یونگسو سرش را تکان داد. سوجونگ از اتاق بیرون رفت. بانو وو را دید که آتشی در حیاط روشن کرده و با چشمهایی پر از اشک، در حال جوشاندن آب است. بدون هیچ حرفی از حیاط بیرون آمد و دوان دوان راه بازار را در پیش گرفت. دو ساعت از ظهر گذشته و چند تکه ابر سفید، روی زمین سایه انداخته بودند. پسر جوان، بعد از پشت سر گذاشتن بازار که از قبل خلوتتر به نظر میرسید، به مهمانخانهای که یونگسو نشانیش را داده بود رسید.
و مستقیم به سمت زن میانسالی که به مشتریهای اندکش رسیدگی میکرد رفت. زن در حالیکه تمام مدت لبخند میزد و به خاطر سرما دستهایش را به هم میمالید، به سمت او برگشت. پسر جوان پرسید:
- ببخشید خاله! نوشیدنی سنگین و کهنهای دارین که با خودم به خونه ببرم؟
زن سر تا پای او را نگاه کرد و گفت:
- بله که دارم.
سوجونگ کیسهی سکههایش را از یقهاش بیرون آورد و پرسید:
- میشه با ظرفش بهم بفروشیدش.
زن مردد به او نگاه کرد و پلک زد. اهل فضولی کردن نبود. فقط تعجب کرده بود:
- خب باشه.
نیم لبخندی روی لبهای پسر جوان نشست:
- ممنون.
مهمانخانهدار گفت:
- یه لحظه صبر کن.
و به آشپزخانهاش رفت. سوجونگ اطرافش را تماشا کرد. بوی غذا و مردانی که با اشتها غذا میخوردند، گرسنگیش را به خاطرش میآوردند. دلش مالش میرفت و میتوانست صدای شکمش را بشنود؛ اما میدانست در آن لحظه، مجالی برای رفع گرسنگی ندارد. همانطور که در فکر بود، ناگهان با صدای بلند و خشنی از جا پرید:
- هی! برامون غذا و نوشیدنی بیارین.
با احتیاط به پشت سرش نگاه کرد. همان شکارچیهای بردهای بودند که صبح با آنها مواجه شده بود. چهار مرد ورزیده بودند که مردی را با طناب بسته و کشان کشان دنبال خود میکشیدند. آنها اسیرشان را مجبور کردند روی زمین بنشیند و خودشان دور میزی نشستند.
زن مهمانخانهدار با صدای بلند جواب داد:
- الان میام.
سوجونگ سرش را چرخاند و اخم کرد. از رفتارشان با شخصی که دستگیر کرده بودند؛ حس بدی داشت و حضورشان اذیتش میکرد. مهمانخانهدار، سریع خودش را به او رساند، ظرف نوشیدنی را به دستش داد و سکههایش را گرفت. پسر تشکری کرد و با عجله آنجا را ترک کرد. هر چند حس کنجکاویش به خاطر چیزی که دیده بود، آزارش میداد اما در آن لحظه باید به خانه استاد وو بر میگشت. پس راه آمده را به سرعت برگشت و به محض رسیدن، بدون معطلی وارد خانه شد. همسر استاد آب را که تازه گرم شده بود، برداشته و داشت به اتاق میبرد. سوجونگ ظرف را نشانش داد و گفت:
- یه کم نوشیدنی کهنه خریدم. برای تمیز کردن زخمش. نوشیدنش هم کمک میکنه دردشو تحمل کنه.
بانو وو آهی کشید و خواست تشکر کند؛ اما بغضش اجازه نداد. پسر منتظر ماند تا او اول داخل شود و خودش پشت سرش وارد شد. یونگسو با آمدن آنها از جایش برخاست و ظرف آب را با احتیاط از مادرش گرفت. زن خطاب به او گفت:
- یونگسو جان! برو مرهمی رو که توی آشپزخونه نگه میدارم برامون بیار.
پسرک ظرف آب را زمین گذاشت و با عجله از اتاق خارج شد. لحظاتی بعد سه نفری با کمک هم زخمهای مرد بیهوش را تمیز کردند. مرهم زدند و بستند. سپس مقداری از نوشیدنی را به خوردش دادند و اجازه دادند بخوابد. با اینحال در
حین انجام دادن این کارها سوجونگ هنوز داشت به شکارچیهای برده فکر میکرد.
بخش سوم
غریبهای در شهر
شب، مدتی میشد که فرا رسیده و یونگ سو گوشهای خوابش برده بود. سوجونگ روی زمین نشسته و زانو به بغل، چشمها را روی هم گذاشته بود. دنبال فرصتی میگشت که اجازه بگیرد تا برای خواب و استراحت به مهمانخانه برود.
همسر استاد مدتی طولانی میشد از اتاق بیرون رفته و هنوز برنگشته بود. مسافر جوان پلکها را گشود و با نگاهی خسته، به استاد که در خواب، به آرامی نفس میکشید، چشم دوخت. بعد کف دستش را به زمین چسباند تا برخیزد اما همان موقع، مادر یونگسو، با یک میز پایه کوتاه که چند ظرف سوپ رویش چیده شده بود، پیدایش شد. سوجونگ به احترام او برخاست. بانو وو با لبخندی خجالتزده گفت:
- یه کم غذا حاضر کردم. یونگسو از صبح تا حالا چیزی نخورده و تو هم...
سوجونگ گفت:
- خب من میتونم برم...
اما واقعاً دلش میخواست بماند و همانجا چیزی بخورد. احساس میکرد دیگر نای راه رفتن ندارد.
همسر استاد گفت:
- بیا اینارو از من بگیر. تو خیلی بهمون کمک کردی و من اجازه نمیدم گرسنه اینجا رو ترک کنی.
سوجونگ مردد میز را از او گرفت و گوشهی خلوتی گذاشت. زن سرش را به سمت پسرش چرخاند و با دیدن او که خواب بود، گفت:
- آه! پسرک بیچاره من خوابش برده!
و به
طرفش رفت تا بیدارش کند. سوجونگ همانطور ایستاده منتظر ماند. حالا دیگر احساس غریبی میکرد. بانو وو به نرمی دستش را روی شانه پسرش گذاشت و او را تکان داد:
- یونگ سو! عزیزم بیدار شو. باید یه چیزی بخوری.
پسرک تکانی خورد. سرش را بلند کرد و خواب آلود به مادرش نگاه کرد:
- هوم!
- باید غذا بخوری.
یونگسو یک چشمش را مالید:
- میل ندارم.
ناکئیونگ معترض گفت:
- ولی اینطوری خودتو از گرسنگی میکشی!
پسر بدون اینکه به حرف مادرش گوش کند، دوباره دراز کشید. بانو وو، با بیچارگی آهی کشید.
سوجونگ وقتی ناتوانی زن را در آن وضعیت دید، دلش به حالش سوخت. به کمک همسر استاد آمد. سعی کرد خودش را سر حال نشان دهد و در همان حال گفت :
- اوهو میل ندارم دیگه چه معنایی میده زود باش پاشو بچه جون.
و دست او را گرفت. یونگسو با لحنی پر از خواهش گفت:
- لطفاً بذارین بخوابم.
سوجونگ او را به زور بلند کرد و گفت:
- وقتی میخوابی که غذا خورده باشی. پاشو ببینم.
لبخند قدرشناسانهی محوی روی لبهای بانو هو نشست:
- درسته پسرم، تو از صبح تا حالا چیزی نخوردی. اگه این طوری پیش بری مریض میشی.
سوجونگ پسر را برد و کنار میز نشاند و رو به زن گفت:
- خانوم خودتون هم لطفاً بیاین.
همسر استاد لحظهای مردد به پسرش و آن مرد جوان که قصد داشت فضای غمزدهی خانه را با لحن شادش عوض کند، نگاه کرد و گفت:
- آه! بله.
و کنار پسرش روی زمین نشست. سوجونگ با رضایت آن دو را در کنار هم تماشا کرد. یک مادر و پسر و ناخودآگاه دلش گرفت. با این وجود نشست و از همسر استاد بابت غذا تشکر کرد. بانو ناکئیونگ گفت:
- میبخشید که چیز زیادی برای خوردن نیست. عجله داشتم که زودتر یه غذایی حاضر کنم. قبل از این که خوابتون بگیره.
سوجونگ باز هم قیافهی سر حالی به خود گرفت و گفت:
- ولی برای من این سوپ خیلی هم زیاده و فعلاً بهترین غذای دنیاست.
زن لبخندی زد و به پسرش نگاه کرد. یونگ سو به غذایش خیره شده بود. سوجونگ نچ نچ کنان گفت:
- آه! فکر میکنم این بچه فقط میخواد به غذاش زل بزنه.
و سقلمهای به او زد. پسرک تکانی خورد و معترض گفت:
- دارم میخورم.
جوان با رضایت به او نگاه کرد و خودش شروع به خوردن سوپش کرد. سوپ مزه ی چندان دلچسبی نداشت ولی برای آدم گرسنهای مثل او در آن لحظه بهترین غذایی بود که میتوانست بخورد. بانو وو با تعجب غذا خوردنش را تماشا کرد. آن پسر غریبه، که ظاهرش او را بیشتر یک مسافر آواره نشان میداد، علاوه بر اینکه کاملاً آداب غذا خوردن را داشت رعایت میکرد، با لذت تمام نیز سوپش را میخورد. زن دیده بود مردم عادی سوپ را هورت میکشند و برایش دیدن رفتار سوجونگ عجیب بود. دلش میخواست از او در این مورد سؤال کند اما با این فکر که کار مؤدبانهای نیست، سکوت کرد و در حالیکه سوپ خودش را هم میزد پرسید:
- از سوپ خوشت اومده؟
این حرف یونگسو را هم متوجه مهمانشان کرد. سوجونگ لبخندی زد و گفت:
- گفتم که برام بهترین غذای دنیاست. آخه میدونین من یه مسافرم و دیر به دیر پیش میاد که یه غذای گرم بخورم.
یونگسو با چشمهایش خواب آلودش او را تماشا کرد:
- مادر من آشپز خوبی نیست. من و پدرم به آشپزیش عادت کردیم. فکر نمیکردم یه نفر دیگه هم پیدا بشه که بتونه مزهی غذاهاشو تحمل کنه!
سوجونگ گفت:
- هی بچه! هیچ وقت جلوی غریبهها از مادرت ایراد نگیر.
- ایراد نگرفتم! حقیقترو گفتم.
بانو وو خندید:
- اشکالی نداره. بذار هر چی میخواد بگه.
و بعد اشاره کرد که سوپشان را بخورند:
- لطفاً بخورید تا سرد نشده. اگه سرد بشه بدمزگیش بیشتر مشخص میشه.
هر دو پسر از زن تبعیت کردند و مشغول خوردن سوپشان شدند. بعد از غذا یونگسوی خسته بلافاصله به خواب رفت. اما ذهن سوجونگ مشغول بود. میتوانست به مهمانخانه برود و دیگر مزاحم آن خانواده نشود اما از طرفی دلش نمیآمد آنجا را ترک کند. مردد بین رفتن و ماندن، برخاست و درست وقتی مادر یونگسو در حال بردن ظرفها بود، وسایلش را برداشت و گفت:
- خانوم! من دیگه باید برم.
زن که در حال بیرون رفتن از در بود، ایستاد و گفت:
- اما...
میخواست از او خواهش کند بماند اما از یک طرف غذای زیادی برای سیر کردن شکم یک نفر دیگر نداشتند و از طرفی هم بالاخره او یک غریبه بود و هنوز غیر قابل اعتماد ولی چون خودش میدانست این افکار با آنچه به عنوان رفتار یک نجیبزاده به آن اعتقاد داشت مغایرت دارد، احساس شرمندگی و گناه کرد.
سوجونگ گفت:
- جای دوری نمیرم. میرم به مهمونخونه. همونجا میمونم. اگه کاری داشتین میتونین یونگسو رو دنبالم به اونجا بفرستین.
@AYSA_H