. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #291
گل‌جهان نیم‌خیز شد و از پنجره اتاق که رو به حیاط باز بود با صدای بلندی گفت:
- بفرما داخل.
حیاط چون کوچک بود صدا به وضوح به فرد پشت در رسید که درِ نیمه باز را کامل باز کرد و داخل شد. قد بلند آقامعلم که در حیاط رویت شد، گل‌جهان باذوق اما آرام گفت:
- اِ... آقامعلمه.
از ذوق کلامش ابروهایم بالا رفت، اما تعجبم از لبخندی که روی لبش قرار گرفت و با اشتیاق بلند شد و بیرون رفت بیشتر شد. با ابروهای درهم و متفکر به تغییر رفتار گلی و رفتنش نگاه کردم. بلند شدم و از پنجره نظاره‌گر آقامعلم و گلی شدم.
گلی که با رسیدن به حیاط سربه‌زیر و آرام شده بود، گفت:
- سلام آقامعلم امری داشتید؟
آقامعلم هم سر به زیر شد.
- سلام حالتون چطوره؟
از سر به زیری هر دو خنده‌ام گرفت.
- ممنونم، با آقام کار دارید؟
- بله، شنیدم آقایوسف فردا میره سرباز، خواستم سفارش دفتر و مداد و بقیه وسایل بهشون بدم.
- آقام الان نیست، شما بنویسید چی لازم دارید میدم دستش.
آقامعلم اول روی جیب شلوار پارچه‌ای زیتونی رنگش دست گذاشت و بعد دست به جیب پیراهنش که کمی سیرتر از رنگ شلوار بود کشید.
- متأسفانه کاغذ و خودکار همراه ندارم، توی خونه دارید برام بیارید؟
گلی با همان لحن عجولش گفت:
- بله، بله، داریم، الان میارم.
گلی باسرعت به داخل برگشت و آقامعلم تازه وقت کرد سرش را بالا بیاورد و مرا پشت پنجره ببیند.
- اِ... خانم شما هم این‌جایید.
لبخندی زدم.
- سلام حالتون چطوره؟
- ممنون، امیدوارم توی روستا بهتون بد نگذشته باشه.
- نه شکرخدا، همه‌چیز خوبه... یه کم صبر کنید، گلی برمی‌گرده.
آقامعلم سری تکان داد و من به طرف اتاق برگشتم. گل‌جهان با دست‌پاچگی درحال گشتن درون کمد خوابگاه بود.
- گلی‌جان دنبال چی می‌گردی؟
درحال بیرون ریختن وسایل درون کمد گفت:
- یه دفتر و خودکار داشتم پیدا نمی‌کنم.
- نمی‌خواد این‌جا رو‌ بریزی بهم، بیا برگه و‌ کاغذ میدم ببر برای آقامعلم.
از کوله‌ام تخته شاسی و خودکارم را بیرون آوردم و به دستش دادم. با ذوق و تشکر گرفت و بیرون شتافت. از پنجره به آن دو خیره شدم. شوق و ذوق گلی چیزهایی را برایم مشخص کرد. حتی از نگاه‌های سر به زیر آقامعلم هم فهمیدم ممکن است خبرهایی باشد.
من خودم هنوز عاشق علی بودم و می‌توانستم رفتار و نگاه عاشق‌ها را درک کنم. عاشق‌هایی که معلوم بود از حال هم خبر ندارند. آقامعلم نمی‌دانست دل گلی برایش رفته و اگر دست به کاری نزند هفته آینده دیگر او را ندارد.
وقتی که آقامعلم رفت و نگاه مشتاق و غمگین گلی را پشت سرش دیدم، مصمم شدم قبل از برگشتنم برای این دو عاشق قدمی پیش بگذارم و به طریقی آقامعلم را تحریک به خواستگاری از گلی کنم.
سهم عاشق‌ها باید رسیدن می‌شد. نمی‌خواستم گلی مثل من درد فراق را بچشد. او نباید سهمش حسرت و نرسیدن می‌شد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #292
هنوز بعدازظهر بود که از گل‌جهان خداحافظی و به زور در مقابل اصرارهای زیادش مبنی بر شام ماندن مقاومت کرده و به خانه خاله برگشتم. وارد حیاط که شدم خاله را در حال رسیدن به مرغ و خروس‌هایش دیدم. با دیدنم «رسیدن بخیر»ی گفت. سلام گفتم و خودم را کنار خاله که بالای سر توری مرغ‌ها ایستاده و خرده خمیرهایی به عنوان غذا می‌پاشید رساندم.
- توران کجاست؟
- خواهر و برادرش رو آورده بود حموم، حالا برده خونه.
سری تکان می‌دهم و چیزی نمی‌گویم.
- خب بگو چه خبر بود؟
- سلامتی، رفتم کارهای گلی رو دیدم و عکس هم ازشون گرفتم، خیلی قشنگ بودن.
خاله سری تکان داد.
- آره گلی همیشه بادقت و حوصله سوزن می‌‌زد، از همون اولش هم معلوم بود یه‌ چیزی میشه.
- سفره هفت رنگی هم برای ناهار انداخت که اصلاً توقع نداشتم کار یه دختر نوزده ساله باشه.
- پسرهای این روستا قدر این جواهر رو ندونستن.
به خاله که در طول توری حرکت می‌کرد و برای مرغ‌ها غذا می‌پاشید تا یک جا تجمع نکنند، نگاه کردم.
- چرا؟
- می‌دونی دیروز که رفتم بین گران و عروسش واسطه بشم چی بهم گفت؟
- چی؟
خاله ته خرده خمیرهای درون کاسه را برای مرغ‌ها ریخت و گفت:
- برگشت بهم گفت اونی که دخترهای آبادی رو پررو می‌کنه تویی، گفت تو کسی بودی که اصرار کردی دخترها درس بخونن، اگر مردم به حرفت گوش می‌کردن سر دخترشون همون می‌اومد که سر گلی اومد، گفت اونی‌که گلی رو بدبخت کرد که کسی خواهانش نباشه منم.
خاله آهی کشید و به طرف تانکر آب رفت و من هم به دنبالش رفتم تا دردودل‌هایش را بشنوم.
- حالا باز خداروشکر پسرعمه‌اش خواهانش شده، وگرنه خیلی به‌خاطرش غصه می‌خوردم و عذاب‌ وجدان داشتم.
خاله نشست تا دستانش را بشوید.
- چرا عذاب وجدان؟
- گلی دختر زبر و زرنگیه، من یوسف رو راضی کردم بذاره درس بخونه، حالا همون درس خوندن باعث شد کسی به حسن و هنر این دختر نگاه نکنه، خیلی دلم می‌خواست برای ظاهر بگیرمش، اما خب ظاهر نظرش روی توران بود، توران هم دختر خوبیه، بد نیست، اما به زرنگی و قشنگی گلی نیست، گلی هم کدبانوئه، هم هنرمنده، هم قد و بالاش رو که دیدی؟ قشنگه، اما پسرهای متعصب این‌جا که این‌ها رو نمی‌بینن، فقط پنج کلاس سوادشو می‌بینن.
- خاله چرا مردم این‌طوری فکر می‌کنن؟
- چی بگم؟ دخترها این‌جا خیلی مظلومن، همه کار دست دخترهاست، بعد مردهاشون نمی‌ذارن حتی پنج کلاس درس بخونن؛ وقتی با شهری‌ها رفت و آمد کردم و فهمیدم چقدر دخترهای ما عقب موندن، خیلی حرف زدم تا مردم بذارن دخترهاشون درس بخونن.
پوزخندی زد. بلند شد و به طرف تخت رفت.
- دیگه همه منو می‌شناسن، بهم می‌گفتن تو کاری می‌کنی دخترها توی رومون دربیان، کسی گوش نداد جز یوسف‌کچل، خودم زهرا رو گذاشتم تا پنجم خوند، دستم تنگ بود، نتونستم بفرستمش شبانه‌روزی که اگه تنگ نبود، حتماً می‌فرستادمش، شاید سرنوشت دخترم این نمی‌شد؛ یه زن تنها بودم با دوتا بچه، نتونستم بفرستمش حتی ظاهر رو هم نفرستادم، بی‌چاره پسرم از همون ده دوازده سالگی رفت روی زمین مردم کارگری کرد یا پای حیوون دوید و چوپونی کرد. الان خداروشکر وضعمون خوب شده، اما اون‌موقع خیلی دستمون تنگ بود.
- از همون‌موقع سوزن می‌زدید؟
- از خیلی قبل‌تر سوزن می‌زدم، از زمانی که یارمحمد رفت، کارم این بود، زهرا و ظاهر خیلی بچه بودن که من دست تنها شدم و مجبور به سوزن‌زدن، به‌هرحال هرچی بود گذشت.
خاله آهی کشید و ساکت شد.
- خاله میشه کارهای شما رو هم ببینم؟
- حتماً که میشه، بیا بریم داخل تا بهت نشون بدم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #293
با خاله به اتاقش رفتم و کنار صندوق قدیمی فلزی و آبی‌رنگی که رویش تصاویری از غروب، ساحل، نخل و قایق نقاشی شده بود، نشستیم. خاله در صندوق را باز کرد و بقچه زردرنگ و زری‌دوزی شده‌ای را بیرون آورد و روی زمین پهن کرد.
- هر کدوم رو دوست داری بردار عکسش رو بگیر.
از لباس‌ها و نقش‌هایشان عکس گرفتم و از خاله سوال می‌کردم و خاله با آرامش پاسخ می‌داد. به لباس نیمه‌کاره‌ای رسیدم که رنگ آبی روشن داشت.
- خاله شما که گفتید خیلی وقته کار نمی‌کنید، این نیمه‌کار مونده.
- دیگه چشمم کار نمی‌کنه سوزن بزنم، ولی اینو باید تموم کنم.
- چرا؟
- چشم‌روشنی توران هست، باید وقتی بچه‌اش اومد آماده باشه.
از مهربانی این مادرشوهر سخت‌گیر لبخندی زدم، از یک طرف مدام به او سخت می‌گرفت و مراعات بارداریش را نداشت و از طرف دیگر با هر سختی به‌خاطر او خود را به کار واداشته بود تا برایش چشم‌روشنی آمده کند.
بقیه لباس‌ها عمدتاً کارهای قدیمی‌تری بود. در انتهای لباس‌ها پارچه قهوه‌ای رنگی نظرم را جلب کرد که مانند بقچه پیچیده و درونش چیزی پنهان شده، دست به پارچه بردم.
- می‌تونم اینو باز کنم؟
به آنی اشک در چشمان سیاه خاله جمع شد.
- آره دخترم بازش کن.
با لباس بنفش‌رنگ زیبایی روبه‌رو شدم که طرح‌های نقره‌ای که رویش کار شده زیبایش را دو چندان کرده بود.
- این خیلی قشنگه، برای کی درستش کردید؟
- مال الان نیست، مال دوسال پیشه برای گل‌قالی درست کرده بودم.
- این مال زهراست؟
خاله آهی عمیق کشید.
- کاظم که مُرد، ننه‌جان شرط کرد لباس سیاهش رو در نیاره تا قاتلش اعدام بشه، دو سال طول کشید، نه خودش درآورد نه گذاشت زهرا در بیاره، این لباس رو درست کردم برای درآوردن لباس سیاه زهرا، قاتل کاظم که اعدام شد، گفتم دیگه میرم لباس سیاهش رو درمیارم، راه افتادیم رفتیم طرف روستاشون، ولی وقتی رسیدیم گفتن ننه‌جان و زهرا شبونه گذاشتن رفتن، به کجا؟ کسی نمی‌دونست، الان دوساله که دیگه زهرامو ندیدم.
خاله با گوشه شالش چشمانش را پاک کرد. دست روی دست خاله گذاشتم.
- نگران زهرا نباشید، حال زهرا خوبه، ان‌شاءالله هر وقت ترسشون ریخت برمی‌گردن.
خاله سری به نشانه نه تکان داد.
- اما من دیگه فکر نمی‌کنم بتونم زهرا رو ببینم.
لباس را تا کردم و درون پارچه پیچیدم.
- ببخشید ناراحتتون کردم.
خاله لبخندی زد و‌ کمک کرد تا بقیه بقچه را جمع کنم.
- تو خودت رو‌ ناراحت نکن، تنهایی سرنوشت من بوده، خدارو‌شکر هنوز ظاهر رو دارم، اما من همیشه همه رو از دست دادم، اون از پدر و مادرم، اون از ترمه‌گل، اون از یارمحمد، این هم از زهرا، خدا هرجا که هست حفظش کنه، جز سلامتی اون و بچه‌اش چیزی نمی‌خوام، مشکل دل منه که چیزی حالیش نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #294
به اتاقم که برگشتم به زندگی زن‌هایی که در این سفر با آن‌ها آشنا شده‌ام فکر کردم. به زهرا که از ترس جان پسرش از همه دور شده؛ به ننه‌جان که گرچه انتقام خون پسرش را گرفت، اما به بهای آوارگی؛ به خاله سبزه‌گل که یک عمر مردانه پای زندگیش زحمت کشید؛ به توران که سرخوشانه زندگی می‌کند و گویا چیزی در دنیا وجود ندارد که بتواند مقابل خنده‌هایش قد علم کند و به گل‌جهان که تنها به جرم درس خواندن محکوم می‌شود و حسرتش ازدواج و شکم برآمده توران است. از میان همه دلم بیشتر برای گل‌جهان می‌سوزد. بقیه افسار زندگی خود را هر چند سخت به دست گرفته‌اند، اما گل‌جهان نه؛ او خود را به دست حوادث سپرده و از ترس ازدواج نکردن، می‌خواهد علی‌رغم میلش، دست در دست پسری بگذارد که حتی نمی‌شناسدش. شاید پسرعمه آدم خوبی باشد، اما می‌دانم آدم گل‌جهان نیست. هر چقدر هم شوهر خوبی باشد، اما زندگی برای گل‌جهان صفایی ندارد، وقتی دلش را در مدرسه پیش آقامعلم جا گذاشته باشد. باید با آقامعلم حرف می‌زدم. حداقل تلاشم را می‌کردم شاید گل‌جهان به تمنای دلش می‌رسید، پس برای این‌که بهانه رفتن پیش آقامعلم جور شود بلند شدم و پای لپ‌تاپم نشستم و گزارشی سفرنامه‌طور از کارهای گل‌جهان نوشتم و در انتها به شرایط تحصیلی دختران اشاره کردم. در حال ویرایش بودم که صدای توران را از حیاط شنیدم. بلند شدم و به حیاط رفتم؛ خاله روی تخت نشسته بود و توران هم مقابل تانکر پاهایش را زیر آب گرفته بود و با دیدن من لبخند زد.
- اِ خانم شما هم اومدید؟ خوب شد نرفتم دم خونه یوسف‌کچل، می‌خواستم بیام دنبالتون.
- خودم راه رو بلد بودم، دیگه اومدم.
توران از شستن فارغ شد و به طرف پله‌ها آمد.
- خانم! گلی ناهار براتون چی درست کرد؟
- چند نوع غذا درست کرده بود، هم بیرجندی هم شهری.
توران از پله‌ها بالا آمد و کنارم ایستاد.
- گلی ترشی هم بلده بندازه، براتون ترشی هم آورد؟
لبخند زدم.
- آره ترشی هم آورد.
توران خواست چیز دیگری بپرسد که خاله تشر زد.
- دختر! غروب شد تو هنوز وایسادی می‌پرسی گلی ظهر چی‌کار کرد؟ تو چی هنر داری؟ نشون بده.
توران به طرف خاله برگشت.
- هنوز تا غروب کلی مونده.
توران دوباره به طرف من برگشت. ضربه‌ای به بازویم زد.
- خانم! ظهر‌ که ظاهر اومد یه مرغ سر برید که براتون شام پلو زعفرانی بذارم، حالا یه غذایی درست می‌کنم که تا حالا نخوردید.
- دختر! لازم نبود مرغ سر ببرید یه حاضری باهم می‌خوردیم.
خاله جوابم را داد.
- نمی‌شه وقتی ظاهر مرغ سربریده باید همون رو‌ بپزیم، نه من، نه توران حوصله اخم و تخم ظاهر رو نداریم، تو حوصله داری؟
لبخندم کش آمد‌
- نه من هم ازشون می‌ترسم.
خاله رو به توران کرد‌.
- بیا توران تحویل بگیر، شوهرت اومد بهش بگو مهمونت ازت می‌ترسه.
توران رو به من کرد.
- خانم! دلتون میاد؟ ظاهر فقط یه ذره بلند حرف می‌زنه وگرنه ترسناک که نیست.
من خندیدم و خاله گفت:
- فقط تو ازش تعریف کنی، برو داخل شام رو درست کن وایسادی فقط حرف می‌زنی.
توران آرام به من گفت:
- خانم! بیاید داخل حرف بزنیم.
خودش داخل رفت و‌ من هم به دنبالش تا آشپزخانه روان شدم.
- باور‌کن راضی به زحمت نبودم.
توران قابلمه‌ای را که مرغ سربریده و پرکنده بخت‌برگشته در آن بود را از روی قفسه فلزی کنار دیوار برداشته و همراه با چاقو روی زمین نشست.
- خانم! این حرف‌ها چیه؟ حالا یه غذایی درست می‌کنم که هنوز نخوردید.
- زهرا برام درست کرد.
توران برای خورد کردن گوشت به جان مرغ افتاد.
- اِ پس دست‌پخت زهرا رو خوردید، ولی باز مال من یه چیز دیگه‌ است.
زنگ خوردن گوشی حواسم را از توران گرفت، گوشی را از جیبم بیرون آورده و نگاه کردم. شهرزاد بود.
به توران گفتم:
- مطمئنم دست‌پخت تو هم خیلی خوبه، ببخش باید جواب بدم.
از آشپزخانه بیرون رفتم تا پاسخ تماس را بدهم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #295
همان‌طور که به طرف اتاق می‌رفتم، تماس را وصل کردم.
- سلام شهرزادی چطوری؟
به جای شهرزاد امیر جواب داد:
- سلام خانم ماندگار! حالتون چطوره؟
کنار دیوار اتاق روی زمین نشستم و نگران پرسیدم:
- برای شهرزاد اتفاقی افتاده؟
- نه، نگران نباشید، الان حالش خوبه، کله‌ی سحر دردش شروع شد، آوردمش بیمارستان، سر ظهری آقاپسر ما به دنیا اومد.
ذوق‌زده جیغ کوتاهی کشیدم.
- واقعاً؟ بالاخره این گل پسر تشریف فرما شد؟ حالش چطوره؟
- خوبن، هم شهرزاد، هم امیرعلی.
- امیرعلی؟
- بله اسمش رو گذاشتیم امیرعلی.
- مبارکه، قدمش پر خیر و برکت، امیدوارم صاحب اسمش نگه‌دارش باشه.
- ممنونم خانم ماندگار، خواهرم از شهرستان داره میاد پیش شهرزاد، دو سه روز می‌مونه، بعدش هم شهرزاد قراره بره خونه پدرش، دیگه من می‌تونم بیام دنبال ماموریت، شما تا هرجا پیش رفتید دست نگه دارید برگردید، من پس فردا میام زاهدان ادامه رو دست می‌گیرم.
- واقعیتش کار دیگه داره تموم میشه، من خونه نورخدا رو‌ پیدا کردم، اگه اجازه بدید فردا برم یه گزارش ازشون بگیرم قال قضیه رو بکنم، تا دیگه لازم نباشه شما این همه راه رو بیایید.
- شما تا الان خیلی اذیت شدید، برگردید، خودم میام گزارش رو تموم می‌کنم.
- نه اذیت نشدم، بذارید این یه ذره مونده رو هم تموم کنم، فردا عصر میام زاهدان با اولین پرواز برمی‌گردم شیراز.
- من و شهرزاد خیلی‌خیلی ازتون ممنونیم، شما لطف بزرگی در حق ما کردید، اگه شما داوطلب نمی‌شدید جای من برید، من واقعاً نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم، امیدوارم بتونم یه روز محبتاتون رو جبران کنم.
- این حرف‌ها رو نزنید من هر کاری کردم برای شهرزاد کردم، خواهرمه، منتی نیست، فقط کاش می‌تونستم باهاش حرف بزنم.
- ببخشید زیاد حرف زدم، من پیش شهرزادم الان گوشی رو‌ میدم بهش، از من خداحافظ.
شهرزاد گوشی را گرفت و با صدای آرام و‌ گرفته‌ای گفت:
- سلام خاله سارینا! چطوری؟
- سلام مامان شهرزاد! اوضاع چطوره؟
از وقفه‌های بین کلام شهرزاد می‌توانستم بفهمم درحال جابه‌جا شدن در تخت است.
- اِی... بدک نیستم... یه خورده درد دارم، اما بالاخره تموم شد.
- امیرعلی‌خان چطوره؟
- دیدی؟ دیدی بالاخره امیر چی کار کرد؟ می‌خواست اسمشو بذاره علی، کلی شلوغ کردم قبول کرد بذاره امیرعلی.
- علی مگه چش بود؟ به این خوشگلی.
- سارینا! حالم خوش نیست وگرنه به لیچار می‌بستمت؛ همون یه دونه علی که تو رو اسیر کرده بسمه، مثل این‌که این علی نمی‌خواد دست از زندگی من برداره.
- تو چرا دلت رو با علی من صاف نمی‌کنی؟ حداقل با علی خودت خوب باش.
- من فقط با یه علی توی دنیا دشمنم اون هم خوش‌بختانه گم و گور شده، این گوگولی هم امیرکوچولوی منه.
- اتفاقاً امیرعلی اسم خیلی خوبیه دست آقاامیر درد نکنه، ان‌شاءالله خدا اسمش رو بلند کنه.
- مثل علی حرف می‌زنی، حتماً اون‌جا هم که رفتی دست از فکر کردن به اون برنداشتی.
- فکر‌ نکن بتونم فراموشش کنم، علی همیشه با منه.
- گفتم از این شهر دور بشی شاید فراموشش کنی، دست بردار سارینا، با این فکرها خودت رو دیوونه می‌کنی.
- من قبلاً دیوونه‌ی علی شدم، تلاش نکن مداوام کنی، خوب شدنی نیستم.
- پس باید از خدا بخوام شفات بده.
- نمی‌خوام خوب بشم، دوست دارم تا آخرین نفسم فقط مریض علی باشم.
نفسش را بیرون داد.
- زود بیا، دلم برات تنگ شده.
- چشم عزیزم، برو استراحت کن، امیرعلی نیاز به مامان قوی داره.
- مواظب خودت باش سارینا.
- نگران من نباش عزیزم، خداحافظ.
تلفن را قطع کردم. سرم را به دیوار تکیه دادم و به عکس علی پشت صفحه گوشی خیره شدم.
- علی‌جان! شنیدی؟ شهرزاد مادر شده، اون مادر خیلی خوبی میشه، بچه خیلی دوست داره، امیر اسم پسرش رو گذاشته امیرعلی، چی‌کار با این پسر کردی که این‌قدر مریدت شده که حتی اسمت رو گذاشت روی پسرش؟
پوزخندی زدم.
- بعد شهرزاد توقع داشت امیر ساعت تو رو نبنده.
گوشی را پایین آوردم. اشکی از گوشه چشمم پایین لغزید و به سقف خیره شدم.
- بدجور همه رو‌ زخمی خودت کردی، بعد هم گذاشتی رفتی، کجایی الان علی‌جان، سالمی؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #296
دستی به صورتم کشیدم. وقت برگشتن به خانه نزدیک بود. کار نکرده‌ای داشتم که فقط امشب را برای انجامش فرصت داشتم. اگر موفق می‌شدم، می‌توانستم دختری را از این‌که چون من گرفتار فراق شود، نجات دهم. درد بد فراق را نمی‌خواستم گلی تجربه کند.
لپ‌تاپم را برداشتم و آخرین کارهای گزارش را انجام دادم تا بهانه برای رفتن پیش آقامعلم داشته باشم. با تمام شدن کارم آن را در کوله گذاشتم و بلند شدم. خاله هنوز روی تخت در فکر بود. با بیرون آمدنم به طرف من روی برگرداند.
- خاله! گزارش کارهای گلی رو می‌خوام بفرستم، باید برم پیش آقامعلم، اجازه هست؟
- کار خوبی می‌کنی دختر، توران رو می‌فرستم همراهت بیاد.
توران که گویا مویش را آتش زده باشند، سریع با کفگیر فلزی در دست رسید.
- کجا خانم؟ بیام باهاتون؟
درحال پوشیدن پوتین‌هایم گفتم:
- نه ممنون، تو بمونی شام درست کنی بهتره، آقاظاهر شب میاد ناراحت میشه، راهو بلدم خودم میرم.
خاله در جوابم لبخندی زد.
- باشه، برو خدا به همراهت.
- فعلاً خداحافظ.
با تندی مسیر حیاط تا در را پیمودم و بعد هم تا مدرسه بدون وقفه در شلوغی عصرگاهی روستا رفتم. وقتی برای تلف کردن نداشتم. خورشید داشت به مغرب نزدیک میشد. درِ کانکس آقامعلم را که زدم فقط چند ثانیه لازم بود تا آقامعلم در را باز کند.
- اِ... سلام خانم ماندگار شمایید؟ امری داشتید؟
- سلام، ببخشید بازم مزاحم شدم آقای... .
لبخند شرم‌زده‌ای زدم.
- متأسفانه اسمتون رو نمی‌دونم.
آقامعلم خنده کوتاهی کرد.
- خواهش می‌کنم، این‌جا همه منو آقامعلم صدا می‌زنن، اما اسمم حبیبِ... حبیب هاشم‌پور... شما هرکدوم رو راحتید بگید.
- ببخشید آقای هاشم‌پور! من مزاحم شدم تا یه بار دیگه از اینترنتتون برای ارسال گزارش استفاده کنم.
از جلوی در کنار رفت.
- بله، حتماً، بفرمایید داخل، بفرمایید.
چند دقیقه بعد من در اتاق آقامعلم به بالش تکیه داده بودم و لیوان چایی را که آقامعلم برایم ریخته بود در دست داشتم و او نیز سرگرم وصل کردن لپ‌تاپ به اینترنت بود.
- وصل شد، بفرمایید.
لیوان را زمین گذاشتم و به سراغ لپ تاپ رفتم. گزارش و عکس‌ها را ایمیل کردم و صبر کردم تا ارسال شوند. آقامعلم لیوانم را داخل سینی چای برگردانده بود و نزدیکم آورد و‌ خودش لیوان دیگری را پر از چای کرد.
- من گزارش کم‌آبی رو که نوشته بودید خوندم.
لبخندی روی لبم آمد.
- اِ مگه روی سایت بود؟
- بله، خودتون ندیدید؟
لپ‌تاپ را رها کردم و لیوان چای‌ام را برداشتم. برای هم صحبتی با آقامعلم آمده بودم و الان وقتش بود.
- نه خب اینترنت نداشتم ببینم.
آقامعلم خودش را به طرف کیفش کشاند.
- من حتی چاپش هم کردم.
برگه‌ای را از کیفش بیرون آورد.
- میدم آقایوسف پشت دخلش بچسبونه تا همه ببینن.
برگه‌ای را که به سویم دراز کرده بود گرفتم و نگاه کردم. همان گزارش خودم بود. گرچه نامی از من نداشت، اما گویا اجبارم روی تقی‌پور خوب کارساز بوده.
- دستتون درد نکنه خانم ماندگار، امیدوارم این‌جور گزارش‌ها باعث بشه یه نگاهی هم به این اطراف بندازن.
برگه را کنار پایش روی زمین گذاشتم.
- من کاری نکردم، فقط یه گزارش نوشتم.
- نه شما کار بزرگی کردید، وقتی مردم بفهمن شما چی‌کار براشون کردید نظرشون نسبت به شما عوض میشه.
ابروهایم را بالا دادم.
- نسبت به من؟ مگه کسی این‌جا منو می‌شناسه؟
آقا معلم خندید.
- بله کسی شما رو نمی‌شناسه، ولی همه می‌دونن یه دختر جوون تنها مهمون خاله سبزه‌گل شده، برای مردم روستا تنها اومدن شما این‌جا قابل‌قبول نیست، کار شما یه جور تابوشکنی حساب میشه، می‌فهمید منظورمو... .
سری تکان دادم.
- می‌فهمم حتماً حرف‌های خوبی هم نمی‌زنن، ایرادی نداره، من فردا برمی‌گردم، فقط دلم برای دخترهای این‌جا خیلی می‌سوزه، این گزارشی که الان فرستادم، بیشتر به معرفی سوزن‌دوزی و کارهای گلی پرداختم، اما آخرش از وضع تحصیلی دخترها هم نوشتم.
آقامعلم هم درهم شد.
- واقعیتش من هم به‌عنوان معلم این‌جا خیلی از وضع تحصیل دخترها ناراضیم، درد من هم همینه، دخترها زیاد درس بخونن تا سوم، حتی هستن پدرهایی که نمی‌ذارن کلاً دخترهاشون بیان مدرسه، توجیه‌شون هم چیه؟ این‌که دخترها و پسرها یه‌جا می‌شینن.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #297
آقامعلم نگاهش را به پنجره بسته کانکس دوخت.
- سال قبل تقاضا دادم معلم جدا بفرستن که کلاس دخترها رو جدا کنم، اما به‌خاطر تعداد کم دانش‌آموزها و نبود متقاضی برای این‌جا، تقاضام از طرف اداره رد شد، کاری از دست منِ معلم برنمیاد، فرهنگ مردم اینه، من توی این چند سال که این‌جا بودم دخترهای بااستعدادی رو دیدم که تا سوم رو تموم کردن نشستن خونه تا شوهرداری و خونه‌داری یاد بگیرن که احیاناً بی شوهر نمونن، این‌ها از دخترها فقط همینو می‌خوان که خوب شوهرداری کنه و بچه بیاره، اون هم پسر.
آقامعلم پوزخندی زد کمی سکوت کرد و بعد آهی کشید.
- البته که وضع پسرها هم آن‌چنان درخشان نیست، سال قبل فقط نصف اون‌هایی که ششم رو تموم کردن رفتن شبانه‌روزی، بقیه رفتن کار روی زمین و چوپونی و عملگی یاد بگیرن.
- این اصلاً وضع خوبی نیست.
- خیلی بده خانم ماندگار خیلی بد.
کمی سکوت میانمان برقرار شد. باید از یک جایی حرف را به خواسته خودم می‌کشاندم. آقامعلم سربه زیر در سکوت با چای‌اش مشغول بود.
- چند سالتونه آقای هاشم‌پور.
سرش را بالا آورد. معلوم بود توقع این سوال را نداشت.
- بله...؟ ۲۷سالمه.
- خوبه که توی این سن شاغل هستید.
لبخندی زد.
- دانشگاه آموزش ابتدایی خوندم، سرباز که شدم به عنوان سربازمعلم اومدم این‌جا و بعد هم موندگار شدم، فعلاً حق‌التدریسم و رسمی نیستم، ولی خوبه خداروشکر.
- ان‌شاء‌الله رسمی هم می‌شید، چرا زن نمی‌گیرید؟
خنده محجوبی کرد و سر به زیر انداخت.
- چی می‌گید خانم ماندگار؟ کی به من زن میده؟
- حتماً مادرتون براتون دختر زیر نظر دارن.
- اون که آره، کدوم مادریه که برای پسرش دختر ندیده باشه، ولی خب من شرایطش رو ندارم، زن بگیرم کجا بیارم؟ من خودم توی کانکس زندگی می‌کنم، دختر مردم که گناه نکرده با من پاشه بیاد توی این شرایط زندگی کنه.
- پس کسی رو زیر نظر ندارید؟
خنده کوتاهی کرد.
- من اصلاً به ازدواج فکر هم نمی‌کنم.
- این کاملاً اشتباهه، شما هم دیگه وقتشه ازدواج کنید.
- کدوم دختری حاضر میشه شهر رو ول کنه با یه معلم ساده بیاد توی روستا زندگی کنه؟
دو دستم را از هم باز کردم.
- خب از دخترهای همین‌جا بگیرید، مطمئناً مشکلی با زندگی کردن این‌جا ندارن، جز این‌که شما روستا رو نپسندید.
آقامعلم دقیق به صورتم نگاه کرد.
- منظورتون از این حرف‌ها چیه؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- منظورم واضحه، می‌خوام بدونم حاضر به ازدواج هستید که بهتون پیشنهاد بدم؟
- پیشنهاد؟ به من؟ برای ازدواج؟
- بله برای ازدواج و برای شما.
آقامعلم جدی و کمی اخمو شد.
- کسی درمورد من چیزی گفته؟
- نه، اصلاً، این‌ها حرف‌های خود منه.
- چه پیشنهادی دارید؟
- اول باید مطمئن بشم حاضر به ازدواج هستید تا بهتون پیشنهاد بدم، اگر واقعاً تمایلی ندارید که... پس هیچی... حالا واقعاً تمایلی به ازدواج ندارید؟
آقامعلم کمی در سکوت به چهره‌ی من نگاه کرد. شاید در پی یافتن شوخی کلامم بود و بعد گفت:
- اگر واقعاً پیشنهاد خوبی باشه بدم نمیاد به ازدواج فکر کنم.
لبخندی زدم.
- پیشنهاد من به شما، گل‌جهان هست.
کمی جابه‌جا شد.
- دختر آقایوسف؟ ایشون درمورد من چیزی بهتون گفتن؟
- نه، نه، اصلاً، من از پیش خودم دارم این حرف رو می‌زنم، من احساس می‌کنم شما دو نفر مناسب هم باشید.
دو انگشت اشاره و وسطش را روی لب‌هایش گذاشت. لحظاتی در سکوت متفکرانه به من نگاه کرد.
- می‌دونم توقع چنین حرف‌هایی رو از یه غریبه نداشتید، اصلاً منِ غریبه حق چنین دخالتی رو ندارم، حتی اگه بگید به من ارتباطی نداره هم ناراحت نمی‌شم، به‌هرحال نه شما منو می‌شناسید، نه من شما رو، ما فقط یه آشنایی سطحی از هم داریم.
کمی سکوت کردم. هنوز خیره به من در فکر بود.
- این فقط یه پیشنهاد بود، اگر تمایلی به دختر آقایوسف ندارید مسئله‌ای نیست، من حرفم رو پس می‌گیرم، شما هم فرض کنید اصلاً از یه دختر غریبه این حرف‌ها رو نشنیدید، من فردا میرم و دیگه هم منو نمی‌بینید، ببخشید مزاحمتون شدم.
یک‌دفعه از حالت متفکر بیرون آمد.
- نه، نه، چه مزاحمتی؟ فقط توقع چنین حرف‌هایی رو نداشتم، شما حرف بدی نزدید.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #298
از این‌که حرف تندی نزد چراغی در دلم روشن شد.
- آقای هاشم‌پور شاید من در موقعیتی نباشم که این حرف رو بزنم، اما شما الان در یک وضعیت بلاتکلیف زندگی می‌کنید، بالاخره که باید زندگی تشکیل بدید، مدام هم با این بهانه که زندگی در روستا سخت هست زن نمی‌گیرید، ولی توجه ندارید زندگی در روستا برای دخترهای این‌جا اصلاً سخت نیست، از اون طرف گل‌جهان هم دختر زیبا و کدبانویی هست، از نظر من مناسب ازدواج هست، از نظر شما ایرادی داره که قبولش نکنید؟
کمی دستش را بالا آورد.
- نه، نه، من نگفتم گل‌جهان‌خانم ایرادی دارن، فقط شاید آقایوسف نخواد دخترش رو به یه غریبه بده.
از این‌که در علاقه آقامعلم به گلی اشتباه نکرده‌ام خوشحال می‌شوم.
- شانستون رو امتحان کنید بعد ناامید بشید.
- ولی... .
- ولی نداره آقای هاشم‌پور، اگر واقعاً گل‌جهان رو می‌خواید هرچه زودتر دست بجنبونید.
- یعنی... .
- یعنی دختری با کمالات گل‌جهان قطعاً بدون خواستگار نیست.
- شما می‌گید... .
- من میگم امشب خوب فکرهاتون رو بکنید، اگر تمایلی برای ازدواج با گل‌جهان دارید همین فردا با آقایوسف درمیان بگذارید، یا موافقت می‌کنه یا نمی‌کنه، دیگه بدتر از این دو که نیست.
آقامعلم سرش را زیر انداخته دستی به صورتش کشید. در فکر بود که صدای ظاهر از بیرون کانکس آمد.
- آهای آقامعلم؟
آقامعلم سربلند کرد و بلند گفت:
- صبر کنید الان میام.
خواست بلند شود، با اشاره دست او را دعوت به نشستن کردم.
- شما بفرمایید اومدن دنبال من.
بلند شدم آقامعلم هم همراهم بلند شد.
- دارید می‌رید؟
- آقای هاشم‌پور احتمالاً دیگه نبینمتون، منو ببخشید می‌دونم خیلی گستاخی کردم، فقط خواستم حرف دلم رو بزنم، به حرف‌های من فکر کنید، گل‌جهان دختر خوبیه، همون‌طور که شما پسر خوبی هستید.
- خواهش می‌کنم، خوشحالم که با شما آشنا شدم، دختری که کلاً تابوشکنی رو دوست داره، فکر کنم دیگه پیش نیاد با چنین آدمی در زندگیم روبه‌رو بشم.
- من هم خوشحالم توی این سفر با معلم بزرگی آشنا شدم که از دل و جون برای شاگردهاش و مردم روستا وقت می‌ذاره، امیدوارم همیشه موفق باشید.
کوله و لپ‌تاپم را برداشتم و با خداحافظی از در کانکس خارج شدم.
ظاهر با دیدن من سرش را زیر انداخت.
- سلام خانم! شب‌ها این کوچه‌ها سگ داره، اگه کارتون تموم شده بریم.
- ممنون که اومدید دنبالم، بریم.
ظاهر با چراغ شارژی که در دست داشت تا راه را روشن کند، جلوتر راه افتاد. هنوز اول شب بود، اما کوچه‌ها از شلوغی زمان آمدنم خلوت شده بود. ظاهر قدم‌هایش تند بود و من عقب افتاده بودم.
- آقاظاهر... آقاظاهر!
ایستاد به طرفم برگشت.
- اتفاقی افتاده؟
به او رسیدم.
- تند می‌رید بهتون نمی‌رسم.
سری تکان داد و دوباره برگشت و راه افتاد، اما این بار آهسته‌تر راه می‌رفت. هنوز سر به زیر و اخمو بود.
- آقا ظاهر؟
- چیه خانم؟
نگاهش به کوچه بود و راه می‌رفت. بدون این‌که به من توجه کند.
- من یه عذرخواهی به شما بدهکارم، دیروز ناخواسته رفتاری کردم که ناراحت شدید منو ببخشید.
بدون این‌که حتی سرش را به طرف من برگرداند، گفت:
- ایرادی نداره.
در سکوت قدم‌زنان به کوچه‌ی خانه خاله رسیدیم. حتی یوسف هم مغازه‌اش را بسته بود.
- چقدر همه زود میرن خونه.
- مردم روستا زود می‌خوابن.
نگاهی به ظاهر انداختم. هنوز هم چشم به من نمی‌انداخت. معلوم بود دلش با من صاف نشده، به خانه رسیدیم، تا دست برد درِ روی هم قرار گرفته خانه را باز کند، گفتم:
- صبر کنید آقاظاهر.
دستش بین راه در هوا ایستاد. گفتم:
- من فردا دیگه برمی‌گردم، دیگه لازم نیست وجود منو تحمل کنید، ببخشید که مزاحم شما شدم، چاره‌ای نداشتم، فقط می‌خوام‌ خیالم رو راحت کنید و بگید به‌خاطر کار دیروزم منو بخشیدید و چیزی ازم به دل نگیرید.
کمی به طرفم برگشت.
- خانم شما مزاحم من نیستید، مهمونید و مهمون هم حبیب خداست، من هم از شما چیزی به دل نگرفتم، شما شهری‌ها همینید، بز و گوسفند برای شما جک و جونوره برای ما زندگی، شما چیزی از زندگی ما دهاتی‌ها نمی‌دونید، از بوی پهن و پشگل فراری هستید، ولی منِ دهاتی اگه این بو رو ندم، زندگیم لنگ می‌مونه، من از شمایی که‌ چیزی از زندگی ما نمی‌دونید و برای دو روز خوش‌گذرونی اومدید این‌جا ناراحت نمی‌شم، شما هم بهش فکر نکنید و راحت باشید، ظاهر نمی‌ذاره به مهمونش بد بگذره.
ظاهر داخل رفت و من هم به دنبالش داخل شدم. در را بستم. نگاهم را از پشت سر به ظاهر دوختم. من از این پسر تخس خواسته بودم مرا ببخشد تا عذاب وجدان نداشته باشم، اما او با حرف‌هایش بیشتر مرا در عذاب وجدان گیر انداخته بود. واقعاً من به چه حقی به خودم اجازه واکنش داده بودم؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #299
بعد از شام وقتم را صرف جمع و جور کردن وسایلم کردم تا فردا زمانی که از جنگران برگشتم وقت تلف نکرده و فقط وسایلم‌ را بردارم و به زاهدان برگردم. تصمیم داشتم فردا برای رفتن به جنگران چیزی به همراه نبرم. کار خاصی در خانه‌ی نورخدا نداشتم. برای ثبت گفته‌های خانواده او رکوردر گوشی و برای ثبت عکس، دوربین عکاسی‌ام کافی بود. آن دو را درون یک کیف کمری که به همراه آورده بودم گذاشتم تا فردا همراهم باشد. بقیه وسایلم را درون کوله کنار چمدان می‌گذاشتم بماند مانتوی مشکی کتانم را به همراه مقنعه هم‌رنگش و شلوار لی زغالیم کنار گذاشتم تا فردا بپوشم و درنهایت همه مدارک و کارت‌هایم را هم از جیب عقب شلوار بیرون آورده و در کوله گذاشتم، فردا به آن‌ها نیاز نداشتم. می‌خواستم در سبک‌ترین حالت ممکن به جنگران بروم. کارهایم که تمام شد به رخت‌خواب رفتم تا فردا صبح زود سرحال بیدار شوم. صبح خیلی زود با آلارم گوشی بیدار شدم. بعد از صبحانه‌ای که خوردم به اتاق برگشتم. کیف کمری‌ام را برداشتم و خواستم گوشی اصلیم را هم درونش قرار دهم که لحظه‌ای برای چک‌کردن ساعت، صفحه‌اش را روشن کردم. نگاهم به پیغام کم بودن شارژ خورد. فراموش کرده بودم به شارژ بزنم و الان فقط پنج درصد شارژ داشت.
- چیکار کنم؟ الان دیگه وقت شارژ ندارم.
کمی فکر‌ کردم واقعاً نیازی هم به آن نداشتم. شب قبل با ایران، پدر و رضا حرف زده بودم و دیگر تا شب تماس نمی‌گرفتند، می‌توانستم تا ظهر سراغ این گوشی نیایم. برای تماس گرفتن هم اگر نیازی بود، گوشی ساده را داشتم. گوشی اصلی را داخل کوله گذاشتم و با کیف کمری که فقط محتوای دوربین دیجیتالم و گوشی‌ای بود که اول سفر از زاهدان خریده بودم، از خانه بیرون آمدم. پوتین‌هایم را پوشیدم و از پله‌های جلوی ایوان خاله پایین آمدم. خاله به مانند دیروز پای تنور بود‌.
- صبحونه خوردی دخترم؟
به کنار خاله رسیدم.
- آره خاله، دستتون درد نکنه، وسایلم رو جمع کردم گذاشتم گوشه‌ی اتاق، اگه مشکلی نداشته باشه بذارم بمونه، ظهر که برگشتم فقط برشون دارم و برگردم زاهدان.
- مشکلی نیست، وسایلت همون‌جا‌ می‌مونن تا برگردی، ولی نمی‌خوای بیشتر مهمون خاله بمونی؟
- خیلی دوست دارم خاله، ولی دیگه خیلی از خونه دور بودم.
- هرجور میلته، خدا به همراهت دختر، میگم ظهر توران غذا درست کنه، برگشتی بخوری و بری.
- ممنونم، لازم نیست، اصلاً معلوم نیست کارم تا کی طول بکشه، شاید تا ظهر هم طول نکشید قبل از ظهر برگشتم، برای من غذا درست نکنید.
- مگه میشه گرسنه برگردی؟
- گرسنه برنمی‌گردم خیالتون راحت.
خاله تکه‌ای از نان تازه‌ای را که از تنور درآورده بود کند و دستم داد.
- خودم می‌دونم برای ناهار چی‌کار کنم، تو اینو بخور که صبحونه‌ت رو چون عجله داشتی با نون دیروز خوردی.
لبخندی زدم با تشکر نان داغ را گرفتم و بعد از خداحافظی از خانه‌ی خاله بیرون زدم. زمانی‌که به مغازه یوسف رسیدم آماده رفتن بود با دیدن من گفت:
- سلام اومدی دخترم؟
به جای خالی ون نگاه کردم.
- سلام آقایوسف! ون دیروزی نیست مثل این‌که رفتن.
او سوار ماشینش شد و من هم به تبعیت سوار شدم.
درحال آماده‌سازی برای شروع حرکت گفت:
- نگرانشون نشو! بعد هشت پیداشون میشه، هنوز هشت نشده.
«آهانی» گفتم و آقایوسف هم ماشین را به حرکت درآورد. تا به جنگران برسیم آقایوسف از همه‌جا و همه‌کس سخن گفت و در‌نهایت هم به من شماره داد و شماره خواست تا وقتی کارم تمام شد به او‌ خبر دهم یا او‌ زمانی‌که از سرباز قصد برگشتن کرد به من خبر دهد. شماره خطی را که روی گوشی ساده داشتم به او‌ دادم و بعد از تشکر از او‌ داخل جنگران سوت و کور که چون روستای ارواح گویا ساکنی نداشت، پیاده شدم و آقایوسف مسیر آمده را برگشت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #300
آقایوسف که رفت به طرف خانه‌ی نورخدا رفتم و کلون فلزی در چوبی را زدم. کمی منتظر ماندم تا نورالله با همان اخم‌هایش در را باز کرد.
- تو که باز اومدی؟
- برادرت اومده؟
- نه هنوز.
نفس درون سینه‌ام را بیرون دادم و به اطراف نگاه کردم.
- می‌خوای همین‌جا منتظر اومدنش بمونم؟
بدون حرف فقط سوالی نگاه کرد.
- بذار بیام داخل یه ذره بشینم.
کمی تردید کرد و بعد از جلوی در کنار رفت. «با اجازه‌ای» گفتم و داخل شدم. داخل خانه از بیرونش محقرتر بود. ساختمان خانه تماماً از کاه‌گل ساخته شده و در قسمتی از جلوی ساختمان سقفی با ستون‌های چوبی برپا بود که نقش ایوان را داشت و با ارتفاع کمی از حیاط ساختمان بلندتر شده و تنها قسمتی از حیاط بود که خاکی نبوده و کف آن‌جا را سیمانی کرده بودند. در حیاط خاکی جز یک تانکر آب مقدار زیادی دبه‌های بیست لیتری و مقداری خرت و پرت چیزی دیده نمی‌شد.
زنی از داخل خانه بیرون آمد.
- کی بود نورالله؟
نگاهم را به سر و وضع زن دوختم. کهنگی لباس‌هایش نوید خوبی نمی‌داد.
- سلام من خبرنگارم.
زن که گمان نمی‌کردم زیاد با من فاصله سنی داشته باشد در صورتم دقیق شد.
- تو همون زن دیروزی هستی که نورالله می‌گفت؟
- بله، شما زن نورخدایید؟
- نه من زن نورالدینم، با زن نورخدا چیکار داری؟
دو پسر و یک دختر چهار پنج ساله با لباس‌های درهم ریخته و موهای ژولیده از کنار تن زن که جلوی در ورودی ساختمان ایستاده بود، بیرون جهیدند. لحظه‌ای نگاهم روی آن‌ها که بی‌توجه به من می‌دویدند، رفت و بعد رو به زن کردم.
- کاری ندارم من فقط می‌خوام دو کلمه با زن نورخدا درمورد وضع زندگیش حرف بزنم و برم.
زن دستی به کمرش زد.
- چه دردی از تو دوا می‌کنه؟
با دست دیگرش به حیاط اشاره کرد.
- ببین این وضع زندگی زن نورخداست، فایده حرف زدن باهاش چیه؟
- می‌دونم، شاید حرف زدن باهاش چیزی رو عوض نکنه ولی باز هم بهتر از حرف نزدنه.
دستش را به طرف در گرفت.
- این کارها برای ما نون و آب نمی‌شه برو دنبال کارت.
- زن نورخدا کجاست؟ بذارید من ببینمش.
زن ابتدا در سکوت به صورتم نگاه کرد و بعد کمی سرش را داخل خانه چرخاند.
- زلیخا؟... زلیخا؟
صدایی از داخل پاسخ داد و زن او را فراخواند. مدت کوتاهی بعد زن جوان دیگری که کوتاه‌تر از زن اول بود درحالی‌که دستانش تا ساعد آغشته به چیز سفید رنگی شده بود، بیرون آمد و قبل از این‌که چیزی بگوید زن اول به من اشاره کرد و گفت:
- این همون زن دیروزیه است که نورالله می‌گفت.
زلیخا نگاهی به من کرد.
- چیکار داری؟
- فقط می‌خوام یه ذره باهم حرف بزنیم.
- من حرفی ندارم، خداحافظ.
نفسم را بیرون دادم.
- اجازه بدید چندتا عکس بگیرم.
- نمی‌شه.
- خواهش می‌کنم، کاری با شما ندارم فقط عکس می‌گیرم.
- گفتم نمی‌شه برو خانم.
تا خواستم چیزی بگویم زن اول گفت:
- مگه نشنیدی برو دیگه.
عصبی شدم نباید دست خالی برمی‌گشتم.
- شنیده بودم بلوچ مهمون‌نوازه، نمی‌دونستم مهمون بیرون کردنم جزو مهمون‌نوازیشه.
نورالله که با فاصله ایستاده و هنوز چیزی نگفته بود پرخاش کرد.
- چی برای خودت میگی؟
به نگاه اخمویش زل زدم.
- میگم من یه مهمونم و توئه بلوچ داری منو بیرون می‌کنی، غیرت بلوچیت کجا رفته؟
زلیخا نگذاشت نورالله حرفی بزند و محکم گفت:
- قدم مهمان روی چشم ما بلوچ‌هاست، مهمون بمون ولی از ما نخواه حرف بزنیم، حداقل تا وقتی نورالدین برسه.
باز نورامیدی وجود داشت. شاید نورالدین را راضی می‌کردم. برایم روی همان ایوان سیمانی فرش نیمداری انداختند و بالشی گذاشتند و من نشستم. نورالله دورتر روی خرت و پرت‌های گوشه حیاط نشست و چون دشمن خونی به من چشم دوخت و سه بچه‌ی خانه دورتر گوشه دیگری از حیاط بازی کرده و به سرو کله هم می‌زدند. زن نورالدین برایم ظرفی از خرماخشک آورد دانه‌ای برداشتم، تشکر کردم و گفتم:
- من هنوز اسم تو رو نمی‌دونم.
زن ظرف را کنار دستم گذاشت.
- اسمم صغری است.
- صغری‌خانم باور کنید من دشمن شما نیستم.
- ما هم نگفتیم دشمنی، ما فقط نمی‌خوایم حرف بزنیم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
44
بازدیدها
430

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین