. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #301
حرف نزدنش عجیب بود.
- خب چرا؟
- ما از نورالدین اجازه نداریم، مرد خونه باید اجازه بده.
- من چیز خاصی نمی‌خوام بپرسم که، فقط از این کاری که نورخدا کرده و دلیلش بهم بگید.
صغری بلند شد.
- همین‌ها رو بذار وقتی نورالدین اومد ازش بپرس، امروز ناهار مهمون ما باش تا خودش برسه.
صغری منتظر نماند و داخل رفت و نگاهم را به نورالله دادم. به هیچ عنوان از این برج زهرمار نمی‌توانستم حرفی بکشم. چند دقیقه بعد صغری با سینی چای برگشت. سریع پرسیدم:
- شما بزرگ‌ترید یا زلیخاخانم؟
- زلیخا عروس بزرگه.
به بچه‌ها اشاره کردم.
- بچه های کدوم یکیتونن؟
به پسری که دورتر از دو بچه دیگر ایستاده بود، اشاره کرد.
- اون پسر منه، دوتای دیگه بچه‌های زلیخان.
- خدا حفظشون‌ کنه، همه همین‌جا زندگی می‌کنید؟
- ها... این‌جا خونه پدری این سه تا برادره.
- کار این برادرها چیه؟
نورالله سریع از جا پرید و‌ کمی نزدیک شد.
- کار ما چه دخلی به تو داره؟
- چرا گُر می‌گیری، چیزی نگفتم، فقط دارم با زن داداشت حرف می‌زنم.
- لازم نکرده، صغری برو تو.
صغری هوفی کشید و داخل رفت.
- چته پسر؟ چرا عصبی شدی؟
- اصلاً تو کی هستی که اومدی سر از کار ما دربیاری.
من هم عصبی شدم.
- من هیشکی نیستم، فقط یه خبرنگارم، اومدم کارمو بکنم، دلم برای این زن‌ها می‌سوزه که یه جقله‌ای مثل تو آقابالاسرشون شده.
- ما نیاز به دلسوزی هیچ‌کس نداریم، مهمون نبودی می‌دونستم چی بگم.
از این‌که تند رفته بودم پشیمان شدم.
- ببخش اگه بد حرف زدم، ولی یه ذره فکر‌ کن من چی میگم بعد شلوغ راه بنداز.
نورالله رو از من گرفت و به طرف در حیاط رفت و از خانه بیرون زد. بچه‌ها هم که لحظه‌ای آرام شده و دعوای ما دو نفر را نگاه می‌کردند با باز شدن در گویا فرصت فرار پیدا کرده باشند، سریع از در خانه بیرون پریدند. با ناراحتی نگاهی به سرووضع کهنه خانه انداختم. زمانی که از شیراز برای فهمیدن وضع زندگی نورخدا می‌آمدم هرگز فکر نمی‌کردم با‌ چنین وضعی‌ روبه‌رو شوم. فکر می‌کردم نورخدا حتماً پول کلانی از صاحب مال گرفته که لب بسته و همه‌ی اسلحه و مواد را گردن گرفته، ولی الان با این‌ وضع زندگی‌اش مطمئن بودم که نورخدا از ترس خود را به ورطه اعدام کشانده. همین وضع اسف‌بار خانواده‌اش مرا مصمم کرد نورالدین را آگاه کنم و‌ او را وادار سازم‌ تا رای برادرش را بزند تا با اعتراف نام صاحب مال حکم خود را از اعدام‌ به حبس تغییر دهد. هر‌چه‌ که بود حبس هرچه قدر هم طولانی، بهتر از اعدام بود. امید به دیدار دوباره پدرِ در حبس وجود داشت، اما‌ پدرِ اعدام شده نه.
با افتادن سرم به پایین از چرت کوتاهی که ناخودآگاه دچارش شده بودم پریدم. نمی‌دانستم چه مدت گذشته بود که بدون آن‌که کسی به سراغم بیاید، آن‌جا نشسته بودم که درنهایت چرتم گرفته بود. دستی به صورتم کشیدم تا شاید خواب از چشمانم بپرد که در خانه باز شد و نورالله داخل شد. کمی بعد پشت سرش مرد چهارشانه‌ایی با موتور آبی‌رنگ داخل شد و پشت‌بندش بچه‌هایی که جز دویدن گویا کاری نداشتند.
مرد لباس بلوچی سفیدرنگی به تن داشت و سر و صورتش را با چفیه بسته بود. با آمدنش بلند شدم و پوتین‌هایم را به پا کردم. مرد که حتماً همان نورالدین بود، موتور را گوشه‌ی حیاط نگه داشت، پیاده شد و مرا نگاه کرد و من سلام کردم.
- تو همون خبرنگاری هستی که نورالله می‌گفت؟
تایید کردم. نورالدین چفیه را باز کرد. نگاهم به صورت آفتاب‌سوخته مرد حدوداً سی ساله‌ای خورد که موهای مجعد و ریش سیاهش درهم ریخته و خاک‌آلود بود.
- گفت اومدی از بدبختی ما گزارش بگیری.
- من فقط اومدم یه کم با خانواده نورخدا حرف بزنم.
نورالله با دبه آبی نزدیک برادر شد. نورالدین روی دو‌ پا نشست و دستانش را دراز کرد تا نورالله در آن آب بریزد.
- هر خبری می‌خوای بنویسی، بنویس و برو.
دستانش که پرآب شد به صورتش زد.
- می‌خوام بدونم چرا نورخدا راضی شد قاچاق ببره؟
نورالدین مشت دوم آب را به صورتش زد.
- از بدبختی، از نداری.
نورالدین سرش را خم کرد تا برادرش آب را بر سرش بریزد.
- نمی‌شد دنبال یه کار دیگه بره که خلاف نباشه، اصلاً مگه پیش حاجی‌خان کار نمی‌کرد؟
پوزخند واضح نورالله را دیدم. نورالدین از شستن موهایش با آب خالی فارغ شد و با دست موهایش را عقب زد و به طرف من برگشت.
- چاره‌ای نداشت، کاری غیر قاچاق این اطراف نیست، فکر کردی اون ماشینی که باهاش پیش حاجی‌خان کار می‌کرد رو کی بهش داده بود؟ اونو نداشت که حاجی‌خان بهش کار نمی‌داد.
- یعنی حاجی‌خان هم دستش تو کاره؟
پوزخندی زد.
- نه دختر! حاجی‌خان هیچ‌کاره‌س، گناهش این بود که دنبال راننده می‌گشت، به نورخدا هم گفتن بره پیشش تا راحت‌تر بره شهرهای دیگه.
- خب دنبال کار دیگه‌ای می‌رفت، مثلا ًکشاورزی.
- با کدوم آب زن! آب قنات این‌قدر کم شده که آب خوردنمون رو‌ به زور میده.
- خب چرا این‌جا موندید؟ برید جای دیگه.
نورالدین بلند شد تا به داخل خانه برود کنارم ایستاد و گفت:
- بعد ناهار می‌فرستمت لب جاده برگردی، هرچی هم می‌خوای بنویسی، بنویس.
کمی به طرف خانه رفت، ایستاد و به طرف من برگشت.
- نورالله گفت می‌خوای عکس هم بگیری، از همین تیر و تخته‌های حیاط بگیر.
نورالدین که داخل شد. پشت سرش نورالله و بچه‌ها هم داخل رفتند و‌ من دوباره تنها شدم.
کمی دور حیاط چرخیدم و عکس گرفتم که صدای گوشی‌ام بلند شد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #302
از کیف کمری‌ام گوشی‌ ساده‌ام را بیرون آوردم و نگاه کردم. آقایوسف بود.
- سلام آقا یوسف شمایید؟
- سلام دخترم! کار من سرباز تموم شده، دارم برمی‌گردم، آماده باش تا اومدم سوارت کنم‌.
- نه آقایوسف من کارم طول می‌کشه شما برگردید شاهوان من خودم برمی‌گردم.
- تنهایی نمی‌شه دختر.
- چیکار کنم؟ این‌جا هنوز کار دارم.
- خب... من میرم شاهوان، هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن یا خودم‌ میام دنبالت یا ماشین رو میدم ظاهر بیاد پِی‌ات.
- چشم، حتماً، نگران من نباشید، من از پس خودم برمیام.
- اون که صد البته، ولی ما هم وظیفه‌ای داریم.
- ممنونم ازتون فعلاً خداحافظ.
گوشی را قطع کرده و داخل کیف برگرداندم. برگشتم و روی فرش نشستم. به فکر خونسردی نورالدین بودم. برادرش در زندان در شرف اعدام بود و خودش بی‌خیال زندگی می‌کرد. در فکر این بودم که چگونه وادارش کنم حرکتی به نفع برادرش انجام دهد که صغری با مجمعی که وسایل ناهار در آن بود بیرون آمد. سفره کوچکی برای من انداخت و غذای آش مانندی که رنگ روشنی داشت را همراه با دو گرده نان و آب برایم گذاشت.
- ببخشید قابل‌دار نیست.
- نه اتفاقاً خیلی هم خوبه.
خواست برود که گفتم:
- من تنها باید بخورم؟
- شما راحت باشید، ما داخل می‌خوریم.
می‌خواستم از او‌ بخواهم بماند با هم بخوریم تا تنها نباشم، اما نماند و سریع به داخل برگشت.
معذب و‌ ناراحت غذا را خوردم تا حداقل آن‌ها از نخوردنم ناراحت نشوند.
غذا را تمام‌ کرده بودم که نورالدین بیرون آمد.
- خانم! تونستید غذا بخورید؟
- ممنون، از خانومتون تشکر کنید، خیلی خوب بود.
نورالدین «نوش‌جان» کم‌جانی گفت و سراغ موتورش رفت.
بلند شدم و پوتین‌هایم را پایم کردم اما از ایوان جلوتر نرفتم.
- آقای نورالدین چرا برای برادرتون کاری نمی‌کنید؟
نورالدین نگاهی به من کرد.
- چی‌کار می‌تونم بکنم؟
- من می‌دونم اون اسلحه و‌ مواد مال نورخدا نیست، مطمئناً پلیس هم می‌دونه، اما مسئله اینه نورخدا گردن گرفته، اگه شما برید برادرتون رو قانع کنید صاحب مال رو لو بده اعدام نمی‌شه.
نورالدین چیزی نگفت و خودش را مشغول موتورش کرد.
یک قدم جلو رفتم.
- موقعی که فهمیدم نورخدا با این‌که بهش نمی‌خوره صاحب مال باشه، ولی همه رو گردن گرفته گفتم حتماً پول خوبی گرفته که این‌کارو می‌کنه؛ اما حالا که این‌جا رو دیدم میگم فقط ترس باعث شده چیزی نگه.
- حق داره.
از خونسردی نورالدین عصبی شدم و کمی تند گفتم:
- حق داره خودشو اعدام کنه و زن و بچه‌هاشو بی‌سرپرست؟
بدون این‌که دست از آچار کشیدن به موتور بردارد گفت:
- من بالای سر زن و‌ بچه‌ش هستم.
کمی نزدیک‌تر شدم و تندتر گفتم:
- هیچ می‌فهمید چی می‌گید؟ به همین راحتی راضی شدید به مرگ برادرتون؟ برید باهاش حرف بزنید راضیش کنید بگه کی صاحب اون مال کوفتیه.
نورالدین جوابی نداد و خود را سرگرم موتور کرد.
نزدیکش روی دو پا نشستم.
- شما دیگه چه‌جور برادری هستید؟ برادرتون به جای یکی دیگه داره اعدام میشه، بعد شما بی‌خیال دارید زندگیتون رو می‌کنید؟ هیچ‌ فکر کردید بچه‌هاش بزرگ شدن چی باید بهشون بگید؟ اصلاً می‌فهمید بیوه شدن و یتیم بودن یعنی چی؟ فکر کردید همین که بگید من بالای سرشونم دیگه وجدانتون رو راحت کردید؟
نورالدین عصبی آچار درون دستش را پرت کرد و با خشم مرا نگاه کرد.
- فکر کردید من چی‌ام؟ یه بی‌وجدان؟ این شمایید که نمی‌فهمید، شما که نفستون از جای گرم بلند میشه چی می‌فهمید ما تو چه فلاکتی دست و پا می‌زنیم که فقط نمیریم؟ من خوب می‌فهمم یتیم بزرگ کردن یعنی چی؟ یتیم شدن یعنی چی؟ من خودم‌ با یتیمی بزرگ شدم بهتر از هرکس می‌دونم چیه، اون نورخدای بدبخت بود که من و نورالله رو به دندون گرفت تا بزرگ بشیم، هیشکی بیشتر از من دلش نمی‌خواد نورخدا بیاد بیرون، اما نمی‌شه، خانم نمی‌شه، خودش هم می‌دونه نمی‌تونه با اون‌ها دربیفته، می‌دونه اگه گردن نگیره تا پلیس بخواد بجنبه کاری بکنه، اون‌ها زن و بچه‌هاش رو کشتن.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #303
می‌توانستم بغض کلام این مرد که سعی می‌کرد پنهان کند را حس کنم.
- شما هم اون‌ها رو می‌شناسید؟
نورالدین دوباره آچارش را برداشت و بی‌توجه به من مشغول شد با حرص گفتم:
- پس چرا لوشون نمی‌دید؟
نورالدین بلند شد و رو به خانه با صدای بلند نورالله را صدا زد. او هم سریع بیرون آمد.
- ها... چی شده؟
نورالدین با سر اشاره‌ای به من کرد.
- خانم کارش تموم شده، بیا ببرش سر جاده، سوار ماشین که شد برگرد.
بلند شدم و گفتم:
- یعنی چی این؟
نورالدین با اخم به طرف من برگشت.
- یعنی شما این‌جا کاری ندارید برید دیگه.
نورالدین عصبی به طرف خانه قدم برداشت و داخل رفت. نگاهم را اول به او دوختم که داخل شد و بعد به نورالله که با اخم به طرف در حیاط رفت و آن را باز کرد.
- راه بیفتین بیاین.
چاره‌ای نداشتم. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. به طرف جایی که نشسته بودم برگشتم. کیفم را که موقع غذا خوردن از کمر باز کرده بودم برداشتم و بعد از بستن دوباره به کمرم با نورالله از خانه بیرون زدم.
نورالله چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت. با چند قدم تند خود را به او رساندم.
- تو هم اون‌هایی رو که نورخدا براشون بار می‌برد رو می‌شناسی؟
جوابی نداد.
- پس می‌شناسی.
بازهم عکس‌العملی نشان نداد.
- چرا تو و نورالدین این‌قدر ترسویید که حاضرید برادرتون اعدام بشه اما لب باز نکنید؟
نورالله ایستاد و با همان اخم همیشگی‌اش به من تشر زد.
- ما ترسو نیستیم.
من هم رودرو گفتم:
- هستید... عین چی از اون‌ها می‌ترسید و به پلیس نمی‌گید تا برادرتون نمیره.
نورالله به راه افتاد و من هم همین‌طور و بعد کمی آرام‌تر گفت:
- همه از اون‌ها می‌ترسن.
- یعنی چی؟
نگاه کوتاهی به من کرد.
- همه‌ی مردم این اطراف اون‌ها رو‌ می‌شناسن و ازشون می‌ترسن، چون خیلی راحت آدم می‌کشن، آب هم از آب تکون نمی‌خوره، یه جوری سر به نیست می‌کنن که انگار اصلاً نبوده.
- این‌که نشد بهونه، بالاخره یکی باید گزارش بده تا بیان بگیرنشون.
- تو اهل این‌جا نیستی چیزی نمی‌فهمی، خیلی‌ها براشون کار می‌کنن، همه‌جا آدم دارن، هم سیر می‌کنن هم می‌ترسونن، کسی هم حاضر نیست نون‌دونی‌شو چَپه کنه، هرکی براشون کار می‌کنه می‌دونه اگه گیر افتاد همه‌چی پای خودشه، نورخدا می‌دونه لب باز کنه زن و بچه‌هاش مردن، یکی مثل من هم دلش می‌خواد گزارششون رو بده، اما باید فاتحه خودم و خونواده‌م رو باهم بخونم، جایی رو هم نداریم فرار کنیم.
- یعنی این‌قدر قدرت دارن و‌ مامورها کاری نمی‌کنن؟
- نمی‌دونم مامورها چیکار می‌کنن، شاید دنبال دردسر نیستن، شاید هم خبر ندارن، این‌ها که رو کار نمی‌کنن، این‌جا هم که وسط بیابونه و برهوت، ظاهر کارشون چیز دیگه‌س، حتماً آدم هم دارن که کارشون ندارن.
- اجازه می‌دید به همین راحتی ازتون استفاده کنن؟
- استفاده چیه؟ اون‌ها آدم می‌خوان براشون کار کنه، مردم هم این‌جا بیکارن میرن براشون کار می‌کنن، وقتی گرسنه باشی دیگه برات مهم نیست از کجا سیر بشی.
- به قیمت جونشون.
- وقتی قراره از قحطی و گرسنگی بمیرم خب مگه فرقی هم می‌کنه؟
- تو و نورالدین هم براشون کار می‌کنید؟
- نه، من می‌خواستم پارسال برم نورخدا نذاشت.
- نورالدین چیکار می‌کنه؟
دوباره عصبی شد.
- به تو چه که چیکار می‌کنه.
فهمیدم حتماً او هم کار مورد داری انجام می‌دهد که نورالله از گفتن طفره می‌رود؛ شاید مانند سوخت‌بری. پس دیگر کنجکاوی نکردم.
- به من چه که چیکار می‌کنه، من فقط حرفم اینه هر چقدر این‌جا قحطی باشه نباید بذارید یه عده ازتون سوءاستفاده کنن، از این‌جا برید، کارگری جای دیگه شرف داره به این‌جور کار کردن.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #304
از مسیر خاکی به جاده باریک آسفالته‌ای رسیده بودیم که فقط مشخص بود زمانی این‌جا آسفالت شده، سطح آسفالت آن‌قدر خراب بود که تفاوتی با مسیر خاکی نداشت. نورالله طرفی را نشان داد.
- از این‌ور که بری یه ساعت دیگه به جاده سرباز می‌رسی، می‌تونی لب جاده وایسی یکی ببرتت سرباز.
مسیر اشاره‌ای نورالله را نگاه کردم. یک ساعت پیاده‌روی در گرما قطعاً عذاب‌آور بود به این فکر کردم که حتماً با آقایوسف تماس بگیرم دنبالم بیاید. رو به نورالله که برگشته بود برود کردم.
- من میرم، ولی بدون من که یه زنم اگه می‌دونستم کجا هستن منتظر نمی‌موندم و گزارششون رو می‌دادم تا مامورها بیان جمعشون کنن.
نورالله برگشت و نگاهی دقیق به من انداخت.
- یعنی تو حاضری گزارششون رو بدی؟
مصمم جواب دادم.
- بله، من هیچ‌وقت از کسی نمی‌ترسم، حتی اگه بفهمن گزارششون رو کی داده، فردا این‌قدر از این‌جا دور شدم که دیگه دستشون بهم نمی‌رسه.
نورالله قدمی به طرفم برداشت.
- یعنی اگه جاشون رو بهت بگم حاضری به پلیس خبر بدی؟
- تو می‌دونی جاشون کجاست؟
نورالله سرتکان داد.
- من نمی‌خوام نورخدا طوریش بشه، اما زورش رو ندارم باهاشون دربیفتم، می‌ترسم گزارش کنم و بفهمن کار من بوده، می‌ترسم نورخدا درنیاد و نورالدین و بقیه رو هم به کشتن بدم.
- من حاضرم جای تو گزارششون رو بدم، حتی اگه بفهمن کی گزارش کرده نمی‌تونن کاری کنن، فقط جاشون رو نشون بده.
نورالله به جایی پشت سرم اشاره کرد.
- اون نخل‌ها رو می‌بینی؟
برگشتم. در فاصله نسبتاً دوری دو نخل قرار داشت.
- خب؟
- اگه از اون تپه پشت سرشون بالا بری جاشون رو پیدا می‌کنی، من بیشتر از این دیگه نمی‌تونم کمکت کنم.
نورالله بی‌حرف دیگری به طرف روستا برگشت و من هم نگاهم را به نخل‌ها دادم. مردد بودم بین رفتن و نرفتن.
- کی می‌فهمه من گزارش دادم؟ اصلاً کسی این دوروبر نیست ببینه من می‌خوام چیکار کنم، میرم تا اون‌جا اگه پسره راست گفته بود، زنگ می‌زنم پلیس آمارشون رو میدم، بعدهم سریع برمی‌گردم شیراز، اتفاقی نمی‌افته.
مسیرم را به طرف نخل‌ها کج کردم. آفتاب مستقیمی که به سرم می‌خورد، علاوه‌بر گرم کردن کلافه‌ام هم می‌کرد. کمی در کنار نخل‌ها ایستادم تا نفس بگیرم. نگاهم را به بالای تپه ماسه‌ای تقریباً بزرگ دادم. کل تپه ماسه‌ای با بوته‌های خار پوشیده شده بود. پایین مقنعه‌ام را تکان دادم تا هوا زیر آن جریان پیدا کند، قطرات ع×ر×ق که از موهایم راه گردنم را در پیش می‌گرفت را حس می‌کردم. چهار انگشت از هر دو دستم را پشت بند کیف که دور کمرم بود فرو کردم و دقایقی همان‌طور چشم به تپه ایستادم تا کمی خنک‌تر شوم. کمی بعد به طرف تپه به راه افتادم و از تپه بالا رفتم. در بین راه روی ماسه‌ها پایم می‌لغزید، اما بالا رفتن سخت نبود؛ خصوصاً که پوتین پایم بود و همین بالا رفتن را برایم آسان می‌کرد. بالای تپه که رسیدم به خاطر گرما به نفس‌نفس افتاده بودم. نگاهم به محوطه‌ی دیوارکشی بزرگی افتاد که مقابل ورودی‌اش چند نفر ایستاده بودند. سریع خودم را روی زمین انداختم و خوابیدم تا کسی مرا نبیند. فقط سرم را کمی بالا آوردم و از پناه بوته‌ی خاری نگاهم را به آن‌جا دادم. از جایی که بودم کاملاً به محوطه مشرف بودم. منطقه وسیعی دیوارکشی شده بود و داخل آن اتاقک ساخته و کانکس گذاشته بودند. دو اتاقک در ابتدا و دو اتاقک در انتهای محوطه وجود داشت و چهار کانکس هم بین اتاقک‌ها با فاصله قرار داده بودند. دو وانت‌بار داخل محوطه پارک بودند و در قسمت بار آن‌ها افرادی مشغول بودند. به‌جز سه نفر جلوی در، چند نفر دیگر هم در محوطه پخش بودند. تعداد افراد را شمردم نه نفر بودند. همگی لباس‌های بلوچی پوشیده و صورت‌هایشان را پوشانده بودند. چهارنفر اسلحه به شانه داشتند که سه نفرشان جلوی در بودند. در یکی از کانکس‌ها که بزرگ‌تر بود باز شد و مرد قوی‌هیکلی که مثل بقیه لباس بلوچی به تن داشت و سر و‌ صورتش را با دستار بلوچی پوشانده بود، همراه مرد کوتاه‌قامتی که یک پیراهن روشن آستین کوتاه و شلوار تیره عادی در تنش بود و برخلاف بقیه پوششی روی سر و صورتش نداشت، بیرون آمدند، چهره‌اش از این فاصله مشخص نبود، اما حرف‌شنوی بقیه از او برایم مشخص می‌کرد که بالاتر از بقیه است. نگاهم را از مرد گرفته و به وانت‌ها دادم و آرام گفتم:
- حتماً باز دارن جاساز می‌کنن؛ الان که خبرتون رو دادم و اومدن گرفتنتون می‌فهمید.
در آن حال خوابیده نمی‌توانستم گوشی را از کیف کمرم بیرون بیاورم، برگشتم تا دست به کیف کمری‌ام ببرم که ناگهان با لوله‌ی تفنگی که به طرفم نشانه رفته بود مواجه شدم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #305
بدنم یخ کرد. مغزم از کار افتاد. نگاهم میخ لوله فلزی اسلحه بود. صدای لهجه‌داری مرا متوجه مرد پشت اسلحه کرد.
- تو کی هستی؟
زبانم بند آمده بود. نگاهم را به مرد سر و صورت پوشیده دادم. با داد مرد از جا پریدم.
- این‌جا چیکار داری؟
دهانم خشک شده بود به سختی زبان باز کردم.
- هیچی... .
- باید ببرمت پیش رییس.
از ترس همان‌طور که نشسته بودم عقب‌عقب رفتم. به بالای تپه رسیده بودم.
- من کاری نکردم.
صدایم کاملاً می‌لرزید. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. مغزم قفل شده بود. به چیزی جز مرد و اسلحه‌اش نگاه نمی‌کردم.
- راه بیفت.
مرد با پا ضربه‌ای به تخت سینه‌ام زد که از شدت ضربه از سوی دیگر تپه به پایین غلت خوردم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و تا پایین تپه در میان ماسه و خار و خاشاک غلتان پایین رفتم. پایین که رسیدم چشم و دهانم پر از خاک‌ شده بود و‌ پوست صورتم می‌سوخت. تا خواستم بلند شوم بدن درد خبر از کوفتگی‌ بدنم داد. با خاک درون چشمم نمی‌توانستم پلک‌هایم را باز کنم. همین که بلند شدم با چنگ زدن بازویم توسط مرد متوجه رسیدنش شدم. مرا همراه خود کشاند. تلوتلوخوران همراهش رفتم یک دستم در چنگ مرد بود با دست دیگرم سعی کردم با گوشه مقنعه خاک چشمانم را پاک‌ کنم، تا بتوانم جایی را ببینم. صدای حرف زدن بلوچی مرد را با بقیه می‌شنیدم، اما تا چشم باز می‌کردم ببینم مرد مرا به کجا می‌برد، سوزش و اشک حاصل از خاک‌ها دوباره وادارم می‌کرد پلک‌هایم را ببندم.
مرد مرا محکم پرت کرد. با کف دو دست به زمین سفت برخورد کردم و تازه توانستم چشمانم را از پس اشک‌هایی که نمی‌دانم از ترس بود یا از خاک‌های درونش باز کنم. با یک دست گوشه مقنعه‌ام را به چشمانم کشیدم و با انگشت دست دیگرم دهانم را از خاک پاک کرده و سرم را بالا آوردم. وسط محوطه‌ی مقرشان مرا زمین انداخته بود. مردان بلوچی صورت پوشیده دور و نزدیکم ایستاده بودند. از کمی دورتر همان مرد پیراهن‌پوش نزدیک می‌شد‌. از همان‌جا فریاد زد.
- این دیگه کیه؟
مرد بلوچ مرا که هنوز روی زمین بودم از شانه گرفت و بلند کرد.
- قربان نمی‌دونم از روی تپه داشت نگاه می‌کرد.
پس رییسشان همین مرد موکوتاه که صورت گرد و کاملاً اصلاح کرده‌ای داشت، بود. نگاهم را به او که از سر و وضعش معلوم بود تعلقی به این اطراف ندارد، دوختم. نزدیکم شد و بی‌هوا سیلی محکمی به صورتم زد. از شدت سیلی «آخی» گفته و به زمین خوردم.
- بلندش کن!
مزه خون را در دهانم حس می‌کردم. کسی مرا به راحتی بلند کرد. سعی کردم خودم را سر پا نگه دارم. رییس سیلی دیگری به طرف دیگر صورتم زد. خودم را نگه داشتم که زمین نخورم.
- اون‌جا چه غلطی می‌کردی؟
از درد سیلی‌ها گریه‌ام گرفته بود، اما نمی‌خواستم با اشک ریختن ترسم را نشان دهم. به زور جلوی بغضم را گرفتم و آرام و لرزان گفتم:
- هیچی... همین‌جوری الکی اومده بودم.
چانه‌ام را محکم گرفت. سرم را بالا کشید و نزدیک صورتش برد.
- منو ابله فرض کردی؟ الکی توی بیابون پیدات شده؟ حرف بزن! از کجا پات این‌جا باز شده؟
چشمانم را به چشمان قهوه‌ای مرد دوختم. باید فکر می‌کردم یک بهانه دروغین جور می‌کردم. یک آن چراغی در ذهنم روشن شد.
- اومده بودم... اومده بودم... کویرگردی... راهم رو گم کردم.
چانه‌ام را ول کرد و سیلی سوم را چنان محکم به صورتم زد که آخ و جیغم یکی شده و دوباره به زمین خوردم. این‌بار با گرمایی که روی پوست از ترس یخ کرده‌ام جریان یافت، فهمیدم خون‌دماغ هم شده‌ام.
مرد بر سرم فریاد زد.
- دروغ میگی.
اشک‌هایم بی‌اختیار روان شده بود. پشت دستم را به بینی‌ام کشیدم و سرم را بالا آوردم و درحال گریه گفتم:
- من دروغ نمی‌گم.
رییس به مرد قوی‌هیکل و قد‌بلندی که قبلاً از بالای تپه هم دیدم که همراهش بود، رو کرد.
- ببرش توی کانکس آخر زندانیش کن تا ببینم کیه؟
مرد که لباس بلوچی روشنی پوشیده بود و سر و صورتش را با دستار خردلی رنگی پوشانده بود «چشم قربان»ی گفت و به طرف من آمد.
بازویم را‌ گرفت درحالی‌که بلندم می‌کرد به صورت پرتابی به جلو هل داد و رها کرد.
- راه بیفت.
تا خودم را کنترل کردم که نیفتم، مچ دستم را گرفت و دنبال خودش با گفتن «جون بکن» کشید. صدای بدون لهجه او می‌گفت که اهل این اطراف نیست، مثل رییسش. با آستین دست آزادم اشک‌هایم را پاک کردم تا دیگر نریزد و با همان آستین خون بینی و دهانم را هم پاک کردم. می‌توانستم تصور کنم اشک و خون و خاک چه وضع اسفباری برای صورتم ایجاد کرده است.
مرد که فقط چشمانش از پس دستار معلوم بود، کنار آخرین کانکس ایستاد و در کانکس را باز کرد و بعد مرا به دیوار کنار در کوباند. آن‌قدر هیکلش بزرگ‌تر و قوی‌تر از من بود که در دستانش چون عروسک بودم. کیفم را از کمرم باز کرد و دستانم را بالا داد و کل وجودم را از بالا تا پایین دست کشید و به دنبال چیزهایی که ممکن بود همراهم باشد، گشت. حرکاتش عذاب بود، اما از ترس توان اعتراض نداشتم، فقط به چشمان سبزرنگش چشم دوخته بودم و خدا را شکر می‌کردم هیچ کارت هویتی همراه ندارم. همه‌ی جیب‌های مانتو و شلوارم را گشت و وقتی چیزی پیدا نکرد، بی‌هیچ حرفی مرا به داخل کانکس پرتاب کرد که باعث شد محکم به کف کانکس برخورد کنم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #306
صدای بسته شدن در که آمد هق‌هق‌ام هم بلند شد. پیشانی‌ام را به کف کانکس فشار دادم و گریه کردم، اما آرام‌تر نشدم. بلند شدم و نشستم نگاهم را به در بسته کانکس دوختم.
- عجب غلطی کردم، اگه الان منو بکشن و خاکم کنن هیچ‌کس نمی‌فهمه.
از ترس بدنم می‌لرزید و اشک‌هایم روان بود.
- اصلاً کی‌ می‌دونه کجا دنبالم بگرده؟
نگاهم را به دستان لرزانم دادم و بعد چشمانم را پاک‌ کردم.
- گریه چاره‌ی کارم نیست... من باید خودمو نجات بدم... هرچی‌ هم گریه کنم فایده نداره، باید فکر‌کنم الان چه غلطی باید بکنم؟
با تندی ته‌مانده اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- من نباید گریه کنم... باید فکر‌ کنم.
بلند شدم. دستانم را دو طرف صورتم قرار دادم. طول و‌ عرض اتاق را به تندی قدم زدم و نگاهم را به کف کانکس دادم تا فکر کنم.
- باید فکر کنم... باید یه راه نجات پیدا کنم... گریه کردن نمی‌ذاره فکر‌ کنم.
دستانم را برداشتم و‌ در جیب مانتوام قرار دادم و سرم را تکان دادم.
- آره من می‌تونم، من سارینام، من همه کاری می‌تونم بکنم، فقط باید فکر‌ کنم هیچ‌کس نیست کمکم کنه، فقط خودمم.
به رفت و‌ برگشت‌های عصبی‌ام در طول و‌ عرض کانکس ادامه می‌دادم.
- کی‌ می‌دونه اومدم این‌جا؟... فقط نورالله... اون هم که ندید من بیام... کی ممکن نگران من بشه؟ همین دیشب با ایران و بابا حرف زدم، با رضا هم حرف زدم، حداقل تا امشب نگران من نمی‌شن، یه خاله و آقایوسف هست که به اون‌هم گفتم‌ خودم خبرش می‌کنم، حتماً خبر ندم خیال می‌کنه این‌جا موندگار شدم... شاید هم ببینن جواب نمی‌دم بیان دنبالم خونه نورالدین وقتی ببینن اون‌جا نیستم میرن به پلیس خبر میدن... ولی از کجا‌ می‌خوان بفهمن من کجام؟... یعنی نورالله بهشون میگه... نه اون خیلی ترسوئه.
دستانم را از جیب بیرون آوردم‌ و همان‌طور‌ که‌ راه می‌رفتم دستی به صورتم کشیدم و‌ بعد در بغلم جمع کردم.
- روی اما و اگر نمی‌شه حساب کرد... باید خودم خودمو نجات بدم... اما‌ چطوری؟ من که زورم‌ بهشون نمی‌رسه... باید باهاشون حرف بزنم، ولی چی بگم؟... التماس جواب نمیده... این‌ها رحم ندارن... چی بگم؟... آها... پول... این‌ها فقط زبون پول رو می‌فهمن... باید وسوسه‌شون کنم..‌‌. باید باهاشون معامله کنم... باید جون‌ خودمو بخرم... ولی چقدر؟... بابا نباید بفهمه چی شده... باید خودم پولشو بدم.... چقدر پول دارم؟.... توی حسابم ده دوازده تومنی باید باشه، فکر کنم پنجاه تومن هم دلار پس‌انداز کردم، با اینا جواب نمیده... چیکار کنم؟
دستانم را از بغلم باز کردم و درهم قفل کردم.
- ماشین ...باید بگم رضا ماشینمو بفروشه و با بقیه پول‌ها یه کاسه کنه بیاد... فقط اون‌ باید بیاد... نباید بابا چیزی بفهمه.... فکر‌ نکنم کلش بیشتر از دویست و‌ پنجاه بشه... یعنی با این پول وسوسه میشن... باید بشن... مگه کم پولیه...؟ اگه نشن؟
در جایم ایستادم و سرم را بالا گرفتم.
- خدایا! کمکم کن بی‌احتیاطی بدی کردم، می‌دونم خیلی احمقم، ولی تنهام نذار، کمکم کن از این هچل بیام بیرون.
صدای علی در گوشم پیچید.
- توکل یعنی تمام تلاشت رو‌ بکنی و همراهش برای نتیجه از ته دل از خدا کمک بخواهی، اما نتیجه رو‌ بسپاری به خودش و هر‌چی‌ شد با کمال میل قبول کنی‌، حتی اگه نتیجه دلخواهت نباشه، اگه گرفتاریت این‌قدر بزرگ باشه که‌ راه نجاتی نداشته باشی اما‌ از تهِ‌ته دلت همه‌چیز رو بسپاری به خدا و قلبت رو به وجودش گرم کنی، مطمئن باش خدا هم راه رو‌ اون‌جوری که به صلاحت هست برات باز می‌کنه.
حق با علی بود من یک‌بار به خدا اطمینان کرده بودم و او‌ جوابم را داده بود، همان شب آخر قبل از پیوندم که همه‌چیز را به او‌ سپردم، حتی مرگ را هم قبول کرده بودم و او‌ هم نجاتم داد، زمانی که همه از من ناامید شده بودند، خدا ناامیدم نکرد. الان هم که امیدی به زنده ماندن نداشتم، فقط او بود که می‌توانست کمکم کند.
نمی‌دانستم قبله از کدام طرف است، همان‌جایی که ایستاده بودم روی دو زانو نشستم و دست به دعا بلند‌ کردم.
- خدایا! من روسیاه که هیچ، ولی علی بنده خوبته، اون بهم گفت وقتی گرفتار شدم همه‌چیز رو‌ بسپارم‌ به خودت، الان بدجور‌ گرفتار شدم، کمکم کن، اصلاً هرچی شد، اعتراض نمی‌کنم همه تلاشم رو‌ می‌کنم این‌ها رو‌ راضی کنم، جونم رو بخرم، تو هم کمکم کن.
به حالت سجده افتادم و با گریه گفتم:
- همه رو‌ می‌سپارم به خودت، تو از همه بزرگ‌تری. هرچی‌ بخوای همون حَقه، من تلاشم رو می‌کنم زنده از این‌جا بیام بیرون، تو هم کمکم کن، علی به تو اعتماد داشت، من هم دارم‌، هیچ‌وقت ناامیدم نکردی، الان هم نمی‌کنی، اصلاً هرچی تو بخوای، حتی اگه بخوای بمیرم هم اعتراض نمی‌کنم، شاید مرگ حقم باشه، فقط قدرت روبه‌رو شدن رو‌ بهم بده... قدرت بده نترسم... نه از این‌ها، نه از مرگ.
چند لحظه در همان‌حال اشک ریختم تا کم‌کم آرامش گرفتم و دیگر اشکی نریختم. حتی دیگر میل به گریه هم نداشتم. خدا با من بود، دیگر ترسی در دلم نبود. انگار نه انگار اسیر افرادی هستم که به راحتی آدم می‌کشند. من می‌توانستم خودم را نجات دهم، فقط باید قوی می‌ماندم. صدای باز شدن قفل در باعث شد سر بلند کنم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #307
همین که متوجه باز شدن در شدم ایستادم. صورتم را پاک کردم و نگاهم را به در دوختم. ابتدا مرد چشم سبز وارد شد و بدون نگاه به من صندلی فلزی که همراه داشت را کنار میز فلزی بزرگ وسط اتاق گذاشت. صورتم را دست کشیدم و به میزی که تاکنون متوجه حضورش نشده بودم، نگاه کردم. مرد چشم سبز کنار صندلی ایستاد و رییس داخل شد و روی صندلی نشست. یک پایش را روی آن یکی انداخت و دستانش را در بغل جمع کرد و به من که ایستاده فقط او را نگاه می‌کردم گفت:
- خب بگو می‌شنوم.
گرچه صدایم‌ گرفته بود، اما دیگر نمی‌ترسیدم.
- چی بگم؟ شما بگید چرا منو زندانی کردید؟
یکی از دستانش را باز کرد و به طرف مرد چشم سبز گرفت و او کیف کمری مرا که به دوش انداخته بود از خودش جدا کرد و در دستان رییس گذاشت. رییس کیف را مقابلش گذاشت و درحالی‌که باز می‌کرد گفت:
- هیچی توی کیفت نیست که مشخص کنه کی هستی؟ خودت بگو کی هستی؟
چیزی نگفتم. نباید خونسردیم را از دست می‌دادم.
گوشی و‌ دوربینم را از درون کیف خارج کرد و روی میز گذاشت. یه گوشی ساده که جز چندتا شماره چیزی نداره و یه دوربین که عکس هیچ آدمی داخلش نیست. از میوه و باغ و نخل و شتر عکس هست تا تیر و تخته و‌ خرابه و در و دیوار.
سرش را از وسایل بلند کرد و‌ به من چشم دوخت.
- تو‌ کی هستی؟
یک قدم به میز نزدیک شدم.
- گفتم که یه عشق ماجراجویی و سفر... اومده بودم کویرگردی.
با تمسخر‌ گفت:
- کویر گردی؟
- بله من کویرهای زیادی رو گشتم می‌خواستم این قسمت کشور رو‌ هم ببینم.
- اسمت چیه؟
نمی‌دانم چرا؟ اما دوست نداشتم اسم واقعی‌ام‌ را بداند.
- سارا... سارا توکلی.
کمی خود را روی میز جلو کشید.
- خب... سارا خانم...! اون‌جا‌ چه غلطی می‌کردی؟
حق به جانب دستانم را در بغل جمع کردم.
- چندبار بگم؟ اومده بودم‌ کویرگردی.
ناگهان فریاد کشید.
- خفه شو... فقط راستشو بگو.
از هول صدایش فقط لحظه‌ای کوتاه چشم بستم و باز کردم و‌ محکم گفتم:
- من راستش رو میگم.
با صدایی که فقط کمی آرام‌تر شده بود گفت:
- چطور‌ می‌خوای باور‌ کنم با هیچی اومدی کویر ببینی؟ بدون همراه، بدون وسایل.
نباید ضعف نشان می‌دادم خوب می‌دانستم با مطمئن حرف زدن، پافشاری روی دروغم و محکم‌ بودن می‌توانم او را وادار به باور‌ کردن کنم.
خونسرد و محکم گفتم:
- من معمولاً تنها سفر می‌کنم، چند روز هست که اومدم، اما از دیروز صبح پیمایش رو‌ شروع کردم، وسایل و تجهیزات کامل هم داشتم، تا غروب‌ راه رفتم، شب رو توی کویر خوابیدم، صبح متوجه شدم جی‌پی‌اس‌ام کار نمی‌کنه، توی کویر بدون وسیله جهت‌یابی مُردی، چون دیگه نمی‌دونی از کدوم‌ ور باید بری، اما باید خودمو نجات می‌دادم، یه جایی که چاه و نخل بود وسایلم رو‌ گذاشتم چون سنگین بودن و خسته‌ام می‌کردن، نجات خودم مهم‌تر از اون‌ها بود، گوشیم‌ رو‌ همراه آوردم که‌ تا آنتن داد، کمک خبر کنم و دوربینم هم برای این بود که اگر چیزی دیدم و خوشم اومد عکس‌ بگیرم.
پوزخندی زد.
- می‌خوای باور کنم فقط با این دوتا از صبح راه رفتی؟
کمی‌ فکر کردم واقعاً داستانم نقص داشت، باید با جزئیات باورپذیرش می‌کردم.
- نخیر، باید همه جزئیات رو هم بگم؟ یه بطری آب هم همراه داشتم که یه مقدار قبل از این‌که به شما برسم آبش تموم شد و‌ انداختمش دور.
- همین‌جوری وسایل‌هات رو‌ ول کردی توی بیابون؟
کمی نزدیک شدم و با اخم گفتم:
- جونم مهم‌تر بود یا اون وسایل؟ وقتی بتونم کمک پیدا کنم دنبال اون‌ها هم میرم، درضمن این اطراف این‌قدر خالی از سکنه‌ است که اگه شتر اون‌ها رو‌ نخوره آدمی نیست که برداره.
رییس به صندلی تکیه داد.
- مشکوکی... خیلی مشکوکی... سر نترست مشکوکم می‌کنه.
- تقصیر من چیه تخیل تو قویه؟ چی‌ من مشکوکه؟ چرا باید به من شک کنی؟
کمی ابروهایش درهم رفت.
- یه زن این‌قدر نترس و جسور؟
حس کردم کمی شل شده و دارم موفق می‌شوم. گویا گول ظاهر خونسردم را خورده بود. برای این‌که بیشتر خود را نترس نشان دهم نزدیک‌تر شدم و در چشمان قهوه‌ایش زل زدم و شمرده گفتم:
- تقصیر من نیست که زن‌های اطراف تو همه‌شون ترسو و جیغ‌جیغو هستن، من همیشه همین بودم، به‌خاطر همین هم همیشه تنها سفر می‌کنم، چون به خودم مطمئنم که از پس خودم برمیام.
کمی فاصله گرفته و نگاه از او گرفتم.
- گرچه این بار بدشانسی آوردم و گم شدم.
رییس با انگشتش کمی کنار چانه‌اش را خاراند.
- این بار جایی اومدی که نباید می‌اومدی.
دستانم را باز کردم.
- من که نمی‌دونستم، یه تابلو می‌زدی کسی نزدیک نشود، علم غیب نداشتم بدونم این‌جا چه غلطی می‌کنی که نزدیک نیام.
مرد چشم سبز که تا الان آرام بود یک‌دفعه تشر زد.
- خفه جوجه!
نگاهم به طرف او رفت که کمی خود را جلو‌ کشیده بود گویا قصد حمله داشت. رییس با حرکت دست او را آرام کرد و رو به من با طمأنینه گفت:
- ما این‌جا چه غلطی می‌کنیم؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #308
مثل این‌که کمی تند رفته بودم و او حساس شده بود، باید وضعیت را جمع می‌کردم. دستی به نشانه نفهمیدن بالا انداختم.
- من چه می‌دونم چیکار می‌کنی؟ ولی این برخوردت با منی که فقط برای کمک اومده بودم نشون میده نمی‌خوای کسی از کارت سر در بیاره.
رییس خونسرد جوابم‌ را داد.
- پس قبول داری چیزهایی دیدی که نباید می‌دیدی؟
کمی نزدیکش شدم و به چشمانش که خیره من بود زل زدم.
- گوش کن! من نه کاری به کار شما دارم، نه برام مهمه این‌جا چیکار می‌کنی، من فقط برای پیدا کردن راه نجات اومدم این طرف، گرچه معلومه حماقت کردم اومدم طرف شما.
رییس سرش را تکان داد و نزدیک‌تر آمد.
- آره حماقت کردی، یه حماقت بزرگ، این‌قدر بزرگ که می‌تونه به قیمت جونت تموم بشه، بگو چه دلیلی وجود داره که همین‌جا نکشمت؟
ته دلم خالی شد، اما نباید خودم را می‌باختم. محکم به او نزدیک شدم و‌ خونسرد گفتم:
- هیچ دلیلی نداره منو نکشی، خیلی هم راحت می‌تونی بکشی، طوری که کسی هم نفهمه، اما آخرش با کشتن من ضرر می‌کنی.
کمی عقب رفت. ابروهایش را بالا داد. پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- ضرر؟ چه ضرری؟ کشتن تو تنها ضرری که برای من داره خرج اون گلوله‌ای که حرومت میشه.
دستانش را در بغلش جمع کرد.
- که حتی اون هم می‌تونم خرج نکنم و بدم خفه‌ت کنن.
سرش را به طرف مرد چشم سبز چرخاند.
- مگه نه؟
مرد چشم سبز که از پشت دستار هم خشونتش مشخص بود. نگاه ترسناکش را به من دوخت و با صدای کلفتش گفت:
- بله قربان، کافیه دستور بدید من برای خفه کردن جوجه‌های زرزرو آماده آماده‌م.
از ترس آب دهانم را قورت دادم و چند لحظه نگاهم را به مرد چشم سبز دوختم. خفه کردن من برای او با آن بازوان پهن، دستان قدرتمند و هیکل درشتی که حتی از رییسش هم بزرگتر بود، مثل آب خوردن بود. ترس داشت در دلم می‌نشست که به خودم تشر زدم:«برای نجات نباید بترسی» و بعد در حالی‌که سعی می‌کردم خونسردی‌ام‌ را حفظ کنم به طرف رییس برگشتم.
- باشه، بهش بگو خفه‌ام کنه، اما خودت پول خوبی رو از دست میدی.
نرم شدنش را با بالا دادن ابروهایش حس کردم.
- پول؟
از این‌که پول‌ حلال همه مشکلات که نه، اما بسیاری از مشکلات بود، جرئتی در دلم پدید آمد. کمی قیافه حق به جانب گرفتم.
- بله پول... من آدم ثروتمندیم... می‌تونم زندگیمو ازت بخرم.
رییس خنده‌ای کرد و درحالی‌که به میز تکیه می‌کرد گفت:
- یعنی می‌خوای بگی واقعاً ازم نمی‌ترسی؟
من هم نزدیک شدم و دو دستم را روی میز ستون کردم و به او زل زدم.
- فکر‌ می‌کنی زنی که تنها سفر می‌کنه، به همین راحتی از هر کسی می‌ترسه؟ من خطر کردن و هیجان رو‌ دوست دارم.
کمی متفکر جواب داد:
- حتی اگه بمیری؟
یکی از ابروهایم را بالا دادم.
- ولی می‌تونی با زنده گذاشتن من نفع ببری.
مرد عقب نشست.
- چقدر؟
بالاخره تلاشم‌ جواب داد و مرد کوتاه آمد من هم عقب رفتم.
- رو‌ی مبلغش میشه حرف زد.
مرد به فکر رفت و چیزی نگفت. باید بیشتر برای معامله تحریکش می‌کردم گفتم:
- این‌جا مال خودته یا برای کسی کار می‌کنی؟
ابروهایش را سوالی بالا داد و چیزی نگفت.
- منظور خاصی ندارم، فقط می‌خوام بگم اگه این‌جا مال خودت باشه با پول من می‌تونی گسترشش بدی، اگر هم که برای کسی دیگه‌ای کار می‌کنی... .
کمی از میز فاصله گرفتم.
- باز هم ایرادی نداره، یه پول گنده دور از چشم بالادستی‌ها مزه خوبی میده.
به مرد چشم سبز اشاره کردم.
- حتی اگه با این رفیقت هم تقسیم کنی بازهم شیرینه.
دستانش را روی میز گذاشت.
- حرف اضافه نزن! چقدر برای جونت میدی؟
کمی متفکر راه رفتم و بعد به طرفش برگشتم.
- پنجاه خوبه؟
پوزخندی زد و دستانش را در بغل جمع کرد.
- اونی‌که الان پشت وانت‌ها دارم بیشتر از این می‌ارزه.
کمی لب‌هایم را به داخل دهانم کشیدم و بعد گفتم:
- صد چطوره؟
فقط یک «نه» محکم گفت.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
- صد و پنجاه؟
لبخندی که روی لبش بود به پوزخندی کش آمد و ابروهایش را به نشانه «نه» بالا داد. به طرف میز فلزی رفتم دستانم را روی میز ستون کردم و به چهره مرد نگاه کردم.
- آخرین پیشنهادم دویست تومن هست، بیشتر از این نمی‌تونم، می‌خوای قبول کن، نمی‌خوای بگو این یارو منو بکشه راحت شی.
دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید، اما ظاهرم را جلوی این مرد آرام نگه داشته بودم. مرد چند لحظه مستقیم به چشمانم نگاه کرد، بعد درحالی‌که عقب می‌نشست، گفت:
- قبوله چطوری میدی؟
از میز جدا شدم.
- یه تماس می‌گیرم به حسابت واریز می‌کنن.
دستانش را روی میز گذاشت.
- نه، تحویل حضوری اون‌هم به دلار.
کمی اخم کردم.
- می‌دونی تبدیل این پول به دلار یعنی چی؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #309
مرد کمی صورتش را نزدیک کرد و با اخم ریزی گفت:
- تو با این همه ادعا پول‌هات رو ریال پس‌انداز می‌کنی؟
نفسم را‌ بیرون دادم.
- باشه، قبول، باید یه تماس با وکیلم بگیرم البته چند روز باید وقت بدی.
مرد واکنشی نشان نداد و‌ فقط گفت:
- وکیلت فقط تا صبح جمعه وقت داره پول رو به من برسونه.
- زوده.
- همین که گفتم.
دستم را به طرفش دراز کردم.
- گوشی رو بده به وکیلم زنگ بزنم.
گوشی‌ام را برداشت.
- شماره رو بگو خودم زنگ می‌زنم.
شماره رضا را دادم و او تماس گرفت.
- اسمش؟
- رضا کشاورز.
گوشی را کنار گوشش گذاشت. لحظاتی به هم چشم دوختیم.
- رضا کشاورز؟... سارا توکلی می‌شناسی؟
باید فکر این‌جا را هم می‌کردم که رضا، سارا توکلی نمی‌شناسد. چند لحظه ابرویی بالا داد و بعد گوشی را پایین آورد و قطع کرد.
- گفت تو رو نمی‌شناسه.
- چون خودم گفتم وقتی کسی غیر از من بهش زنگ زد بگه منو نمی‌شناسه، اون فقط جواب منو میده.
تک خنده‌ای کرد.
- مگه وکیلت نیست؟
کمی کنار دهانم را خاراندم.
- نه اون‌جوری که بقیه وکیل‌ها هستن.
با شیطنت خندید.
- پس چه‌جور وکیلی؟
اصلاً تخیلات کثیفی که الان نسبت به من و‌ رضا در ذهنش ساخته بود، برایم اهمیت نداشت.
- دونستنش روی پولی که می‌گیری تاثیر داره که می‌پرسی؟ اگه می‌خوای به پول برسی من باید باهاش حرف بزنم.
دستم را دراز کردم.
- گوشیم‌ رو بده.
بعد از چند لحظه مکث گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
- به دوست‌پسرت بگو دست از پا خطا نکنه وگرنه کشتن تو خیلی راحته.
با گفتن«می‌دونم» گوشی را برداشتم و شماره رضا را گرفتم. رضا اجازه صحبت نداد.
- آقا گفتم که اشتباه گرفتید من این آدمو نمی‌شناسم.
- رضا منم.
- سارینا تویی؟ سارا توکلی کیه؟
- بله منم.
- اتفاقی افتاده؟ این شماره کیه؟
- گوش کن! من یه معامله کردم به دویست میلیون پول احتیاج دارم، اونم به دلار.
فریاد رضا بلند شد.
- دویست میلیون؟! چیکار کردی سارینا؟
- گفتم که معامله کردم.
تغییری در صدای بلند و عصبانی رضا پیدا نشد.
- معامله‌ی چی؟ تو معلوم هست اون‌جا چیکار می‌کنی؟
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و آرام‌تر گفتم:
- منو گروگان گرفتن پول آزادیمه.
رضا با همان لحن و صدا که دیگر نگرانی هم داشت، گفت:
- گروگان؟ واقعاً؟ پس چرا این‌قدر راحتی؟
- رضا نگران نشو! معامله کردم، پول بیاری آزاد شدم.
- آخه دختر تو اصلاً حالیته توی چه وضعیتی هستی؟ چقدر گفتم برگرد خونه اون‌جا امنیت نداره، دیدی آخر چه بلایی سر خودت آوردی؟ حالا هم راحت میگی معامله کردم.
- من خوبم طوریم نیست، تو پولو آماده کن تا صبح جمعه بیار به آدرسی که بهت میدن حواست باشه کسی نفهمه.
- آخه احمق! من چطور بدون این‌که به آقا بگم این همه پول جور کنم؟
رویم را از دو مردِ در اتاق برگرداندم و سعی کردم بازهم آرام‌تر حرف بزنم.
- دلار توی صندوق اماناتم هست، همون که باهم بازکردیم و تو اجازه باز کردنش رو داری، کلیدش توی کشوی میزمه، ماشینم رو هم بفروش، مدارکش همون‌جاست، کارت حساب پس‌اندازم هم پیششونه، رمزش تولدمه می‌دونی که؟
- بله ۶۷۱۴
- خوبه، همه رو یه کاسه کن بیا طرف من.
- فقط دستم بهت نرسه سارینا، دست و پاتو می‌بندم زندانیت می‌کنم دیگه نمی‌ذارم پاتو از خونه بذاری بیرون.
- نگران من نباش من خوبم تو فقط... .
دستی گوشی را از دستم کشید. برگشتم. مرد چشم سبز بود که گوشی را به رییسش داد و کناری ایستاد و رییس مشغول صحبت با رضا شد.
- تماس بعدی رو شب جمعه با همین گوشی می‌گیرم... تا اون‌موقع وقت داری پولو آماده کنی... هیچ تضمینی وجود نداره... مجبوری اعتماد کنی... امیدوارم بدونی پلیس نباید باخبر بشه.
تلفن را قطع کرد و بعد از خاموش کردن همراه با دوربینم داخل کیف کمری قرار داد. نگاهم را به او دوختم.
- اگه صبح جمعه پول دستم نباشه، ظهر جمعه رو نمی‌بینی.
رییس از سر جایش بلند شد و مرد چشم سبز کیف و صندلی را برداشت.
- حداقل منو ببر جایی که بشه موند، توی این کانکس که جز این میز هیچی نیست.
رییس بدون آن‌که به من نگاه کند رو به مرد چشم سبز کرد.
- روزی یه وعده غذا بهش میدی، دوبار هم می‌تونه بره توالت، یه بار صبح، یه بار قبل غروب، دوتا پتو هم براش بیار.
مرد چشم سبز سری تکان داد و هر دو از در خارج شدند و در را قفل کردند.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #310
با خروج رییس و مرد چشم سبز انگار آزاد شده باشم نفس راحتی کشیدم، به زمین افتادم و به خودم لرزیدم.
- خدایا ممنونم کمکم کردی.
تمام انرژی‌ام ته کشیده بود. چهار دست و پا خودم را به کنار دیوار فلزی کانکس‌ رساندم و تکیه دادم و دقایقی به این فکر کردم اگر رضا نتواند تا جمعه پول را جور کند چه اتفاقی می‌افتد؟
انرژی‌ام برگشت، اما سرما کم‌کم داشت به بدنم نفوذ می‌کرد. در کانکس باز شد و من با کمک دیوار ایستادم. مرد چشم سبز داخل شد و بشقاب غذایی را به همراه یک بطری آب معدنی روی میز گذاشت و خودش به طرف در کانکس برگشت. به میز نزدیک شدم. درون بشقاب فلزی مقداری برنج بود و یک تکه گوشت سرخ شده به صورت شامی بزرگ. نگاهم را به مرد چشم سبز دوختم که با دو پتوی سربازی سبز تیره داخل شد و آن‌ها را روی زمین انداخت. خواست برود که پرسیدم:
- این چیه؟
برگشت به جهت اشاره‌ام که به گوشت روی بشقاب غذا بود نگاه کرد.
- غذاس.
- می‌دونم، چرا گوشتش این رنگیه؟ خیلی پررنگه.
- ایرادش چیه؟
- گوشت خره؟
صدای پوزخند واضحش‌ را شنیدم.
- نه جوجه، این‌جا خر پیدا نمی‌شه، گوشت شتره.
- آها... چرا قاشق نذاشتی؟
کامل‌ به طرفم برگشت.
- امری باشه؟... همین‌طوری کوفت کن!
نگاهی‌ به دستانم که خاکی و خونی و کثیف بود کردم.
- دست‌هام کثیفه بذار برم‌ بشورم.
دوباره پوزخندی زد و به طرف در برگشت.
- توالت فقط قبل غروب.
بیرون رفت و من متعجب فقط به رفتنش نگاه کردم. باز خوب بود خانه‌ی نورخدا غذا خورده بودم و گرسنه نبودم وگرنه با این دست‌ها چطور باید غذا می‌خوردم؟
نگاهم که به بطری آب افتاد یادم به روش علی افتاد که‌ چگونه با آب بطری قاشق می‌شست. بطری را برداشتم سر بطری را کمی شل کردم با کمی فاصله از میز بطری را کج کردم و یکی از دستانم را با آبی که کم‌کم از سرش می‌ریخت، شستم. بعد به طرف غذا رفتم و کمی از گوشتی را که می‌گفت گوشت شتر است کندم و در دهان گذاشتم. بادقت جویدم کمی سفت بود، اما مزه بدی نداشت. غذا را همان‌طور روی میز رها کردم و به طرف پتوها رفتم. یکی را بلند کردم و نگاهی به آن انداختم. سعی کردم به این فکر نکنم که قبل از من چه کسی از آن‌ها استفاده کرده، چون کف کانکس سرد بود و نمی‌توانستم خودم را با این حرف‌ها به سرما بدهم.
یکی از پتوها را کنار دیوار کانکس پهن کرده و روی آن نشستم تا به حال و روزم فکر کنم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
44
بازدیدها
433

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین