. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #101
مردی که از نیزار بیرون آمده بود رو به سوار پرسید:
- نتونستی پیداش کنی؟
و وقتی نگاه دوستش را دید تازه متوجه سوجونگ شد و سرش را چرخاند. سوجونگ خودش را کمی جمع و جور کرد و قیافه‌ای جدی به خودش گرفت. مرد سوار که با دقت او را تماشا می‌کرد پرسید:
- بگو ببینم پسر! مسافری؟
سوجونگ مستقیم به چشم‌های او زل زد و جواب داد:
- آره.
شکارچی با سر به اطراف اشاره کرد و پرسید:
- تو این طرفا کسی رو ندیدی؟
سوجونگ جواب داد:
- نه، هیچ‌کس.
- از کجا میای؟
- شهر کوچیکی که نزدیک مرزه.
آن یکی که از این سؤال و جواب خسته شده بود رو به دوستش گفت:
- برادر! باید بجنبیم؛ ممکنه دیر بشه و اون لعنتی از دستمون در بره.
- نترس، زیاد دور نمیشه.
- ولی...
سوار بدون اینکه چشم از مسافر جوان بردارد گفت:
- حتی اگه اون فرار کنه، الان یه جایگزین براش جلومون هست.
سوجونگ با اینکه منتظر شنیدن چنین حرفی بود، در دل لعنتی فرستاد، چوبدستیش را با دو‌ دست محکم و نزدیک به بدنش نگه داشت و یک قدم به عقب برداشت اما ناگهان سر و صدایی از نیزارها شنیده شد و دو شکارچی برده با شنیدن صدای سوتی که علامتی بود از طرف همکارانشان، سریع به عقب برگشتند. مردی که پیاده بود با صدای بلندی گفت:
- خودشه، پیداش کردن.
و سریع وارد نیزار شد. سوار نیز سمت دیگر را گرفت و اسب‌ها را به حرکت در آورد. سوجونگ با رفتن آن‌ها نفس راحتی کشید ولی فکر کرد باید تا واقعاً به دردسر نیفتاده یا به کسی صدمه نزده، هر چه زودتر از آنجا دور شود.
پس با سرعت آن محل را ترک کرد. آن‌قدر سریع می‌رفت که خستگی بیشتر از قبل بر او غالب شد اما تا وقتی خیالش بابت شکارچی‌های برده راحت نشد، توقف نکرد و بالاخره پس از چند ساعت پیاده‌روی بی‌وقفه، هنگام ظهر توانست شهر و دروازه‌هایش را از دور ببیند، دیگر چیزی نمانده بود؛ باری را که روی دوشش بود کمی جا به جا کرد و به قدم‌هایش سرعت داد. به دروازه‌ی شهر که رسید، پشت سر افرادی که می‌خواستند وارد شوند ایستاد، دو‌ نگهبانی که جلوی دروازه بودند، با صبر و حوصله مهرها و وسایل را چک می‌کردند و به مردم منتظر، اجازه‌ی ورود می‌دادند. نوبت سوجونگ که رسید، پسر جوان مهرش را نشان داد، نگهبان به مهر و وسایلش نگاهی انداخت و اجازه داد داخل شود.
سوجونگ از دروازه‌ی شهر گذشت و نفس راحتی کشید. حالا باید جایی برای استراحت پیدا می‌کرد. قدم‌زنان وارد بازار شد و به محض ورود، همراه با رنگ‌های مختلفی که چشمش را نوازش دادند، بوی ادویه‌ها و سبزیجات مختلف به مشامش رسید. رنگ‌های تند و شاد در کنار رنگ‌های تیره و کدر و خنثی زیبایی خاصی به بازار داده بودند. پارچه‌های ابریشمی و صدای خش‌خشی که از آن‌ها هنگام عرضه‌ی فروشنده‌ها به مشتری‌ها بر‌می‌خاست، آن‌قدر برایش خوشایند و یادآور خاطرات گذشته بود که دلش می‌خواست لمسشان کند. زن‌ها و مردها با لباس‌های رنگی ابریشمی یا کتانی، موهای سنجاق زده یا بافته، کلاه به سر یا بی‌کلاه، در حال خرید یا در حال گفت‌وگو با فروشنده‌ها و دیگر خریداران بودند و بچه‌ها دوان دوان از لا به لای جمعیت می‌گذشتند. از دیدن این تصاویر بعد از ماهها به سوجونگ احساس زندگی دست داد. در حالی‌که با چشم‌هایش این مناظر را می‌بلعیدند، قدم زنان راه افتاد. گاهی می‌ایستاد و به اجناس نگاه می‌کرد و گاهی کلاه یا وسیله‌ای را امتحان می‌کرد.
اما با بلند شدن سر و صدایی همراه با صدای طبل از سمت میدان شهر، حواسش به آن سمت جلب شد و دید کسانی با کنجکاوی، دست از هر کاری داشتند کشیدند. کار یا خریدهای خود را رها کردند و به سمتی که صدا می‌آمد رفتند. سوجونگ به جمعیت بازار که لحظه به لحظه از آن کاسته می‌شد نگاه کرد و او نیز کنجکاویش گل کرد. بنابراین همراه دیگران به طرف میدان شهر رفت. وقتی رسید، متوجه شد عده‌ی زیادی آنجا جمع شده‌اند؛ پس به آرامی از بین جمعیت گذشت و دید مردی را به تیرکی بسته‌اند و قصد دارند شلاقش بزنند.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #102
بدون اینکه چشم از آن صحنه بردارد، از مردی که کنارش ایستاده بود، پرسید:
- ببخشید اینجا چه خبره؟!
مرد گفت:
- مگه نمی‌بینی؟! می‌خوان استاد وو رو به جرم توهین به فرماندار تنبیه کنن.
سوجونگ متعجب پرسید:
- اون یه استاده؟!
- آره به بچه‌ها درس میده ولی الان ببین به خاطر حرفش توی چه دردسری افتاده!
مرد دیگری که حرف‌های آن‌ها را می‌شنید گفت:
- میگن توی پایتخت نتونست جلوی زبونشو بگیره و به ملکه و مقامات توهین کرد؛ تبعیدش کردن به این شهر، اینجا هم دست بردار نیست.
هنوز حرف آن مرد کاملاً به پایان نرسیده بود که جمعیت شکافته شد و پسر نوجوانی که سنی بین چهارده و پانزده سال داشت جلو رفت و با ترس و نگرانی فریاد زد:
- پدر!
استاد وو صدای پسرش را شنید و فریاد زد:
- یونگ‌سو نزدیک نشو.
پسر حرف پدرش را نشنیده گرفت و برای حمایت از او به طرفش دوید اما نگهبان‌ها و مردم جلویش را گرفتند. یونگ‌سو گریه کنان تقلا می‌کرد:
- ولم کنین... ولم کنین... نمی‌تونین... نمیذارم...
اما کاری از پیش نبرد و از جمعیت بیرونش کشیدند. سوجونگ از دیدن این صحنه قلبش به درد آمد، دندان بر هم فشرد و به قصد دلداری دادن پسرک، چرخید تا از بین مردم تماشاچی عبور کند اما یونگ سو این بار از نزدیکی او، جمع را کنار زد و دوباره برگشت. سوجونگ می‌دانست آن بچه با این کار به خودش و پدرش بیشتر آسیب می‌زند. پس درست وقتی که می‌خواست از کنار او بگذرد، بازویش را محکم گرفت. یونگ‌سو تند برگشت. مسافر جوان سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
- نه پسر جون نرو، این‌طوری برای پدرت دردسر بیشتری درست می‌کنی.
یونگ سو با التماس و گریه کنان سعی کرد بازویش را رها کند:
- خواهش می‌کنم بذار برم. پدرم کاری نکرده اون بیگناهه.
سوجونگ با ملایمت گفت:
- می‌دونم.
- پس بذار...
جوان، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان داد و همان لحظه صدای شلاق را که هوا را شکافت شنید، فرود آمدنش را دید و از فریاد درد آلود استاد وو، یک لحظه چشم‌ها را با اخم بست و قبل از اینکه یونگ سو برگردد و این صحنه را ببیند؛ مانعش شد:
- نه نگاه نکن.
و او را هول داد تا از آن‌جا بیرونش ببرد:
- بیا بریم.
پسرک در حالی که اشک می‌ریخت، مقاومت می‌کرد و پدرش را صدا می‌زد. سوجونگ او را از بین جمعیت بیرون آورد، یونگ‌سو دست آن مرد جوان را که در نظرش غریبه‌ای بیشتر نبود، از روی شانه‌اش کنار زد اما او بازویش را گرفت و محکم نگهش داشت و در حالی‌که صورتش از خشم قرمز شده بود دندان به هم سایید:
- تو نمی‌تونی بری، نباید...
یونگ‌سو با چشم‌هایی خیس و نگاهی حیران برق اشک را در چشمانش دید. اینکه یک غریبه داشت برای او و پدرش گریه می‌کرد، در نظرش باور کردنی نبود؛ اما سوجونگ واقعاً می‌خواست بزند زیر گریه. با دیدن پدر و پسری که به دردسر افتاده بودند، یاد پدرخوانده‌اش افتاده بود. شنیده بود پیرمرد هنوز دنبالش می‌گردد و از دوریش بار سنگین غمی را به دوش می‌کشد ولی او حتی نتوانسته بود خودش را نشانش دهد. یونگ‌سو با صدای لرزانی پرسید:
- چرا... چرا... نمیذاری برم پیشش؟
و باز هم صورتش خیس از اشک‌هایش شد. سوجونگ با همان لحن ملایم قبلش گفت:
- چون ممکنه صدمه ببینی و اگه اتفاقی برای تو بیفته فقط باعث غم و ناراحتی بیشتر اون میشه. تو که اینو نمی‌خوای؟
یونگ‌سو جوابی نداد. داشت به صدای فریاد پدرش گوش می‌کرد و دست‌هایش می‌لرزیدند. سوجونگ دست‌‌های او را گرفت تا آرامش کند اما پسر ناگهان خودش را در آغوشش انداخت:
- می‌ترسم... می‌ترسم اتفاقی... براش بیفته...
مسافر جوان شوکه از این اتفاق بغضش شکست و صورتش خیس از اشک شد. خیلی آرام دستش را بالا آورد و سر یونگ سو را نوازش کرد.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #103
خستگی و گرسنگیش را با دیدن وضع آن پسر و پدرش فراموش کرده بود و دلش دیگر جای گرم و راحتی برای خوابیدن نمی‌خواست. سر یونگ‌سو هنوز روی سینه‌ی او و دست‌هایش دور کمرش حلقه شده بود. سوجونگ در حال نوازش سرش زمزمه کرد:
- قوی باش پسر، قوی باش و بذار اشکات صورتتو خیس کنن. یه روز انتقام این صورت خیس گرفته میشه.
گریه‌ی یونگ‌سو از احساس این‌که یک غریبه دردش را می‌فهمد، شدت گرفت و شانه‌هایش از فشار گریه تکان خوردند. سوجونگ دندان برهم فشرد و از اینکه قدرتی نداشت تا جلوی شلاق خوردن مردی را بگیرد، احساس ناامیدی کرد. تنبیه استاد وو پس از مدت خیلی کوتاهی به پایان رسید و بعد از آن، جمعیت به آرامی متفرق شد. یونگ‌سو با شنیدن دور شدن صدای پاها، سرش را از روی سینه‌ی جوان برداشت، او را کنار زد، اطرافش را نگاه کرد و به سمت پدرش دوید:
- پدر جان!
سوجونگ با این حرکت او سریع چرخید و وقتی دید مأموران اجرای حکم از آن‌جا دور می‌شوند، خودش را به استاد و پسر نوجوانش رساند. مرد به خاطر پنجاه ضربه‌‌ی شلاقی که خورده بود، از هوش رفته بود. یونگ‌سو داشت سعی می‌کرد طناب‌ها را باز کند اما زورش نمی‌رسید. هان سوجونگ گفت:
- من بازشون می‌کنم.
و وقتی مشغول این کار شد، زیر لب با عصبانیت زمزمه کرد:
- چه‌طور می‌تونن چنین بلایی سر یه آدم بی‌آزار بیارن و همین طوری اونو دست بسته بذارن و برن؟!
و پس از باز کردن طناب‌ها، قبل از اینکه استاد وو زمین بیفتد، هم‌زمان با یونگ‌سو او را گرفت و گفت:
- زودباش کمک کن پدرتو برگردونیم خونه.
پسر سری تکان داد و با کمک سوجونگ، پدرش را به سمت خانه برد. زبانش در دهانش نمی‌چرخید و نمی‌دانست چه بگوید. فقط بغض کرده بود و به سختی نفس می‌کشید. با قدر شناسی به مرد جوان غریبه که اخمی بر پیشانی داشت و موهایش نیمی از صورتش را پوشانده بودند، نگاه کرد. نگاه‌های مردم و بی تفاوتی آن‌ها به وضعیت پدر زخمیش آزارش می‌داد و در دل آن‌ها را به شدت سرزنش می‌کرد. صدای دم و بازدم نفس‌های استاد وو به زحمت شنیده می‌شد. وقتی به خانه رسیدند ، با همسر استاد رو به رو شدند که با نگرانی جلوی در ایستاده بود اما با دیدن وضع شوهرش ناگهان جلو دوید:
- آه آقا!
اما قبل از اینکه به او برسد، حرف سوجونگ مانعش شد:
- زود باشین جای استراحتشو براش آماده کنین.
زن گیج شد و یک لحظه بین رفتن و ماندن مردد ماند. ولی بعد، سریع به داخل دوید تا خواسته‌ی سوجونگ را عملی کند. مرد بیهوش را به خانه بردند و در محل استراحتش دمرو خواباندند. در حین انجام دادن این کار سوجونگ گفت:
- باید براش پزشک خبر کنیم تا به زخماش رسیدگی کنه.
همسر استاد که نامش ناک‌ئیونگ بود و تشخصش از حرکاتش مشخص بود، چشم‌های درشتش با دیدن رد شلاق روی تن شوهرش که در قسمت‌هایی پوست را دریده و به گوشت رسیده بود، از اشک پر شد و با صدای بغض آلودی جواب داد:
- اما این شهر فقط یه طبیب داره که اون هم از آشناهای فرمانداره و ...
ولی نتوانست ادامه بدهد و در حالی که دستش را جلوی دهانش می‌گذاشت، صورتش را برگرداند تا پسرش اشک‌هایش را نبیند.
سوجونگ اخم کرد و گفت:
- ولی بالاخره اون یه پزشکه و باید وظیفه‌شو انجام بده.
یونگ سو سرش را پایین انداخت و گفت:
- اون این کارو نمی‌کنه.
سوجونگ لب‌هایش را به هم فشرد. مدتی در سکوت به زخم‌ها نگاه کرد و بعد همسر استاد را مخاطب قرار داد:
- باشه پس یه کم آب گرم کنین خودمون به زخماش رسیدگی می‌کنیم. اگه مرهم یا داروی گیاهی هم برای زخم دارین بیارین.
زن با شنیدن حرف‌های او، بهانه‌ی بیرون رفتن را برای گریه کردن پیدا کرد. پس بدون اینکه چیزی بگوید، به تکان سر اکتفا کرد و به سرعت اتاق را ترک کرد.
مرد جوان در حین تماشای رفتن او یونگ‌سو را مخاطب قرار داد و پرسید:
- ببینم توی خونه، نوشیدنی الکلی کهنه دارین؟
پسر گفت:
- ما توی خونه نوشیدنی نگه نمی داریم. برای پدرم ضرر داره و مادرم هم به خاطر اون نمی‌نوشه.
سوجونگ پرسید:
- پس کجا می‌تونم پیدا کنم؟
یونگ‌سو سرش را خاراند:
- مهمون‌خونه‌ای که آخر بازاره، شاید داشته باشه.
سوجونگ گفت:
- باشه، پس من میرم بیارم. تو و مادرت هم تا بر می‌گردم با آب گرم زخماشو با یه پارچه‌‌ی خیس تمیز کنین. سعی کنین آب زیادی به زخما نرسه.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #104
یونگ‌سو سرش را تکان داد. سوجونگ از اتاق بیرون رفت. بانو وو را دید که آتشی در حیاط روشن کرده و با چشم‌هایی پر از اشک، در حال جوشاندن آب است. بدون هیچ حرفی از حیاط بیرون آمد و دوان دوان راه بازار را در پیش گرفت. دو ساعت از ظهر گذشته و چند تکه ابر سفید، روی زمین سایه انداخته بودند. پسر جوان، بعد از پشت سر گذاشتن بازار که از قبل خلوت‌تر به نظر می‌رسید، به مهمانخانه‌ای که یونگ‌سو نشانیش را داده بود رسید.
و مستقیم به سمت زن میانسالی که به مشتری‌های اندکش رسیدگی می‌کرد رفت. زن در حالی‌که تمام مدت لبخند می‌زد و به خاطر سرما دست‌هایش را به هم می‌مالید، به سمت او برگشت. پسر جوان پرسید:
- ببخشید خاله! نوشیدنی سنگین و کهنه‌ای دارین که با خودم به خونه ببرم؟
زن سر تا پای او را نگاه کرد و گفت:
- بله که دارم.
سوجونگ کیسه‌‌ی سکه‌هایش را از یقه‌اش بیرون آورد و پرسید:
- میشه با ظرفش بهم بفروشیدش.
زن مردد به او نگاه کرد و پلک زد. اهل فضولی کردن نبود. فقط تعجب کرده بود:
- خب باشه.
نیم لبخندی روی لب‌های پسر جوان نشست:
- ممنون.
مهمان‌خانه‌دار گفت:
- یه لحظه صبر کن.
و به آشپزخانه‌اش رفت. سوجونگ اطرافش را تماشا کرد. بوی غذا و مردانی که با اشتها غذا می‌خوردند، گرسنگیش را به خاطرش می‌آوردند. دلش مالش می‌رفت و می‌توانست صدای شکمش را بشنود؛ اما می‌دانست در آن لحظه، مجالی برای رفع گرسنگی ندارد. همان‌طور که در فکر بود، ناگهان با صدای بلند و خشنی از جا پرید:
- هی! برامون غذا و نوشیدنی بیارین.
با احتیاط به پشت سرش نگاه کرد. همان شکارچی‌های برده‌ای بودند که صبح با آن‌ها مواجه شده بود. چهار مرد ورزیده بودند که مردی را با طناب بسته و کشان کشان دنبال خود می‌کشیدند. آن‌ها اسیرشان را مجبور کردند روی زمین بنشیند و خودشان دور میزی نشستند.
زن مهمان‌خانه‌دار با صدای بلند جواب داد:
- الان میام.
سوجونگ سرش را چرخاند و اخم کرد. از رفتارشان با شخصی که دستگیر کرده بودند؛ حس بدی داشت و حضورشان اذیتش می‌کرد. مهمان‌خانه‌دار، سریع خودش را به او رساند، ظرف نوشیدنی را به دستش داد و سکه‌هایش را گرفت. پسر تشکری کرد و با عجله آنجا را ترک کرد. هر چند حس کنجکاویش به خاطر چیزی که دیده بود، آزارش می‌داد اما در آن لحظه باید به خانه استاد وو بر می‌گشت. پس راه آمده را به سرعت برگشت و به محض رسیدن، بدون معطلی وارد خانه شد. همسر استاد آب را که تازه گرم شده بود، برداشته و داشت به اتاق می‌برد. سوجونگ ظرف را نشانش داد و گفت:
- یه کم نوشیدنی کهنه خریدم. برای تمیز کردن زخمش. نوشیدنش هم کمک می‌کنه دردشو تحمل کنه.
بانو وو آهی کشید و خواست تشکر کند؛ اما بغضش اجازه نداد. پسر منتظر ماند تا او اول داخل شود و خودش پشت سرش وارد شد. یونگ‌سو با آمدن آن‌ها از جایش برخاست و ظرف آب را با احتیاط از مادرش گرفت. زن خطاب به او گفت:
- یونگ‌سو جان! برو مرهمی رو که توی آشپزخونه نگه میدارم برامون بیار.
پسرک ظرف آب را زمین گذاشت و با عجله از اتاق خارج شد. لحظاتی بعد سه نفری با کمک هم زخم‌های مرد بیهوش را تمیز کردند. مرهم زدند و بستند. سپس مقداری از نوشیدنی‌ را به خوردش دادند و اجازه دادند بخوابد. با این‌حال در حین انجام دادن این کارها سوجونگ هنوز داشت به شکارچی‌های برده فکر می‌کرد.
بخش سوم
غریبه‌‌ای در شهر
شب، مدتی می‌شد که فرا رسیده و یونگ سو گوشه‌ای خوابش برده بود. سوجونگ روی زمین نشسته و زانو به بغل، چشم‌ها را روی هم گذاشته بود. دنبال فرصتی می‌گشت که اجازه بگیرد تا برای خواب و استراحت به مهمانخانه برود. همسر استاد مدتی طولانی می‌شد از اتاق بیرون رفته و هنوز برنگشته بود. مسافر جوان پلک‌ها را گشود و با نگاهی خسته، به استاد که در خواب، به آرامی نفس می‌کشید، چشم دوخت. بعد کف دستش را به زمین چسباند تا برخیزد اما همان موقع، مادر یونگ‌سو، با یک میز پایه کوتاه که چند ظرف سوپ رویش چیده شده بود، پیدایش شد. سوجونگ به احترام او برخاست. بانو وو با لبخندی خجالت‌زده گفت:
- یه کم غذا حاضر کردم. یونگ‌سو از صبح تا حالا چیزی نخورده و تو هم...
سوجونگ گفت:
- خب من می‌تونم برم...
اما واقعاً دلش می‌خواست بماند و همانجا چیزی بخورد. احساس می‌کرد دیگر نای راه رفتن ندارد.
همسر استاد گفت:
- بیا اینارو از من بگیر. تو خیلی بهمون کمک کردی و من اجازه نمیدم گرسنه اینجا رو ترک کنی.
سوجونگ مردد میز را از او گرفت و گوشه‌ی خلوتی گذاشت. زن سرش را به سمت پسرش چرخاند و با دیدن او که خواب بود، گفت:
- آه! پسرک بیچاره من خوابش برده!
و به طرفش رفت تا بیدارش کند. سوجونگ همان‌طور ایستاده منتظر ماند. حالا دیگر احساس غریبی می‌کرد. بانو وو به نرمی دستش را روی شانه پسرش گذاشت و او را تکان داد:
- یونگ سو! عزیزم بیدار شو. باید یه چیزی بخوری.
پسرک تکانی خورد. سرش را بلند کرد و خواب آلود به مادرش نگاه کرد:
- هوم!
- باید غذا بخوری.
یونگ‌سو یک چشمش را مالید:
- میل ندارم.
ناک‌ئیونگ معترض گفت:
- ولی این‌طوری خودتو از گرسنگی می‌کشی!
پسر بدون اینکه به حرف مادرش گوش کند، دوباره دراز کشید. بانو وو، با بیچارگی آهی کشید.
سوجونگ وقتی ناتوانی زن را در آن وضعیت دید، دلش به حالش سوخت. به کمک همسر استاد آمد. سعی کرد خودش را سر حال نشان دهد و در همان حال گفت :
- اوهو میل ندارم دیگه چه معنایی میده زود باش پاشو بچه جون.
و دست او را گرفت. یونگ‌سو با لحنی پر از خواهش گفت:
- لطفاً بذارین بخوابم.
سوجونگ او را به زور بلند کرد و گفت:
- وقتی می‌خوابی که غذا خورده باشی. پاشو ببینم.
لبخند قدرشناسانه‌ی محوی روی لب‌های بانو هو نشست:
- درسته پسرم، تو از صبح تا حالا چیزی نخوردی. اگه این طوری پیش بری مریض میشی.
سوجونگ پسر را برد و کنار میز نشاند و رو به زن گفت:
- خانوم خودتون هم لطفاً بیاین.
همسر استاد لحظه‌ای مردد به پسرش و آن مرد جوان که قصد داشت فضای غم‌زده‌ی خانه را با لحن شادش عوض کند، نگاه کرد و گفت:
- آه! بله.
و کنار پسرش روی زمین نشست. سوجونگ با رضایت آن دو را در کنار هم تماشا کرد. یک مادر و پسر و ناخودآگاه دلش گرفت. با این وجود نشست و از همسر استاد بابت غذا تشکر کرد. بانو ناک‌ئیونگ گفت:
- می‌بخشید که چیز زیادی برای خوردن نیست. عجله داشتم که زودتر یه غذایی حاضر کنم. قبل از این که خوابتون بگیره.
سوجونگ باز هم قیافه‌ی سر حالی به خود گرفت و گفت:
- ولی برای من این سوپ خیلی هم زیاده و فعلاً بهترین غذای دنیاست.
زن لبخندی زد و به پسرش نگاه کرد. یونگ سو به غذایش خیره شده بود. سوجونگ نچ نچ کنان گفت:
- آه! فکر می‌کنم این بچه فقط می‌خواد به غذاش زل بزنه.
و سقلمه‌ای به او زد. پسرک تکانی خورد و معترض گفت:
- دارم می‌خورم.
جوان با رضایت به او‌ نگاه کرد و خودش شروع به خوردن سوپش کرد. سوپ مزه ‌ی چندان دلچسبی نداشت ولی برای آدم گرسنه‌ای مثل او در آن لحظه بهترین غذایی بود که می‌توانست بخورد. بانو وو با تعجب غذا خوردنش را تماشا کرد. آن پسر غریبه، که ظاهرش او را بیشتر یک مسافر آواره نشان می‌داد، علاوه بر این‌که کاملاً آداب غذا خوردن را داشت رعایت می‌کرد، با لذت تمام نیز سوپش را می‌خورد. زن دیده بود مردم عادی سوپ را هورت می‌کشند و برایش دیدن رفتار سوجونگ عجیب بود. دلش می‌خواست از او در این مورد سؤال کند اما با این فکر که کار مؤدبانه‌ای نیست، سکوت کرد و در حالی‌که سوپ خودش را هم می‌زد پرسید:
- از سوپ خوشت اومده؟
این حرف یونگ‌سو را هم متوجه مهمانشان کرد. سوجونگ لبخندی زد و گفت:
- گفتم که برام بهترین غذای دنیاست. آخه می‌دونین من یه مسافرم و دیر به دیر پیش میاد که یه غذای گرم بخورم.
یونگ‌سو با چشم‌هایش خواب آلودش او را تماشا کرد:
- مادر من آشپز خوبی نیست. من و پدرم به آشپزیش عادت کردیم. فکر نمی‌کردم یه نفر دیگه هم پیدا بشه که بتونه مزه‌ی غذاهاشو تحمل کنه!
سوجونگ گفت:
- هی بچه! هیچ وقت جلوی غریبه‌ها از مادرت ایراد نگیر.
- ایراد نگرفتم! حقیقت‌رو گفتم.
بانو وو خندید:
- اشکالی نداره. بذار هر چی می‌خواد بگه.
و بعد اشاره کرد که سوپشان را بخورند:
- لطفاً بخورید تا سرد نشده. اگه سرد بشه بدمزگیش بیشتر مشخص میشه.
هر دو پسر از زن تبعیت کردند و مشغول خوردن سوپشان شدند. بعد از غذا یونگ‌سوی خسته بلافاصله به خواب رفت. اما ذهن سوجونگ مشغول بود. می‌توانست به مهمانخانه برود و دیگر مزاحم آن خانواده نشود اما از طرفی دلش نمی‌آمد آن‌جا را ترک کند. مردد بین رفتن و ماندن، برخاست و درست وقتی مادر یونگ‌سو در حال بردن ظرف‌ها بود، وسایلش را برداشت و گفت:
- خانوم! من دیگه باید برم.
زن که در حال بیرون رفتن از در بود، ایستاد و گفت:
- اما...
می‌خواست از او خواهش کند بماند اما از یک طرف غذای زیادی برای سیر کردن شکم یک نفر دیگر نداشتند و از طرفی هم بالاخره او یک غریبه بود و هنوز غیر قابل اعتماد ولی چون خودش می‌دانست این افکار با آن‌چه به عنوان رفتار یک نجیب‌زاده به آن اعتقاد داشت مغایرت دارد، احساس شرمندگی و گناه کرد.
سوجونگ گفت:
- جای دوری نمیرم. میرم به مهمون‌خونه. همونجا می‌مونم. اگه کاری داشتین می‌تونین یونگ‌سو رو دنبالم به اونجا بفرستین.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #105
بانو وو بدون اینکه مخالفتی بکند، از در فاصله گرفت تا او بیرون برود. سوجونگ ادای احترامی کرد و بیرون رفت. چکمه‌هایش را پوشید و هوای سرد را به ریه‌ها کشید. از خانه بیرون زد و راه مهمان‌خانه را در پیش گرفت. خسته بود و همین خستگی باعث شده بود؛ به آرامی قدم بردارد. چند بار در راه خمیازه کشید و با چشم‌های خواب‌آلود اطرافش را نگاه کرد. به خاطر قرق شبانه که یک ساعت به اعلامش مانده بود، در کوچه‌ها و خیابان‌ها رفت و آمد کمتر شده و کسانی که بیرون بودند، اغلب با عجله می‌گذشتند. او هم دلش می‌خواست کمی سرعت قدم‌هایش را بیشتر کند اما خستگی زیاد مانعش می‌شد و به همان آهسته رفتن اکتفا کرده بود ولی حتی با وجود قدم‌هایی که آرام برمی‌داشت، بالاخره به مهمانخانه رسید و متوجه شد آن‌جا هم دارد از مشتری‌ها خالی می‌شود و کسانی که تا آن موقع مانده بودند، در حال رفتن هستند.
با رفتن هر کدامشان زن مهمان‌خانه‌دار و عروسش به بدرقه‌شان می‌رفتند و آن‌ها را راهی می‌کردند.
سوجونگ جلو رفت و خودش را به آن‌ها رساند. صاحب مهمانخانه لبخندزنان از یک مشتری خداحافظی کرد و سرش را برگرداند که با دیدن دوباره‌‌ی پسر جوان،گفت:
- آه! تویی؟!
عروس مهمان خانه‌دار که زن جوانی با چشم‌های سیاه کنجکاو بود نیز سوجونگ را با دقت ورانداز کرد.
- بله خاله به خاطر نوشیدنیتون ممنونم. کمک بزرگی برای یه آشنای مریض بود. حالا دارم دنبال یه اتاق می‌گردم که شب‌‌رو اونجا سر کنم. شما اتاقی برای من دارین؟
زن خواست بگوید اگر آشنایی در آن شهر دارد پس چرا دنبال اتاق می‌گردد؟ اما جلوی کنجکاویش را گرفت و گفت:
- آره، یه اتاق خالی داریم با شبی یه سکه.
و با دست به تاریک‌ترین قسمت حیاط مهمان‌خانه‌اش اشاره کرد. عروسش گفت:
- ولی یه کم ترسناکه.
صاحب مهمان‌خانه گفت:
- داره حرف مفت میزنه. اون اتاق جای خیلی خوبی برای آدماییه که دنبال سکوت و آرامشن.
سوجونگ سرش را به سمتی که زن اشاره می‌کرد، چرخاند و متوجه مردی شد که بالاپوش بلندی پوشیده و جلوی انباری نشسته و چون هوا تاریک بود، نمی‌شد چهره‌اش را تشخیص داد. پس متعجب از مهمان‌خانه‌دار پرسید:
- اون مرد چرا اونجا نشسته؟! مسته؟!
عروس که نامش یون‌ئی بود، جواب داد:
- نه یه شکارچی برده‌ست که داره نگهبانی میده زندانیش فرار نکنه.
سوجونگ ابروهایش را بالا برد و گفت:
- می‌خواین بگین توی این هوای سرد یه آدم توی انباری زندانیه؟!
صاحب مهمان‌خانه، کلافه از سؤال‌های او، جواب داد:
- این به من و تو ربطی نداره پسر جون. بیا بریم اتاقت‌رو بهت نشون بدم تا از زور خستگی از هوش نرفتی. قیافه‌ت داد میزنه خیلی خسته‌ای.
اما یون‌ئی بر خلاف مادر شوهرش از کنجکاوی سوجونگ خوشش آمد و جواب سؤالش را با آب و تاب داد:
- اون شکارچیای برده این‌طور خواستن. اونا گفتن مردی که دستگیر کردن، از شورشیای دژ چانه و آدم خطرناکیه. حتی اجازه ندادن آب و غذای درست و حسابی بخوره. مجبورش کردن با دستای بسته غذا بخوره...
مادر شوهرش به او تشر زد:
- یون‌ئی! دهنتو ببند.
زن جوان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- باشه، باشه دیگه هیچی نمیگم.
اما وقتی برای رفتن به آشپزخانه، از کنار سوجونگ می‌گذشت، خیلی سریع به او گفت:
- میگن توی یه معدن بیگاری می‌کرده و از اونجا فرار کرده.
زن مهمان‌خانه‌دار، عصبانی ناسزایی گفت و به سمت او خیز برداشت اما یون‌ئی از دستش به آشپزخانه فرار کرد.
صاحب مهمان‌خانه با حرص گفت:
- من اصلا از فضولی خوشم نمیاد ولی این دختره هیچ‌وقت در این مورد حرف منو گوش نمی‌کنه و توی کار همه فضولی می‌کنه. واقعاً که!

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #106
سپس رو به مشتری جوانش گفت:
- بیا بریم اتاقت‌رو نشونت بدم.
و‌ راه افتاد به سمتی که قبلاً اشاره کرده بود. سوجونگ هم دنبالش قدم برداشت. آن‌ها از کنار انباری گذشتند. پسر جوان، نگاهی به مردی که در حال نگهبانی بود انداخت که دست به سینه روی سنگ بزرگی جلوی انباری نشسته و چشم‌هایش را بسته بود. حالا از فاصله‌ی نزدیک‌تر نیمی از ریش پر و سیاه و صورتش، قابل تشخیص بود و چیزی که ترسناک نشانش می‌داد، گوش نصفه‌اش بود.
مهمان‌خانه‌دار، جلوی اتاق که رسید، ایستاد و در را باز کرد:
- این هم از اتاقت.
و کنار رفت. سوجونگ قدمی به داخل گذاشت. بوی نم و ماندگی را می‌شد حس کرد اما این برایش مهم نبود. همین که مجبور نبود بیرون و در هوای سرد بخوابد برایش کفایت می‌کرد. برای همین با لحنی که رضایتش را نشان می‌داد، گفت:
- فکر می‌کنم همین‌جا خیلی خوب باشه.
زن گفت:
- البته که خوبه! اینجا یکی از بهترین اتاقای ماست.
سوجونگ برگشت. سکه‌هایش را از یقه‌اش بیرون آورد و یکی از آن‌ها را به او داد.
صاحب مهمان‌خانه سکه را گرفت و پرسید:
- چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟
- نه ممنونم. فقط می‌خوام بخوابم.
مهمان‌خانه‌دار گفت:
- باشه، باشه خوب بخوابی.
و او را تنها گذاشت. سوجونگ چکمه‌هایش را از پا در آورد. در را بست و در حال خمیازه کشیدن بدنش را کش و قوس داد. وسایلش را گوشه‌ای گذاشت و لحاف‌هایی را که گوشه‌ای از اتاق چیده شده بودند، برداشت و روی زمین پهن کرد. بعد بلافاصله دراز کشید و در حالی که به شکارچی‌های برده و مرد اسیر فکر می‌کرد، به خواب رفت. با این حال، چند ساعت بعد، هنوز سپیده نزده بود که چشم‌هایش را باز کرد. در جایش نشست و باز هم به موضوعی که قبل از خواب به آن فکر می‌کرد اندیشید و در همان حال، دستش را دراز کرد و بقچه‌اش را به سمت خودش کشید. آن را باز کرد. لابه لای وسایلش فوکیایی را که پنهان کرده بود، همراه با دارت‌هایش بیرون آورد. این‌ها وسایلی بودند که گی‌اوم نزد دایه‌اش به امانت گذاشته و جه‌هی نیز آن‌ها را همراه شمشیر به دست او داده بود. در حالی که بدنه‌ی چوبی و سیاه فوکیا* را با انگشت شست و اشاره‌اش لمس می‌کرد، فکر کرد اگر می‌خواهد کاری انجام دهد و شروعی داشته باشد، موقعش همان لحظه است. پس به آرامی برخاست. لباس‌هایش را عوض کرد. یک پارچه به صورتش بست. شمشیر، فوکیا و دارت‌هایش را برداشت و بی سر و صدا بیرون رفت. اتاقش در دور افتاده ترین نقطه‌ی محوطه‌‌ی مهمان‌خانه بود و از چشم مردی که نگهبانی می‌داد دور بود. با این حال احتیاط را از دست نداد و کاملاً اطرافش را زیر نظر گرفت. همه جا ساکت و تاریک بود و هیچ صدایی جز ناله‌ی شبانه‌ی جغدها شنیده نمی‌شد. به نرمی انباری را دور زد. مثل گربه‌ای که بخواهد موشی را شکار کند، نرم و محتاط می‌رفت و روی نوک پا حرکت می‌کرد. خیلی زود خودش را به پشت سر مرد نگهبان رساند. از پس دیوار انباری او را تماشا کرد. مطمئناً خسته بود اما با این وجود باز هم با آن جثه‌ی بزرگش، می‌توانست حریفش باشد. علاوه بر این سوجونگ احتمال می‌داد آن مرد توانایی بالایی در مبارزه داشته باشد و در یک مبارزه‌ی رو در رو، شکستش دهد. پس تصمیم گرفت با دارت او را از پا بیندازد. زمانی که در دره‌ی شکارچی‌ها زندگی می‌کرد پرتاب دارت را از گی‌اوم یاد گرفته و در زمانهای بیکاری یکی از تفریحاتش این بود که تمرین پرتاب دارت کند و مارها را نیز به این وسیله شکار کند تا بتواند زهرشان را بگیرد. در طول سفرش به سمت غرب نیز، بارها تمرین کرده و پیشرفت خیلی خوبی کرده بود. هر چند دارت‌های گی‌اوم آغشته به مواد بیهوش کننده‌ای بودند که خیلی سریع اثر می‌کرد و با آن‌هایی که خودش داشت فرق می‌کردند. او فوکیا را به لب هایش چسباند، افکار مزاحم را از خودش دور کرد و محکم و کوتاه، در اسلحه‌ی کوچکش فوت کرد. دارتی که در آن قرار داشت در تاریکی به پرواز درآمد و به شانه‌ی مرد برخورد کرد در حالی‌که قصد مهاجم جوان، گردن او بود. پسر به تصور اینکه تیرش به هدف نخورده پنهان شد و بر خودش لعنت فرستاد. مرد شکارچی که سوزشی را در شانه‌اش احساس کرده بود از جایش بلند شد و دستش را به سمت شانه‌اش برد اما قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده، دارت دوم به سمتش پرتاب شد که این بار به گردنش خورد و بعد ناگهان با احساس ناتوانی، تاری دید و سرگیجه، به در انباری تکیه داد. دستش را این بار به سمت گردنش برد. دارت را گرفت و آن را بیرون کشید اما چون سم در او اثر کرده بود، سست شد، تلوتلو خورد و روی زمین دو زانو نشست. سوجونگ با دیدن وضعیتش، معطل نکرد؛ از پشت نزدیکش شد و با چوبدستیش به سر او ضربه‌ی محکمی زد. اما مرد به آرامی سرش را چرخاند و چون چشم‌هایش تار می‌دید، مهاجم را در پس پرده‌ی مه می‌دید و نتوانست عکس‌العملی در برابرش نشان دهد. بعد ناگهان روی زمین افتاد. سوجونگ بالای سرش رفت و وقتی مطمئن شد بیهوش است، دارت‌هایش را برداشت. کلون انباری را باز کرد و داخل شد. قصد داشت زندانی را بیدار کند و خیلی سریع نجاتش دهد. اما آن مرد که از سرما، بی‌خوابی به سرش زده، به دیواره‌ی چوبی انبار تکیه داده و خودش را جمع کرده بود، با ورود او جا خورد و وحشت زده پرسید:
- تو کی هستی؟!
سوجونگ اشاره کرد که سکوت کند. بعد مقابل او نشست و با صدای خفه ای گفت:
- اومدم بهت کمک کنم.
مرد حیرت زده پرسید:
- کی هستی؟!
سوجونگ جواب داد:
- یه رهگذر.
زندانی گیج از شنیدن این پاسخ، پرسید:
- تو چطور رهگذری هستی که... چرا می‌خوای به من کمک کنی؟! تو مگه منو میشناسی؟!
پسر جوان سعی کرد طناب‌های دست مرد را باز کند:
- شنیدم تو یکی از شورشی‌های دژ چان هستی که توی یه معدن مجبور به بیگاری شدی و از اونجا فرار کردی.
مرد دستش را پس کشید و گفت:
- اما دوباره گیر افتادم. چه فایده‌ای داره که نجاتم بدی و فرار کنم؟! وقتی جایی برای رفتن ندارم و بازم گیر می‌افتم؟!
سوجونگ در تاریکی به چهره‌اش چشم دوخت و پرسید:
- یعنی امیدی به آزادی نداری؟!
زندانی به چشم‌های او زل زد:
- چرا باید امید داشته باشم؟!
پسر دستهایش را پیش برد و دست‌های یخ کرده‌ی مرد زندانی را گرفت:
- هنوز برای ناامید شدن خیلی زوده. اون بیرون مردمی هستن که به امثال شما احتیاج دارن.
مرد پوزخندی زد و گفت:
- هه، مردم؟! کدوم مردم؟! اگه اونا واقعاً به ما احتیاج داشتن، به کمک من و دوستام میومدن و نمیذاشتن اون‌ همه جوون، اون‌طور ظالمانه به خاک و خون کشیده بشن. مردم خوابن و نمی‌خوان بیدار بشن. اونا خودشون‌رو به خواب زدن که چیزی نبینن.
سوجونگ پشت نقابش لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش ما بیدارشون می‌کنیم.
- ما؟! منظورت از ما کیه؟!
پسر طناب‌های دست و پای زندانی را باز کرد و گفت:
- من و تو و همه‌ی اونایی که می‌خوان وضعیت تغییر کنه.
مرد گفت:
- حرفات امیدوار کننده‌ست ولی کسی نمونده که طرفدار تغییر باشه.
سوجونگ کمک کرد بلند شود:
- چرا هنوز یه عده هستن.
پارچه‌ای از یقه‌اش بیرون آورد و مقداری خوردنی و‌ نوشیدنی از انباری برداشت و در آن گذاشت:
- برات غذا و نوشیدنی توش گذاشتم. خودم پولشو به صاحبش میدم. بردار و تا می‌تونی از اینجا دور شو.
و وقتی تردید مخاطبش را دید، با تحکم گفت:
- زود باش.
زندانی دست لرزانش را جلو برد. بقچه‌ی غذا را گرفت و زمزمه کرد:
- هیچ وقت فراموشت نمی‌کنم.
سوجونگ گفت:
- خوبه، من هم همینو می‌خوام.
مرد با تعظیم کوتاهی به او ادای احترام کرد و از انباری بیرون آمد. سوجونگ پشت سرش بیرون آمد و خطاب به او گفت:
- خودتو به منطقه‌ی بی طرف برسون. اونجا در امان می‌مونی. درسته که خالی از جمعیته. ولی کسی اونجا دنبالت نمیاد. از راه‌های فرعی و دور افتاده برو. فهمیدی؟
زندانی که حالا دیگر آزاد شده بود، سری تکان داد و به آرامی در تاریکی محو شد در حالی که مرتب بر می‌گشت و نجات‌دهنده‌اش را نگاه می کرد. سوجونگ در انباری را بست. مرد بیهوش را به زحمت کشید و به در تکیه‌اش داد و خودش راه آمده را برگشت و به اتاقش رفت.
لباس هایش را عوض کرد، فوکیایش را پنهان کرد و شمشیرش را طوری به دیوار تکیه داد که کسی به چوبدستی بودنش شک نکند.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #107
از کاری که انجام داده بود حس خوبی داشت. مردی را از بند اسارت نجات داده و اولین قدمش را برای آغاز مبارزه‌اش برداشته بود. با رضایت در رختخوابش دراز کشید و چشم‌هایش را مدتی به سقف دوخت تا کم کم به خواب رفت.
صبح با سر و صدایی که از بیرون شنیده می‌شد، بیدار شد. اما برای مدت کوتاهی به خاطر نیاورد چه‌کار کرده؛ با حالتی گیج و منگ اطرافش را تماشا کرد و با فریادی که از بیرون شنید، از جا پرید و تنها در آن لحظه بود که کار شب قبلش را به یاد آورد و با یادآوری آن ناخودآگاه برخاست، خودش را به در رساند و از اتاق بیرون آمد.
- باید همه جا رو بگردیم ممکنه همین اطراف قایم شده باشه.
این صدای یکی از اعضای گروه شکارچی‌های برده بود که با داد و فریادش تمام افراد ساکن در آن مهمان‌خانه را که عبارت بودند از یک زوج جوان، دو مرد میانسال دستفروش،یون‌ئی و مادرشوهرش را بیدار کرده بود. اما سردسته‌‌ی گروه، بی‌اعتنا به سر و صدای او و در کمال خونسردی دستور داد:
- سوار اسباتون بشین. میریم دنبالش.
شکارچی اولی با لحنی اعتراض آمیز گفت:
- ولی... ولی برادر...
و یکی دیگر از افراد گروه به همکارشان که هنوز از دارت‌های سمی شب قبل بی‌حال بود، اشاره کرد و پرسید:
- با گونگ‌پیل چیکار کنیم؟
رییس در حال رفتن به اصطبل جواب داد:
- سمی که وارد بدنش شده ضعیف بوده، چیزیش نیست. کمکش کنین سوار اسبش بشه.
دو شکارچی برده، دستور سردسته‌شان را با کمک به دوستشان اطاعت کردند و دیگری که هنوز معترض و عصبانی بود، با خشم لگدی به زمین زد. پس از آن، هر چهار مرد، سوار بر اسب، آنجا را با عجله ترک کردند. بعد از رفتن آن‌ها، مسافرها پچ پچ کنان به اتاق هایشان برگشتند اما سوجونگ در حالی‌که قیافه‌ی متعجبی به خود گرفته بود، به مهمان خانه‌دار و عروسش که جلوی آشپزخانه ایستاده بودند، نزدیک شد و در حال خاراندن سرش پرسید:
- ببینم چه خبر بود؟! چرا این همه سر و صدا راه انداخته بودن؟!
یون‌ئی نگاهش را به سمت او چرخاند و هیجان زده جواب داد:
- یه نفر دیشب اون مرد اسیر رو فراری داده و به مردی که نگهبانی می‌داده حمله کرده.
سوجونگ گفت:
- آه که این‌طور.
و دوباره سرش را خاراند.
یون‌ئی گفت:
- یکیشون اصرار داشت تمام مسافرخونه‌رو بگردن. چون فکر می‌کرد مرد فراری و همدستش همین اطراف قایم شدن. ولی سردسته‌شون به حرفش...
اما هنوز حرف‌های او تمام نشده بود که سونگ‌ کاهی مهمان‌‌خانه‌دار، حوصله‌اش از وراجی‌های عروسش سر رفت. بازویش را کشید و او را دنبال خودش به سمت آشپزخانه کشید:
- واقعاً که! اگه بذارن تا فردا صبح به حرف زدنت ادامه میدی و مشتریامون‌رو فراری میدی. زود باش بریم به کارامون برسیم.
زن جوان تقلا کرد خودش را از دست مادر شوهرش نجات دهد:
- بذار حرفمو بزنم... ولم کن...
سوجونگ در حال تماشای آن‌ها، لبخندی زد و سرش را تکان داد. هنوز به طلوع آفتاب اندکی زمان باقی مانده بود و می‌توانست به اتاقش برگردد و باز هم استراحت کند اما یادش آمد که باید در مدت اقامتش در آن شهر کاری پیدا کند. پس ترجیح داد به جای استراحت، با مهمان‌خانه‌دار حرف بزند و اجازه بگیرد که برایش کار کند. با این فکر رفت و جلوی آشپزخانه ایستاد اما تا خواست چیزی بگوید، سونگ کاهی شروع کرد به غر زدن سر عروسش:
- آخه کی می‌خوای دست از این رفتارت برداری؟! هزار بار بهت گفتم این کار درستی نیست که توی کار دیگران فضولی کنی. عاقبتی نداره ولی اصلاً گوش نمیدی و کار خودتو می‌کنی.
یون‌ئی، تکیه داده به یک میز، چشم‌هایش را در چشمخانه چرخاند و نفسش را آرام فوت کرد ولی همان لحظه متوجه حضور سوجونگ شد برای همین راست ایستاد، آستین مادرشوهرش را کشید و آهسته گفت:
- مادرجون بسه.
زن در حالی‌که برمیگشت تشر زد:
- چیه؟ چی میگی؟
یون‌ئی بدون اینکه جوابی به او بدهد رو به سوجونگ گفت:
- اگه گرسنه‌ای هنوز زوده باید صبر کنی.
مهمان‌خانه‌دار با حرف عروسش متوجه سوجونگ شد
پسر جوان جواب داد:
- آره گرسنمه ولی راستش الان می‌خوام در مورد یه موضوع دیگه‌ای باهاتون صحبت کنم.
کاهی جلو رفت و پرسید:
- چیه پسرجون؟ چی می‌خوای؟
سوجونگ پرسید:
- می‌خواستم بدونم می‌تونم براتون کار کنم؟
مهمان‌خانه‌دار ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ولی ما پولی نداریم که بخوایم به یه کارگر یا خدمتکار بدیم.
سوجونگ گفت:
- اشکالی نداره. همین که یه جا برای خوابیدن و یه غذایی برای خوردن داشته باشم کافیه.
زن با دقت او را تماشا کرد. بدش نمی‌آمد یک مرد برایشان کار کند. با وجود او از هیزم شکستن راحت می‌شد و این می‌توانست کمی درد کمرش را تسکین دهد. پس پرسید:
- خب حالا چه کارایی از دستت بر میاد؟
پسر چانه‌اش را با دو انگشت گرفت و متفکر به اطراف چشم چرخاند:
- هوم! می‌تونم براتون هیزم بشکنم. ظرف بشورم، به مشتریا برسم و غذا بپزم.
یون‌ئی از شنیدن این که او می‌تواند آشپزی کند؛ از جا پرید، یک قدم جلو گذاشت و با خوشحالی پرسید:
- واقعا می‌تونی غذا بپزی؟
سوجونگ گفت:
- البته که می‌تونم.
بعد خنده کوتاهی کرد:
- من آشپز خوبی هستم.
زن صاحب مهمان‌خانه با کف دست ضربه‌ای به شانه‌ی عروسش زد و گفت:
- حالا تو چرا ذوق کردی؟
یون‌ئی گفت:
- آخه این خیلی خوبه. کارمون هم راحت‌تر میشه.
سونگ کاهی نچ‌نچی کرد:
- فقط دنبال فرصتی که از زیر کار در بری!
و دوباره سوجونگ را مخاطب قرار داد:
- خب بچه جون بگو ببینم اسمت چیه؟
سوجونگ اسم روی مهر شناساییش را به زبان آورد:
- پارک این‌یوپ.
زن سری تکان داد و در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت:
- باشه این‌‌یوپ، برامون هیزم بشکن. باید سریع غذا آماده کنیم الانه که مشتریامون سر برسن.
سوجونگ چشمی گفت.
یون‌ئی با لبخند پهنی به پسر نگاه کرد و ذوق زده پشت سر مادر شوهرش راه افتاد.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #108
بخش ۴
شبگرد
- هی خاله! برامون نوشیدنی بیار.
خاله کاهی چشم بلندی گفت و سوجونگ را صدا زد:
- این‌یوپ! بیا برای مشتریامون نوشیدنی ببر.
پسر که در حال دستمال کشیدن روی میزی بود، سریع دوید و کوزه و ظرف‌ها را از مهمان‌خانه‌دار گرفت و به سمت مشتری‌ها رفت:
- بفرمایین، این هم نوشیدنیای شما. لذت ببرین.
سونگ کاهی با رضایت او را تماشا کرد و برای رسیدگی به کارهایش به آشپزخانه برگشت. از اینکه اجازه داده بود آن پسر جوان غریبه، در مهمان‌خانه‌اش کار کند، احساس خوبی داشت. سوجونگ خیلی زود کارش را شروع کرده و سریع راه افتاده بود. نه تنبلی می‌کرد و نه از زیر کار شانه خالی می‌کرد. این زرنگی و تواناییش در ارتباط برقرار کردن با مشتری‌ها، زن صاحب مهمانخانه را بیشتر از تصمیمی که گرفته بود خرسند می‌کرد:
- این بچه خیلی خوب از پس کارا برمیاد.
او این جمله را در حالی‌که به غذاها سرکشی می‌کرد؛ به زبان آورد. یون‌ئی در حال برش سبزیجات، خواست جوابش را بدهد که صدایی مانعش شد:
- خاله کاهی!
زن مهمان‌خانه‌دار با شنیدن صدا همزمان با عروسش به سمت در چرخید:
- آه! یونگ‌سو! تویی؟
یونگ‌سو ظرف به دست، در حالی‌که جلوی آشپزخانه ایستاده بود، سلام کرد و گفت:
- میشه یه کم نوشیدنی کهنه بهم بدین؟ برای درد پدرم می‌خوام.
همان لحظه، سوجونگ هم متوجه پسرک شد و به سمتش رفت:
- هی یونگ سو! حال پدرت چطوره؟
پسر با دیدن او در مهمان‌خانه ابروهایش را بالا برد:
- شما هنوز اینجایین؟! ما فکر می‌کردیم تا الان دیگه رفتین! پدرم می‌خواست شمارو ببینه و ازتون تشکر کنه.
سوجونگ لبخندی زد و گفت:
- خب فعلاً برای مدت کوتاهی موندگار شدم و دارم اینجا کار می‌کنم. نیازی هم به تشکر نیست اما هر وقت بیکار شدم، خودم به دیدن پدرت میام.
و پرسید:
- راستی حالش چطوره؟
پسرک آهی کشید و جواب داد:
- درد زخماش اذیتش می‌کنه.
سوجونگ پرسید:
- ببینم، پزشک بالاخره راضی نشد به دیدنش بیاد؟
یونگ‌سو سرش را پایین انداخت:
- نه.
در این هنگام، یون‌ئی متعجب به جمع آن‌ها پیوست و پرسید:
- شما همدیگه‌رو میشناسین؟
یونگ‌سو قدرشناسانه به سوجونگ نگاه کرد و گفت:
- بله، این آقا بعد از شلاق خوردن پدرم خیلی بهمون کمک کرد.
سوجونگ لبخند نصفه‌ای زد و گفت:
- این‌یوپ صدام کن. نه، نه بهم بگی برادر، بهتره.
سونگ کاهی، کوزه‌ی یونگ‌سو را که پر از نوشیدنی کرده بود، برایش آورد و به دستش داد. یون‌ئی گفت:
- پزشک جونگ از فرماندار دستور میگیره. اون دو نفر خیلی به هم نزدیکن و نباید انتظار داشت اون مردک، کاری برای استاد هو انجام بده. فقط باید یه شمشیر گذاشت زیر گلوش و...

@AYSA_H
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #109
مهمان خانه‌دار چشم‌غره‌ای به عروسش رفت:
- یون‌ئی!
سوجونگ گفت:
- خواهر درست میگه، اون مردک اگه به همین پستی که شنیدم باشه، باید حسابی تنبیه بشه.
یون‌ئی با اشاره‌ی سر و دست حرف او را تأیید کرد.
کاهی با لحنی غیظ آلود گفت:
- پارک این‌یوپ! حرفی نزن و کاری نکن که از کار دادن بهت، پشیمون بشم.
و بعد دستور داد:
- برید به کاراتون برسید. همین حالا.
یون‌ئی نفسش را فوت کرد و با بی‌میلی سر کارش برگشت. یونگ سو در حالی‌که از همدلی کارکنان مهمان‌خانه بغض کرده بود گفت:
- خب من دیگه باید برم. مادرم منتظرمه.
و رو به سوجونگ گفت:
- بازم ازت به خاطر کمک به پدرم ممنونم برادر.
سوجونگ سعی کرد لبخند بزند:
- آه من کاری نکردم برادر کوچولو.
پسرک با قدردانی به او نگاه کرد ولی قبل از این‌که اشک هایش جاری شوند، رویش را برگرداند و با سرعت از آنجا دور شد.
بعد از رفتن او، یون‌ئی لحظه‌ای دست از کار کشید و گفت:
- بچه‌ی بیچاره توی این سن چیا باید ببینه!
سونگ کاهی خواست در جواب عروسش چیزی بگوید که کسی از بیرون صدایش زد:
- هی خاله! غذای ما چی شد؟
زن مهمان‌خانه‌دار در جواب مشتری گفت:
- الان میاریم.
و‌ رو‌ به عروسش و سوجونگ گفت:
- حرف زدن دیگه بسه، زود باشین باید به مشتریا برسیم.
یون‌ئی طبق عادتش، چرخشی به چشم‌هایش داد. خرد کردن سبزیجات را رها کرد و مشغول سرو کردن غذاها شد و سوجونگ را مخاطب قرار داد:
- می‌دونی چی فکر می‌کنم؟ به نظر من فرماندار این شهر یه جنایتکاره که باید با دور و بریاش مجازات بشه. اون هم به طرز خیلی بدی.
سوجونگ مشغول کمک به او شد و پرسید:
- تو هم ازش دل خوشی نداری؟
یون‌ئی لحظه‌ای دست از کار کشید و با لحن پر از کینه‌ای جواب داد:
- دل خوشی ندارم؟ معلومه که ندارم. چون تنها مرد این خونه رو گرفت.
سوجونگ، ساکت به او نگاه کرد که چشم‌هایش کرده بودند به دودو زدن:
- دو سال پیش، شوهر بیچاره‌ی من فقط نوزده سالش بود و به دستور فرماندار به عنوان سرباز مجبور شد بره به جنگ وحشیا، دیگه هم برنگشت. اون می‌دونست گادورا تک پسر و تنها بچه‌ی خاله کاهیه ولی به التماس من و اون زن بیچاره گوش نکرد و اسم شوهر من رفت توی لیست سربازا. اون جانی، جوونای زیادی رو به جنگ فرستاد. اون هم در حالی‌که پسر خودش مشغول خوشگذرونی و این‌طرف و اون‌طرف رفتن بود.
زن جوان، حرف‌هایش را که زد، لبش را گاز گرفت تا جلوی گریه‌اش را بگیرد. سوجونگ کاسه‌‌های سوپ را کنار بقیه‌ی غذاها گذاشت و حرفی نزد. اجازه داد تا بیوه‌ی جوان، اگر حرف دیگری دارد به زبان بیاورد:
- بعد از این اتفاق، مادر شوهرم کاملاً تنها شد. ازم خواست هر جا دلم می‌خواد برم و یه زندگی جدید شروع کنم ولی من نتونستم بذارم تنها بمونه. ظاهرش نشون نمیده ولی بدجوری دلشکسته‌ و ناراحته. هیچ وقت نمی‌تونم بذارم تنها بمونه.
سوجونگ غذاها را از او گرفت و‌ پرسید:
- شوهرتو دوست داشتی؟
یون‌ئی جواب داد:
- قبل از اینکه باهاش ازدواج کنم، یه خدمتکار توی گیسانگخونه‌ی شهر بودم ولی به خاطر دردسرایی که درست می‌کردم، می‌خواستن از اونجا بیرونم کنن. اون موقعا، گادورا همه‌ش دور و برم می‌پلکید و ازم می‌خواست زنش بشم. من هم آخرش چون فقط می‌خواستم به عنوان یه دختر بی کس و کار جایی برای زندگی کردن داشته باشم، قبولش کردم. البته خودم فکر می‌کردم این تنها دلیلمه ولی وقتی از دستش دادم از احساسم بهش با خبر شدم.
او که به زحمت جلوی بغضش را گرفته بود گفت:
- برو دیگه... برو... برو باید به مشتریا برسی.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,567
راه‌حل‌ها
54
پسندها
13,563
امتیازها
650

  • #110
و سوجونگ را با غذاها از آشپزخانه بیرون انداخت. چهره‌ی پسر جوان در هم رفت. از شنیدن داستان یون‌ئی احساس بدی پیدا کرده بود. آن‌قدر که با اخم، پنجه‌هایش را در چوب میز پایه کوتاهی که دستش بود فرو کرد. خیلی دلش می‌خواست کاری برای تسکین درد آن زن جوان و دیگرانی که مورد ظلم قرار گرفته بودند، انجام دهد و می‌دانست این کار فقط راهش در تنبیه فرماندار است اما چطور باید تنبیهش می‌کرد؟ چه نقشه‌ای باید می‌کشید؟
با ذهنی آشفته و پر از سؤال به سمت مشتری‌های مهمانخانه رفت و به آن‌ها رسیدگی کرد. ظرف‌ها را جمع کرد و شست، در آشپزی به یون‌ئی کمک کرد، اطراف را تمیز و مرتب نگه داشت و تمام روز را به این ترتیب گذراند. در حالیکه تا ساعت‌ها دیگر فرصتی برای حرف زدن با یون‌ئی پیدا نکرد. در حقیقت زن جوان سعی می‌کرد کمتر با او هم‌صحبت شود و موقع رو در رو شدن نگاهش را می‌دزدید. از اینکه حرف دلش را با شخص غریبه‌ای در میان گذاشته بود احساس حماقت می‌کرد و در ذهنش خودش را به خاطر پر حرفی و وراجیش به باد سرزنش گرفته بود. سوجونگ از حال او بی‌خبر بود اما سعی می‌کرد تا وقتی خود زن جوان نخواسته، فاصله‌اش را حفظ کند و سکوت بینشان را نشکند.
اما بالاخره آخر شب، وقتی مهمانخانه خالی از مشتری شد و خاله کاهی آن دو را صدا زد تا استراحت کنند و برایشان نوشیدنی بریزد، این سکوت خودخواسته، از بین رفت:
- بیاین بچه‌ها! بیاین یه کم استراحت کنین. امروز کلی کار کردین و خسته شدین.
سوجونگ آخرین تکه ظرف را خشک کرد و گفت:
- کار من تموم شد الان میام.
یون‌ئی هم مرتب کردن آشپزخانه را به پایان رساند، از آنجا بیرون آمد و گفت:
- کار من هم تموم شد.
و بعد از ساعت‌ها حرف نزدن، سوجونگ را صدا زد:
- این‌یوپ! اون ظرفا رو بذار همونجا بعد با هم می‌بریمشون توی آشپزخونه.
- باشه خواهر.
زن جوان، دست‌هایش را بالای سر برد و بدنش را کش و قوس داد و رفت کنار مادر شوهرش نشست:
- آه امروز حسابی سرمون شلوغه بود.
خاله کاهی خواست در کاسه هایشان نوشیدنی بریزد اما سوجونگ که تازه سر میز رسیده بود، گفت:
- بذارین من این کار‌ رو بکنم.
زن کوزه را به دست او داد و پسر جوان برای هر سه نفرشان نوشیدنی ریخت. یون‌ئی در حالی‌که به حرکات دست او نگاه می‌کرد پرسید:
- ببینم این‌طور خوب نوشیدنی ریختن‌رو از کجا یاد گرفتی؟! نه کف می‌کنه و نه یه قطره‌ش به بیرون می‌پاشه!
سوجونگ با این سوال او، گذشته را به خاطر آورد. زمانی که در خانه‌ی ارباب هان زندگی می‌کرد، آداب پذیرایی را یاد گرفته بود تا بتواند از مهمان‌های پدرخوانده‌اش و در آینده از مهمان‌های خودش پذیرایی کند. اما در این مورد چیزی نگفت و سوال زن جوان را بی پاسخ گذاشت.
یون‌ئی پرسید:
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
خاله کاهی گفت:
- این‌قدر کنجکاوی نکن دختر.
و سوجونگ در حالی‌که می‌نشست گفت:
- فکر نکنم داستان من اون‌قدرا هم جالب باشه.
یون‌ئی پرسید:
- چرا؟! این‌قدر تلخ و ناراحت کننده‌ست؟!
پسر جوان جواب داد:
- نه اتفاقاً روزای خوش و شیرین هم داشتم.
- خب پس چرا نمی‌خوای در موردش حرف بزنی؟!
سوجونگ به او نگاه کرد و گفت:
- چون یادآوری و بازگو کردنش قلبمو به درد میاره.

@AYSA_H
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
250

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین