. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #311
***
این پسر تخسِ اعصاب‌خوردکن دیگر طاقتم را طاق کرده بود. هنوز اول تابستان بود و من به این فکر‌ می‌کردم چطور باید تا پایان تابستان مقابل او‌ پشت میز شطرنج بنشینم و حرف‌هایش را تحمل کنم. دستانم را در بغل جمع کردم و باتندی گفتم:
- آقای درویشیان! اصلاً چرا من باید دعا کنم؟
او‌ مثل اکثر اوقات خونسرد بود.
- ساده‌ است، برای خواستن حاجت‌هامون از خدا.
دستانم را باز کردم دیگر تحملم تمام شد. نمی‌توانستم محترم باقی بمانم با لحن تحقیرکننده‌ای گفتم:
- وای شما چرا این‌قدر شیرین می‌زنید؟ یعنی چی من برای این‌که به خواستم برسم باید بشینم دعا کنم؟ مگه چلاقم که نتونم خودم به خواسته‌هام برسم؟
- من نگفتم نمی‌تونید... .
نگذاشتم حرف بزند کمی روی میز خم شدم.
- می‌دونی مشکل شما خشک‌مغزها چیه؟ اینه که عقلتون رو تعطیل کردید، اومدید یه خدای ذهنی غیر‌واقعی ساختید، حالا اون هیچ، مسخره‌تر از اون اینه که یه مفهوم دیگه ساختید، اسمشو گذاشتید دعا، بعد به جای تلاش و کوشش اونو دستاویز می‌کنید و می‌گید...
کمی صدایم را کلفت کردم.
- بشینید دعا کنید تا بدست بیارید.
دوباره صدایم را‌ به حالت اول برگرداندم.
- بعد این خدای تخیلیتون توی بارگاهش نشسته و تا شما دعا نکنید اصلاً حواسش نیست بنده‌ای هم داره بعد که دعا کردید تازه میگه... .
دوباره صدایم را تغییر دادم.
- خب، خب، بنده‌های من بگید چی می‌خواید تا زود محیا کنم.
پوزخندی زدم.
- خودتون از این عقاید مسخره خنده‌تون نمی‌گیره؟
سرش را زیر انداخته بود و با انگشتان یک دستش انگشتر عقیق سرخی را که درون انگشت دست دیگرش بود را می‌چرخاند. خوشحال از این‌که بالاخره او را مجبور به سکوت کرده‌ام دستانم را در بغل جمع کردم و خرسند به او زل زدم. چند لحظه بعد سرش را بالا آورد به جایی مقابلم روی میز نگاه کرد.
- خانم ماندگار! اصلاً استعداد تقلید صدا ندارید.
اخم کردم و او هم سریع حرف را عوض کرد.
- در کل دعا یعنی خواندن کسی و خواستن چیزی از اون، ساخته ذهن‌های به قول شما مریض ما نیست، شما هر کسی رو می‌تونید به دعا بخونید، اما دعا هرگز اون فرد رو مجبور به اطاعت از خواست ما نمی‌کنه که باید و الا حاجت ما رو بده، ما خشک‌مغزها به درگاه خدا دعا می‌کنیم، اما می‌دونیم که خدا مجبور به قبول نیست، خدا از سر علم و حکمت اگر لازم باشه دعای ما رو اجابت می‌کنه.
نگاهش را از میز گرفت و لحظه‌ای به من دوخت و بعد به جایی در پشت سرم نگاه کرد.
- نه ما دعا رو جایگزین تلاش کردیم، نه خدا بی‌توجه به حال ماست.
کمی اخمم را بیشتر کردم.
- تو میگی من باید دعا کنم که خدات بدونه من چی لازم‌ دارم، بعد اگه صلاح دید که واقعاً لازم دارم لطف کنه بهم بده.
کمی مکث کردم و به طرفش خم شدم.
- اصلاً مگه نمی‌گی عالِم مطلقه، از همه‌چی خبر داره پس چرا پیش‌پیش خودش هرچی رو که می‌خوام نمی‌ده؟
پوزخندی زد و دوباره سرش را زیر انداخت.
- مگه خدا بنده‌ی ماست؟ ماییم که بنده خداییم، خدا خیلی چیزها رو‌ بدون خواستن به ما داده، همه‌ی نعمت‌های این دنیا که ازشون استفاده می‌کنیم رو خدا پیش از خواستن داده، اما با این همه، قرار نیست همه‌چیز برای ما محیا باشه، ما هم برای خواسته‌هامون باید یه حرکتی کنیم.
- این خدای مفهومی شما هیچ‌کاری برای بشر نمی‌کنه، همه چیز دست خود ماست، اینو بفهم!
کلافه شد. دستانش را به‌ موهایش کشید و به طرف باغچه برگشت.
- شما فقط دارید لجبازی می‌کنید، می‌خوایید به زور و اجبار القا کنید که خدایی نیست، همه‌ کارها دست خودمونه، اما اگه خوب نگاه کنید می‌بینید بعضی چیز‌ها از دست ما خارجه، اون‌جاست که اگه یاری خدا نباشه کاری هم از دست ما برنمیاد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #312
***
چشمانم را باز کردم اصلاً متوجه نشده بودم کی همان‌طور‌که به دیوار تکیه داده‌ام، خوابم گرفته بود. گردنم درد می‌کرد، کمی مالش دادم و نگاهم را به سقف دوختم.
- خدایا! باور‌کن من دیگه اون آدم مزخرف سابق نیستم، الان دیگه باور دارم همه چیز دست توئه، کمکم کن از این مخمصه دربیام، کمک کن رضا اون پولو جور کنه و بیاد، کمک کن بلایی سرم نیارن.
کانکس تاریک شده و بود هوا هم سرد.
- یعنی این جا یه چراغ نداره؟
صدای باز شدن در باعث شد راست بایستم. با باز شدن در نوری از بیرون به داخل افتاد و صدای مرد چشم سبز به دنبالش.
- گم شو بیا برو توالت.
به طرف در به راه افتادم.
- این‌جا تاریکه لامپ نداره؟
- لامپ لازم نداری.
- یعنی چی؟
- یعنی تاریک شد بگیر بخواب.
- سرد هم هست.
او بیرون کانکس ایستاده بود و من درونش، دستش را به شانه‌ام گرفت و‌ مرا هم بیرون کشید.
- به جای زر زر راه بیفت.
درحالی‌که سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم گفتم:
- من میگم کانکس سرده بعد تو میگی راه بیفت؟
مرا به سمتی هل داد.
- پتو که داری.
به طرف انتهای محوطه راه افتادم. کانکس من آخرین کانکس بود. بعد از آن یک فضای خالی و بعد دو اتاقک سیمانی با درهای فلزی که ضدزنگ قرمز روی آن‌ها را پوشانده بودند. حتماً توالت همان دوتا بود.
- میگم سبزه اهل کجایی؟
چیزی نگفت.
- حتی چشم سبزت هم داد می‌زنه اهل این ورا نیستی، تو و رییست از کجا‌ اومدین؟
- خفه.
- میگم لهجه هم نداری تا بگم ایرانی نیستی، دلم می‌خواد بدونم از کجا اومدی؟
جلوی اتاقک دوم مرا نگه داشت. در را باز کرد و با دست اشاره کرد داخل شوم. من هم داخل شدم.
در انتها وقتی مقابل روشویی فلزی ایستادم و‌ نگاهم را به آینه کوچک جرم گرفته دادم، تازه توانستم ببینم صورتم چه وضع فاجعه‌آمیزی دارد. صورتم را به اطراف تکان داده و در آینه به دو طرف آن نگاه کردم و پوزخند زدم.
- با این شکل و قیافه سیس مذاکره‌کننده هم گرفته بودم.
صورتم نه‌تنها خاکی و کثیف بود، بلکه چند جای آن زخم و خراش‌های کوچکی نیز دیده می‌شد که حاصل غلتیدنم روی تپه ماسه‌ای پر خاشاک بود. با کمی دقت می‌توانستم رد کبودی محوی را زیر چشمم دنبال کنم.
ردی از خون خشک شده که از بینی‌ام پاک کرده بودم، هنوز روی‌ صورتم بود و‌ بیش‌تر مسخره‌ام‌ کرده بود. اگر ‌قبلاً می‌دانستم چهره‌ام چه وضع خنده‌داری پیدا کرده، کلاً جدیتم هنگام مذاکره به فنا می‌رفت. سریع صورتم را شستم تا شبیه آدمی‌زاد شوم. قسمت جلوی موهایم را که بلندتر از بقیه جاها بود، از زیر مقنعه بیرون آوردم و لای موها را نگاه کردم. حدسم درست بود. کاملاً دانه‌های ماسه را در آن میشد دید. جای شستن نبود، اما تا جایی که امکان داشت. با تکاندن موها ماسه‌ها را بیرون آوردم.
چشم سبز مشت محکمی به در زد.
- مُردی؟
- اومدم صبر کن.
- تا یه دقیقه دیگه نیایی درو باز کردم.
ناچار موهایم را داخل کردم و بیرون رفتم. تا مرا دید گفت:
- قرار نیست هر دفعه چهار ساعت لفت بدی.
- فقط داشتم دست و صورتم رو می‌شستم.
از شانه‌ گرفت و مرا هل داد.
- راه بیفت.
من جلوتر راه افتادم و او پشت سرم.
- میگم سبزه از کی با رییست کار می‌کنی؟
- خفه.
- حرف بدی که نزدم، فقط می‌خوام یه کم معاشرت کنیم.
چیزی نگفت. به کانکس نزدیک شده بودیم.
- یه حرفی بزن، تا حوصله‌مون سر نره سبزه.
جلوی کانکس بودیم. یک‌دفعه دست روی شانه‌ام‌ گذاشت. با ضرب مرا برگرداند، از گلویم گرفت و مرا محکم به دیواره کانکس کوفت. نگاه خشمگینش را به نگاهم دوخت. از این فاصله‌ ابروهای قهوه‌ای‌اش را از زیر دستار می‌توانستم ببینم.
- حیف رییس گفته دست بهت نزنم وگرنه کاری باهات می‌کردم که چشم‌های سبزم بشه کابوس روز و شبت تا دیگه این‌قدر سبزه سبزه نکنی.
آب دهانم را قورت دادم خوب می‌دانستم از چه حرف می‌زند. اگر‌ می‌خواست کاری بکند، من هیچ دفاعی از خودم در برابر این غولتشن نمی‌توانستم انجام دهم. با لحن آرامی گفتم:
- باشه... چرا عصبی میشی؟ پس چی صدات بزنم؟ بگم آقای محترم خوبه؟
مرا به داخل کانکس پرتاب کرد.
- فقط خفه شو‌ تا ازت صدا نشنوم.
به کف کانکس برخورد کرده و همان‌طور خوابیده برگشتم و به در خیره ماندم تا در را بست و تاریکی کل کانکس را گرفت. کورمال‌کورمال به طرف پتوها رفتم و یکی را به خاطر سرما مانند چادر به دور خودم پیچیدم و روی دیگری به پهلو دراز کشیدم. پاهایم را در شکمم جمع کردم تا کمتر سردم شود.
- سبزک بی‌خاصیت! می‌مردی یه لامپ وصل کنی؟
همان‌طور به تاریکی زل زدم تا چشمانم از سرما و تاریکی خسته شده و روی هم افتاد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #313
***
دوباره در پارک بودم، در همان تابستان کذایی. پشت میز شطرنج ایستاده بودم. دستانم را روی میز ستون کردم و‌ روی صورت آرام علی خم شدم و محکم گفتم:
- شما می‌گید چون من اعتقادی به خدای شماها ندارم پس نباید راجع به کارهاش حرفی بزنم؟
علی سری به تأسف تکان داد.
- مدام دارید از حرف‌های من دچار سوءتفاهم می‌شید.
راست ایستادم و دستانم را از روی میز برداشته و دو طرف بدنم باز کردم.
- چه سوءتفاهمی؟ خدای تو فقط سکوت کرده و هیچ کاری نمی‌کنه.
با انگشت به سینه‌ام زدم.
- همه‌چیِ زندگی پای خود منه، هیچی رو خدای تو نمی‌سازه.
علی با دستش به نیمکت اشاره کرد.
- لطفاً بشینید تا در آرامش حرف بزنیم.
نفسم را بیرون دادم. روی نیمکت نشسته و چشم به او دوختم. بعد از کمی مکث گفت:
- فکر‌ کنید مُردید و خدا رو دیدید و ازتون پرسید با چه دلیل و مدرکی گفتی من سکوت کردم؟ جوابتون چیه؟
پوزخندی زدم.
- این اداها رو کم کنید، اگه خدایی باشه، اگه بعد مرگی باشه، اگه خدای تو رو ببینم، اگه ازم سوال کنه... .
به چهره‌اش زل زدم.
- با این اگه‌ها می‌خواین به کجا برسید؟
علی نفسش را کلافه بیرون داد.
- اصلاً هیچ... هرچی گفتم فراموش کنید... حرف من اینه که ما همه‌چیز رو نمی‌دونیم، خیلی چیزها در دسترس ذهن ما نیست که ازش سردربیاریم، حتی از همون چیزهایی هم که در دسترسمون هست یه علم محدودی داریم.
- خب که چی؟ یعنی هرگز نباید سوال کنم؟
- نه، حق دارید سوال کنید، هرگز نگفتم سوال نکنید، فقط گفتم از روی دشمنی اهانت نکنید و افترا نبندید.
کمی مکث کرد.
- ما حق نداریم به خدا دروغ ببندیم، وقتی از چیزی خبر نداریم همین‌جوری براساس حدسیات حرف نزنیم، اگر هم به چیزی اعتراض داریم با دلیل اعتراض کنیم، خوبه پیش خدا یه کم مودب باشیم.
چیزی نگفتم.
- قبول‌ کنید با این‌که ذات بشر غافل با علم و قدرت همه چیز رو به خودش نسبت میده، اما درست نیست و نمی‌شه وجود خدا رو نادیده گرفت.
- چی می‌خواین بگید؟
- می‌خوام‌ بگم موقع اعتراض به کمبودها خوبه یه مقدار هم چشممون رو‌ به داده‌های خدا باز کنیم، همین!
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #314
از سرما لرزیدم و چشمانم را باز کردم. تاریکی همه‌جا را گرفته بود و‌ چشمانم جایی را نمی‌دید. نگاهم را به سقف کانکس دوختم.
- خداجون! می‌خوای بهم بگی چه آدم ناجوری هستم که این‌قدر گذشته‌م رو به یادم میاری...؟ می‌خوای بگی حقم نیست کمکم کنی...؟ باشه... هرچی تو بگی... من که خودم قبول دارم قبلاً خیلی نفهم و بی‌مغز بودم، ولی باور کن الان دیگه اون آدم سابق نیستم، خودت آدمی رو گذاشتی توی زندگیم تا منو درست کنه... آره من نتونستم نگهش دارم، ولی تو رو که دارم هنوز... دارم...؟ تو که نمی‌خوای ولم کنی؟... می‌دونم... ولم نمی‌کنی... فقط می‌خوای با یادآوری گذشته شرمنده‌م کنی... من تو رو می‌شناسم خیلی باحالی، نمی‌ذاری همین‌جا مفت و مسلم بمیرم... من بهت ایمان دارم.
نفسم را بیرون دادم و نگاهم را از سقف گرفتم. نمی‌دانستم چه‌موقع از شب است، اما شدیداً سردم بود. پتو را چون چادر دور سرم انداختم و پاهایم را هم در بغلم جمع کردم بطوری که کامل زیر پتو قرار بگیرند. ضعف حاصل از گرسنگی هم ول‌کن نبود. نمی‌دانم از خواب زیاد بود یا از گرسنگی، دیگر خوابم هم نمی‌آمد. بلند شدم و کورمال‌کورمال درحالی‌که دستم را به دیوار سرد کانکس گرفته بودم تا راهنمایم در تاریکی باشد، پیش رفتم تا به پنجره رسیدم. با دست کشیدن دسته پنجره را پیدا کرده و پنجره را باز کردم. سوز سردی به صورتم خورد، اما ماه در آسمان بود و نور مهتابش باعث کمی روشنایی کانکس میشد که برای من غنیمت بود.
- لعنت بهت سبزک که یه لامپ نذاشتی الان روشن کنم.
گرسنگی باعث ضعف و دل‌دردم شده بود. همین باعث شد چنگی به شکمم بزنم. نگاهم به میز و ظرف غذایی افتاد که چشم سبز برایم آورده بود و نور مهتاب آن را روشن کرده بود. دل‌ضعفه مرا به طرف میز کشاند و تا به غذا رسیدم دستی به برنج یخ‌زده و خشک زدم و در دهان گذاشتم. ابروهایم از سردی و خشکی غذا درهم شد، اما ضعفی که از گرسنگی داشتم مقاومتم را شکست و باعجله به جان غذا افتادم تا به داد معده‌ام برسم. چون باسرعت غذا را خوردم غذا در گلویم گیر کرد و به سکسکه افتادم. در نور مهتاب دنبال آب گشتم، اما خبری نبود. درحالی‌که غذا در گلویم مانده و سکسکه می‌کردم با هول کل طول میز را به دنبال بطری آب گشتم، اما نیافتم. در آن شرایط بحرانی فقط باید آب را پیدا می‌کردم.
- فکر کن، فکر کن، فکر کن! آب رو کجا گذاشتی...؟ لعنتی گذاشتمش روی زمین.
چهار دست و پا روی زمین افتادم که باعث شد پتویی که روی سرم انداخته بودم به زمین بیفتد. به همراه سکسکه‌ای که دچار شده بودم روی زمین اطراف میز دست می‌کشیدم تا بطری را پیدا کنم. نور مهتابی که روی میز افتاده بود کمکم می‌کرد جای اشتباهی نروم. بعد از مقداری دست کشیدن بطری را پیدا کردم و سریع درش را باز کردم و یک نفس تا ته سر کشیدم. چند لحظه همان‌طور نشستم و نفس عمیق کشیدم تا کمی درد گلویم آرام شود. خوشبختانه سکسکه‌ام هم رفع شده بود. چند لحظه چشمانم را بستم، اما چشمان سبز مرد نگهبان پشت پلک‌هایم ظاهر شد.
- سبزک ع×و×ض×ی! تو دیگه چی می‌خوای؟ به جای سبزه باید بهت بگم قورباغه سبز، نه هیکلت به قورباغه نمی‌خوره، تو وزغی، آره وزغ سبز.
کمی روی زمین خزیدم و پتو را به چنگ آوردم و پیش خودم کشیدم. بلند شدم و دوباره پتو را دور خودم پیچاندم و کنار پنجره رفتم محوطه را تا جایی که می‌توانستم گردنم را به اطراف کج کنم، دید زدم. خبری از ماشین‌ها نبود. محوطه خلوت بود. در محلی که وانت‌ها پارک بودند، یک سکوی سیمانی نسبتاً پهنی قرار داشت که شاید فقط یک متر از زمین ارتفاع گرفته بود. از دور مردی را دیدم که لبه سکو نشسته و سیگار می‌کشید. دور بود، اما از هیکل درشت و دستار خردلی رنگش فهمیدم چشم سبز است. صورتش را باز کرده بود. آن‌قدر فاصله داشتیم که صورتش را نبینم، اما معلوم بود بی‌خوابی به سرش زده و مشغول سیگار دود کردن است. یک‌دفعه یاد حرف دم غروبش افتادم، اگر واقعاً بی‌خوابی باعث می‌شد به حرف رئیسش گوش ندهد و به سراغم بیاید چه؟ من چه کاری می‌توانستم بکنم؟
از ترس به طرف کانکس برگشتم. قلبم تندتند می‌زد. آن‌قدر زور بازو داشت که اگر می‌خواست کاری کند حتماً بر من مسلط میشد. برای دفاع هیچ‌کاری از من برنمی‌آمد. به نفس‌نفس افتادم. هرآن فکر می‌کردم الان است که در را باز کند و داخل شود. نگاهم در نور مهتاب به میز افتاد. باید مانع ورودش می‌شدم. به سراغ میز رفتم و با سختی آن را تا پشت در هل دادم و به در چسباندم تا خیالم راحت شود.
از پنجره نگاه کردم. هنوز روی سکو نشسته بود. پنجره را بستم و به سرجای خودم برگشتم. سعی کردم کمی بخوابم، اما خوابم نبرد. دوباره نشستم و رو به سقف کردم.
- علی‌جان! کاش کنارم بودی تا نمی‌ترسیدم.
- چرا فراموشم نمی‌کنی؟
نگاهم سریع پایین آمد. همه‌جا تاریک بود، اما من می‌توانستم علی را تکیه داده به دیوار روبه‌رو به‌طور واضح ببینم. همان پیراهن روشن و شلوار نخودی رنگ روز آخر تنش بود. به دیوار کانکس تکیه داده، زانوهایش را جمع کرده و ساعد دستانش را روی زانویش گذاشته بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #315
با بهت لب باز کردم.
- علی... تویی؟
نگاهش به جای دیگری بود.
- مگه نگفتم بودنمون باهم اشتباهه؟ چرا همیشه اصرار رو اشتباهت داری؟ هنوز به جایی نرسیدی که اشتباهت رو اول قبول کنی و بعد درست؟
نوع نشستنم را تغییر دادم تا بیشتر به طرف او تمایل داشته باشم.
- تو چطور اومدی این‌جا؟
لحنش خشک بود و هیچ‌ ردی از دوستی نداشت.
- وقتی بهت میگن فراموش کن، یعنی فراموش کن، اما تو همیشه لجبازی، یه لجباز حرف گوش نکن، هیچ‌وقت به حرف کسی گوش ندادی.
گوش من اصلاً حرف‌هایش را نمی‌شنید. بلند شدم با یک دست پتویی را که دور خودم چون چادر پیچیده بودم محکم گرفتم و با دست دیگر پتوی زیر پایم را برداشتم و به طرف علی رفتم.
- علی‌جان! هوا خیلی سرده، چطور بدون پتو نشستی؟
پتوی در دستم را روی پاهایش انداختم و کنارش نشستم.
- تلاش بی‌خود نکن، چیزی تغییر نمی‌کنه، نظر من هم هرگز عوض نمی‌شه، ما هیچ ربطی بهم نداریم.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- چرا نداریم؟ داریم، ما خیلی بهم ربط داریم، ما هم‌دیگه رو دوست داریم.
سردی صدایش قلبم را زخم میزد اما اهمیتی نداشت.
- من ندارم، من تو رو دوست ندارم، بهت هم گفتم، اما تو‌ گوش نکردی.
چشمانم را با خوشی این‌که کنارم هست، بستم. مهم نبود چه می‌گوید، مهم این بود که الان کنارم بود.
- علی‌جان! می‌دونی چقدر دل‌تنگت بودم؟
صدایش هیچ نشانی از علیِ عاشق را نداشت.
- اما من یک‌ لحظه هم به تو فکر نمی‌کردم.
بغض گلویم را گرفت اما پس زدم.
- مهم نیست، مهم فقط اینه که الان تو این‌جایی، دیگه هیچی‌ مهم نیست.
دوست داشتم دستش را بگیرم اما می‌ترسیدم مانع شود حتی ممکن بود نگذارد همین‌طور کنارش بنشینم.
- چرا این‌قدر دوست داری خودت رو تحقیر کنی، چرا اصرار داری جایی بمونی که متعلق به تو نیست؟
- برای من فقط این مهمه که تو باشی دیگه هیچی مهم نیست.
- بودنی که به اجبار باشه درد داره، آرامش نداره، تو فقط داری من و خودت رو عذاب میدی با اصرار بی‌خود روی چیزی که ممکن نیست.
- تو که کنارم باشی دیگه از اون وزغ سبز نمی‌ترسم، از هیچی نمی‌ترسم.
- داری روی آب خونه می‌سازی، پیش من جایی برای تو نیست، من دیگه دوستت ندارم.
- مهم نیست دوستم نداری، مهم نیست از من پشیمونی، مهم اینه که الان این‌جایی، تو که باشی دیگه هیچی مهم نیست.
- همیشه عادت داری خودت رو گول بزنی، به چیزهایی اصرار کنی که واقعی نیست و به کس دیگه‌ای غیر خودت اهمیت ندی.
- هرچی می‌خوای بدوبیراه بگو، من فقط باید خدا رو شکر کنم که الان این‌جایی.
نفهمیدم کی خوابم گرفت، اما تمام خوابم پر از عطر حضور علی بود.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #316
با صدای تق در کانکس چشم باز کردم. همان‌طور که تکیه داده به دیوار بودم، چشم به در دوختم. چشم سبز در کانکس را باز کرد و با دیدن میزی که پشت در گذاشته بودم، قهقهه‌ای زد. میز را با پا هل داد. میز مسافتی را روی زمین با صدای گوش‌خراشی کشیده شد. درحالی‌که داخل میشد با تمسخر گفت:
- مثلاً می‌خواستی جلوی منو بگیری؟... احمق! در کانکس رو به بیرون باز میشه.
با صدای نکره‌اش آن‌چنان خندید که حالم بهم خورد و اخم کردم.
- علی! اون وزغ سبزی که گفتم اینه.
به طرف علی برگشتم. کسی نبود. یکه خوردم. خیز برداشتم و پتوی مچاله شده را که روی علی انداخته بودم، بلند کردم و اطراف را گنگ نگاه کردم. ناگهان حقیقت محکم توی صورتم خورد و با حالت زاری آرام گفتم:
- همه‌چیز توهم بود؟
- دنبال چی می‌گردی مغزنخودی؟
با اخم به طرف چشم سبز برگشتم. از این که بودن علی تماماً خواب و خیال بود بغض بدی گلویم‌ را گرفته بود. نتوانستم جواب چشم‌ سبز را بدهم فقط خیره به او ماندم. با دستش به بیرون اشاره کرد.
- گمشو برو‌ توالت صبح شده.
بلند شدم و با چشمانی که به زور جلوی اشک‌هایشان را گرفته بودم به طرف بیرون راه افتادم. از کنارش که رد می‌شدم بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید و با چشمان سبز تهوع‌آورش به چشمانم خیره شد.
- حرفی که می‌زنم رو توی گوش‌های بی‌صاحبت فرو کن! حرف رییس برای من از جونم مهم‌تره، پس فعلاً راحت بخواب چون تا زمانی که رییس دستوری نداده کاری نمی‌کنم، وگرنه که خوب بلدم چطور صاحب این چشم‌های سرکش رو به ضجه‌زدن بندازم، آخ! که چه لذتی داره تو رو رام کردن و به التماس انداختن، برو تاست رو بالا بنداز که رییس دستم رو‌ بسته، ولی بدون مشتاق روزیم که اجازه بده، اون‌وقت کاری می‌کنم خودت مرگت رو‌ بخوای، ولی قول نمی‌دم راحت بکشمت، تو باید ذره ذره جون بدی... تا اون روز منتظر باش.
دستم را ول کرد. آن‌چنان از توهم بودن حضور علی غمگین بودم که حتی برایم مهم نبود چه می‌گوید، چه رسد به این‌که جوابش را بدهم. بی‌حرف از کانکس خارج شده و به طرف توالت رفتم. همین که آب سرد را به صورتم زدم، مجوز اشک‌هایم صادر شد و های‌های گریه‌ام بالا رفت. چندبار مشت‌های پرآب به صورتم زدم تا گریه‌ام قطع شود، اما فایده‌ای نداشت. صدای بلند گریه‌ام به گوش چشم سبز رسید.
- عرعرت رو کم کن بیا بیرون.
آستین‌هایم را به چشمانم کشیدم، اما گریه‌ام بند نیامد، فقط دیگر بی‌صدا اشک ریختم. بیرون که رفتم، چشم سبز پوزخند صداداری زد.
- اشک‌هات رو بذار وقتی که رییس اجازه کشتنت رو داد بریز، قول میدم فرصت گریه زیاد بهت بدم، اون‌قدر ذره‌ذره جونت رو بگیرم که نفهمی کی مُردی، فقط درد بکشی و‌ ضجه بزنی.
دلم از نبود علی و تهدیدهای چشم سبز خون شد. بدون حرف سریع خود را به کانکس رساندم و تنم را روی پتو انداختم و هق‌هق‌ام بالا رفت.
- علی، علی، علی کجایی؟ الان که تنها و بی‌کس شدم، الان که هیشکی رو‌ ندارم کمکم کنه، الان که دارم ته می‌کشم، تو هم باید اذیتم کنی؟ چرا اومدی امیدوارم کردی هستی؟
آن‌قدر گریه کردم و از علی گلایه کردم که دیگر حال خودم را نفهمیدم. بین خواب و بیداری به پارک رفتم، پشت میز شطرنج. علی بود که حرف می‌زد‌.
- فقط خداست که موثر در امور عالمه، بشر چیزی از خودش نداره که، هرچه قدر هم کار کنیم و تلاش، تا خدا نخواد یه قدم هم نمی‌تونیم برداریم، فقط خدا هست، تنها کمک‌کننده عالم خدا هست، خدا سرپرست همه‌س، تا وقتی خدا هست نباید هیچ ترس و غمی توی دلمون بیاد.
چشمانم را باز کردم و به سقف چشم دوختم.
- خدایا! غلط کردم، فقط خودت، تو که باشی دلم قرصه صدتا وزغ سبز هم کاری نمی‌تونه بکنه، تو که هوام رو‌ داشته باشی از چیزی نمی‌ترسم... من تنهام... خیلی تنها... تو دیگه تنهام نذار.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #317
به پهلو غلتیدم.
- علی‌جان! یادته اولین بار کی دیدمت؟... روز اول‌ دانشگاه، همون روزی که دیر اومدم و مجبور شدم کنارت بشینم و تو جا‌به‌جا شدی.
به روز اول دانشگاه پرت شدم.
***
از همان زمان قبولی هیجان زیادی برای روز اول دانشگاه داشتم؛ اما صبح روز اول دانشگاه به‌خاطر یک اشتباه محاسباتی دیر آماده شدم و شهرزاد هم که دید اگر منتظر من بماند از کلاس عقب می‌ماند خود را سریع‌تر به دانشگاه رساند تا من مجبور باشم تنهایی به دانشگاه بروم. آن هم با ماشینی که تازگی پشت فرمانش نشسته بودم. کل خوشی روز اولم بهم ریخته بود. زمانی اوضاع بدتر شد که به‌خاطر عجله‌ در راه تصادف کرده و در نتیجه بسیار دیر به دانشگاه رسیدم. کل حس خوب ورود به دانشگاه برایم با استرس دیر رسیدن جایگزین شده بود. همین که در کلاس را باز کردم، استاد نسبتاً مسن و عینکی، از بالای عینکش نگاهی به من که اجازه ورود می‌خواستم انداخت.
- الان وقت اومدنه خانم؟
- ببخشید استاد، اجازه هست؟
- این قابل‌قبول نیست که از روز‌ اول بخواید دیر برسید.
- استاد! قول‌ میدم‌ تکرار نشه.
استاد کمی مکث کرد.
- بیا بشین! ولی درصورت تکرار دیگه وارد کلاس نشو.
تشکر کرده و باعجله در اولین جای خالی در همان ردیف اول کلاس، کنار دست یک پسر نشستم. پسر اما همین که من نشستم بلند شد، یک صندلی دورتر نشست و کیفش را سرجایش گذاشت تا بین ما حایل شود. استاد درحال صحبت درمورد لزوم رعایت نظم از سوی دانشجویان بود، اما من تمام حواسم‌ پی حرکت توهین‌آمیز پسر بود. به نیم‌رخش نگاه کردم که محو صحبت‌های استاد بود. ریش و پیراهن تا یقه بسته و شلوار پارچه‌ای و حتی عقیق کبود در دستش می‌گفت از چه قماشی است. از همان‌هایی که از آن‌ها متنفر بودم. یک خرمغزِ متحجرِ احمق که با سهمیه‌های ریز و‌ درشت و ناعادلانه رژیم صندلی دانشگاه را به ناحق اشغال کرده بود تا کسی که حقش بود نتواند بیاید و حالا در این‌جا هم احساس مالکیت می‌کرد و از من چون جذامی‌ها دور می‌شد. در تمام طول کلاس از وجودش حرص خوردم. حتماً باید او‌ را سرجایش می‌نشاندم. همین که کلاس تمام شد، صبر کردم استاد از کلاس بیرون برود، بعد به سمت او که وسایلش را جمع می‌کرد برگشتم، تا خواستم چیزی بگویم که هم توهینش را جواب دهم هم حالش را بگیرم، شهرزاد از پشت سر ضربه‌ای به پشت گردنم زد.
- دختر! چرا این‌قدر دیر کردی؟ نزدیک‌ بود استاد راهت نده.
به طرف او برگشتم.
- شد دیگه، بعداً برات میگم.
شهرزاد دستم را گرفت و‌ از روی صندلی بلندم کرد.
- زود باش بریم‌ همه جای دانشکده رو‌ یاد بگیریم لازممون میشه.
کوله‌ام را که آویزان پشتی صندلی کرده بودم، برداشتم و آرام گفتم:
- صبر کن اول حال این‌ پسره رو بگیرم.
- کدوم پسره؟
- همین... .
به طرف جایی که نشسته بود برگشتم، نبود، رفته بود.
- اَه این‌که‌ رفته؟
- چرا می‌خواستی حالش رو بگیری؟
باحرص کوله‌ام را روی دوش انداختم.
- بچه‌پررو رو باید خفه می‌کردم، در رفت.
شهرزاد مچ دستم را گرفت و درحالی‌که مرا به طرف بیرون کلاس می‌کشاند، گفت:
- حالا وقت برای خفه کردن ملت زیاد داری، بجنب بریم که باید همه‌جا رو‌ کشف کنیم.
***
لبخندی زده و‌ به طرف سقف کانکس برگشتم.
- علی‌جان! اون چه کاری بود کردی؟ نشستن پیش منِ دختر این‌قدر سخت بود؟ اگه آروم می‌نشستی جات، هیچ‌وقت باهات دشمن نمی‌شدم، فوقش فقط ازت بدم می‌اومد
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #318
بعد از چند دقیقه که با خوشی چشم به سقف دوخته بودم، بلند شدم و پنجره را باز کردم و به رفت‌ و آمدهای مردان صورت پوشیده در حیاط نگاه کردم. چشم سبز روی سکو ایستاده بود و به بقیه فرمان‌هایی می‌داد. دیگر خبری از وانت‌های دیروزی نبود. پنجره را بستم و برگشتم؛ اما در همین اثنا نگاهم به پریز برقی افتاد که بین پنجره و در قرار داشت. سریع سرم را به طرف سقف چرخاندم.
- اِ... این‌جا که لامپ داشته؟ پس چرا اون وزغ گفت لامپ نداره؟ از بس مریضه، منِ احمق چرا دیروز متوجه لامپ نشدم؟
پریز را زدم و لامپ را روشن کردم.
- می‌بینی چقدر ابله‌م علی‌جان؟
به طرف پتویم رفتم. کنار همان‌جایی که علی را دیشب دیده بودم، نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- من همیشه همین‌قدر توی دیدن حقایق احمق بودم، مثل اون اوایل کارشناسی که لایق بودن تو رو نمی‌دیدم و وقت و بی‌وقت طعنه می‌زدم و توهین می‌کردم، می‌تونی منو ببخشی علی‌جان؟
نفس عمیقی کشیدم.
- یادته؟ از همون روز اول که فهمیدم از نشستن پیش یه دختر معذبی، دیگه هر جلسه اومدم ردیف جلو کنارت نشستم که اذیت بشی، ولی تو هم زرنگ بودی، زودتر از من می‌اومدی طوری می‌نشستی که فقط یه طرفت خالی بود و همون رو هم کیفت رو‌ می‌ذاشتی تا بین من و تو حایل باشه.
سرم را به طرف جایی که شب قبل علی را دیده بودم چرخاندم.
- تو از بس گوش دادن به درس استاد برات اهمیت داشت، ردیف اول می‌نشستی، اما من فقط برای این‌که تو رو اذیت کنم اون‌جا می‌نشستم. من رو ببخش که فقط می‌خواستم تو رو اذیت کنم.
***
روی نیمکت حیاط دانشکده با شهرزاد نشسته بودم و‌ منتظر شروع کلاس بودیم.
- سارینا! تو هنوز هم نمی‌خوای بیایی پیش من بشینی؟
- نه، می‌خوام سر کلاس‌هایی که این اُمل هست برم‌ زیر گوشش بشینم تا حرص بخوره.
- حالا مطمئنی حرص می‌خوره؟
با شوق گفتم:
- ببین، سرش رو هم بالا نمیاره، قشنگ معلومه یه ساعت عذاب می‌کشه، آی کیف میده.
- ول کن سارینا! یه خریه مثل بقیه؛ چرا کلیک کردی روی این.
سری تکان دادم.
- حالا ببین، کاری می‌کنم این خر رم کنه.
همان موقع علی را دیدم که مثل همیشه با سر و وضع ساده و کیف دستی‌اش از در دانشکده داخل شد و همین که به نزدیک ما رسید، با صدای بلند به‌طوری که به گوشش برسد گفتم:
- موندم این‌هایی که ادعای حق و ناحقی دارن چرا با سهمیه بلند میشن میان دانشگاه تا جای یکی دیگه رو غصب کنن؟
اما علی با همان متانت همیشگی‌اش آرام و بدون واکنش خاصی رد شد و داخل ساختمان بخش رفت. شهرزاد ضربه‌ای به بازویم زد.
- این پسره رو ول کن دختر! یهو دیدی تو رو کشوند حراست‌ ها، مراقب باش! این‌ها خرشون میره.
به طرف شهرزاد برگشتم.
- باور کن شهرزاد! بهت اثبات می‌کنم، این حقش نیست بیاد دانشگاه، باور کن هنوز فرق فرمول و واکنش رو هم نمی‌دونه، این تحفه‌ها هیچی حالیشون نیست، مخشون تعطیلِ تعطیله، فقط منتظر باش نمرات میان‌ترم که اومد می‌بینی نفر آخر شده و بهت اثبات میشه با سهمیه اومده.
- آخه به ما چه دختر؟ می‌خواد سهمیه‌ای باشه می‌خواد نباشه، اصلاً نوش جونش که پارتی داره، تو‌ بچسب به درس خودت، آخرش این‌قدر به پروپاش می‌پیچی که بدبختت می‌کنه.
- راستی اسمش چی بود؟
شهرزاد اخم کرد.
- علی دوریشیان، اسمش رو می‌خوای چیکار؟
- می‌خوام اسمش رو حفظ کنم، دکتر مختارفر گفته نمره‌ها رو‌ با اسم و ترتیب نمره می‌زنه روی برد، می‌خوام خودم ببینم روش کم شده و نفر آخر شده، آی کیف میده.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #319
از یادآوری روز اعلام نمرات میان‌ترم، خنده‌ام گرفت.
- وای علی‌جان! زمان اعلام نمره رو یادته؟ می‌خواستم روی تو رو کم کنم، خودم ضایع شدم.
***
درحالی‌که تلفنی با شهرزاد حرف می‌زدم وارد بخش شیمی شدم.
- خیالت راحت شهرزادی! خودم نمره‌ت رو برات می‌فرستم... اصلاً عکس بگیرم راضی میشی؟
نگاهم به علی خورد که دورتر از من جلو بُرد درحال دیدن نمرات بود. صدایم را کمی آهسته کردم.
- شهرزادی! خرکیان هم این‌جاست... بابا درویشیان منظورمه... حالا از نمره‌اش عکس می‌گیرم، سوژه‌ش می‌کنم... قشنگ همه‌جا نمره درخشانش رو‌ پخش می‌کنم... ببین! شده بزنم به در و دیوار دانشکده، همه رو خبر می‌کنم.
بعد از خداحافظی تلفن را قطع کردم و خودم را سریع پشت سر علی رساندم. مشغول خواندن بخشنامه صندوق رفاهی بود که کنار نمرات زده شده بود و متوجه حضور من نشد. با لبخند خبیثی دوربین گوشی را روی نفرات آخر لیست زوم کردم تا از نامش عکس بگیرم، اما خبری از نام او نبود. لبخندم محو شد. گوشی را کنار گذاشتم و از همان پایین لیست با ابروهای درهم اسامی را بالا آمدم. اثری از نام علی درویشیان نبود. کم‌کم داشتم شک می‌کردم که نامش همین باشد، تا به رأس لیست رسیدم و نامش را دیدم. نفر دوم کلاس شده بود. آن هم فقط با نیم نمره کمتر نسبت به من که نفر اول کلاس شده بودم. با تعجب از نمره‌ای که گرفته بود، ناباور با دهانی نیمه‌باز نگاهم را به پشت سرش دوختم که هنوز درحال خواندن بود. واقعاً خودش گرفته بود یا با تقلب این شده بود؟ آخر چطور تقلب کرده بود؟ نمی‌خواستم قبول کنم مقابلش کم آورده‌ام. یک بار دیگر اسامی را نگاه کردم، درست بود. سارینا ماندگار نفر اول لیست بود و علی درویشیان نفر دوم. می‌خواستم مسخره‌اش کنم ولی نمره‌اش جای تمسخر نداشت. حالم گرفته شد و اخم کردم، اما به‌هرحال نمره‌اش کمتر از من شده بود، با این‌که فقط نیم نمره کم بود، ولی بازهم کمتر شده بود. هنوز متوجه من نبود و غرق در خواندن برگه‌های روی‌ برد بود. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- روت کم شد بچه پررو؟
سریع خودم را عقب کشیدم و با نگاهی پیروزمندانه با نیشخندی بر لب، او‌ را که باتعجب و ابروهای بالا رفته به عقب برگشته بود، نظاره کردم.
اولین بار بود نگاه مستقیمش را می‌دیدم که اتفاقاً پر سوال هم بود. معلوم بود توقع دیدنم را نداشته، یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- زیاد تلاش نکن آقای به اصطلاح محترم! اولی مال منه.
و با پوزخندی که به او زدم از او‌ جدا شدم. با این‌که سعی کرده بودم او را تحقیر کرده و برتری خودم را به رخش بکشم، اما کاملاً برایم واضح بود نیم نمره بیشتر اصلاً برتری محسوب نمی‌شد. از این‌که نفر دوم کلاس او شده بود، عصبی شدم. نمی‌خواستم قبول کنم لیاقت جایگاهش را دارد و درضمن شیمی را هم خوب می‌فهمد. باید همان موقع قبول می‌کردم علی آن چیزی که فکر می‌کردم نبود و همه چیز را به شانس حواله ندهم، اما حقیقت را زمانی پذیرفتم که تیر خلاص را از او‌ خوردم. زمانی‌که در امتحان پایان‌ترم نفر اول کلاس شد. آن هم با اختلاف یک و نیم نمره از من و فقط بیست و پنج صدم کمتر از نمره کامل. با دیدن نمره‌اش از حرص تمام وجودم، به طور کامل به نقطه جوش رسید؛ اما چیزی که آتشم زد آن لبخند پیروزمندانه‌اش بود که هنگام دیدن نمرات روی بُرد روی لبش آمد. مثل بیشتر وقت‌هایی که سکوت می‌کرد، آن دفعه هم ساکت ماند و فقط با لبخند نگاه کوتاهی به من کرد و رفت، اما با همان لبخند به اندازه یک سخنرانی یک‌ساعته پیروزی‌ خودش و شکست مرا را در صورتم فریاد زد.
***
خنده‌ام از فکر‌ به احساساتی که آن موقع نسبت به علی پیدا کرده بودم، بالا رفت. آن روزها می‌خواستم قیمه‌قیمه‌اش کنم. هرچقدر هم شهرزاد دلداری‌ام می‌داد و مرا از رقابت با او برحذر می‌داشت، اما من تمام تعطیلی میان دو ترم را روز و شب فقط با فکر به او حرص خوردم و برای شکست دادنش برنامه ریختم. با شروع ترم‌ جدید بیشتر متوجه شدم برخلاف تصوراتم او در شیمی حریف قَدَری برای من است. آن‌قدر، قَدَر که هرچه می‌خواندم باز احساس می‌کردم به او نمی‌رسم و حرص شکست‌هایم را با مسخره‌کردن آشکارش در کلاس و بیرون کلاس خالی می‌کردم.
دستی به صورتم کشیدم و خنده‌ام را کنترل کردم.
- علی‌جان! خودمون هم عجب خاطراتی داشتیم.
غمگین شدم و ادامه دادم:
- کاش پیشم می‌موندی تا یه روز این خاطرات رو برای بچه‌هامون تعریف می‌کردیم و باهم می‌خندیدیم.
آهی از دل کشیدم.
- دلم برای بودن با تو تنگ شده عزیزم! چی شد که منو نخواستی؟
اشک داشت چشمانم را درمی‌نوردید که باز شدن در کانکس مانع شد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
444
پسندها
2,141
امتیازها
123

  • #320
چشم سبز بود که داخل شد. یک بشقاب آهنی را با بطری آب روی میز گذاشت و بشقاب دیروز را برداشت. بلند شدم و خودم را به میز رساندم. نان و سیب زمینی آب پز بود. به او که در حال بیرون رفتن بود گفتم:
- فقط همین؟
در آستانه در برگشت.
- پس بالاخره نطقت باز شد، خوشحال بودم که خفه شدی.
- گفتم غذای من فقط همینه؟
- توقع بیشتر از این داشتی؟
- غذای دیروز از این بهتر بود.
- دیروز رییس این‌جا بود امروز که نیست.
- من با این سیر نمی‌شم.
- مشکل خودته.
چشم سبز بدون حرف دیگری بیرون رفت و در کانکس را قفل کرد. نگاهی به سیب‌زمینی نسبتاً درشتی که آب‌پز شده بود کردم. گرسنه بودم و چاره‌ای نداشتم. سیب‌زمینی را برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم.
- نذاشته یه نمک بذاره کنار این.
با بی‌میلی و اجبار نان و سیب‌زمینی را خوردم و برای این‌که از گلویم پایین برود آب را هم تمام کردم. بعد از تمام شدن غذا با دستی که روی شکمم بود، تا دل‌دردی که از زیاد آب خوردن دچارش شده بودم را آرام کنم دوباره به سرجایم برگشتم. نگاهی را به پتویی انداختم که شب گذشته در توهماتم روی علی انداخته بودم. هنوز جمع شده بود.
- علی‌جان! کاش بودی تا باهات حرف بزنم، حتی اگه بدوبیراه هم می‌گفتی اشکال نداشت.
ناگهان فکری مرا به طرف پتو کشاند. اطراف پتو را با دست بیشتر جمع کردم و وسط توده پتو را بالاتر کشیدم. شبیه یک تپه شد. بعد روبه‌روی آن چهارزانو‌ نشستم و نگاهم را به پتو دوختم.
- خب علی‌جان! شاید تنهایی داره دیوونه‌م می‌کنه که می‌خوام این‌جوری باهات حرف بزنم، آخه تنهایی این‌جا خیلی سخت می‌گذره، این‌قدر سخت که حتی وزغ سبز رو هم ترجیح میدم بیاد ور بزنه تا یه کم کمتر حس کنم تنهام، با این‌که فقط هربار می‌خواد منو بترسونه و اذیت کنه اما بازهم بد نیست، بالاخره کفش پاره‌ی توی بیابونه، ولی اون هم تا غروب دیگه پیداش نمی‌شه... میگم کفش پاره بگم بهش بهتره یا همون وزغ سبز... وزغ سبز بهتره بیشتر بهش میاد... اعتراض نکن... این حقشه مسخره‌ش کنم ...تازه من که مسخره‌ش نمی‌کنم.... فقط دارم توصیفش می‌کنم... سبز میگم چون چشماش سبزه... وزغ میگم چون بدذاته و اذیتم می‌کنه، تازه وزغ باید بیاد اعتراض کنه وگرنه که این یارو از وزغ هم بدتره.
نفسم عمیقی کشیدم و به در و دیوار کانکس نگاه کردم.
- اصلاً نمی‌دونم از این‌جا زنده بیرون میام یا نه... نمی‌دونم بالاخره رضا با پول میاد یا این وزغ به آرزوش می‌رسه و کارم رو تموم می‌کنه.
نگاه ترسانم را به پتو دوختم.
- علی‌جان! الان نمی‌دونم از مرگ بیشتر می‌ترسم یا از این‌که اون وزغ قبلِ مردنم بهم دست بزنه؟
دستانم را روی صورتم کشیدم.
- اگه بخواد کاری بکنه که من از عهده‌ی این غولتشن برنمیام.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
- فقط امیدم به خداست که یا رضا رو‌ برسونه یا اگه تقدیرم اینه که همین‌جا بمیرم کمک کنه سالم بمیرم.
سریع چندبار پلک زدم تا اشک‌هایم را بتارانم.
- ولش کن علی! اگه قراره این روزها، روزهای آخرم باشه می‌خوام برای تو اعتراف به حماقت‌هام بکنم... حماقت‌هایی که در قبال تو کردم... این من بودم که طعنه‌زدن به تو رو‌ شروع کردم تا بقیه جرئت کردن مسخره‌ت کنن... مثل اون پسره چی بود اسمش؟... همون که سال آخر کارشناسی اخراج شد... اسمش یادم نمیاد علی... همیشه هم یه پیراهن ضایع خاکی با نقش‌های ریز مشکی می‌پوشید... چی بود اسمش؟... یه اسم سختی هم داشت... .
کمی فکر کردم تا بالاخره یادم آمد.
- آها... یادم اومد... عِمران... اسمش عمران عامری بود... یادته چقدر باهات بحث لفظی می‌کرد؟... پسره هیز خیلی هم رو من کلیک بود، فکر می‌کرد نمی‌فهمم هی به یه طریقی می‌خواست حرف بزنه که مثلاً مخ‌زنی کنه.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین