. . .

متروکه رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
negar_a98ab1dd18d5760f_1t80.png





نام رمان : دختر سرداب

نویسنده : محمد امین (رضا) سیاهپوشان

ژانر: ترسناک، تراژدی

ناظر: @(*A-M-A*)

مقدمه :گاهی موقع هاست ، که توی اتفاقاتی که برامون رخ میده ، مقصر نیستیم ، ولی چوب ترکه ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما میکشیم ، کاش کار های که انجام میدیم ضرری برای آینده گانمون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه

خلاصه : یه نامردی در حق یه دختر مظلوم کل یه خانواده رو بهم میریزه و اونا درگیر اتفاقاتی وحشتناک و دردناک می کنه ، اما این وسط در برابر کار این یک نفر همه ضربه میخورن
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #71
پارت هفتادم

کنار مه لقا نشستم و قیافه دوستانه ای به خودم گرفتم . الان که بهش فکر می کنم چقدر بد کردم . ملا حسن ضربه محکمی به صورت عمه خاتون زد و اون رو روی زمین پرتش کرد

_ بد کردی ، تو یه حیوونی خاتون !

خون از دهن و صورت عمه خاتون می ریخت ،من و محمدامین ملا حسن رو گرفتیم تا دوباره سمت عمه خاتون حمله نکنه .

بعد از اون، مه لقا نشست و از دلتنگی هاش برای حسن گفت از عشق تازه جوونه زده قلبش گفت و من تو دلم می خندیدم بهش

_ خانوم میگم به نظرتون حسن کجا رفته ؟

_ نمی دونم مه لقا جان شاید رفته شهر ؟

_ نه اون هرجا که می خواست بره به من می گفت

_چطور به تو می گفت ؟!

_ ما همیشه هم دیگه رو تو بیشه زار می‌دیدیم. وقتی می خواست جای بره قبلش بهم می گفت

_ آها که اینطور

_ آره خانوم

_ خب میگم مه لقا می خوای فردا بیای عمارت ما ؟

مه لقا یک دفعه صورتش سرخ و سفید شد و لحنی که شرم داد می زد گفت

_ خانوم خان زاده هستن من خجالت می کشم

_ نه مه لقا جان خان زاده فردا میره شهر ، راستی فردا بهش میگم خبری از حسن هم بگیره .

_ باشه خانوم ممنونم

_ پس فردا میای عمارت ؟

_ بله خانوم
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #72
پارت هفتادو یکم

از کنار مه لقا بلند شدم و به بقیه کار های کارگر ها رسیدگی کردم . تا غروب خبری از مه لقا نشد و من هم دیگه ندیدمش مه لقا دختر بازیگوشی بود و به قول فضول خانم های مطبخ و زمین های اربابی سرش با دمش گردو می شکست .

مه لقا دختر خیلی زیبای بود و خیلی از زنان حسود دوست نداشتن اون کنارشون باشه ، می نرسیدن مه لقا شوهرانشون رو از راه به در کنه !

غروب به سمت عمارت رفتم . هرچی به عمارت نزدیک و نزدیک تر می شدم دلشوره ای که داشتم و بیشتر می شد و پشیمان می شدم از قراری که با مه لقا داشتم ای کاش می شد که به در خانه شان می رفتم و حقیقت را می گفتم ؛ ولی نمیدونم چرا این کار رو نکردم .

اسدالله جلوی راهمو گرفت و ازم پرسید چیکار کردم مه لقا رو و من براش توضیح دادم . هر لحظه که بیشتر توضیح می دادم لب هاش بیشتر و بیشتر به لبخند باز می شد .

_ خب دختر خان کارت عالی بود ، ولی بدون بخوای به کسی بگی همینجا وسط عمارت به فلک می بندمت.

از حرف هاش به اندامم لرزه افتاد ، می دونستم اگر کاری رو بگه انجام میده . اسدالله ازم دور شد و رفت . اون شب تا صبح خوابم نبرد و زمانی به خودم اومدم که هوا گرگ و میش بود و همه چیز برام تموم شده بود پس تصمیم گرفتم برادرم رو توی این راه کمک کنم ؛ ولی نمی دونم چرا حس کردم یه چیزی از بدنم خارج شد . انگار یه چیزی رو از دست دادم .
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
24
بازدیدها
333
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
339

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین