!
-نه بابا بیدارم .
شادی- پس چرا چشماتو بستی ؟!
-همینجوری .
شادی-حالت خوبه؟!
-آره بابا خوبم .
شادی-مطمئن باشم خوبی ؟!
-آره خوبم ،فقط یکم خستم .
دروغ‌گفتم ،نه شادی اصلا خوب نیستم ،حالم بده،داغونم ،ولی خودمم نمیدونم چِمه ،میشه گفت بی دلیل حالم بده ،شایدم میدونم ولی دوست ندارم بهش فکر کنم .
با صدای جیغ شادی پریدم بالا و صاف نشستم .
سورن-چته روانی چرا داد میزنی؟!
شادی-چراغ قرمزو براچی رد کردی؟!
سورن-خُب خلوت بود .
شادی- سورن به خدا قسم جریمه برام اومد از حُلقومت میکشم بیرون .
سورن-سگ خوردش جریمه ماشینتم میدم .
شادی یه نگاه غصب ناک به سورن کرد و صاف تو جاش نشست .
سرمو به پنجره تکیه دادم و دوباره چشمامو بستم .
چقدر دلم گریه میخواد ،دلم آغوش مامانمو میخواد ،دلم میخواد وقتی حالم بده بابا بیاد حالمو خوب کنه .
ماشین از حرکت ایستاد چشمامو باز کردم .
سورن-رسیدیم برید پایین ،ماشینو پارک کنم .
شادی تهدید وار به سورن نگاه کرد .
شادی-خَش به ماشینم نمیندازیا .
سورن- خیلی خُب بابا برو پایین تو ام با این ماشینت ‌
پیاده شدم و به رستوران نگاه کردم .
تا حالا همچین جایی نیومدم ،بابا رستوران های سنتی رو به رستوران های مُدرن ترجیح میداد .
شادی ام‌پیاده شد و جلوی در رستوران منتظر سورن وایسادیم .
شادی- بهار چته؟!
-هان؟!
شادی-من که میدونم یه چیزیت هست ،بگو دوست گُلم ،یعنی ما با هم دوستیما ،بگو عزیزم هر چی تو دلته به من بگو .
-بخدا خودمم نمیدونم چِمه ،فقط دلم گرفته ،همین .
با اومدن سورن شادی دیگه چیزی نگفت و با هم رفتیم تو .
سورن-رادمان اونجاست .
با انگشتش به یه جا اشاره کرد .
رد انگشتشو گرفتم و رسیدم به یه میز چهار نفره که یه دختر و پسر پشتش نشسته بودند قیافه دختره رو نمیتونستم ببینم چون پشتش به ما بود ،ولی رادمانو میدمش .
یه پسر با موهای لخت مشکی که زده بوده شون بالا و چشمای مشکی و با یه ته ریش .
یه جوری قیافش تو هم بود که انگار یکی یه چیز حال به هم زنی بهش نشون داده .
شادی-قیافش چه تو همه ؟
سورن خندید و گفت :
سورن-فکر کنم بدونم چرا قیافش تو همه .
رفتیم سمت میز و وقتی رسیدیم رادمان جوری بلند شد انگار دنیارو بهش داده بودند .
رادمان-وااای بچه ها اومدین ،خیلی خوش اومدین بفرمایین بشینین .
دختره برگشت و به ما نگاه کرد .
یا خوده خدا ،پشمام فِر خورد .
این چرا این شکلیه؟! عین میمونه .
صد رحمت به میمون .
سرمو کج کردم و به شادی نگاه کردم یه لبخند کج نشسته بود روی صورتش .قیافه شادی جوری بود که انگار یه چیز حال بهم زنی دیده .
خُب آره دیگه حال بهم زن از اینم مگه داریم .
سورنم دسته کمی از شادی نداشت.
دختره لبای عین شترشو تکون داد و صدای پر عشوش پیچید تو گوشم .
دختره- وای سلام خوبین .
بلند شد وایساد و دستشو سمت من دراز کرد .
دختره-اسم من حدیثه .
اَه اَه اَه خُب یکم کمتر اون ژِلای کوفتیو بزن به لبات تا بتونی حرف بزنی بدبخت .
یه لبخند زورکی زدم و گفتم :
-خیلی خوشبختم اسم منم بهاره ،ببخشید باهاتون دست نمیدم دستام خیلی کثیفه.
دوروغ گفتم اصلا هم خوشبخت نیستم ،بدبختم .
دختره دستشو برد سمت شادی .
شادی-حدیث جون خیلی خشبختم اسم منم شادیه ببخشیدا دستای منم کثیفه .
حدیث یه لبخند زورکی زد و دستشو گرفت سمت سورن .
سورن-من معمولا به دخترا دست نمیدم ، البته به دخترای میمونی مثله شما نگاهم نمیکنم چی برسته به اینکه باهاشون دستم بدم .
دختره روشو کرد سمت رادمان و گفت :
حدیث-رادمااان دوستات خیلی بی ادبن .
شادی-حدیث جون چرا جمع میبندی ؟!ولی خُب سورنم بیراه نمیگه ها !!!.
حدیث کیفشو برداشت و با قدم های بلند از ما فاصله گرفت .
حدیث-رادمان دیگه به من زنگ نزن ،خدافظ.
رادمانم آروم جوری که فقط ما شنیدیم گفت :
رادمان-برو بدرک ،بهتر،دختره تزریقی زشت .
دختره رفت سمته در و خارج شد .
یهو شادی زد زیر خنده ،انگار همه منتظر بودند یکی بخنده تا بقیه هم بخندند بعد کلی خنده ،تازه نشستیم روی صندلی .
رادمان-سورن داداش دمت گرم، من اگه میدونستم این دختره انقدر ترسناکه شما ها رو هم نمیکشیدم اینجا .
سورن-حالا که کشیدیمون خودتم باید خرجمونو بدی .
رادمان- چچچشم خرجتونم میدم ،نمیدونید چه لطف بزرگی در حقم کردین .
شادی- ناموصا قبل از اینکه باهاش قرار بزاری عکسشو ندیدی ؟!
رادمان-چرااا ،دیدم ،ولی لامصب تو عکس یه شکله دیگه بود .
رادمان یه نگاه به من کرد و بعد رو کرد به سورن .
رادمان-داداش معرفی نمیکنی ؟!.
سورن-بهار ،دوست شادی .
رادمان دوباره به من نگاه کرد .
رادمان-خشبختم .
لبخند زدم .
-همچنین .
گارسون اومد و چهار تا منو گذاشت روی میز و رفت .
رادمان-چی میخورین؟!
شادی- من جوجه کباب میخوام ،با مخلفات .
سودن-منم جوجه کباب ،با مخلفات .
رادمان-شما چی بهار خانوم؟!
منو رو باز کردم ،غذا های خیلی خوبی داشتند البته با قیمت های خیلی خوبی .بدبخت ورشکست میشه که .
-من چیزی نمیخورم .
رادمان-این چه حرفیه ؟! چی میل دارین ؟!
خیلی خب خودت خواستی .
- من یه پرس برنج و یه سیخ کباب کوبیده ،یه سیخ جوجه کباب ،یه سیخ کباب برگ ،یه سیخ جیگر و یه کاسه خورشت فسنجون و یه کاسه خورشت قیمه ،یه کاسه خورشت سبزی ،با مخلفات کامل ،برای دِسر هم یه کیک شکلاتی و ژله میخوام ،نوشابه هم دوست ندارم ،مائوشعیر آناناسی میخوام .
سرمو بلند کردم به قیافه رادمان نگاه کردم ،تعجب تو نگاهش موج میزد .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #20
رادمان-ه،همین .
-بله .
آب دهنشو قورت داد و سرشو به علامت باشه تکون داد .
شادی و سورنم دسته کمی از رادمان نداشتند .
گارسون اومد و سفارشات و گرفت و رفت .
شادی-بهار واقعا دارم به خوب بودنت شَک میکنم .
بعدم دستشو گذاشت روی پیشونیم.
دستشو پس زدم .
-اگه میدونستی من چند وقته غذای درست حسابی نخوردم اینجوری نمیگفتی (رومو کردم به رادمان) آقا رادمان من پول سفارش های خودمو ،خودم حساب میکنم .
رادمان-نه بابا این چه حرفیه .
-حرف حساب .
با اوردن سفارش هامون دیگه حرفی رد و بدل نشد .
شفارش های من نصف میزو گرفته بود .
مثله این‌ غذا ندیده ها داشتم میخوردم .
شادی یه جوری نگام میکرد بیچاره فکر کرده غذای آخرمه دارم میخوردم .
به سورن نگاه کردم .
مشغول غذای خودش بود .رادمانم داشت با غذاش بازی میکرد ، فکر کنم بدبخت داره با خودش میگه "من امشب ورشکست میشم " ولی من واقعا گفتم پوله سفارش های خودمو خودم حساب میکنم. این پسره چه گناهی کرده بیاد پوله شیکم گرسنه ی منو بده ،من چند وقته غذای درست حسابی نخوردم به این چه .
غذا هامو که خوردم دره مائوشعیر رو باز کردم و مشغول خوردن شدم .
هیچوقت نتونستم نوشیدنی های گاز دار و یه جا سَر بکشم همیشه قولوپ قولوپ میخورم.
بعد مائوشعیر رفتم سراغ ظرف کیک و شروع کردم به خوردن .
صدای ترسیده شادی به گوشم خورد .
شادی-بهااار ،میگم میخوای بریم دکتر،حالت خوب نیستا!!!تو که زیاد غذا نمیخوردی ؟!‌.
چنگالو تقریبا پرت کردم توی ظرف و به شادی نگاه کردم .
-من ،خوبم،(با انگشت اشارم دوتا ضربه به پیشونیش زدم) اینو تو اون کله پوکت فرو کن .
شادی- باشه .
دره نوشابه شو باز کرد و مشغول خوردن شد .
میدونستم این باشه ای که گفت از ته دلش نبود .
کیکمو که خوردم بلند شدم وایسادم .
شادی-کجا ؟!!!
-میرم دستامو بشورم .
سورن-زود بیا میخوایم بریم .
-باشه .
شادی-میخوای منم بیام باهات .
-شادی تو حالت از منم بدتره ها؟!!!
راه افتادم سمته سرویش بهداشتی ها درشو باز کردم هیچکس غیر از من اونجا نبود .
رفتم تو و شیر آبو باز کردم دستامو شستم .
از توی آینه به خودم نگاه کردم دوره دهنمم شکلاتی شده بود ،مشتمو پر از آب کردم و پاشیدم به صورتم .
گوشیم توی جیبم لرزید شیر آبو بستم و دستامو با مانتوم خشک کردم و گوشیو از جیبم آوردم بیرون .
به شمارش نگاه کردم شمارش ناشناس بود .
تماسو وصل کردم .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
81
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
176
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
51

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین