. . .

متروکه رمان اون شب تولدم بود | atyeh

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: اون شب تولدم بود
نویسنده: atyeh
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: @AYSA_H

خلاصه:
بعضی وقتا گذشته میشه کابوس حالت نمیتونی فراموشش کنی چون با چشمای خودت دیدیش و با تموم وجودت حسش کردی .چون محکومی که بهش فکر کنی .
ولی یه قانون هست که میتونه گذشته تلختو شیرین کنه اونم اینه که (گذشته ،فراموش شدس ،ایندم یه رازه ،حاله دلتو خوب کن.

چشماتو ببند به لحظه های بَدِ زندگیت فکر کن ،لحظه هایی که گذشته .
تلخه ،درد آوره .
حالا به لحظه های خوبی که داشتی و حالا دیگه نداریشون فکر کن .
بازم تلخه،بازم درد آوره..
بعضی از خاطره ها نه میزارند زندگی کنی ،نه میکشنت که راحت بشی ‌
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #21
-الو؟
صدای یه پیر زن‌پیچید توی گوشم .
پیرزن-الو عروس گلم سلام خوبی مادر پسرم خوبه نوه هام خوبن .
-اشتباه زنگ زدین مادر جان .
پیرزن- مگه تو عروس من نیستی؟
-نه من اصلا همسر ندارم اشتباه زنگ زدین .
پیرزن-ببخشید مادر اشتباه شد .
-خواهش میکنم .
پیرزن-خدافظ دخترم .
بغض گلومو گرفت ،"دخترم" هیچکس به جز مامان و بابا حق نداره این جمله رو بهم بگه .
-من دختر شما نیستم، خدافظ .
منتظر جوابش نشدم و تماسو قط کردم .
از سرویش بهداشتی رفتم بیرون شادی و اینا دم پیشخوان وایساده بودند رفتم سمتشون .
رادمان به لبخند زورکی بهم زد .
کارت بانکینمو از جیبم اوردم بیرون .
-خانوم میز مارو حساب کنید .
رادمان- نه این چه حرفیه ،بزارین تو جیبتون تا مَرد اینجا هست شما چرا دست میکنید تو جیبتون .
-منم سفارش های خودمو میخوام حساب کنم .
رادمان دیگه چیزی نگفت من پوله سفارش های خودمو حساب کردم و رادمانم سفارش های خودش و سورن و شادیو حساب کرد و از رستوران زدیم بیرون .
رادمان- داداش دمت گرم ماشینتو دادی بیا(سوئیچو گرفت سمت سورن) بیا خودت رانندگی کن سوئیچ ماشینم بده برم خونه .
سورن-باماشین تو نیومدم .
رادمان-پس با چی اومدی؟!با خر !!!
شادی شاکی گفت :
شادی-حالا ماشینه من شد خر ؟!
رادمان-اها با خر شادی اومدی ،اوکی، حَله .
شادی-سورن به چیز به این رفیق گاوت بگو ها من رو ماشینم حساسم .
رادمان خندید و گفت:
رادمان- نمیدونستم رو خرت حساسی !!!
شادی یه جیغ کشید که من و سورنم خندمون گرفت .
سورن-رادمان بیا برسونمت تا دم خونمون ماشینتو بردار ببر خونه .
رادمان-ولش کن حالش نیست، فردا میام ماشینو میبرم ،منو برسون خونه .
سورن-هر جور راحتی .
شادی به ماشینش اشاره کرد .
شادی- منم برم خونه ،خوش گذشت خدافظ .
-وایسا منم ببر .
شادی-میای خونه ما؟!
-نه میرم خونه مامان رها .
شادی-مرض داری وقتی سورن میره اونجا ،منو به زحمت بندازی .
به سورن نگاه کردم ،نمیدونم چی تو نگاهم دید که گفت :
سورن-نترس پسر بدی نیستم ،این ی×ا×ب×و ام خودم بزرگش کردم پسر بدی نیست ،اگه خَش روت بیوفته مامان رها نابودم میکنه .
سرمو به علامت باشه تکون دادم و به شادی نگاه کردم .
-خدافظ به مامانت سلام ویژه برسون .
شادی-حتما ،خدافظ .
سورن-شادی ؟!
شادی راه رفته رو برگشت و روبروی سورن وایساد .
شادی-هان .
سورن سوئیچ رو گرفت جلوی چشماش .
سورن-سوئیچت .
شادی از دستش گرفت .
شادی-ممنون ،خدافظ .
سورن-خدافظ .
شادی سوار ماشین شد یه بوق برای ما زد و راه افتاد .
سورن به دور و برش نگاه کرد و گفت :
سورن-رادی کو ؟!
با حرفش به دوروبرم نگاه کردم ،وا کوش پس .
-ماشینتو برداشت و اَی فرار .
سورن خنثی به من نگاه کرد .
سورن-سوئیچ دسته خودمه .
گوشیشو در اورد و یکم بهش وَر رفت گذاشت دم گوشش .
سورن-الو و مرگ ،کجایی پس .
.......
سورن- کجا پارک کردی ماشینو .
.......
سورن- باشه .
.......
سورن-گفتم باشه .
بعدم گوشیو قط کرد .
سورن- بیا بریم .
پشت سرش راه میرفتم .
بعد یکم راه رفتن رادمان نمایان شد که لم داده بود به ماشینه سورن .
مارو که دید از ماشین فاصله گرفت و اومد سمته ما .
سورن-الحق که یابویی ،مثله خوده ی×ا×ب×و سرتو میندازی زیر و میری ؟!
رادمان-داداش فکر کردم میدونی ماشین کجاست .
سورن یکم خنثی نگاهش کرد و قفل ماشینو با سوئیچ باز کرد و رفت نشست پشت فرمون .
منم رفتم صندلی عقب نشستم و رادمانم نشست صندلی جلو .
رادمان-بهار خانوم میشستین جلو ؟!
جوابشو ندادم و تکیه دادم به صندلی و به بیرون نگاه کردم .
بارون کم کم شروع به باریدن کرد ،بعد چند دقیقه بارشش شدید تر شد .
رادمان- فکر کنم‌تا خوده صبح بارون بیاد .
سورن- اینجوری که داره میباره منم همین احتمالو میدم .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #22
سورن دم یه خونه سه طبقه نگه داشت .
رادمان-داداش دستت طلا ،مراقب باش میری خونه خیابونا لیزه،خدافظ.
سورن-بسلامت ،خوب بخوابی .
رادمان-بهار خانوم خوشحال شدم اومدین ،شبه خوبی بود خوش گذشت خدافظ .
-همچنین خدافظ.
رادمان پیاده شد و با کیلیدش دره خونه رو باز کرد و رفت تو .
سورن-بیا جلو بشین .
-راحتم .
سورن-من ناراحتم،راننده شخصیت که نیستم !!!.
-ناراحت بودن یا خوشحال بودن تو به من ربطی نداره .
سورن نفس عمیقی کشید و خیلی جدی گفت :
سورن- لطفا ،بیا جلو بشین .
هیچوقت دوست ندارم غرور هیچ مردی رو بشکنم .
رفتم صندلی جلو نشستم و سورن ماشینو روشن کرد و راه افتاد .
همین چند ثانیه ای که از ماشین پیاده شدم و صندلی جلو نشستم خیسه آب شدم .
انقدر سردم بود که دندونام به هم میخوردن .
سورن دستشو دراز کرد و بخاری ماشینو روشن کرد .
سورن-اسمت بهار بود دیگه؟!
-آره .
سورن- میدونی چیه من آدمی نیستم که اَلکی از کسی بدم بیاد ،درسته ازت خوشم نمیاد ولی کاری نکردی که ازت بدم هم بیاد .
-اینا رو برای چی داری به من میگی؟!،به من چه .
سورن- اینارو گفتم چون ما الان داریم به اجبار یا غیر اجبار تو یه خونه زندگی میکنم ،اگه مشکلی؟ چیزی برات پیش اومد به عنوان یه برادر یا یه دوست معمولی روی من حساب کن .
-تو الان داری به من پیشنهاد دوستی میدی؟!؟
سورن-نه،نه،نه اشتباه برداشت نکن ،من فقط گفتم اگه...
پریدم وسط حرفش .
-آره فهمیدم چی گفتی باشه .
سورن دیگه حرفی نزد منم سکوتو به حرف زدن با سورن ترجیح میدم .
به خونه که رسیدیم‌سورن کلاه کابشنشو کشید روی سرش و پیاده شد با کیلید دره خونه رو باز کرد .
اومد سوار ماشین شد و ماشینو پارک کرد تو و خودش پیاده شد که دره حیاطو ببنده .
کلاه کابشنمو گذاشتم روی سرم و از ماشین پیاده شدم و با سرعت باد دویدم سمت خونه .
به پله ها که رسیدم پام روی یکی از پله ها لیز خورد و با مخ اومدم زمین .
ای خدا چلاق شدم رفت .
پام به شدت درد میکرد اومدم بلند شم که صدای جیغم بلند شد ،پام بد جور درد میکرد .
سورن-باز خوردی زمین ،چرا جیغ میزنی؟!
سرمو بلند کردم و به سورن نگاه کردم .
اومدم دوباره بلند شم که درد از پام شروع شد و پیچید توی کُل بدنم .
آخی گفتم و دوباره نشستم روی زمین .
سورن اومد روبروم وایساد .
سورن-بزار کمکت کنم .
اومد دستمو بگیره که جیغ زدم .
-به من دست نزن .
اونم داد زد .
سورن-میخوام کمکت کنم بدبخت .
-بدبخت عمته ،به کمک تو نیازی ندارم .
سورن یکم خنثی نگام کرد و از کنارم رد شد و از پله ها رفت بالا .
عجب غلطی کردم نزاشتم کمکم کنه ،حالا چجوری برم بالا.
از دست خودم عصبی بودم دام میخواست سرمو بکوبم به دیوار .
(سورن)
من فقط میخواستم کمکش کنم روانیه دختره ،فکر کرده حالا چه تحفه ایه .
درو باز کردم و رفتم تو و با صدای بلند سلام کرد .
مامان رها- سلام .
کابشنمو از تنم در اوردم خیس آب بود،لامصب تیشرتمم خیس شده بود .
راه افتادم سمته اتاقم .
مامان رها- بهار کو؟
با سوالی که مامان رها پرسید پام نرسیده به پله وایسادم .
-رو پله ها خورد زمین .
مامان رها عصبی شد .
مامان رها-خاک تو سرت کنن دختر مردم خورد زمین تو هم وایسادی نگاش کردی .
شونه هامو انداختم بالا .
-اومدم کمکش کنم خودش نخواست .
پله ها رو رفتم بالا و دره اتاقمو باز کردم و رفتم تو .
تیشرتمو از تنم در اوردم و پرتش کردم رو زمین ،یه تیشرت سفید از توی کمدم در اوردم و تنم کردم شلوارم هم با شلوار مشکی اسپرت عوض کردم و رو تخت ولو شدم .
خیلی دلم میخواد ببینم بهار چشه که مامان رها دیشب گفت داغونه؟!
یعنی شکست عشقی خورده؟!شایدم عشقق مُرده ،یا اینکه نامزدش شب عروسی تصادف کرده مرده .به افکار مسخرم لبخند زدم.
ولی خیلی برام جالبه که بدونم‌ چرا داغونه !هرچی که هست بر میگرده به گذشتش .
ولی خب به من چه که داغونه ،داغونه که داغونه .
پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم .
با صدای باز شدنِ در اتاق بیدار شدم .
پتو رو از روی سرم کشیدم کنار و با چشمای نیمه باز به مامان رها که حالا اومده بود تو اتاق نگاه کردم .
مامان رها- پاشو که دوتا بزنمت آروم شم.
-باز چی شده ؟!
مامان رها عصبی داد زد .
مامان رها-چی میخواستی بشه ؟!
با دادی که زد بلند شدم نشستم روی تخت .
-هر کار کردم گ×و×ه خوردم به بزرگی خودت ببخش ،من بی گناهم ،منو نکش جون هرکی میپرستی .
لبخند نشست روی لبای مامان رها روشو برگردوند که من لبخندشو نبینم .
لبخند خبیثی زدم .
-فکر نکن لبخندتو ندیدم؟! دیدم خوبم دیدم.
دوباره به من نگاه کرد اما این دفه بجای لبخند یه اخم غلیظ نشسته بود روی پیشونیش .لبخند روی لبام ماسید .
-قربون اون اخمات بشم چی شده؟!چرا عصبانی ای ؟!.
اومد نشست لبه تخت و دستشو مشت کرد و کوبید روی بازوی من .
بازومو گرفتم و دولا شدم و اه از نهادم خارج شد.
دوباره با کف دست اروم تر از قبل کوبید تو کمرم .
-نزن،جون پیر آقا نزن ،پشگل گاو خوردم نزن.
وقتی دیدم دیگه نمیزنه صاف تو جام نشستم و به مامان رها که حالا یکم اخماش باز شده بود نگاه کردم .
مامان رها-اولیو زدم بخاطر اینکه دختره مردمو نزنی ناکار کنی و ولش کنی به امان خدا ،دومی ام زدم که وقتی صدات میکنم بیدار شی، عین خوده خرس خوابت سنگین نباشه .
-وا کِی صدام کردی؟!!!بعدم دختره مردم من ناکار نکردم ،خودش خودشو ناکار کرد .
مامان رها-حالا هرچی ،دیشب صدات زدم .
-چرا؟!!!.
مامان رها غضب ناک نگام کرد و گفت:
مامان رها- چون پاشی ببریمون بیمارستان .
-بیمارستان؟!!بیمارستان برای چی؟!
مامان رها- سورن دلم میخواد بزنم تو دهنت وقتی اینجوری گیج بازی در میاری.
دستشو برد بالا که بزنه تو دهنم که دستامو پناه صورتم کردم .
-نه نزن گ×و×ه خوردم .
دستشو اورد پایین و نفس عمیق کشید .
-حالا،پاش شکسته؟!
مامان رها برگشت سمتم و عصبانی گفت :
مامان رها- من چِمیدونم !!!پاشو ببرمون بیمارستان .
دستمو کشیدم لای موهام و رو کردم به مامان رها .
-باشه،برو بیرون لباس بپوشم .
مامان رها بلند شد و از اتاق رفت بیرون .
چه زوری داره مامان رها ،از منم بیشتر زور داره با اینکه هفتاد و دو سالشه ولی هنوزم جوونه .
چشمام بیش از حد میسوخت فکر کنم این لنزا فاسد شده.
بلند شدم و لنزامو در اوردم انداختم تو سطل آشغال ،یادم باشه سر راه دم آرایشی بهداشتی یه لنز بخرم .
یه تیشرت خاکستری و شلوار جین مشکی با کابشن مشکیم پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون .
مامان رها و بهار نشسته بودند روی یه مبل دو نفره .
مامان رها تا منو دید روشو کرد سمته بهار .
مامان رها-پاشو عزیز دلم اومدش ،پاشو بریم .
بهار-مامان رها بازم میگم ،من خوبم پام فقط ضرب دیده خودش خوب میشه .
مامان رها-حرف نباشه ،پاشو ببینم .
بهار دستشو گرفت به دسته مبل و اروم سعی کرد بلند شه لبشو به دندون گرفته و سخت در تلاش بلند شدن از روی مبل بود .
مامان رها زیر کتفشو گرفت کمکش کرد بلند شه . با کمک مامان رها لَنگون لَنگون به طرف در حیاط به راه افتادند .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #23
مامان رها-سورن لفتش ندی ها ،سوئیچ ماشینتم دسته منه دنبالش نگرد .
-باشه برید تو ماشین اومدم .
مامان رها و بهار رفتند توی حیاط راه افتادم سمته آشپز خونه انقدر گشنم بود که دیگه به هیچ چیز جُز پر کردنه شیکمم فکر نمیکردم .
ظرف پنیر و با نون اوردم بیرون و یه قازی نون و پنیر مَشت برای خودم گرفتم و همونجور که قازیمو گاز میزدم راه افتادم سمت دره حیاط .
کفشای اسپرت خاکستریمو پام کردم و رفتم طرف ماشین .
وای هوا چه خوبه.نرسیده به ماشین وایسادم و نفس عمیق کشیدم چشمامو بستم و دوباره نفس عمیق کشیدم .
مامان رها- دِ بیا دیگه ،وایساده برای من نفس عمیق میکشه .
دویدم طرف ماشین و سوار شدم .
-هوا خوبه ها ؟!
مامان رها- روشن کن راه بیوفت .
سوئیچو گرفت سمتم ازش گرفتم و از آینه ماشین به بهار که صندلی عقب نشسته بود و به بیرون نگاه میورد نگاه کردم ،هیچگونه حسی توی نگاهش نبود.
مامان رها آروم زد به بازم که به خودم اومدم و ماشینو روشن کردم ،مش رحمت یا همون ممد قلی خودمون درو برامون باز کرد یه بوق براش زدم که دستشو اورد بالا .
دستمو براش اوردم بالا و از خونه خارج شدم.
****
(بهار)
شانس اوردم که پام نشکسته بود فقط یکم ضرب دیده بود .
این حدسو که ضرب دیده همون دیشب هم زدم چون میتونستم‌پامو تکون بدم فقط یکم درد میکرد و کبود شده بود، مامان رها زیادی شولوغش کرده بود .
به سورن که نشسته بود روبروم و گوشیش دستش بود نگاه کردم .
نمیدونم چرا حس میکنم قیافش تعقیر کرده!!!
سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو گرفت بالا و نگاهمون به هم گره خورد .
سورن-خوشکل ندیدی؟
-چرا یکیش جلوت نشسته .
سورن-پس انقدر به من نگاه نکن (خندید) هیچی به زنم نمیرسه ها ؟!
خندیدم و گفتم :
-نمیدونم چرا حس میکنم تعقیر کردی؟انگار رنگ‌چشمات تیره بود ولی الان روشن شده ؟!لنز گذاشتی؟!
سورن-نه، لنزامو برداشتم .
چشمام گِرد شد ،وا پسره دیونس رنگ چشماش به این قشنگی لنزه تیره میذاره .
سورن دستشو جلوی چشمام تکون داد .
سورن-هوووی .
-نمیدونم چرا حس میکنم یه تختت کمه ؟!
سورن-چون خودت یه تختت کمه. فکر میکنی بقیه هم یه تختشون کمه ،ولی اشتباه میکنی .
-چرا لنز تیره میزاری ؟! دیده بودم اونایی که چشماشون تیره اس لنز رنگی بزارند ولی ندیده بودم اونایی که چشماشون رنگیه لنز تیره بزارند ،من آرزومه چشمام رنگی باشه .
سورن-حس میکنم چشمام تیره باشه جذاب تر میشم چون موهام مشکیه .
-ولی چشمای خودت بهتره .
سورن- تو نمیخاد نظر بدی .
-خیلی بی ادبی .
سورن-از تو بهترم .
-از من بهتر بودی که عین آدم جواب میدادی .
دوباره سرشو کرد تو گوشیش ،پسره پروی بی تربیت .
خدایی رنگ چشماش خیلی خاصه سبز کم رنگه بعد سیاهی چشمش یا همون قرنیش ،قرنیه بود اسمش؟!نمیدونم ،همون دایره کوچیکه که سیاهه وسط چشمه اره همون ،خیلی با رنگ سبز چشمش جلوه داره .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #24
سورن دوباره سرشو اورد بالا .
سورن- مگه من نگفتم به من نگاه نکن تموم میشم .
نگاهمو ازش دزدیدم .
مامان رها- بهار جان بیا نهار آمادس ،سورن پاشو بیا .
دستمو گرفتم به دسته مبل و آروم بلند شدم‌ کم تر از دیشب درد میکرد .
لنگون لنگون به کمک دیوار و وسایل خونه رفتم توی آشپز خونه مامان رها داشت میزو آماده میکرد .
-میگفتین بیام کمکتون !!!
مامان رها با لحن خیلی جدی ای گفت :
مامان رها-تو با این پای چلاقت نمیخواد کمک‌کنی .
خندیدم و نشستم روی یکی از صندلی ها پشت میز و به بخار هایی که از خورشت بلند میشد نگاه کردم .
سورن-به به به ببین چه کرده مامان رها .
مامان رها- بشین غذاتو بخور ،حرف نزن .
سورن نشست روی صندلی روبروی من و با کفتگیر برای خودش برنج ریخت .
مامان رها هم اومد و نشست کناره من .
مامان رها-بهار بخور پس ،میخوای برات بکشم !.
-نه خودم میکشم ممنون .
کفتگیر رو برداشتم و دوتا کفتگیر برای خودم برنج ریختم و یکم هم از خورشت فسنجون خوشگلی که مامان رها پخته بود ریختم روی برنجام و شروع کردم به خوردن .
واقعا خوشمزه بود ،ولی خوشمزه تر از غذا های مامانم هیچ جا پیدا نمیشه .
مامان رها- غذاتونو بخورین باهاتون کار دارم .
سورن-مامان رها باهامون کار داره ،الفاتحات صلوات .
مامان رها لبخند زد و یکی آروم زد تو سر سورن ،سورنم خندید ،منم به یه لبخند اکتفا کرد .
بعد از اینکه غذامو خوردم از مامان رها تشکر کردم و اومدم‌ بلند شم‌برم .
مامان رها-بهار بشین کارت دارم .
نشستم سر جام و منتظر به مامان رها چشم دوختم.
مامان رها-وایسا سورنم غذاشو بخوره با جفتتون کار دارم .
سورن-منکه خوردم تموم شد .
به سورن نگاه کردم قاشوق آخرو گذاشت دهنش و منتظر به مامان رها نگاه کرد .
دوباره به مامان رها نگاه کردم .
مامان رها-خب .
سورن-خب؟!
مامان رها-خب .
خندم گرفته بود .
مامان رها- خب بزارین بگم ساکت شین .
دهنمو بستم و منتظر به دهن مامان رها چشم دوختم .
مامان رها- من تصمیم گرفتم که چند روزی برم سوئد خونه دخترم .
سورن-همین؟!
مامان رها- آره .
سورن-خوش بگذره .
-یعنی من و این غول بیابونی با هم تو این خونه تقریبا بزرگ تنها باشیم؟!
سورن-غول بیابونیو باکی بودی؟!
مامان رها- من به سورن اعتماد دارم که دارم اینو میگم اگه اعتماد نداشتم از خونه پرتش میکردم بیرون .
سورن-دیشبم بت گفتم من پسر خوبیم .
یه لبخند به معنی تو یکی دهنتو ببند به سورن زدم و دوباره به مامان رها نگاه کردم .
-پس ، من جمع میکنم این چند روزی که نیستین میرم خونه شادی .
مامان رها-شاید تا یک ماه برنگردم .
به معنی واضح کلمه وا رفتم ،من چجوری تنها با یه پسری که دوروزه دیدمش تنها باشم ؟من اعتقاد های خودمو دارم ،من نمیتونم با این پسره ی خر تو خونه تنها باشم ،نه اصلا نمیتونم با یه پسر غریبه تنها زندگی کنم اونم نه یکی دو روز یک ماااه .
-ببخشید .
صندلیو کشیدم عقب و آروم بلند شدم و با کمک دیوار و وسایل خونه رفتم تو اتاقم و درو بستم .
روی تخت ولو شدم و دستامو گذاشتم روی سرم .
مامان کجایی ببینی دخترت به چه مصیبتی گرفتار شده .
چطوره منم برم آلمان پیشه بهرام ؟نه اصلا فکر خوبی نیست ،برم آلمان‌ بهرام نمیگه چی شده اومدی تو که نمیخواستی با من زندگی کنی ؟اونوقت من چی بگم ؟بگم مامان رها میخواست بره سوئد پیش دخترش منم با سورن نمیخواستم تنها زندگی کنم اوندم چند روز خونتون ؟نمیزنه تو دهنم ؟چرا صددرصد میزنه له و لوردم میکنه .
.....
از حرفی که میخواستم بزنم مطمعا بودم شال مشکیمو انداختم روی سرم و لنگون لنگون به سمته دره اتاق راه افتادم‌پام از دیشب خیلی بهتر بود .
دره اتاقو باز کردم و از پله ها یکی یکی اومدم پایین مامان رها تو سالن نشسته بود و داشت کتاب میخوند .
-سلام.
مامان رها-علیک سلام بهار خانوم .
رفتم روبروش نشستم و یکم نگاش کردم .
-مامان رها،میشه باهم حرف بزنیم!!!؟.
مامان رها عینکشو از چشماش برداشت و کتابشو با عینکش گذاشت روی میز .
مامان رها-جانم .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #25
.....
(سورن)
-نه نه نه اصلا با عقل جور در نمیاد .
مامان رها-سورن ،پسرم،عزیزم،گلم یکم منطق داشته باش .
-من منطق داشته باشم یا اون دختره بی تربیت ؟!!!
مامان رها- تو منطق داشته باش .
-مامان رها ی گلم چرا انقدر ساده ای ؟!این دختره داره خودشو به من میندازه .
مامان رها لحن جدی ای به خودش گرفت و انگشت اشارشو جلوی چشمم تکون داد .
مامان رها- سورن بار آخرت باشه این حرفو میزنیا !!بهار دختر خیلی خوبیه .
عصبی شدم .
-آره صد درصد خوبه ،دِ آخه اگه خوب بود که خودشو به من نمینداخت .
مامان رها عصبی شد ،خیلی داشت کنترل میکرد صداش بالا نره .
مامان رها-مگه نگفتم این حرفو نزن ها ، چرا انقدر بی منطقی؟ دختره فقط میخواد تو خونه راحت باشه ، با سر باز میخواد بیاد با لباس راحت بیاد جلوی تو معذب نباشه .
یه نفس عمیق کشیدم و با صدایی که روش کنترل نداشتم گفتم:
-خوب من چیکار کنم ،این سر زده اومده تو جایی که من زندگی میکنم ،اونوقت زندگی من باید تباه شه؟!!
مامان رها-صداتو بیار پایین، کی گفته زندگیت تباه میشه؟ تو زندگی خودتو میکنی اونم زندگی خودشو غیر از اینه؟!
نفس عمیقی کشیدم و دوتا دستامو گذاشتم رو صورتم .
-هیچ جوره تو کَتَم نمیره این دختره بی تربیت و لجباز و صیغه کنم ،اونم برای چی؟ برای اینکه تو خونه راحت باشه .خوب راحت باشه به من چیکار داره .اعتقاد خودشو داره که داره !!! به من چه ربطی داره ؟صیغش کنم که از فردا تو کُل خوانواده بپیچه که سورن زن صیغه کرده؟! عمرا .همین یکیو کم داشتیم .
مامان رها- قرار نیست هیچکس بفهمه .
برگشتم و به مامان رها نگاه کردم .
-اگه فهمیدند چی؟!چه خاکی تو سرم کنم ؟ مامان رها چرا نمیفهمی ؟این دخترا و پسرای تو منتظرن یه چیزی از من ببینن اونوقته که زندگی برام‌سیاه میشه .
دلم‌میخواست به حاله خودم زار بزنم .مامان رها از روی تخت بلند شد و و همونجور که داشت میرفت بیرون‌ گفت:
مامان رها- فکراتو بکن ،یا همین کاری که گفتمو بکن !یا تا وقتی که ایران نیستم برو آلمان .
بعدم از اتاق رفت بیرون .
دستامو مُشت کردم و با حرص کوبیدم توی بالشت .
انقدر کوبیدم توی بالشت که عصبانیتم فرو کش کرد .
(بهار)
گوشیمو از روی میز برداشتم و رو تخت دراز کشیدم شماره شادیو گرفتم و گوشیو گذاشتم روی گوشم .
بعد چندتا بوق برداشت .
شادی-الو .
-سلام.
شادی-به بهار خانوم چه خبر !خوبی!؟
-نه اصلا خوب نیستم .
شادی-چرا؟!
تمام اتفاقاتی که افتاده بود از جمله رفتن مامان رها به سوئد و تصمیمی که گرفته بودمو برای شادی تعریف کردم .
شادی-خاک تو اون سرت ،بنظر خودت سورن قبول میکنه ؟!نه یکم فکر کن .
-نمیدونم شادی ،تو هم انقدر انرژی منفی نده،ایشالله که قبول کنه اگه قبول نکرد میرم اصفهان .
شادی-حالا اگه قبول هم کرد،بنظرت بهرام اجازه همچین کاریو میده .
-نه نه نه بهرام اصلا نباید بفهمه ،اگه بفهمه باید غزل خدافظی بخونم .
شادی-خوب بهرام اجازه نده که نمیتونین ازدواج موقت کنین ؟!
-اجازه ازدواج دختر با پدر و پدر بزرگشه اگه هم که پدر و پدر بزرگ مرده باشند دختر آزاده با هرکی میخواد ازدواج کنه .
شادی-واقعا؟یعنی من میتونم با هرکی خواستم ازدواج کنم ؟! وااای چه باحال .
-شادی ببند،پاشو بیا اینجا .
شادی-الان؟!
-آره.
شادی-به ساعت یه نگاه بنداز .
سرمو چرخوندم و به ساعت دیواری نگاه کردم .
-عه ساعت یازده شبه که !!!
شادی-پس فکر کردی ساعت چنده ؟!
-نمیدونم ،بخدا گیجم از ساعت سه بعد از ظهر که فهمیدم مامان رها میخواد بره یه سَره دارم فکر میکنم .
شادی-فکرتو درگیر نکن دوست گُلم یه طوری میشه دیگه ،خدای ما هم بزرگه .
-کاری نداری؟!
شادی-چرا!؟
-میخوام قط کنم .
شادی-من آخرش نفهمیدم ؟!تو برای چی میخوای به سورن محرم بشی؟!
-چون میخوام جایی که دارم زندگی میکنم راحت باشم ،سوال دیگه ای هست؟!
شادی-خُب راحت باش چیکار داره به سورن ؟!
-شادی تو تا حالا دیدی جلوی یه پسر غریبه روسریمو بردارم ؟
شادی-نه.
-تا حالا دیدی جلوی یه پسر لباس راحت بپوشم؟
شادی-نه
-قربونِ دهنت ،شاید اصلا من خواستم با شورت و نیم تنه تو خونه باشم اونوقت جلوی این پسره میتونم اینجوری باشم؟!
شادی-حالا یقن تو بعد اینکه تو و سورن محرم‌شدین با شورت و نیم تنه تو خونه میگردی؟
-خُب نه ،ولی برات مثال زدم‌قشنگ بفهمی چی میگم .
شادی-قشنگ فهمیدم چی گفتی.
-آفرین دختر خوب حالا دیگه قط کن بزار بخوابم .
شادی-خوب بخوابی ،خدافظ.
-شب خوش .
شادی-فکرتم درگیر نکن یه طوری میشه بلخره .
-سعی میکنم خدافظ.
گوشیو قط کردم و گذاشتمش روی میز و توی جام درست دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم .
مامان- دختر قشنگم چرا ناراحته؟!
-مامان دلم گرفته .
سرمو گذاشتم روی زانو هام و صدای هق هقم پیچید توی سکوت دَشت .مامان اومد کنارم نشست و موهامو نوازش کرد .
مامان-چی دختره منو ناراحت کرده؟!
-دلم برات تنگ شده مامان.
هق هقِ گریه هام شدت گرفت .مامان منو کشید توی آغوشش .
مامان-همش تقصیر خودت بود ،اگه لجبازی نمیکردی الان هم من و هم بابات پیشت بودیم .
-منو..ب.ببخش مامان .
سرمو گذاشتم روی قلبش و عطر تنشو با تموم وجودم بو کشیدم .
مامان-هیچوقت ،حتی فکرشم نکن که من و بابات بخشیدیمت ،تو زندگی منو باباتو نابود کردی .
مامان منو از آغوشش هل داد بیرون و بلند شد و رفت و به زَجه ها و گریه های من هیچ توجهی نکرد .مامان رفت و من موندم و یه دشت بزرگ و تاریک ،من موندم و تنهایی .
از خواب پریدم بالا بلند شدم نشستم .نفس کشیدن برام سخت بود .ع×ر×ق سردی روی پیشونیم نشسته بود .
یهو در اتاق باز شد و مامان رها سرآسیمه اومد تو اتاق ،اومد کنار من روی تخت نشست .
مامان رها- چیشد بهار ؟!چرا داد میزنی ؟!
سرمو گرفتم بالا .
مامان رها-قیافت چرا این ریختیه ،الهی فدات شم .
سرمو گرفت و منو کشید تو بغلش .
چشمامو بستم ،نفسام خس خس صدا میدادند .
مامان رها-آروم باش عزیزم ،کابوس دیدی ،چیزی نیست.
موهامو نوازش میکرد .
-د..داد زدم .
مامان رها- چیزی نیست عزیزم .
نفسام هنوزم خس خس صدا میدادند .
مامان رها منو از آغوشش بیرون کشید و از پارچ آب روی میز یه لیوان آب ریخت و لیوانو داد دسته من .
مامان رها-بخور عزیزم ،آب بخور .
لیوانو آروم به لبم نزدیک کردم و به زور یه قولوپ از آب خوردم .
مامان رها لیوانو از دستم گرفت و گذاشت روی میز و منو آروم خوابوند روی تخت و پتو رو کشید روم .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #26
مامان رها- بخواب گلم .
سرشو اورد نزدیک صورتم و پیشونیمو آروم بوسید .
ملتمس نگاش کردم .
-میشه نری ؟!میترسم بخوابم باز کابوس ببینم ،میشه تا وقتی خوابم ببره پیشم بمونی .
مامان رها-آره عزیزم چرا که نه .
لبخند زدم و چشمامو بستم .مامان رها موهامو نوازش میکرد .کم کم چشمام سنگین شد .
با صدای اعصاب خورد کن گنجشک ها بیدار شدم .
پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو روی هم فشار دادم تا شاید خوابم ببره .ولی بی فایده بود .
بلند شدم نشستم رو تخت .دیشب چه خواب بدی دیدم .یعنی واقعا مامان و بابا منو نبخشیدن ؟!
چیکار کنم که منو ببخشن ؟!اصلا منو میبخشن؟!اگه حرف های مامان حقیقت داشته باشه چی!!!اگه دیگه منو نبخشن چی ؟! چنگی به موهام زدم و یه دسته از موهامو گرفتم تو مشتم ،نمیدونم چرا ولی حس میکنم موهامو که میکِشَم آروم تر میشم .
با صدای در اتاق دست از سر موهام برداشتم .
-کیه؟!
سورن-بیا صبحونه بخور.
-باشه الان میام .
به ساعت دیوار نگاه کردم ،ساعت نه و چهل دقیقه اس.
از روی تخت بلند شدم و تنیک مشکیمو پوشیدم و شال مشکیمم انداختم سرم و از اتاق رفتم بیرون‌.
سورن نشسته بود پشت میز تو آشپزخونه و حسابی تو فکر بود مامان رها هم نبودش .حتما رفته پیاده روی .
اول رفتم دستشویی کارمو که کردم اومدم بیرون و رفتم نشستم پشت میز روبروی سورن .
سورن-سلام.
-سلام.
یه تیکه نون برداشتم و یه لقمه نون و مربا برای خودم گرفتم و گذاشتم تو دهنم .
سورن-دیشب خیلی فکر کردم .
-چه فکری؟!
سورن- برای همین تصمیم مزخرفی که گرفتی .
-اها،به نتیجه ای هم رسیدی ؟
سورن-آره .
مشتاق زل زدم بهش .
-خُب .
سورن-قبول .
لبخند گشادی نشست روی صورتم .
سورن-ولی یه شرطی داره .
-چه شرطی؟!
سورن-هیچی ولش کن .
-خُب بگو چه شرطی؟
سورن-ولش کن دیگه .
-چرا؟!
سورن خندید و گفت :
سورن-چون هیچ شرطی به ذهنم نمیاد که بگم .
لبخند زدم .
سورن-ولی این قضیه رو هیچکس نباید بفهمه .
-باشه .
سورن-یه صیغه محرمیت یه ساله میخونیم .
-حَله .
خیلی خوشحال شدم .واقعا باورم نمیشد به این راحتی قبول کنه .اگه قبول نمیکرد باید میرفتم اصفهان .
........
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی .
شادی-چته باز ؟!
-منصرف شدم ،اگه پسرعموت به هوای اینکه محرمیم هر غلطی که خواست بکنه ،چه غلطی بکنم .
شادی-سورن پسر بدی نیست .
-همه پسرا مثله همن .
شادی- درست ،ولی سورن انقدر تو زندگیش حرف مفت شنیده که میترسه برای آب خوردنش هم حرف بسازن براش ،نگران هیچ چیز نباش .
پوفی کشیدم و رومو برگردوندم سمته پنجره و از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کردم .
منصرف شدن دیگه بی فایده اس ، دیگه آب از آب گذشته ،منو سورن همین نیم ساعت پیش محرم شدیم رفت .
-شادی.
شادی-هوم .
-وایمیسی یه بستنی بزنیم تو رَگ؟!
شادی-تو این هوا خر بستنی میخوره؟!
-انقدر میچسبه .
شادی-بریم کافه ؟!
-آره بریم .
شادی-ولی به حساب تو !!!
-خیلی خب ،به حساب من .
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد سکوت خیلی بدی بینمون حکم فرما بود ،انگار شادی نتونست تحمل کنه .
شادی-فکر کنم امسال یه برف درست و حسابی بیاد .
-نمیدونم .
شادی-امروز چندمه؟!
-بیست و هفتم .
شادی-پس چیزی به یلدا نمونده .
-آره ،سه روز دیگه یلداعه .
شادی-یلدا رو چیکار میکنی ؟!
-میخوابم تا صب شه ؟!
شادی-خسته نباشی .
-سلامت باشی .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #27
شادی-نه جدی میگم!!!مامان رها که فردا میره ،یلدا میام خونه مامان رها با سورن شب زندگانی کنیم.
-هر جور دوست داری بیا با سودن شب زندگانی کن ،من که میخوابم .
شادی-حرف مفت نزن .
شادی دم یه کافه خیلی شیک نگه داشت .
-میخوای ورشکستم کنی ؟!
شادی-از کجا فهمیدی؟!
جوابشو ندادم از ماشین پیاده شدم و منتظر وایسادم تا ماشینو پارک کنه و بیاد با هم بریم .
شادی از ماشین پیاده شد و اومد سمت من .
شادی-بریم.
شونه به شونه هم به سمت کافه راه افتادیم .
توی کافه پُر بود از دختر و پسرای کم سن و سال که روبروی هم نشسته بودن و لاو میترکوندند .
یه میز خالی پیدا کردیم و نشستیم .
یه نگاه به دور و برم کردم.
-واقعا خجالت آوره که این دخترا با این سن کمشون با یه پسر که اونم سنش کمه اومدن بیرون .
شادی-بد زمونه ایه .
به شادی نگاه کردم .
-اینا مامان بابا هاشون کجا ان ؟! میدونی یه دختر نوجوون تموم تفکراتش چیه؟!
شادی-چیه؟!
-محبت،دخترای نوجوونو انقدر باید بهشون محبت کنی که از محبت سیر بشن،که بخواطر محبت بیشتر تن به این راه غلط ندن ،میدونی به چی فکر میکنن؟به این فکر میکنن که ، یه پسر که باهاش دوستم و باهاش میرم بیرون شاید عاشقمه !!شاید عاشقشم!!اونا فقط میخوان یه چیز هایی رو تجربه کنن ولی غلطه ،اشتباهه ،پدر و مادر هاشون کجا ان که آگاهشون کنن ،اصلا پدر و مادری دارن؟!
شادی-نمیدونم؟ولشون کن ، هر کار میخوان بکنن به من و تو چه !!!چی میخوری ؟!
منو رو از روی میز برداشتم .
-من بستنی شکلاتی .
شادی-منم برای اینکه ورشکست نشی همون بستنی شکلاتی میخورم.
-واقعا مرسی که درک میکنی ؟!
شادی کوتاه خندید و گفت :
شادی-خواهش میکنم .
گارسون اومد و سفارش هارو گرفت و رفت .
چشمم افتاد به میز کناریمون .
یه دختر ،نهایتن چهارده ساله با یه پسر که تازه سیبیلاش زده بود بیرون نشسته بودند پشت یه میز .
-دلم میخواد برم باهاشون حرف بزنم و آگاهشون کنم .
شادی رد نگاهمو گرفت .
شادی-تو نمیخواد فاز پتروس فداکار بگیری .
-دلم براشون میسوزه ،خیلی احمقن ،نه نه احمق نیستن ،نادونن .
شادی-بهار میخوای پاشیم بریم؟
-چرا؟
شادی-من اوردمت اینجا حال و هوات عوض بشه ،انگار داری بدتر میشی .
-نه دیگه بیخیال اصلا بهش فکر نمیکنم .
گارسونه بستنیامونو اورد و شروع کردیم به خوردن .
شادی-چه خوشمزس.
-بد نیست .
شادی-بهار.
-هوم.
شادی-دلم برات تنگ شده.
-خُلی؟!من نشستم روبروت میگی دلم برات تنگ شده؟!
شادی-دلم برای اونروزات تنگ شده ،یادته چه دیونه بازیایی در میووردیم .
-من اصلا دلم تنگ نشده.
شادی-چرا؟
-الانمو بیشتر دوست دارم .
شادی-از بس خُلی.
جوابشو ندادم ،یادمه تا پارسال شادی بهم میگفت خل حتما اعتراض میکردم ،واقعا چقدر لوس و چندش بودم.
بعد که بستنیامونو خوردیم پول میزو حساب کردم و از کافه زدیم بیرون .
شادی دزدگیر ماشینو زد و سوار شدیم .
-چرا حرکت نمیکنی؟
شادی-سردمه ،وایسا الان میرم.
دستاشو به دهنش نزدیک کرد و توی دستاش ها کرد .
شادی-میشینی پشت فرمون؟
-نه.
شادی-چرا؟!
چشمامو بستم و سعی کردم فراموش کنم ،ولی نمیشد لامصب .
....
-بابا میزاری بشینم پشت فرمون ؟!
بابا-نه!
-چرا؟!
.....
صدای نه گفتن بابا تو مغزم اکو میشد .
صدای استارت ماشین حواسمو جمع کرد .
چشمامو باز کردم و به پراید سفید رنگ روبروم چشم دوختم .
شادی دنده رو جا زد و حرکت کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #28
شادی-بیا بریم خونه ی ما !؟
-قربونت بزارم خونه مامان رها .
شادی-بهار؟
-ها.
شادی-چرا میگی خونه مامان رها ؟مگه تو اونجا زندگی نمیکنی !خب بگو خونه خودم .
-باشه ازین به بعد میگم خونه خودم ،حال منو بزار خونه خودم .
شادی-آفرین .
شادی منو دم خونه پیاده کرد و رفت .
زنگ آیفونو زدم ،بعد چند ثانیه در با تیکی باز شد .
درو هل دادم و رفتم تو .
فاصله بین حیاط و خونه رو با قدم های بلند طی کردم .
درو باز کردم و رفتم تو .سورن لم داده بود به مبل و دستاشو گذاشته بود روی سرش و چشماشو بسته بود .
مامان رها هم‌تو آشپز خونه بود و داشت بساط شامو آماده میکرد .
یه راست رفتم‌ تو آشپزخونه .
-سلام.
مامان رها تا صدای منو شنید دست از کار کشید .
مامان رها-سلااام دختر گلم .
"دختر گلم" هیچکس ،هیچکس جز مامان و بابام حق نداره این جمله رو به من بگه ،ولی خب ،مامان رها فرق میکنه
-خسته نباشید ،کمک نمیخواین .
مامان رها-نه عزیزم برو استراحت کن برای شام صدات میکنم .
-کمک خواستین منو صدا کنین .
مامان رها -حتما.
لبخند زدم و برگشتم و با دیدن سورن جلوی روم جا خوردم .
سورن-چته؟!جن که ندیدی .
-از جنم بدتری تو .
سورن-آره من پری ام .
-حس میکنم سقف داره میزیره .
سورن-نترس سقف محکمه نمیریزه اونکه داره میریزه فک توعه .
-آره از اعتماد به نفس زیاد تو داره میریزه .
مامان رها-اااه بسه چقدر بحث میکنین سرمو بردین .
از کنار سورن رد شدم و رفتم تو اتاقم .
نشستم روبروی آینه و به چهره رنگ پریدم‌ چشم دوختم .
چقدر نابود شدم ،چقدر پای چشمای خوشگلم گود رفته ،چقدر دلم میخواد گریه کنم .
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم .
کاش بودی بابا ،کاش بودی تا سرمو بزارم روی شونه هات و گریه کنم و تو موهامو نوازش کنی .
همش تقصیر منه که دیگه نیستین .من زندگیتونو نابود کردم .کاش منم اونشب میمردم .
بغض گلومو گرفته بود ،داد زدم ...
-ببار دیگه لعنتی ،خستم کردی .
سرمو گذاشتم روی میز.
با صدای تقه در به خودم اومدم .
به در نگاه کردم ،دستگیره اهسته باز شد و سر سورن اومد داخل .
سورن-میشه بیام تو؟!
نگاهمو ازش دزدیدم و دوباره سرمو گذاشتم روی میز .
صدای بسته شدن در اومد و بعد انگار سورن نشست روی تخت .
سورن-قصدم فوضولی نیست،ولی یه سوال دارم ؟!
جوابشو ندادم .
سورن-بپرسم؟!
بازم سکوت کردم .
سورن-منظورت از اینکه گفتی"ببار لعنتی خسته شدم"اشکات بود ؟!چرا نمیتونی گریه کنی ؟!
-کی بت اجازه داد بیای تو اتاق (داد زدم)برو بیرون .
سورن-آروم باش ،فقط میخوام کمکت کنم ،به من اعتماد کن .
بازم سکوت کردم .
سورن-لطفا !!!
با صدایی که دورگه شده بود گفتم:
-چرا باید بهت اعتماد کنم !.
سورن-چون میخوام کمکت کنم .
برگشتم سمتش و داد زدم .
-من به کمک هیچکس نیاز ندارم (با انگشت به در اشاره کردم)گمشو بیرون از اتاقم .
سورن بلند شد و همونطور که به سمته در میرفت گفت:
سورن-اگه یه روز خواستی درد و دل کنی رو من حساب کن .
بلند شدم و لباسامو با یه بافت سبز رنگ و شلوار اسپرت مشکی عوض کردم، موهامو گیس بافتم و رو تخت دراز کشیدم .
اگه خودمو بکشم میرم پیش مامان و بابام؟ یعنی اونا اصلا میخوان منو ببینن ؟
چی میگی بهار؟خودکشی؟ به این یه قلم چیز فکر نکرده بودی که به حمد خدا به اونم فکر کردی .خاک بر سرت که به این چیزا فکر میکنی .
چطوره برم پیش روانشناس؟ ولی نه روانشناسم فایده نداره برای زخمای من ‌.روانپزشک چطوره؟ آره یه دوتا قرص بده حداقل کابوس نبینم .ولی نه ،دوست دارم حداقل مامان بابارو تو خواب ببینم .
(سورن)
گوشیمو گذاشتم رو میز این رادمانم خُله ها ! چند روز دیگه زمستونه میگه بریم شمال!!شماله چه وقته اخه ؟تو این سرما!!!
خدا بداد زن آیندش برسته ،از دسته این دیونه میشه بدبخت .
حالا رادمانو بیخیال شادی از رادمان خُل تره ،میگه یلدا بریم بالای کوه!!دوتاشون دیونن بخدا !!
ما که کاری از دستمون بر نمیاد ،خدایا یه خیری بکن این دوتا رو شفا بده .
مامان رها-سورن بیا برو بهارو صدا کن شام بخوره ‌.
-مامان رها،قربون اون چشات بشم صدای دادش اومد گفتی بیا برو ببین چشه ،رفتم با اُردَنگی انداختم بیرون غرورمو لِه کرد ،جان من خودت برو .
مامان رها یکم خنثی نگام کرد و بعد راه افتاد سمت پله ها .
گوشیمو از روی میز برداشتم ،رادمان تو واتساپ پیام داده بود بازش کردم نوشته بود(جان خودت خوش میگذره بیا بریم شمال اذیت نکن )براش نوشتم( تو این سرماخَر میره مسافرت اونم کجا ،شمال!)
نوشت(داداش این عموم دیگه کیلید ویلاشو به من نمیده ها؟ بیا بریم تا ویلا هست )نوشتم(کیلید ویلای عموت بخوره تو سرت )نوشت(اذیت نکن دیگه ،بیا بریم)نوشتم(حالا ببینم چی میشه ،کاری نداری خدافظ)
اینترنت گوشیمو‌خاموش کردم و گوشیمو گذاشتم رو میز .دیونس بخدا .
با صدای در اتاق سرمو برگردونوگدم و به اتاق ها نگاه کردم مامان رها خیلی آروم از اتاق بهار اومد بیرون و خیلی آروم درو بست .
-چی شد؟
مامان رها-خوابش برده .
-اها .
مامان رها-بیا شام بخور .
-گشنم نیست .
مامان رها- حرف بیخود نزن پاشو بیا .
پوفی کشیدم و زود تر از مامان رها رفتم تو آشپز خونه و نشستم پشت میز .
مامان رها هم اومد و نشست پشت میز و مشغول غذا خوردن شد .
قاشوق و چنگالمو برداشتم و یکم خورشت سبزی ریختم رو برنجم و مشغول خوردن شدم .
من خورشت قیمه رو به خورشت سبزی ترجیح میدم ،نمیدونم چرا بیشتر مَرد ها برای خورشت سبزی جون میدن ،اصلا درکشون نمیکنم .
غذامو که خوردم یه لیوان آب ریختم و یه نفس خوردم.
-آااخیش تشنم بودا!! ،مامان رها دستت درد نکنه خوشمزه بود .
مامان رها- کاری نکردم مامان جان .
-من آخرش نفهمیدم براچی میخوای بری سوئد ،اونم خونه کی؟ عمه پَری ،تو که سال تا سال زنگم بهش نمیزدی چی شد یهو یه ماه میخوای بری اونجا ؟!
مامان رها- عمت زنگ زد گفت دلم برات تنگ شده جمع کن بیا خونه من ،منم دیدم نه تو تنهایی نه بهار قبول کردم .
-خب بهش میگفتی اون بیاد ‌.
مامان رها- دیگه بیلیط گرفتم .
-عه!کِی؟
مامان رها- امروز .
-اهااا ،اونوقت برا ساعت چند؟
مامان رها-فردا ساعت چهار بعد از ظهر .
-اها.
مامان رها- مراقب بهار باشی ها!!!
-نترس نمیکشمش .
بلند شدم و ظرفارو جمع کردم .
مامان رها-بزار من میشورم .
-نه نه اصلا .
مامان رها-باشه.
بعدم بلند شد رفت تو اتاقش .عجب من فقط یه تعارف کردم،منو با این همه ظرف تنها گذاشتی رفتی؟! بیا خودت بشور .
یکم به در اتاق مامان رها نگاه کردم وبعد پیشبند آشپز خونه رو پوشیدم و شروع کردم به شستن ظرفا.
خیلی دلم میخواد بدونم این دختره ،بهار،مشکلش چیه؟مخصوصا الان که فهمیدم نمیتونه گریه کنه .
چرا نمیتونه گریه کنه؟
بیخیال سورن ،اصلا به تو چه که تو مسائل شخصی دیگران سَرَک میکشی .
.........
چمدوناشو گذاشتم جلوی پاش و خیلی کوتاه همو بغل کردیم .
مامان رها-تاکید میکنم مراقب بهار باشیها؟!
-ای بروی چچچشم .
مامان رها بهارم کوتاه بغل کرد .
بهار-مراقب خودتون باشین .
مامان رها-تو هم همینطور عزیزم ،بازم میگم نگران هیچی نباش سورنو خودم بزرگش کردم.
بهار لبخند زد و گفت:
بهار-چشم .
مامان رها-چشمت بی بلا ،من برم دیگه دیر نشه .
-مراقب خودت باش .
مامان رها-خدافظ .
بهار-خدافظ ،میخواین چمدونارو بیارم براتون ؟!
مامان رها-نه عزیزم خودم میبرم .
مامان رها چمدون ها رو از روی زمین برداشت .
-خدافظ .
مامان رها-خدافظ مامان جان .
مامان رها که رفت رومو کردم به بهار.
-بیا بریم .
بدون حرف دنبالم راه افتاد .نزدیک در خروجی فرودگاه
بودیم که شادی از در فرودگاه اومد تو ،یکم دور و برشو نگاه کرد و وقتی مارو دید برامون دست تکون داد اومد سمتمون .
شادی-سلااام .
-دیر اومدی .
بهار- سلام .
شادی-مامان رها کو؟!
بهار-رفت .
ابرو های شادی رفت بالا .
شادی-رفت؟!
-آره رفت .
شادی-عههه چرااا ؟!میخواستم خدافظی کنم .
بهار-میخواستی فِس فِس نکنی .
- بیاین بریم ،وایسادیم وسط فرودگاه .
راه افتادم سمته در و از فرودگاه خارج شدم .
سوئیچو از جیبم در اوردم و قفل ماشینو باز کردم و نشستم پشت رُل .
از پنجره به بیرون نگاه کردم شادی و بهار داشتن حرف میزدند و آروم آروم میومدن سمته ماشین .
شرط میبندم دارن غیبت میکنن.چه کیفی میبرن از غیبت کردن ؟من نمیدونم .
(بهار)
شادی-تو میدونی مامان رها چرا رفت سوئد؟!
-آره گفت میخواد بره خونه دخترش .
شادی-اینو که منم میدونم ،میدونی چیه!!مامان رها حتی زنگم به عمه پری نمیزد الان پاشده رفته خونش؟!یکم عجیبه ،عجیب نیست؟!
-خُب ،نه ،اصلا عجیب نیست .
شادی-تو چی میدونی از خوانواده ما .
-ولی کلا خوانواده عجیبی داری.
شادی-اوهوم ،میشه گفت مرموزن .
ماشین سورنو از دور دیدم خودش نشسته بود تو ماشین و با یه پوزخند چندش آور به ما نگاه میکرد .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #29
-این پسر عموت آخر منو دیونه میکنه .
شادی-چرا؟!
-نگاه کن چجوری نگاه میکنه !!!
شادی رد نگاهمو گرفت و رسید به سورن .
شادی-ولش کن ،سورن کلا دهنش کَجه از بچگی همینجوری بود .
-کاملا مشخصه .
به سمته ماشین راه افتادیم ،شادی زود تر رفت نشست صندلی عقب ،منم به اجبار صندلی جلو نشستم .
سورن-حالا پشت سر کی غیبت میکردین؟!
شادی-به تو چه،فوضولیش به تو نیومده .
سورن-عجب .
-حرکت نمیکنی؟!
سورن استارت زد و راه افتاد .
سورن-شادی چرا ماشینتو نیووردی؟
شادی-خرابه؟
-چرا؟ زدی پُکوندی ماشینو ؟
شادی-نه بابا باطریش از کار افتاده .
-مگه ساعته که باطریش از کار افتاده ؟
شادی- ساعت که نیست...
برگشتم و خنثی بهش نگاه کردم .
-ساعت که نیست؟
شادی اخم کرد و با حرص گفت:
شادی-ااااااه جهنم و ضرر میگم ،دیروز رفته بودم میوه بخرم ماشینو پارک کردم گوشه خیابون وقتی اومدم معلوم نیست کدوم آدم روانی ای زده بود نصف ماشینو داغون کرده بود دادم صاف کاری درستش کنه .
سورن-خاک بر سرت .
شادی-خاک بر سر خودت .
- اونجا دوربینی چیزی نداشت که از توش ببینیم کی بوده؟
شادی-نه بابا فقط یکم درِ سمت چپ ماشین رفته تو .
-خب همونم .
شادی-دیگه دادم درستش کنه پولشم از جیب خودم دادم ،پیدا کردنش هیچ دردیو برام دوا نمیکنه .
صاف سر جام نشستم .
-چقدر تو نادونی .
شادی-حالا هرچی ،راستی پات خوب شد؟
-آره بابا فقط یکم ضرب دیده بود ،ولی ساق پام هنوز یکم کبوده .
شادی-خوب میشه ،نگران نباش .
-نگران نیستم .
سورن-میشه دهنتونو ببندین .
-چقدر تو بی ادبی .
سورن-به تو رفتم .
-به من رفته بودی که انقدر بی ادب نبودی .
سورن- میدونی چیه ؟صدات خیلی رو مخمه .
-عه منم میخواستم همینو بگم ،پس دهنتو ببند .
سورن- از اولشم بسته بود .
-نه بابا ،پس کی زِر زد که "دهنتونتونو ببندین" .
سورن-پس نتیجه میگیریم که دهنت از اول باز بوده که من این حرفو زدم .
شادی- خفه شین لطفا، عین این بچه های دوساله با هم‌بحث میکنین .
رومو کردم سمته پنجره و به بیرون نگاه کردم ،دیگه کم کم باید خودمونو برای برف آماده کنیم ،البته به این فرض که امسال برف بیاد .
سورن-شادی میای خونه ما؟!
-هه، خونه مااا!!
سورن-مگه تو اونجا زندگی نمیکنی ؟خب خونه تو ام میشه دیگه .
راست میگفت پس دهنمو میبندم که بیشتر از این زایع نشم.
شادی-نه بزارم خونه خودم .
سورن-باشه .
بعد چند دقیقه سورن سر کوچه ی خونه شادی نگه داشت .
سورن-سلام برسون به زنمو .
شادی-کوچیکیتو میرسونم .
سورن-لطف میکنی .
شادی-میدونم ،من شب یلدا میام اونجا،نیومدی که بریم کوه ،پس میام خونتون .
-کوه ؟!
شادی-آره.
-کوه براچی؟
سورن-دوست روانیتو نمیشناسی ؟!
-با تو نبودم (رومو کردم سمت شادی)کوه براچی؟
شادی-گفتم یلدا بریم بالای کوه آتیس روشن کنیم تا صب ،بعد این سورن گفت نه .
صاف نشستم سر جام .
-چه عجب یه عاقل تو خوانوادتون پیدا شد .
سورن- پس تو ام قبول داری که من عاقلم .
-کی با تو بود همه چیو به خودش میگیره .
سورن-تو .
-چی؟
سورن-تو با من بودی که گفتی عاقل .
-نخیر با تو نبودم .
شادی-خفه شین با من خدافظی کنین .
-خدافظ.
شادی-بای .
شادی پیاده شد و رفت سمت خونشون .سورن وایساده بود تا شادی بره تو خونه .
شادی که رفت تو خونه سورن دنده رو جا زد و حرکت کرد .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
73
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین