. . .

انتشاریافته رمان خفاش خوناشام(جلد دوم کیارا) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: رمان خفاش خوناشام(جلد دوم کیارا)

نام نویسنده : آلباتروس

ژانر :
عاشقانه، علمی- تخیلی، ماجراجویی

خلاصه:
پس از یافتن کد ویژه! دوباره به عمارت برگشتند؛ ولی با حضور نفوذی که در دل گروه آراز قرار داشت و ماجراهایی را برای‌شان رقم میزد. در این بین کیارا بود که ویژگی‌های جدیدی در او شکوفا میشد و خوی دیگرش درحال نمایان بود.

مقدمه

ابرهای کبود بر دل آسمان چنگ می‌زنند.کافی‌ست کمی بیش‌تر دقت کنی تا متوجه شوی، چیزی که باعث تاریکی جهان شده، حضور طوفانی ابرها نیست. بلکه آن‌ها بیدار شده بودند! مرده‌های خفته؛ اما زنده!
وحشت همچو سایه‌ای در شب حرکت می‌کند. آن‌ها بیدار شده بودند. خفاش‌هایی از جنس خوناشام!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #11
با احساس خیس شدن صورتم، پلک‌هایم لرزید و سپس به آرامی باز شدند. از دیدن چند جفت چشم که میخ من بودند، جا خوردم؛ ولی با دیدن بطری آبی که دست رادمان بود، فوری خیز برداشتم و بطری آب را از دستش قاپیدم و قلوپ، قلوپ آب را نوشیدم. خنک بود و گوارا! بطری خالی را به دست رادمان دادم که با دهانی نیمه باز و چشمانی گرد شده، داشت نگاهم می‌کرد. گفتم:
- هنوز هم هست؟ تشنمِ!
راژان با لودگی گفت:
- تانکر آب سفارش دادیم الآن که واست ایمیلش کنن.
و سپس پوزخندی زد و سرش را به سمت شانه چپش چرخاند که با غیض غریدم:
- باور کن هرکس بهت بگه لالی‌ها، خودم با همین پشت دست خدمتش می‌رسم، تو فقط ببند اون گاله‌ رو که اعصاب ندارم راژان!
راژان با چشمانی گرد شده، غرید:
- ببین، حیف... حیف جاش نیست و الا... .
آراز به میان حرفش پرید و تشر زد.
- بس کن راژان! خواهشاً بس کن، نمی‌بینی حالش رو؟
راژان: بابا این همه‌اش موش بازیِ! ما هم این روز‌ها رو داشتیم. عوضش چی شد؟ چی گفتن بهمون؟ لال شید و یه جا بتمرگین، چرا؟ چون آدم‌ها گناه دارن و ما باید درد بکشیم از عطش‌مون!
با جیغ و گریه گفتم:
- راژان ببین! من آدم نیستم، یکیم مثل شماها، چرا داری عقده‌ها و نفرتت از آدم‌ها رو روی من خالی میکنی آخه؟
راژان: هه! چون تو هم یک رگی از اون‌ها داری.
رادمان غرید:
- راژان ساکت میشی یا نه؟
راژان پوفی کشید و من سعی کردم جلوی هق‌ هقم را بگیرم که رادمان هم تلاش در آرام کردنم داشت. همان لحظه تصاویر و صحانحی که در کابوس بیداریم دیده بودم، جلویم نقش گرفت. سریع سرم را کنار دادم و با بهت و وحشت و هق‌ هقی که حالا اوج گرفته بود، گفتم:
- رادمان... رادمان اون‌ها... زنده بودن! خودم دیدم‌شون... ومپایرها بهشون حمله می‌کردن... و اون‌ها نمی‌تونستن از خودشون محافظت کنن... رادمان... نذار مردم دیگه‌ هم به این... سرنوشت دچار بشن! نذار خواهش می‌کنم!
مشت‌های بی‌جانی به سینه‌اش می‌زدم که راژان زمزمه‌وار گفت:
- بفرما! دوباره معلوم نیست چش شده.
به او توجهی نکردم و عطر خنک رادمان را به مشامم کشیدم تا شاید برای این همه درد مسکنی میشد!
فین فینی کردم و از شیشه با چشمان غبار گرفته از اشکم، به بیرون نگاه کردم. اشک‌هایم را با کف دستم پاک کردم و متعجب گفتم:
- ما که هنوز ترموندیم چرا؟
بنیتا: واس خاطره بیهوشیت یاشا صبر کرد.
به بطری خالی نگاه کردم، آب سردی داشت. رو به رادمان گفتم:
- پس این آب رو از کجا آوردی؟
رادمان: تو یخچال ماشین بود.
یاشا: خب پس اگه همه چی رو به راهه، راه بیوفتم؟
آراز: ظاهراً که خوبه، روشن کن.
ماشین را به حرکت درآوردند و هنوز مسافت طولانی را طی نکرده بودیم که جسمی، محکم با ماشین برخورد کرد. یاشا فوری روی ترمز زد که به جلو پرتاب شدم؛ اما به خاطره دست رادمان که مانع پرتابم شده بود، آسیبی ندیدم.
ساغر: چی شده؟
آراز: وای! بیدار شدن!
یاشا: بی‌چاره شدیم پسر!
لب زدم.
- از چی دارن حرف می‌زنن رادمان؟
رادمان: مردم شهر!
یکه خورده به چشمانش نگاه کردم که ناگهان به شیشه طرف من، ضربه خورد و چشم‌‌ها سمت شیشه چرخید. با دیدن مردی میان‌ سال که داشت با پیشانی‌اش به شیشه ضربه میزد، ترسیدم. بنیتا که صندلی عقب من نشسته بود با دیدن آن مرد و خونی که از پیشانی‌اش روی شیشه ماسیده بود، جیغی خفیف کشید و خود را کنار کشید. سینه‌اش از ترس بالا، پایین می‌رفت. درست چون فنچی که ترسیده بود! شش مرد و چهار زن با سه کودک سمت ماشین تلوخوران با گردنی کج شده که روی گردن‌های‌شان اثر گاز و نیش دندان بود و زخم‌هایش گوشت برداشته بود، آمدند. طفلان با پاهای بـر×ه×ن×ه و چشمانی که دورشان کبود و سیاه بود، دست سمت ماشین دراز کرده بودند و صدا از حنجره خارج می‌کردند. با دیدن آن‌ها بیش‌تر از این‌که بترسم، دلم ضعف رفت و برای مردمانی که مرده بودند و تنها با ویروسی خوناشام! به حرکت در می‌آمدند سوخت! یکی از زن‌ها که مویی بور داشت و آشفته بود، روی کاپوت ماشین پرید و خود را با شکم به شیشه جلوی ماشین رساند. لیسی زد که بزاق دهانش روی شیشه نمایان شد، بنیتا عقی زد و صورتش را با جفت دست‌هایش گرفت. با قیافه‌ای توی هم رفته سرم را چرخاندم تا نگاه از موجودات به ظاهر زنده و ترحم برانگیز بگیرم. چند مرد خود را از ماشین آویزان کردند و سعی داشتند با همان سستی و ضعف جسمانی‌شان به داخل نفوذ کنند.
آراز داد زد.
- معطل چی هستی؟ برو دیگه!
یاشا دست‌پاچه ماشین را به حرکت درآورد که هم‌زمان ماشین تکانی ریز خورد و پشت بندش صدای شکستن استخوان‌هایی آمد که مور به تنم انداخت. ساغر که ردیف آخر نشسته بود، سمت شیشه پشت ماشین چرخید و سریع به حالت اولش نشست. ماهور سری به معنای (چیه) تکان داد که ساغر با چندشی گفت:
- له شد، عق!
از سرعت ماشین، زن روی کاپوت جیغی فرا بنفش که شبیه زوزه گرگ بود، کشید و پرت شد و الباقی هم تک به تک از ماشین جدا شدند. با سرعتی سرسام آور ترموند را ترک کردیم. بالاخره فهمیدم چرا این شهر، یک شهر متروکه‌ است و چه بلایی سر ساکنانش آمده! و همین‌طور یک چیز مهم را! این‌که من می‌توانم در زمان سفر کنم. چه به گذشته و چه در آینده و این را در مدتی که پایم را به عمارت گذاشتم متوجه شدم، بایستی سر فرصت این موضوع را به دکتر بگویم. شاید او بفهمد چرا من این‌گونه می‌شوم؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #12
سوم شخص***

دوباره با کلی مکافات به ایران بازگشتند. همگی پس از بیست و چهار ساعت که در خلوت خود استراحت کردند، جلسه‌ای گذاشتند که قاضی‌ آراز بود و متهمش آوگان.
آراز: خب می‌شنویم آوگان.
آوگان؛ اما شرمنده سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمی‌گفت.
راژان: ببین فسقل بچه! اگه تا حالا بلایی سرت نیاوردم، فقط و فقط به خاطره آراز بود که گفت تو عمارت حالیت می‌کنن. پس اگه نمی‌خوای طعم مشت و لگدهام رو بچشی، بنال!
آوگان: ...
راژان ضربه ای به دسته مبل زد و غرید:
- دِ می‌بینی نمیگه، لال شده بچه. خوب واسه اون زنیکه! دم تکون می‌دادی. این‌جا واسه ما لال‌مونی می‌گیری؟
یاشا: ببین پسر جون! اگه بخوای تا آخر ساکت باشی، ممکنه جون پدرت در خطر بیوفته. می‌فهمی که چی میگم؟
آوگان: من هم می‌خواستم جلوی این کار رو بگیرم، بهم گفتن کمکم می‌کنن تا پدرم و همین‌طور پدر کیارا و مادر بنیتا رو نجات بدم، آخه گفته بودن علیه کاترینا هستن.
آراز: چه طور آشنا شدی باهاشون؟
آوگان: وقتی یزد بودیم، اگه یادتون باشه اون روز، وقتی که رادمان ما رو دعوت کرد رستوران. من به بهونه دست‌شویی رفتن، شما رو ترک کردم، آخه قبلش یک نفر از عمد بهم تنه زد و کاغذی رو انداخت جلو پام، شما حواس‌تون پی کیارا بود و متوجه من نبودین، خم شدم و تا خواستم کاغذ رو بردارم و بدم به مردی؛ ولی یک‌ دفعه طرف غیبش زد و نفهمیدم با چه سرعتی از من دور شد؟ کاغذ رو که برداشتم، اسم بابام روش نوشته شده بود و زیرش که گفته بود برم دستشویی، چون حرف‌هایی واسه شنیدن هست.
ساغر: تو هم که احمق! باور کردی آره؟
آراز: این دلیلی نمیشه که تو به گروه خیانت کنی، اون هم فقط واسه یک نوشته.
ماهور: آوگان نفوذی نیست.
ساغر: هه! میشه بگی سرکار خانم از کجا یک همچین چیزی و کشف کردن؟
کیارا هم کنجکاو! خیره به ماهور چشم دوخت که ماهور جدی و خشک گفت:
- شنیدین که، آوگان گفت تو یزد باهاشون آشنا شده. در حالی که نفوذی خیلی وقته که در کنارمون داره نقشش رو اجرا می‌کنه.
از این همه ذکاوت ماهور آراز شگفت‌زده شد. الحق که ماهور یک سرباز برازنده بود!
آوگان قدردان و خرسند به ماهور چشم دوخت؛ ولی ماهور حتی نیم‌ نگاهی هم حواله‌اش نکرد.
آوگان: ماهور راست میگه، باور کنید من فقط می‌گفتم که کی قراره بریم به ترموند، چون قرار بود با ما همکاری کنن؛ ولی... .
راژان: پس بگو چطور تونستن دوباره ما رو غافلگیر کنن و ازمون گرم پذیرایی بشه!
به دنباله حرفش تیز به آوگان نگاه کرد که آوگان، شرمنده سر پایین انداخت و راژان پوزخندی زد.
آراز از جا برخاست و با اخمی کم‌رنگ جمع را ترک کرد و سپس یاشا بود که سمت اتاقی که متعلق به او بود، رفت و کم کم همگی متفرق شدن.
داخل اتاقش در فکر بود که در بدون اجازه‌اش باز شد و هیکل رادمان در چهارچوب نمایان گشت، با دیدنش لبخندی زد و نیم‌خیز شده نشست.
- مزاحم نیستم؟
- منتظرت بودم.
سمتش رفت و بی‌تاب گفت:
- دلم واست تنگ شده بود! نمی‌دونی از این‌که فکر می‌کردم دیگه قرار نیست ببینمت، چه قدر دیوونه می‌شدم. تو چنگ مرگ بودن یک طرف و ندیدن تو یک طرف!
عطر خوش‌بویش را به مشام کشید و گفت:
- بهت گفته بودم بوی زندگی میدی؟
- نه!
- الآن بهت میگم، بوی عشق میدی! زندگی بدون عطرت بی‌معنی‌ترینِ!
دوباره گفت:
- بهت گفته بودم دوست دارم؟
که کیارا باز هم شیطنت‌وار جواب داد.
- نه!
رادمان با چشمانی بسته و لبخندزنان لب زد.
- توله!
چه خوب است گاهی، فقط گاهی که خسته‌ای، آغوش دلبر پناه‌گاهت باشد!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #13
ساغر کنجکاو بود که بداند در ترموند چه بر سر رادمان آمده و برای ارضای کنجکاوی‌اش مجبور بود نزد راژان برود. پس به بهانه نگران بودن او نسبت به حال راژان، اتاقش را ترک کرد. تقه‌ای به در بسته کوبید که راژان بی‌حوصله گفت:
- حوصله ندارم!
ولی ساغر بی‌توجه به حرفش دستگیره را کشید و داخل اتاق شد. هم‌زمان راژان به آرنج دستش تکیه داده و آماده‌ی پرخاش بود؛ ولی با دیدن ساغر جا خورد و دل‌خور نگاهش کرد. دوباره روی تخت دراز کشید و گفت:
- هه! چه عجب!
همان‌طور که با عشوه سمتش می‌رفت، گفت:
- نگرانت بودم!
- میبینی که، سالمم.
در دل گفت:
- کی تو رو گفت بابا؟ اصلاً ای کاش همون‌جا می‌کشتنت، من یکی از شرت راحت می‌شدم!
ولی کنارش روی تخت نشست و دستش را به سمت انبوه موهای خرمایی راژان دراز کرد. چهره‌اش را از نظر گذراند، موهای پرپشت خرمایی رنگی که کناره‌های سرش نسبت به وسط سرش کم‌پشت‌تر بود و چندتار از موهای بزرگ وسط سرش روی پیشانی سفید و کشیده‌اش نشسته بود، ابروهای پرپشت و کشیده که حالتش در هم رفته بود و همیشه او را اخمو نشان می‌داد. چشمانی درشت که اگر نگاهش رویت زوم می‌شد، می‌گرخیدی از بس که لامصب‌ها سگ داشتند و پاچه می‌گرفتند! تیله‌هایی به رنگ قهوه‌ای، دماغ قلمی و مردانه و لب‌های گوشتی. قد بلندی داشت و هیکلی چهارشانه، هم‌زمان که راژان داشت از این نوازش دروغین لذت می‌برد، ساغر رادمان را تصور کرد، شاید داشت آن‌ها را با هم مقایسه می‌کرد. هم قد و هیکل راژان بود، ولی کمی تو پرتر، موهای مشکی و بی‌حالت، ابروهای کشیده و پرپشت، چشمان درشت و مشکی، دماغی قلمی و مردانه با لبانی معمولی و پوستی سفید. آه! از نظر جذابیت راژان کم نداشت، پس چرا عاشقش نمیشد؟
- اون‌جا چی گذشت بهتون؟
چشمانش را باز کرد و به معشوق نگریست. نیم‌خیز شد و گفت:
- تو این‌جا، من‌ این‌جا، به نظرت مهمه این حرف‌ها؟
ساغر، حرصی شده از این‌که نتوانسته بود از زیر زبان راژان حرف بکشد، گفت:
- عه! راژان ولم کن، لطفاً جدی باش.
- دختر بی‌تابتم! فقط تو می‌تونی آرومم کنی.
- پوف! راژان حوصله ندارم!
راژان عصبی شد و یک‌ باره گفت:
- برو بیرون.
و از او فاصله گرفت که ساغر دل‌جویانه گفت:
- چی شد راژان؟
ساعدش را روی چشمانش گذاشت و بی این‌که به او نگاهی کند، غرید:
- بیرون!
ساغر؛ اما کوتاه نیامد و با ناز گفت:
- از دستم ناراحت شدی؟
نفهمید چرا این لحن ساغر اصلاً برایش جذاب نبود! او هم گاهی اوقات حق داشت خسته شود و از هرچی عشق است، دل بزند. مچ دست ساغر را چنگ زد و فشرد، گفت:
- حرفم رو تکرار نکنم!
ساغر دندان سابید و پشت چشمی نازک کرد. در دل گفت:
- به جهنم! انگاری واسم مهمه، ایش! حالا باید نازش رو هم بکشم؟ عمراً!
دستش را پس کشید و از اتاق خارج شد.
ماهور روی کاناپه نشسته بود و از تنهایی خواست به اتاقش پناه گیرد. بلند شد و تا خواست حرکت کند؛ سینه به سینه‌ی آوگان قرار گرفت. بی‌این‌که نگاهش کند، راهش را کج کرد که دوباره آوگان رو به‌ رویش سد شد. حرصی شده، سر بالا آورد و نگاهش کرد. سرد، خشک و بی‌روح! آری روح دخترک خیلی وقت بود زیر خاک‌ها دفن شده بود. گفت:
- برو کنار.
آوگان؛ اما حیرت‌زده از این حالت نگاه، اسمش را لب زد که ماهور تنها پوزخندی حواله‌اش کرد.
- یک فرصت بده بهمون، خواهش می‌کنم!
- مگه چیزی بین‌مون بوده که فرصت می‌خوای؟ من فقط حکم یک محافظ رو دارم. نگران نباش، از عهده‌ی این کار برمیام، دیگه اجازه نمیدم حماقت‌هات گروه رو تو خطر بندازه.
- می‌دونم بد کردم. به همه، حتی به خودم؛ ولی می‌خوام جبران کنم، کنارم باش!
فقط پوزخند زدو هم‌چنان سرد نگاهش کرد، این درحالی بود که قلبش افسار گسیخته به سینه می‌کوبید، در دل گفت:
- کنارتم حتی اگه نخوای.
اما گفت:
- گفتی مزاحمم واست.
شرمنده گفت:
- غلط کردم! زر مفت زدم! وقتی ازتون جدا شدم فهمیدم چه گهی خوردم!
- هه! پس حس نا امنی کردی و الا من هنوز هم واست یک مزاحمم.
با بغض گفت:
- نه، به چی قسم بخورم که این‌طور نیست؟ بیش‌تر از همه دل‌تنگ تو بودم و هزار بار بیش‌تر خودم رو لعن و نفرین کردم بابت اون رفتاری که باهات داشتم، اصلاً ای کاش لال بشم و دستم بشکنه که دیگه روت بلند نشه و دل مهربونت رو نشکنه، خوبه؟
دوباره در دل گفت:
- خدا نکنه عشقم! اگه صدات رو نشنوم، فرقی با ناشنواها ندارم. تموم دنیام تویی!
ولی باز هم در سکوت نگاهش کرد که قطره اشک آوگان چنگ به دل بی‌صاحابش انداخت. نه او بی‌صاحب نبود، صاحب داشت و اربابش پسرک جوانی بود که رو به‌ رویش مظلومانه اشک می‌ریخت. پسری که فهمید دوری دخترک چه‌ قدر برایش گران تمام می‌شود و وای بر حماقتی که کرد و دل دخترک قصه را به کوهستانی یخ تبدیل ساخته بود که از هر نگاهش قندیل می‌بست. ماهور خواست از کنارش بگذرد که از پهلو خود را در گرمایی عجیب دل‌نشین حس کرد. چشمانش گرد شد و قلبش آوای بی‌قراری سرداد، آوگان با هق‌ هق مردانه گفت:
- نه! نه! خواهش می‌کنم این‌طوری نگاهم نکن. این‌قدر تلخ نباش!
دوباره و دوباره در دل داد زد.
- تلخ نبودم لعنتی! تو تلخم کردی!
اما تنها آب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو سازد، تا نشود اشکی و رسوا کند دلی را، دیگر نباید رام دل زبان نفهمش میشد. از آوگان علی رغم میلش فاصله گرفت و با سرعت سمت پله‌ها رفت که آوگان، دل‌شکسته روی زانوهایش افتاد. او دخترکش را می‌خواست. همانی که مدام با او بحث می‌کرد و انرژی به او می‌داد!
بنیتا زیر سایه‌‌ درخت‌های سر به فلک کشیده و قدیمی، به تنه درختی تکیه داده بود و درحالی که پاهایش را داخل شکمش جمع کرده بود و با دستانش چون مار به دور آن‌ها حلقه زده بود و چانه روی زانوان گذاشته بود، به فکر رفت. همه‌ چی در این مدت به هم ریخته بود و حتی آراز و یاشا را هم به ظاهر پریشان کرده بود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #14
چند روزی سپری شد و...
دور میز نشسته بودند و داشتند صبحانه می‌خوردند که رادمان گفت:
- من بایستی برم بیرون کار دارم.
آراز: الآن؟ که دشمن از رگ گردن‌هم نزدیک‌تره!
رادمان: حواسم هست.
یاشا: نمیشه پسر.
رادمان: ای بابا! گفتم که حواسم هست، اون‌ها نمی‌تونن کاری بکنن، البته نه لااقل توی این شهر.
آراز: چه کاری هست حالا؟
رادمان: یک کار خصوصیه، انجامش میدم برمی‌گردم.
یاشا: پس راژان رو هم با خودت ببر.
راژان که لقمه دهانش را می‌جوید، غر زد.
- اَه! مگه چسب دو قلوییم که هرجا بریم، رادمان، راژان، رادمان، راژان بی‌خیال ما شو آقا!
کیارا: رادمان کارت خیلی مهمه؟ لطفاً بمون، تازه کمی حال روحی‌مون خوب شده.
رادمان با لبخندی مهربان گفت:
- عزیزم لابد مهمه که دارم میرم، نگران من هم نباش. مواظب خودم هستم، درضمن لزومی به اومدن راژان نیست، بچه که نیستم.
آراز: خیله خب! پس اگه اصرار می‌کنی مانعت نمی‌شیم، به سلامت.
یاشا: اما... .
که رادمان حرفش را برید و با اخمی کم‌رنگ گفت:
- دیگه داره بهم بر می‌خوره‌ها! فعلاً.
و جمع را ترک کرد که یاشا زودی رو به ساغر کرد و گفت:
- من این‌طوری خیالم راحت نمیشه، آراز هر چی می‌خواد بگه، بگه. تو برو دنبالش. حریف هر لحظه ممکنه در کمین باشه.
راژان و کیارا یک‌ صدا اعتراض کردند.
- چرا ساغر؟
که نگاهی بین راژان و کیارا رد و بدل شد. ساغر از فرصت استفاده کرد و با گفتن (پس من میرم) از پشت میز بلند شد و...
داخل کافی شاپی شد. زودی از خیابان رد شد و ماهرانه پشت سر رادمان روی صندلی نشست. چون رادمان پشتش به او بود؛ دیدی به ساغر نداشت و؛ اما فردی که با او قرار داشت چرا زن بود؟! قیافه زن را نمی‌توانست رصد کند، پس جای خود را عوض کرد و با دیدن زن مقابل رادمان، شوکه شد! کار خصوصی که رادمان می‌گفت، کاترینا بود؟! او با این زن حیله‌گر چه سنمیتی داشت که حال این‌گونه مخفیانه با او ملاقات می‌کرد؟ قبل این‌که آن دو از حضورش مطلع شوند، از کافی شاپ بیرون شد و خود را سریع به عمارت رساند. پشت در ناگهان با فکری که در سرش زنگ خورد، مکث کرد. شوکه بود و هر چه را که دیده بود باور نداشت. کاش فکرش اشتباه باشد، کاش! تلوخوران حیاط را سپری کرد. از چهره‌اش بهت می‌بارید، هنوز هم باور این‌که رادمان آن نفوذی اصلی است برایش غیر قابل باور بود. آخر چرا؟ چرا رادمان؟ نفهمید که کی به سالن رسید. با صدای یاشا که غر میزد، ایستاد.
- پس چی شد؟ چرا برگشتی؟ خوبه یک کار بهت سپردم‌ها!
بی این‌که سمتش بچرخد؛ با صدایی گرفته گفت:
- همین نزدیکی‌ها بود، دلیلی نداشت بیش‌تر از این بپامش.
نگفت، چرا؟ خودش هم نمی‌دانست چرا سکوت کرد و حرفی از حضور کاترینا نزد؟ بایستی با رادمان حرف میزد، خیلی زود! پس به جای اتاق خود در اتاق رادمان منتظر ماند تا که بالاخره پس از چندی معطل ماندن؛ در اتاق باز شد. رادمان با دیدن ساغر جاخورد و بلافاصله اخمی بین ابروهایش نشاند و باز هم این دخترک مزاحم!
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ بدون اجازه من چرا اومدی اتاقم؟
از روی تخت بلند شد و رو به‌ روی رادمان سینه سپر کرد. نگاهش را بین چشمانش چرخاند، شاید این یک فرصت بود تا عشقش را به دست آورد، حتی با تهدید! پس جرئت جمع کرد و گفت:
- کار خصوصی که می‌گفتی، منظورت که کاترینا نبود، بود؟
رادمان چشم گرد کرد و او از کجا می‌دانست؟ غرید:
- تعقیبم کردی؟
با خونسردی جواب داد:
- یاشا بهم گفت دورادور هوات رو داشته باشم تا حریف باز غافلگیرمون نکنه، هه! نگو آقا خودش یک پا سوپرایزه!
رادمان که خود را در خطر می‌دید، پس گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟ به آراز و بقیه گزارش میدی؟
ساغر نگاهش عشق گرفت! نزدیک‌تر شد و مردمک در مردمک چشم، گفت:
- من عاشق‌تر از این حرف‌ها هستم رادمان! منتهی تو ندیدی!
از حرفش شوکه شد. ساغر واقعاً یک احمق بود؟ یا عشقش زیادی زیاد؟
مشکوک گفت:
- می‌خوای به گروهت پشت کنی؟
- گور بابای همه‌شون! من فقط به عشق تو پا گذاشتم تو ارتش و الا هیچ کس واسه‌ام ذره‌ای اهمیت نداره. اگه بدونم تو مال من میشی، حاضرم تا ته دنیا ساکت باشم. به شرط این‌که فقط تو باشی!
پوزخندی زد و زیر دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- اگه ریگی تو کفش... .
حرفش نیمه‌ ماند چون ساغر بی‌اختیار کاری را کرد که مدت‌ها انتظارش را می‌کشید.
او به خودش قول داده بود به هر قیمتی که شده، رادمانش را پس بگیرد و از کیارا انتقام بگیرد. حال این قیمت، گرانی‌اش به ازای فراموش کردن گروهش بود. از او جدا شد و لب زد:
- من ساکت؛ اما آراز بالاخره می‌فهمه.
ساغر را به دیوار کوبید، گفت:
- اگه تو حرفی نزنی، مشکلی پیش نمیاد. در ضمن این یک امتحان که بفهمم چه قدر عاشقمی.
چشمان دخترک برقی از خوشحالی زد و او چه زود باور و ساده بود! رادمان پوزخندی زد و این‌بار او کار ساغر را تکرار کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #15
ساغر را سمت تخت هدایت کرد و...
ساغر منقطع به خاطره نفس زدنش از هیجان، گفت:
- رادمان... کیارا!
اما رادمان هم‌چنان در حال لذت بردنش بود. کیارا به او گفته بود که تا بعد از ازدواجشان قرار نیست رابطه کامل داشته باشند و حال که ساغر خود را در اختیارش گذاشته بود، چه از این بهتر؟
- رادمان با توعم! ما داریم به کیارا خیانت... .
ادامه حرفش با نگاه تیز رادمان بریده شد.
- اَه می‌ذاری حال‌مون رو بکنیم؟! چیه؟ خودت اومدی سمتم، در ضمن مگه کیارا واسه‌ات مهمه؟
- هه! حتی یک درصد؛ ولی من نمی‌خوام با فکر اون... .
دوباره حرفش را قیچی کرد و غرید:
- بس کن! نه کیارا و نه هیچ خر دیگه ای واسه‌ام مهم نیست، حالا می‌ذاری به ادامه‌اش برسیم؟
ساغر خوشحال شده، لب زد:
- پس کیارا فقط یک طعمه بود؟ هیچ حسی بهش نداشتی؟!
اما رادمان جوابش را نداد و بی‌طاقت و تشنه! خود را مشغول ساغر کرد. ساغر غرق شده از این خوشی، چشم بست و غافل از این بود که چه‌ها در انتظارش است!
صحنه‌ای را که می‌دید، باور نداشت. رادمان و ساغر آن‌قدر غرق در هم بودند که اصلاً متوجه حضور فرد سومی به داخل اتاق نشدند. بغضش گرفت، ساغر بالاخره انتقامش را گرفت، رادمان نامردی کرده بود و حال با کس دیگری شده بود. دیگر نتوانست شاهد این به صحانح باشد و همان‌طور که در سکوت وارد اتاق شده بود، بی‌صدا هم خارج شد. با هق‌ هق از پله‌ها پایین رفت که تنش به جسمی خورد، با چشمانی به اشک نشسته به راژان نگاه کرد که راژان از تعجب ابرو بالا انداخت. این دختر چه به حالش آمده که این‌چونین سیل اشک بر مهتاب صورتش روان می‌کرد؟!
اگر راژان می‌فهمید معشوقه‌اش الآن در چه حال است، چه می‌کرد؟ بی‌شک که دیوانه میشد و همچون کیارا سکوت را پیشه نمی‌کرد‌. هم رادمان را زنده، زنده می‌سوزاند و هم ساغر خائن را!
از کنارش گذشت و خود را به حیاط رساند تا شاید بتواند آزادانه جیغ بکشد و زار بزند، خیر سرش نگران رادمانش بود و کنجکاو که چرا بیرون رفته؛ ولی با دیدن آن صحنه خون در رگ‌هایش منجمد شد و دل‌واپسی برای که؟ یک خائن؟! هه! او بی‌خود نگران بود و یار درحال عشق و هوس خود سپری می‌کرد. لعنت به ساغری که به او زخم زد! نه، لعنت به هر دوی‌شان که این‌چنین حالش را گرفته بودند. مگر چه قدر صبر داشت؟ چه قدر آستانه تحملش بزرگ بود؟ دگر توانی نداشت. بس بود، بس! اکسیژن چرا این‌قدر کمیاب شده بود؟
راژان رفتنش را نظاره کرد و شانه‌ای بی‌خیال بالا پرت کرد و زیر لب غر زد.
- باز جنی شد!
اما اگر سری به اتاق رادمان میزد، باز هم همین حرف را بازگو می‌کرد؟ بی‌شک که نه! به سمت اتاقش رفت و حتی کنجکاوی هم نکرد تا بداند چه بر سر دخترک آمده؟ و خود را روانه اتاقش کرد.
ساغر با عشق! خود را به دستانش سپرده بود و؛ اما رادمان فقط و فقط غریزه‌اش حکمرانی می‌کرد. کاش ساغر از باطن نجس این به ظاهر مرد، آشنا بود!
خسته خود را کنار داد که ناگهان چشمش به در نیمه‌ باز افتاد. او که مطمئن بود در را بسته بود پس... ناگهان چشمانش با فکری که کرد، گرد شد و صدای ساغر به افکارش خش انداخت.
خمار گفت:
- دوست دارم! عالی بودی عشقم!
هه! عشق؟ در قلب سنگی این مرد، واژه‌ای به اسم عشق وجود نداشت، عشق در گروی این مرد جایی نداشت و...
نگاهی پر از نفرت نثار ساغر انداخت، پوزخندی زد و گفت:
- پاشو برو.
ساغر اخم‌هایش را درهم گره کرد و با لحنی بسی لوس، گفت:
- اوم... نمی‌خوام! می‌خوام بخوابم.
رادمان عصبی ضربه‌ای محکم به ساغر کوبید که ساغر از جا پرید و دستش را روی ضرب‌ دیدگی گذاشت. گفته بود دست سنگینی دارد؟
- هه! نکنه یادت رفته کجایی؟
فوتی کشید و گفت:
- آه! باز هم حضور مزاحم‌ها!
رادمان مرموز گفت:
- مثل این‌‌که کسی فضولی‌اش گل کرده.
و به در نیمه‌ باز اشاره کرد، ساغر چشمانش گرد شد و ندانست چرا فکر کرد آن شخص کیارا است! چه قدر بابت این حدس خوشحال شد.
از تخت پایین آمد و لباس‌هایش را پوشید چشمکی زد و کف دستش را بوسید و سمت رادمان فوتش کرد؛ ولی جواب این همه عشق کورکورانه دخترک، تنها افکاری شوم شد... شوم... شوم!
با رفتن ساغر خود را به سرویسی که داخل اتاقش بود، رساند و زیر دوش سرد آب‌تنی کرد. وجود ساغر برنامه‌هایش را خراب کرده بود، پس بایستی کار دیگری می‌کرد. قبل از این‌که متوجه شوند خائن کیست!
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #16
روی شکم دراز کشیده بود و هق‌ هقش را در بالش خفه می‌کرد که در اتاقش با ضرب باز شد. حرصی شده، چرخید که با دیدن ساغر خشمگین شد و با چشمانی به خون نشسته، نگاهش کرد. ساغر با کرشمه سمتش آمد و با پیروزی و غرور گفت:
- چه طور بود؟
کنارش روی تخت نشست و پوزخندی زد.
- گفتم که، رادمان مال منِ، من! خب بهت حق هم میدم که چرا بی‌خیالش نمی‌شدی. حتماً تا الآن تجربه‌اش کردی و فهمیدی که چه قدر رادمان داغه!
از این همه وقاحت، دست مشت کرد. یک زن تا چه حد می‌توانست گستاخ و بی‌حیا باشد؟ سکوت کرده بود تا ساغر این حرف‌هارا حواله‌اش نکند و پیروزی‌اش را به رخ نکشد. حال که این اتفاقات افتاده بود، چرا باید صبر می‌کرد؟ پس با دادی که زد، سمتش خیز برداشت. سر ساغر را به تخت کوباند، یک‌ بار... دو بار... سه‌ بار و هم زمان با جیغ گفت:
- خفه‌ شو! تو چه طور جرئت می‌کنی تو روم نگاه کنی؟ می‌کشمت، خودم می‌کشمت!
ساغر لگدی به کیارا، کوبید که کیارا با درد عقب پرت شد و شکمش را گرفت. این‌بار ساغر سویش رفت و سیلی به صورتش کوفت و غرید:
- این رو زدم که حقته! بهت گفتم رادمان رو پس می‌گیرم، پس نوش!
سیلی دیگر زد و گفت:
- این رو هم زدم، جبران تمام گریه‌های شبونه‌ام.
کیارا چشمان ساغر را با دو انگشتش فشرد که ساغر از درد جیغی فرابنفش کشید و خود را از دست این دختر وحشی شده، کنار کشید.
از سر و صداها راژان و رادمان که داخل اتاق‌های‌شان بودند، بیرون جستند و سمت اتاق کیارا دویدند. جلوی در مکث کردند، رادمان که با شنیدن حرف‌های کیارا فهمید موضوع از چه قرار است، عصبی شد و زیر لب به حال ساغر غر زد و؛ اما راژان کلافه از دست، دست کردن رادمان، دستگیره در را کشید و با باز شدن در و حالت اسفناک دخترها، متعجب‌زده شد.
راژان: وای! یادم رفت قرص‌های هاری‌تون رو بدم. از وقتش گذشته؟
کیارا با دیدن رادمان، تنها نفرت و خشم سمتش پرتاب کرد. راژان از این حالت نگاه او حیرت‌زده شد! آن‌ها که همیشه قربان صدقه هم می‌رفتند، عاشقانه سمت هم پرتاب می‌کردند و او چه قدر حسرت خورد و کاش ساغر هم کمی مثل او می‌بود!
چه شده بود که کیارا چنین خشمناک به رادمان نگاه می‌کرد؟! رادمان سرش را پایین انداخت و خیره به زمین سمت اتاقش بازگشت. از شرمندگی نبود، بلکه می‌دانست اگر بیش‌تر می‌ماند، حتماً بلایی سر ساغر خیره‌ سر می‌آورد. با این مهلکه‌ای که ساغر درست کرده بود، بایستی سریعاً عمارت را ترک می‌کرد؛ ولی اول باید سایه شر ساغر کوتاه می‌شد!
کیارا عصبی بود و این طعنه‌های راژان بد اعصابش را خط‌ خطی می‌کرد، پس داد زد.
- بیرون! گمشید بیرون!
راژان دستش را که هنوز روی دستگیره بود را بالا آورد و تکان داد و گفت:
- اوو! چه خبره بابا!
کیارا معصوم زانوهایش را جمع کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت و هق زد که متاسفانه با این کارش ساغر را به هدف نهایی‌اش رساند. اما مگر دست او بود؟ دل‌شکسته بود و داغان! راژان؛ ولی با دیدن زجه زدن‌های کیارا در کمال تعجب دلش سوخت و با علامت سر به ساغر اشاره زد اتاق را ترک کند. ساغر پوزخندی زد و همان‌طور که لباسش را مرتب می‌کرد، تنه‌ای به راژان کوبید و از اتاق خارج شد. راژان کمی خیره به کیارا نگاه کردو کلافه از این حس ترحم، در را به هم کوبید و کیارا را تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #17
نیمه‌های شب بود که از اتاقش پاورچین، پاورچین خارج شد و خود را به اتاق ساغر رساند. خیلی میل داشت همین‌جا خفه‌اش کند؛ ولی دستانش بسته بود و اجازه چنین کاری را لااقل این‌جا نداشت. با خیال راحت خوابیده بود و فارغ از دار مکافات! سمتش خم شد و او را تکان داد که ساغر، خواب‌آلود ناله‌ای کرد و دوباره به خواب رفت. رادمان، حرصی شده از این‌همه معطل شدن، وحشیانه تکانش داد که ساغر ترسیده، از خواب پرید و با دیدن رادمان نفسش را فوت کرد.گفته بود این مرد در رابطه خشن است؟
- چی شده؟
- باید بریم.
- کجا؟!
- این‌قدر فک نزن و حاضرشو.
ساغر ترسیده آب دهانش را قورت داد و انکار نمی‌کرد که اخیراً از معشوق می‌ترسید.
- لباس بردارم؟
لازم بود؟ برای اویی که امشب شب آخرش خواهد بود؟!
- نه لازم نیست، فقط سریع حاضر شو بریم.
کمی بعد محتاطانه شانه به شانه هم عمارت و خاطراتش را ترک کردند و اگر ساغر می‌دانست چه آینده‌ای در انتظار اوست!
از کوچه که خارج شدند رادمان، ساغر را به دنبال خود کشید و دو نفری دویدند، آن‌قدر که دیگر نفس کم آوردند. در این ساعت از شب، ماشین‌های کمی در رفت و آمد بود و آن‌ها بایستی سریعاً تهران را ترک می‌کردند. ساغر ایستاد و روی زانوهایش خم شد، تا نفسی تازه کند و منقطع گفت:
- وای... وای که دارم می‌میرم!
رادمان نفس زنان دست به کمر شده، از بالا به ساغر نگاه کرد، هیچ دلش به حالش نمی‌سوخت. چشم ریز کرد و اطراف را از نظر گذراند که از شانس روشن‌شان! ماشینی در حال به راه افتادن بود و در قسمت خلوت خیابان قرار داشت. رادمان دوباره بی‌حرف ساغر را کشید و سمت ماشین که راننده‌اش مردی میان‌سال بود، دوید. کنار ماشین ایستادند و ساغر سوالی به رادمانی که خیره به راننده بود، نگاه کرد. راننده تا خواست سر بالا بیاورد و بگوید چه می‌خواهند؟ رادمان در را باز کرد و یقه مرد را کشید که راننده وادار شد از ماشین پیاده شود، هنوز از بهت بیرون نیامده بود که سر رادمان به دماغش کوبیده شد و از درد ناله‌ای کرد. رادمان راننده را به زمین پرت کرد و همه این‌ها در کم‌تر از دقیقه‌ای انجام شد. رو به ساغر که ماتم زده بود، داد زد.
- چی رو نگاه می‌کنی؟ بشین دیگه!
ساغر دست‌پاچه به سمت دیگر ماشین جست و هنوز در را نبسته بود که رادمان گاز را گرفت. ساغر به عقب چرخید و به مردی که پشت سرشان هوارکنان میدوید، آهی کشید. مگر به سرعت عمل رادمان می‌رسید؟ که این چنین جست‌ و خیز می‌کند؟ خیلی زود صاحب ماشین از نظر ناپدید شد و شهر را ترک کردند.
- حالا کجا می‌ریم؟
رادمان وحشتناک غرید.
- به درک!
برای پشیمانی دیر نشده بود؟
آب دهانش را قورت داد و دوباره گفت:
- برمی‌گردیم ترموند؟
ناگهان با دستی که کوبیده شد بر دهانش، دهانش پرخون شد و دندانی از او شکست. گوشه لبش پاره شد و علاوه بر آن‌ها دماغش هم به خون‌ریزی افتاد. آن‌قدر رادمان ضرب دستش سنگین بود که تا چندثانیه ساغر گیج بود و وقتی به خود آمد که رادمان به خاکی پیچیده بود و ماشین را ترک کرده، سمت او می‌آمد. ساغر که تا حدودی حدس میزد چه شده؟ با گریه گفت:
- رادمان می‌خوای چی‌کار کنی؟!
اما رادمان به جای جوابش بازویش را کشید و روی زمین پرتش کرد که سر ساغر محکم به پاره سنگی اصابت کرد و درد اصلی زمانی نصیبش شد که رادمان دیوانه‌وار به کمر و پهلوهایش لگد می‌کوفت. از اقبال پاییزی‌اش! ماشینی در رفت و آمد نبود. ساغر همان‌طور که از درد به خود می‌پیچید و سعی داشت ضربه‌های دردناک رادمان را مهار کند، داد زد.
- رادمان... خواهش می‌کنم... آخ رادمان! به جون... به جون خودم به کسی چیزی... آخ نزن... رادمان!
ولی رادمان فعلاً درحال تخلیه انرژی‌اش بود و بالا آوردن‌های خونی ساغر، او را سرحال می‌کرد. وقتی که از زدن خسته شد، روی یک زانویش نشست و موهای ساغر را از روی شالش که حال نامرتب، چروکیده و خاکی شده بود کشید؛ ولی ساغر تنها توانست از درد اخم‌هایش را در هم فرو ببرد. نا نداشت ناله کند و بی‌چاره او! برای اولین بار در دل دعا کرد کاش راژان این‌جا حضور داشت، حس امنیت او را می‌خواست و افسوس که دیر شده بود. خیلی دیر!
- باید پیش راژان جونت می‌‌موندی. اگه با اون خوش خوشان می‌‌کردی، بیش‌تر به نفعت بود تا این‌که با من باشی.
با چشمانی نیمه بسته نالید.
- تو رو جون... هرکی دوست داری... بس کن!
و به گریه افتاد؛ اما رادمان پوزخندی زد و گفت:
- حقته! همش نوش تنت دختره(...)
ساغر که پی برد به آخر خط رسیده، پس سعی کرد جرئتی جمع کند و حرفش را بازگو کند.
- آراز پیدات می... می‌کنه... اون... اون نمی‌ذاره قسر در... آه! بر... ی.
رادمان ایستاد و هم‌چنان که دست به کمر بود، قهقهه‌ای زد که سرش به عقب پرتاب شد. رادمان خود شیطان بود، شیطان!
ناگهان به یک‌ باره جدی شد وحشیانه به ساغر ضربه زد که ساغر خون‌های جمع شده در دهانش به بیرون پریدند و رادمان به فشار پایش افزود که ساغر دادی زد و سعی کرد خود را از زیر پاهای آن حیوان وحشی! بیرون کشد. رادمان با لذت به تقلاهای بی‌جان او نگاه می‌کرد، دوباره کنارش نشست و به ساغری که حال نیمه بی‌هوش بود، نگاه کرد. چانه‌اش را میان پنجه‌هایش فشرد و غرید
- احمقید! همتون، هه! من جایی پا نمی‌ذارم که مرداب باشه.
- تو... الآنش... الآنش هم تو... آه! آه... مردابی.
از این همه زبان‌درازی‌اش آن هم پای مرگ، عصبی شد و به گلویش چنگ زد، بایستی همین امشب کارش را خلاص می‌کرد‌. ساغر که راه تنفسش بسته شده بود، به یک‌ باره پرانرژی شد و تقلا کرد که از زیر دستانش فرار کند؛ ولی مگر میشد؟ آخر در برابر رادمان؟ رنگش به کبودی رفت و چشمانش بسته شد. تنها صدایی که شنید خس خس گلویش بود و حرف رادمان که گفت:
- من هنوزهم یک نفوذی که سهله، دو نفر رو دارم حواس‌شون به گروه و مخصوصاً کیارا باشه. هه! بدبخت‌های بی‌چاره! شما حتی نفهمیدین آراز و یاشا هم، شریکم هستن. خنگول‌های نفرت‌انگیز!
و دگر نشنید، دست‌ها شل شد، نفس ایستاد و قلب نزد! وای امان و امان!
رادمان از روی ساغر بلند شد و لب زد.
- خداحافظ خانوم کوچولو!
آب دهانش را به بیرون تف کرد و سمت ماشین رفت. حالا که از شر ساغر خلاص شده بود، بایستی به ترموند برمی‌گشت. آراز امانت‌دار خوبی بود؛ ولی نظارت مستقیم خودش روی کیارا حرف دیگری را میزد. پس باید به فکر نقشه دیگری میشد، ساغر همه نقشه‌هایش را به‌هم ریخته بود‌. از داخل ماشین نگاهی دوباره به جنازه ساغر انداخت. اگر از همان اول پاپیچش نمیشد، شاید کمی بیش‌تر زنده می‌ماند. سری به تاسف تکان داد و با گرد و خاکی که وسط جاده خاکی راه انداخته بود، جنازه ساغر را واگذار کرد.
سزای هر خائنی همین بود، ساغر به گروهش پشت کرد و سرانجامش جز مرگ چیزی نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #18
کیارا***

تا دم‌ دم‌های صبح بیدار بودم و وقتی هوا گرگ‌ و میش بود، به خواب رفتم. با صدای جیغی از خواب پریدم و هنوز صداهایی که تنها هدف‌شان سرزنش کردن من بود در سرم اکو میشد. ناله‌ای کردم و از تخت پایین آمدم. معده‌ام درد می‌کرد و کرخت بودم. تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا شاید کمی سرحال شوم، اصلاً نمی‌خواستم رادمان و ساغر حال زارم را ببینند. چند دقیقه‌ای زیر آب گرم ماندم. گرما و شرجی فضای حمام، معده دردم را بیش‌تر کرد که با حس حالت تهوع و سرگیجه! زودی موهایم را خشک کردم و لباس‌هایم را پوشیدم. دو خم شده درحالی که دست راستم روی معده‌ام بود، سمت در اتاق رفتم که میان‌ راه محتویات معده‌ام سمت دهانم هجوم آورد و زودی خود را به سرویسی که داخل هریک از اتاق‌های این عمارت قرار داشت، خیز برداشتم. در توالت را باز کردم و هر چه را که خورده و نخورده بودم، بالا آوردم. چون دیشب شام نخوردم، معده‌ام تنها اسید پس میزد و مایع چسبناک غلیظ سبز رنگی از دهانم خارج میشد و نفس کشیدن برایم مشکل شده بود. کمی که گذشت و بهتر شدم، دست و صورتم را شستم و رو به‌ روی آینه دست‌شویی به خودم خیره شدم. چرا چشمان مشکی و درشتم برق اشک داشت؟ مگر دیشب به خود قول نداده بودم آخرین اشکم برای آن حیوان پست باشد؟ پس چرا هنوز هم صورتم غم دارد و بغض اسیرم کرده است؟ ابروهای کشیده و کمانی‌ام همدیگر را به آغوش کشیده بودند و سر بینی کوچک و قلمی‌ام سرخ شده بود. لبان قلوه‌ایم خشک و ترک خورده بود و دیگر مثل گذشته صورتی نبودند. آخر از بس که حرص خوردم و افتادم به جان لب‌های بی‌چاره‌ام! موهای مشکی و لختم نمناک بودند و قطره، قطره آب از سرشان می‌چکید.حس می‌کردم نسبت به قبل‌ها لاغرتر شده‌ام، غم یک‌ شبم به اندازه بارها تن قدیمی سنگین بود و کمرم را خم می‌کرد‌. هنوز هم با یادآوری عذاب‌آور آن صحانح سردرد می‌گیرم! تا قبل از این‌که دوباره فشارهای عصبی به معده‌ام اثر کند، از اتاق خارج شدم. بایستی چیزی می‌خوردم و الا کارم ساخته بود. بساط صبحانه مختصری در سکوت فراهم کردم و بی‌میل مشغول خوردن‌شان شدم. پس از خوردن صبحانه، تصمیم گرفتم به حیاط بروم تا هوایی تازه کنم. عمارت برایم حکم قفس را داشت! زیر سایه درختان نشستم، حس خوبی به من منتقل می‌کردند! تمام خاطراتم با رادمان همچو فیلمی جلوی چشمم رژه رفتند. آه چرا رادمان! چرا؟
آن‌قدر غرق فکر بودم که ندانستم نزدیک به ظهر شده و با صدای دادی که از داخل بود، به خود آمدم. به خاطره ثابت ماندن زیادی، کمرم خشک شده بود، دوباره صدای فریاد بلند شد. آن‌قدر بلند بود که به راحتی از حیاط هم متوجه شوم و کنجکاو، سمت سالن پا تند کردم. یعنی چه شده؟!
راژان: ساغر کجاست؟ ساغر!
یاشا: چه خبرته پس... .
حرفش با داد راژان که حال من را دیده بود، نیمه ماند. راژان سمتم خیز برداشت و یقه‌ام را در چنگ گرفت، داد زد.
- رادمان کجاست؟ هان؟! ساغر رو با خودش کدوم گوری برده؟ دِ حرف بزن دیگه!
متعجب به او نگاه می‌کردم، مگر رادمان رفته؟ آن هم با ساغر؟! من هنوز منتظر بودم برگردد و هرچند به دروغ، خود را تبرعه کند؛ ولی حالا...
هر چند خوب می‌دانستم تنها دارم خود را گول می‌زنم و این دل، دیگر دلی نخواهد شد و برای همیشه تکه‌های شکسته‌اش من را آزار خواهد داد و بازسازی قلبم، به این آسانی‌ها نبود.
وقتی که من را به عقب پرت کرد، مستقیم در آغوش بنیتا افتادم به خودم آمدم. تازه متوجه شدم چه شده؟ قطعاً که رادمان به خاطره نامردی که در حق من کرده، عمارت را ترک نکرده بود. دلیل داشت و چه دلیلی محکم‌تر از این‌که رادمان نفوذی اصلی است؟ همانی که تمام مدت ما را بازی داده بود، کسی که باعث‌ و بانی مرگ آناگ و سایان بود... رادمان! بنیتا کمی تلو خورد؛ ولی توانست خود را کنترل کند و من، تحمل این همه بار اتفاقات شوم که پشت سر هم می‌افتادند را نداشتم، پس بهترین کار این بود به بی‌خبری محض بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #19
لای پلکهایم را باز کردم. اتاق تاریک بود و غرق خاموشی. به تاج تخت تکیه زدم، چرا من؟ چرا هر اتفاق شوم بود، باید نصیب من میشد؟ خدایا موقع پخش شانس، من کجا بودم؟ هق زدم و گریه کردم. زار زدم و جیغ کشیدم، چه خوب که کسی به داخل نیامد تا من خود را آسوده تخلیه کنم. به بالش ها ضربه می‌زدم و اسم خدا را فریاد می‌‌کشیدم. خدایا به من هم نگاه کن! ببین چه قدر تنهام!
آن‌قدر جیغ زدم و کولی بازی درآوردم که سست شدم و به نفس زدن افتادم. خائن‌های پست! هیچ میلی نداشتم که تنهاییم را خراب کنم و همان‌طور تکیه زده به تاج تخت، به عکس‌های خودم و رادمان که داخل گوشی گرفته بودم نگاه می‌کردم. چه قدر آن روزها حس می‌کردم لااقل یک تکیه‌گاه دارم غافل از این‌ بودم آن تکیه‌گاهی که من به آن تکیه زده‌ام تپه‌ای به جز سستی کاه نیست که با کوچک‌ترین وزش باد، رهسپار میشد!
با حرص تمام عکس‌ها را پاک کردم و گوشی را با ضرب روی تخت کوبیدم. پلک‌هایم سنگین شده بودند و من مصرانه سعی در بیدار ماندنم داشتم. نگاهی به ساعت روی عسلی انداختم، دو و سه بامداد بود.گرسنه بودم و هم‌چنان اشتهایی هم نداشتم. باز آن حس عطش گریبان‌گیرم شد و وادارم کرد که به آشپزخانه بروم، بایستی هر شب روی عسلی، پارچ آبی بگذارم و الا همیشه مجبورم این مسیر طولانی را طی کنم. گیج و منگ تلو خوران داشتم راه می‌رفتم که ناگهان پام به جسمی برخورد کرد و سکندری خوردم. غرولند کنان به جلو پام نگاه کردم که چشمانم از دیدن صحنه جلو چشمم گرد شد. تنها کاری که توانستم بکنم این بود، هرچه را که بود، آزاد کنم. جیغ کشیدم و به موهایم چنگ زدم و طولی نکشید که همه اهل عمارت در کوتاه‌ترین فرصت، خود را به من رساندند و آن‌ها هم با دیدن صحنه رو به‌ رو شوکه شدند. آراز با اخم و پریشانی نزدیک شد و کنار جسم غرق خون شده دکتر، روی زانو نشست و با تاسف گفت:
- اوه خدای من! با... باورم نمیشه! چه طور این‌طوری شد؟!
کسی حرفی نزد که پس از مکثی، گرفته گفت:
- بی‌چاره! اون هم شد یک قربونی، تمام این‌ها یک دلیل داره اون‌هم این که... .
به ما نگاه کرد و ادامه داد.
- حریف به داخل عمارت نفوذ کرده!
بنیتا هینی کشید و دست روی دهانش گرفت و هم‌زمان قطره اشکی از چشمانش چکید.
آوگان هم طرف دیگر جنازه دکتر، رو به‌ روی آراز نشست؛ ولی نمی‌دانم چرا یک‌ دفعه یکه خورده و با بهت به آرازی نگاه کرد که با تاسف و اخم به صورت چنگ خورده و غرق خون دکتر زل زده بود؟
لباس‌های تنش پاره‌ و پوره شده بودند، گویا طرف می‌خواست به او چنگ بزند و در آخر ضربه چاقویی که روی پهلویش نشانده شده بود؛ اما چیزی که تعجب برانگیز بود، این بود که چرا با این‌ همه ضربه، دکتر کم خون‌ریزی داشت؟ یعنی تا حدی نبود که بشود گفت مقتول این‌جا به قتل رسیده و این یعنی این‌که دکتر جای دیگری، بیرون از این‌جا کشته شده، مثلاً حیاط! آن‌جا به خاطره گستردگی‌اش صداها معمولاً به داخل عمارت نمی‌رسید.
من هم‌چنان داشتم جیغ می‌‌کشیدم که راژان عصبی رو به ماهور گفت:
- این آنبولانس رو ببر تا خودم دهنش رو نبستم!
و ماهور ترسیده و شوکه، به سمت من آمد و من را که در حال خود نبودم، دوباره به اتاق برد. وقتی جنازه دکتر را با چشمانم دیده بودم، به کل عطشم را از یاد برده بودم. بدتر از آن من پام به او گیر کرده بود و لمسش کرده بودم! مور مورم شده بود و به لرزه افتاده بودم. ماهور سعی در آرام کردنم داشت؛ ولی مگر میشد؟ تحمل دیدن جنازه‌ها برایم خیلی بیش‌تر از خیلی دشوار بود! حتی با مرگ آناگ و سایان تا مدت‌ها کابوس مرگ‌شان همراهم بود، آن‌قدر لرزیدم و ماهور شانه‌هایم را ماساژ داد که برای بار چندم به بی‌خبری رفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #20
با حس نوازش دستی بیدار شدم. مقابلم بنیتا و ماهور و آوگان را دیدم. متعجب و یکه خورده، به تاج تخت تکیه زدم. به بنیتا که کنارم روی تخت بود، گفتم:
- طوری شده؟
ماهور که دست به سینه به میز مطالعه‌ام که پایین تخت بود، تکیه کرده گفت:
- آوگان یک سری حرف‌ها داره انگاری، منتظر بودیم به هوش بیای.
- مگه بی‌هوش بودم؟!
بنیتا نگران گفت:
- چیزی یادت نمیاد؟
اخمی از حالت تفکرم کردم که تمام وقایع شوم یادآوری شد. تنها توانستم چشمانم را ببندم و زمزمه کنم.
- آخ!
آوگان: کیارا الآن وقت تاسف خوردن نیست، رادمان و ساغر گروه رو دور زدن و دکتر کشته شده و من... .
سکوت کرد و به ما خیره شد که بنیتا عجول گفت:
- عه جون بکن دیگه!
آوگان: آه! بچه‌ها نمی‌دونم حرف‌هایی که قراره بگم درسته یا نه؛ اما می‌خوام جبران گذشته رو بکنم. من... من وقتی کنار جنازه دکتر نشستم، بویی به مشامم خورد که متعجبم کرد.
من: چه بویی؟
آوگان: اون بو، بوی آراز بود که استشمام کردم. در حالی که اون هم ظاهراً بی‌خبر بود؛ ولی من بوش رو، روی تن دکتر حس کردم.
ماهور از حالت دست به سینه خارج شد و اخمو، جبهه گرفت.
- چی داری میگی؟ می‌خوای بگی آراز دکتر رو کشته؟
آوگان: نمی‌دونم! نمی‌دونم! ذاتاً خودم هم گیج شدم، فقط خواستم چیزی رو که حس کردم رو بگم.
من: تنها کسی که می‌تونه کمک‌مون کنه راژان! باید به اون‌ هم بگیم، بیش‌تر از ما آراز رو می‌شناسه.
آوگان: می‌ترسم اون هم تو خط دشمن باشه.
پوزخندی زدم.
- نگران نباش، اون اگه می‌دونست با رفتن ساغر و رادمان من رو توبیخ نمی‌کرد.
ماهور: پس من میرم راژان رو صدا کنم.
من: خوبه، فقط حواست باشه آراز چیزی نفهمه!
ماهور: بسپرش به من.
و از اتاق خارج شد که رو به آوگان گفتم:
- با جنازه دکتر چی‌کار کردین؟
- هه مثل این‌که یک رگی از هندی‌ها دارن! بی‌چاره رو سوزوندن.
چشمانم گرد شده از تحیر، به او نگاه می‌کرد که بنیتا با بغض گفت:
- دیگه دارم جدی، جدی می‌ترسم! کاش بشه دست مامانم رو بگیرم و فرار کنم.
آهی کشیدم و زمزمه وار گفتم:
- کاش!
چندی بعد ماهور همراه راژان که عصبی با موهایی ژولیده و آشفته بود، داخل اتاق شدند. راژان با دیدنم که هنوز روی تخت نشسته بودم، پوزخندی زد.
- خواب شیرینت رو به‌ هم زدن؟
عصبی شده، خشمگین ادامه داد.
- انگار نه انگار معشوقت دورت زده! بی‌خیال گرفتی خوابیدی؟ اصلاً نکنه تو هم، هم‌ دست اونی؟ هان؟ از کجا معلوم؟ خوب که دست تو دست هم بودین!
بغض گلویم را قورت دادم. او از درد من چه می‌دانست؟ مگر آن صحنه وقیحانه را به چشم دیده بود که این‌گونه حکم می‌داد؟
من اگر خاموشم، در پس لبان خفته‌ام بسی حرف‌ها اسیر است!
لبانم را با زبان خیس کردم و چشم بستم. با نفس عمیقی که کشیدم، سعی کردم روی خودم مسلط باشم و چشم باز کرده تیز به راژان نگاه کردم. الآن وقت ضعف نبود. پس گفتم:
- موضوع مهم‌تری از خائن‌ها هست راژان! لطفاً واسه چند دقیقه کوتاه هم که شده، لج و لج‌بازی رو بذار کنار.
پوزخندی زد و به قسمت انتهایی تخت نشست و با مسخرگی گفت:
- به گوشم.
سری به تاسف تکان دادم، او هیچ وقت سر عقل نمی‌آمد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین