. . .
تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
k047932_.gif
نام کتاب: دادگاه سرنوشت
به قلم: رمیصا.پَکس
ژانر: عاشقانه، معمایی، پلیسی
خلاصه:
مهره هایی سرگردان در شطرنج زندگی. مهره هایی که هر کدام به خیال خود امپراطوری را رقم زده‌اند، غافل از این که تمامشان مهره های دست یک نفر هستند. همان یک نفر که با هر حرکت دستش، زندگی یکی را تغییر می‌دهد. دادگاهیست بسی ناعادلانه این دادگاه سرنوشت. مهراب آرسته، مردی رو دست خورده که پس از سه سال حبس، اکنون بازگشته است آمده که تمام صفحه‌ی شطرنج را به آتش کشد. صفحه‌ای که سه سال از زندگی‌اش را به تباهی کشید غافل از نفرت خفته در دل پاک دخترکی که مهراب همان سه سال پیش، هست و نیستش را به تباهی کشید. هیچکدامشان نمی‌دانند که ربطشان به زندگی یکدیگر چیست. نه میلادی که بیگناه عزیز کرده‌اش را از دست داد، نه مهرابی که به جرم عشق, سه سال از زندگی‌اش نابود و تمام هستی از را از کف داد و نه واتوگارویی که ناخواسته دختر بد شد. جرمشان چیست؟ بازیکن اصلی این بازی کیست؟! سرانجمشان...
سرانجام تمام مهره های این بازی در میان پر*ده‌ای از مه غرق است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #3
مقدمه:
در سکوت دادگاه سرنوشت
عشق، بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد؛ دلداده ها از هم جدا
وای بر این، حکم و قانون زشت

* سخن نویسنده: شخصیت های مهراب، میلاد، حاج علی و واتوگارو الهام گرفته از شخصیت هایی واقعی هستند اما اتفاقات به وجود آمده میان آن ها ساختگی است. سایر تشابه اسمی تصادفی است *
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #4
(دانای کل)

چشم ها خیره‌ی صورتش بود؛ با کشیده شدن انگشتان کشیده اش بر روی سیم های گیتار، و پیچیدن صدای ریتم در چهاردیواری بند، سکوتی سنگین فضای اطراف را احاطه کرد. تمام افراد حاظر در آن جمع ایمان داشتند که صدای او جادو دارد معتقد بودن که تمام حرفایی که در قالب آهنگ تحویل گوش های آنها می دهد تمام زندگی و دلشکستگی های این پسر را به رخ می‎کشد! می دانستند که این پسر با تمام سن کمش روحش پیر شده! آری د*ر*د عشق، قلبش را از بیخ و بن خشکانده است! و این سه سال حبس روحش را در قفس کینه و نفرت زندانی کرده است.
چشمان دریایی رنگش همانند همیشه موقع خوانندن آهنگ بسته بود. و اخم عمیقی روی پیشانی‎اش اعلام می‎داشت باز در خاطرات گذشته‎اش غرق است. گذشته‎ای که راز هایی خونین در خود نگاه داشته. گذشته ای که بسیار دل ها در آن شکسته. گذشته‎ای که خانواده‎اش را از او گرفت. گذشته‎ای که عشقش را به نفرت تبدیل کرد. گذشته‌ای که سکه‌ی یک رو است و روی دیگر آن...
آتش انتقام وجودش را آنقدر سوزانده بود که اکنون جز خاکستر چیزی از اون باقی نمانده؛ چیزی در وجودش وجود ندارد که او به امید آن ادامه دهد؛ و دست به خودکشی زد زمانی که فهمید حتی خانواده‌اش نیز او را نمی‌خواهند. کسانی وجودش را تکذیب کردند که او حاظر بود بوی تنشان را به جای اکسیژن استشمام کند.
سه بار خودکشی ناموفقی که در این سه سال حبس داشته است، به او فهمانده که حتی خدا هم او را نزد خود نمی خواهد. با یادآوری آن خاطرات باز هم رد انگشتان پدرش روی صورتش سوخت. جالب است که با گذشت سه سال، هنوز هم آن سیلی که پدرش، کوه استوار زندگی‎اش، اسوه‎ی تمام حرکات زندگی اش در آن روز کذایی بر گونه او نواخت، نتوانسته است فراموش کند. و با هربار یاداوری آن سیلی، سوزشش را در قلبش حس می کند. اخباری که در این سه سال به گوشش رسیده بود، او را نابود تر از کوه عشقی که سه سال پیش در قلبش آوار شده بود کرده است. نابود تر از وجود خانواده‌ای که سه سال است برای او وجود ندارد. یا شاید او برای آن‎ها وجود ندارد. داغون است داغون تر از احساسی که ناجوانمردانه آن را به یغما برده‎اند.
با پیچیده شدن صدایی که سه سال است آرامش روح و روان تمام افراد زندان است، چشمان خیلی‎ها بسته شد. خیلی‎ها بغضی عمیق در خانه گلویشان مهمان شد. خیلی‎ها موج اشک بر ساحل چشمانشان و گونه‎هایشان نشست.
_بزن بزن بزن ضربش به من خورد ما که دنیامونو باختیم اینم می‎گیم سگ خورد.
تموم عکسامونو زدم رو دیوارای بند هست امشب عروسیته؟ حیف که دست و بالم بستس.
آنقدر این آهنگ را در تنهایی و شلوغی خوانده بود که تمام هم‎بندی هایش آن را حفظ بودند. درست از دو سال پیش، آن زمان که او در آن شب کذایی دست به خودکشی زد.
_حلالم کن میترسم نبینمت دیگه طاقتم توی این سلول بریده خودم خاطره می‎ساختم خاطره‎هام گم‎شد؛ گریه هام سوژه‌ی حرف مردم شد.
تمام خاطراتش همچون فیلمی در تئاتر چشمانش در حال پخش بودند؛ اجرایی که همچون مته‎ای در حال سوراخ کردن دیوار‎های مغزش بود.
_کلاغ پر مامان بابا که پر، رو بلندی وایستادم یه حسی بم میگه بپر!
از میان تمام این خاطرات منفور، سیلی که از پدرش خورد؛ و ترد شدنش از کانون گرم خانواده بیشتر از همه عذابش میداد بیشتر از ضربه‎ی عمیقی که بر زندگی اش وارد کردند.
_درد ضربه های رفیق د*ر*د خونابه ها و تیغ همون د*ر*د هایی که منو تا خودکشی کشید دقیق!
آری د*ر*د آورتر از ترد شدنش از خانواده، ضربه ای بود که از رفیقش خورد؛ ضربه‎ای که به شدت کاری بود. ضربه ای که بذر شک را از سه سال پیش نسبت به تمام افراد اطرافش در دلش کاشته است.
چشم‎های دریایی رنگش باز شد و خیره شد به پنجره‎ای که تصویر آسمانی تیره را در آغو*ش گرفته بود. خودش در آن چهار دیواری که کثیفی از سر و رویش می‎بارید بود. ولی روحش، فکرش و قلبش هنوز هم در بند چشمانی بود که حتی شیرینی عسل نیز در مقابلش کم می‎آورد. شیرینی که بدجور دلش را زد. د*ر*د های زیادی بر دلش سنگینی می‎کرد. مدت‎ها بود که حتی نواختن گیتار میلاد نیز نمی‎توانست آرامش کند. تنها دلیل خواندنش خواسته حاج علی بود. خواسته کسی که در تمام این سه سال مامن قلب ترک خورده مهراب بود. کسی که خودش دردی را چشیده بود که شاید از د*ر*د مهراب بیشتر نباشد ولی کمتر هم نبود.
_ این شبا هر دردی به گریم حریفه منو می‌شناختی اعصاب مصاب ضعیفه خیلی چیزا تو سلول از جلو چشمام رد شد فقط یه چیزو فهمیدم دنیامون خیلی کثیفه.
خیلی وقت است که پی برده جهان کثیف تر از آن است که کسی بتواند پاکی قلبش را، پاکی دستانش را بفهمد. از همان زمانی که عشقش، دلیل بیدار شدن از خواب هایش. دلیل تمام عبور و مرور نفس در سی*نه اش، با نامردی تمام زمینش زد. از همان زمان فهمید جهانی که درش زندگی می‌کند، کثیف‎تر از آن است که پاکی عشق را درک کند.
با نواختن ریتم پایانی آهنگ، گیتار را از روی پاهایش برداشته و در کنار صندلی که روی آن ساکن بود قرار داد.
آرام بلند شد و مثل سایر مواقع به سمت پنجره رفت. پنجره ای که شاهد تمام اشک و بغض های مردانه این سه سالش بوده است.
چشمان دریایی رنگش میخ آسمانی شد که اکنون همچون حال دلش بارانی است. دلی که سه سال است برهوتی بیش نیست. لیکن خودش بهتر از هر کس می‎داند همین برهوت روزی آبادترین جای جهان بود. ولی امان، امان از...
با نشستن دستی رو شانه های پهن و عضله ایش، از فکر خارج شد و از گوشه چشم به کسی که او را از غرق شدن در دریای فکر و خیالاتش نجات داد نیم نگاهی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #5
حاج علی بود، همدم تمام این سه سالش، چشمان بی فروغش باز همچون لنز دوربین بر روی آسمان گرفته و تیره رو به رویش زوم شد.
حاج علی که به رفتار های بی تفاوت و سرد مهراب در این سه سال عادت کرده بود، لبخند مهربانی زینت بخش لب هایش شد. و آرام لب زد:

- چیزی نمونده پسر، این دو ماه رو هم طاقت بیار!

بدون آنکه نگاه از منظره دلگیر رو به رویش، که برایش بسیار زیبا بود بگیرد، صدای سرد و آرامش بلند شد که گفت:

-برام مهم نیس!

اخمی بین ابرو های پهن و مردانه حاج علی نشسته و ل*ب به اعتراض گشود:

-مهراب...

مهراب حرفش را قطح کرد و باز هم با همان لحن سرد و آرام گفت:

-حاج علی وقتی روحم زندونیه آزادی جسمم چه ارزشی داره؟

حاج علی شانه های عضله ای مهراب را گرفته و او را وادار کرد به سمتش برگردد. مهراب کلافه به سمت مرد د*ر*د کشیده کنارش برگشت. و نگاه سرد و کلافه‎اش را در تیله‎های قهوه‏‎ای رنگ او دوخت. و منتظر شنیدن حرف‎هایش شد.

-با کمک خدا اونم از بند ازاد میشه کافیه خودت بخوای مهراب.

پوزخندی ل*ب هایش را طرح زد و گفت:

-خدا؟ کدوم خدا؟ همونی که نا‎حقی رو می‌بینه و بیخیال طی می‌کنه؟ همون خدایی که...

اینبار حاج علی رشته کلامش را برید و با لحن م*حکم و امیدواری گفت:

- کار خدا بی حکمت نیست مهراب! خدا جای حق نشسته نمی‌ذاره حق هیچکس پایمال بشه...

بی‎حوصله حرف حاج علی را قطح کرد و در حالی که باز نگاهش را به آسمان ابری می‎دوخت گفت:

-هه بهتره از جای حق بلند بشه تا حق بشینه سر جاش. اون موقع دیگه کسی هم ضربه نمی‎بینه و همه حداقل انگیزه‎ای برای ادامه این زندگی لعنتی پیدا می‌کنن.

حاج علی نگاه اخم آلودش از پسر یک‌دنده و لجباز جلویش گرفت و در حالی که تسبیح قهوه‎ای رنگ دانه درشتش را در دستش می‌گرداند خیره به آسمانی که نگاه کردن به آن سرگرمی مهراب بود، آرام اما م*حکم گفت:

- بالاخره به حرفم می رسی اون روز دیر یا زود میاد.

مهراب، حرف حاج علی را که عجیب م*حکم و مطمئن بود شنید اما بی تفاوت به نگاه کردن به آسمان ادامه داد. درخت امید از بیخ و بن در قلبش خشکیده بود و او تلاشی برای احیای آن نمی‎‌کرد. چیزی وجود نداشت که او به امید آن سر پا شود. هیچ چیز!

***

#مهراب

تیله های خیس و قهوه‌ای رنگش خیره در چشمانم بود هاله‌ی قرمز اطراف چشمانش خبر از گریه کردنش می‌داد. در حالی که موهای مشکی رنگش پریشان اطرافش ریخته بود، سرش را با گریه تکان داد و با صدایی لرزان و پر بغض گفت:

-همش تقصیره توئه. تو زندگیمو نابود کردی تو منو وارد این بازی کثیف کردی. تو باعث شدی. ازت متنفرم. انتقاممو ازت می‌گیرم.

قدمی به سمتش برداشتم و در حالی که چشمان حیرانم خیره در چشمان خیس و گریانش بود با تردید ل*ب زدم:

-من چی‎کارت کردم؟ چه بازی؟

سر آستین های سفید پیراهن بلند تنش را روی چشمان خیس از اشکش کشید و در حالی که عقب عقب می‎رفت گفت:

- ازت نمی‌گذرم. زندگیو برات جهنم می‌کنم. ازت نمی‌گذرم. ازت نمی‌گذرم.

هر لحظه دور تر می‌شد و صدایش گنگ تر! چشم های قهوه‌ای رنگش عجیب آشنا بود. دنبالش دویدم و داد زدم:

-وایسا تو کی هستی؟ از چی نمی‌گذری؟

در میان مه غلیظی گم شد، اطراف خودم می‌چرخیدم و داد می‌زدم ولی او هیچ جا نبود. رفته بود. کم کم همه جا تاریک شد و صدایی بلند و جیغ مانند از اطرافم بلند شد که داد زد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #6
-نمی‌گذرم. ازت نمی‌گذرم تو منو وارد این بازی کثیف کردی تو منو نابود کردی. نمی‌گذرم! ازت نمی‌گذرم.

با تکان های شدیدی که بر جسمم وارد می‌شد با شوک چشمانم را باز کرده و با عجله روی تخت یک نفره‌ام نشستم. چشمان سردرگمم خیره‌ی اطراف بود که با شنیدن صدای نگران و ترسیده میلاد به سمتش برگشتم:

-مهراب چته؟ خوبی؟ داشتی خواب می‌دیدی آروم باش پسر!

سردی لیوانی که از سمت راست روی ل*ب هایم نشست سبب شد نگاه از صورت اخمو و نگاه نگران میلاد گرفته و به حاج علی که داشت نگران و نا آرام آب به خوردم می‌داد نگاه کنم.
چند جرحه از آب را خورده و دستم را بالا آوردم و لیوان را پس زدم. حاج علی لیوان را روی میز چوبی و کهنه آنجا گذاشت و در حالی که کنارم برو روی تخت یک نفره که با ملافه سفید پوشیده شده بود می‌نشست آرام گفت:

-بازم همون خواب؟

دستی به پیشانی ع×ر×ق کرده‌ام کشیدم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. این خواب تکراری آن چشم‌های آشنا، آن حرف‌های تلخ، کابوس شب‌های من است. چشمانی که سه سال است هر شب مهمان خواب‌هایم است و پریشانم می‌کند. نگذشتنی که هر شب در خواب وعده‌اش به من داده می‌شود. انتقامی که ناخواسته مرا می‌ترساند. دختری که گریان است. دختری که هر شب مجری برنامه ترسناک خواب‌هایم است.

نفس عمیقی کشیده و به حاج علی و میلاد نگاهی انداختم و آرام گفتم:

-برین بخوابین. من خوبم!

میلاد با نگاه نامطمئنی نگاهم کرد و خواست چیزی بگوید که پشیمان شد و در حالی که "شب خوش" آرامی زیر ل*ب زمزمه می کرد به سمت تختش رفت. گرمی دست حاج علی را بر شانه راستم حس کردم نیم نگاهی به صورتش کردم و سرم را به زیر انداختم. پس از چند لحظه او نیز "شب بخیر" آرامی گفته و به سمت تختش رفت.

سر جایم دراز کشیده و خیره شدم به سقف فلزی بالای سرم که تخت یکی دیگر از افراد این سلول بود.

فکرم پر کشید سمت چشم هایی که هر شب زیبنت بخش خواب‌هایم بود. چشم‌هایی که با تمام غریبه بودنشان عجیب بوی آشنایی می‌داد. صدایی که در دورافتاده ترین بخش ذهنم بود، لیکن نمی‌دانستم متعلق به چه کسی است. چشمانی که در دنج ترین کنج قلبم تصویری محو از آن داشتم لیکن نمی‌شناختمش. موهایی سیاه و بلند که طناب دار من در خواب‌هایم است. صدایی که بانگ نگذشتن و طنین انتقام را سر می‌دهد باعث ترسیدنم می‌شود. ترسی که حتی خود نیز نمی‌دانم آبشخورش از چیست؟!

باز هم فکرهای بیمار به ذهنم هجوم آوردند. بیچاره ذهنم که با تمام طبیب بودنش خودش گرفتار این افکار بیمار است. مرض قند! بیماری خطرناکی که هر شب، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه وجودم را در بر می‌گیرد. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! منی که می‌دانستم آن چشمان عسلی رنگِ شیرین، هیچ‌گاه سهمم نیست. بیخود روح و قلبم را گرفتار شیرینی بی اندازه اش کردم. شیرینی که انگار بیش از اندازه در خون و تنم بالا رفته است و اکنون همه جای جسمم را زخم کرده است.

چشمانم را آرام با پتوی زخیم پلک‌هایم پوشانده و سعی کردم اندکی مغزم را خالی از افکاری کنم که همچون مته در حال سوراخ روح و جانم بودند.

***

دستانم را بر روی سی*نه قلاب کرده و با قدم های آرام مشغول راه رفتن در حیاط بزرگ و طویل زندان شدم. با نگاه کردن به افراد نا امید و دلشکسته ای که در حیاط حضور داشتند. به راستیه این موضوع پی بردم که رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِر درون!

گویا این جماعتی که در این زندان زنده بودند، زندگی نمی‌کردند. گویی فقط زندگی را می‌گذراندند و چیزی تحت عنوان خوشگذرانی در زندگیشان نیست. هرچند خودم نیز حالی بهتر از حال آنها نداشتم، لیکن هیچگاه اجازه نمی‌دهم حال بدم را هیچکس مشاهده کند.

باز نگاهم در محیط اطراف چرخ خورد، برخی به خاطر بی وجدانی و ظالم بودنشان و برخی دیگر به خاطر سادگیشان اکنون مجبور به تحمل اینجا بودند. من از دسته اول بودم شاید هم دسته دوم!

شاید ظالم بودم که چشمم را بر تمام اعتقادات و تربیت خانوادگی ام بستم و وارد راهی شدم که سرانجامش اینجا رقم خورد. شاید هم ساده بودم که آسان فریب خوردم. هر چه که بود باعث شده اکنون از خودم متنفر، و نسبت به تمام افراد اطرافم مشکوک شوم. انسان سرشت عجیبی دارد قدر داشته‌هایش را نمی‌داند و برای نداشته‌هایش در حسرت است. افسوس که انسان غافل تر از آن است که بداند همین داشته ها روزی عازم سفر می‌شوند سفری بی بازگشت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #7
نیم نگاهی به چهره همیشه اخمو و بیحوصله میلاد کردم. این اواخر حتی بیشتر از اوایل بی‌حوصله و اخمو است. و شاید دلیلش بی قراری برای آزادی است که کمتر از دوماه دیگر قرار است برایمان رقم بخورد. آزادی که بسیاری از افراد اینجا در حسرتش هستند.

آزادی که وعده اش را از سه سال پیش به من داده اند. هیچ روی احساساتم تاثیر ندارد. همان حس پوچی و ناامیدی هنوز هم بر روی احساسات و روحم سایه انداخته است. احساس پوچی که از سه سال پیش دامن گیر احساسات و روحم است.

با اعلام پایان وقت تنفس، با میلاد به سمت ورودی سالن زندان رفتیم.

*دانای کل

*ژاپن-توکیو

صدای برخورد کفش های پاشنه بلند مشکی‌اش با پارکت های سالن، در فضای اطراف طنین انداز می‌شد. لبخند رضایت بخشی که روی ل*ب هایش بود، وحشت را به جان نوچه هایش می‌انداخت. بالاخره وقتش رسیده بود. زمان زیادی را به انتظار سپری کرده بود و اکنون، جواب منتظر بودنش را به خوبی گرفت. سر بلند کرد و به اشرف نگاه کرد. چشمان ترسیده‌ی اشرف لذ*ت نابی در دلش جاری می‌کرد. چشمان ترسیده‌ی آنها به او حس قدرت می‌داد. چیزی که هیچ‌گاه از آن سیر نمی‌شد! حتی اگر آن حس قدرت از ترس چشمان اشرف نشأت بگیرد مهم نبود.

با همان لبخند که سالی یک‌بار مهمان ل*ب‌هایش بود نگاهش را بین آن ده نفر زیر دستش گرداند. و دوباره به اشرف که رئیس نوچه‌هایش بود نگاه کرد. سری تکان داد، آرام و با لحن همیشه یخ زده‌اش گفت:

-مطمئنین خبر درسته؟! چون در غیر این صورت...

ادامه نداد و نگاه ترسناکش را بین آنها چرخاند. رعشه‌ای به جان همه افتاد. تمام افراد حاظر در آن سالن از میزان بی رحم بودن او با خبر بودند و می‌دانستند که او با هیچ‌کس شوخی ندارد. هیچ‌کس!

اشرف سریع و با لحن مطمئنی گفت:

-بله خانم مطمئنم درسته، همین الان کیان زنگ زد و گفت آقا گفتن بهتون این خبرو برسونیم.

لبخندش عمق گرفت و با تکان ریزی که به سرش داد با همان لحن مذکور گفت:

-خوبه کارای برگشتنم رو انجام بده!

با شنیدن "چشم"ی که اشرف گفت، دستی به نشانه صادر کردن اجازه خروجشان تکان داد. با بیرون رفتن افرادش، بر روی صندلی %%%% که رو به روی پنجره‌ی قدی قرار داشت نشست. پاکت سناتورش را از جیب کت چرم مشکی‌اش بیرون آورد و خیره به شهر یخ زده‌ی رو به رویش، نخی سناتور را بین ل*ب هایش که با ر*ژ مشکی زیبا و البته ترسناک به نظر می‌رسید گذاشت.

چشمان طوسی رنگش که در حصار مژه‌ های پرپشت و بلندش زیباتر به نظر می‌رسید. از هر کسی دل می‌برد. ابرو های کشیده و زیبایش و بینی کوچک و ل*ب های قلوه‌ایش، چهره‌اش را معصوم و البته وحشی جلوه می‌داد. پارادوکسی دلربا! وحشی بودن نگاهش به کنار، معصومیتش برای یک قاتل سریالی عجیب بود.

-واتوگارو!

سرش را نود درجه به سمت در چرخاند، با حالت نیم‌رخ به شخصی که بدون اعلام، وارد اتاقش شده بود نگاه کرد. با اینکه می‌دانست کسی جز کیاوش جرئت چنین حرکتی را ندارد ولی با اینحال به او نگاه کرد. باز به سمت پنجره برگشت و با فشاری که با پایش به زمین وارد کرد، صندلی راک آرام شروع به تکان خو*ردن، کرد. کیاوش نگاه از موهای بلند مشکی رنگ او، که با هر تکان صندلی آرام تکان می‌خوردند گرفت و در حالی که به سمتش می‌رفت گفت:

- بچه ها گفتن دستور دادی برای برگشتنت کارا رو ردیف کنن، چیزی شده؟!

لبخندی روی ل*ب هایش نقش بست؛ بدون آنکه برگردد سری تکان داد و گفت:

-هوم، بالاخره وقتش رسیده.

اخمی بین ابرو های کیاوش جاخوش کرد، در تمام این سال ها نتوانسته بود او را قانع کند بی خیال آن لعنتی شود. نتوانسته بود به او بفهماند انتقام سرانجامی ندارد. نتوانسته بود...

پک محکمی به سناتور در دستش زد و دودش را رو به پنجره‌ی بخار گرفته‌ی رو به رویش فرستاد. در دلش شادی عجیبی را حس می‌کرد. هر چه باشد، می‌خواهد انتقامش را از مسبب تمام بدبختی هایش بگیرد. از آن لعنتی که هنوز هم گرمای آغوشش را حس می‌کند.آن لعنتی که هنوز هرم نفس هایش را روی گوش هایش حس می‌کند، آن لعنتی که زندگی‌اش را به لجن کشید. آن لعنتی که او تمام این سال ها به امید انتقام گرفتن از او زنده مانده است. آن لعنتی که باعث شد او واتوگارو شود!

کیاوش تمام مدت خیره به او بود. به اویی که در تمام این سه سال، خندیدنش را ندیده است. اویی که گریه کردنش را ندیده است. اویی که با تمام انسان بودنش سنگی بیش نیست. شاید مرگ خانواده‌اش اینچنین او را نابود کرده، ولی هر چه که هست و به هر دلیلی که هست، از او واتوگارویی شیطان ساخته است.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #8
فلش‌بک ( نُه سال قبل )
همانطور که از پشت شیشه به عبور و مرور مردم نگاه می‌کرد، فنجان قهوه‌اش را بالا برد و کمی از قهوه‌ی تلخ موجود در آن را نوشید. از تنهایی بیزار بود و اکنون در آن کافه تنها نشسته بود و این کمی کلافه و عصبی‌اش کرده بود. واکنش ناخودآگاه همیشه‌ی او به تنها بودن همین کلافگی و هزار بار کشیدن انگشت شصتش بر روی لب زیرینش بود.
همچنان در افکارش غرق بود و نگاهش به خیابان بود که با شنیدن صدای کلافه و کمی عصبیه پسری، نگاهش را از منظره‌ی پشت شیشه گرفت و به سمتی که صدا از آنجا آمده بود نگاه کرد.
-دارم براتون!
پسری قد بلند با چشمانی کشیده و قهوه‌ای پشت میز کناری‌اش نشسته بود. دستش را مشت کرده و روی لب هایش گذاشته بود. و با نگاهی حرصی به خروجی کافه نگاه می‌کرد. نگاه کنجکاو مهراب اتوماتیک چرخید و به خروجی نگاه کرد. چند دختر و پسر جوان در حالی که شیطنت از سر و رویشا می‌بارید در حال دست تکان دادن برای همان پسر چشم قهوه‌ای بودند. ناخودآگاه لبخندی روی لب هایش نشست. با خروج آن دختر و پسر ها از کافه، دوباره به آن پسر چشم قهوه‌ای که در همان نگاه اول جذبش کرده بود،‌ نگاه کرد. حسی او را به سمت آن پسر جذب می‌کرد. حتی با این وجود که اولین بار بود او را می‌دید!
سیاوش با حس سنگینی نگاهی؛ نگاه حرصی‌اش را از خروجی که چند لحظه‌ی پیش دوستانش را بدرقه کرده بود گرفت و نگاهش را به دنبال پیدا کردن آن سنگینی عجیب چرخاند. و مگر قهارترین بازیگر ها هم به پای این پسرک جوان هجده ساله می‌رسیدند؟!
نگاهش قفل چشمان آبی رنگ و کنجکاو مهراب شد. هر دو نگاهشان به یکدیگر بود. لبخندی روی لب های سیاوش نشست و پشت بندش لبخندی کمی کمرنگ‌تر آراینده‌ی لب های مهراب شد. سیاوش همانطور که نگاهش به مهراب بود، سویچش را از روی میز برداشت و بلند شد. به سمت سیاوش قدم برداشت. همه چیز از پیش برنامه ریزی شده بود و می‌دانست دقیقا کی و در چه حال باید چگونه و برای چه قدم بردارد!
با رسیدن به میز مهراب؛ لبخندش عمیق‌تر شد و در حالی که به صندلیِ رو به روی مهراب اشاره می‌کرد گفت:
-اجازه هست؟
مهراب؛ پلکی زد و نگاه کنجکاوش را از حرکات سیاوش گرفت. فنجان قهوه‌اش را روی میز گذاشت و با دست به صندلی اشاره کرد و خطاب به سیاوش گفت:
-بفرمایید.
سیاوش سری تکان داد و با کشیدن صندلی؛ رو به روی مهراب نشست. سویچ ماشینش را روی میز گذاشت و نگاهش را به مهراب دوخت و خیلی راحت و صمیمانه گفت:
-خوبی؟
چشمان مهراب کمی گرد شد و همزمان لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست. سری تکان داد و آرام زمزمه کرد:
-ممنون. تو خوبی؟
صمیمیت کلام سیاوش؛ او را نیز مجبور می‌کرد مانند خودش برخورد کند. سیاوش تک خنده‌ای کرد و گفت:
-الان ممنون یعنی خوبی یا خوب نیستی؟ من خوبم مرسی.
لبخند مهراب عمق گرفت. چرا آنقدر از پسر رو به رویش خوشش آمده بود؟
-یعنی خوبم.
سیاوش با خنده سری تکان داد و دستش را به سمت مهراب دراز کرد و در همان حال گفت:
-خوبه. من سیاوش سزاوار هستم.
مهراب با لبخند دست مردانه‌ی سیاوش را گرفت و گفت:
-خوشوقتم. منم مهراب آرسته.
سیاوش فشاری به دست مهراب داد و در حالی که به صندلی تکیه می‌داد دستش را کشید. نگاهش به خروجی خورد و دوباره اخم هایش در هم رفت. مهراب که از این تغییر ناگهانی حالت چهره‌ی سیاوش تعجب کرده بود، نیم نگاهی به سمت خروجی کرد و گفت:
-مشکلی هست؟
لبخندی روی لب های سیاوش نشست. گویا تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا نقشه‌اش بگیرد و او بتواند طرح رفاقت را با مهراب بریزد. شانه‌ای بالا انداخت و با لحنی که سعی می‌کرد حرصی و عصبی به نظر برسد گفت:
-آره... هوف بیخیال.
مهراب انگشت شصتش را روی لب زیرینش کشید و گفت:
-اوکی. اگه مشکلی هست بگو. خوشحال میشم کمکت کنم.
سیاوش کمی مکث کرد و سپس آرنج هر دو دستش را روی میز گذاشت و به سمت جلو خم شد. نگاه قهوه‌ای رنگش را به آبی چشمان مهراب دوخت و گفت:
-با دوستام اومده بودیم بیرون. امروز تولمه.
مهراب لبخندی زد و گفت:
-عه؟ مبارک باشه.
سیاوش لبخندی زد و با تکان ریزی که به سرش داد گفت:
-مرسی داداش.
دوباره کمی مکث کرد و گفت:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #9
-دوستام رفتن و محض شوخی کیف پولمو بردن. اخه می‌گفتن اینجا کسایی که پول سفارش‌هاش رو حساب نکنه مجبورشون می‌کنن ظرف و ظروف رو بشورن. و اونا برای کادوی تولدم می‌خوان کاری کنن ظرف بشورم.
آنقدر تیکه‌ی آخر حرفش را بامزه بیان کرده بود که مهراب ناخودآگاه بلند خندید. سیاوش که خودش هم خنده‌اش گرفته بود. سری با تاسف برای دوستانش تکان داد و تکیه داد به پشتی صندلی.
مهراب نفس عمیقی برای مهار خنده‌اش کشید و در حالی که با انگشت اشاره اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد؛ با صدایی که هنوز ته مایه‌های خنده را داشت گفت:
-خدایی عجب کادویی!
سیاوش هم خندید و سری تکان داد. مهراب ادامه داد:
-برای همین اونجوری نگاهشون می‌کردی؟
سیاوش ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خدایی حق ندارم حرص بخورم؟
مهراب با خنده‌ای که از سرگرفته شده بود سری تکان داد و نفس عمیقی کشید.
-فکر نمی‌کنم مجبورت کنن ظرف بشوری‌ها.
سیاوش سری تکان داد و در جواب حرف مهراب گفت:
-می‌دونم می‌شه حلش کرد ولی مشکل اینجاست که صاحب اینجا دوستِ پسر عمومه؛ بعد این پسر عموی ما سفارش کرده که بدون شستن ظرف نذارن از اینجا برم بیرون.
مهراب تک خنده‌ای کرد و گفت:
-من حساب کنم نمی‌شه؟
سیاوش سری بالا انداخت و گفت:
-نه نمی‌شه. اگه می‌شد که کارت ملیم رو می‌ذاشتم بعدا می‌اومدم پولشون رو می‌دادم. ولی می‌گم که ظرف شستن من سفارش شدست.
مهراب دوباره خندید و سری با تاسف تکان داد.
بعد از خوردن قهوه‌ای که مهراب برای سیاوش سفارش داد. سیاوش با حالت مظلومی، آستین های پیراهن چهارخانه زرد و مشکی که تنش بود را بالا داد و در حالی جلوی چشمان خندان مهراب از روی صندلی بلند می‌شد، گفت:
-هعی دنیا! من برم به کارام برسم انگار اینا قصدشون جدیه که نمیان دنبالم.
مهراب سری با خنده تکان داد و با نیم نگاهی به در خروجی، از جایش بلند شد و به تبعیت از سیاوش آستین های پیراهن سفید رنگ تنش را بالا داد و با چشمکی رو به سیاوش گفت:
-پس منم باهات بیام یه کمکی بکنم.
سیاوش با کمی تعجب و هیجان خندید ودر حالی که با چشمان گرد شده به مهراب نگاه می‌کرد سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. می‌ترسید حتی محض تعارف هم شده درخواست مهراب را رد کند. چون شناختی روی او نداشت، می‌ترسید برود و نتواند طرح رفاقت را با او بریزد؛ که در غیر آن صورت، حسابش با ازرائیل بود!
(زمان حال)
با قلبی که ناخواسته ضربانش سر به فلک کشیده بود، خیره به دروازه‌ی روبه رویم منتظر گشودن در هایی بودم که سه سال است مرا اینجا اسیر کرده اند. در هایی که زیباترین بخش عمرم را تباه کردند‌. درهایی که به دستان عزیزترینم بر رویم بسته شد. در هایی که از عشق آتش مانندم خاکستری بیش باقی نگذاشته است. در هایی...
در گشوده شد و قلبم از شدت هیجان تیر کشید. در گشوده شد و بغض سنگینی مهمان گلویم شد. در گشوده شد و آتش انتقام در وجودم شعله‌ور شد. در گشوده شد و من به خودم قول میدم انتقام تمام این سه سال عذاب را از تمام مسبب های تباه شدن جوانی‌ام بگیرم.
با وجود تمام ادعا هایم در رابطه با اینکه برایم ماندن در اینجا و رفتن از این خراب شده مهم نیست، ولی باز هم هیجان زده شده بودم. آزادی لذتی دارد که حتی فکر به این سه سال حبس، نمی‌تواند آن را از بین ببرد. به دست آوردن آزادی همیشه‌ی بهای سنگینی دارد و من نیز بهایش را با این سه سال حبس پرداخته‌ام. هر چند می‌دانم دلم هنوز در بند است. اما هنوز هم باور دارم؛ هر بار که دل خویش را به بند چشمانش کشم و اسیر کنم. در عوض این جسمم است که آزادی‌اش را به دست می‌آورد. درست مانند این سه سال، این سه سالی که در بند چشمانش بودم و جسمم از بند مرگ رها بود. وگرنه برای بار چهارم نیز دست به خودکشی می‌زدم. ولی اکنون من می‌خواهم انتقام این حبس و آزادی را هر دو با هم بگیرم. و باز این اسیر چشمان او بودن است که این آزادی را به جسمم داده برای انتقام از همان چشم‌ها.
نیم نگاهی به میلاد که چشمان بی قرارش قفل خیابان طویل رو به رویمان بود کردم. شانه‌ام را به شانه‌اش کوبیدم. نگاهم کرد. لبخندی زدم و آرام گفتم:
-آزادیمون مبارک داداش!
لبخندی نرم نرمک روی لب هایش جا خوش کرد. و تا جایی که به قهقهه تبدیل شد ادامه داشت. لبخندی از دیدن خنده های از ته دلش روی لبم نشست خوشی این پسر خوشی من نیز بود. این پسر برادری را در حقم تمام کرده بود. چیزی که برادر خودم در حقم روا نداشت. واقعا چه شد به اینجا رسیدم؟! تاوان آن عشق لعنتی، تاوان آن عسلی های شیرین، نابودی زندگی‌ام بود؟! آه سرنوشت دادگاهت بویی از عدل و انصاف نبرده است!
افکارم را پس زده و بازوی میلاد را که هنوز از شادی قهقهه می‌زد گرفته و با قدم هایی بلند از آن در لعنتی رد شدم. رد شد و رد شدم و رد شدیم!
مرز ها رد شد و من به آزادی رسیدم....ما به آزادی رسیدیم! مرز ها رد شد و روزگارشان از اکنون سیاه است تمام آنهایی که مسبب سیاه شدن روز های جوانی‌ام شدند. از مرز گذشتم و شمارش معکوس شروع شد. شمارش معکوس دیوانه شدنشان!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #10
میلاد همانطور که به خیابان‌های اطراف نگاه می‌کرد، آدرس را به راننده گفت:
- خیابون (...) سومین کوچه، یعنی کوچه‌ی (...) آخرین عمارت.
راننده تاکسی بر طبق آدرسی که میلاد گفت، به همان جهت ها در حال حرکت بود. نگاهم به کوچه و خیابان‎‌‌های شهرم بود. با گذشت این سه سال، تغییر چندانی نکرده بود ولی همان اندک تغییر نیز بزرگترین، حسرت بر روی دلم بود.
با توقف ماشین، به خود آمدم. نگاهم را به محیط اطراف دوختم؛ یک دروازه بزرگ قرمز رنگ رو به رویم قرار داشت، که باید همان عمارت حاج علی باشد. میلاد هزینه تاکسی را پرداخت کرد. در را باز کردم و پیاده شدم، میلاد نیز پس از من پیاده شد و در را بست. با رفتن تاکسی ما نیز به سمت دروازه عمارت رفتیم.
میلاد خم شد و س×ا×ک دستی بزرگش را روی زمین قرار داد؛ زیپ آن را باز کرد و مشغول گشتن در داخلش شد. نگاهی به محیط محله‌ای که عمارت بزرگ حاج علی در آن قرار داشت، کردم. تمام خانه‎‌‌‌های اطراف ویلایی و عمارت بودند؛ و در میانشان عمارت بزرگ حاج علی زیاد به چشم نمی‌آمد. با صدای میلاد نگاهم را به او دوختم، در را باز کرده بود و منتظر من ایستاده بود؛ به سمتش رفتم و هر دو به داخل حیاط بزرگ عمارت رفتیم. محیط حیاط پر از برف بود، راه سنگ‌فرشی که تا ساختمان عمارت ادامه داشت. دو طرف راه سنگ‌فرشی را جدول هایی رنگی که اکنون رنگو رو رفته بودند، حصار کشیده بودند. در محیط خارج از جدول‎‌‌‌ها برف، تا زانو می‌رسید و درختان تنومند گردو وجود داشت. میلاد نگاه غلتان اشکش در محیط اطراف می‌دوید و من با تمام وجود درک می‌کردم که یاد آوری خاطرات تا چه حد عذاب آور است. می‌دانستم در تمام گوشه و کناره های این عمارت با عزیزش خاطره دارد. دلتنگ شوی خواهی دید که چگونه کوچکتری خاطره‌ها خوره‌ی جانت می‌شوند. درک می‌کردم و می‌دانم چه عذابی درشان نهفته است آن لحظاتی که در دفتر گذشته‌اند و جوهرشان، صفحات اکنون زندگی‌ات را سیاه می‌کنند. و تو کاری از دستت بر نمی‌آید برای حال دلت که بارانی‌تر از روزهای پاییزی است.
تحمل این‌چنین دیدن برادر خونی که نه! اما برادر قلبی‌ام برایم دشوار تر از هر چیزی بود. دست بر شانه‌اش نهادم، نگاهش را که پرده‌ی عریان اشک پوشانده بود در چشمانم دوخت؛ لبخندی زدم، لبخندی که فقط خودم و خودش عمق تلخی‌اش را می‌دانستیم. چند نفس عمیق کشیده و با اشاره دستش به برف ها با صدایی که سعی می‌کرد بغض آشکارش را پنهان کند، گفت:
-باید در اولین فرصت اینجاها رو سروسامون بدیم.
سری به نشانه تایید حرفش تکان داده و به دنبالش، به سمت ساختمان عمارت رفتیم. نگاهم به استخر بزرگ میان درختان افتاد که در ابتدا به خاطر برف ها در دیدم نبود. و به روی خود نیاوردم که دیدم نگاه اشکی میلاد نیز همان جا را نشانه رفته بود.
با رسیدن به ساختمان عمارت، از دو پله‌ی نیم دایره‌ایِ مرمر جلوی عمارت که کمی یخ بسته شده بود؛ بالا رفته و میلاد با کلیدی که در دست داشت، با دستانی لرزان، در را باز کرد. دری بزرگ و فلزی که طرح سلطنتی داشت و رنگ طلایی و مشکی زینت بخش آن بود.
با وارد شدن به داخل ساختمان عمارت، خاطراتی جلوی چشمم رژه رفت. تمام خاطرات خوشم با خانواده‌ام، حاج بابا، حاج خانوم، برادرها و خواهرم همه و همه در حال سوراخ کردن دیوار های مغزم بودند. نمایه داخل عمارت فرق چندانی با عمارت پدری‌ام نداشت. همان جایی که درش چشم به جهان گشوده بودم. جایی که در آن راه رفتن را، حرف زدن را، بازی کردن را،... لعنتی... دوست داشتن را یاد گرفته بودم. جایی که چه بی‌رحمانه عزیزانم، مرا ازش راندند. و لعنت به قلبم که با گذشت سه سال هنوز آن فاجحه برایش باور پذیر نیست و با هر بار یادآوری‌اش تیر می‌کشد و تیر می‌کشد. تا جایی که این زندگی لعنتی را نخواهم!
نفس عمیقی کشیده و سعی کردم این افکار را از سرم بیرون رانم، زیرا که فقط باعث شکستن مجدد دلم و از بین رفتن باورهایم می‌شود. باورهایی که روزی همان حاج بابا که اکنون بودنمم را نیز انکار می‌کند در مغزم حک کرده بود. خاطراتی که سه سال تمام است با آن‌ها زندگی می‌کنم. خاطراتی که با وجود پس زده شدنم توسط آن‌ها، توسط عزیز ترین‌هایم، هنوز هم تمام زندگی‎‌ام هستند. قبول دارم اشتباه کردم، قبول دارم خطا رفتم، لیکن حقم نبود طردم کنند. ناسلامتی خانواده‌ام بودند. ناسلامتی من پدر داشتم، برادر داشتم، نمی‌دانم شاید از اول هم آن‌ها را نداشتم و فقط در توهم دست و پا می‌زدم. شاید...
با نشستن دست میلاد بر روی شانه‌ام، از افکارم خارج شده و به او نگاه کردم. سری تکان داد و در حالی که باز اخم‌هایش در هم شده بود سوالی نگاهم کرد. اخم کمرنگی روی پیشانی‌ام نشست و سری به نشانه " هیچی" تکان دادم. نفسش را با حرص از سینه بیرون راند و گفت:
-خب بریم یه چیزی بخریم کوفت کنیم، بعدش بخوابیم از فردا کارامون شروع می‌شه.
در حالی که از لحن حرصی‌اش خنده‌ام گرفته بود، لبم را برای مهار خنده‌ام به زیر دندان کشیدم. با تکان دادن سرم با لحن همیشه خونسردم، گفتم:
-اوکی بریم.
س×ا×ک‌هایمان و کیفی را که گیتار میلاد در آن قرار داشت، بر روی سکوی جلوی پذیرایی گذاشتیم و با خارج شدن از ساختمان عمارت؛ درها را نیز قفل کردیم.
باز مسیر سنگ‌فرش را طی کرده و از عمارت خارج شدیم. میلاد که گویا هنوز کوچه پس کوچه های اینجا را می‌شناخت، جلوتر از من به راه افتاد و گفت:
-بیا بریم یه جای خوب سراغ دارم که کباب‌های بی‌نظیری داره.
سری تکان دادم و به دنبالش به راه افتادم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
209
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین