. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #281
تازه وارد خانه خاله شده بودیم که تلفنم زنگ زد. توران و ظاهر به داخل رفتند و من در حیاط ماندم تا گو‍‌شی را جواب بدهم. تقی‌پور بود.
- سلام آقای تقی‌پور! طوری شده؟
صدای اخمویش پیچید.
- این چیه فرستادید خانم ماندگار؟
- یک گزارش از کم‌آبی روستاهای اطراف سرباز.
-من از شما چیز دیگه‌ای خواستم.
- می‌دونم، اون گزارش رو هم براتون می‌فرستم، فردا میرم سراغ خونواده نورخدا، شما اینی رو که فرستادم بدید بره روی سایت.
- تو واقعاً توقع داری این رو بفرستم روی سایت؟ اون هم با این سرعت؟
- آقای تقی‌پور نگید که نمی‌خواید بفرستید؟ وگرنه گزارش من هیچ ایرادی نداره بره برای بازبینی و انتظار، به جای یکی از اون گزارش‌های آبدوغ‌خیاری که تاریخ انقضا ندارن، این رو بفرستید روی سایت.
- این گزارش آورده‌ای نداره.
- مگه باید آورده داشته باشه؟ یادتون رفته بهم گفتین شما گزارش بنویس من خودم می‌فرستم روی سایت؟ خب این هم گزارش.
- یعنی چی؟
- یعنی همین، یا این گزارش فردا روی سایت هست یا من بدون گزارش از نورخدا برمی‌گردم و به جای خبرگزاری با اطلاعات گزارش نورخدا که تماماً دستمه میرم پیش آقای یغمایی، هنوز خودش مدیر اون هفته‌نامه‌اس یا کس دیگه جایگزین شده؟
- تو چنین کار نمی‌کنی سارینا.
- چرا نکنم؟ دلیل بیار چرا من با یک گزارش پروپیمون نرم پیش یغمایی و گزارش تو رو به اون ندم.
- شکایت می‌کنم هم از تو، هم از ارجمندی.
- بکن، من فلش ارجمندی رو ازش دزدیدم و گزارش رو فروختم، تازه بیا اثبات کن گزارش مال توئه، مال ارجمندی که فکر نکنم ازم شکایت کنه.
- پس شمشیر رو برام از رو بستی.
- شمشیری در کار نیست، من گزارش می‌فرستم، تو هم بدون بهانه می‌فرستی روی سایت، در کوتاه‌ترین زمان.
- باشه می‌فرستم روی سایت، ولی بالاخره برمی‌گردی که.
- با گزارش نورخدا برمی‌گردم تا همه رو بزنی به اسم خودت، فقط به شرطی که تا برگشت هرچی فرستادم بره روی سایت، یادت باشه چک می‌کنم.
تقی‌پور بدون حرفی تماس قطع کرد. نگاه پیروزمندانه‌ای به گوشی انداختم.
- اینه آقای تقی‌پور.
با لبخند روی لب به خانه وارد شدم. خبری از کسی نبود. گویا همه به اتاق‌های خود رفته بودند، پس من هم به اتاقم رفتم. توران رخت‌خوابی را برایم پهن کرده بود. لباس‌هایم را که لبه پنجره گذاشته بودم، برداشتم و‌ روی چمدان انداختم. لپ‌تاپم را از کوله درآوردم و روی رخت‌خواب نشستم تا کمی از گزارشی که به آقا معلم قول داده بودم را بنویسم. توران داخل شد.
- خانم براتون لباس آوردم عوض کنید.
سرم را بالا کردم.
- ممنون دستت درد نکنه.
لباس محلی تاشده زردرنگی که سوزن‌دوزی‌هایش مشخص بود، کنارم گذاشت.
- خانم با این لباس‌ها سختتونه بخوابید.
- خاله رو ندیدم.
- خانم خوابیده، شما نمی‌خوابید؟
- نه، فعلاً خوابم نمیاد، یک خورده کار کنم بعد می‌خوابم.
به تنگ و لیوانی که کنار دیوار بود، اشاره کرد.
- خانم براتون آب آوردم، اگه هوا گرم شد پنکه روشن کنید، چراغ حیاط هم تا صبح روشنه خواستید برید بیرون راحت باشید، این لباس رو هم بپوشید توی این شلوار مردونه‌ها نمی‌تونید بخوابید.
منظورش شلوار لی در پایم بود.
- نگران نباش لباس با خودم آوردم.
- خانم باور کنید هنوز نپوشیدمش‌ها تمیزه.
لبخندی زدم.
- من که نگفتم تمیز نیست.
اما خیال توران راحت نشد.
- خانم خیالتون راحت، نوئه، ظاهر ماه پیش برام خرید، چشم روشنی بچه‌اس، فعلاً برام تنگه بعداً می‌پوشمش، اما حالا شما بپوشیدش، راحت باشید.
خندیدم.
- چرا این‌قدر به خاطر من حرص می‌خوری؟ تو برو راحت بخواب، من راحتم.
- باشه خانم، این لباس این‌جا هست، خواستید بپوشید.
توران که رفت. نگاهی به لباس کردم و خندیدم.
- فکر‌ نمی‌کردم این پسر بداخلاق هدیه خریدن هم بلد باشه.
دوست داشتم لباس را تن بزنم و امتحان کنم، اما دلم نیامد لباسی را که شوهر عتیقه‌اش برای او هدیه آورده را اول من تن بزنم، شاید پوشیدن لباس کوتاه در جمع این‌ها نامناسب بود، اما برای خوابیدن که ایرادی نداشت تاپ و شلوارک بپوشم. لباس را تا شده کناری گذاشتم و مشغول کارم شدم تا زودتر تمامش کنم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #282
با صدای خروس چشمانم را باز کردم. عجب خواب خوبی کرده بودم. کمی در جایم کش و قوس خوردم و بعد به سقف چشم دوختم. شب قبل در خانه‌ی غریبه‌ای خوابیده بودم که آشنایی‌ام با آن‌ها به یک روز هم نرسیده بود. کمی نیم‌خیز شدم و از پنجره سرک کشیدم. هوا تازه روشن شده بود. بوی نان تازه به مشامم خورد. سریع بلند شدم و تا کنار پنجره رفتم. خاله کنار تنور بود. خوشحال از این‌که نان تنوری هم می‌خورم سریع سراغ مانتو و شلوارم رفتم، پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. توران سفره‌ی صبحانه را در هالی که میان اتاق‌ها قرار داشت، پهن کرده بود و خودش با ظاهر کنارش نشسته بودند.
- صبح بخیر خانم!
- صبح تو هم بخیر توران‌جان!
- بفرمایید صبحونه.
- ممنون میام الان.
به طرف حیاط رفتم و درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌آمدم بلند «سلام خاله» گفتم.
- سلام دخترم، زود بیدار شدی، بیشتر می‌خوابیدی.
به نزدیک‌ خاله رسیده بودم.
- نه دیگه بس بود.
خاله مشغول صاف کردن چانه‌ی خمیری در دستش شد.
- راحت خوابیدی؟
- خیلی خوب خوابیدم.
خاله خمیر صاف شده را خم شده در دیواره تنور زد.
- خوشحالم ناراحت نخوابیدی، هرچی باشه این‌جا مثل شهر نیست.
- خیلی بهتر از شهره.
- برو دست و روت رو بشور، از این نون تازه بدم ببری داخل صبحونه بخوری.
- چشم خاله!
وقتی از سرویس برگشتم و تا کنار تانکر رسیدم تا دستانم را صابون بزنم خاله هنوز درحال خمیر زدن در تنور و‌ درآوردن نان تازه بود. بوی نان مدهوشم کرده بود. دستانم را شسته و آب سرد را به صورتم زدم. با لرزی که بدنم گرفت، ته مانده خواب هم از سرم پرید.
- دختر چرا آب تانکر رو زدی به صورتت؟
فکر کردم‌ کار اشتباهی کردم.
- نباید می‌زدم؟
- ایرادی نداشت، آبش سرد بود.
به کتری سیاهی که کنار تنور بود اشاره کرد.
- آب برات گرم کرده بودم بزنی به صورتت.
بلند شدم تا پیش خاله رفتم.
- دستتون درد نکنه، سرد بود ولی خوابم رو پروند.
- بیا دوتا از این‌ نون‌ها رو ببر داخل صبحونه بخور.
دونان گرد و‌ کلفت و داغ را برداشتم.
- ایول خاله کارتون خیلی درسته.
خاله خندید و «نوش جان»ی گفت. نان‌های داغ را درحالی‌که در دستانم جابه‌جا می‌کردم تا کمتر بسوزند، داخل بردم و کنار سفره نشستم. ظاهر صبحانه‌اش را خورده بود. بلند شد و به حیاط رفت.
توران‌ بشقاب کوچکی که نیمروی هم‌زده‌ای در آن بود جلویم گذاشت.
- خانم تخم‌مرغ‌هاش محلیه، این پنیر و کره هم مال حیوون‌های خودمونه، زن چوپونمون درست می‌کنه، زن تمیزیه نگران نباشید.
بعد فنجانی را با مایع قهوه‌ای رنگی جلویم گذاشت. کمی با تعجب نگاه کردم که توران متوجه شد.
- خانم! شیر چاییه، ما این‌جا زیاد می‌خوریم، از دیروز خاله نذاشت درست کنم، گفت شما از این‌جور چیزها نمی‌خورید، اما حالا دیگه درست کردم، خانم خیلی خوش‌مزه‌اس، شیر و چایی و شکر هست، خوبه امتحان کنید.
کمی به‌خاطر شکر داخلش درهم شدم، اما برای ناراحت نشدن توران باید می‌خوردم. لبخندی زدم و تشکر کردم. کمی از فنجان را خوردم و یاد شیرعسل‌های خودم افتادم. قطعاً باید تا مدتی به نخوردنش عادت می‌کردم.
صبحانه خوش‌مزه‌ای را با نان تازه و تخم‌مرغ محلی نیمروشده خوردم و تازه داشتم به این فکر می‌کردم که آیا به توران بگویم یک فنجان شیر و چایی بدون شکر به من بدهد، یا با همان شکر یک فنجان دیگر بخورم؟ که ظاهر در آستانه در ساختمان پیدا شد.
- توران! زود آماده شو بریم.
توران چشمی گفت و با سرعت مشغول جمع کردن سفره‌ای که من از آن کنار کشیده بودم، شد. ظاهر نماند و به حیاط برگشت. می‌خواستم بپرسم مگر قرار نیست مرا به جنگران ببرد، اما گویا با توران می‌خواست جایی برود. سوال پرسیدن از این اخموی همیشگی دل و جرعت می‌خواست. اگر زمانی که علی را مظهر خشونت می‌نامیدم با این موجود آشنا می‌شدم، قطعاً در طرز تفکرم نسبت به علی تجدیدنظر می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #283
توران همه وسایل صبحانه را داخل اتاق آشپزخانه برد و چند دقیقه بعد سرک کشید و به من که به دیوار تکیه داده بودم و چشم به در حیاط دوخته بودم که خاله داشت از آن خارج می‌شد، گفت:
- خانم مگه نمیاین؟
- کجا؟
توران از آشپزخانه به‌طور کامل بیرون آمد.
- مگه نمی‌خواستین برین جنگران؟ ظاهر بیرون منتظره.
بلند شدم.
- الان میام.
داخل اتاق رفتم و کوله‌ام را برداشتم و به حیاط رفتم. ظاهر یک‌وری روی موتور پارک شده نشسته بود، با دیدن من که درحال پوشیدن پوتین‌هایم بودم، ایستاد.
- خانم آماده‌اید؟
از پله‌ها پایین آمدم.
- من آماده‌ام بریم.
ظاهر با صدای بلندی گفت:
- آهای توران! کجا موندی پس؟
از بلندی صدایش کمی پریدم و در دلم گفتم:
- با توران چی‌کار داری دیگه؟
توران از در ساختمان خارج شد و با «اومدم، اومدم» در را بست و یک دمپایی چرم در پا کرد. نگاهم را به توران دادم تا به جمع ما رسید. ظاهر موتور را از دیوار فاصله داد، سوار شد و با هندل زدن روشن کرد. به دنبالش توران هم سوار شد. با تعجب به حرکات این دونفر نگاه می‌کردم که توران گفت:
- خانم سوار نمی‌شید؟
با دست اشاره‌ای به آن‌ها و موتور کردم.
- این‌جوری؟
ظاهر جواب داد:
- ها خانم، پیاده که نمی‌شه تا جنگران رفت، خیلی راهه.
تعجبم اصلاً کمتر نشد.
- با موتور؟ اون هم سه ترکه؟
ظاهر شانه‌ای بالا داد.
- چاره‌ای نیست خانم، سوار شید.
- یعنی چی؟ حداقل توران تو خونه بمون من و ظاهر بریم.
توران دستش را جلوی دهانش گرفت و سعی کرد آهسته بخندد. ظاهر عصبی موتور را خاموش کرد.
- یعنی چی خانم؟ شما پشت من بشینید؟ قباحت داره، زنی گفتن، مردی گفتن.
من هم عصبی شدم. ترسیدن از این پسربچه‌ی اخمو هم حدی داشت.
- این حرف‌ها رو تموم کن، من ترک تو سوار میشم، کوله‌ام رو هم می‌ذارم بین.
ظاهر سر بالا انداخت و پایش را از موتور پایین گذاشت.
- نمی‌شه خانم! زشته، توران هم باهامون میاد.
کوله‌ام را از شانه‌ام پایین کشیدم و رو به ظاهر محکم گفتم:
- من با این وضع جایی نمیام.
عصبی به طرف پله‌ها برگشتم. توران از موتور پایین آمد و به دنبالم راه افتاد.
- خانم! باور کنید میشه سه‌نفره سوار شد.
برگشتم به شکمش اشاره کردم.
- فعلاً که‌ چهارنفریم.
ظاهر هم از روی موتور‌ پایین آمد.
- خانم‌! اگه بخواین ببرمتون توران هم باید بیاد.
رو به او کردم.
- یعنی چی پسر؟ فردا روز این بچه طوریش بشه تو که باباشی نمی‌گی تقصیر من‌ بود، به جون این بدبخت غر می‌زنی که چرا مواظب نبودی، خون به جیگر این می‌کنی.
ظاهر چیزی نگفت، توران کنارم آمد.
- خانم! نگران من نباشید طوریم نمی‌شه.
اما من رو به ظاهر‌ گفتم:
- ماشین می‌تونی برونی؟ این‌جا کسی هست ماشین ازش کرایه کنیم؟
ظاهر اخمو و سر به زیر در حالی‌که با چیزی در دستش مشغول بود به نشانه‌ تایید سر تکان داد و گفت:
- ماشین کجا‌ بود خانم؟
کمی فکر کردم. یاد وانت یوسف افتادم.
- از آقایوسف ماشینش رو چند ساعت کرایه می‌کنم.
توران با تعجب گفت:
- یوسف کچل؟
کوله‌ام را به دوش انداختم و به طرف در حیاط رفتم.
- ظاهر! تو هم همراهم بیا، یوسف من رو نمی‌شناسه شاید اعتماد نکنه، تو بیا ازش ماشین کرایه کن.
به در حیاط رسیده بودم. در را باز کردم و بدون آن‌که‌ منتظر کسی بمانم، راه افتادم، با سرعت در طول کوچه پیش می‌رفتم و صدای قدم‌های ظاهر‌ و‌ توران را هم از‌ پشت می‌شنیدم. آن‌قدر عصبی و سریع قدم می‌زدم که زودتر از آن دو به مغازه یوسف‌کچل رسیدم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #284
یوسف پشت دخل مغازه‌اش نشسته بود و مشغول رسیدگی به احتیاجات مرد میان‌سالی بود. سلام کردیم. یوسف با نگاهی به ظاهر جواب سلامش را داد و بعد رو به من کرد.
- سلام خانم! اومدی بریم کارهای گل‌جهان رو ببینی؟
یادم رفته بود پرسیدم:
- گل‌جهان؟
- آره مگه قول ندادی بیایی سوزن‌دوزی‌های دختر من رو ببینی؟
یادم آمد.
- آها... چرا، حالا میام، الان برای کار دیگه‌ای مزاحمتون شدیم.
یوسف خرید مرد را که در تمام مدت به من خیره بود را دستش داد. مرد از کنارم گذشت و با ظاهر سلام و علیک کرد و رفت. ظاهر کنار در مغازه ایستاده بود و توران بیرون مغازه. یوسف گفت:
- خب چی‌کار داری؟
- می‌خوام اگه میشه امروز چند ساعتی ماشینتون رو‌ ازتون اجاره کنم.
یوسف ابروهایش را بالا داد، کلاهش‌ را برداشت کمی سر بی‌مویش را دست کشید. گفتم:
- حق داری بهم اعتماد نکنی، به ظاهر کرایه‌اش بده، تا ظهر سالم برش می‌گردونیم.
کلاهش را روی سرش برگرداند.
- چرا؟
- می‌خوام برم‌ جنگران، قرار شده ظاهر من رو ببره، اما ماشین نداره، چند ساعت ماشینت رو به ما‌ کرایه بده.
دست در جیب کوله کردم و یک تراول پنجاه تومنی بیرون آوردم و روی دخل مغازه گذاشتم.
- کرایه‌اش رو‌ هم پیش‌پیش میدم.
یوسف اخم کرد.
- این چه کاریه خانم؟ پول نخواستم که.
سوییچ ماشین را که تسبیح آبی‌رنگی به آن متصل بود را از جیب بیرون آورد و کنار پول گذاشت.
- بفرما این سوییچ، شما مهمون مایی این حرف‌ها رو‌ نزن.
پول را به طرفش هل دادم.
- بی‌هیچ نمی‌شه، باید کرایه‌اش رو برداری.
- اِ زشته، این کارها یعنی چی؟
- زشت نیست، ماشینت رو‌ دارم‌ می برم‌، باید پولش رو قبول کنی، معامله‌اس، تو‌ که دیگه کاسبی باید بهتر بدونی.
- کاسبم ولی با همه‌چی‌ معامله نمی‌کنم، تو‌ ماشین می‌خوای من هم بهت قرض میدم.
- اصلاً نخواستم، فکر‌ کنم باید بدون ماشین برم، این‌جوری زیر دین هم نمی‌رم.
- چه دینی دختر؟ از این‌جا تا جنگران می‌دونی چقدر راهه؟
- خب پس کرایه‌اش رو بردار تا من هم با ماشین برم.
یوسف نفسش را بیرون داد.
- باشه ماشین رو‌ بهت کرایه میدم، اما کرایه‌اش اینه وقتی برگشتی بیایی از کارهای دخترم عکس بگیری توی روزنامه چاپ کنی.
- اونو که حتماً میام ولی کاش...
یوسف نگذاشت حرفم را بزنم.
- دیگه حرفی نداریم، گفتی معامله اینم معامله، نرخ کرایه ماشین من گزارش از دخترمه، همین، حالا قبول می‌کنی؟
پول و سوییچ را برداشتم.
- حتماً حتماً برای گرفتن گزارش میام خیالت راحت.
- پس خدا به همراهت.
خداحافظی کرده و با ظاهر از مغازه بیرون زدیم‌. نگاهم به ون پارک شده آن طرف میدانچه افتاد و بدون توجه دیگری به آن سوییچ را به دست ظاهر دادم و به طرف ماشین یوسف رفتیم. ظاهر پشت فرمان نشست، توران بین من و او و من کنار در. ظاهر اخمو و بداخلاق بدون هیچ‌ حرفی به راه افتاد. راه خاکی و‌ سنگلاخ بود و‌ ظاهر با سرعت رانندگی می‌کرد. گویا حرصش از من را می‌خواست با برخورد پک و پهلویم به در و دیوار ماشین دربیاورد. دستم را به داشبورد گرفته بودم تا کمتر به اطراف بپرم و به حرف‌های توران گوش می‌دادم که از همه‌جا سخن می‌گفت. از روستا، از مردمش، از روستاهای همسایه، از نام هر جایی که رد می‌شدیم و از اتفاقاتی که در هر مکان رخ داده بود. گویا من آمده بودم از تاریخچه منطقه گزارش بنویسم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #285
بعد از یک ساعت با رانندگی ظاهر در مسیر خاکی و کوره‌راه به روستای بسیار کوچکی رسیدیم که برخلاف شاهوان آباد نبود و اگر روی بلندی می‌ایستادی می‌توانستی خانه‌هایش را بشماری. معلوم بود روستا جمعیت اندکی دارد. بیشتر چند خانه بود که‌ کنار هم ساخته شده بودند. برخلاف شاهوان که بیشتر خانه‌ها با مصالح جدید ساخته شده بود، این‌جا خانه‌ها از جنس سنگ و کاه‌گل بودند و تقریباً مخروبه. همه فضای روستا خاک و شن بود و در جاهایی شن تا قسمتی از دیوارها هم بالا آمده بود. هیچ سبزی جز چند نخل در اطراف دیده نمی‌شد. ظاهر در ابتدای روستا ایستاد و همگی پیاده شدیم. آفتاب تازه داشت گرمای خود را نشان می‌داد. کمی مقنعه‌ام را تکان دادم و گفتم:
- هیشکی نیست؟
توران گفت:
- همه رفتن شهر.
یادم به شماره‌ی نورالدین افتاد که حاجی‌خان داده بود. سریع به داخل ماشین برگشتم شماره را از داخل کوله پیدا کردم و گرفتم. بعد از چندبار زنگ زدن کسی جواب داد.
- الو، کی هستی؟
صدایش می‌گفت پسر جوانی‌ست.
- سلام آقای نورالدین جنگرانی؟
- نورالدین نیست، من برادرشم، تو کی هستی؟
- باهاشون کار دارم، کی میان؟
- گفتم تو کی هستی؟
عصبانی شده بود.
- من خبرنگارم، می‌خوام یک گزارش از خانواده نورخدا برادرت بگیرم، تو جنگران هستی؟ می‌تونی بیایی بگی‌ خونه نورخدا کدومه؟
- با زن و بچه نورخدا چی‌کار داری؟
- کار‌ خاصی ندارم، می‌خوام چندتا سوال ازشون بپرسم.
- چی می‌خوای؟
- نگاه پسرجون من اول روستای جنگران وایسادم، فقط می‌خوام بگی کدوم یک از این خونه‌هایی که جلومه خونه نورخداست همین.
پسر بدون هیچ حرفی قطع کرد. توران پرسید:
- چی شد خانم؟
- نمی‌دونم قطع کرد.
ظاهر که به ماشین تکیه داده بود راست ایستاد و گفت:
- میرم یکی از درها رو می‌زنم خونه نورخدا رو پیدا می‌کنم.
هنوز یک قدم هم برنداشته بود که در یکی از خانه‌ها که فاصله زیادی با ما نداشت، باز شد و پسر شانزده هفده‌ساله‌ای بیرون آمد. نگاهم را به پسر دوختم و گفتم:
- صبر کن از این پسر می‌پرسیم.
پسر نزدیک‌تر شد و قبل از این‌که ما حرفی بزنیم گفت:
- شما با نورخدا چی‌کار دارید؟
- تو برادرشی؟ همونی که باهات حرف زدم؟
- ها...
- اسمت چیه؟
- نورالله.
- خب آقای نورالله جنگرانی من یک خبرنگارم، اومدم فقط چندتا سوال از زن نورخدا بپرسم و برم، همین.
پسر چشمان سیاه اخمویش را به من دوخت.
- واسه چی؟
کمی مکث کردم.
- امیدوارم بدونی نورخدا چی‌کار کرده و الان کجاست؟
نورالله نگاهی به ظاهر که او هم با اخم به او خیره شده بود کرد و گفت:
- ها که می‌دونم، خب که چی؟
- من راجع به همون....
نگذاشت حرفم تمام شود.
- نورالدین نیست، اون باید اجازه بده، فردا میاد برید فردا بیایید.
نورالله برگشت و به طرف خانه قدم برداشت پشت سرش راه افتادم.
- اجازه چی؟ فقط با زن داداشت می‌خوام‌ حرف بزنم.
پسر به در خانه رسیده بود.
- نمی‌شه.
- چرا نمی‌شه؟
داخل خانه شد و از آستانه در برگشت.
- نورالدین زن و بچه خودش و نورخدا رو سپرده دست من رفته، من نمی‌تونم هر غریبه‌ای رو راه بدم، برید فردا بیایید که خودش هست.
در چوبی را بست و صدای انداختن کلونش هم آمد. چندبار به در چوبی زدم.
- لطفاً یک‌ لحظه درو باز کن.
- گفتم نمی‌شه برو فردا بیا.
با حرص لگدی به دیوار زدم و به طرف ظاهر و توران برگشتم.
- نذاشت، میگه برید فردا بیایید.
توقع داشتم ظاهر به خاطر علاف شدن عصبی شود، اما آرام گفت:
- خب سوار شید برگردیم، فردا میارمتون.
توران دستی روی شانه‌ام گذاشت.
- خانم ناراحت نشید فردا کارتون انجام میشه.
ناچار لبخندی زدم و همگی سوار شدیم تا برگردیم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #286
به شاهوان نزدیک شده بودیم که گوشی ظاهر زنگ زد. کناری نگه داشت و چند لحظه به بلوچی با فرد پشت خط حرف زد و بعد از تمام شدن هم به بلوچی با توران شروع به حرف زدن کرد. یک آن متوجه من شد که بلوچی نمی‌فهمم، پس به فارسی گفت:
- خانم! شما‌ رو باید زود برسونم خونه برگردم، اگه یک کم سرعت رفتم ناراحت نشید.
معلوم شد به عصبانیت صبح نیست که بی‌توجه سریع می‌راند. ماشین را به حرکت درآورد. پرسیدم:
- کجا کار داری؟
- باید برم‌ سر زمینم یک مشکل درست شده.
- چی می‌کاری؟
- من هیچی، دادم اجاره.
توران ادامه کلام را در دست گرفت:
- خانم! اونی که اجاره کرده از این میوه جدیدها می‌کاره.
- میوه جدیدها؟ منظورت خربزه درختیه؟
- ها خانم از همون‌ها.
یک دستم به داشبورد بود، تا کمتر بالا و پایین بپرم.
- چه جالب! خیلی دوست داشتم ببینم.
- واقعاً خانم؟
- آره خیلی دلم می‌خواد بفهمم درخت این‌ها چه شکلیه.
توران رو به ظاهر کرد و چندبار به داشبور‌د زد.
- ظاهر خونه نرو‌ برو‌ سر زمین، هم تو با عبدالقادر حرف بزن، هم من خانم رو‌ ببرم درخت‌ها رو ببینه.
- خانم خسته‌اس.
به جای توران جواب دادم:
- خسته نیستم، البته اگه مزاحم نیستم، بدم نمیاد چیزهای جدید ببینم.
ظاهر بدون آن‌که نگاه کند زیر لب «خب می‌ریم» گفت. مدتی بعد کنار دیوارهای سنگ‌چینی که تا زانو بیشتر نبود نگه داشت و همه پیاده شدیم. ظاهر به طرف دو مردی که دورتر در باغ روبه‌رو درحال گفت‌و‌گو بودند، رفت و توران دست مرا گرفت و‌ داخل باغ کناری کشاند.
- خانم! بیایین بریم درخت این میوه جدیدها رو نشونتون بدم.
از جایی از دیوار‌ که سنگ‌چین نداشت داخل شدیم. باغ زیاد بزرگی نبود به‌جز دور تا دور باغ که نخل کاشته شده بود، میانه باغ درخت‌های عجیبی وجود داشت که کمی بزرگ‌تر از قد و قواره یک انسان بود. توقع داشتم درخت پاپایا مانند نخل‌های استوایی باشد، اما خیلی کوچک بود. تنه چندان کلفتی نداشت، برگ‌های پنجه‌ای داشت و شاخه‌ها از بالای درخت به اطراف کشیده شده و زیر شاخه‌های آن میوه‌های سبز و کوچک پاپایا خوشه‌ای به تنه چسبیده بودند شاید تنها شباهتش به درختان استوایی همین نحوه قرارگیری میوه‌ها بود که مرا یاد نارگیل‌‌های روی درخت که از تلویزیون دیده بودم، می‌انداخت.
صدای توران مرا به خود آورد.
- حیف خانم موقع میوه‌ها نیست براتون بکنم.
- وای نه، تو که گفتی مال‌ خودتون نیست.
- آره خانم! عبدالقادر چند سال پیش اجاره کرد‌، سال دیگه نوبتش تموم میشه، ظاهر می‌خواد دیگه اجاره نده خودش کار‌ کنه.
- با درخت‌ها پس می‌گیره؟
- خانم! این درخت‌ها دیگه عمرشون رو کردن باید بکنن دوباره بکارن.
- واقعاً؟
- آره خانم! عبدالقادر امسال آخرین محصولش رو که برداشت، درخت‌ها رو می‌کنه، بعد دیگه ظاهر خودش باید بذر بکاره، یک سال طول می‌کشه درخت به ثمر برسه و بعد تا چهار پنج سال ثمرش خوبه بعدش خراب میشه، باید‌ دوباره درخت‌ها رو عوض کنن.
- چقدر زود!
- خانم‌! خوبیش اینه که زود به زود میوه میده، همه سال میوه میده، هوا گرم بشه بیشتر، سالی دوبار ازش بار برمی‌دارن، تازه شنیدم یک جا‌ یکی سالی سه بار هم برداشته.
سری تکان دادم.
- عجب درخت‌ جالبیه.
صدای گوشی‌ام‌ مرا از دیدن درخت‌ها محروم کرد.
از توران کمی فاصله گرفتم تا جواب رضا را بدهم.
- سلام داداش رضا! چطوری؟
- سلام آبجی! تا وقتی برنگردی خوب نیستم.
- آخه چرا؟ من که خوبم.
- تو نمی‌خوای اون‌جا رو ول کنی برگردی؟
- نگران نباش، این‌جا همه‌چی امن و امونه، نمی‌دونی چه جای باحالیم، الان توی یک باغم پر از همون پاپایاهایی که خوردی، حس می‌کنم وسط استوام، اصلاً فکر می‌کردی بتونی از همون‌جایی که هستی چند ساعته برسی به جنگل‌های گرمسیری درخت پاپایا ببینی؟ رضا درخت‌هاش این‌قدر عجیبن که نگو، عکس گرفتم وقتی برگشتم نشونت میدم.
- تو زاهدان نموندی نه؟
لبم را به دندان گرفتم. دیگر لو رفته بودم و دروغ زاهدان ماندنم مشخص شده بود.
- ببخشید داداشی! ناراحت نشو.
- موندم منِ احمق چرا هربار گول حرف‌هات رو می‌خورم، سارینا! کاری می‌کنی که دیگه حرف راستت رو هم باور نکنم‌ ها.
- من که معذرت‌خواهی کردم، باور کن خیلی بهم خوش می‌گذره.
- خوش می‌گذره که فکر خطرش نیستی.
- خطر کجا بود؟ رضا باید بیایی این‌جا رو ببینی خیلی باحاله این‌جا.
- خواهش می‌کنم سارینا، التماس می‌کنم، زودتر برگرد، قبل از این‌که اتفاقی بیفته.
- چرا بی‌خود نگرانی رضا؟ باور کن، باورکن این‌جا هیچ خبری نیست، تو توی شیراز نشستی از لای خبرها فکر می‌کنی وای این‌جا وسط میدون جنگه، من که این‌جام میگم هیچ خبری نیست، هیچی.
- از همین خبری نیست باید بترسی دیگه، اونی که بخواد کاری کنه که نمیاد خبر بده.
- والا رضا همون‌قدر این‌جا خطرناکه که شیراز خطرناکه، الکی داری شلوغش می‌کنی.
- دِ نمی‌فهمی دختر! شیراز خونه‌ی توئه، هیچ‌جای دنیا بهتر از خونه‌ات نیست، هیچ‌کسی هم برات بهتر از آقا و مادر و من نیست.
- رضا! چرا این‌قدر تند میری؟ این حرف‌ها چیه؟ مگه من اومدم که دیگه برنگردم، میام بابا، صبر کن.
- ببخشید... یک لحظه نفهمیدم چی گفتم.
- عیبی نداره، ولی رضاجان بی‌خود داری خودت رو نگران می‌کنی.
- من چرا نمی‌تونم به تو بقبولونم که اون‌جا جای تو نیست.
- باور کن رضا همین تلقین بی‌خودی که همه به خودشون دادن که این‌جا ناامنه، باعث شده این منطقه هیچ پیشرفتی نکنه، خطر هست، اما نه این‌قدر که بزرگش کردید.
- تو مگه مسئول آبادانی منطقه‌ای که اون‌جا وایسادی برنمی‌گردی؟ زود کارهات رو جمع کن برگرد، دیگه خیلی دیر کردی.
- یکی دو روز دیگه بهم مهلت بده، کارم داره تموم میشه، برمی‌گردم.
- پس دو روز دیگه شیراز باشی‌ ها.
- حالا برای این‌که بدقول نشم روی هفته جدید حساب کن.
رضا نفس کلافه‌ای بیرون داد.
- پس اول هفته بعد باید شیراز باشی، وگرنه میام دنبالت.
- چشم داداش کوچیکه خودبزرگ‌پندار! اول هفته بعد شیرازم، نگران نباش، به همه هم سلام برسون، بای‌بای.
تلفن را که قطع کردم، متوجه اشاره توران که دورتر از من ایستاده بود، شدم که می‌گفت دیگر باید برویم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #287
وقتی مقابل مغازه یوسف‌کچل از ماشین پیاده شدیم، توران خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد و من و ظاهر وارد مغازه یوسف شدیم و هر دو، تقریباً هم‌زمان، سلام دادیم. یوسف که مشغول حساب و کتاب خرید با مرد جوانی بود که پاکتی از اندک تنقلات مغازه را در دست داشت، سری در جواب ما تکان داد. من و ظاهر دو سوی مغازه ایستادیم تا خرید مرد جوان تمام شود. نگاهم را به مرد دوختم که هرازگاهی برمی‌گشت و مرا نگاه می‌کرد. سر و وضع مرتب و پیراهن و شلوار تنش خبر می‌داد که اهل این‌جا نیست. موهای کوتاه و ریش آنکادر شده‌اش هم او را شبیه کارمندان دولت کرده بود.
یوسف حساب مرد را به او گفت و او هم پرداخت و قبل از آن‌که از مغازه خارج شود، دوباره نگاهی به من انداخت. با چشم به رفتنش نگاه کردم که خود را به همان ون آن طرف میدانچه رساند و سوار شد. آرام گفتم:
- این‌ها دیگه کی‌ان؟
صدای یوسف مرا به خود آورد.
- خانم خبرنگار این‌ها مهمونن.
«چی؟» گفته و برگشتم.
- واسه خاطر خبرنگاری دلت می‌خواد سر از کارشون دربیاری که این‌جوری بهشون زل زدی؟
لبخندی زدم .
- آخه اون هم به من زل زده بود، سر و وضعشون هم به روستا نمی‌خوره.
- خب اون‌هم به تو زل زده بود چون لباست به دخترهای این‌جا نمی‌خوره.
حق با آقایوسف بود. من هم برای او عجیب بودم که نگاه از من نمی‌گرفت. ظاهر پرسید:
- حالا کی‌ان؟
یوسف روی چارپایه پشت دخل نشست.
- نمی‌دونم از دیروز پیداشون شده، میگن واسه نقشه‌کشی اومدن، ندیدم جایی برن، دیروز عصر که اومدن تا غروب همین‌جا ماشینشون رو‌ زده بودن، بعد غروبی رفتن، صبح دوباره برگشتن، نمی‌دونم چی‌کار می‌کنن، هرچی لازم داشته باشن میان می‌خرن، ولی ندیدم جایی برن.
نگاهی به ون عجیب انداختم.
- نگفتن از چی نقشه می‌کشن؟
- نگفتن، ولی حتماً می‌خوان کوچه‌های اون پایین رو درست کنن، اداره آب گفته فقط جاهایی که کوچه‌هاش معلوم باشه لوله می‌کشه، پارسال مامورهای برق صداشون دراومد که اون‌قدری که ما برای این‌جا‌ ترانس گذاشتیم برای شهرک نمی‌ذاریم.
- چرا خب؟
- اون پایین روستا رو ندیدی خیلی خونه‌ها درهم ساخته شده، روستای اصلی و قدیمی اون پایین بود، بعداً این قسمت ساخته شد که درست ساختن، ولی اون‌جا هنوز همون شکل قدیمی مونده، کوچه‌هاش درست و‌ حسابی نیست.
ظاهر نگاهی به ون انداخت.
- خدا کنه زودتر کوچه‌ها رو‌ درست کنن اداره آب لوله بکشه.
یوسف پشت گردنش را دست کشید.
- لوله هم بکشن چه فایده داره وقتی میرو‌ زمین نمی‌ده‌ چاه بزنن.
- لوله که بکشن میرو‌ هم راضی میشه، نشد یک کاریش می‌کنیم.
- نمی‌شه مرد مومن، اون پیرمرد تا زنده‌اس زمین بده نیست، هممون ول معطلیم.
- نمی‌دونم، تا خدا چی بخواد.
یوسف به طرف من برگشت.
- ببخش با حرف‌هامون سرت رو درد آوردیم.
- نه خواهش‌ می‌کنم راحت باشید.
ظاهر سوییچ را روی ترازو گذاشت.
- دستت درد نکنه این هم ماشینت صحیح و سالم.
- قابل نداره، کارتون شد؟
گفتم:
- نه نشد، فردا هم باید برم.
ظاهر گفت:
- فردا می‌تونی دوباره بدی دستمون؟
- آخه... صبح باید برم سرباز جنس بیارم.
غمگین شدم.
- یعنی بمونم برای پس فردا؟
یوسف گفت:
- اگه صبح قبل هفت جلوی مغازه باشی خودم می‌برمت جنگران بعد میرم سرباز.
خوشحال شدم.
-خیلی خوبه، حتماً میام، پس من میرم فردا صبح میام.
- کجا دخترم؟ گفتم گلی ناهار درست کرده، ظهر مهمون منی.
- وای لازم نبود، دستتون درد نکنه، من عصر می‌اومدم از کارهای گلی‌خانم گزارش می‌گرفتم، دیگه ناهار لازم نبود.
- همین که گفتم، وایمیسی این‌جا کارهام رو تموم می‌کنم باهم میریم.
- ممنونم ازتون، چشم.
- ظاهر تو هم ناهار بیا بریم خونه.
- نه من باید برم، کار دارم.
- چه کاری؟
- باید برم سراغ عابدین، آب نمی‌ده به عبدالقادر، امروز‌ سهم زمین من بوده آب رو بسته میگه تا کامل آب ندم به باغم باز نمی‌کنم، میرم مش‌صفر رو بردارم برم سراغ عابدین.
- خب پس دست خدا همراهت.
ظاهر همان‌طور که بیرون می‌رفت گفت:
- عصر توران رو‌ می‌فرستم دنبال خانم.
- نگران نباش گلی هست.
خندیدم از این‌که مرا چقدر بی دست و پا می‌بینند، اما اعتراضی نکردم.
یوسف مشغول کارهایش شد و من اندکی در مغازه کوچک در و دیوار را نگاه کردم و بعد میخ ون آن سوی میدانچه شدم تا کار یوسف تمام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #288
یوسف در مغازه‌اش را بست و مرا به خانه‌ای که کنار دست مغازه بود، دعوت کرد. در را که روی هم بود باز کرد و به من «بفرمایید» گفت. داخل شدم و به حیاط خانه که نقلی و کوچک بود چشم دوختم. کف حیاط کاملاً سیمان شده بود. باغچه کوچکی در سمت راست بود و بعد از آن مکانی را توری کشیده و یک خروس و دو مرغ و تعدادی جوجه داخل آن در رفت و آمد بودند. حوضچه کوچکی در سمت چپ قرار داشت که تانکر آب کنارش قرار داشت، کمی دورتر از حوضچه اتاقکی بود که احتمالاً سرویس بهداشتی بود. حیاط کوچک خانه یوسف با یک سکوی کوچک که نیازی به پله نداشت، از ساختمان جدا می‌شد. یوسف از من که ایستاده بودم و‌ خانه را نگاه می‌کردم، جلوتر رفت و دخترش را صدا زد.
- گلی‌خانم کجایی؟ مهمونمون اومد.
کمی بعد دختر‌جوان قدبلندی از در ساختمان خارج شد. پوست سفید دختر و ابروهای کشیده‌اش کاملاً موردتوجه بود با عجله دمپایی‌هایش را پا کرد و با سرعت نزدیکم شد.
- سلام خانم، چطورین؟ خیلی خوش اومدین، قدم رو چشم ما گذاشتید، بفرمایید، بفرمایید داخل.
از لحن عجولش لبخندی زدم و گفتم:
- سلام گل‌جهان‌خانم، ممنونم ببخشید توی زحمت انداختمتون.
گل‌جهان سریع با صمیمیت بغلم کردم.
- قربونتون بشم، چه زحمتی؟ شما لطف کردید دعوت آقام رو‌ قبول کردید، ما رو خوشحال کردید، همه بهم میگن گلی، ولی شما هرچی دوست دارید بگید.
از صمیمیتش لذت بردم و گفتم:
- حالا که دوست شدیم من میگم گلی، تو هم بگو سارینا.
- چشم ساریناخانم، ببخشید همین‌طوری نگهت داشتم، بفرما داخل، بفرما.
با دعوت یوسف و دخترش وارد پذیرایی کوچک خانه‌شان شدم. دورتادور اتاق را بالش و تشکچه‌های مخمل آبی‌رنگ نو چیده شده بود. یوسف مرا چون آدم مهمی بالای اتاق نشاند و خود در طرف دیگر نشست و گل‌جهان همان‌طور که «خوش آمدید» روی لبش بود با مجمعی که درونش پر از شیرینی محلی، خرما خشک، انجیر و مویز بود، داخل شد و مجمع را بین من و پدرش گذاشت.
- شما بفرمایید تا ناهار هم آماده بشه.
- زحمت نکش گلی‌جان، بیام کمکت؟
- نه ساریناخانم! شما بفرمایید، کاری نمونده.
بعد رو به پدرش کرد.
- آقاجان! حواستون به مهمونمون باشه.
گلی خواست بیرون برود که یوسف گفت:
- قلیون منو بیار.
گلی با «چشم آقاجان» بیرون رفت. یوسف مجمع را به طرف من هل داد.
- غریبگی نکن دختر! این‌جا خونه خودته.
یک کلوچه مثلثی برداشتم و گفت:
- ممنونم از دیروز که اومدم فقط دارم شرمنده خوبی‌های همه میشم.
- این چه حرفیه دختر؟ تو هم از خود مایی.
- ممنونم واقعاً.
گلی با قلیانی برگشت و کنار پدرش گذاشت.
- آقاجان! بیا نزدیک در بکش دودش خانم رو اذیت نکنه.
یوسف خواست بلند شود سریع و دست‌پاچه گفتم:
- نه، نه، راحت باشید من اصلاً اذیت نمی‌شم.
یوسف سرجایش نشست.
- بیا گلی فکر کردی این خانم خبرنگار از این شهری‌های ناز نازیه که از دود و دم بدش بیاد؟ نه این مثل خودمونه، اصلاً همین که تنهایی پا شده اومده این‌جا معلوم می‌کنه چه شیرزنیه.
گلی رو به من کرد.
- خانم اگه اذیتتون می‌کنه تعارف نکنید ها.
- نه عزیزم من راحتم پدر رو اذیت نکن.
یوسف رو به گلی گفت:
- تو برو ناهارت رو راه بنداز. من بیشتر از تو با این دختر آشنام.
گلی لبخندی زد «چشم»ی گفت و بیرون رفت.
- آقا یوسف! باور کنید راضی به این همه زحمت نبودم.
یوسف پکی به قلیان زد.
- تعارف نکن دختر!
- تعارف نیست، واقعاً لازم نبود ناهار تدارک ببینید.
یوسف پک دوم را زد.
- می‌خوای بگی خونه یک خراسانی کم از خونه بلوچ داره که مهمونش نمی‌شی.
سریع از سوءتفاهم ایجاد شده برایش ترسیدم.
- نه اصلاً... .
نگذاشت حرف بزنم.
- نه تو فکر می‌کنی منِ خراسانی اندازه بلوچ مهمون‌نواز نیستم که خونه خاله راحت‌تری.
وحشت‌زده گفتم:
- نه، نه، باور کنید من هیچ فکری نکردم، خواهشاً حرفم رو به دل نگیرید، من منظوری نداشتم.
یوسف که با چهره جدی و اخمو به من نگاه می‌کرد، یک‌دفعه زیر خنده زد.
- هنوز یوسف رو نشناختی... شوخی کردم باهات... ببین چه سرخ و سفیدی هم شد.
لبخندی به این شوخی نامتعارف زدم و یوسف درحالی‌که به قلیانش پک می‌زد گفت:
- ولی مطمئن باش خراسانی توی مهمون‌نوازی کم از بلوچ نداره.
لبخندم بیشتر شد.
- مطمئنم آقایوسف، فقط راضی به زحمت نیستم.
- تعارف نکن که از تعارف خوشم نمیاد.
- امیدوارم بتونم خوبی‌هاتون رو جبران کنم.
- حالا وقتی از کارهای گل‌جهان من توی روزنامه نوشتی تا مثل خاله همه بشناسنش جبران میشه.
- چشم حتماً گزارش می‌نویسم شما نگران نباشید.
گلی با مجمعی که سفره و وسایل ناهار در آن بود آمد. سریع بلند شدم و کمک کردم تا وسایل پذیرایی را جمع کرده و سفره را پهن کردیم. وقتی انداختن سفره تمام شد، چشمم از سفره هفت‌رنگی که گلی تهیه دیده بود گرد شد. کنار سفره نشستم و گفتم:
- دختر چقدر به زحمت افتادی.
گلی کنار سفره نشست و گفت:
- خانم چه زحمتی؟ فقط چون نمی‌دونستم چی دوست دارید هم غذای محلی بیرجندی براتون درست کردم هم غذای شهری.
- دختر یکیش بس بود.
گل‌جهان به رشته پلویی اشاره کرد.
- خانم اسم این خوشتلی هس، بیرجندیه، ولی براتون پلو ساده هم درست کردم.
به خورش کم‌آب که رنگ قرمز تیره‌ای داشت گفت:
- این قلیه دلبندی هم غذای بیرجندیه، اما مرغ هم براتون سرخ کردم تا راحت باشید.
قلیه را پیش کشیدم.
- از چی درست میشه؟
- از جگر و دل و قلوه گوسفند، خانم تازه‌اس.
کمی خوردم مزه‌ی ترش جالبی داشت.
- عجب ترش و خوش‌مزه‌اس.
- خانم رب انار توش داره.
- دستت درد نکنه دختر واقعاً توی دردسر افتادی.
- آقاجان! نزدیک هستید از همه برای خانم بکشید.
با اصرارهای یوسف و دخترش تا حد انفجار از آن غذاهای خوش‌مزه خوردم، تا بالاخره راضی شوند که به من بد نمی‌گذرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #289
بعد از جمع کردن سفره و بردن وسایل گلی با فلاسک و سینی چای آمد و همین که آن‌ها را زمین گذاشت رو به آقا یوسف کرد.
- آقاجان خواستی بری به ننه زینی سر بزنی ناهار گذاشتم براش ببر.
یوسف دستی به پیشانی‌اش کشید.
- خوب شد یادم انداختی باید برم.
- الان که مهمون داریم.
گلی این را گفت و بیرون رفت. به آقایوسف گفتم:
- شما اگه کار دارید بفرمایید من هستم.
یوسف رو به طرف من کرد.
- شرمنده دخترم! من باید برم تا جایی، به گلی میگم بیاد پیشت.
- نه خواهش می‌کنم شما راحت باشید.
یوسف خداحافظی کرد و از صدایش که در حیاط با گلی حرف می‌زد، فهمیدم گلی در حیاط است. از نشستن تنها در اتاق خسته شده پس ناچار به حیاط رفتم تا پیش گلی باشم.
گلی درحال شستن ظرف‌ها بود که کنارش رفتم و نشستم.
- بذار کمکت کنم.
- وای نه خانم، چرا اومدین بیرون؟ آفتاب می‌خوره به سرتون، ببخشید آقاجانم باید می‌رفت، شما تنها موندید، برید داخل من الان میام.
هم لحن عجول گل‌جهان که جملات را سریع و پشت سرهم ردیف می‌کند، هم حرکات سریعش در شستن ظرف‌ها به من یادآوری می‌کرد که با چه دختر عجولی طرف هستم.
- دختر! نگران من نباش من راحتم، این ننه زینی کی بود که پدرت رفت پیشش؟
- اون خانم؟ یک پیرزن علیله، اون‌ور روستاس، هرازگاهی آقاجان براش وسایل و خرده ریز می‌بره.
سری به نشانه فهمیدن تکان می‌دهم.
- آقایوسف می‌گفت خوب سوزن می‌زنی.
گلی همان‌طور که ظرف‌ها را با سرعت اسکاچ می‌کشد، می‌خندد.
- آقام همیشه زیاد تعریف منو می‌کنه.
- از خاله سبزه‌گل یاد گرفتی؟
- ها خانم، از خیلی وقت پیش از همون موقع که بچه بودم، جام خونه خاله بود، آقام که می‌رفت مغازه، منم می‌رفتم خونه خاله پیش زهرا و توران، زهرا دختر خواهر خاله هس، خاله ما سه تا رو‌ می‌نشوند سوز‌ن‌دوزی یاد می‌داد، توران زیاد دوست نداشت، زهرا هم وقتی شوهر کرد گفت دیگه حوصله‌ام نمی‌شه، اما من دوست دارم، هر وقت بتونم سوزن می‌زنم.
- چه خوب... می‌دونی آقات ازم‌ خواسته از کارهات گزارش بنویسم؟
باز هم سر به زیر می‌خندد.
- بهم گفته... آقام خیلی بزرگی کرده، من که کاری نمی‌کنم.
- ولی باید کارهات رو بهم نشون بدی.
- چشم خانم، این‌ها رو که تموم کردم می‌ریم همه رو‌ نشونتون میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
455
پسندها
2,182
امتیازها
123

  • #290
گل‌جهان بعد از تمام شدن کارش مرا به اتاق دیگر خانه برد که کوچک‌تر بود. یک زیلوی ساده کف اتاق پهن بود که روی آن روفرشی انداخته بودند. یک کمد خوابگاه سه لنگه در یک طرف قرار داشت و روی آن رخت‌خواب‌های پیچیده شده در چادرشب‌های زردرنگ خودنمایی می‌کرد و روی آن‌ها نیز بالش‌های رنگارنگ چیده شده بود. گلی بالشی را برداشت و کنار دیوار گذاشت.
- بفرمایید بشینید ساریناخانم.
با تشکر کردن نشستم. گلی با همان سرعت عملش به طرف خوابگاه رفته و جلوی‌ یکی از کمدهایش نشست. کمد را باز کرده و بقچه‌ی پارچه‌ای بزرگ و قهوه‌ای رنگی که با نوارهای طلایی تزیین شده بود را بیرون آورد و همان‌طور نشسته خود را به من رساند. بقچه را باز کرد. لباس‌ها و کارهایش را تک به تک نشانم داد و با سرعت درمورد هر نقش و طرح و روش دوختشان برایم توضیح داد. سعی کردم گفته‌هایش را به‌خاطر بسپارم و از لباس‌ها و‌ نقش‌هایشان عکس گرفتم. آن‌قدر سریع صحبت می‌کرد که نه می‌توانستم فرصتی برای نوشتن بیابم و نه روی آن را داشتم از او‌ بخواهم آرام‌تر حرف بزند. فقط باید روی حافظه‌ام برای نوشتن گزارش حساب می‌کردم.
به انتهای لباس‌های درون بقچه که رسیدیم لباس سفیدی با تزئینات قرمزرنگ نظرم را جلب کرد زیباییش مرا وادار به اعتراف کرد.
- وای این چه قشنگه!
گل‌جهان لباس را که بلند کردم، باحسرت نگاه کرد. متوجه رفتارش شدم، پرسیدم:
- این همون لباس عروسیه که آقات می‌گفت برای خودت دوختی؟
آه کشید.
- خیلی دوست داشتم‌ لباس عروسیم باشه، خیلی روش زحمت کشیدم.
لباس را به دستش دادم و او روی آن دست کشید.
- خب چرا نباشه؟ ایشالله می‌پوشیش.
چیزی نگفت اما‌ اشک جمع شده در چشمانش گویای همه‌چیز بود. دستم را روی دستش گذاشتم.
- چرا ناراحتی؟
سعی کرد خود را شاد نشان دهد.
- ناراحت نیستم خانم.
ولی میتوانستم تغییر رفتار دختر روبه‌رویم را متوجه شوم او دیگر آن دختر شاد و سرخوش نبود.
- حرفی که روی دلت‌ هست رو بهم بگو، من رازدار خوبیم، حداقلش سبک‌ میشی.
گویا منتظر همین حرف بود تا حرف‌های مانده روی دلش را عیان کند.
- راستش عمه بزرگ که اومد با آقام برای پسرش حرف بزنه این لباس رو نشونش دادم، گفت لباس عروس من باید بیرجندی باشه نه بلوچی، گفت اگه آقات اجازه‌ات رو‌ داد خودم برات لباس می‌خرم، نباید اینو‌ بپوشی.
اشک‌هایش را دیگر نتوانست نگه دارد.
- الان باید یکی رو پیدا کنم اینو بهش بدم، شاید هم با آقام‌ یه‌ روز بردم سرباز فروختمش، وقتی زن پسرعمه‌ام‌ شدم دیگه به‌دردم نمی‌خوره.
دلم‌ برای گلی سوخت. با نگاه عجیبی به لباس عروس دل‌خواهش نگاه می‌کرد که حتماً با ذوقی سرشار ساعت‌های زیادی را صرف درست کردن آن کرده بود، تنها با این امید که در بهترین روز عمرش تن بزند و حالا تنها حسرتش را باید با خود یدک می‌کشید.
دستی به بازویش کشیدم.
-پسر عمه‌ات چه جور آدمیه؟ شاید اون بذاره بپوشی.
- خانم شما عمه بزرگم رو نمی‌شناسید، همیشه حرف حرف خودشه، پسرش روی‌ حرفش حرف نمی‌زنه، حتی عمه خودش منو انتخاب کرده، اون هم چیزی نگفته.
- یعنی راضی نیست؟
- نه خانم حتماً راضیه، نمی‌دونم شاید هم نباشه.
- مگه پسرعمه‌ات نیست، خب یه حرکتی، رفتاری که مشخص کنه راضیه یا نه نداشته؟
- خانم من نمی‌شناسمش، از وقتی بچه بودیم‌ هم‌ رو ندیدیم، نظامیه، تو‌ی مرزبانی زیرکوه، هنوز خودش نیومده، ولی قراره یه هفته دیگه که عمه برای جواب میاد اونم‌ بیاد.
- می‌خوای زنش بشی؟
لباس‌ها را باسرعت در بقچه جمع کرد.
- خانم من چی بگم؟ هرچی‌ آقام‌ بگه همونه.
- خودت چی دلت می‌خواد؟
دست از جمع کردن بقچه کشید و‌ لحظه‌ای مکث کرد. با لحن غمگینی گفت:
- من دلم‌ می‌خواد همین‌جا‌ پیش آقام‌ بمونم.
- خب به آقات بگو، این‌طور که فهمیدم این‌قدر برایش عزیز هستی که حتماً به حرفت گوش بده.
لبخند تلخی زد.
- می‌دونم خانم، ولی آقام خیلی سر من حرف شنیده، دیگه نمی‌خوام به‌خاطر من خواهرش هم ازش دل‌خور بشه.
- یعنی چی دختر؟ پدرت برای راحتی تو همه کار‌ می‌کنه، حتماً خواهرش رو هم یه جور راضی می‌کنه دل‌خور نشه.
- می‌دونم آقام‌ برای خاطر من همه کار‌ می‌کنه، وقتی گذاشت تا پنجم بخونم خیلی‌ها همین‌جا بهش‌ طعنه زدن که دخترت رو گذاشتی بغل پسرها درس بخونه، این‌جا یا دخترها رو نمی‌ذارن بخونن یا خیلی بخونن دوم یا سوم؛ آقام‌ هیچ‌وقت به حرف کسی گوش نکرد، اما‌ مردم مگه راحت گذاشتنش، خودم هم از این و‌ اون شنیدم‌ که میگن دختری که‌ پنج کلاس سواد داشته باشه شوهر‌ گیرش نمیاد، حتماً بیشترش رو به آقام گفتن، می‌دونم آقام سر من غصه زیاد خورده، خودم هم خسته‌ام، منِ نوزده ساله هنوز نشستم خونه، توران هفده ساله شکمش هم اومده جلو؛ آقام اگه پسرعمه‌ام رو‌ قبول نکنه و بیست سالم بشه دیگه ترشیدم.
- این چه حرفیه دختر؟ پس من با بیست و پنج سال سن دیگه پیردخترم.
گلی با بقچه جمع شده به طرف خوابگاه برگشت.
- خانم! شما توی شهرید وضعتون با ما فرق می‌کنه.
بقچه را در کمد گذاشت و به طرف من برگشت.
- من باید پسرعمه‌ام رو قبول کنم، حداقل براش مهم نیست من پنج کلاس سواد دارم؛ تازه خواهرش می‌گفت برادرش می‌ذاره شبونه درسم هم بخونم، این هم خوبه دیگه نه؟
چیزی نگفتم و فقط لبخند تلخی زدم. خوب می‌دانستم گلی دلش با این ازدواج نیست، اما فقط دارد خودش را راضی می‌کند تا بی‌شوهر نماند. هر دو لحظاتی در سکوت به فکر‌ رفته بودیم‌ که صدای در زدن بلند شد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
18
بازدیدها
242

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین