. . .
تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
k047932_.gif
نام کتاب: دادگاه سرنوشت
به قلم: رمیصا.پَکس
ژانر: عاشقانه، معمایی، پلیسی
خلاصه:
مهره هایی سرگردان در شطرنج زندگی. مهره هایی که هر کدام به خیال خود امپراطوری را رقم زده‌اند، غافل از این که تمامشان مهره های دست یک نفر هستند. همان یک نفر که با هر حرکت دستش، زندگی یکی را تغییر می‌دهد. دادگاهیست بسی ناعادلانه این دادگاه سرنوشت. مهراب آرسته، مردی رو دست خورده که پس از سه سال حبس، اکنون بازگشته است آمده که تمام صفحه‌ی شطرنج را به آتش کشد. صفحه‌ای که سه سال از زندگی‌اش را به تباهی کشید غافل از نفرت خفته در دل پاک دخترکی که مهراب همان سه سال پیش، هست و نیستش را به تباهی کشید. هیچکدامشان نمی‌دانند که ربطشان به زندگی یکدیگر چیست. نه میلادی که بیگناه عزیز کرده‌اش را از دست داد، نه مهرابی که به جرم عشق, سه سال از زندگی‌اش نابود و تمام هستی از را از کف داد و نه واتوگارویی که ناخواسته دختر بد شد. جرمشان چیست؟ بازیکن اصلی این بازی کیست؟! سرانجمشان...
سرانجام تمام مهره های این بازی در میان پر*ده‌ای از مه غرق است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #11
#واتوگارو
شال حریر مشکی رنگی را ناچار بر روی سرم انداخته و با قدم‌هایی موزون و بلند از هواپیما خارج شدم. افرادم در حالی که وسایلم را حمل می‌کردند به دنبالم می‌آمدند. اشرف خودش را به من رساند و آرام گفت:
- خانم خبر دادن که آقا گفتن برین پیششون!
ابروی راستم بالا پرید؛ دست چپم را بالا آورده و با نیم نگاهی به ساعتم که نه شب به وقت ایران را نشان می‌داد، با لحن آرام و سرد که جامه‌ی همیشگی‌ صدایم بود، گفتم:
- بگو فردا می‌رم.
با نشنیدن صدایش، نیشخندی روی لبم نشست. می‌دانست تکرار کردن حرفش یا حرف اضافه تاوان سنگینی دارد و او نیز آدم عاقلی بود پس بدون هیچ حرف اضافه‌ای، چشمی گفت و قدم‌هایش را آرام تر برداشت.
دو نفر از بادیگاردهای فوق هیکلی‌ام پشت سرم و در سمت چپ و راستم با من می‌آمدند. دست راستم را بلند کرده و بدون آنکه برگردم آرام گفتم:
- گوشی!
لحظه‌ی بعد گوشی روی کف دستم قرار گرفت، روشنش کرده و با وارد کردن رمزش شماره‌اش را گرفتم. سر سه بوق جواب داد:
- رسیدی؟
پوزخندی روی لبم‌هایم نشست و سردتر از همیشه گفتم:
- نه هنوز توی هواپیمام!
متوجه لحن تمسخر آمیزم شد، چند ثانیه‌ای سکوت شد تا این‌که بی‌حوصله گفتم:
- من فعلا این‌جا هستم، تجهیزات لازم رو فراهم کن و کارها رو انجام بده. کارهای ژاپن رو هم به یه فرد مورد اعتماد بسپار که سِودا داره برمی‌گرده!
- باشه خیالت راحت، کارهای اون‌جا رو هم می‌دونم به کی بسپرم!
از فرودگاه خارج شده و به سمت ون مشکی رنگی که می‌دانستم سیاوش برای من فرستاده رفتم، و در همان حال در جواب حرفش گفتم:
- اوکی پس فعلا!
بدون آن‌که منتظر جوابش باشم گوشی را قطع کردم. با رسیدن به ون، یکی از بادیگاردها درِ کشویی‌ ون را برایم باز کرد. دست راستم را به کنار در تکیه داده و کمی سرم را خم کردم و سوار شدم.
بر روی صندلی چرم کرم رنگش، نشسته و لبه‌های کت مشکی رنگ تنم را به هم نزدیک کردم. بادیگارد در را بست و خودشان به سمت ماشینی که پشت ون، پارک شده بود رفتند. ماشین به راه افتاد. خیره شدم به خیابان‌های اطراف، تغییر ایجاده شده در کوچه و خیابان‌ها زیاد به چشم نمی‌آمد. بعد از سه سال بازگشت به کشورم، حس زیاد جالبی نداشت. حداقل برای من، منی که سه سال است چیزی را حس نمی‌کنم. مرگ او از من سنگی مطلق ساخت. سنگی که همچون ربات‌های جنگی فقط می‌کشد و می‌کشد! بدون آنکه برایش مهم باشد یا توجهی داشته باشد که زندگی‌اش در لجن غرق است!
پوزخندی لب‌هایم را نقاشی کرد، لجن؟! من خود این راه را انتخاب نکردم، مرا وارد این راه کردند؛ به زور! من مجبور بودم و امان از روزی که جبر ضمیمه کارها باشد! آنگاه است که فریادهای دل پشت دیوارهای لب‌هایت باید خفه شوند. آنگاه است که باید خلاف میل و احساست قدم برداری!
میل و احساس! چیزی که سه سال است آمر هیچ‌یک از امور زندگی من نیست!
دست چپم را بالا آورده و طبق عادت همیشگی، پشت انگشت اشاره دستم را سه بار آرام زیر بینی‌ام کشیدم؛
لیکن، اکنون برگشته‌ام و برگشته است، انتقام می‌گیرم و او چاره‌ای جز نابودی ندارد. انتقام می‌گیرم، انتقام تمام آن زمان‌هایی که می‌توانست کنارم باشد و به خاطر آن لعنتی نبود. انتقام تمام زمان‌هایی که دستانم به جای گرفتن دستانش، دسته‌ی سرد اسلحه را گرفت. انتقام تمام زمان‌هایی که گوش‌هایم، به جای شنیدن آهنگ صدایش، صدای کر کننده‌ی شلیک را شنید. انتقام جوانی‌ام، خنده‌هایم، رویاهایم، این‌ها تمامشان نابود شدند و انتقام از عامل نابودی‌شان، به جا است، نیست؟! نابود کردنش قطعا حقم است، نیست؟! اگر نباشد هم من باید انتقام بگیرم؛ حداقل انتقام نبود سامی‌ام را!
***
وارد اتاقم شدم. شال را از سرم کشیده و همان دم در انداختمش. رنگ خاکستری اتاق، حس آرامش را به تمام تار و پود وجودم منتقل می‌کرد. حتی رنگ مورد علاقه‌اش نیز آرامشم است. حتی اکنون که... اکنون که نیست! و لعنت به تمام افعالی که نبودش را همچون پتک بر سر زندگی‌ام می‌کوبد.
کت مشکی رنگ تنم را بیرون آورده و بر روی تخت دو نفره خاکستری رنگم انداختم. خم شدم و بوت‌های بلندم را که تا زانویم می‌رسید از پایم بیرون آوردم. با همان شلوار جین و تیشرت لانگ خاکستری به سمت صندلی راک رو به روی پنجره رفتم. پارکت‌های خاکستری رنگ کف اتاق که اکنون بسیار سرد بودند، حس خوبی به من القا می‌کرد. گرمی کف پاهایم، تضاد دلنشینی با سردی پارکت‌ها ایجاد کرده بودند.
آرام بر روی صندلی راک نشستم، با فشاری که با پای راستم به زمین وارد کردم، صندلی آرام شروع به تکان خوردن کرد و باز تنهایی من و هجوم خاطرات، هجوم فکر و خیال نبودش! نیست و لعنت به آنکه نبودش را در بازی زندگی‌ام، رقم زد. زندگی؟ نه این زندگی نیست! من از سه سال پیش زنده‎‌ام لیکن زندگی نکردم. زنده بودنم هم هدف دارد؛ هدف من از گذراندن این زنده بودن، تنها انتقام است! هدف خوبی برای زنده بودن است، نیست؟! نباشد هم من فقط برای با موفقیت به سرانجام رساندن این هدف زنده‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #12
فلش‌بک ( نه سال قبل )
(دانای کل)
موها‌ی مشکی رنگ و لختش را حالت داد و پس از نگاه آخر به خود در آینه، به سمت در اتاق به راه افتاد. سه ماه از آشنایی با سیاوش می‌گذشت و مهراب هر روز بیشتر از دیروز از آن پسر خوشش می‌آمد و امان از روزی که بازیچه‌ی خوش آمد های خود و دیگران شویم!
گویا سیاوش نیز مانند او ریاضی خوانده بود؛ بیشتر اوقات نزد یک‌دیگر بودند و درس می‌خوانند. رابطه‌شان در این سه ماه به اندازه‌ای گرم و صمیمی شده بود که هر کسی آن‌ها را می‌دید این‌گونه می‌پنداشت که سال‌هاست با هم دوست هستند. از همه چیز یک‌دیگر خبر داشتند و بیشتر مشکلاتی که برایشان پیش می‌آمد را با کمک هم حل می‌کردند. با این اوصاف، با آن‌همه مهربانی و مرام سیاوش، مهراب از کجا می‌فهمید که این پسر پشت رفاقت آتشینش، چه نقشه‌های شومی برایش در سر می‌پروراند؟
میرزا خان با دیدن پسرش که حاظر و آماده از پله ها پایین می‌آمد اخمی روی پیشانی‌اش نشست و در حالی که کتاب گلستان در دستش را روی میز قرار می‌داد خطاب به مهراب گفت:
-مهراب کجا داری می‌ری؟
مهراب که در حال مرتب کردن آستین‎‌‌‌های لباسش بود، با شنیدن صدای پدرش سر بلند کرد و همانطور که از آخرین پله هم پایین می‌آمد؛ با لبخندی بر لب گفت:
-با اجازتون قراره با سیاوش بریم بیرون.
اخمش پررنگ‌تر شد و در حالی که نیم نگاهی به مهیار می‌کرد خطاب به مهراب گفت:
-سیاوش؟ اون‌وقت کیه این سیاوش خان؟
مهراب لبخندی زد و در حالی که نیم نگاهی به ساعت صفحه گرد دستش می‌کرد با اشاره به مهیار گفت:
-حاج بابا مهیار براتون توضیح میده اون سیاوش رو می‌شناسه. من کمی دیرم شده.
میرزا خان با همان اخم نگاهی به مهیار کرد. مهیار نگاه حرصی‌اش را از مهراب گرفت و رو به پدرش سری به نشانه تایید تکان داد. بالاخره پس از کسب اجازه از میرزا خان، مهراب از عمارت بیرون آمد.
کفش هایش را پوشید و به سمت دروازه بزرگ عمارت رفت و سپس از عمارت خارج شد.
با دیدن آزرای مشکی رنگ سیاوش لبخندی روی لب‌هایش نشست و به سمت ماشین رفت و سپس سوار شد.
پس از سلام و احوال پرسی مختصری که بینشان رد و بدل شد سیاوش به سمت رستورانی که پسر عمو و دختر عموهایش در آنجا بودند به راه افتاد. در بین راه موضوع بحثشان، کنکوری بود که چند ماه تا برگزاری‌اش مانده بود.
با توقف ماشین در پارکینگ رستوران، مهراب کمربندش را باز کرد و درحالی که پیاده می‌شد گفت:
-اگه قبول نشم عمرا باز بشینم بخونم.
سیاوش نیز پیاده شد و با بالا انداختن شانه‌‌هایش گفت:
-چیزی نیست بابا. قبول می‌شیم.
مهراب نامطمئن زیر لب " ان شاء الله" گفت و هر دو به سمت ورودی رستوران به راه افتادند. شانه به شانه‌ی هم وارد رستوران شده و پس از جست‌وجویی کوتاه با چشم، پسرعمو و دخترعموهای سیاوش را پیدا کردند و به سمت آن‌ها رفتند. سرجمع، آن‌ها شش نفر بودند که با مهراب و سیاوش هشت نفر شدند.
پسرعموی بزرگ سیاوش با چشمان عسلی رنگش همانطور که با کنجکاوی مهراب را نگاه می‌کرد خطاب به سیاوش با صدایی آرام و گیرا گفت:
-سیا معرفی نمی‌کنی؟
سیاوش لبخندی زد و با تکان دادن سرش، به مهراب که گویا کمی معذب بود اشاره کرد و خطاب به فامیل هایش گفت:
-ایشون دوست و داداش من، مهراب آرسته هستند.
همه لبخندی زدند و زیر لب ابراز خوشبختی کردند. سیاوش به پسر عموی چشم عسلی‌اش اشاره کرد و رو به مهراب گفت:
-مهراب جان ایشون هم زانیار جان پسرعموی بزرگ منه.
بدون آنکه اجازه‌ی عکس العملی به مهراب بدهد به دختر کناری زانیار اشاره کرد و گفت:
-ایشون هم ترمه جان نامزد زانیاره.
سپس دو دختر کناری ترمه را خواهرهای ترمه، تینا و تانیا معرفی کرد. نگاه کنجکاو مهراب بر روی دو پسر ناشناس جمع ماند و سیاوش بدون لحظه‌ای درنگ گفت:
-آرمان و آرمین هم پسر عمو های عزیزم.
لبخندی روی لب‌‌‌های مهراب نشست و با تکان دادن سرش، رو به آن‌ها گفت:
-خوشوقتم دوستان.
لحن صدایش همچنان معذب به نظر می‌رسید. زانیار لبخند گرم و مهربانی زد و دستش را روی شانه‌ی مهراب قرار داد و گفت:
-به جمعمون خوش اومدی داداش. دوست سیا دوست ما هم هست
و بدین ترتیب همگی پشت میز آن‌جا نشسته و مشغول گپ و گفت‌وگو شدند.
***
با لگدی که به پایم خورد؛ نگاه خیره‌ام را از تاب دونفره کنار استخره که خاطراتی عذاب آور را برایم تداعی می‌کرد، گرفته و به میلاد که عامل ضربه بود نگاه کردم، آرام پلک زدم و سرم را سوالی تکان دادم. گوشه چشم‌هایش را چین انداخته بود و لب‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش را که باریک کرده بود بر هم فشرد وحرصی نگاهم کرد و با اشاره‌ای ابرو به فنجان قهوه‌ام گفت:
-قهوه‌ت رو کوفت کن، منجمد شد.
سری تکان داده و یک لب از قهوه‎ام خوردم. می‌دانستم که او می‌داند باز من در چه فکر و خیالی غرقم و دلیل حرص خوردنش نیز همین بود. اشاره‌ای به کارگر هایی که در حال جمع کردن برف‌ها از حیاط بودند، کرده و گفتم:
-نیروی کارو باید بالا ببریم، اینجا یکم زودتر تموم بشه بیوفتیم دنبال کارهای شرکت.
سری به نشانه تایید حرفم تکان داد و گفت:
- دیشب با وکیل بابا حرف زدم قراره تو اولین فرصت بیاد شیراز.
سری تکان داده و با خوردن باقی مانده قهوه‌ام گفتم:
-هوم؛ باید بریم یه سر هم به حاج علی بزنیم. برگه‌‌های وکالت مدیریت سهامش رو امضا کنه. اینجوری نمی‌تونیم کاری برای شرکت انجام بدیم.
سری تکان داد و گفت:
-می‌دونم بابا خودشم گفت بعد از اینکه عمارت رو سر و سامون دادین، برگه‌هایی که مهیار تنطیم کرده رو بیارین امضا می‌کنم. گویا خودش چند روز پیش به مهیار زنگ زده تا برگه ها رو تنظیم کنه.
چیزی در دلم فرو ریخت؛ از شانس عالیه من، بعید نیست آنچه به آن می اندیشم درست از آب درآید. سوالی نگاهش کردم و با لحنی پر از تردید، آرام گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #13
-مهیار؟
با حالت پوکر نگاهم کرد و گفت:
-وکیلمون، همون که گفتم قراره بیاد شیراز.
سعی کردم اصلا به این موضوع فکر نکنم. هر چیزی ممکن است. او که تنها مهیاری نیست که وکالت هم خوانده است. کمی خوش بین باش مهراب! هر چیزی امکان دارد.
در حالی که از حالت چهره‌ی میلاد، خنده‌ام گرفته بود سری تکان دادم و با کشیدن انگشت شصتم بر روی لب پایینم سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم.
-حالا لازم نکرده خودتو بکشی تا نخندی، همچین مالی هم نیستی، مرتیکه انگار ما چشممون شوره که جلومون نمی‌خنده!
نفس عمیقی کشیده و فنجان قهوه‌ام را بر روی عسلی جلوی مبل ها گذاشتم.
نگاهش کردم و با تکان دادن سرم و زدن چشمکی؛ گفتم:
-هوم؟ چته؟
با حرص لگد دیگری به پایم کوبید و گفت:
-مرتیکه من دارم با تو حرف می‌زنم بعد آقا معلوم نیست حواسش کدوم گوریه! خودت چته؟
این‌بار نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از شدت خنده سرم را به عقب بردم. دستم را روی دسته‌ی صندلی گذاشته و چشمانم را بستم. نمی‌دانم چرا از حرص صدایش خنده‌ام می‌گرفت. با شنیدن صدای حرصی‌اش سعی کردم خودم را کنترل کنم و صاف بر روی صندلی نشستم:
- مهراب به خدا می‌زنم تو دهنتا، مگه برات جوک گفتم مرتیکه؟
نفس عمیقی کشیدم و با تکان دادن سرم گفتم:
-باشه داداش باشه. بفرما من شیش دنگ حواسم جمعه توئه!
با حالت بامزه‌ای پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
- باید بریم ماشین هم بخریم. یکی دو تا کارگر بگیریم تا عمارت رو تمیز کنن.
دستانش مشت شد و در حالی که نگاهش خیره به نقطه‌ای نامعلوم بود با ساییدن دندان هایش بر روی هم گفت:
-بعدشم میوفتیم دنبال کارای اون بی*‌شرف!
بی*شرف؟...این کلمه عاجز تر از آن است که بتواند آن نامرد را توصیف کند. نگاهم به رگ های بیرون زده‌ی دست میلاد افتاد که در اثر خشم مشتش کرده بود و رگ های باد کرده‌اش خودنمایی می‌کرد. از منقبض شدن فکش می‌توانستم حدس بزنم با یادآوری آن اتفاقات باز تا چه حد عصبی شده است. می‌دانستم او حتی بیشتر از من از آن لعنتی کینه به دل دارد و برای همین است که می‌خواهد کمکم کند تا از او انتقام بگیرم. می‌دانستم داغی که بر دل او است به این زودی ها خنک نمی‌شود، هرچند حق دارد. با تمام وجود درکش می‌کنم چون خودم نیز داغدار بودم. در بازی‌ای که روزگار به راه انداخته بود زندگی من او در یک تیم قرار داشت و هر کدام از اتفاقات زندگی هایمان به یکدیگر مربوط است و دلیل این ارتباط هنوز هم برای من مبهم است.
ساعت هفت عصر بود. کارگر ها کارشان تمام شده بود و قصد رفتن داشتند. بعد از دادن حقوق کارگر ها، هر دو وارد عمارت شدیم. میلاد گوشی قدیمی‌اش را که مربوط به زمان قبل از به زندان افتادنش بود. در دست تکان داد و گفت:
- باید بریم گوشی هم بخریم. این ماسماسک داره می‌ره رو مخم!
سری تکان دادم و چیزی نگفتم، حالم گرفته بود. درست مثل مواقعی که در زندان بودم و من گفته بودم حتی اگر جسمم نیز آزاد شود روحم زندانی‌ست؟! روح من هنوز در بند چشمان اوست. اویی که با نامردی تمام رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. البته قبلش زندگی مرا به کل سیاه کرد.
نفسم را کلافه از سینه بیرون رانده و نگاهی به میلاد که خیره به نقطه‌ای نامعلوم بود کردم. او نیز شدیدا در فکر بود و حدس اینکه به چه چیزی می اندیشد سخت نبود. بر روی پله‌ی جلوی پذیرایی که از سنگ مرمر سفید بود نشسته بود. به سمتش رفته و کنارش بر روی پله نشستم. خم شدم و آرنج دستانم را بر روی زانو هایم نهادم. سکوت بینمان کر کننده بود و کسی قادر به ساکت کردن آن سکوت نبود. حداقل من چیزی برای گفتن نداشتم. چیزی که بشود درمانی بر روی درد هایمان باشد. چیز تسکین بخشی در وجودم وجود نداشت که بخواهم برای او خرج کنم. تمام حرف هایم همچون شمشیری حتی وجود خودم را نیز زخمی می‌کرد. میلاد که جای خود داشت!
-می‌دونی مهراب، وقتایی که ناراحت می‌شدم. میومد بغلم می‌کرد می‌گفت بیا امروز شونه‌مو مردونه بهت قرض بدم! آخ نمی‌دونی مهراب! نمی‌دونی چقدر دلم براش تنگه، نمی‌دونی که از وقتی رفته دیگه این زندگی کوفتی رو نمی‌خوام. آخ ملودی کجایی نازنینم؟!
از درد و عجز در صدایش قلبم به درد آمد؛ برادر همیشه اخموی من امشب دلش بسیار هوای خواهرک قربانی شده‌اش را کرده بود. امشب حالش زیاد خوش نبود؛ اگر اکنون حاج علی اینجا بود می‌توانست حال جفتمان را رو به راه کند ولی حال که او نیست من باید پسرش را آرام کنم. درست مانند تمام زمان هایی که پدرم نبود، برادرم نبود و در واقع کسی از خانواده‌ام نبود و من ناراحت بودم. در آن زمان های همدم درد هایم، حامی تنهایی هایم، همین میلاد و پدرش حاج علی بودند. کسانی که با تمام سردی هایم، باز هم گرم بودند در مدارا کردن با من.
دستم را دور شانه های پهن و عضله‌ای‌اش، حلقه کردم و او را محکم به آغوش کشیدم. سرم را نزدیک گوشش برده و آرام گفتم:
-می‌گذره داداشم، با هم می‌گذرونیمش. انتقام آبجی ملودیمون رو هم با هم می‌گیریم. روزگارشون رو سیاه می‌کنیم. اون لعنتی ها تاوان کارایی که کردن رو پس می‌دن. قول میدم! هم به خودم و هم به تو قول می‌دم کاری کنم برای نمردن بهم التماس کنن.
سرش را بلند کرد و با چشمان خیس از اشکش، که غلتان خون بود نگاهم کرد و سرد غرید:
-شاید هم برای مردنشون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #14
#واتوگارو
فندک خاکستری رنگ فلزی‌ام را که طرح اسکلت جمجمه‌ای بر روی آن حک شده بود، زیر سیگار گرفته و پس از اینکه از روشن شدنش مطمئن شدم. فندک را پایین آورده و پک محکمی به سیگار محبوس بین انگشتانم زدم. دودش را چند لحظه‌ای در ریه هایم حبس کرده و سپس رهایش کردم. همانطور که به دود سناتورم که در هوا محو می‌شد نگاه می‌کردم، حواسم جمع صدای سِودا که امروز صبح توکیو را به مقصد تهران ترک کرده بود شد.
-پرستیژ سیگار کشیدنتو دوست دارم سِو...
با نگاه تیزی که روانه‌اش کردم، حرفش را نصفه رها کرده و سرش را به زیر انداخت. نگاه ازش گرفته و پک دیگری به سیگارم زدم. دودش برای منی که سوژه‌ی بهتری برای تماشا نداشتم بسیار زیبا بود. با شنیدن صدای سودا اخم کمرنگی روی پیشانی‌ام نشست:
-یک جوری این خشمت رو تخلیه کن. قبل از اینکه آتیشش حتی دامن خودت رو بگیره.
پوزخندی روی لب‌هایم نشست، سری تکان دادم و آرام لب زدم:
-و راه تخلیه خشمم، باید بریدن سر اون لعنتی باشه. نه؟
لحظه‌ای درنگ کرد و سپس بدون آنگه جوابم را بدهد عقب گرد کرده و از اتاق، خارج شد. سرم را به صندلی راک که در کنار پنجره‌ی اتاق قرار داده بودند. تکیه داده و سیگار را بین لب هایم گرفتم. با پک محکمی که به آن زدم، دست بردم و گوشی‌ام را از جیب کت خاکستری رنگم خارج کردم. دود را از سینه بیرون راندم.
خیلی کم پیش می آمد که اینگونه با خود خلوت کنم. بدون دغدغه، بدون وجود شخصی سوم بین من و تنهایی هایم. پس باید نهایت استفاده را از آن می‌بردم. با گذشت سه سال هنوز هم نتوانستم این علاقه به تنهایی را در خود دفن کنم. برعکس تمام علایق دیگرم. بر عکس تمام احساساتم و برعکس منی که در خود خفه کرده‌ام، هنوز نتوانستم این میل افراطی به تنهایی را در خود از بین ببرم و دلیل تمام موجودات زنده و غیر زنده‌ای که به دست من کشته شده‌اند آن لعنتی است. نیست؟! ‌
با باز کردن رمز گوشی، وارد فایل آهنگ‌هایم شدم. با لمس کردن صفحه‌ی گوشی، آهنگ مورد علاقه‌ام در فضای اطراف طنین انداز شد.
ما از این شهر غریبه بی تفاوت کوچ کردیم
از رفیقا زخم خوردیم تا یه روزی برنگردیم.
با پای راستم، ضربه‌ای به پارکت‌های کف اتاق وارد کرده و صندلی تکان خورد. یاد گذشته‌ها هنوز هم عذابم ‌می‌داد، اما من این عذاب را دوست داشتم، عذابی که یاد‌آوری می‌کرد هدفم چیست را دوست داشتم. عذابی که یادآوری می‌کرد چرا از ایران رفتم و دلیل تمام این تغییر ها در زندگی‌ام چیست.
فکر نمی‌کنم متنفر بودن از کسی که سبب رفتن از کشورت، از سرزمین مادری‌ات بوده، عجیب باشد. عجیب است؟
خونه‌مون رو دوشمونه ما یه آه دوره گردیم.
ما واقعا با هم چه کردیم؟
ما واقعا با هم چه کردیم؟! در میان انسان ها کسانی وجود دارند، که با ذات خرابشان قادرند جامعه‎‌ای را فاسد کنند. کسانی که از انسان بودن، تنها ظاهر و نامش را یدک می‌کشند وگرنه لجنی بیش نیستند که قادرند جامعه‌ای را کثیف کنند، کسانی که در پشت نقاب انسان بودن همچنان به ادامه‌ی زندگی می‌پردازند. امثال آدم هایی مثل من!
ما غنیمت های بی رویای این جنگ های سردیم.
زندگیمون کو؟ ببین ما کشته های بی نبردیم.
بی خبر از حال هم آواره‌‌ی دنیای دردیم.
ما واقعا با هم چه کردیم؟
تلخه اما با هم نبودیم ما آدمای شهر حسودیم.
خسته از کابوس رفتن دور از اون روزای روشن،
بی تفاوت زیر این سقف کبودیم.
به یاد ندارم، هیچگاه بنی آدمی که سعدی آن هارا اعضای یکدیگر می‌خواند، در هیچ یک از برهه های زندگی‌ام دست یاری به سویم دراز کرده باشند. نمی‌خواهم برای خود دل بسوزانم. ولی هر چه که هستیم، هیچگاه نمی‌توانیم اعضای یکدیگر شویم! و من باید بگویم حالم از این واقعیت دروغین و مضحک بهم می‌خورد.
تلخه اما با هم نبودیم ما آدمای شهر حسودیم.
خسته از کابوس رفتن دور از اون روزای روشن،
بی تفاوت زیر این سقف کبودیم.
پس بدین فرصت خنده هامو
پس بدین شادی تو صدامو
پس بدین قلب بدین قلب عشق اشنامو
لا اقل پس بدین گریه هامو.
تلخه اما با هم نبودیم ما آدمای شهر حسودیم.
خسته از کابوس رفتن دور از اون روزای روشن
بی تفاوت زیر این سقف کبودیم.
تلخه اما با هم نبودیم ما آدمای شهر حسودیم.
خسته از کابوس رفتن دور از اون روزای روشن،
بی تفاوت زیر این سقف کبودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #15
فلش‌بک (هشت سال قبل)
دست روی شانه‌ام انداخت و در حالی که با همان نگاهِ سرزنشگر در چشمانم خیره شده بود گفت:
-تا این وقت شب کجا بودی؟
آب دهانم را قورت دادم و در حالی که نگاهم به در ورودی عمارت بود، دست مهیار را گرفته و به سمت تاب رو به روی استخر کشیدم. ترس اینکه ممکن است هر لحظه حاج بابا سر برسد و بفهمد تا این موقع بیرون بوده‌ام یک لحظه هم دست از سرم برنمی‌داشت.
همراه مهیار بر روی تاب فلزی نشستیم؛ به سمتش برگشتم و در حالی که قیافه‌ی مظلومی به خود گرفته بودم، گفتم:
-با سیاوش بیرون بودیم جون داداش.
اخمش عمیق‌تر شد و در حالی که سرش را آرام به چپ و راست تکان می‌داد، گفت:
-اونوقت تا این موقع کجای این بیرونی که میگی بودین؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
-پارک بودیم. یکم خوراکی و اینا گرفته بودیم و یکی از دوستای سیاوش گیتار داشت، اون برامون میزد دیگه سرگرم شدیم گذر زمان از دستم در رفت.
زبانی روی لب‌هایش کشید و تکیه داد به پشتی تاب و دست به سینه خیره شد به آب های استخر که زیر نور ماه بسیار زیبا به نظر می‌رسیدند. می‌دانستم او را به دردسر انداخته‌ام و مجبور شده است به خاطر بی‌مسئولیتی من دروغ بگوید.
با طولانی شدن سکوتش، دست روی شانه‌ی عضلانی و محکمش گذاشتم و در حالی که سعی داشتم با شیطنت دلش را نرم کنم گفتم:
-خان داداش مارو باش، نچ نج زشته والا تو باید الان زنو بچه داشتی، خجالت نمی‌کشی با من قهر کردی؟
اخمش عمیق‌تر شد و زیر لب غرید:
-مهراب می‌زنم تو دهنتا.
با شیطنت، دست دیگرم را هم روی شانه‌اش گذاشتم و در حالی که شانه‌هایش را می‌مالیدم گفتم:
-اختیار داری داداش. پیش شما گردنمون از مو هم باریکتره.
دست‌هایم را پس زد و با بدخلقی گفت:
-نمی‌تونی با این زبون ریختنا خودتو نجات بدی خوب شد، حاج بابا نفهمید الان اومدی وگرنه باید به جای اینکه الان باهات سر و کله بزنم می‌رفتم برات قبر بخرم.
اخم کم‌رنگی روی پیشانی‌ام نشست، می‌دانستم این سخت‌گیری های مهیار به خاطر خودم است، لیکن واقعا از دست حاج بابا و قوانینش به ستوه آمده بودم.
-داداش من که بچه نیستم...
حرفم را قطح کرد و در حالی که سعی می‌کرد مرا ناراحت نکند دست روی شانه‌ام گذاشت و با لحنی آرام گفت:
-تو هنوز نوزده هم سالت نشده مهراب. اینو بفهم و لطفا رفت و آمدت رو سر و سامون بده.
نفسم را کلافه از سینه بیرون رانده و با تکان دادن سرم بحث را تمام کردم. حوصله‌ی بحث کردن با مهیار را نداشتم، حداقل اکنون که به شدت خسته بودم. زیر لب شب ‌بخیری گفتم و بلند شدم به سمت عمارت به راه افتادم. با اینکه یک‌سال از دوستی من با سیاوش می‌گذشت اما هنوز هم حاج بابا روی او حساس بود و هیچ‎‌جوره هم قبول نمی‌کرد حداقل بیشتر با او و خانواده‌اش که هنوز حاج بابا آن‌ها را ندیده بود؛ آشنا شود.
کلا عقایدش این‌گونه بود، از وقتی بچه بودم همیشه یک فرق اساسی با دوستان و همسن و سال هایم داشتم آن هم این بود که من نمی‌توانستم آزاد بگردم، نمی‌توانستم با هیچ دختری دوست شوم یا دوستان زیادی داشته باشم، خسته بودم از عقایدی که حاج بابا به زور به من تحمیل می‌کرد. بعد از مردود شدن در کنکور این سخت‌گیری ها بیشتر هم شد، و زمانی هم بدبختی هایم به نقطه‌ی اوج رسیدند که حاج بابا گفت یا باید دوباره در کنکور شرکت کنی یا نزد من در نمایشگاه فرش کار کنی.
از آن‌جایی که علاقه‌ای به درس خواندن نداشتم، کار کردن در نمایشگاه فرش و تحمل بیست و چهار ساعته‌ی حاج بابا را به شرکت دوباره در کنکور ترجیح دادم.
بی سر و صدا وارد اتاقم شدم، پس از تعویض لباس‌هایم روی تخت افتاده و زود خوابم برد. غافل از فرداهای شومی که برای خود رقم زدم.
با نور مستقیمی که چشمانم را نشانه رفته بود، آرام پلک‌هایم را که کمی متورم شده بود از هم فاصله دادم. سرم را به خلاف جهت نور چرخانده و هم‌زمان با کشیدن دست‎‌هایم به طرف راست و چپ، کش و قوسی به بدنم داده و با حالتی کرخت، روی تخت نشستم. دستم را بالا آورده و کمی چشمانم را مالیدم.
نگاهی به ساعت کرده و با دیدن عقربه های ساعت که هفت و نیم را نمایش می‌دادند، آهی از سر ناچاری کشیده و از روی تخت پایین آمدم و مستقیم به سمت در راه افتادم.
پس از شستن دست و صورتم با آب سرد، کمی سرحال‌تر شدم؛ مجددا وارد اتاقم شدم و مشغول پوشیدن لباس هایم شدم.
سرم کمی درد می‌کرد و می‌دانستم منشأ آن بی‌خوابی است ولی چاره‌ی دیگری نداشتم و باید همراه حاج بابا به نمایشگاه می‌رفتم.
پس از پوشیدن لباس‌هایم که شامل یک پیراهن آبی کمرنگ و شلوار پارچه‌ایِ سرمه‌ای بود، کیف پول و گوشی‌ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
همه پشت میز صبحانه نشسته بودند و طبق معمول من آخرین نفر بودم. لبخندی روی لب نشانده و با صدایی رسا، سلام و صبح بخیری رو به جمع گفتم.
همه جوابم را دادند، مهیار از پشت عینک طبی‌اش نگاهم کرد و بدون هیچ‌حرفی به صبحانه خوردنش ادامه داد. شانه‌ای بالا انداختم و صندلی کنار او را اِشغال کرده و من هم مشغول خوردن صبحانه شدم.
درابه‌ی نمایشگاه را با ریموت بالا داده و منتظر ورود حاج بابا شدم. با دوستش، دست داد و به سمتم آمد؛ سری تکان داد و با گفتن "بسم الله" زیر لب، وارد نمایشگاه شد. به تبعیت از او "بسم الله" زیر لب گفته و پشت سرش وارد شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #16
(زمان حال)
پا روی پا انداخته و با صدایی آرام و خش‌دار لب زد:
-از طعمه چه خبر؟
دست به سینه و با پاهایی که به عرض شانه هایش از هم فاصله داشت؛ جلوی او ایستاده بود.
-به خیال خودش آزاد شده؛ نمی‌دونه تازه افتاده تو قفس.
لبخندی لب هایش را زینت بخشید. یک چشمی که برایش مانده بود را چرخاند و با تکان ریزی که به سرش داد، گفت:
-خوبه، همونطور که می‌خواستم. بازی رو براش جذاب کنید نمی‌خوام گربه‌ی احمقم از این بازی خسته بشه.
در حالی که جرئت نگاه کردن به چشم‌بند چشم چپش را نداشت، سرش خم کرده و لب زد:
-چشم، امر، امر شماست.
پوزخندی روی لب‌هایش نشست و مگر می‌شود امر، امر او نباشد؟! بعد از آن همه پیچ و خمی که در ذهن و زندگی آن ها ایجاد کرده بود باید هم خودش آمر تمام اوامر اجرایی این هزار تو، باشد.
چشمش را بست و سرش را به صندلی چرمی که بر روی آن ساکن شده بود تکیه داد. و اجازه‌ی خروج آن روباه صفت را داد. روباه صفت؟! نه این کلمه کوچکتر از آن است که وسعت پستی آن موجود دو پا که نام انسان را یدک می‎کشد، بیان کند. هر چند از اویی که زیر دست آن روباه پیر آموزش دیده بود نباید بیشتر از این انتظار انسانیت را داشت!
از آن طرف یکی دیگر از مهره های این بازی، می‌شود گفت مهره‌ی اصلی این بازی، چشمان نا امیدش، به سقف سفید رنگ اتاق دوخته شده بود. هر لحظه منتظر بود، انتظار مرگ بدترین حسی بود که او در این سی و سه سال زندگی تجربه‌اش کرده بود. خسته شده بود از این اتاق، از این به تخت بسته بودن. خسته بود از زنجیر که پاهایش را به اسارت تخت، درآورده بود. خسته بود ازخسته شدن و نا امیدی. و همدم ظالم تمام سکانس های این سه سالش عذاب وجدانی بود که دامن‌گیر قلب و ذهنش و تمام احساساتش بود.
یادش به سه سال پیش، زمانی که به گمانش این بازی شروع شد؛ کشیده شد.
«-نه ولم کن، تورو خدا. خواهش می‌کنم. من...من...لعنتی من دخترم! نمی‌تونی اینجوری نابودم کنی. تورو خدا ولم کن...
-من دوستت دارم احمق، میفهمی این رو؟ می‌تونی درک کنی؟ نه لعنتی نه نمی‌تونی. چون تو اون آشغال رو دوست داری. ملودی تو نمی‌تونی به جز من مال کسی باشی. نمی‌تونی! »
نشد، مال کسی نشد لیکن نتوانست او را از آن خودش هم بکند. با تیر کشیدن قلبش، دست بر آن نهاد و چشمانش را بست. سیبک گلویش بالا و پایین شد، و مگر می‌شود با یادش بغض نکند؟! با تمام بدی هایش، باز هم عاشق بود. و از یک عاشق؛ باید انتظار هر چیزی را داشت. هر چیزی!
***
چشمانم را در کاسه چرخانده و کلافه به میلاد که همچنان درگیر انتخاب گوشی بود نگاه کردم. نگاهی به ساعت دایره‌ای شکل ساده‌ای که از دیوار نسکافه‌ای رنگ مغازه گوشی فروشی، آویزان بود نگاه کردم. نیم ساعت مانده بود به چهار. و ما یک ساعت و نیم دیگر با مهیار نامی که وکیل حاج علی بود، قرار ملاقات داشتیم. سعی کردم راه ورود نگرانی به جانم را ببندم. هنوز چیزی مشخص نبود من بیهوده اضطراب داشتم.
انگشت شصتم را روی لب تحتانی‌ام کشیده و اخم هایم غلیظتر شد. میلاد با نگاهی به چهره‌ام میزان کلافه بودنم را فهمید و بالاخره رضایت داد همان گوشی سامسونگ اس هشت را خریداری کند.
با خارج شدن از مغازه، به سمت ماشینی که دو ساعت پیش از نمایشگاه دوست قدیمی میلاد خریده بودیم رفتم. پرادوئه مشکی رنگ.
نشستم پشت رول، میلاد نیز در جلوی ماشین را باز کرده و سوار شد. سویچ را چرخانده و پس از روشن شدن ماشین دنده را از حالت اتوماتیک خارج کردم. به سمت عمارت راه افتادم.
تا رسیدن به مقصد حرفی میانمان رد و بدل نشد. از نگاه میلاد به کوچه و خیابان های اطراف پیدا بود که در فکر و خیالاتش غرق است و فهمیدن اینکه سوژه‌ی فکر و خیالاتش چیست، کار دشواری نبود.
ماشین را جلوی دروازه‌ی رنگ و رو رفته‌ی عمارت پارک کردم و پس از خاموش کردنش با میلاد پیاده شدیم. با فشردن شاسی آیفون، پس از چند لحظه در با تیکی باز شد. دیروز میلاد پیرزنی را که از بچگی می‌شناخت و قبلا هم برای آنها کار می‌کرد را برای انجام کارهای خانه آورده است که البته دو دخترش نیز همراه او هستند. وارد حیاط عمارت شدیم. با بستن در پشت سرم به سمت ساختمان عمارت به راه افتادیم. فکرم درگیر برگه هایی بود که برای دادن وکالت تام شرکت از طرف حاج علی دستور تنظیم‌شان صادر شده؛ بود. منی که تجربه‌ای در اداره امور شرکت ندارم، کمی استرس گرفته‌ام لیکن میلاد برعکس من، بسیار خونسرد به نظر می‌رسد. هرچند چهره من نیز چیزی جز این نشان نمی‌دهد لیکن، من نمی‌توانم خود را نیز فریب دهم. دختر کوچک باجی، در ورودی عمارت را باز کرد و من و میلاد پس از دادن سلامی به او وارد خانه شدیم. سر به زیر و آرام سلامی کرد و پس از وارد شدن ما در را بست. دخترکی شانزده ساله با چشمانی عسلی رنگ که هر بار دیدنشان زیباترین خاطرات زندگی‌ام را برایم تداعی می‌کرد که اکنون برایم چیزی جز عذاب نبودند.
در این یک هفته‌ای که از زمان آزاد شدنمان از زندان می‌گذرد کار های زیادی انجام داده‌ایم، عمارت را به شکل زیبایی دکور کرده و حیاط عمارت را هم درست کرده‌ایم. وارد سالن دایره‌ای شکل عمارت شدیم. کف سالن را که سنگ های مرمر سفید پوشانده بودند، از تمیزی برق می‎زد. مبلمان سلطنتی طلایی رنگی که به طرز زیبایی در سالن چیده شده بودند، بخشی از دکور سالن پذیرایی بود. پنجره های قدی که به حیاط بزرگ عمارت دید داشتند. با پرده هایی قرمز، با طرح های طلایی رنگ پوشانده بودیم که البته اکنون پرده ها کنار کشیده شده بودند.
دکور سالن سرسرای طبقه بالا نیز مشابه اینجا بود. که البته اتاق های من و میلاد نیز دکور شدند.
با میلاد به سمت مبل ها رفتیم و با نشستن بر روی مبل ها، میلاد گفت:
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #17
-عجیبه هنوز مهیار نیومده.
سری تکان دادم و با گفتن "هوم"ی حرفش را تایید کردم. دختر بزرگ باجی، با سینی در دست وارد سالن شد. سلام آرامی زیر لب گفته و خم شد سینی را که دو فنجان قهوه‌ی بر روی آن قرار داشت، جلویم گرفت. تشکری زیر لب گفته و یکی از فنجان های قهوه را برداشتم.
میلاد نیز فنجان قهوه خودش را برداشت. و دخترک باز به آشپزخانه برگشت. فنجان داغ قهوه را بر روی عسلی کنار مبل قرار داده و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. دلم اندکی تنهایی می‌خواست. همین اندازه که بشود کمی خود را پیدا کنم کافی است. اتفاقات این یک هفته‌ی گذشته کمی مرا خسته کرده است. نه از نظر جسمی، بلکه از نظر روحی خسته‌ام. ذهنم خسته است. و فکر می‌کنم بشود با اندکی خلوت کردن، این خستگی را رفع کرد.
آرام لای پلک هایم، را باز کرده و به میلاد که با حالت پوکر به من می‌نگریست، نگاه کردم. سوالی سرم را تکان داده و زیر لب گفتم:
-چه مرگته؟
لب هایش باریک‌تر شد و گوشه چشم هایش چین خورد. مثل همیشه از حالت چهره‌اش خنده‌ام گرفت. و طبق عادت دستم را بلند کرده و انگشت شصتم را روی لب زیرینم کشیدم. با دیدن حرکت همیشگی من تاک ابرویی بالا انداخت و گفت:
-به چی فکر می‌کردی؟
بدون آنکه حالت خونسرد چهره‌ام تغییر کند، سری تکان دادم و با گرفتن نگاهم از او خم شدم و فنجان قهوه‌ام را از روی میز برداشتم، شانه‌ای بالا انداخته و گفتم:
-به اینکه دلم یکم تنهایی می‌خواد.
مانند خودم با بالا انداختن ابرویی پرسید:
-تنهایی چرا؟
-باید دلیل خاصی داشته باشه؟
باز همان حالت پوکر را به چهره‌اش گرفت و گفت:
-مهراب من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم.
سری تکان دادم و با خوردن کمی از قهوه‌ام آرام گفتم:
-چیز مهمی نیست میلاد. اتفاقات هفته گذشته کمی ذهنمو خسته کرده. یه ذره تنها باشم اوکی میشم. می‌دونی از این اخلاقای سگی زیاد دارم. بیخیال.
سری تکان داد و با نگفتن حرفی دیگر، مرا از خودش متشکر کرد. زیرا که اکنون هیچ حوصله‌ی حرف زدن نداشتم. و می‌خواستم این چند دقیقه‌ای که تا رسیدن مهیار، وقت داشتم. به آرام کردن خویش بپردازم. آرام کردن که نه! حداقل کمی حوصله برای گوش دادن به حرف های مهیار، و البته گفتن چند کلامی انرژی ذخیر کنم.
مهیاری که از همان لحظه‌ای که اسمش را شنیده‌ام فکرم را درگیر کرده است. مهیاری که هم می‌خواهم، کسی که من فکر می‌کنم باشد و هم می‌خواهم نباشد. مهیاری که تا کنون، جرئت پرسیدن فامیلی‌اش را از میلاد نداشته‌ام. مهیاری که حدس می‌زنم...همان برادر بی‌معرفت خودم باشد!
مقدار باقی مانده‌ی قهوه‎‌ام در فنجان را یک نفس خورده و پس از گذاشتن فنجان بر روی میز، سر بلند کردم و به میلادی که با اخمی که جزو لاینفک صورتش بود، تکیه داده بود به پشتی مبل و دو انگشت وسط و اشاره‎‌اش را به حالت عمودی روی پیشانی‌اش می‌کشید. به سمت جلو خم شدم. آرنج های هر دو دستم را بر روی زانوهایم قرار داده و با دوختن نگاهم به چهره‌ی اخمویش، آرام گفتم:
-میلاد!
نگاهش را از سقف پوشیده از کناف گرفته و در نگاهم دوخت. سوالی پلک زد و تکان ریزی به سرش داد. زبانی روی لب هایم کشید و با تردید لب زدم:
-میلاد فامیلی این وکیلتون چیه؟
اخمش کمی عمق گرفت و از آن حالت لم داده خارج شد و صاف نشست. دهن باز کرد و خواست چیزی بگوید که صدای زنگ در، حرفش زنده نشده، خفه کرد. میلاد نگاه از من گرفت و بلند شد. کلافه چشم هایم را بستم . نفسم را کلافه از سینه بیرون راندم و بلند شدم.
دختر کوچک باجی، که جانا نام داشت، در ورودی عمارت را باز کرد و با ظاهر شدن قامت مهیار نامی که یک هفته‌ی آزگار است که فکرم را درگیر کرده، سیبک گلویم بالا پایین شد و مگر بازی‌ات گرفته است خدایا؟! چشمانم را با درد بر روی مهیار بستم و مگر از من خوش شانس تر بر روی این کره‌ی خاکی زندگی می‌کند؟! میلاد که متوجه قیافه بهت زده‌ی مهیار نشده بود، دستش را جلو برد و با لحنی محکم گفت:
-خوش اومدین جناب آرسته...
حرفش را نصفه رها کرده و به ثانیه نکشید که، نگاه شوکه‌اش به سمت من برگشت. چشمانم بسته بود و تمام حرکاتش را می‌توانستم ببستم، آرام چشمانم را باز کردم. نگاهم را در نگاهش دوختم و مگر می‌شود میلاد نفهمد دیدن مهیار تا چه اندازه داغونم کرده است؟! نگاه شوکه‌اش را از من گرفت و باز به مهیار نگاه کرد. مهیاری که در زندگی داغون من، نقش برادر بزرگم را ایفا می‌کرد و دقیقا در بدترین برهه‌ی زندگی‌ام بزرگتر بودنش یادش رفت.
نگاه از نگاه دلتنگ مهیار گرفته و باز در قالب منجمدم فرو رفتم. یک قدم به سمتش برداشته و با دراز کردن دستم به سویش با لحنی عاری از هر حسی گفتم:
-سلام جناب. خوش اومدین. مهراب آرسته هستم. و شما؟
گیج و سرگردان نگاه شوکه‌اش را به دستم دوخت و پس از مکث نسبتا طولانی، دستش را در دستم نهاد، و مگر امکان دارد این دل لامذهب نلرزد برای آغوش برادری که سه سال است حتی ندیدمش؟! و تظاهر به نشناختن کسی که بیست و پنج سال از زندگی‌ام را با او گذرانده‌ام می‌شود قلبم را سلاخی نکند؟!
سنگینی نگاه بهت زده‌ی میلاد را حس می‌کردم لیکن به آن نیز بی‌توجه بودم. با فشار ریزی که به دست مهیار وارد کردم، به خودش آمد. چشمانش را لحظه‌ای بست و او نیز دستم را فشرد و آرام و با لحنی پر از دلتنگی گفت:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #18
-خوشوقتم؛ مهیار آرسته هستم. وکیل خانواده کیهانی.
سری تکان دادم و بی میل دستم را از دستش خارج کرده و به سمت میلاد برگشتم. نگاهش همچنان متعجب بود و چشمان گردش روی چشمانم نشانه رفته بودند. اخمی ریزی روی پیشانی‌ام نشست که باعث شد میلاد به خودش آید. تکانی خورد و چشمانش به حالت عادی برگشت. به سمت مهیار رفت و به گرمی به او خوش‌آمد گفت. البته جواب های کوتاه و حواس پرت مهیار، خبر می‌داد هنوز در شوک به سر می‌برد. درست مانند من! منی که با وجود اینکه می‌دانستم شاید مهیاری نامی که از قضا وکیل هم بود، همان برادر خودم باشد. باز هم از دیدنش شوکه شدم. او که فکر می‌کرد من هنوز در زندان هستم، جای شکرش باقی است، فقط شوکه شده است.
با تعارفات زیاد میلاد، مهیار به سمت پذیرایی رفت. من نیز خواستم به دنبالش بروم که بازویم اسیر دست میلاد شد و صدای پر از حرصش در گوشم طنین انداز شد:
-مرتیکه تو چرا نگفتی مهیار داداشته؟
انگشت شصتم را روی لب پایینم کشیده و با خونسردی که در آن شرایط از من بعید بود گفتم:
-خودمم نمی‌دونستم. قبل از اومدنش می‌خواستم همینو ازت بپرسم که نشد...بیخیال مهم نیست!
با حرصی که باز هم مرا به خنده می‌انداخت گفت:
-می‌زنم تو دهنتا! برو برای یکی این خونسرد بازی هارو درآر که توئه خرو نشناسه!
لبخندی کوچکی که روی لبم نشست، با کشیده شدن انگشت اشاره‌م به لب پایینم، از بین رفت سری تکان داده و گفتم:
-اوکی میلاد اوکی. بیا الان بریم مهمونمون تنها نمونه.
میلاد چندبار زیر لب، واژه‌ی مهمان را تکرار کرد و سپس با کشیدن نفس عمیقی سرش را تکان داد و گفت:
- اوکی بریم.
شانه به شانه‌ی میلاد از دو پله‌ی جلوی پذیرایی بالا رفته و وارد پذیرایی شدیم. مهیار نشسته بود و آرنج هر دو دستش روی زانوهایش و سرش پایین بود.
با تمام وجود دلم پر می‌کشید برای تمام شب نشینی های برادرانه‌مان. برای تمام آن لحظاتی که سر به سر هم می‌گذاشتیم و حتی اگر سنگ شوم مگر می‌شود دل بکنم از او و حتی...خانواده‌ای که سه سال است وجود مرا قبول ندارند؟!
میلاد همانطور که به سمت مبل ها می‌رفت گفت:
-خیلی خوش اومدین جناب آرسته.
با شنیدن صدای میلاد سر بلند کرد. نگاهش در نگاهم قفل شد و من بی‌تفاوت نگاه از نگاه پر از خواهش و اشتیاقش گرفتم. حرف نگاهش را درک نمی‌کردم. بر روی مبل دو نفره کنار میلاد نشستم. او نیز مقابلمان روی مبلی سه نفره نشسته بود. سنگینی نگاهش را همچنان حس می‌کردم و صدایش در گوشم طنین انداز شد که در جواب میلاد گفت:
- تشکر. خوش باشین جناب کیهانی. کیهانی بزرگ سلام رسوندن.
میلاد سری تکان داده و لبخندی مهمان لب هایش شد. همان لحظه، جانان، دختر بزرگ، باجی با سینی قهوه در دستش وارد پذیرایی شد. سلام آرامی گفت و به مهیار خوش آمد گفت. سپس مقابلش خم شد و به او قهوه تعارف کرد. مهیار با لبخند جذابی، تشکری کرد و فنجان سفید قهوه را برداشت. جانان به سمت ما آمد و قهوه هایی که تازه آورده بود را تعارف کرد و فنجان هایی که روی عسلی بودند را برداشت و آن هارا روی سینی قرار داد و سپس راه رفتن به آشپزخانه را در پیش گرفت.
سنگینی نگاهش را حس می‌کردم و تا کی می‌توانستم به چشمان دلتنگش نکاه نکنم؟! با شنیدن صدای میلاد نیم نگاهی به چهره‌اش کردم. اخم همیشگی روی صورتش بود و نگاه خیره‌اش مستقیم روی صورت مهیار بود.
-پدرم گفت که شما برگه هایی تنظیم کردین که بر اساس اونا حق و حقوقی به ما تعلق می‌گیره. می‌تونم اونارو ببینم؟
بالاخره سد مقاوتم شکست و نگاهم قاب صورت جذابش که بی شباهت به چهره‌ی خودم نبود، شد. در آن کت و شلوار مشکی رنگ، جذابتر از همیشه به نظر می‌رسید. لبخندی زد و با گفتن "حتما" کیف سامسونت مشکی رنگی را که کنارش روی مبل قرار داشت. روی زانو هایش قرار داد و با باز کردن زیپ آن، چند برگه را که به تخته‌ی شاسی مشکی رنگی وصل بودند. بیرون آورد. دستم را بلند کرده و انگشت شصتم را روی لبم کشیدم. نگاهش به سمت دستم کشیده شد و لبخند محوی را که روی لبش نشست، چه تعبیر کنم؟!
اخم هایم در هم شد و کمی به سمت جلو خم شدم و آرنج هر رو دستم را روی زانو هایم قرار دادم. کیف سامسونت را مجددا روی مبل قرار داد و تخته‌ی شاسی را جایگرین آن کرد. خودکار کلیکی خوش‌نویسش را که قالب طوسی داشت از جیب کت مشکی رنگش بیرون آورد و با امضایی که پای اوراق زد، بلند شد و همانطور که تخته شاسی در دستش بود به سمت ما آمد. خم شد و تخته را جلوی میلاد روی عسلی قرار داد و گفت:
-من سند رو تنظیم کردم. جناب کیهانی بزرگ هم اسناد رو خوندن و امضا کردن. مونده امضای شما ها. البته این اوراق اسنادیه که با امضاش شیش قطعه زمین و دوتا ماشین سواری و یه شعبه‌ی رستوران توی تهران، به نامتون میشه. برای واگذاری سهام شرکت باید بیاید به هیئت امنای شرکت و اونجا کارا رو درست کنیم.
با فشاری که به انتهای خودکار وارد کرد. نوک آن به داخل قالبش برگشت. صاف ایستاد و همانطور که به سمت مبل می‌رفت خودکار را در دست تکان داد و ادامه داد:
-با امضای این برگه ها به صورت رسمی شما دو نفر اختیار دار بیشتر دارایی حاج علی می‌شین. منتهای مراتب شما بدون اطلاع همیدیگه حق انجام هیچ‌کاری رو ندارید. قرار داد یا خرید و فروش ملک یا هر چیز دیگه‌ای ، باید با رضایت هر دو نفرتون صورت بگیره. متوجه حرف های من هستین؟
میلاد سری تکان داد و با اشاره‌ی دستش به فنجان قهوه‌ی مهیار گفت:
-بله. بفرمایید تا ما این اسناد رو یه نگاهی می‌ندازیم، شما قهوه‌تون رو میل کنید.
مهیار تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد و فنجان قهوه‌اش را از روی عسلی کنار مبلش برداشت. زیرچشمی حواسم به تمام حرکاتش بود.
-مهراب!
به میلاد نگاه کردم و سوالی چشمکی زدم و سرم را تکان ریزی دادم. تخته‌ی شاسی را برداشت و با اشاره‌ای که به آن کرد. گفت:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #19
-بیا داداش بیا ببینیم چیکار باید بکنیم.
بلند شدم و با سه قدم بلند خود را به او رساندم. کنارش روی مبل دو نفره نشسته و نگاهپ3
م را به برگه هایی که در دستش بودند، دوختم.
برگه‌ی دوم را نیز خواندم، اخمی کمرنگی روی پیشانی‌ام نشست و نگاهم را از برگه ها گرفته و به مهیار دوختم، نگاهش مستقیم روی من بود. و باری دیگر حرف نگاهش مرا گیج کرد. برگه ها را به دست میلاد که مثل اخم هایش کمی جمع شده بود دادم و با تکیه دادن به پشتی مبل آرام و با لحنی محکم گفتم:
-توی این برگه ها به طور واضع گفته با امضای اینا، بیشتر دارایی های حاج علی به ما دو نفر تعلق می‌گیره، در حالی که حاج علی گفته بود که به ما وکالت تام الاختیار میده...
حرفم را قطح کرد و گفت:
-بله همینطوره. حتی من اسناد اون وکالتنامه رو هم تنظیم کرده بودم. منتها حاج علی چند روز پیش به بنده زنگ زدن و گفتن که می‌خوان کلا همه‌ی دارایی هاشون رو به شما واگذار کنن.
میلاد برگه ها را روی تخته‌ی شاسی قرار داد و با گذاشتن تخته‌ بر روی عسلی، مانند من تکیه داد و گفت:
-چرا؟
مهیار فنجان قهوه‌اش را بر روی عسلی قرار داد و با چرخاندن نگاهش بین ما گفت:
-ببینید، وکالت تام الاختیار حتی اگر بلا عزل باشه، بعد از فوت موکل، وکالتنامه به طور کل باطل می‌شه. کیهانی بزرگ هم، جهت پیشگیری از هر گونه مشکلی در آینده برای شما، خواستن که سهام رو واگذار کنن.
میلاد سری تکان داد و نگاهش به سمت من برگشت، اخم کمرنگی روی پیشانی‌ام خودنمایی می‌کرد. نمی‌دانم به چه دلیل ولی دوست نداشتم، من نیز در آن سهام شریک شوم. هر چه باشد آن سهام، تماما حق میلاد بود. دستم را بلا برده و انگشت شصتم را روی لب زیرینم کشیدم. نگاهم را از میلاد گرفته و به مهیار دوختم. نگاهش به من بود. سعی می‌کردم هیچ حسی در چشمانم نباشد و حتی در لحن صدایم.
-می‌خوام اول حاج علی رو ببینم بعد شاید این اوراق رو امضا کردم.
صدای معترض میلاد بلند شد:
-مهراب...
دستم را بالا آورده و با چرخاندن صورتم به سمت او لبخندی زدم و گفتم:
-لطفا جلومو نگیر داداش.
چیزی نگفت و با حرص نگاهم کرد. همان حالت همیشگی را به چهره‌اش گرفته بود. و باز مرا به خنده انداخت. لبخندی کمرنگی را که روی لبم نشست با کشیدن انگشت شصتم بر روی لبم از بین بردم. میلاد، با همان نگاه حرصی سری تکان داد و با امضا کردن پای آن اسناد، را امضا کرد.
میلاد خودکار و تخته‌ی شاسی را بر روی عسلی قرار داد و با دوختن نگاهش به مهیار گفت:
-جناب آرسته، شما توی این هفته، بعد از چهارشنبه کی وقت خالی خواهید داشت؟
مهیار سری تکان داد و با دوختن نگاهش به میلاد گفت:
-راحت باشید لطفا، همون مهیار خوبه.
میلاد لبخندی زد و مهیار ادامه داد:
-برای پنج شنبه پنج عصر در خدمتم.
میلاد لبخندی زد و گفت:
-اوکی پس مهیار جان. ما پنج شنبه عصر مزاحمت می‌شیم.
مهیار با برداشتن کیف سامسونت مشکی‌اش بلند شد و با لبخند گفت:
-خوشحال می‌شم باز ببینمتون آقایون. و البته همون پنج‌شنبه هم میریم شرکت و سهامش رو به شما واگذار می‌کنیم.
سپس به سمتمان آمد، من و میلاد ایستادیم و مهیار نیز مقابلمان ایستاد. ابتدا دستش را به سمت میلاد گرفت و گفت:
-فعلا با اجازه من رفع زحمت کنم.
میلاد دستش را گرفت و با تکان که به دستش داد گفت:
-خوشحال می‌شدم برای شام پیش ما بمونی مهیار جان.
لبخند مهیار عمق گرفت و گفت:
-منم همینطور. منتها چند تا کار مهم دارم. یه وقت دیگه مزاحمتون می‎شم.
میلاد با لبخندی عمیق سرش را تکان داد و گفت:
-تا باشه از این مزاحمتا.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
91
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
241
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین