. . .

در دست اقدام رمان حکم گناه‌ | زری

تالار تایپ رمان
نام رمان: حکمِ گناه
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی
ناظر: @poone20
خلاصه: او می‌خواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایق‌ها باز مانده است و افکار پوسیده و پوچش در اسارت بند‌های پارچه‌ای از جنس حریر می‌باشد، نامش زندگی نیست نام او دوزخی از جنس باروت است
دوزخی که حکم می‌دهد و باروتی که تقاص پس می‌دهد. او آتش گداخته‌ی درونش را با حکمی که برای گناه بی‌رحمانه‌ی دیگران می‌دهد خاموش می‌کند اما انگار چیزی همانند گناه در درونش همانند آتش شعله‌ور می‌شود و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #21
اشک‌هایم را پاک کردم و با لکنت لب زدم:
- بیشتر نمی‌شه آقا... .
نیشخندی تحویلم می‌دهد و درب را محکم‌ به هم می‌زند و انگار می‌رود. نگاهی به دستانم می‌کن و آن را رویِ صورتم می‌گذارم و بلند گریه می‌کنم.
رو تختی‌ها را چنگ می‌زنم و به این طرف و آن طرف پرتاب می‌کنم. به طرف پنجره هجوم می‌آورم و تمام پرده‌ها را پاره می‌کنم. وقتی چشمم به لباس عروس می‌افتد حرصم دو چندان می‌شود دلم می‌خواهد لباس عروس را پاره کنم و آن‌ها را از پنجره بیرون بیندازم و نیست و نابودش کنم. مگر قرار نبود این لباس را به عشقِ کوین بر تن کنم؟ پس چه شد؟
مگر پدرم قول نداده بود که من و کوین را به عقد هم در می‌آورد پس این مرد کیست در کنار من؟ فکر به این‌ چیزها آخر مرا دیوانه می‌کند. دیوانگی که خوب است بعد از این‌که من از کوین جدا شدم همان روز دیوانه شدم. دیگر نامم دیوانه نیست.حتی دیوانه هم حال مرا ببیند گویی از ته‌دل می‌خندد. من نامم چیز دیگری‌ست مرده‌ی متحرک است. نفس می‌کشم نگاه می‌کنم گریه می‌کنم با وجود تمام دردهایم می‌خندم اما زندگی برایم این‌ چنین‌ محال و بی‌معنی است. لباس را در دستم می‌گیرم. زمان دارم پاره‌اش کنم یا فقط فرصت این‌ را دارم که او را لحظه‌ای بر تن‌ کنم؟ اگر پاره‌اش کنم حتماً آبراهام عصبی خواهد شد. نیشخندی می‌زنم حتی برای لباس عروسی هم که متعلق به من است حق انتخاب و تصمیم گیری ندارم. لباس را چه کسی انتخاب کرده؟ آن روز من برای خرید نرفتم و همه‌ی کارها را آبراهام سر و سامان داده بود. لباس عروس را بر تن می‌کنم وقتی برمی‌گردم جلویِ آینه‌ی قدی‌ای قرار می‌گیرم. او من نبودم اصلاً نمی‌توانستم من باشم. این یک خواب و رویا بود. مگر می‌شود من در چنین لباسی باشم؟‌ ادکلن را برمی‌دارم و با شتاب به طرف آینه‌ی قدی که اشتباهی چهره‌ی من را نشان می‌دهد پرتاب می‌کنم. با صدای شیشه خورده درب توسط شخصی باز می‌شود. چند قدم‌ که به طرفم برمی‌دارد از لباسش که لباس دامادی است متوجه می‌شوم که آبراهام است. بازوانم را محکم در دست می‌گیرد و با عصبانیت تمام می‌گوید:
- چه‌کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟
از این‌که مرا دیوانه خطاب می‌کند به‌شدت عصبی می‌شوم. این‌بار هرگز نمی‌توانم‌ سکوت کنم. اگر حرفی در حرفش بیاورم می‌خواهد مرا کتک بزند؟ می‌خواهد بکشد؟ مگر من اولین بارم بود که کتک می‌خوردم؟ مگر من جانی در بدن دارم که خواهم مُرد؟ دو دستانم را بر رویِ سینه‌اش می‌گذارم و چند بار هُلش می‌دهم. آن‌قدر داد می‌زنم و هلش می‌دهم که به دیوار می‌خورد. با حرص در دو چشمانِ مشکی رنگش خیره می‌شوم و گلویش را با یکی از دستانم می‌گیرم‌ و در حالی که فشار می‌دهم می‌گویم:
- من دیوونم، می‌دونی چرا؟ چون تو باعث شدی که من نتونم با کوین ازدواج کنم و تبدیل به این شدم. شاید امروز وصلت کنیم‌ ولی هرگز مال تو نخواهم بود و شد.
همان لحظه درب باز می‌شود و صدای خنده‌ای می‌آید. حتماً پدر و مادر است. اما وقتی مردمک چشمان‌شان به طرفِ ما می‌چرخد. مادر از تعجب دستانش را بر روی لبان بازش می‌گذارد و پدر با دستانی مشت شده به صورتِ من و آبراهام‌ و بعد دستانم که رویِ گردنِ او قرار گرفته است نگاه می‌کند. با نگاه آبراهام دستانم را برمی‌دارم و کمی فاصله می‌گیرم‌. سعی دارد این اتفاق را با شوخی‌ای احمقانه جا به جا کند. رو به پدر با خنده می‌گوید:
- کایلی دختری شوخ‌طبق و شیطونه. داشتیم‌ قبل از مراسم یکم با هم شوخی می‌کردیم.
بدون این‌که حرفی بزنم از اتاق بیرون رفتم. من با او کاملاً جدی بودم. او از چه شوخی‌ای با پدر صحبت می‌کرد؟ مگر من آن‌قدر از او خوشم می‌آید که بخواهم‌ خوشی و خنده‌هایم را صرف او کنم؟
 
آخرین ویرایش:

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #22
بر روی صندلی می‌نشینم، دیگر از این مرد خسته شده‌ام، چرا باید تمامِ لحظه‌ها و دقیقه‌هایم را با من شریک باشد؟ می‌خواهم کمی در خلوت خود جان دهم. می‌خواهم کمی به کوین فکر کنم؛ فکر کردن به او هرگز حالِ مرا بد نمی‌کند زیرا او همیشه دلیلِ حال خوبِ من بوده است. اما تا در فکرش فرو می‌روم آبراهام مزاحمِ افکارم می‌شود. او دستانم را می‌گیرد اما من نمی‌توانم حتی تصورش را هم کنم که با او یک قدم بردارم. او مرا با اجبار از روی صندلی بلند می‌کند و با خود می‌کشد. درِ ماشین مشکی رنگش را برایم باز می‌کند و از من می‌خواهد که سوار شوم، او مردی است که زن دارد. حتی همسر او گریه می‌کرد که چرا دختر جوانی هم‌سن و سال‌ِ تو باید با همچین مردی پیر ازدواج کند. او دو برابر من سن و سال داشت. اما چه می‌توانستم بکنم؟ تنها راهم این بود که بغضم را خفه کنم یا در خلوت خود اشک بریزم. اشک از رخسارم جاری می‌شود. آبراهام‌ صورتم را محکم در دستانش می‌گیرد و می‌فشرد و می‌گوید:
- مبادا جلویِ مهمون‌هام گریه کنی یا اشک بریزی. امروز رو مجبوری حتی به اجبارم که شده بخندی مبادا آبروریزی کنی!
صورتم را رها می‌کند. ماشین توسط بادیگارد به حرکت در می‌آید و بعد از گذشت ده دقیقه می‌رسیم. درب را برایم باز می‌کند. دستانم را می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌شوم دو پسر جوان اما تقربباً چند سال از من بزرگ‌تر و دو دختر و زنی تقریباً چهل ساله‌ای جلوی درب محضر ایستاده‌اند تا من‌ را می‌بینند به طرفم می‌آیند. اما من‌ آن‌ها را نمی‌شناسم. آبراهام من‌ را وادار می‌کند تا از پله‌ها بالا بروم. غمی که در چشمان همسرش است در چشمان من هم موج‌ می‌زند. انگار او هم چندان از این اتفاق راضی نیست.
مارتیک با عصبانیت دفترچه خاطرات را می‌بندد. دستانش از شدت عصبانیت مشت شده است و می‌لرزد. کشِ موهایش را باز می‌کند و مشتی در شیشه می‌زند. صدای شیشه خورده‌های روی زمین باعث می‌شود سابین بترسد. دو دستانش را بر روی گوش‌هایش می‌گذارد و به طرف مارتیک می‌دود و با گریه می‌گوید:
- داداش، چیشد؟ صدای چی بود؟
مارتیک نگاهی به دستان غرق از خونش می‌کند و رو به سابین می‌گوید:
- چیزی نیست، برو اتاق.
سابین می‌دود و از اتاق بیرون می‌رود. روی کاناپه می‌نشیند و آرام اشک می‌ریزد. انگار ترسیده شده است. مارتیک نگاهی به دستانش می‌اندازد و از اتاق بیرون می‌رود و وارد اتاق خود می‌شود. جعبه‌ی کمک‌های اولیه را بیرون می‌آورد و دستان خود را باند پیچی می‌کند. هنوز هم باورش نمی‌شود دلش نمی‌خواهد ادامه‌ی نوشته‌های مادرش را بخواند اما بسیار کنجکاو است تا بداند در ادامه‌ی نوشته‌ها چه اتفاق‌هایی برای مادرش رخ می‌دهد. پس باز وارد اتاق مادرش می‌شود. با دست دیگرش که زخمی نیست دفترچه خاطرات را باز می‌کند. ادامه‌ی نوشته‌ها را می‌خواند:
وارد محضر شدیم دلم می‌خواست با کوین در چنین موقعیت و مکانی قرار بگیرم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم. حتی چندین بار خودکشی کرده بودم اما باز هم بی‌فایده بود. انگار فقط خود را بیشتر عذاب و زجر دادم. ولی هیچ مشکلی از میان برداشته نشد. عاقد وارد می‌شود اول اسم من و آبراهام را می‌پرسد. چندان در محضر حضور ندارم و با خود مدام کلنجار می‌روم. با افکارهایم سر جنگ دارم و در عالم هپروت هستم. اما تا عاقد به خطبه‌ی سوم می‌رسد آبراهام با عصبانیت در گوشم زمزمه می‌کند:
- بله رو بگو، نکنه منتظر معجزه هستی؟
در این حال از تیکه و طعنه‌هایش به شدت عصبی می‌شوم. سعی می‌کنم خود را کنترل کنم اما دیگر آب از سرم گذشته است. فکرها در سرم رژه می‌روند‌. در این قفسی که مرا زندانی کرده‌اند به دنبال راه فرار هستم. اما چه حیف که تمام آدم‌ها پشتم را خالی کرده‌اند و متقابل من و بر ضدم ایستاده‌اند.
 
آخرین ویرایش:

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #23
در همین حین که به راه فرار فکر می‌کنم در گوشِ آبراهام زمزمه می‌کنم:
- اگر بله را نگم، چه میشه؟
آبراهام تا متوجه‌ی نگاه‌هایِ دیگران به ما می‌شود کمی می‌خندد و رو به مهمان‌ها می‌گوید:
- عروس‌مون یکم خجالتیه، الان بله را میگه.
با این حرف خنده‌ام می‌گیرد؛ جوری که نمی‌توانم جلویِ خنده‌هایم را بگیرم و بلند قهقهه می‌زنم. وقتی به خنده‌هایم پایان می‌دهم و دیگران به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و با سر سئوال می‌پرسند بلند می‌گویم:
- برای هر چیزی پررو هستم، من نمی‌خوام با این مرد وصلت کنم.
در همین حین که آبراهام از کوره در می‌رود و اخم‌هایش در هم گره می‌خورد از رویِ صندلی بلند می‌شود و لب می‌زند:
- این مسخره بازی‌ها چیه؟ تویِ پله‌ها منتظرتم بیا با هم حرف بزنیم.
از مهمان‌ها معذرت خواهی می‌کند و تا می‌آید برود صدایِ شیشه خورده در سالنِ محضر می‌پیچد. می‌توانستم خیلی‌خوب حدس بزنم که کوین با آدم‌هایش آمده‌اند. از قبل اطلاع نداشتم اما می‌دانستم هرگز نمی‌گذارد من با چنین فردی وصلت کنم. تمامِ مهمان‌ها با سر و صدا از محضر با سختی بیرون رفتند؛ ترس کلِ تنِ خانواده‌ام را فرا گرفته بود. اما من دیگر ترسی نداشتم چون می‌دانستم به کوین خواهم رسید. همسر آبراهام به طرفم آمد دو دستانم را گرفت. تا گرمایِ دستش را رویِ پوستِ سردم حس کردم سرم را به طرفِ صورتِ خندانش چرخاندم، انگار او هم مثلِ من خوش‌حال بود. لحظه‌ای که دستانم را ب×و×س×ه‌ باران می‌کرد گفت:
- من کوین را خبردار کردم، من از او خواستم به محضر بیاد. بابت این کارم هم خیلی تشکر کرد اما در عوض باید من از او تشکر می‌کردم.
حتی نامش را هم نمی‌دانستم حتی نمی‌دانستم او چه‌طور زنی است؛ اما معلوم بود که زندگی مرا نجات داده است. او را در آغوش گرفتم، به راستی او از مادر هم به من نزدیک‌تر بود؛ هم زندگی خودش را نجات داد و هم زندگیِ مرا.
حتی پسرانش هم خیلی خوش‌حال بودند. اما از محضر بیرون رفتند؛ من تنها در محضر ماندم. رویم را به طرفِ پنجره برگرداندم، خیلی خوش‌حال بودم انگار تمامِ دنیا را به من داده بودند؛ گرمایِ دستی را رویِ شانه‌هایِ سرد و بـر×ه×ن×ه‌ام احساس کردم، این گرما به تنم حس آرام‌بخشی را تزریق کرد. این حس با تمامِ حس‌هایی که تجربه کرده بودم فرق داشت. انگار به روحم آرامش بخشید. این‌بار دستانِ دیگرش را هم رویِ شانه‌هایم قرار داد و مرا در آغوش کشید؛ می‌دانستم کوین است او را همراهی کردم و رویم را برگرداندم. بی‌شک حدسم درست از آب در آمده بود او کوین بود. در خواب و خیال نبودم؛ اما همه چیز آن‌قدر پشت سرِ هم و ناگهانی اتفاق افتاد که خیال کردم خواب و رویاست. در گوشم آرام زمزمه‌ کرد:
- بله را که نگفتی، نه؟
چند بار سری به نشانه‌ی نه تکان دادم، آن‌قدر شوکه شده بودم که انگار زبانم بند آمده بود. از طرفی هم جرعتِ حرف زدن نداشتم، می‌ترسیدم چیزی بگویم که او از من برنجد. عاقد وسایل‌هایش را در کیفِ دستی‌اش گذاشت که از محضر بیرون برود. کوین دستانم را رها کرد و دوید و متقابل عاقد ایستاد و راهش را سد کرد و با لبخندی که کلِ صورتش را فرا گرفته بود و از خنده همانند لبو سرخ شده بود گفت:
- جناب عاقد، میشه خطبه‌ی عقد را بخونی؟
عاقد نگاهی به من کرد و باز مردمک چشمانش را به طرفِ کوین چرخاند و در حالی که دستی بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید گفت:
- بله.
با چشمانم خواهش می‌کردم، با چشمانم از عاقد می‌خواستم که درخواستِ کوین را بپذیرد. انگار او هم خواهش‌هایم را از چشمانم خوانده بود، وقتی جواب مثبت داد خیلی خوش‌حال شدم. اولین نفر روی صندلی نشستم. با سر به صندلی اشاره کردم کوین خنده‌کنان به طرفم قدم برداشت؛ روی صندلی نشست به صورتِ خندان و خجل‌وارم خیره شد، حتی خنده تصویرِ زیبای او را هم نقاشی کرده بود. صورتم را با دو دستانش قاب گرفته بود، عاقد برای بار سوم خطبه‌ی عقد را خواند. هنوز کامل خطبه را نخوانده بود هر دو با هم گفتیم:
- بله.
عاقد اولش تعجب‌زده شده بود؛ اما بعدش همراهِ ما بلندبلند خندید و تبریک گفت. حتی برایِ این‌که با مرد کثیف و بدجنسی مثلِ آبراهام ازدواج نکرده بودم مرا تحسین کرد. و گویی او هم در شادی ما شریک شده بود و می‌گفت از این قضیه خیلی خوش‌حال است. در آخر موقعه‌ی رفتن باز هم به ما تبریک گفت و برای‌مان آرزویِ خوش‌بختی کرد و از محضر بیرون رفت. بادیگاردهایِ کوین وارد محضر شدن و یکی‌یکی او را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند.
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #24
آن روز به خوبی و خوشی گذشت؛ آن‌قدر خوش‌حال بودم که فکرِ بعدش را نکردم. من به کوین رسیده بودم و چه می‌توانست بهتر از این باشد؟ او دستانش را در دستانم گذاشت و وارد خانه‌ای که حال خانه‌ی عشق‌مان محسوب میشد شدیم، دستانم را رویِ موزائیک‌های سفید رنگ کشیدم. خانه بویِ بهشت می‌داد، سالن پر از کاناپه‌هایِ سفید رنگ‌ بود، دکوراسیون کلِ خانه با رنگِ سفید و مشکی چیده شده بود. وارد اتاق شدیم با دیدنِ تختی که تزئین شده بود دهانم تا بناگوش باز مانده بود. چشمانِ کوین لحظه‌ای از صورتِ خندانم برداشته نمی‌شد. او دوست داشت عکس‌العملِ مرا در همه چیز بداند و با چشمانش بسنجد. دستانم را گرفت و با خود به رویِ تخت برد. محکم مرا در آغوش کشید و گفت:
- هرگز نمی‌ذارم تو مالِ کسی شوی، تو تا ابد و یک روز سهمِ من خواهی بود.
دو دستانم را دورِ کمرش حلقه کردم. صدایِ شیشه خورده آمد. ضربانِ قلبم بالا رفت، از آغوشِ کوین دل نکندم بلکه بیشتر او را در آغوش کشیدم. اشک از رخسارم جاری شده بود. او از من خواست فرار کنم اما مگر من بدونِ او می‌توانستم حتی قدمی بردارم؟ قلبم به من حکم می‌داد. من مرتکب گناهی نشده بودم گناهِ من عشق بود؟ اگر گناهم عشق است حکم هر آن‌چه که باشد من پذیرایِ آنم. رو به کوین کردم و با اشک گفتم:
- نه‌نه، من بدونِ تو جایی نمیرم، یا با هم؛ یا کلاًن همین‌جا می‌مونیم تا با هم بمیریم‌.
اما او باز حرف خود را تکرار کرد، کوین لج‌باز‌تر از این حرف‌ها بود. او می‌دانست که من جانم هم برود ازش جدا نخواهم شد. پنجره را باز کرد و گفت:
- درسته که ارتفاعش دو تا سه متره، اما مجبوریم که از این‌جا بپریم.
ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود کوین ادامه داد:
- اما اول من می‌پرم، اگر چیزیم نشد بعد تو بپر حله؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.‌ از کوین خواستم که عجله کند؛ نگاهی به پشتِ سرم کردم صدایِ کسی که به در لگد میزد می‌آمد. اشک از رخسارم جاری شده بود. کوین پایین پرید نگاهی به حیاط انداختم پهنِ زمین شده بود اگر صدایش می‌زدم ممکن بود کسی صدای‌مان را بشنود و به آبراهام خبر دهد. پاهایم را از پنجره بیرون فرستادم و چشمانم را بستم و خودم را پرتاب کردم. آن‌قدر با شتاب رویِ زمین افتادم که درد بدی در ناحیه‌ی سرم احساس کردم‌. کوین از روی زمین بلند شد و موهایم که کلِ صورتم را پوشانده بود کنار زد و گفت:
- تو خوبی؟
کمی تکان خوردم اما نتوانستم چیزی بگویم. کوین به من کمک کرد و از روی زمین بلند شدم. پاهایم زخم شده بود و استخوان‌هایم را انگار شکسته بودند؛ نمی‌توانستم درست قدم بردارم. کوین مرا در آغوش کشید و چهار طرفش را نگاهی انداخت و به آرامی در را باز کرد. نگاهی در خیابان کرد و آرام از کوچه پایین رفت. یک تاکسی‌ای داشت رد میشد دستانش را به طرفِ تاکسی گرفت، راننده تاکسی لب زد:
- زود سوار شید، عجله دارم.
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #25
اول مرا در تاکسی گذاشت و بعد خودش سوار شد. یکم از ترسم کم شده بود ولی آبراهام دست بردار ما نخواهد بود، تا کوین را نکشد و مرا زنده به گور نکند هرگز رهای‌مان نخواهد کرد. راننده تاکسی در آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
- کجا پیاده می‌شید؟
کوین نگاهی به من و بعد نگاهی گذرا به راننده تاکسی کرد و گفت:
- همین‌جا پیاده می‌شیم.
راننده تاکسی در کنار یک پیکان‌بار ایستاد و ل*ب زد:
- بفرمایید.
کوین مقداری پول از تهِ جیبش بیرون آورد و به طرفِ راننده تاکسی گرفت. از ماشین پیاده شدیم نگاهی به اطرافم کردم و ل*ب زدم:
- حالا کجا می‌ریم؟
مارتیک چند صفحه دیگر را ورق زد انگار دلش نمی‌خواست حرف‌هایِ دلِ مادرش را گوش دهد. شاید هم نمی‌توانست به او حق دهد اما هر آن‌چه که بود چند نوشته‌هایی که در صفحه‌ی قبل توسط مادرش نوشته شده بود را نخواند؛ وقتی چشمش به نوشته‌ای که مربوط به خودش در خط اول بود خورد. شروع به خواندن کرد:
- آبراهام هنوز هم بی‌خیال ما نشده بود. اما دیگر دنبال شر و دردسر هم نبود. شاید فعلاً می‌خواهد آفتابی نشود، چند ماهی از ازدواجِ من و کوین گذشته است، حال من دیگر می‌خواهم پسردار شوم. برای او خیلی ذوق و شوق دارم مدام با او حرف می‌زنم مدام با او بازی می‌کنم حتی از او سئوال می‌پرسم که تو کی می‌خواهی به دنیا بیایی؟ و چشمانِ زیبایت را بگشایی و ثمره‌ی عشق ما شوی؟ چند ماه می‌‌گذرد و حال انگار پسرکم می‌خواهد به دنیا آید، هم خوش‌حالم و هم ترس و دلهره دارم. پرستارها با من هم صحبت شده‌اند که مرا از این ترس و استرس دور کنند؛ من با گذشت این همه سال باز هم سن و سالی ندارم. از مادری چیزی نمی‌دانم ولی سرنوشت جوری رغم خورد که من دیگر یک پسر خواهم داشت. وقتی گریه‌های پسرکم در گوشم پی‌چید سیلِ چشمانم جاری شد. پرستار او را در آ*غ*و*ش گرفته است و با خنده به طرفِ من قدم برمی‌دارد و من به دستانی که بر دور پسرکم حصار و حلقه شده است چشم دوخته‌ام او را در آ*غ*و*ش می‌گیرم و کوین به طرفم می‌آید و می‌گوید:
- اون پسر ما نیست، اون باید در یتیم خونه بزرگ بشه.
اشک‌‌هایم بیشتر می‌شود، کوین او را از آغوشم می‌گیرد و با خشم به چشمانِ طفل معصومم خیره می‌شود، او پسر ماست چرا او را می‌خواهد به یتیم خانه بفرستد؟ حتی نگذاشت برای او نامی انتخاب کنم. اما رو به پرستار گفتم:
- نام او را بر روی کاغذ بنویسید، نام او مارک است.
پرستار کاری را که ازش خواسته‌ام انجام می‌دهد. کوین نگاهی به من می‌کند و می‌گوید:
- این پسر ما نیست، پسر آبراهامه!
اون رو به یتیم خونه می‌فرستم.
سرم را از دستانم جدا می‌کنم و بی‌توجه به فریادهای پرستار پشتِ سر کوین می‌دوم و می‌گویم:
- خواهش می‌کنم این کار رو نکن، اون پسر ماست اون پسر آبراهام نیست. خواهش می‌کنم این کار رو نکن. اما کوین مرا هل می‌دهد و کلفتی صدایش را به رخم می‌کشد و می‌گوید:
- برو کنار، اون پسر ما نیست!
 
آخرین ویرایش:

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #26
پسر کوچکم در آ*غ*و*شِ کوین خون گریه می‌کند نمی‌توانم کاری کنم، آخ که کاری از من ساخته نیست، پرستارها راهم را سد می‌کنند و دو نفر از آن‌ها زیر بغلم را می‌گیرند و با اجبار می‌کشند. هر مادری که رد می‌شود کودک خود را محکم در آ*غ*و*ش گرفته است و عطرِ تنش را بو می‌کشد و بر دست و صورت‌شان ب*وسه می‌زنند.
اما من حتی نتوانستم کودک خود را در آ*غ*و*ش بگیرم. من حتی نتوانستم عطرِ تنِ او را بو بکشم من حتی نتوانستم او را ببوسم. پرستارها جسمِ بی‌جانم را می‌خواهند به حرکت در آورند، من یک مادرم چرا مرا درک نمی‌کنند؟ چه‌طور گذاشتند کوین پسرکم را با خود به یتیم خانه ببرد، مارک من چه می‌شود؟ خدا می‌داند بعد از من کدام زن مادرش خواهد بود. خدا می‌داند که او گرسنه خواهد بود یا شکمش سیر خواهد بود؟ خدا می‌داند که درد نامادری با او چه‌ها خواهد کرد؟ نه من نمی‌گذارم پسرکم را با خود ببرد. من این بیمارستان و این شهر را به آتش خواهم کشید. من پسرکم را پس خواهم گرفت. من حتی آن یتیم خانه را به آتش خواهم کشید.
مارتیک مردمک چشمانش را از نوشته‌ی رویِ دفترچه خاطرات مادرش برمی‌دارد و آرام زیر لب زمزمه می‌کند:
- مارک؟
کمی بیشتر فکر می‌کند و نوشته‌ها را در ذهنش تجسم و مرور می‌کند و زیر لب زمزمه می‌کند:
- یعنی اون برادر بزرگ‌تر از منه؟ پس اون کجاست؟
دفترچه خاطرات را می‌بندد، سیل اشکانش جاری می‌شود. چمدانِ مادرش را باز می‌کند. وقتی آلبوم‌ها را کنار می‌زند عکسی از وسطِ آلبوم‌ها بر روی زمین می‌افتد. خم می‌شود و عکس را برمی‌دارد و با خود زمزمه می‌کند:
- این مارک برادر منه؟ چه‌قدر قیافه‌اش با من فرق می‌کنه!
به این فکر می‌کند که برادرش این همه سال کجاست؟ یعنی او زنده است یا مرده؟ به این فکر می‌کند که پدرش قرار بود برای یک قرارداد کاری از خانه بیرون بزند چی‌شد که خبر رسید او مرده است؟ مادرش قرار بود برود از بقالی سر کوچه خرید کند چی‌شد که او بر اثر تصادف مُرد؟ در همین فکرها بود که سابین به اتاق آمد و مارتیک را محکم در آغوش گرفت. اما او باز در دریایِ فکرش غرق می‌شود. او باز هم به این فکر می‌کند چه‌طور ممکن است پدر و مادرش را در یک روز از دست بدهد؟ یک جایِ کار می‌لنگد. باید سیر تا پیازِ قضیه را بفهمد. با صدایِ سابین از فکر بیرون می‌آید:
- داداش، چیزی شده؟ چرا به من نمی‌گی؟
مارتیک با دستانش صورتِ سابین را قاب می‌گیرد و می‌گوید:
- چیزی نیست، فقط متوجه شده‌ام که من یه برادر بزرگ‌تر از خودم دارم.
سابین خوش‌حال می‌شود و می‌گوید:
- میشه عکسش رو نشونم بدی؟
مارتیک که هنوز کامل اطمینان ندارد که او برادرش باشد یا که زنده باشد عکسی که حال در دستش مچاله شده است را به سمت سابین می‌گیرد و لب می‌زند:
- این برادرمه.
سابین نگاهی به چهره‌ی مارتیک و بعد نگاهی به چهره‌ی برادر او می‌کند و چند باری این حرکات را تکرار می‌کند و بعد می‌گوید:
- اصلاً شبیه به هم نیستین، حتی از نظر اخلاق هم حدس می‌زنم که ذره‌ای مثل هم نیستین.
مارتیک کمی می‌خندد و نگاهی به چمدانی که به هم ریخته است می‌کند و می‌گوید:
- درسته، اما این موضوع سخت گلوم رو می‌فشاره. باید بدونم برادرم کجاست.
سابین کمی در خانه قدم برمی‌دارد و بعد از گذشت پنج دقیقه‌ای برمی‌گردد و می‌گوید:
- کلِ نوشته‌ها رو خوندی؟
مارتیک در عجب است که چرا سابین آن‌قدر از او سئوال می‌پرسد اما جوابش را می‌دهد چون خیال می‌کند سابین با این‌که سنش کم است می‌تواند به او کمک کند تا سرِ نخی پیدا کند و کمی از این قضیه بویی ببرد. سرش که بر اثر ناامیدی و دل‌ شکستی‌اش پایین آمده بود با انگشتانِ نرم و لطیف و کوچکِ سابین بالا می‌آید و چشمانِ آبی رنگِ زیبایِ سابین متقابل و راس چشمانِ تیله‌های مشکی رنگِ سابین قرار می‌گیرد. لب‌هایِ خشک شده‌اش را کمی با زبانش تر می‌کند و می‌گوید:
- نه نخوندم.
 
آخرین ویرایش:

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #27
سابین نگاهی به دفترچه که بر روی میز کوچک افتاده بود می‌کند و کمی بعد به طرفِ او روانه می‌شود. دفترچه‌ی کوچکِ قرمز رنگِ مخملی را با انگشتانِ کوچکش لمس می‌کند و دستی بر رویِ جلد او می‌کشد و متقابل مارتیک می‌ایستد و با دو دستانش بلندی دفترچه را به طرفِ مارتیک می‌گیرد و می‌گوید:
- بخون!
او می‌خواهد که مارتیک نوشته‌های رویِ کاغذ را با چشم ببیند و با زبان بلند بخواند تا او متوجه شود که برادرش کجاست! تا متوجه شود که داستان غم انگیزش از چه قرار خواهد بود؟
صفحاتی را که خوانده است را به آرامی ورق می‌زند و حال به صفحه‌ای می‌رسد که حتی کلمه و یا خطی از آن را نخوانده است. حسش باورنکردنی است گویی شوکه‌وار است اما سابین اتوماتیک‌وار منتظر است تا مارتیک نوشته‌ها را بخواند.
من در این چهار دیواری از دوریِ مارک خواهم مُرد او تنها امیدِ تمامِ ناامیدی‌هایم بود؛ او لبخندِ رویِ لبانم بود او مرحمی بر رویِ زخمانم بود. حال کوین با او و سرنوشتش چه خواهد کرد؟ می‌خواهد سرنوشتِ او را هم با قلمی که آغشته به خون است بنویسد؟ چه‌طور می‌توانم پلکانم را رویِ کودکم ببندم؟ او مثلِ خون در رگ‌هایِ من است، او مثلِ نفس در قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی من است. اگر او برود این پایان من خواهد بود! اگر او برود من چه‌طور بتوانم شب و روزم را از هم تشخیص دهم؟ اگر او برود روحم از جسمم جدا می‌شود. خدایا او را به من برگردان؛ گریه‌هایم همراه با جیغ و فریاد است، پرستارها چه می‌دانند از دلِ یک مادر؟ چرا نمی‌گذارند بروم و مارکم را از کوین پس بگیرم؟ چرا نمی‌گذارند من به حالِ خودم رویِ این تخت و تویِ این چهار دیواری بمیرم؟ تا کی باید دست و پا بزنم؟ حال که پرستارها آرام‌بخش را به تنم تزریق کرده‌اند و از اتاق بیرون رفته‌اند؛ سروم را از دستانم جدا می‌کنم. شالم را رویِ سرم تنظیم می‌کنم و اطرافم را دید می‌زنم و سر و گوشی آب می‌دهم و با تمامِ قدرتم می‌دوم، عاقبتش برایم این چنین مهم نیست. من فقط پیش به سویِ کودکم می‌دوم آن‌قدر قدم‌هایم را تند می‌کنم که سوار بر ماشین هم که شوند نمی‌توانند جلویِ رفتنم را بگیرند، من یک مادرم! حتی اگر به پایش هم برسد کلِ جهان را به آتش می‌کشم تا لحظه‌ای کودکم را ببینم. نمی‌گذارم همانندِ من درد نامادری بکشد. نمی‌گذارم آرزویش لحظه‌ای نوازش مادرانه در گوشه‌ی دلش باقی بماند. نمی‌گذارم لحظه‌ای صدایِ لالایی مادرانه در دلش بماند‌. او به من نیاز دارد و من به او، من او را به زندگی‌ام برمی‌گردانم.
مارتیک لحظه‌ای مکث کرد چون سیلِ اشکانش جاری شده و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود.
چند صفحه‌‌ای را ورق زد و باز شروع به خواندن کرد:
- وقتی چشمانش را گشود نتوانستم حتی در یک ثانیه او را در آغوش بگیرم، تلاش‌هایم بی‌فایده بود. سن و سالم در هر سال اضاف‌تر میشد ولی من دو برابر سنم از فراغِ دوری کودکم پیر شده بودم. نصف موهایم همانند دندانم سفید شده بود. اما او را ندیدم هرگز تلاش‌هایم نتیجه‌ی مطلوبی نداد و من روز به روز ناامیدتر می‌شدم. حال پانزده سالی می‌گذشت که من از او خبر نداشتم. با کوین مثل سابق حرف نمی‌زدم، من بعد از آن کارش و جدا کردنِ من از مارک دیگر با او هم‌کلام نشدم و او را مثل قبل نتوانستم دوست داشته باشم؛ چند ماهی گذشت تا متوجه شدم که من قرار است باز هم بچه‌دار شوم. دعا می‌کردم که جنسیتِ آن پسر باشد. اما می‌ترسیدم باز کوین حماقت کند و او را هم به پرورشگاه تحویل دهد، حال روزی بود که کودکم می‌خواست چشم به دنیا بگشاید و به ناامیدی‌هایم امید و به خانه‌ی تاریکی‌هایم نوری روشنی‌بخش، ببخشد. او به دنیا آمد گریه‌هایش ‌اشک مرا هم بیرون آورده بود. به اندازه‌ای که مارک را بو نکشیده بودم.
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #28
دو برابر مارتیک را بو کشیدم. به اندازه‌ای که برایِ مارک لالایی نخواندم برایِ مارتیک دو برابرش را خواندم. او گویی لبخندِ لبانم و مرحم زخم‌هایم شده بود.
انگار با متولد شدنِ او، من هم دوباره متولد شدم و انگار او به من جانی تازه‌ای بخشید. او را در آغوش محکم گرفتم و چشمانم را بستم و با تمامِ وجود او را بو کشیدم. بویِ تنِ او، بویِ بهشت می‌داد بویِ عشق می‌داد بویِ عطرِ گلِ یاس می‌داد. چه‌قدر این بو را دوست داشتم صدایِ گریه‌هایش در گوشم می‌پیچید و من طاقتِ صدایِ گریه‌هایش را نداشتم. روزها می‌گذشت و می‌گذشت و من بیشتر به او وابستگی پیدا می‌کردم و کنارش هم، مارتیک بیشتر به آغوشِ گرم و مادرانه‌ی من وابسته شده بود و ثانیه‌ای نمی‌توانستم او را رها کنم و تمامِ کارهایم رویِ دستم مانده بود، آن‌قدر غرقِ کودکم بودم که انگار ساعت رویِ دستانم باد کرده بود؛ فقط وقت‌هایی که خواب بود می‌توانستم به کارهایِ پیش و پا افتاده‌ام برسم. البته آن‌قدر زیبا می‌خوابید که هر ثانیه دلم برایش به غش می‌رفت و گاه او را تماشا می‌کردم و باز به کارهایم می‌رسیدم، آن‌قدر رفت و آمد کرده و او را تماشا کرده بودم که دیگر نا نداشتم، روی کاناپه نشستم و به خوابی عمیق فرو رفتم، اما با صدایِ گریه‌هایش بیدار شدم و به طرفش رفتم. در حالی که می‌خواستم او را در آغوش بگیرم با پیغامی که بر روی گوشی‌ام آمد حرکات دستانم به طرفِ مارتیک متوقف، و سرعت دستانم به طرفِ گوشی تندتر شد و او را در دست گرفتم و پیغامی که از طرف شماره‌ی ناشناس برایم ارسال شده بود را خواندم:
- زندگی‌ام رو خراب کردی، حالا وقتش رسیده من زندگی‌ات رو خراب کنم. اما چطوری رو نمی‌گم!
روزها گذشت و گذشت و من بیشتر حواسم به مارتیک بود؛ او دیگر پنج سالش شده بود. من آن روز به او گفتم که می‌روم خرید، ولی اگر او قول بدهد در خانه بماند من هم برایش یک ماشینِ اسباب بازی و کلی خوراکی‌هایِ خوشمزه بخرم و به او بدهم؛ او هم حرف‌هایم را گوش کرد و روی کاناپه نشست و کارتون نگاه کرد. تا این‌که کسی مرا تعقیب می‌کرد؛ آن مرد برایم حتی ذره‌ای آشنا نبود. گفتم شاید اشتباه متوجه شده‌ام؛ آخر مگر من چه گناهی کرده‌ام که بخواهد حکمش این چنین باشد و من آن را بپذیرم؟ پس به راهم ادامه دادم ولی آن ماشین هنوز هم در آینه نگاه می‌کرد و مرا تعقیب می‌کرد‌. خریدهایم تمام شد و برای مارتیک ماشینی را که قول داده بودم را بخرم، خریدم. در راهِ برگشت هنوز هم آن ماشین مرا تعقیب کرد؛ حتی تا جلویِ در خانه پشت سرم راه افتاد و وقتی من سرم را برگرداندم و وارد خانه شدم پاهایش را روی گاز گذاشت و رفت. مارتیک روی کاناپه خوابش برده بود او را در آغوش گرفتم و به اتاقش بردم و او را آرام روی تخت خوابش گذاشتم، ماشینی را که به او قول داده بودم بخرم را، از نایلون بیرون آوردم و دستی رویِ آن کشیدم و لبخندی کنج لبانم نقش بست. عاشقِ رنگِ ماشین بودم؛ دستی رویِ در و سقفِ قرمز رنگش کشیدم و او را رویِ میز کوچکِ کنارِ تختش گذاشتم‌. چراغ را خاموش کردم و برگشتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و دسته‌ی در را گرفتم و در حین بستنِ در نگاهی به او انداختم و بعد در را به آرامی بر هم زدم و خریدهایم را در یخچال گذاشتم‌. و برای شام مشغولِ درست کردن غذا شدم.
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #29
امروز صبح کوین گفته بود که ساعت زنگی را رویِ شش کوک کنم تا زود از خواب بیدار شود و برایِ یک قرارداد کاری به شرکت برود. آن‌قدر خوش‌حال بود که انگار کل دنیا را فرش زیر پاهایش کرده بودند. حتی منی که از او دل‌خور بودم تا خنده‌هایش را دیدم کیف دلم کوک شد و دو برابر او خوش‌حال بودم پس از خوردن صبحانه کُت و شلوارش را پوشید و از خانه بیرون زد، اما ترسی به دلم چنگ میزد انگار گریبانم را گرفته بود و سخت می‌فشرد، دلم می‌خواست بگویم امروز از خانه بیرون نزن چون دلم سخت شور میزد. اما آن‌قدر خوش‌حال بود که دلم نیامد خوشی‌اش را خراب کنم. باید برای امروز غذایی را که پسرم و کوین دوست دارد درست کنم. امروز روز مهمی برای ما خواهد بود؛ باید امروز را جشن می‌گرفتیم. ساعت‌ می‌گذشت و می‌گذشت قرار بود کوین تا خورشید غروب نکرده است به خانه بازگردد اما خبری از او نشد، حتی بارها شماره‌اش را گرفتم اما پاسخگویم نبود و همین باعث میشد ترسم چندین برابر شود، کاش صبح او را از خواب بیدار نمی‌کردم، ای کاش نمی‌گذاشتم او برود. حال اگر اتفاقی برایِ او افتاده باشد چه کنم؟ اگر کسی به او صدمه زده باشد من چه‌طور مارتیک را به نبودنِ پدرش قانع کنم؟ با فکرهایِ تویِ ذهنم کلنجار می‌رفتم که پیغامی رویِ گوشی‌ام آمد:
- به آدرسی که می‌فرستم بیا.
یعنی این شماره کیست؟ از جانم چه می‌خواهد؟ اگر زندگیِ مرا خراب کند چه از آن او خواهد شد؟ این شماره‌ی ناشناس نمی‌توانست آبراهام باشد زیرا او چندین سال است که از آمریکا به آلمان رفته است و گویا می‌گویند حتی خبری از او نیست و شاید هم مُرده باشد، من که جز او دشمنی نداشتم که بخواهد این چنین پیغام تهدید برایم بفرستد یا قصد خراب کردنِ زندگی‌ام و جانم را کرده باشد. این اتفاق برایم به طرز عجیبی باور نکردنی بود. حال باید چه کنم؟
من چه‌طور می‌توانم مارتیک را در خانه ترک کنم و به آدرسی که معلوم نیست آن شماره‌ی ناشناس جنسیتش چیست بروم؟ اگر کوین برایش اتفاقی افتاده باشد و من هم اتفاقی برایم بیفتد چه کسی کنار مارتیک بماند و چه کسی به او غذا دهد؟
نه‌نه، هرگز من او را ترک نخواهم کرد. منتظر می‌مانم تا خبری از کوین به من بدهند آن‌قدر دل نگران بودم که سیلِ اشکانم جاری شد نتوانستم خود را کنترل کنم و بلندبلند گریه کردم. جوری که خودم هم باورم‌ نمی‌شد که چه‌طور می‌توانم بدون این‌که چیزی شده باشد این چنین بلند و با زجه اشک بریزم؟ دسته‌ی در را کشیدم نسیمی خنک گونه‌هایم را نوازش کشید. باد موهایِ ژولیده‌ام را به بازی گرفته بود و قصد داشت آن‌ها را با دستانش ببافد. دمپایی‌هایِ قرمز رنگم را که در کنارِ هم مرتب جفت شده بودند پوشیدم و آرام قدم برداشتم. پرندگان در آسمان دستِ جمعی پرواز می‌کردند. کاش من هم یک پرنده بودم و پرواز می‌کردم.
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
135
امتیازها
58

  • #30
از این شهر بی‌ثباط و نفس‌گیر دور می‌شدم. روی صندلی نشستم و به آسمان خیره شدم. کم‌کم شب خورشید را پس میزد و خود جایِ او لباسی سیاه رنگ و براق بر تن می‌کرد. ستارگان در آسمان سوسو می‌کردند؛ هنوز هم دل بی‌قرار بودم و دلم آرام نمی‌گرفت چرا پس خبری از کوین نشده بود؟ کاش به شرکت می‌رفتم تا حداقل بدانم چه‌خبر شده است! از حیاط خلوت به خانه رفتم مارتیک از خواب بیدار شده بود و به نقطه‌ای مبهم خیره مانده بود. از او خواستم آبی به دست و صورتش بزند و بعد لباس‌هایی را که برایش رویِ تختش می‌گذارم بر تن کند و من تا آن موقع در ظرفی غذا بگذارم و در مسیر رفتن به شرکت به او بدهم تا بخورد. زیرا او حتی ناهار هم نخورده بود و خواب را به غذا ترجیح داده بود و من او را مجبور نکردم که اول غذایش را بخورد و بعد استراحت کند یا بخوابد.
وارد آشپزخانه شدم و ظرفی را پر از غذا کردم.
مارتیک از اتاقش بیرون آمد و در حالی که چشمانش را با دستانش می‌مالوند لب زد:
- مادر، من آماده‌ام میریم شهر بازی؟
با این حرف دلم خون و چشمانم از شدتِ اشک کاسه‌ی خون شد. بدون این‌که رویم را برگردانم و حرفم را بزنم گفتم:
- نه پسر عزیزم، قراره بریم شرکت بابا.
اشک‌هایم را پاک کردم و رویم را برگرداندم اما خبری از مارتیک نبود؛ حتماً او با من قهر کرده است. اما در چنین شرایطی نمی‌توانم او را به شهر بازی ببرم باید هر چه زودتر به شرکت بروم و از کوین خبردار شوم. وگرنه در این چهار دیواری میانِ این همه فکرهایی که مدام در سرم می‌گذرد حتماً دیوانه خواهم شد. ظرف غذا را در نایلون گذاشتم و با صدایی رسا گفتم:
- پسرم کجایی؟ بیا کفش‌هات رو بپوش می‌خوایم بریم.
در حالی که پالتوام را می‌پوشیدم و دستی رویِ آن می‌کشیدم که مرتب بشود مارتیک گفت:
- مادر، تو همیشه من رو می‌بردی شهر بازی من با دوست‌هام بازی می‌کردم چرا امروز نمی‌ریم؟
کاش می‌مردم و چنین روزی را نمی‌دیدم که پسرکم برای یک شهر بازی این‌ چنین اشک می‌ریزد و لحظه‌ای نمی‌تواند آرام بگیرد.
با بغضِ او من هم بغضم گرفت و اشک‌هایم از چشمانم جاری شد؛ به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و گفتم:
- باشه، پس اول می‌ریم شهر بازی بعد میریم شرکت، اما مارتیکم به مادر قول بده که فقط پنج دقیقه بازی می‌کنی و بعدش میریم شرکت؟
حال جایِ گریه خنده‌هایِ شیرینی صورتِ مارتیک را قاب گرفت و در همین حین دستانش را بر هم کوبید و گفت:
- باشه مادر قول میدم، قول!
از این‌که این‌قدر خوش‌حال شد خیالم راحت شد و دستانش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم.‌ کنار خانه‌مان شهر بازی بود او را سوار بر تاب کردم و پشتِ سرش ایستادم و او را هُل دادم. خودم در شهر بازی بودم اما فکرم پیشِ کوین پر کشید.
به جز فکرم حتی دلم هم پیشش پر کشید، من با او خیلی بد رفتار کردم من او را خیلی مورد آزار قرار دادم و سخت پشیمانم، من به‌خاطر غرورم او را رنجاندم حال او کجاست که من از او عذرخواهی کنم؟ یعنی او عذرخواهیِ مرا می‌پذیرد یا نه؟ کاش بتوانم او را ببینم آن‌قدر او را در آغوش می‌گیرم و می‌فشرم تا او مرا ببخشد، با صدایِ مارتیک از فکر بیرون آمدم:
- مادر، میشه سوار اون ماشین‌ها بشم؟
نگاهی به انگشتِ کوچکش که متقابل و راسِ ماشین‌های برقی قرار گرفته بود کردم و به ناچار لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- معلومه پسرم.
با ذوق و شوق به طرفِ ماشین‌ها رفت و من هم رفتنش را تماشا می‌کردم، اگر بلایی سر کوین بیاید من چه‌طور زنده بمانم؟ چه‌طور پسرم را به نبودش قانع کنم؟ به طرفِ صندلی رفتم و رویِ صندلی نشستم؛ اون‌قدر باد می‌آمد که کلِ تنم از سرما به لرزیدن افتاده بود؛ کمی پالتوام را جذبِ تنم کردم. دندان‌هایم از شدتِ سرما به یک‌دیگر می‌خوردند.
چند دقیقه‌ای گذشت مارتیک با خنده به طرفم آمد و لب زد:
- مادر، میشه یه بازی دیگه هم کنم بعد بریم؟
دلم نمی‌‌آمد در جوابِ این حرفش که با ذوق و شوق همراه بود نه را به زبان بیاورم، اما از شدتِ نگرانی قلبم داشت از جای بیرون می‌آمد. پسرکم با همان خنده‌ی زیبایش روبه‌رویم ایستاده بود و با چشمانش از من خواهش می‌کرد. چه‌طور می‌توانستم خوش‌حالی‌اش را خراب کنم؟
با دستانم صورتش را قاب گرفتم و پیشانی‌اش را ب×و×س×ه‌ای زدم و گفتم:
- باشه پسرم، ولی بعدش باید بریم باشه؟
یه سر به نشانه‌ی تایید تکان داد و در صورتی که با ذوق و شوق می‌دوید سرش را برگرداند و گفت:
- قول میدم مامان!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
181
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین