. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #131
پارت129


زن جلوی در درمانگاه بود که با جمله‌ی او سرش را چرخاند
_ خیلی ازتون تشکر می‌کنم خانم، ازطرف بنده از شوهرتون هم تشکر کنین.
موبایل سویل را درجیبش جا داد و تابلو به دست روانه‌ی مطب شد. بغل در اتاقی روی تابلوی مستطیلی زرد نام هوشنگ رضایی را دید و با انگشت سبابه ضربه زد.
سویل روی تخت گوشه‌ی اتاق افتاده و دکتر که منتظر آشنا و دوستی از طرف او بود با دیدن شاهرخ نسخه‌ای به دستش داد تا از داروخانه‌ی بغل درمانگاه تهیه کند. تابلو را به پایه‌ی تخت تکیه داد و از مطب بیرون زد. دریا، شب تیره، دختری تا کمر در آب، موی مشکی. بهتر ازهرکسی شاهرخ کدهای نقاشی را کنارهم گذاشت و ازحال اسفبار سویل باخبر شد. جواب زنگ ها تک وتوک، پیام‌ها کم وتک جمله‌ای. خودش اذیت نمیشد؟ شده که به این روز افتاده، شده که سحر دهان بازکرد و گفت شب ها به سختی آرامش می‌کند. پس چرا فاصله انداخته؟ عذاب می‌دهد تا شاهرخ را از دل بیرون کند؟حسش چیزی غیر از نفرت و بی تفاوتی بود که سویل را راهی درمانگاه کرده، وگرنه دوری ازکسی که حسی بهش نداری آب خوردن بود.
سویل با همان تخت روانه‌ی اتاق تزریقات، بغل مطب دکتر شد و رضایی سرُمش را که میزد توضیح داد:<<فشار هشت روی شیش، افت شدیدی داشته. خوب موقعی آوردنش. سنکوپ بوده که احتمالاً رفع میشه. به هوش اومد یه سری معاینات از سرو دست و پاشون می‌کنیم تا ببینیم دچار شکستگی شده یا سالمه.>>
روی صندلی کنار تختش نشست، سینه‌اش آتش می‌گرفت وقتی سوزن را در رگ سویل می‌دید. خوب دقت کرد، لاغر شده، رنگش عین گچ سفید و استخوان گونه برجسته بود. روی لپش هاله‌ای از سرخی دیده میشد، حتماً موقع فرود ضربه خورده. نگاه شاهرخ سُر خورد روی دست هنرمندش، همان دستی که کنار بدن بی رمقش افتاده، آستینش تا بازو بالا رفته وسوزن مهمان رگ پشت آرنجش بود. دست خودش جلو رفت تا پنجه‌ی کوچک و ظریفش را بگیرد که روی هوا ماند. با تعلل، مکث و تاخیر طولانی انگشتان سویل را فشرد و اشک در چشمش جوشید. ککش از رفتن پینار نگزید، الان از بی‌هوشی سویل می‌خواهد گریه کند. دست در دست او، سرش روی لبه‌ی تخت افتاد و بی‌صدا اشک ریخت. چندوقت بود کوه سینه‌اش آب نشده بود؟ آخرین بار فوت زیبا و گریه‌های پیمان در ختم، شاهرخ را تحت تاثیر قرارداد. کی گفته مرد گریه نمی‌کند؟ پای عشق وسط باشد سیل راه می‌ اندازد.
زیرلب آهسته، با ولوم پایین نالید:<<نباید پاتو می‌کشیدم وسط سویل. وجودت توان فشارو سختی رو نداره عزیزم. چرا افتادی بین من وپینار؟ اگه یک اتفاقی برات بیوفته چه جوابی دارم به سحرو خونواده‌ات بدم؟ خودخواهی کردم، خودخواه بودم به این زودی حسم‌رو بروز دادم. باید کارم‌رو با پینار تموم می‌کردم، بعد میومدم پیشت. دیر نیست، همه چی‌رو درست می‌کنم. تو فقط خوب شو، پاشو.>>
به نرمی دست سویل را فشارداد اما بلافاصله حس کرد دستش خالی شده و سرش که از لبه‌ی تخت بلند شد نگاهش اول به انگشت او، بعد روی چشم درشت سویل افتاد. خیلی طول نکشید رویش را به نشانه‌ی قهر آن‌ور کرد و با تندی گفت
_ عشقت بهم ثابت شد که اومدی؟
بزاق دهانش را قورت داد وخیسی پایین پلکش را خشک کرد. تک سرفه‌ ای زدو جواب داد:<<دارم دنبالش می‌گردم. دیروز توی دادگاه کاری که پینار باید چندماه پیش می‌کرد روکرد. بهم گفت ازچه روزی مدرک داره. رفتم دنبالش ولی... نگران نباش. چیزی که پینار فکر می‌کرد نیست، اصلاً ماجرا جوری نیست که اون دیده.>>
لحن وبرخورد سویل برایش غریب بود. جدی، خشن و بااکراه حرف میزد
_ هرچی اون دیده واسه خودش دیده، مهم اینه من چی ببینم. رک وپوست کنده بگم، تا آخرامسال وقت داری ثابت کنی موقع نامزدی خطایی ازت سر نزده. به سال جدید برسه رنگ من‌رو نمی‌بینی!
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #132
پارت130


***
حول وحوش چهار ساعت از روشنی هوا گذشته بود ولی سانتی متری از جای گرم و نرمش جابجا نشد. لای پتوی نازکی بدنش جا شده، کلاه کاپشن را روی سرش انداخته و خوابیده بود. قدش کمی بلندتر از طول سنگ قبر بود! کجا بهتر از این‌جا؟ کنار عشقش آرام به خواب رفته. کی بهتر از زیبا ازش پذیرایی می‌کرد؟ دیشب با پای پیاده و پتویی که توی مسیر خریده بود به مزار زیبا آمد، بی‌خیال خانه‌ی دوست و رفیق شد تا با لبخند و حرف‌های عاشقانه عشق بازی کند. سنگ را شست و گل های پلاسیده را کنار زد تا روی سنگ سرد آرام بگیرد. آتشی که شاهرخ با تحویل کارد به خانه‌ی آن‌ها انداخت با گذشت یک ماه خاموش یا کم فروغ نشده بود. احمدرضا و مهین روی سرش آوار شدند و دعوای حسابی کردند، پینار ازش دلیل می‌خواست اما جواب به احدی پس نداد. حدوداً پنج شب در این یک ماه به خانه رفته که عاقبتش جنگ وجدل با احمد بود و پشیمانی برای رفتن به آن‌جا و پناه بردن به خانه‌ی رفقا. به سرنوشت پینار دچارشد منتها بدتر.
خواهرش زمانی که خانه بود از اتاقش بیرون نمی‌آمد تا با مهین و احمد هم‌صحبت نشود، بعضی شب ها پیش نسرین می‌رفت، وقتی تیپ زده ازخانه می‌خواست بیرون برود مهین طعنه و کنایه‌اش را میزد و احمد دختری بنام پینار، که اسم مردی در شناسنامه‌اش باشد و پسر دیگری در زندگیش، ندارد.
پلکش ازهم جدا شد، بالاتنه‌اش را بلند کرد و با چشمان پوف کرده دنیای اموات را از نظرگذراند. کلاه از سر درآوردو از لای پتو بیرون آمد. صبح پنجشنبه بود، کنارقبر نشست و فاتحه داد. سوز بدی به پیشانی‌اش زد و نیم نگاهی به آسمان ابری وگرفته کرد. خدا را مخاطب قرارداد
_ مبادا بخاطر کاری که کرده عذابش بدی‌ها، هر عذابی هست نگه دار با خودم تصفیه کن. آدمای گناهکار روی زمینت بیشتر مستحق عذابن تا بنده‌های آسمونیت. هوای زیبام‌رو داشته باش.
ازپشت سر صدای نزدیک شدن قدم هایی به گوشش خورد اما به خیال این‌که فامیل و دوست رفتگان دیگرند برنگشت و شنید:<<این این‌جا چیکار می‌کنه؟! >>
مسعود؟ گردن پیمان به عقب چرخید و با دیدن خانواده‌ی زیبا بلندشد. سربه زیر سلام دادو متقابلاً از نیره شنید
_ دخترمون‌رو شکارکردی حالا اومدی سر قبرش پیک نیک؟ چه رویی داری تو پسر!
داغ فرزند مگر کهنه میشد؟ مسعود با دیدن چهره‌ی پیمان کنترل از کف داد، یقه‌اش را گرفت و با خشمی که عین دمل چرکی سرباز زده بود گفت:<<مگه آخرین باری که دیدمت نگفتم دیگه چشممون به هم نخوره؟ مگه نگفتم سرخاک دخترم ببینمت خاکت می‌کنم؟>>
پیمان احترام خاصی برای هرسه تایشان قائل است، هرکه برای زیبا عزیز بود برای او هم ارزشمند بود اما حرف های نیره ومسعود خنجر به قلبش فرو می‌کرد. داغش تازه میشد و انگیزه‌ی نابودی خودش چندبرابر. با نگاه به جایی از زمین و حنجره‌ی گرفته جواب داد
_ کاش من جای دخترت اون زیرخوابیده بودم عمو. هرکی ندونه شما بهتر می‌دونی واسه زیبا حاضر بودم جونم ‌رو بدم.
نیره که کنارمسعود قدعلم کرده بود توپید بهش:<<دخترم ازت جون خواست؟ یک زندگی سالم و آروم حروم شد براش. چرا؟ چون تو کردی! ره صدساله رو یه شبه می‌خواستی طی کنی، معلوم نیست چندتا جوون دیگه رو فرستادی سینه‌ی همین قبرستون!>>
مسعود حین تکان دادن پیمان صدای بغض آلود و خشدارش را بالا برد
_ هر دفعه می‌بینمت چنگ به قلبم می‌زنن. زیبا اگه خودشو نمی‌کشت باید از روی نعشم رد میشد تا بهت بله می‌گفت. رفت که اون روزهارو نبینه، توهم برو پیمان، نمی‌خوام کار دستت بدم. هنوز آروم نشدم.
نیره ومسعودی که مقابلش بودند با پدرو مادری که ده ماه پیش دید هیچ شباهتی نداشتند. شکسته و پیر شده به نظر رسیدند. پیمان حرف مسعود را زمین نزد، پتو را روی ساعد دست راستش آویزان کرد و ازکنار مینا که می‌گذشت برای لحظه‌ای چشم در چشم شدند. چه اشک‌ها که با هم نریختند و امروز رفتار دیگری کرد
_ لعنت به روزی که زیبا بهت دل بست. کاش عاشقت نمیشد.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #133
پارت131


ذره ذره‌ی بدنش نفرت بود، نفرت از خودش، پیمان. از اسمش، از رسمش، از جدو آبادش، از گِرم به گِرم هیکلش. چهره‌اش را درآینه نمی‌دید که مجبور نشود تصویر نقش اول مرگ زیبا را با مشت پایین بیاورد. زیبا ازجانش عزیزتر بود،کسی به زیبایی زیبا برایش نبود. سنگینی حرف های نیره و مسعود زد به مغزش و ازمغز به کل سلول های بدنش رفت. درد افکار شوم را دوباره کنارهم چید! باید موی دماغ حذف شود و آخرش جانی که جان عشقش را گرفت بگیرد!
***
ازپشت میزش برخاست و روی صندلی تک نفره مقابل شاهرخ نشست. با لحن مصمم و جدی گفت:<<مهریه هیچ ارتباطی به طلاق نداره جناب ابراهیمی. اگه پرداخت نشه مطابق قانون باهاتون برخورد میشه. >>
_ من مشکلی برای پرداخت سکه ندارم، یک ماه دیگه مطابق قانون باید اول سه تا سکه بدم که میدم ولی طلاق نمیدم. موکلتون یکیش‌رو بخواد.
_ گروکشی گره از کار هیچ کدومتون باز نمی‌کنه. ممانعت برای جدایی وقت تلف کردنه و عمرخودت هدر میره. وگرنه موکل بنده مهریه‌اش رو سر موعد می‌گیره و احتمال داره پرونده‌ی طلاق رو با جدیت پیگیری نکنه.
صالحی دعوتش کرده بود دفتر تا توافقی حاصل کنند که شاهرخ روی شرطش پافشاری کرد. مهریه برابر طلاق. حربه‌ی خیلی از آقایانی که هم‌زمان وقت مهریه و طلاق استفاده می‌کنند ولی تیر شاهرخ داشت به سنگ می‌خورد. پیناریعنی بی‌خیال جدایی می‌شود؟ سکه هرماه به دستش می‌رسد و روزگارش هم با ماکان می‌گذرد. زندگی خوشگل و عادی.
از دفتر صالحی که بیرون آمد به سویل زنگ زد حالش را بپرسد که رد تماس داد. همان شب با بدخلقی و اخم به بیمارستان بردش و ازدست وپا و سرش عکس گرفتند، به تشخیص دکتر خطر رفع شد و کوفتگی کمرو دست راستش طبیعی بود. همه چیز طبیعی بود جز خود سویل. به زور نگاه شاهرخ می‌کرد، سخت جواب دوکلمه حرفش را میدادو پاسخ زنگ و پیام هم تمام. تنها روزنه‌ی شاهرخ برای جویا شدن از حال سویل، سحر بود که همش در گوشش می‌خواند این ماجرا تهش به ترکستان ختم میشود و بی‌خیال سویل شو ولی برای ول کردن دیر بود.
عقربه‌ی ساعت از ده شب گذشته بود که صدای تلفن درخانه پیچید و از پشت میز آشپزخانه بلندش کرد. شماره‌ی قباد را دیدو جواب داد:<<جونم داداش؟>>
_ حالا شدیم داداش؟ اون وقتی که باید من‌رو به نازیلا معرفی می‌کردی و نکردی چی بودم برات؟
شاهرخ هیجان زده پرسید:<<دیدیش؟؟ پسره مهمونی گرفته؟ >>
_ مهمونی گرفته ولی ندیدمش. خدایی عجب جیگرایی میان شاهرخ، یکی از یکی ترگل برگل تر. خیلی وقته هوس یه همچین پارتی هایی کردم. حیف کسی منو نمی‌شناسه وگرنه می‌رفتم تو. گفتی اسم پسره چی بود؟
تلفن بی سیم دم گوشش و روی مبل نشست. پسر اطلاعاتی ازخودش نداد. شاهرخ دست آزادش را پس گردنش گذاشت و گفت:<<چطور؟>>
_ می‌خوام سوسکی برم تو بگم ازطرف این پسره دعوت شدم. کسی چه می‌فهمه؟ خودم‌رو ازش قایم می‌کنم تا پارتی تموم بشه. من‌رو مهمونای دیگه باید ببینن.
_ لازمه نکرده. نیم ساعت دیگه خودم میام اون‌جا کشیک میدم. تو که نازیلا رو ندیدی بخوای شناسایی کنی، من باید باشم. یه نصفه ماکارونی برات نگه داشتم، بیا شام بخور.
شیفت عوض شد، جای قباد، شاهرخ رفت دم خانه‌ی ویلایی تا بعد پارتی ببیند نازیلا بین کسانی که از آن‌جا بیرون می‌آیند هست یا خاک جدیدی سرش بریزد. فعلاً چیزی که دستگیرش شده بود مهمانی های آخر هفته‌ی این پسره هست. چه اهمیتی داشت که نازیلا با دوقطره اشک به خدمت گرفتدش و حالا دروغ آدرس خانه و شماره موبایل رو شده و شاید خزعبلاتش درمورد برادرو ساسان و پدر هم الکی باشد؟ یادش رفت آن دروغ ها را، فقط هدفش اثبات عشقش به سویل بود. سرش کلاه رفت؟ عیبی ندارد، با نازیلا کار دیگری داشت.
بی کبریت و قهوه پلکش تا ساعت چهار صبح باز ماند و چشم از درخانه و مهمانانی که به مرورخارج می‌شدند برنداشت. هر دختری بیرون می‌آمد چشم ریز می‌کرد که تشخیصش دهد ولی هر رنگ و نوع دختری را دید جز نازیلا و آخرپشت فرمان خوابش برد.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #134
پارت132


زرده‌ی آفتاب بالا آمده بود که سرش عین فنر از روی فرمان به هوا پرید و موقعیت اطراف را جست وجو کرد. کفتر روی شیشه‌ی جلو کارخرابی کرده بود. این‌هم از شانس اول صبحش. دمغ وپکر آتش کرد سمت خانه‌ی سیامک و توی مسیر نان تازه گرفت تا صبحانه را با مامان و بابا بخورد. با استقبال کتایون و قیافه‌ی خوابالود سیامک وارد شد و قدم هایش طرف آشپزخانه رفت. بدموقع نبود ولی بیدارشان کرد. نان را روی میزگذاشت و پشت آن نشست، سیامک چشم کتی را که سرش داخل یخچال بود دور دید و شیر آب سینک را بازکرد و دست وصورت شست که همراه شد با خنده‌ی شاهرخ. کتی مربا و خامه را کنار نان قرارداد وگفت
_ وا! خل شدی مادر؟ چیزخنده داری دیدی بگو منم بخندم.
نگاهش را جایی غیر ازسمت سیامک که با دستمال کاغذی صورت خشک کرده روی صندلی نشست برد و جواب داد:<<یاد یه جوک افتادم.>>
_ جوک تر از وضع ما؟ چی شد؟ واسه دادگاه مدرک بردی بگی اون فیلم و صدا جعلی بوده؟
تکه‌ای نان جدا کرد وحین لقمه گرفتن گفت:<<مادر من، جعل نه، سوءتفاهم. یه کارخیری کردم که شرش پام‌رو گرفت و هزار دفعه هم برات توضیح دادم. حالام در به در دنبال دختره‌ام که رد و نشونی ازش پیدا کنم بیاد شهادت بده مسئله چیز دیگه‌ای بوده.>>
زیرچشمی کتی و سیامک را پایید و زمزمه کرد:<<جوری که پینارهمه جا پر کرده خائنم، والا برای تجدید فراش هم که شده باید ثابت کنم خیانتی درکار نبوده.>>
کتی لقمه را گوشه‌ی لپش جای داد و بهش تشر زد:<<چه غلطا! حرف از دختر و ازدواج بزنی نزدیاااا. حداقل تا پنج سال من و پدرت ریکاوری ذهنی نیاز داریم، حتی خودت.>>
خواست مزه‌ی دهانش را بسنجد که پشیمان شد. پینار کاری کرده حرف عروس وسط بیاید کتایون جوش بزند. شاهرخ کم کم داشت باور می‌کرد برای سویل باید از هفت خوان رستم بگذرد ولی ثانیه‌ای به نداشتنش فکر نکرد. همین که جواب تلفنش را نداده دیوانه‌اش کرده، امروز زنگ آیفون را شده می‌سوزاند اما باید ببیندش. دلش بدجور هوایی شده.
***
چشم سحرخوب با تیپ و چهره‌اش آشنا بود و گوش سویل پر ازتوضیحات سحر. بشقاب میوه و چای دم کرده را درسینی چید و از آشپزخانه آورد، روی میز پذیرایی گذاشت و روی کاناپه کنار سحر نشست. گلویی صاف کرد وبا نگاه به دوخواهر گفت
_ اگه عصر جمعه‌ای برنامه‌ای داشتین که با اومدنم به هم خورد معذرت می‌خوام. به هرحال شما از نزدیکترین دوستای پینار هستین و قطعاً برای بنده قابل اعتمادین. یک امانتی‌ای هست که لطف کنین بعد رفتنم بدین بهش.
چنگی به کیسه‌ای که پایین پایش به کاناپه تکیه داده بود زد و از روی میز به سمت سویل دراز کرد. ازش گرفت و سحر دست به سینه با لحن رسمی پرسید:<<مگه شما هم‌دیگه رو نمی‌بینین؟ پس چرا شخصاً بهش نمی‌دین؟>>
همزمان که خودش را جلوکشید و فنجان چای از سینی برداشت مغموم و گرفته جواب داد
_ قسمت نبود دیگه ببینمش! زحمت تحویلش افتاد گردن شما. هر وقت زیارتش کردین...
صدایش لرزید و قلوپی ازچای داغ خورد. درخودش بود، عبوس و ژولیده، با دست مویش را صاف کرده و آمده، جای کت و پیراهن، تی شرت ساده به تن کرده بود. سویل نگاه از صورت کنجکاو سحر گرفت و به ماکان داد. پسری که شب تولد آمد بشاش و قبراق تر بود، ماکان الان عین غروب جمعه گرفته به نظر می‌رسید. پینار به این زودی با پارتنرش به آخرخط رسید؟ چرا خودش چیزی نگفت؟ سویل سرسری و گذرا پرسید:<<مشکلی پیش اومده حلش کنیم؟>>
ماکان با مکث چشم از روی فنجان در دستش بالاآورد وجواب داد
_ وقتی مشکل خودت باشی چطوری می‌تونی حلش کنی؟ دغدغه‌ام فقط پیناره، لطفاً اون‌رو بهش بدین. بهتون زحمت دادم.
چای نصفه را به سینی تحویل داد و با چهره‌ی پکر رفت. دو خواهر ازدیدن ماکان درخانه شوکه شدند ولی به پای شوکی که حرف‌هایش داد نبود.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #135
پارت133


سویل با چشم ریز کرده به جای خالی ماکان زل زد و گفت
_ غلط نکنم یه چاخانی کرده! با اون یال و کوپال آخه چجور می‌تونه دردسر درست کنه واسه پینار؟ حدس می‌زنم رد گم کنیه! پینار بحبوحه‌ی دادگاه و طلاقه، این‌رو فرستاده تا نقش بازی کنه برامون به گوش شاهرخ برسه که کات کرده و همون ‌جوری که شاهد قرو اداش با ماکان بودیم، شاهد جداییش هم باشیم. وگرنه عدل باید کیسه رو بده ما؟ می‌داد نسرین، می‌داد پیک بفرسته براش، خودش قرار آخرو می‌ذاشت و بهش می‌داد.
سحرهمزمان به سویل گوش داد و درکیسه را بازکرد. شمع های استوانه‌ای کوتاه قرمز درلیوان استوانه‌ای هم اندازه‌ی شمع که روی بدنه‌ی هرکدام با رنگ مشکی حروف انگلیسی نوشته شده بود.
_ وا، خودش‌رو کشت واسه چندتا شمع تزیینی؟ زنگ بزن بیاد ببره.
سر سویل از داخل کیسه درآمد و شانه‌ای بالا انداخت، به گوشه‌ی پذیرایی رفت تا به پینارخبر دهد، هرچند حدس و گمان خودش را بیشتر قبول داشت. پای راست سحر روی پای چپ رفت و گفت:<<ریختش به شکست خورده ها می‌خورد تا بازیگر. شرط می‌بندم کات کردن. شرط ببندیم؟>>
سویل سری به بالا وپایین تکان دادو حین شنیدن صدای بوق از پشت خط پرسید:<<شرط چی؟>>
***
_ به نظرت چرا به خودت نداده؟ هی میگم از برق بکش بیرون، زنگ بزن، پیام بده. میگی می‌ترسم تهش هیچی نشه، بفرما اینم تهش.
اعصابم به هم ریخته که بود هیچ، توپ و تشرهای نسرین رسما داغانم کرد و سرش داد زدم:<<چرا زبون آدمیزاد حالیت نیست شاهرخ افتاده روی دنده‌ی لج، صالحی میگه چغره، به هیچ صراطی مستقیم نیست، طلاق نمیده. با ماکان تا کجا پیش برم؟ تا آینده‌ای که نمی‌دونم تکلیف خودم چیه؟>>
اشکم درنیامده پشت دستم را روی پلکم کشیدم، دو پا داشتم دوتا دیگر قرض کردم و نسرین همش غر زد یواش تر. خب بی قرار بودم، تحمل نداشتم برای تاکسی بایستم. نسرین عصر حوصله‌اش سر رفت و سری بهم زد که نمی‌آمد بهتر بود، هی به سرم کوبید وگفت:<<دیوانه، خل وچل، پسر گریز. دو سه روز سنگین بشی خسته میشه میره پی زندگیش. مرد جماعت‌رو نشناختی؟ جایی میرن که آسایش و لذت باشه، نه اخم و تخم.>>
دست خودم نبود، رابطه‌ام را کم می‌کنم تا فراموشم کند و من بمیرم. شاهرخ طلاق نمی‌داد، عین کف دست می‌شناختمش، بیوفتد روی دور لجبازی کسی حریف نمی‌شود. فیلم وصدا هم مال قبل عقد و تعهد زناشویی بود و قاضی بسنده نکرد. سر پیمان توی تمبانش بود، ندید خواهرش را در باتلاق انداخته. ذره‌ای دل برایش نمی‌سوزانم چون شرایطم وخیم شده وطلاق بی طلاق. ماکان تا کی با دختری باشد که عقد مرد دیگریست؟ عمرش را از سرراه نیاورده، خسته می‌شود، موذب می‌شوم. نمی‌خواهم کلافه‌اش کنم. با پای پیاده نسرین را کشاندم تا خانه‌ی سویل. چرا خانه‌ی سویل؟ دلش تنگم نشده که به هوای هدیه ببیندم؟ سنگ در گلویم جاخوش کرد و نفسم را برید. مگر سویل رابط یا معرف بود؟ حتماً فهمیده چرا عقب کشیدم و می‌خواهد با ندیدنش راحت تر ازش دل بکنم. در تماس پریشب جوری صحبت کرد انگار همیشه هست و حالا جوری رفته انگار هیچ‌وقت نبوده.
پایم به فرش خانه‌ی سویل رسید و دست دادیم، نه صمیمی، معمولی. از تولدش به این‌ور رفاقتمان کم‌رنگ شد. عصر روزی که دادگاه طلاقم بود برای امتحان کردنش آمدم ولی چیزی بروز نداد. بی معطلی روی کاناپه ننشسته گفتم:<<چی گفت؟ چی داد؟>>
_ نه به این شوری شوری، نه به اون بی نمکی. تویی که آب دستت بود گذاشتی اومدی خب نمی‌ذاشتی بره.
نسرین سرکوفتش را بهم زد و پیشم هم نشست. سحر با کیسه‌ای در دستش وارد پذیرایی شدو سویل پرسید:<<دعوا کردین یا دوستانه اومدین کنار؟>>
این‌ها چه می‌گویند؟ کی کنارآمده؟ هدفم بود به مرور رابطه را تمام کنم، نه یک شبه. ماکان که از هدفم خبر نداشت، چرا خرابش کرد؟ شاید بو کشیده سرسنگین شدم و.... وای خدا. بی تاب و قرار کیسه را بازکردم و شمع در برد نگاهم قرار گرفت. یکی از کیسه برداشتم و چنددرجه چرخاندم حرف انگلیسی p به چشمم خورد. بقیه‌ی لیوان‌های استوانه‌ای نیز که شمع قرمز به همان شکل درآمده بود درآوردم و روی میز کنارهم چیدم. PINAR .
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #136
پارت134


دلم به ثانیه نکشیده خالی شد، اشک فرصت پر شدن کاسه‌ی چشمم را نداد، یکسره ریخت، ولو شدم روی کاناپه و دستانم جلوی صورتم را گرفت، صدای هق هقم به هوا رفت و سرم روی پای نسرین افتاد. شمع داده مال سرقبرم؟ یا جای خودش داده باهاش ناهار بخورم و اشک شمع موقع اعصاب خوردی دلداریم بدهد؟ به گوشیم پیام خورد، صاف نشستم و ازجیب مانتویم درآوردم. شماره‌اش را دیدم گریه‌ام بند آمد. چندباری پشت هم پلک زدم تا نگاه تارم را شفاف کنم.
" آرزوم بود پا به پام پیر بشی،نه این‌که تو دستم اسیر بشی، اسیر باشی زود سیر میشی. نیومده بودم دلیل دل مشغولی و خرابی آینده‌ات باشم، اومده بودم دنیا رو باهات بسازم ولی عمر جنین عشق قد نداد و مُرد. یادت نره قبل خواب این شمع‌ها رو روشن کنی، شاید حال درونت بهتر شد و منم یه کوچولو به هوای تو بهتر شدم. هرکاری کردم آرامش داشته باشی ولی... ببخش که خودم شدم دلیل دل آشوبیت. ببخش!!"
زیرلب می‌خواندم وگوش تیز می‌کردند تا بشنوند. خانه ذره ذره دور سرم چرخید، تکه تکه رویم آوار شد و موبایل توی دستم لرزید وجلوی پایم افتاد. ماکان؟ تو کی شدی دلیل آشوبم؟ ازکجایت درآوردی این چرندیات را؟ برای لحظه‌ای از اول تا آخر آشناییمان از جلوی چشمم رد شد و یادم نیامد بهش گفته باشم بودنت اذیتم می‌کند. خودش برید و دوخت؟ مگر رابطه دوطرفه نیست؟ هرم گرما از زیرپوست صورتم فوران می‌کرد و ناخنم تا آخر توی کف دستم رفت، خشم جای ناراحتی را گرفت و با نگاه به شمع، همراه با نفس های حرصی زمزمه کردم
_ این آخرش نیست ماکان!
***
حق نداشت با من این‌طور تا کند، شمع به چه دردم می‌خورد؟ ماکان، شاهرخ نبود که با خیانت ولش کنم و کنار بکشم. شاهرخ نبود که با نقشه‌ی موزیانه دلم را آرام کنم. شاهرخ نبود که به نبودش عادت کنم. ماکان شبیه هیچ‌کس نبود، همه کس بود. به خیال خودش، می‌خواسته او باشد که رابطه را تمام می‌کند؟ نمی‌گذارم، خودم مگرجرئت کردم با یادگاری دادن خداحافظی کنم؟ تا قبل ازپیام، دلیل دل آشوبیم نبود که شد، نه این‌که جنگ اعصاب درست کرد، چون نگفته و بی‌صدا رفت نبخشیدمش و آمدم برای توضیح قانع کننده اما حرصم را روی کی جز اوخالی کنم؟ کی را دارم؟
کل رستوران ساکت وگردن ها سمت وسط رستوران که ما ایستاده بودیم چرخید. از تیله‌های قهوه‌ایش بهت وحیرت می‌بارید، دستش بالا آمد و روی لپ چپش نشست، لپی که ثانیه‌ای پیش کبابش کردم و کف دستم سوخت، مثل دلم. به محض ورود کنار یکی از میزها دیدمش که مشغول صحبت با یکی از مشتریان بود، طاقت نیاوردم و با قدم های بلند بهش رسیدم و صدای رسیدنم درکل سالن پیچید. زدمش و تازه سرو رویش را دیدم، بی کت و شلوارو کروات، نگاهش کدر و بی رنگ. کاش آشوبم بودی و جدا نمی‌شدی. خودم هم پشیمان بودم از فاصله گرفتن و دوری. لبانم از هم جدا میشد ولی توان تولید صدا نداشتم و قطره‌ی اشکم جبران حرف‌های نزده بود. یکهویی مرا درآغوشش میان نگاه سنگین مشتریان جای داد و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم تا گریه‌ام را پنهان کنم. صدایش از لای مویم پچ پچ وار آمد
- دفعه‌ی آخرته می‌ذاری کسی اشکت‌رو ببینه.
حلقه‌ی دستانش دور کمر وگردنم تنگ تر شد و بغلش قایم شدم. مگرچه ازش خواستم؟ ازکل دنیا همین تکه جا بس بود. قول داده تکیه گاهم باشد، پشتم را خالی کند مرد نیست. من هم بخواهم به فکرش باشم و بخاطر طلاق و آینده‌‌ی گنگم ترکش کنم نباید قبول کند، ماکان باید ثابت کند چقدر پایم می‌ماند و با شرایطم می‌سازد.
دستم را گرفت و به طبقه‌ی بالا اتاق مدیریت برد. خواست مرا به سمت مبل هدایت کند که دستم را کشیدم، از جایم جم نخوردم و توپیدم بهش
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #137
پارت135


_ بهم دست نزن، نیومدم بشینم، اومدم بگم صد رحمت به شاهرخ! بهونه برای به هم زدن عقد خیلی داشت ولی نکرد، تا آخرش با وجود نامردی کنارم بود و خودم ولش کردم، نه مثل تو که مشتاق خراب کردن رابطه‌مون بودی بدون این‌که بهونه‌ای داشته باشی. اومدم بگم یک نفری موفق شدی من‌رو از هر چی مرده زده کنی. اونی که یه روزه تغییر رویه بده آفتاب پرسته، نه آدم. دم دمی بودی و نگفتی حداقل خوب شد خودت نشونم دادی. نیومدم التماس کنم، اومدم بگم نه می‌بخشم نه فراموش می‌کنم.
به روی پاشنه چرخیدم و دستم روی دست‌گیره رفت که بازوانم را سفت گرفت و داد زد:<<بهم دروغ نگو پینار. به جفتمون دروغ نگو. خودت خوب می‌دونی میمردم هم حاضر نبودم بینمون‌رو کسی خراب کنه، چه برسه خودم. مجبورم برم چون نمی‌دونم کجای زندگیتم، چیکار می‌کنم، درستم یا غلط. میرم که جلوی طلاقت رو نگیرم، مبادا احساسی عمل کنی و خوشبختیت ‌رو خراب کنم.>>
نه! حس ششمم دروغ نمی‌گفت، حرف‌های خودش نبود، کسی پُرش کرده. ماکان یک شبه این‌طور عوض نمیشد، عوضش کردند. مبهوت و مات خیره‌اش شدم، سرم ناخودآگاه به دو طرف تکان خورد و گفتم
_ هیچ می‌فهمی چی داری میگی؟ تو جلوی طلاق و خوشبختیم‌ رو می‌گیری؟
دستانش از روی بازویم سرخورد و رفت پشت میز نشست. به صندلیش تکیه داد و دستانش روی دسته‌ی صندلی و سرش روی پشتی آن جای گرفت. برای لحظاتی پلک بست و با مکث زیاد، چشمش که باز شد با نگاه به نقطه‌ای گنگ گفت
_ دیروز ظهر این‌جا بود. اولش فکر کردم تو آدرس من ‌رو دادی. من بالا نشسته بودم که گویا ازیکی از گارسونا سراغ من‌رو می‌گیره و میگه می‌خوام ببینمش. گارسون اومد بالا، گفت طرف خودش‌رو برادر خانم سلیمی معرفی کرده و منم سپردم با عزت و احترام راهنماییش کنن داخل.
به مبل چرم مشکی جلوی میزش اشاره زد و ادامه داد
_ دقیقاً همین‌جایی نشست که تو دفعه‌ی اول اومدی نشستی و منم جلوش.
باهام دست دادو یه نگاهی به اطرافش کرد. با لبخند و تمسخر حرف زد:<<همه‌ی دخترا گول همچین ابهت و تجملاتی رو می‌خورن، پینارخیلی تقصیری نداره.>>
هرکی جای من بود می‌ترسید یا تعجب می‌کرد ولی من خونسرد بودم، حتی از خودش ریلکس تر. پیمان باورش نمیشد. پرسید
_ برادر دخترایی که باهاشون بودی زیاد این‌جا رفت و آمد داشتن یا همیشه بی‌خیالی؟ باقی پسرا سرتا پاشون زرد میشه یکی از اقوام دختر ببیندشون، داداش که جای خود داره.
دیدم شمشیر رو از رو بسته. با لبخند و لحن آرومی جواب دادم:<<زرد شدن مال زمانیه که خطا وگناهی از کسی سر بزنه. یادم نمیاد راهی رو اشتباه رفته باشم که مسیرش به شما بخوره.>>
پیمان به مبل تکیه داد و دستاش‌رو پشت سرش قلاب کرد. با اخم و نگاه غضبناک گفت:<<چرا! رفتی، زیادی هم رفتی، اون‌ قدری که ندونسته شدی عامل تباهی اونی که مثلاً دوستش داری.>>
کم کم اخمام رفت توهم، نفهمیدم چی داره میگه. گیجی من‌رو که دید واضح تر صحبت کرد:<<چیه؟ تصور کردی شدی سوپرمن و داری یک دختر بازنده رو برنده می‌کنی؟ نخیر.>>
خودش‌رو کشید جلو، جفت آرنج هاش‌رو گذاشت رو زانوش و باخشم گفت:<<عین یه سرعت گیر شدی. پینار بخاطرت رفته لای منگنه، نقشه‌ها داشتم براش و با اومدنت زدی خرابش کردی. می‌خوای بهت ثابت کنم؟ برو بپرس شاهرخ به ازای طلاق چی ازش خواسته. این‌که دست بکشه از مهریه. پینار ساده‌ست، به علاقه‌ی آبکی تو دل بسته و داره با شاهرخ بازی‌ای رو شروع می‌کنه که تهش باخته و دقیقاً تویی که داری بازنده‌اش می‌کنی، حتماً تو گوشش وعده وعید و حدیث عشق زیاد گفتی که هوایی شده.>>
خواستم قانعش کنم درموردم فکر غلط می‌کنه. عین پیمان خودم‌رو کشیدم جلو و عشق خودش‌رو مثال زدم
_ باورم نمیشه این‌رو مردی میگه که عشق آتشین و به قول پینار افسانه‌ای رو تجربه کرده. بهم گفته برادرش چیا کشید و هنوزم داره بهش فکر می‌کنه. به نظرت درسته عشق‌رو قضاوت کنیم؟ یا معیار عشق خودتو برای باقی عشقا بذاری؟
با فک قفل شده ومشت گره کرده جواب داد:<<نه پینار، زیباست. نه تو، منی. اونم خیلی بیجا کرد از عشقم چیزی به تو گفت، حساب اون جدا. اما تو خوب حواست روجمع کن، ازش دور بمون وگرنه می‌برمش جایی که دستت بهش نرسه تا روزی که بتونه با عقلش تصمیم بگیره، نه احساسش.>>
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین