پارت اول
نگرفتن ترمز، جیغ و افتادن ماشین در درّه. از خواب پرید و نشست. ترسیده و نفس-نفسزنان دستی به صورت خیس از عرقش کشید. دوباره کابوس همیشگی مهمان خوابش شده بود. نگاهی به پاتختی قدیمیاش انداخت. با دیدن پارچ، آن را در دست گرفت، لیوان دسته دار را برداشت و آبی که گرم شده بود را در آن ریخت. از تشنگی زیاد آب را یک نفس سر کشید؛ گویا هنوز در بهت آن خواب به سر میبرد. دوباره روی تخت دراز کشید، چشمهایش را روی یکدیگر گذاشت و همینگونه بود که خوابش برد؛ امّا به ثانیه نکشید که تصاویر محوی از همان کابوسها جلوی چشمهایش نقش بست و سریع بیدار شد. با کلافگی به موهایش چنگ زد. عصبی و با درماندگی نالید:
-بیدار بمونم بهتر از اینه که مدام کابوس ببینم.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. عقربههایی که مدام از یکدیگر سبقت میگرفتند، چهار بامداد را نشان میدادند. روی تخت نشست. دستش را بر روی پیشانیای که عـ*ـرق کرده بود، کشید و پاهایش را روی سرامیک سرد زمین گذاشت و ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت. در تاریکی و کور- کورانه به سمت کمد قهوهای رنگ سمت چپش حرکت کرد. دو قدم راه نرفته بود که چیزی داخل پای راستش فرو رفت و درد کل وجود خستهاش را فرا گرفت. آخ خفهای گفت و پای راستش را بلند کرد. با شئ برّاقی که داخل پایش جا خوش کرده بود، آهی کشید. جرأت خود را با یک نفس عمیق جمع کرد و به سمت آن دست برد. تا دستش به آن شئ خورد درد عجیبی در کف پایش احساس کرد. لنگان- لنگان به سمت تخت رفت و روی آن نشست. آستین لباسش را در دهانش گذاشت و دوباره عزم خود را برای کشیدن آن برّاق نفسگیر جزم کرد. نفسی کشید و بلافاصله آن را از گوشت پایش درآورد. نالهای کرد و چشمانش از درد بسته شد. آستین لباسش را از دهانش درآورد و با عادت کردن چشمهایش به تاریکی اتاق متوجّه ماهیت آن شئ شد؛ پونز ریزی بود که با شیطنت قصد آسیب زدن به پای او را داشت. از جای خود بلند شد و با پاهایی دردناک به سمت میز تحریری که روبهرویش قرار داشت، رفت. یک برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و روی زخم پایش گذاشت. دوباره دو برگ دستمال کاغذی را به همراه یک چسب نواری برداشت. لِی- لِیکنان به سمت تخت رفت و روی تخت نشست. دو برگ دستمال را روی هم گذاشت و آنها را تا زد. دستمال کاغذی خونین را از روی زخمش برداشت و دستمال تا شده را روی آن گذاشت. چسب را باز کرد و با دندان آن را برید و سپس بر روی دستمال چسباند.کمی که درد پایش خوب شد از جایش بلند شد و با احتیاط پای زخمیاش را روی زمین گذاشت. دردی عذابآور در ناحیه کف پایش احساس کرد. صورتش جمع شد و پای خود را بلند کرد. دوباره پایش را روی زمین گذاشت و سعی کرد به پای آسیب دیدهاش فشاری نیاورد. آرام-آرام شروع به راه رفتن کرد. در بین راه و هنگامی که به سمت کمد میرفت، چندباری ایستاد. پایش را بلند کرد و پی از چند ثانیه شروع به راه رفتن کرد. جلوی کمد ایستاد و پوزخندی به شکستگیهای زیاد کمد زد.نفسش را حبس کرد و در کمد را باز کرد که کمد صدای بدی داد. نفس حبس شدهاش را با هوفی بیرون داد. دستش را درون کمد برد و دنبال چیزی نرم با گلدوزی گشت. دستانش در تاریکی کمد گم شده بود. بالأخره دستش به چیز نرمی خورد و آن را برداشت. دستش را که بیرون آورد با کلاهی که پدرش برایش خریده بود مواجه شد. آهی کشید گفت:
-این اون چیزی که من میخوام نیست.
دوباره شروع به گشتن کرد و چیزی پیدا نکرد. پوف کلافهای کشید و عصبی کمد را زیر و رو کرد. دستش به چیزی خورد؛ مثل اینکه گلدوزی باشد. چنگی به آن زد و بیرونش آورد. با دیدن شنل مشکی رنگ که گلدوزیهای زیبایی روی آن بود، لبخندی زد. آن شنل به شدت برایش عزیز بود و یادگاری یکی از عزیزانش بود؛ یک عزیز که دیگر وجود نداشت. شنل را دور خودش پیچید و عقبگرد کرد. از تخت گذاشت و همانگونه آهسته حرکت میکرد. در قهوهای رنگ را به سختی پیدا کرد و دستش را روی دستهی فلزی سردش گذاشت. دستگیره را پایین کشید و در را به طرف خود کشید. در را باز کرد سرش را بیرون از در فرستاد. داخل راهرو را نگاه کرد و وقتی دید که کسی نیست، نفسی عمیق کشید و خداراشکری گفت.