. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #271
بعد از ناهار، به توران کمک کردم تا سفره را جمع کند و مجمعی را که ظرف‌های کثیف را در آن گذاشته بود، برداشتم.
- من این‌ها رو‌ می‌برم بیرون می‌شورم.
توران که سفره را جمع می‌کرد، سریع بلند شد و جلویم را گرفت.
- نه خانم، این چه کاریه؟ خودم می‌برم.
خودم را کمی عقب کشیدم.
- امکان نداره، می‌خوام خودم بشورم.
خاله از جایش بلند شد.
- دخترم! تو مهمون مایی خوبیت نداره.
- خاله اگه می‌خوای راحت باشم، باید بذاری کمک کنم.
خاله لبخندی زد.
- باشه ببر بشور، ولی زیاد خودت رو خسته نکن.
درحالی‌که به طرف حیاط می‌رفتم، گفتم:
- نگران نباشید، خوشم میاد از این کارها.
چقدر شستن ظرف با نشستن روی چارپایه سخت بود. آن هم با ارتفاع کم شیر تانکر. ظرف‌ها که تمام شد راست ایستادم و نگاهم را به ظرف‌های شسته شده‌ی داخل مجمع دادم. کمرم تیر می‌کشید.
- این توران با اون وضعیتش چطوری هر روز ظرف می‌شوره؟
وقتی ایستادم علاوه بر کمرم، زانو و مچ‌پاهایم هم درد گرفته بود و متوجه شدم لباس‌هایم هم کامل خیس شده، نفسم را بیرون دادم و مجمع ظرف‌ها را برداشتم و داخل شدم. وارد اتاقی که آشپزخانه محسوب می‌شد، شدم که در همان اول ورودی ساختمان بعد از اتاق بزرگ قرار داشت.
توران کنار گاز پایه کوتاهی نشسته بود و مشغول ریختن آب جوش کتری درون فلاسک بود. چند قفسه فلزی ظرف در طرف راستم بود، مجمع را مقابل همان روی زمین گذاشتم.
- خسته نباشید خانم!
- کاری نکردم، فقط موندم شما چطور نشسته ظرف می‌شورید و خیس نمی‌شید؟ من رو ببین کل وجودم خیس شده.
توران لبخندی زد، کتری را روی گاز برگرداند و مشغول بستن در فلاسک شد.
- خانم! لباس بدم عوض کنید؟
- نه لباس آوردم، میرم عوض می‌کنم.
- بعدش بیاین توی اتاق بزرگه پیش خاله، چایی رو می‌برم اون‌جا.
- چشم توران جان!
به اتاقم که می‌رفتم به خاله و توران فکر می‌کردم. خاله با این‌که مهربانیش مشخص بود، اما در برابر توران تبدیل به مادرشوهر سخت‌گیری میشد که مدام امر و نهی می‌کرد و توران هم عروسی بود که همه اوامرش را اجرا می‌کرد. چقدر این دختر زودجوش و صمیمی بود، به‌طوری که آن‌چنان با او احساس راحتی می‌کردم که انگار سال‌هاست می‌شناسمش.
چمدانم را که باز کردم، آه از نهادم بلند شد. من لباس راحتی مناسبی برای این‌جا نداشتم. لباس‌های معمولی من همگی بلوز و تیشرت بودند. دریغ از یک تونیک راحتی. عادت به پوشیدن لباس‌های بلند نداشتم به‌جز مانتو که اجباراً برای بیرون از منزل می‌پوشیدم هرگز در خانه از لباسی بلند شبیه تونیک استفاده نکرده بودم و نمی‌توانستم این‌جا از پیراهن‌های کوتاه و شلوار استفاده کنم. در این‌جا استفاده از لباس‌های کوتاهم در میان زنانی که لباس‌های محلی بلند می‌پوشیدند، بسیار ناجور بود. ناچار مانتوی قهوه‌ای رنگی را با جین آبی رنگی پوشیدم و مقنعه سرم را هم با شال کرم رنگی عوض کردم. لباس‌های خیسم را طوری از نرده‌های پنجره رد کردم که خیسی‌شان به طرف بیرون باشد تا خشک شوند. در این‌جا به هیچ‌وجه نمی‌توانستم به شستن لباس‌هایم فکر‌ کنم. هم به‌خاطر نبود امکانات شستن لباس و هم مهم‌تر از آن نبود آب.
کمی با انگشت موهای کوتاهم را حالت دادم و از اتاق خارج شدم تا پیش خاله و توران بروم.
خاله فنجان چای را به دستم داد. گرفتم و تشکر کردم. بعد قندان را به طرفم گرفت. به نشانه احترام دستم را به لبه قندان زدم و کمی هل دادم.
- ممنون من قند نمی‌خورم.
خاله تعحب کرد.
- چرا دخترم؟ مشکلی داری؟
لبخند زدم.
- نه کلاً قند دوست ندارم.
خاله قندان را در سینی گذاشت.
- این‌جوری که نمی‌شه.
رو به توران کرد.
- پاشو برو‌ براش خرما‌خشک بیار.
توران «چشم»ی گفت و‌ نیم‌خیز شد. سریع ساعد دست توران را گرفتم تا مانع رفتنش شوم.
- نمی‌خواد من همیشه چایی رو تلخ می‌خورم.
خاله‌ رو به من کرد.
- خرما‌خشک‌ دوست نداری؟
دستم را از روی دست توران برداشتم.
- چرا دوست دارم، ولی‌ توران‌جان رو‌ مدام‌ به‌خاطر من می‌ندازید توی دردسر.
توران خندید و‌ بلند شد.
- چه دردسری خانم، الان میام.
توران که رفت رو به خاله کردم.
- خاله، توران گناه داره با این وضعیتش، من راضی نیستم این‌قدر توی زحمت بندازیدش.
خاله لبخند زد.
- تو نگران توران نباش، نمی‌شه چایی رو تلخ بخوری که.
صدای در زدنی از حیاط آمد و‌ پشت‌بندش صدای زنی که به بلوچی‌ خاله را صدا می‌زد. نظر هر دوی ما از پنجره اتاق به حیاط کشیده شد. خاله بلند شد و‌ گفت:
- برم ببینم کیه.
با رفتن خاله بیشتر به پشتی تکیه دادم و نگاهم را به اتاق دوختم. اتاق محل پذیرایی خانه بود. دور تا دور پشتی و تشکچه پهن بود و یک پنکه سقفی خاموش نشان از این داشت که هنوز برق نیامده، اما برخلاف گرمای زیاد حیاط، داخل خانه مقداری خنک بود. حدأقل آن‌قدر گرم نبود که نتوان تحمل کرد، حتی پنجره را هم حتماً به همین خاطر باز گذاشته بودند که کمی هوا خنک‌تر شود. نگاهم را از پشت نرده‌های پنجره اتاق به خاله دوختم که با زن جوانی حرف میزد. نگاهم را گرفتم و به طرف فنجانم برگشتم. با دیدن فنجان چای یاد اولین چای متأهلی افتادم که با علی خوردم. همان فردای عقدمان بود که به دانشکده رفتیم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #272
***
دست در دست علی به طرف سلف می‌رفتم. آخرین باری که مسیر سلف را می‌گذشتم فکر نمی‌کردم دفعه‌ی بعد به همراه یک پسر آن مسیر را قدم بزنم. آن هم چه کسی؟ علی درویشیان. از فکر بازی روزگار لبخندی زدم و به طرف علی برگشتم.
- علی! کاش سلف‌ها جدا نبود، اولین ناهارمون رو دونفره باهم می‌خوردیم.
با لبخند به طرفم برگشت.
- دوست داری باهم بخوریم؟
با صدای «سلام» کسی برگشتیم. پسری بود که من نمی‌شناختم، اما علی او را می‌شناخت. سلام گرمی داد و مثل تمام امروز تبریک. وقتی از ما جدا شد به پشت سر پسر نگاه کردم.
- دوست دارم باهم ناهار بخوریم، اما نمی‌خوام سوژه بشی.
دوباره به راه افتادیم.
- سوژه؟ چرا؟
- آخه از صبح که اومدیم تازه فهمیدم نصف دانشگاه باهات آشنان، بعد فکر‌ کن برادر درویشیان رو ببینن که داره با یک دختر دل میده و قلوه می‌گیره.
خندیدم.
- بدجور سوژه میشی علی‌آقا.
- یعنی فکر‌ می‌کنی کسی هم مونده که خبر نداشته باشه ما عقد کردیم؟
سری تکان دادم.
- نه فکر نکنم.
علی از دور برای کسی دست بلند کرد و جواب احوال‌پرسی‌هایش را داد.
- علی! تو واقعاً با همه آشنایی، فقط ورودی‌های جدید رو نمی‌شناسی که مطمئنم اون‌ها رو هم هفته بعد شناختی دیگه.
خندید.
- اول ترم همین‌جوره، بعد تعطیلی اومدیم و بچه‌ها دیدار تازه می‌کنن.
- نه می‌دونی چیه؟ به گوش همه رسیده عقد کردی اومدن زنت رو ببینن که چه تحفه‌ایه، همین‌جوری با بودن من سوژه شدی، نمی‌خواد با ناهار خوردن دو نفری پاک حیثیتت رو ببری.
- خانم‌گل! این چه حرفیه؟ ایرادی نداره باهم ناهار بخوریم که حرف از حیثیت می‌زنی.
به مقابل ساختمان سلف رسیده بودیم که بالای چهار پله قرار داشت، یک درب سلف دختران بود و درب دیگر سلف پسران.
- فکر‌ کنم باید جدا بشیم.
- مگه نمی‌خواستی باهم ناهار بخوریم؟
پسری از سلف بیرون آمد، درحالی‌که دست علی را گرفت و بازویش را فشرد با او احوال‌پرسی کرد و بعد محترمانه به من سلام داد و تبریک گفت. جوابش را دادم. وقتی که رفت رو به علی کردم.
- وای علی! تو چقدر رفیق داری.
علی لبخندی زد.
- از بچه‌های فیزیکه، پسر بامعرفتیه؛ خب نگفتی دوست داری باهم غذا بخوریم‌ یا نه؟
- دوست که دارم، ولی نمی‌خوام بهت بخندن، همین‌جوری هرکی از این در میاد بیرون تو رو می‌شناسه، قبول کن ناهار خوردنمون خنده‌دار هست، اصلاً کجا غذا بخوریم؟ جایی نیست.
دستش را جلو آورد.
- ژتونت رو‌ بده.
با کمی مکث ژتون را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. ژتون را گرفت و‌ کیفش را به دستم داد. این رو بگیر برو پشت یکی از میزهای بوفه بشین با مسئول بوفه آشنام، فعلاً هم که مشتری زیادی نداره، می‌ذاره از میزهاش استفاده کنیم.
نگاهم را به بوفه دوختم که روبه‌روی درب سلف پسران بود و محل فروش غذاهای فست‌فودی و نوشیدنی‌های ساده‌ای مثل چای و قهوه و نسکافه به دانشجویان. به طرف علی برگشتم.
- علی مطمئنی سختت نیست؟ نمی‌خوام به خاطر یک ناهار رفقات دست بگیرنت ها.
- سخت نگیر کسی من رو اذیت نمی‌کنه، تا تو بشینی من غذاها رو گرفتم و آوردم.
خواست برود که مکث کرد.
- خانم گل! ایرادی نداره توی یک ظرف ناهار هر دونفرمون رو بگیرم؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #273
لبخندی زدم.
- نترس بددل نیستم، ولی خودت بدتر از قبل سوژه میشی.
- هیچم سوژه نمی‌شم خانم ماندگار!
درحالی‌که هر دو می‌خندیدیم، از هم جدا شدیم. پشت میز پلاستیکی قرمز رنگ که زیر سایبان زردرنگ بوفه قرار داشت نشستم و‌ چشم به در سلف گفتم:
- آقای درویشیان! سوژه میشی، بدجور‌ هم سوژه میشی.
چند دقیقه بعد علی یک ظرف غذا محتوای برنج، قورمه‌سبزی و سالاد فصل‌ را روی‌ میز گذاشت و‌ روی صندلی کنارم نشست. دستی برای صاحب بوفه بلند کرد و سری تکان داد. با خودم فکر کردم چطور در طی همین چهارسال گذشته توانسته با همه رفاقت پیدا کند؟
علی یکی از قاشق و چنگال‌ها را به دستم داد و درحالی‌که دیگری را برمی‌داشت، خطاب به من «بسم‌الله» گفت.
- ممنون علی! ولی بازم میگم بدجور خودت رو سوژه کردی.
درحالی‌که در کیفش را که
ض


روی صندلی مقابلم و کنار دست او گذاشته بودم، باز می‌کرد گفت:
- تو نگران من نباش، بذار هرکی هرچی خواست بگه، با زنم دارم غذا می‌خورم ایرادی نداره.
از لفظ «زنم» فقط زمانی که از زبان علی خارج می‌شد لذت می‌بردم. لبخندی زدم و یک خیار از سالاد را در دهان گذاشتم. علی دست در کیف کرد و بطری آب‌معدنی‌اش را بیرون آورد. با این بطری از تابستان آشنا شده بودم و دیگر می‌دانستم علی همیشه یک بطری آب در کیف دارد.
- ولی خودمونیم علی، غذا خوردن دونفری تو یک ظرف برای همه لوس هست، اما برای تو خیلی بیشتر.
لبخندی زد و در آب معدنی را کمی شل کرد.
- می‌خوای بگی به من نمی‌خوره لوس‌بازی دربیارم؟
کمی خودش را به طرف مخالفم چرخاند. بطری آب‌معدنی را کج کرد و با مقدار کمی آب که از سر شل شده‌ی بطری بیرون می‌ریخت، قاشق و‌ چنگالش را آب کشید. با تعجب به حرکاتش نگاه کردم و گفتم:
- به تو که ابداً نمی‌خوره لوس‌بازی دربیاری، ولی علی نگو بددل هم هستی؟
علی بطری را روی‌ میز گذاشت. برگشت از جیب روی کیفش دست‌مال کاغذی درآورد و‌ با خون‌سردی مشغول‌ خشک‌کردن قاشق و‌ چنگال شد.
- بددل؟ من؟ نه نیستم.
با چنگالی که دستم بود به قاشق و چنگال دستش اشاره کردم.
- تو همیشه قبل از این‌که غذا بخوری قاشق تمیز رو می‌شوری؟
علی کمی قاشق و چنگال را در دستش بالا آورد.
- این رو میگی؟ می‌خوای مال تو‌ رو هم بشورم؟
- نگو علی وسواس داری؟ این‌ها که تمیزن.
- وسواس ندارم، برای احتیاط می‌شورم.
- وای، من توی این همه سال یک‌بار‌ هم به تمیزی قاشق‌های سلف شک نکردم، نگو که توی خونه هم قبل این‌که قاشق رو‌ از کابینت بیاری سر سفره آب می‌کشی؟
علی خندید.
- باور‌ کن وسواسی نیستم، توی خونه هم چنین کاری نمی‌کنم، ولی بیرون، جایی مثل این‌جا بخوام‌ غذا بخورم آب می‌کشم.
کمی باتعجب به او نگاه کردم.
- پس خواهش می‌کنم از این به بعد یا با من غذا نخور یا با خودت از خونه قاشق و چنگال بیار، تا با این آب کشیدن من رو به شک نندازی.
خندید.
- حالا که ناراحت میشی اصلاً دیگه آب نمی‌کشم.
- نخیرهم، اون‌جوری همه‌اش فکر‌ می‌کنی قاشق کثیفه غذا به دلت نمی‌چسبه، با خودت قاشق میاری تا غذا هم به دل تو بچسبه هم‌ به دل من.
علی نگاهش را به نگاه متعجب و اخمویم دوخت و بیشتر خندید.
- چشم خانم گل! هرچی شما امر کنید، اجازه میدی شروع کنیم؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #274
با قاشق کمی خورش روی برنج ریختم.
- بخور، ولی خیلی عجیبی علی، خیلی.
علی هم دست به غذا برد.
- من عجیب نیستم، غذات رو بخور که سرد شد از دهن افتاد.
ناهار لذت‌بخشی را در شوخی و‌ خنده تمام کردیم. قاشق و‌ چنگالم را در ظرف خالی گذاشتم و‌ دهانم را با دست‌مالی که از جیب بیرون آوردم‌ پاک کردم.
- ممنون علی! با این‌که غذا به توی وسواسی نچسبید، اما‌ به من خیلی خوش گذشت.
علی هم که دست‌مال استفاده شده‌اش را تا می‌کرد گفت:
- من وسواس نیستم که اگه بودم باهات هم‌غذا نمی‌شدم، فقط به‌خاطر احتیاط شستم.
ابرویی بالا انداختم و به صندلی تکیه دادم.
- نه تو وسواسی هستی و عجیب.
نگاهش را به نگاهم دوخت و کج‌خندی زد.
- بعد غذا چایی می‌خوری از بوفه بگیرم؟
- تو ظرف‌ها رو‌ ببر بده سلف، من چایی می‌گیرم.
علی «باشه»ای گفت، بلند شد و‌ ظرف‌ها را برد. تا برگردد دو لیوان کاغذی پر از چای گرفته و به همراه یک‌بسته قند پشت میز برگشته بودم. علی که آمد لیوانش را به دستش دادم و بسته‌ی کاغذی قند که دو حبه در آن بود را هم کف دستش گذاشتم.
- ببین بسته‌بندیه خیالت راحت باشه که بهداشتیه.
خندید.
-خانم گل! دیگه دست برنمی‌داری‌ها؟
- من که باهات کاری ندارم، فقط خواستم خیالت رو از تمیزی راحت کنم.
ابرویی بالا داد.
- دستت درد نکنه.
بعد به بسته قند اشاره کرد.
- چرا فقط یکی؟
- بیشتر از دوتا قند می‌خوای؟ میرم الان می‌گیرم.
- نه برای من کافیه، برای خودت چرا نگرفتی؟
- آها... من قند نمی‌خورم.
- چرا؟
- خوشم از قند نمیاد، از اون‌حالتی که ته گلو‌ ایجاد می‌کنه، متنفرم.
- فکر‌ کنم شکلات داشته باشه، برم برات بگیرم با شکلات بخوری؟
لبخند زدم.
- نه نمی‌خواد من همیشه چایی رو‌ تلخ می‌خورم.
کمی عقب نشست.
- خانم‌گل! تو به من میگی عجیب، ولی خودت که عجیب‌تری، آخه دختر! کی‌ چایی رو تلخ می‌خوره؟
خندیدم و‌ خودم را به او نزدیک کردم و روی میز تکیه دادم.
- من می‌خورم، مگه توی پارک‌ ندیدی هروقت چایی می‌آوردی‌ من بدون قند می‌خوردم؟ واقعاً هیچ‌وقت متوجه نشده بودی؟
علی متفکر‌ نگاهم کرد.
- دقت نکرده بودم به چایی خوردنت، نفهمیده بودم.
دوباره عقب کشیدم و به صندلی پلاستیکی تکیه دادم.
- آقای ما رو‌ باش، من تمام‌مدت داشتم تو‌ رو‌ آنالیز می‌کردم، تو یک ذره هم به من توجه نداشتی؟ متأسفم‌ برای خودم با این انتخابی که کردم.
دستانش را حق‌به‌جانب در بغل جمع‌ کرد.
- بله شما‌ باید آنالیز‌ می‌کردید، چون درحال انتخاب بودی، اما من که قبلاً انتخابم رو‌ کرده بودم، پس نیازی به تجزیه و تحلیل نداشتم. البته که شانس آوردی زیاد توجه نکردم که چقدر عجیبی.
- اِ... یعنی باور‌ کنم یک درصد احتمال داشت پشیمون بشی؟
یکی از دستانش را از حصار دست دیگرش بیرون آورد و‌ نمایشی سرش را خاراند.
- خوب که فکر‌ می‌کنم... نه... من پشیمون نمی‌شم.
نگاهش را که به نگاهم دوخته بود را تا عمق جانم کشیدم و لبخند زدم.
- من هم پشیمون نمی‌شم.
از حالت قبلیش بیرون آمد.
- ولی خانم‌گل! قبول کن چای تلخ خوردن عجیب‌تر از قاشق آب کشیدنه.
- نخیر، شما عجیب‌تری آقای محترم!
- ولی من این‌طور‌ فکر نمی‌کنم.
لیوانم را برداشتم و‌ کمی از چای خنک‌شده‌ام را خوردم و به علی که متعجب نگاهم می‌کرد گفتم:
- چیه؟
- واقعاً چای تلخ اذیتت نمی‌کنه؟
خندیدم.
- چاییت رو بخور زیاد فضولی نکن.
بسته قندی را که در دست داشت روی میز گذاشت و لیوانش را برداشت.
- من هم می‌خوام از این به بعد دیگه مثل تو چایی تلخ بخورم.
چیزی نگفتم فقط باتعجب به او‌ خیره شدم که چایش را مثل من بدون قند خورد.
***
- علی‌جان! هیچ‌وقت نفهمیدم چرا یک‌دفعه تصمیم گرفتی برای همیشه مثل من چایی رو تلخ بخوری؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #275
صدای توران مرا به خود آورد.
- ببخشید خانم دیر شد
بشقاب کوچک گودی را که پر از خرمای خشک بود را به همراه بشقاب دیگری که از همان کلوچه‌های مثلثی داشت کنار دستم گذاشت.
- بدید چایی‌تون رو عوض کنم، سرد شده.
دستم را روی فنجان گذاشتم.
- نه خوبه.
فنجان را برداشتم و کمی خوردم. واقعاً سرد بود. فنجان را زمین گذاشتم و فلاسک سفیدی و زردی که پایینش ردیفی از اردک‌ها نقاشی شده بود برداشتم و روی چای نصفه‌ام چای ریختم.
- الان دیگه گرم میشه.
توران نگاهی از پنجره به حیاط کرد که خاله هنوز درحال صحبت با زن همسایه بود و بعد به طرفم برگشت.
- خانم وقتی برگشتید، دوباره پیش زهرا می‌رید؟

نگاهم را به او دادم.
- نمی‌دونم، کاری باهاش داری؟
- خانم اگه رفتید پیشش بهش بگید دلم خیلی براش تنگ شده، نمی‌دونه من زن ظاهر شدم، بهش بگید توران حواسش به باغچه هست.
کمی از کنجکاوی اخم کردم.
- باغچه؟
- آره خانم من چهار پنج سالی از زهرا کوچیک‌ترم، دخترعموی ظاهرم، از بچگی جام توی همین خونه بود، زهرا هم خیلی باهام بازی می‌کرد و هم خیلی چیزها یادم داد، یکیش سبزی کاشتن بود، زهرا گل و سبزی کاشتن رو خیلی دوست داره، خیلی توی این کارها حوصله‌اش میشه، گل آفتاب‌گردون هم خیلی دوست داره، توی باغچه همیشه سبزی و گل آفتاب‌گردون داشت. از وقتی عروس شد و رفت آفتاب‌گردون‌ها خشک شدن، خاله زیاد سرش به باغچه نمی‌ره، اما از پارسال که اومدم این‌جا خودم دوباره سبزی و آفتاب‌گردون کاشتم، حیف هنوز آفتاب‌گردون‌ها گل ندادن، اگه گل و تخمه داده بودن می‌دادم برای زهرا ببرید، خیلی دوست داره.
لبخند تلخی زدم. زهرا چطور می‌توانست دور از این محبت‌ها و دوستی‌ها زندگی کند. خاله در مظلومیت او حق داشت. به‌خاطر حفظ جان پسرش از همه دوستان و خانواده‌اش دور شده و در تنهایی با یک بچه و پیرزن روزگار می‌گذراند.
چای‌ام را خوردم، توران هم درحال خوردن چای خودش بود که خاله وارد شد و خطاب به او‌ گفت:
- خرما آوردی؟
- ها کلوچه هم آوردم.
خاله کنارمان نشست و به من گفت:
- چاییت رو که تلخ خوردی، حداقل یک شیرینی بخور.
لبخند زدم و «چشم»ی گفته و یک کلوچه برداشتم. خاله در فنجانی چای ریخت.
- زن‌ها هر مشکلی داشته باشن میان در این خونه، یکی از پیرزن‌ها با عروسش جَرش شده، عروسش اومده بود برم واسطه شم، به شوهرش چیزی نگه، شوهرش عصبیه، بفهمه زنش و مادرش بحثشون شده، دست رو زنش بلند می‌کنه، باید برم به پیرزن حرف بزنم کم سر به سر این زن بذاره.
خاله چای را در نعلبکی ریخت. توران ادامه حرف را گرفت.
- گران رو همه می‌شناسن، بداخلاقه، با کسی نمی‌سازه، زبونش تنده، بد و بی‌راه زیاد میگه، عروسش هم صبرش ته می‌کشه جواب میده، بعدش دیگه واویلاست.
پرسیدم:
- گران؟
- آره خانم، اسمش گران‌نازِ بهش میگن گران، یک زبونی داره که نصیب گرگ بیابون نشه، هیشکی از دستش آسایش نداره.
خاله چای را با نعلبکی خورد.
- توران! من میرم تو هم پرچونگی نکن، سر مهمونمون رو‌ درد نیار، بذار بره استراحت کنه.
- چیزی نگفتم خاله، باشه زیاد حرف نمی‌زنم، شما نگران ساریناخانم نباش.
خاله نعلبکی دوم را هم خورد و‌ بلند شد.
- تو‌ رو که خوب می‌شناسم، گوش مفت می‌خوای حرف بزنی.
درحالی‌که به طرف در می‌رفت، خطاب به من گفت:
- توی خجالت توران گیر نکن، چیزی بهش نگی تا خود شب یک لنگه پا نگهت می‌داره فقط حرف می‌زنه.
- نه توران‌جان اذیت نمی‌کنه، خیالتون راحت.
خاله فقط سری تکان داد و بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #276
در اتاق روی پتویی که کنار دیوار پهن شده بود دراز کشیده و چشمانم را به چوب‌های سقف دوختم. هوا گرم‌تر شده بود و برق هم نبود تا پنکه را روشن کنم. سعی کرده بودم در نزدیک‌ترین فاصله به پنجره بخوابم تا شاید کمی از هوای بیرون خنکم کند. صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد در همان حال خوابیده از جیب درآوردم. نگاهی به نام رضا کردم. برادر همیشه نگرانم. و با لبخندی جواب دادم.
- سلام داداش، چطوری؟
- سلام سارینا، برنمی‌گردی؟
- چند روز کار دارم بعد میام.
- چیکار می‌کنی؟
- گزارش تهیه می‌کنم.
- از چی؟
- از هرچی.
- چرا واضح نمی‌گی برای چی پا شدی تا اون‌جا رفتی؟
- نترس رضا! این‌جا هیچ خطر و خبری نیست، چیزهای جدیدی دیدم، با آدم‌های جدیدی آشنا شدم، آدم‌هایی که زندگی‌شون خیلی با ما فرق می‌کنه.
- دلت هوس برگشت نکرده، نه؟
- می‌دونی الان دلم چی می‌خواد؟
- چی؟
- دلم یکی از اون آش‌های ایران‌جون رو می‌خواد.
- برگرد بگم مادر برات درست کنه.
- برگشتم خودم حتماً بهش میگم.
- پس به‌خاطر آش هم شده زودتر برگرد.
لبخندم کش آمد.
- رضا! خودمون هم زندگی عتیقه‌ای داشتیم‌ ها.
لحن او هم از گرفتگی درآمد.
- چرا؟
- یادته دوم ابتدایی بودیم بعد از عید رفته بودیم مدرسه؟
- خب؟
- اون‌سال بچه‌ها از سیزده‌بدری که رفته بودن حرف زدن، من نمی‌دونستم سیزده‌بدر چیه، شهرزاد که رفته بود خونه باغ عموش گفت:«سیزده‌بدر باید بری بیرون توی باغ ناهار کباب بخوری» بعد موقعی که با ایران اومدی دنبالمون یادته؟
- تو بگو.
- من دلم می‌خواست برم سیزده‌بدر، تا اون‌موقع‌ اصلاً نرفته بودم، نمی‌دونستم چیه، یعنی بابا هیچ‌وقت حوصله پیک‌نیک بردن نداشت، به مادر گفتم:«من می‌خوام برم سیزده‌بدر» تو که می‌دونستی سیزده بدر چیه؟ گفتی:«الان که دیگه نمی‌شه بری باید روز سیزده‌بدر بری سیزده‌بدر»اما من تا خود خونه نق زدم که من الان باید برم سیزده‌بدر.
- بله، این‌قدر به جون مادر غر زدی که گفت:«فردا می‌ریم سیزده‌بدر» فرداش جمعه بود دیگه؟
- خب تقصیر من هشت ساله چی بود؟ دلم می‌خواست برم‌ سیزده‌بدر.
خنده رضا را شنیدم.
- حالا‌ مگه منی که رفته بودم دلم نمی‌خواست دوباره برم؟
- عصر بابا که اومد همون دم در چسبیدم بهش که منو ببر سیزده‌بدر، بابا خندید گفت:«الان که دیگه سیزده‌بدر تموم شده» اما مادر گفت:«نه تموم نشده فردا می‌ریم سیزده‌بدر» بابا اعتراض کرد:«ایران ول کن حوصله بیرون رفتن ندارم» اما مادر گفت:«جایی نمی‌ریم، توی حیاط می‌ریم سیزده‌بدر»
- عجب سیزده‌بدری شد.
خندیدم.
- بابا دلش می‌خواست مثل جمعه‌های دیگه بگیره بخوابه اما من و ایران مجبورش کردیم همراهمون اومد توی حیاط.
- یادش بخیر.
- توی حیاط زیر درخت توت فرش پهن کردیم و وسایل پیک‌نیک رو آوردیم بیرون. بعد مامان در و بست و گفت:«تا عصر اومدیم سیزده‌بدر کسی داخل نمی‌ره»
- فقط به ما خوش گذشت، آقا اصلاً راضی نبود.
خندیدم.
- بی‌چاره بابا، زیر همون درخت بالش گذاشت گرفت خوابید، اما من و تو و شهرزاد تا تونستیم توی حیاط بازی کردیم و زدیم تو سر و کله هم.
- موقع ناهار مامان منقل راه انداخت و آقا رو مجبور کرد برامون جوجه بزنه.
- عصر هم همون‌جا روی گاز پیک‌نیکی‌ خوشمزه‌ترین آش رو ایران برامون پخت.
- چه خوب یادت مونده.
- سیزده‌بدر باحالی بود، بابا هم دیگه بعد از ناهار از اخمو بودن دراومد، همه‌اش هم به‌خاطر مادر بود.
- همون سال بود که آقا باغ قلات رو گرفت تا سرکار علیّه هر سال بری سیزده‌بدر.
- بیشتر برای مهمونی‌های خودش خرید به اسم من تموم شد، بابا هیچ‌وقت حوصله گردش بردن ما رو نداشت، اگه ایران نبود باور کن من هنوز هم نمی‌دونستم سیزده‌بدر چیه؟
- حالا چی‌ شده یاد قدیما افتادی؟
- دل‌تنگ خونه شدم رضا، می‌دونی الان که از خونه دور شدم تازه می‌فهمم چه روزگار باحالی داشتم و حواسم نبوده.
- خب عزیزم به جای این‌که غصه بخوری یک بلیت بگیر برگرد.
- باور کن دلم می‌خواد، اما فعلاً نمی‌تونم، باید کارم رو تموم کنم، اما همین که تموم کردم زودی برمی‌گردم، دلم بدجور تنگ شده.
- آبجی... .
صدایش قطع شد. نگاه به گوشی کردم. شارژ گوشی تمام شده و خاموش شده بود. «لعنت»ی گفته و نگاهم را به لامپ خاموش سقف که موقع ورود کلیدش را زده بودم تا وقتی برق آمد متوجه شوم کردم، اما هنوز خبری نبود. نفسم را بیرون دادم. گرم بود. خوابم نمی‌آمد. گوشی‌ هم خاموش شده بود. کلافه بلند شدم و کوله‌ام را باز کردم. نگاهم به کتاب یک عاشقانه آرام افتاد. بیرون آوردم و به دو بالشی که کنار دیوار روی هم قرار داده بودند، تکیه دادم تا‌ کمی از کتاب را بخوانم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #277
«... که ما جز گفتن هیچ نیستیم و عشق، نوعی گفتن است و عالی‌ترین نوع جنگ هم گفتن است، ایمان هم گفتن است. نگاه کردن، یک واژه نرم است. خدا کلمه بود برای انسان. خدا چه چیز جز کلمه می‌تواند باشد؟ احساس؟ عظمت؟ مطلق؟ کمال؟ مگر این‌ها جز کلمات خوب، چیزی هستند؟»
کتاب را بستم و به دیوار روبه‌رو‌ خیره شدم. میان من و علی هم واژه‌ها حکم کرد. من از علی متنفر بودم، از همان روز اول و ساعت اولی که دیدمش. من او‌ را نمی‌خواستم. تنها واژه‌ها بود که ما را به هم وصل کرد. ما با هم حرف زدیم. او با واژه‌ها خود را شناساند. خدا را شناساند. ایمان را شناساند و من فهمیدم چقدر حرف زدن با او‌ را دوست دارم، فهمیدم چقدر‌ سخنان با او آرامم می‌کند که انتخابش کردم. حقا که ما چیزی جز گفتن نیستیم. جهان چیزی جز نمایشگاه قدرت واژه‌ها نیست. که اگر این نبود که خدا بزرگ‌ترین معجزه‌اش را در قالب واژه‌ها برای ما عیان نمی‌کرد.
واژه‌ها معجزه ما هم هستند. معجزه‌ای که خدا با ما شریک شد و در دهان ما گذاشت. با همین واژه‌ها می‌شناسیم، عاشق می‌شویم، دل می‌دهیم، دل می‌گیریم، دل می‌شکنیم، نابودم می‌شویم و‌ نابود می‌کنیم.
تمام کاری که علی با من کرد. خود را به گفتن به من شناساند، با گفتن عاشقم کرد، با گفتن دلم‌ را گرفت و با گفتن دلم‌ را شکست. واژه‌ها با همه قدرتشان کاملاً در اختیار او‌ بودند. او تمام کارش را با گفتن کرد، با سلاح واژه‌ها.
من همان‌ زمانی‌ شکست خوردم که قبول‌ کردم با او‌ وارد میدان‌ واژه‌ها شوم. مرا قدرت رویارویی نبود و چه شکست دل‌پذیری خوردم! دل‌پذیرترین شکستی که یک‌نفر می‌تواند‌ بخورد. شکست معرکه‌‌ی عشق!
تلاش داری و برای دل ندادن مقاومت می‌کنی، اما درنهایت شکست می‌خوری و دل می‌بازی و قلب را به تصاحب معشوق درمی‌آوری.
کاری که علی کرد. با واژه‌ها مرا شکست داد، تا خودم دلم‌ را دو دستی تقدیمش کنم و دوباره با همان واژه‌ها دل شکسته مرا پس فرستاد.
نفسی از حسرت کشیدم.
- علی‌جان! چی شد که دیگه دل منو نخواستی و‌ پس فرستادی؟ تو که همیشه پیروز معرکه گفتن بودی، کاش‌ فقط‌ جواب‌ همین یک سوال رو به من می‌دادی.
صدای روشن شدن پنکه‌ای که به برق وصل بود متوجه‌ام کرد که بالاخره برق آمده است. نگاهم را از پنکه به لامپ روشن سقف دادم و بعد از لحظه‌ای مکث کتاب را به داخل کوله برگرداندم. بلند شدم و گوشی را به شارژ وصل کردم و چند لحظه بعد روشنش کردم. رضا پیامکی فرستاده بود.
- خواهر عزیزم خیلی دوست دارم بدونم چرا رفتی اون‌جا؟ جایی که حتی برقی نیست که گوشیت رو بزنی به شارژ تا خاموش نشه، ولی دوست دارم اینو بدونی که بهترین جا برای هر آدمی خونه‌ی خودشه، خیلی منتظرتم، برگرد.
تعجب کردم. این چه پیامی بود که رضا فرستاده بود؟ مگر قرار نبود من برگردم؟ شانه‌ای بالا انداختم و برایش نوشتم.
- چشم انتظاری بدجور‌ روت اثر گذاشته داداش کوچیکه.
تازه گوشی را روی تاقچه برگردانده بودم که صدای اعلانش بلند شد. از همان روی تاقچه کجش کردم، پیام از رضا بود. فقط با یک کلمه «برگرد». گوشی را روی تاقچه‌ رها کردم.
صدای موتور توجه‌ام را از پنجره‌ی اتاق به بیرون جلب کرد. مرد لاغراندامی که لباس بلوچی در تن داشت و‌ صورتش را هم در حصار دستار بلوچی پوشانده بود سوار بر موتور داخل خانه شد. از موتور پیاده شد و موتور را تا کنار دیوار مقابل برد و پارک کرد. وقتی برگشت و صورتش را از حصار پارچه آبی‌رنگ نجات داد توانستم او را ببینم. صورت جوان آفتاب‌سوخته‌ای داشت، که ریش و سبیل کوتاه اما پرپشتش بیش از هرچیز خودنمایی می‌کرد. موهای مجعد و سیاهش کمی از دو طرف پیشانی عقب نشسته بود. وقتی توران با گفتن «ظاهرجان» به استقبالش رفت، فهمیدم ظاهر پسر خاله سبزه‌گل است.
شالم را روی سرم مرتب کرده و خودم را به حیاط رساندم. کنار در ساختمان ایستادم و به ظاهر و‌ زنش که در حیاط ایستاده و آهسته صحبت می‌کردند، نگاه کردم. ابتدا ظاهر نگاهم کرد و بعد توران هم به طرفم برگشت. سلام دادم و ظاهر به سردی پاسخ داد و به طرف تانکر آب رفت. خاله از در خانه داخل شد و به ظاهر که مشغول شستن دست و پایش بود، سلام داد. ظاهر سر بلند کرده و پاسخ داد. خاله همین‌طور که به طرف تخت می‌آمد گفت:
- توران همین‌جوری واینسا، برو‌ ناهار ظاهرو بیار روی‌ تخت.
توران «چشم»ی گفت و داخل شد. خاله روی تخت نشست و به من «بفرما» گفت من هم «چشم» گفته و کنار خاله نشستم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #278
ظاهر دستانش را که شست به سمت تخت آمد و طرف دیگر خاله نشست. با آمدن ظاهر بوی تند گوسفند به مشامم خورد. برای این‌که بی‌ادبی نکرده باشم، واکنشی نشان ندادم، اما ناخودآگاه کمی بین ابروهایم چین خورد که ظاهر متوجه شد و با صدای بلندی گفت:
- توران! حوله‌م رو بیار، می‌خوام برم حموم.
توران دست‌پاچه از داخل بیرون آمد.
- ظاهرجان! آب حموم تموم شده.
ظاهر برافروخته شد.
- یعنی چی تموم شده؟
- خانم هم می‌خواست بره حموم نشد.
ظاهر عصبی دستی به موهایش کشید.
- خب به عبدالله می‌گفتی بیاد.
توران آرام گفت:
- گفتم خودت بیایی بری دنبالش.
ظاهر بلند شد درحالی‌که عصبی دنبال کفشش می‌گشت گفت:
- مهمونتون رو یک لنگه‌ پا نگه داشتید من بیام؟
از عصبانیتش ترسیدم و رو به خاله کردم.
- خاله باور کنید من راضی نیستم اصلاً نمی‌خوام‌ برم‌ حموم.
خاله به ظاهر که درحال به پا کردن کفش‌هایش بود، گفت:
- تو دوباره صدات رو انداختی توی سرت؟
ظاهر از پله‌های ایوان‌ پایین رفت.
- تا من نباشم شما هیچ کاری نمی‌کنید.
- چیه؟ توقع داری زن حامله‌ات بره دنبال عبدالله یا من پیرزن.
ظاهر سوار موتور شد.
- یکی‌ از این جقله‌هایی که صبح تا غروب توی کوچه ول می‌چرخن رو‌ می‌فرستادید دنبالش، تا من میام این بساط نباشه.
ظاهر از در خانه خارج شد. با عذاب وجدانی که به قلبم افتاده بود، به طرف خاله برگشتم.
- خاله به خدا نمی‌خواستم.
توران که در همین فاصله داخل رفته و قلیانی برای خاله آورده بود، آن را روی تخت گذاشت.
- از ظاهر به دل نگیرید، توی دلش هیچی نیست، حموم که بره خوب می‌شه.
خاله قلیان را به طرف خود کشید و ادامه داد.
- اخلاق ظاهر همینه، یک خورده تنده.
- اگه برای شما سخت بود، کاش بهم می‌گفتین این عبدالله کجاست، من می‌رفتم دنبالش، تا آقاظاهر هم این‌طوری شلوغ نکنن.
خاله خندید.
- اون‌وقت به این‌خاطر که مهمونش رفته دنبال عبدالله تلخ می‌شد، ظاهر اگه هارت و پورت نکنه آروم نمی‌شه، چوپونی سخته، خیلی بهش‌ فشار میاد.
- آقاظاهر‌ چوپونه؟
توران که لبه تخت نشسته بود، گفت:
- نه خانم، حیوون داریم اما‌ ظاهر روی زمین مردم کار می‌کنه، چند روز چوپونش‌ نیست خودش باید بره حیوون‌ها رو از آغل ببره بیرون، وقتی هم خسته بشه تلخ میشه، امروز تموم شدن آب تلخ‌ترش هم کرد.
خاله پکی به قلیان زد و رو به توران کرد.
- دختر! باید زودتر می‌گفتی، مگه نمی‌شناسی ظاهر رو.
- یادم‌ رفت خاله.
- حواست باشه عبدالله که اومد بگی‌ همه تانکرها رو پر کنه.
توران سری تکان داد و بعد بلند شد و داخل رفت. به خاله رو کردم.
- زندگی با این وضعیت آب خیلی سخته.
خاله پکی به قلیان زد.
- چه میشه کرد؟ وضعیت ما‌ هم اینه.
- چرا نمی‌رید اداره آب که برای این‌جا آب بیارن؟
- رفتیم، زیاد هم رفتیم، اداره آب باید چاه بزنه، لوله‌ بکشه، اما هنوز کاری نکرده.
- آخه چرا؟
- مردم زوری ندارن، فشار پشتشون نیست، اداره آب هم تا مجبور نشه کاری نمی‌کنه، اگه یکی دردهای این مردم رو‌ به گوش بقیه می‌رسوند، شاید فرجی میشد.
- راست می‌گید خاله، من به چه دردی می‌خورم، یکی مثل من باید این کار رو کنه، همین امشب یک چی می‌نویسم می‌فرستم‌ رو‌ سایت.
باید کاری می‌کردم. از ابتدای ورودم به سیستان چیزی ننوشته بودم و الان وقتش بود. حداقل به طریقی محبت‌های خاله را جبران می‌کردم، پس تا زمانی که عبدالله و‌ ماشینش سر برسند، از خاله درمورد مشکلات کم‌آبی و‌ کارهای انجام شده پرسیدم. عبدالله با نیسان آبی رنگی که تانکر بزرگی پشت آن بود، به همراه ظاهر آمد و با شیلنگی کلفت و‌ موتور پمپ پرکردن تانکرها را شروع کردند، ظاهر با نردبان روی بام‌ حمام‌ رفته و شیلنگ را در تانکر انداخت و عبدالله در پایین نظارت می‌کرد. کنار عبدالله که مرد میان‌سال، چاق و کوتاه‌قدی بود، رفتم و‌ چند سوال هم از او‌ کردم، که آب از کجا‌ می‌آورد و به چه قیمتی به مردم می‌فروشد.
عبدالله که کارش تمام شد و رفت، ظاهر با اخم‌های درهم حوله‌اش را از توران گرفت و به حمام رفت و‌ من هم لپ‌تاپم را روشن کردم و‌ مشغول نوشتن یک گزارش کوتاه شدم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #279
خاله که به تخت تکیه داده و مشغول ریختن چای در فنجان‌ها بود پرسید:
- چیکار می‌کنی دخترم؟
- دارم‌ یک گزارش می‌نویسم درمورد کمبود آب این اطراف، امیدوارم تاثیری داشته باشه.
- دستت درد نکنه، خبرنگاری خوبیش به همینه، می‌تونی به داد مردم برسی.
کمی‌ بعد نقطه‌ی آخر گزارش را گذاشتم و رو به خاله کردم.
- خاله هرگز فکر نمی‌کردم شما این‌قدر... چطور بگم... منظورم اینه انگار با خبرنگاری غریبه نیستید.
خاله لبخندی زد. فنجان چای را نزدیکم گذاشت.
- خب چون نیستم، اون‌موقع‌ها که چشم‌هام یاری می‌کرد و سوزن می‌زدم، از زاهدان خبرنگار می‌اومد این‌جا تا از کارهای من خبر بگیره.
فنجانم را برداشتم.
- حتماً کارتون خیلی خوب بوده.
خاله آهی کشید.
- از بعد یارمحمد کارم این بود برای لباس‌فروش‌های سرباز روی لباس سوزن می‌زدم و اون‌ها یک دستمزدی بهم می‌دادن، یک بار که کار بردم مغازه، یک مشتری داشت نگاهش به کار من که افتاد، گفت من اومده‌ بودم چندتا کار برای نمایشگاه صنایع‌دستی ببرم زاهدان، کارهای تو رو‌ هم می‌برم، من که نمی‌فهمیدم چیه، حرفی نزدم، یک مدت بعد که دوباره رفتم لباس تحویل مغازه‌دار بدم، گفت اون یارو اومده دنبالم و خواسته بهش زنگ بزنم، شماره‌ش رو گذاشته بود، از همون مغازه بهش زنگ زدم، گفت کارم رو چند نفر دیده و خیلی خوششون اومده، بعد هم ازم خواست بیان از نزدیک کارم رو ببینن، من هم گفتم بیاین خونه، اون‌ها هم اومدن و این‌طوری پام‌ به نمایشگاه‌هاشون باز شد و بعد هم خبرنگارهاشون اومدن.
فنجان خالی شده را درون نعلبکی برگرداندم.
- پس کلی طرف‌دار دارید.
- اون مال قبلاً بود، الان دیگه چشمم کار نمی‌کنه، خیلی باید دقت کنم تا بتونم طرح بزنم، میگن باید برم عمل کنم، ولی کِی می‌تونم برم عمل کنم؟ نمی‌دونم اصلاً سرباز میشه عمل کرد یا باید برم زاهدان.
در حمام باز شد و ظاهر حوله به سر خارج شد. کاملاً متوجه او بودم، اما خودم را مشغول لپ‌تاپ نشان دادم. می‌ترسیدم باز ناخواسته رفتاری کنم که باعث عصبانیتش شود یک‌جورهایی از او‌ و عصبانیتش می‌ترسیدم. از پله‌های جلوی ایوان که بالا آمد، خاله خطاب به او‌ گفت:
- برو داخل غذات رو‌ بخور.
بدون آن‌که نگاهی کند همان‌طور که داخل می‌رفت، گفت:
- می‌مونم شام می‌خورم.
ظاهر که داخل رفت نفس راحتی کشیدم. یک بار دیگر گزارش کوتاهم را خواندم و غلط‌هایش را گرفتم و‌ ضمیمه عکس‌هایی از تانکر آب و نیسان عبدالله که گرفته بودم کردم.
توران سفره‌ی شام را روی تخت چوبی ایوان پهن کرد. سر شام بودیم که خاله رو به ظاهر کرد.
- زنگ بزن شاه‌ولد که فردا بره سروقت حیوون‌ها.
ظاهر نگاه کنجکاوش را به خاله دوخت. خاله به من اشاره کرد.
- فردا خانم رو‌ باید ببری جنگران.
- جنگران؟... اون‌جا چی‌کار دارید؟
قسمت آخر حرفش را رو به من زد.
- با خانواده کسی به اسم نورخدا جنگرانی کار دارم، شماره برادرش نورالدین رو دارم.
ظاهر سری تکان داد.
- فردا صبح‌ می‌ریم، چیز دیگه‌ای هم لازم دارید؟
با تردید گفتم:
- اینترنت... این‌طور‌ که‌ چک کردم این‌جا اینترنت نیست.
ظاهر دوباره مشغول‌ خوردن شد.
- واسه این‌ باید بریم خونه‌ی آقامعلم، بعد شام‌ می‌برمتون.
فقط تشکر کردم و‌ ترجیح دادم خودم را مشغول غذاخوردن کنم.
بعد از شام با توران در آشپزخانه مشغول‌جمع و جور کردن بودیم که صدای بلند «توران» گفتن ظاهر بلند شد. به جای توران دل من هری ریخت و تا توران «ها ظاهرجان» گفت، ظاهر در آستانه در پیدایش شد و با نگاهی به من گفت:
- زود راه بیفتین بریم خونه آقامعلم.
توران هم سریع گفت:
- خانم وسایل‌هاتون رو‌ بردارید بریم.
چند دقیقه بعد در کوچه‌ به طرف خانه آقامعلم در حرکت بودیم. درحالی‌که ظاهر جلوتر از من و توران راه می‌رفت و توران هم برای من مدام از آقامعلم و این‌که او با آمدنش اینترنت آورده و چطور از همان سال اولی که آمد، تک‌تک پیش همه اهالی رفته تا اطلاعات آن‌ها را بگیرد و برایشان سهام عدالت ثبت‌نام کند و بعد می‌خندید و می‌گفت:
- آقامعلم فکر می‌کنه این‌ کارها فایده داره، این‌جا خیلی‌ها اعتماد نکردن، فقط بعضی‌ها گذاشتن براشون ثبت‌نام کنه، ولی از همون موقع هرکی هرکاری با اینترنت داشته باشه، میره پیش آقامعلم.
من بیشتر از این‌که به حرف‌های پر ذوق و شوق توران که کم‌کم از آقامعلم داشت به افراد دیگر روستا منحرف می‌شد، گوش کنم، به آقامعلم پر جنب و جوش و فعالی فکر می‌کردم که فکرش بیشتر از حد این روستا بوده و در دل تحسینش می‌کردم.
از کوچه بیرون آمده و کمی در طول تنها خیابان روستا که تفاوتش با کوچه‌ها فقط پهن بودنش بود اما همانند آن‌ها خاکی بود و آسفالت فقط تا ابتدای روستا همان میدانچه اول روستا آمده بود، راه رفتیم تا به خانه آقامعلم یا بهتر است بگویم به مدرسه رسیدیم که در انتهای خیابان خاکی قرار داشت و بعد از آن دیگر خبری از ساخت منظم خانه‌ها نبود و خانه‌ها درهم ساخته شده بودند، گویا مدرسه مرزی برای این دوقسمت منظم و نامنظم روستا بود. مدرسه از دو کانکس سفیدرنگ کنار هم تشکیل شده بود، یکی بالای سرش پرچم وصل کرده بودند و همان کلاس درس بودنش را مشخص می‌کرد و دیگری که ظاهر زودتر به آن رسیده و در زده بود، به حتم خانه آقامعلم روستا بود. چند ثانیه کافی بود تا در کانکس باز شود و مرد جوان قدبلندی که موهای سیاه سرش را بسیار کوتاه کرده بود و پوست صورتش همانند سایر مردم این منطقه سبزه بود، اما برخلاف مردان این منطقه به جای ریش ته‌ریش داشت و فقط سیبلی کوتاه پشت لبش خودنمایی می‌کرد و به جای لباس بلوچی پیراهن و شلوار ورزشی تنش بود، در آستانه در ظاهر شد و با نگاه به همگی و توقف روی من به خاطر غریبه بودنم سلام کرد.
ظاهر گفت:
- آقامعلم وقت دارید کار این مهمون ما رو‌ راه بندازید؟
آقامعلم که نگاهش را به ظاهر داده بود، دوباره به طرف من برگرداند.
- چه کاری؟
- سلام، من خبرنگارم، برای تهیه گزارش اومدم این اطراف، برای ارسال گزارش نیاز دارم به اینترنت، گفتن شما دارید.
آقامعلم سری تکان داد و راه باز کرد.
- بله، بله، بفرمایید داخل.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #280
چند دقیقه بعد در یک طرف کانکس که از اسباب آن نظیر گاز پیک‌نیکی، یک سبد ظرف و یک قفسه سیار پر از قوطی‌های مایحتاج زندگی مشخص می‌کرد که محل پخت‌وپز آقامعلم است، توران آب را در کتری به جوش آورده و در فلاسک آبی‌رنگ آقامعلم خالی می‌کرد، ظاهر با کمی فاصله به رخت‌خواب جمع شده در کناره‌ی دیوار تکیه داده و با اخم‌های همیشگی به من و آقامعلم چشم دوخته بود که در طرف دیگر کانکس در جایی که با قفسه سیار کتاب، چراغ‌ مطالعه، وسایل و ابزار معلمی‌اش مشخصاً محل مطالعه و کار خارج از کلاسش بود، نشسته بودیم و من منتظر راه‌اندازی اینترنت بودم.
سکوت میانمان را توران با صدا زدن آقامعلم شکست.
- آقامعلم چایی رو بستم بیارم اون‌جا؟
آقامعلم سر بلند کرد.
- دستت درد نکنه
و بعد رو به من کرد.
- بفرمایید چایی، راه افتاد خبرتون می‌کنم.
- نه من فعلاً میل ندارم.
توران گفت:
- خانم بیارم پیشتون؟
به طرفش برگشتم.
- شما بخورید، من کارم تموم شد می‌خورم.
- آقامعلم شما چی؟
- من هم بعد میام.
توران که گویا منتظر همین اجازه بود، چای را کنار ظاهر برد و درحالی‌که به آهستگی با او حرف می‌زد، چای هم در فنجان برایش ریخت. با لبخندی نگاهم را از این زوج عجیب گرفتم. یکی کوپنی حرف می‌زد و دیگری فقط به دنبال کسی بود تا با او حرف بزند، زندگی با ظاهر برای توران خیلی سخت بود یا شاید هم نه، شاید راز خوشبختی توران همین گوش همیشه شنوا و کم‌حرفی ظاهر بود که او را سرزنده و شاداب نگه داشته بود. صدای آقامعلم مرا از فکر بیرون آورد.
- ببخشید خانمِ...
سربلند کردم.
- ماندگار هستم.
- لپ‌تاپ رو بدید وصل کنم.
لپ‌تاپ را به طرفش روی زمین هل دادم و او آن را به طرف خود کشید.
- برام خیلی جالبه که یه خبرنگار خانم از زاهدان پا شده اومده این‌جا گزارش تهیه کنه.
لبخندی زدم.
- من از زاهدان نیومدم، از شیراز اومدم.
آقامعلم که درحال وصل کردن کابل به لپ‌تاپ بود سرش را بالا آورد و نگاهی متعجب به من انداخت.
- از شیراز؟ برای چی این همه راه اومدید؟
- برای یه کار خاص، ولی این‌جا که رسیدم و دیدم وضع آب چطوره، یه گزارش از کم‌آبی و مشقت تهیه آب نوشتم که الان می‌خوام بفرستم که اگر شد فردا بفرستن روی سایت.
- کار خیلی خوبی می‌کنید، دستتون درد نکنه، فقط این‌که سرعت اینترنت من خیلی پایینه، یه مقدار طول می‌کشه.
- مهم نیست، فقط می‌خوام یه ایمیل بفرستم.
آقامعلم از لپ‌تاپ فاصله گرفت و گفت:
- بفرمایید وصل شد.
پشت لپ‌تاپ قرار گرفتم و مشغول کار شدم. چند لحظه بعد آقامعلم گفت:
- کاش یه گزارش هم درمورد وضعیت تحصیل دخترها بنویسید.
بدون آن‌که نگاهش کنم گفتم:
- چرا؟
- این اطراف نمی‌ذارن دخترها بیشتر از کلاس سوم درس بخونن.
سرم را به طرفش چرخاندم.
- هنوز هم؟
- بله، من الان چهارده‌تا شاگرد پسر دارم، اما فقط چهارتا دختر که دوتاشون اولن یکی دوم و یکی سوم.
کارم تمام شده بود و منتظر بودم فقط ارسال شود.
- چه بد؟
- خانم ماندگار! ازتون می‌خوام یه گزارش با همین موضوع بنویسید، شاید سرسوزنی تاثیر بذاره، می‌دونم فرهنگ مردم این‌جا رو نمی‌شه عوض کرد، ولی شاید بشه مسئولان رو به فکر انداخت.
- نمی‌دونم، چشم بهش فکر می‌کنم.
- خوشحالم کردید، ممنونم ازتون، هروقت و هر ساعت اینترنت خواستید، بیایید، اگر سرکلاس نباشم براتون وصل می‌کنم.
- خواهش می‌کنم، من ازتون ممنونم که اجازه استفاده از اینترنت رو بهم می‌دید.
- بفرمایید، بفرمایید تا کارتون انجام میشه یه چایی بخورید.
در راه برگشت از کانکس آقامعلم پیامکی برای تقی‌پور فرستادم، تا او را از ارسال گزارش آگاه کنم و یادآوری کردم حتماً فردا روی سایت باشد. گوشی را به جیبم برگرداندم و به توران و ظاهر چشم دوختم و به محرومیت‌هایی که به این مردم تحمیل شده و محرومیت‌هایی که خودشان تحمیل می‌کردند فکر کردم، آیا کار کسی مثل من اثری دارد؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین