. . .

متروکه رمان خون‌ها مغرم می‌طلبند | محدثه رستگار

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
  3. جنایی
نام رمان: خون‌ها مغرم می‌طلبند!
نام نویسنده: محدثه رستگار.

ژانر: #ترسناک #جنایی #تراژدی
ناظر: @black moon


خلاصه:

در سحرگاهی همه‌چیز مهیاست تا خاطراتی پوسیده برای محاکمه از دل خاک قیام کنند! محاکمه‌ای که روزی زیر موج‌های خون پوشیده شد ولی رخدادی تصادفی موجب می‌شود زخم‌هایی دیرینه سر باز کنند و او ناخواسته بهانه‌ای می‌شود برای «خون‌خواهی!» بهانه‌ای که مسیر پس زدن حقایقی رعب‌انگیز و دردناک را از میان گرد و غبارهای دروغ، فراهم می‌کند و آنگاه‌ست که رنگ خون بر دستانی به ظاهر لطیف عیان می‌شود! خونی که بر‌ زمین نریخت تا روزی آن قلب‌های سیه را درون خود ببلعد!

مغرم: به معنی تاوان یا تقاص.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #3
آغاز:

درحالی که مدام با ضبط ماشین درگیر بود و زیرلب فحش‌های ناقابلی تقدیم آن تکه وسیله بی‌جان می‌کرد، گوشی به دست منتظر جواب دادن تماسش بود و حالا به جای آهنگ‌های همیشگی ضبط ماشینش، آهنگ پیشواز مخاطبش در فضای ماشین طنین می‌انداخت...آهنگی که هرگز نتوانست به دلش بنشیند؛ امّا چون آن شخص ارزشمند زندگی‌اش این آهنگ را برای او گذاشته بود، ذره‌ای به رویش نمی‌آورد. به محض این‌که خواست بازهم دستی به سمت ضبط ببرد تا وسیله بیچاره ضربه و فحش دیگری از جانبش نوش‌جان کند، یک دفعه صدای مردانه و گیرای «الو» گفتن پر انرژی همیشگی‌ او، در گوش‌هایش جان گرفت و قلبش را در آن موقعیت، مملو از حس خوب و آرامش کرد. لبخند ملیحی بر لب‌های لاغر و کشیده‌اش که به رژ نارنجی ماتی آغشته بودند، طرح شد؛ فوراً گوشی را از روی بلندگو برداشت و به طرف گوشش برد؛ بدون معطلی با همان لبخند لب گشود:
- سلام خوبی؟
مخاطبش با انرژی بیش‌تر از لحظات قبل، جواب داد:
- مرسی عزیزم تو خوبی؟ رسیدی مدرسه؟
کلافه دستی به مقنعه سرمه‌ای رنگش کشید و درحالی نگاهش اطراف خیابان نسبتاً خلوت را می‌کاوید، گفت:
- دارم میرم ولی این ضبط لعنتی وسط راه یه دفعه خراب شد، البته چندروز پیش همش خش‌خش می‌کرد، می‌خواستم ببرم نشونش بدما ولی یادم رفت... .
به محض اتمام جمله‌اش، شلیک خنده‌های او بود که مهمان گوش‌هایش شد و خودش را هم به خنده‌ دعوت کرد. او اصلاً اهل فحش دادن نبود؛ امّا از آنجایی که علاقه زیادی به موسیقی داشت و باید هنگام رانندگی حتماً موسیقی گوش می‌داد، با خراب شدن ضبط بدجوری اعصابش به بازی گرفته شده بود. با بلند شدن دوباره صدای مخاطبش که هنوز آثاری از خنده در آن موج میزد، به خودش آمد و گوش‌هایش را برای شنیدن حرف‌هایش تیز کرد:
- عاشق این رفتار بچگونتم که با همه رفتارهای دیگه‌ت در تضاده!
درحالی که ماشین را دوباره روشن می‌کرد تا به اجبار این همه مسیر را بدون موسیقی طی کند، مثل دختربچه‌ها با لوسی تمام، کلمات را نثارش کرد:
- اصلاً برای چی به تو زنگ زدم؟
و ماشین را به راه انداخت. علی تک خنده‌ای سر داد و سپس لحن شیطانش در گوش‌های او پیچید:
- این رو من باید از تو بپرسم بانو.
خودش هم نیچمه خنده‌ای بر لب‌هایش نقش بست که ردیف دندان‌های مرتب و سفیدش را به ویترین گذاشت. کمی به سرعت ماشین افزود و جواب داد:
- آها، می‌خواستم بپرسم عسل آخر رفت مدرسه؟ آخه از دیشب می‌گفت سرم درد می‌کنه! بهش گفتم نرو ولی لجباز به حرف کسی که گوش نمیده! راستی تو الان اداره‌ای داری اینطوری راحت با من صحبت می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #4
خنده‌های علی بازهم گوش‌هایش را نوازش داد و همزمان او پایش را دوباره بر روی پدال گاز فشرد.
علی: عزیزم امروز من و عسل خانوم هردو به خودمون مرخصی دادیم و می‌خوایم واسه مامان خونه یه غذای محشر با دسر درست کنیم... .
همان لحظه صداهای خندان عسل هم بلند شد و با خنده‌های علی درهم آمیخت. با نوای زیبا و دل‌انگیز خنده‌های پر شوق دو عزیز زندگی‌اش، شادی بر خانه دلش رخت پهن کرد و شکوفه‌ خنده‌ای درخشان بر لب‌های لاغر و آمیخته به رژ نارنجی‌اش جوانه زد. اخم ریزی بر ابروهای تأتو شده شمشمیری‌اش نشاند و با دلخوری‌ای مصنوعی گفت:
- پس پدرو دختر چشم منو دور دیدید تا دوتایی باهم خوش بگذرونید، اوکی دارم براتون... .
کمی از شدت‌ خنده‌های علی کاسته شد و سپس لحنی که عشق در لابه‌لای کلامش عیان بود را تحویلش داد:
- نه خانوم‌، من غلط بکنم، عسل رو هم که خودت می‌شناسی چقدر بچه مامانیه.
با حرف دلنشین همسر عزیزش، خنده‌ شیرینش در فضای ماشین نواخته شد و سپس جواب داد:
- خیلی‌خب مراقب باشید خونه رو هم کثیف نکنید، راستی عسل الان حالش خوبه؟
علی لحنی خندان و آکنده از شیطنت را تقدیمش کرد:
- نه مگه از جونمون سیر شدیم؟ اره گفت مسکن‌هایی که دیشب بهش دادی روش تأثیر داشته.
زیرلب «خداروشکر»ی زمزمه کرد و سپس بعد از چند مکالمه کوتاه دیگری، تماسشان خاتمه یافت. همانطورکه با دقت به خیابان نیمه‌بارانی‌ و یک طرفه‌ای که برعکس همیشه امروز تک و توک ماشین از آنجا رد می‌شد، نگاه می‌کرد، برای لحظه‌ای در فکر خودش و علی فرو رفت...بعد از گذشت سال‌ها هنوز مانند عروس و دامادهای تازه باهم رفتار می‌کردند و عشقشان به همان اندازه، چه بسا بیشتر شعله‌ور بود. خلاصه پس از حدود پانزده دقیقه به دبیرستان دخترانه‌ای که در آن درس می‌داد و وسط یک روستای کوچک قرار داشت، رسید.


***

با پیچیده شدن زنگ آخر در فضای شلوغ کلاس که مانند همیشه طنین شادی و رهایی را برای دانش‌آموزان می‌نواخت، همه با شورو شوقی خاصی همهمه‌ای بلندتر ایجاد کردند و فوراً وسایل‌هایشان را جمع کردند. سپس همه‌شان در آن یونی‌فرم سرمه‌ای پررنگ با هیجان غرق در خنده و شوخی‌هایشان به سوی در قهوه‌ای شکلاتی و ساده کلاس پر کشیدند. مانند همیشه خیلی از آن‌ها خندان و خیلی‌ها مؤدب از او خداحافظی می‌کردند و او هم با خوش‌رویی جوابشان را می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #5
خیلی‌هاهم بی‌خیال درحالی که شلیک شوخی و خنده‌هایشان با یکدیگر به بیرون از پنجره متوسط و نیمه‌باز کلاس رها می‌شد، از در خارج می‌شدند. آن‌ها می‌رفتند و او درحالی که دو آرنجش را به میز طوسی و سبز کلاس تکیه زده و دو دستانش را درهم قلاب کرده بود، با لبخند شیرینی آن‌هارا نظاره می‌کرد. در خیالاتش به گذشته‌های دوردست خودش پرواز کرده بود...خاطره روزهایی که مادر خدابیامرزش با دلواپسی مادرانه‌ برایش لقمه حاضر می‌کرد و او پس از بوسیدن گل روی مادرش راهی مدرسه می‌شد، به کوچه پس کوچه‌های ذهنش قدم نهاد... صدای مهربان مادرش که آن‌روزها حکم زیباترین موسیقی دنیا را برایش داشت، در گوش‌هایش پلی شد: «مراقب خودت باشی‌ها، از کنار خیابون رد شو، پسر مسر صدات زد بهشون محل نده، زود برگرد خونه، دلم می‌مونه.» با یادآوری خاطرات بی‌نهایت دلنشینش با مادرش و صدای قشنگ و لحن شیرین مادرانه او، غم به سختی قلبش را به بازی گرفت و طولی نکشید که شبنم‌های اشک را زیر مژه‌های آغشته به ریلمش احساس کرد...در دلش نالید: «آخ مادر کجایی ببینی چقدر دلتنگت هستم...» سپس با مقنعه سرمه‌ای رنگش،‌ نم اشک‌های تلمبار شده در چشمان درشتش را فراری داد و بغضی که مهمان ناخوانده گلویش شده بود را در درون خود دفن کرد؛ سپس سرش را بلند کرد، کیف مشکی‌رنگ چرمش که با طرح‌هایی کوچک و سفیدی از طاووس آذین شده بود را برداشت و در دستش آویزان کرد و بعد راه‌ میز تا در اتاق را که حدوداً به پانزده‌متر می‌رسید طی کرد. برخورد پاشنه‌‌ کلفت کفش‌های مشکی‌رنگ و شیک اما ساده‌اش با سرامیک‌های کرم‌رنگی که مملو از سنگ‌های کوچک رنگی بودند، برعکس روزهای دیگر نوای اقتدارش را سر نمی‌داد بلکه آونگی از بی‌رمقی‌ و اندوهی کهنه را در فضای مسکوت کلاس می‌سرود...اندوه و دلتنگی‌ای که کاملاً ناگهانی به جانش افتاد و حالش را از این رو به آن رو کرد! درحال خروج از آخرین راهروی مدرسه بود که یک دفعه صدای زنی از پشت سر متوقفش کرد:
- خانوم فروتن؟
کمی کیف مشکی‌رنگ چرمش را در دستش تنظیم کرد و سپس به سمت صاحب صدا برگشت، تیله‌های قهوه‌ای تیره‌اش همکار مسن و مهربانش را شکار کردند که میان جمعیتی که درحال پراکنده شدن بودند، ایستاده بود و با لبخندی محبت‌آمیز نگاهش می‌کرد. لبخند محوی بر لب‌های آمیخته به رژ نارنجی‌اش طرح شد. قبل از اینکه بخواهد قدمی به سویش بردارد، او خودش با لبخندی مهربان به طرفش پیش‌قدم شد. به محض رسیدن، درحالی که مانند هربار چشمان مشکی‌رنگش پر از محبت بودند، با لبخند گرمی مخاطب قرارش داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #6
- سلام خانوم‌جان، چرا چندروزه ما چهره زیبای شمارو ملاقات نمی‌کنیم؟ از کجا میای؟ از کجا میری که چندروزه نمی‌بینمت... .
در آن لباس طبق معمول گشاد و رسمی‌اش که امروز یک مانتوی ساده قهوه‌ای بود و با شلوار گشاد معمولی مشکی‌رنگ که با مقنعه‌اش ست بود، مانند همیشه بانمک جلوه می‌کرد، خصوصاً با آن صورت گرد بامزه سفید و کک و مکی‌اش. خنده ریزی در برابر جملات بانمکی که همکارش در گروی لحنی خندان تقدیمش کرده بود، سر داد و سپس با رگه‌هایی خنده در کلامش جواب داد:
- به خدا درگیرم خانوم قادری‌، امروز هم ضبط ماشینم خراب شد باید ببرمش تعمیرگاه... .
قادری لب‌های کشیده و گوشتی‌اش را با حس و حالی متحول به یکدیگر فشرد و واژگانش را در گروی لحنی متأثر تحویل سارا داد:
- زندگی همینه دیگه... .


***

همانطورکه دو زانو بر زمین خاکی نشسته بود، دستی به سنگ‌ قبر مقابلش کشید؛ سنگ‌قبر کهنه طوسی‌رنگ شسته و تمیزی که حالا برعکس چند دقیقه قبل، به جای گرد و غبار، با گل‌های یاسمن زرد و سفید زینت داده شده بود. ژاله‌ اشک براقی از چشمان بی‌آرایشش بر روی نام مادر عزیزش، «لیلا کیانی» نقش شد...اشکی آمیخته از عمق حسرت و دلتنگی‌اش...دلتنگی بی‌پایانی که در تمام این شانزده سال، در خانه دلش تلمبار شده بود، حسرت جانسوز دیدار دوباره گل روی مادرش، سخت گریبانش را می‌فشرد! سکوت تلخ قبرستان مانند هربار چقدر غم‌انگیز، نبود فرشته زندگی‌اش را بر سرش فریاد می‌کشید و‌ آونگ سوزناک گریه‌های برخی از عزادارها بر سر قبرهای عزیزانشان، اندوه سنگین نهفته در وجودش را دو چندان می‌کرد و فشار بغضی که گویی قصد خفه کردنش را داشت هم بیشتر! دیگر تاب نیاورد و کم‌کم بقیه اشک‌های حبس شده، از پس پنجره‌های‌ چشمانش بر صورت کشیده‌اش هجوم آوردند و طرحی از تمام غصه‌های لانه‌کرده در قلبش را بر صورت سفیدش نقش زدند. به محض بلند شدن نوای آهسته گریه‌اش، دست گرم و مهربانی بر پشتش نشست و آرام شروع به نوازش کرد. لحظه‌ای بعد آوای مملو از حس آرامشش در گوش‌هایش نواخته شد:
- خوبی سارا؟ بهتر نیست دیگه بریم؟
فین بلندی کشید و صدایش میان ضجه‌هایی که از قسمت‌های مختلف قبرستان به گوش می‌رسید، گم شد. لبخند کوچکی بر لب‌های لاغر بی‌آرایشش پهن کرد، مانند همیشه‌ صدای شریک زندگی‌اش مانند انگشتانش که نوازش‌گرانه بر پشت او به بازی گرفته می‌شدند، قلبش را هم نوازش کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #7
با همان لبخند کوچک بر لب‌هایش، آرام سرش را به طرف علی که پیراهن سرمه‌ای پررنگ و آستین کوتاه ساده‌ای به تن داشت، چرخاند و حینی که نگاه مهربانی نصیب نگاه دلواپس همسرش می‌کرد، صدای گرفته‌ای تحویلش داد:
- خوبم، بریم.
علی همانطورکه با نگرانی نگاهش می‌کرد، سری تکان داد و اندکی بعد هردو از جا برخاستند. سارا دستی به مانتوی بلند مشکی که خال‌‌‌های سفید درشتی بر رویش دیده می‌شد، کشید و همانطورکه خاک‌ها را می‌تکاند، کیف کوچک خاکستری‌اش را که با کفش‌هایش ست کرده بود، دور دستانش تنظیم کرد، در همان حال با دلواپسی خاصی لب گشود و علی را مخاطب جملاتی که از زبانش جاری می‌شدند، قرار داد:
- یه زنگ بزن به عسل ببین هنوز تو ماشینه؟! نکنه رفته باشه بیرون، آخه این همه مدت زنگ هم نزد!
و همان موقع سرش را بلند کرد و چشم‌های بدون آرایشش را که به دلیل گریه‌های مکرر قرمز بودند، به چشم‌های علی دوخت. در تیله‌های قهوه‌ای مقابلش هنوز آثاری از نگرانی می‌دید. علی نفس عمیقی به بیرون رهاند و پاسخ کلامش را اینگونه داد:
- نگران نباش خانوم، در ماشین قفله، بعدشم عسل بچه نیست که، ماشالله شونزده سالشه‌ها!
سارا چپ‌چپ نگاهی حواله چهره علی کرد که نوای خنده‌های ریزش گوش‌هایش را نوازش داد. بعد از دقایقی بالأخره به سختی از سنگ قبر مادر عزیزش دل کند و هردو دست در دست یکدیگر، از محوطه وسیع مربعی‌شکل و بزرگ قبرستان گذشتند و به سوی ماشین بنز مشکی و براقشان که در انتهای قبرستان پارک شده بود، ر‌وانه شدند. قبرستان دیگر تقریباً خلوت شده بود و سرو صدایی هم از هیچ کجا به گوش نمی‌رسید...هوایی که رو به خنکی رفته بود، بادهای بلند و خنکش را به هرکجا روانه می‌کرد و آن‌ها نیز دست نوازشی بر روی برگ درختان تنومند و بلندی که اطراف قبرستان را قاب گرفته بودند، می‌کشیدند و آن‌ها را به بازی می‌گرفتند. سارا همانطورکه با وقار همیشگی‌اش با کفش‌هایی سرمه‌ای_سفید ساده و پاشنه پنج سانتی یکسره‌اش، در کنار همسرش قدم برمی‌داشت، فین آرامی کشید که صدایش با ساز برگ‌های درختان که در اثر باد به یکدیگر برخورد و سرو صدا ایجاد می‌کردند، هم نوا شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #8
به محض این‌که به ماشین دویست و هفت مشکی براقشان رسیدند، سارا با دیدن عسل که در صندلی عقب ماشین خنده‌کنان سرش را داخل موبایلش فرو کرده بود، احساس آسودگی پر زد و بر بام خانه‌ی دلش نشست که هدیه‌اش به لب‌های باریک و بدون آرایش سارا، لبخند محوی بود. مادری است و هزار غم و دل‌نگرانی! همان موقع صدای سرخوش علی در گروی لحن پر شیطنت‌ و به ظاهر اعتراض‌آمیز او خرج گوش‌های سارا شد:
- بفرما خانوم! دیدی حالش خوبه؟ بهت گفتم الان همینطوری توی ماشین نشسته؛ یه ساعت هم خودت رو اذیت کردی، هم من رو!
و جملات آخرش اسیر نوای بلند خنده‌های مردانه‌اش شدند. سرش را بلند کرد و با دل‌خوری مصنوعی به صورت گرد شوهرش با آن ته‌ریش‌های بور، چشم دوخت. در عین شوخی‌هایش، امّا؛ مثل همیشه در سفر واژگانش، کوله‌باری از عشق به سرای قلب عاشق سارا غنیمت داده شد! هنوزهم مانند روزهای اوّل ازدواج عاشق یک‌دیگر بودند و هم‌چنان علی دست از بدجنسی‌های خود که از دیار عشق بی‌شمارش برای او به ارمغان آورده می‌شدند، دست برنداشته بود! سارا بی‌آنکه متوجه‌ی عسلی بشود که حالا حواسش به سمت آن‌ها پر کشیده و نگاه کنجکاوش بر رویشان می‌دوید، علی را که حالا با خباثت شوخ‌طبعانه همیشگی‌اش به او چشم دوخته بود، مخاطب کلامش قرار داد:
- تو مادر نیستی تا حال منو درک کنی!
و در تمام کلماتش اندوه نامحسوسی می‌رقصید؛ با این حرفش، یک دفعه شیطنت در عالم عسلی‌رنگ چشمان علی، جایش را به مهربانی عمیقی داد. لبخند پر مهری لب‌های گوشتی‌اش را فتح کرد، خواست چیزی بگوید که سارا این‌بار با لحن شیطنت‌آمیزی افزود:
- پس اذیتت کردم هوم؟ وایسا بریم خونه، بهت اذیت کردن واقعی رو نشون میدم!
که این‌بار صدای خنده‌ی هردویشان همزمان باهم برخاست و هم‌چو آونگی دلنشین در آن قسمت از قبرستانی که همه‌جایش بوی مرگ می‌داد، پلی شد. عسل امّا؛ حالا فقط در اسارت سکوت خود، محو خنده‌های زیبای پدرو مادرش شده بود! با دیدن عشق بی‌مثال پدرو مادرش، مثل هربار نور شادی همچو ماهی تابان در عمق شب چشمانش درخشید و لبخند ملیحی بر لب‌های گوشتی و کشیده‌ی آغشته به رژلب صورتی‌اش طرح شد. همان موقع سارا طوری که چیزی یادش آمده باشد، فوراً خنده‌هایش را خورد و حینی که شال مشکی‌اش را تنظیم می‌کرد، خطاب به علی خندان گفت:
- وای خاک به سرم، توی قبرستون داریم می‌خندیم! فعلاً ساکت باش علی، رفتیم خونه هرچی دلت خواست بخند!
یک دفعه خنده‌های علی گرفتار خاموشی شدند، جفت ابروهای خرمایی‌رنگ و شمشیری‌اش را بالا پراند و با لبخند بسیار بامزه‌ای جواب همسرش را اینگونه داد:
- اوه خانوم ما رو باش! انگار فقط خودم تنها داشتم می‌خندیدم!
با این حرف، سارا این‌بار آرام خندید و آوای پژواک‌گونه خنده‌اش را در لبه‌ی شال مشکی‌رنگ خود خفه کرد. سپس هردو همان‌طور با حالت شوخ و خندان خود سوار ماشین شدند.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
225
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین