. . .

متروکه رمان بی‌رمق| رها

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. تراژدی
_۱۴۴۳۳۹_wurc_gqz.jpg



نام رمان: بی‌رمق
نویسنده: رها
ژانر: تراژدی، معمایی، پلیسی، عاشقانه
ناظر: @Ardibehesht'inkızı
خلاصه:دختری که برعکس خیلی از رمان‌ها شیطون نیست. دختری از جنس غم که مایه‌ی آرامش رفیقشه. دختری که با کاری که می‌کنه باعث دردسر خودش و کل خانوادش میشه. دردسری از جنس ترس، وحشت، جنایت و خون؛ امّا چی میشه؟! فاطمه از دردسر بزرگی که درست کرده نجات پیدا می‌کنه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,362
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,457
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #3
پارت اول

نگرفتن ترمز، جیغ و افتادن ماشین در درّه. از خواب پرید و نشست. ترسیده و نفس-نفس‌زنان دستی به صورت خیس از عرقش کشید. دوباره کابوس‌ همیشگی مهمان خوابش شده بود. نگاهی به پاتختی قدیمی‌اش انداخت. با دیدن پارچ، آن را در دست گرفت، لیوان دسته دار را برداشت و آبی که گرم شده بود را در آن ریخت. از تشنگی زیاد آب را یک نفس سر کشید؛ گویا هنوز در بهت آن خواب به سر می‌برد. دوباره روی تخت دراز کشید، چشم‌هایش را روی یکدیگر گذاشت و همین‌گونه بود که خوابش برد؛ امّا به ثانیه نکشید که تصاویر محوی از همان کابوس‌ها جلوی چشم‌هایش نقش بست و سریع بیدار شد. با کلافگی به موهایش چنگ زد. عصبی و با درماندگی نالید:
-بیدار بمونم بهتر از اینه که مدام کابوس ببینم.
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. عقربه‌هایی که مدام از یکدیگر سبقت می‌گرفتند، چهار بامداد را نشان می‌دادند. روی تخت نشست. دستش را بر روی پیشانی‌ای که عـ*ـرق کرده بود، کشید و پاهایش را روی سرامیک سرد زمین گذاشت و ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت. در تاریکی و کور- کورانه به سمت کمد قهوه‌ای رنگ سمت چپش حرکت کرد. دو قدم راه نرفته بود که چیزی داخل پای راستش فرو رفت و درد کل وجود خسته‌اش را فرا گرفت. آخ خفه‌ای گفت و پای راستش را بلند کرد. با شئ برّاقی که داخل پایش جا خوش کرده بود، آهی کشید. جرأت خود را با یک نفس عمیق جمع کرد و به سمت آن دست برد. تا دستش به آن شئ خورد درد عجیبی در کف پایش احساس کرد. لنگان- لنگان به سمت تخت رفت و روی آن نشست. آستین لباسش را در دهانش گذاشت و دوباره عزم خود را برای کشیدن آن برّاق نفس‌گیر جزم کرد. نفسی کشید و بلافاصله آن را از گوشت پایش درآورد. ناله‌ای کرد و چشمانش از درد بسته شد. آستین لباسش را از دهانش درآورد و با عادت کردن چشم‌هایش به تاریکی اتاق متوجّه ماهیت آن شئ شد؛ پونز ریزی بود که با شیطنت قصد آسیب زدن به پای او را داشت. از جای خود بلند شد و با پاهایی دردناک به سمت میز تحریری که روبه‌رویش قرار داشت، رفت. یک برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و روی زخم پایش گذاشت. دوباره دو برگ دستمال کاغذی را به همراه یک چسب نواری برداشت. لِی- لِی‌کنان به سمت تخت رفت و روی تخت نشست. دو برگ دستمال را روی هم گذاشت و آن‌ها را تا زد. دستمال کاغذی خونین را از روی زخمش برداشت و دستمال تا شده را روی آن گذاشت. چسب را باز کرد و با دندان آن را برید و سپس بر روی دستمال چسباند.کمی که درد پایش خوب شد از جایش بلند شد و با احتیاط پای زخمی‌اش را روی زمین گذاشت. دردی عذاب‌آور در ناحیه کف پایش احساس کرد. صورتش جمع شد و پای خود را بلند کرد. دوباره پایش را روی زمین گذاشت و سعی کرد به پای آسیب‌ دیده‌اش فشاری نیاورد. آرام-آرام شروع به راه رفتن کرد. در بین راه و هنگامی که به سمت کمد می‌رفت، چندباری ایستاد. پایش را بلند کرد و پی از چند ثانیه شروع به راه رفتن کرد. جلوی کمد ایستاد و پوزخندی به شکستگی‌های زیاد کمد زد.نفسش را حبس کرد و در کمد را باز کرد که کمد صدای بدی داد. نفس حبس شده‌اش را با هوفی بیرون داد. دستش را درون کمد برد و دنبال چیزی نرم با گل‌دوزی گشت. دستانش در تاریکی کمد گم شده بود. بالأخره دستش به چیز نرمی خورد و آن را برداشت. دستش را که بیرون آورد با کلاهی که پدرش برایش خریده بود مواجه شد. آهی کشید گفت:
-این اون چیزی که من می‌خوام نیست.
دوباره شروع به گشتن کرد و چیزی پیدا نکرد. پوف کلافه‌ای کشید و عصبی کمد را زیر و رو کرد. دستش به چیزی خورد؛ مثل اینکه گل‌دوزی باشد. چنگی به آن زد و بیرونش آورد. با دیدن شنل مشکی رنگ که گل‌دوزی‌های زیبایی روی آن بود، لبخندی زد. آن شنل به شدت برایش عزیز بود و یادگاری یکی از عزیزانش بود؛ یک عزیز که دیگر وجود نداشت. شنل را دور خودش پیچید و عقب‌گرد کرد. از تخت گذاشت و همان‌گونه آهسته حرکت می‌کرد. در قهوه‌ای رنگ را به سختی پیدا کرد و دستش را روی دسته‌ی فلزی سردش گذاشت. دستگیره را پایین کشید و در را به طرف خود کشید. در را باز کرد سرش را بیرون از در فرستاد. داخل راه‌رو را نگاه کرد و وقتی دید که کسی نیست، نفسی عمیق کشید و خداراشکری گفت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,457
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #4
پارت دوم


از اتاق بیرون آمد و راهش را به سمت چپ کج کرد. پاورچین-پاورچین راه می‌رفت تا مبادا کسی بیدار شود. خواست قدم بعدی را بردارد که با صدایی از جا پرید. با ترس نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید که چیزی نیست، نفس عمیقی کشید. دوباره شروع به راه رفتن کرد. در سه قدمی در ورودی بود که با صدای پای کسی میخکوب شد. چرخی زد و برگشت. با دیدن قامت سیاه رنگ بزرگی از ترس شروع به لرزیدن کرد. قلبش تند-تند به سینه‌اش می‌کوبید. زبانش بند آمده بود و گویی پاهایش به زمین چسبیده بودند. دهانش خشک و دستانش یخ زده بود. صدایی که از آن جسم در آمد، صدایی مانند سرفه بود. دستش را روی قلبش گذاشت و با ترس به آن خیره شد. آن قامت سر خود را بلند کرد و بعد از کمی مکث، خش‌دار گفت:
- فاطمه تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟! مگه الآن نباید خواب باشی؟کجا داری میری؟!
با شنیدن صدای حسین کمی از ترسش کم شد و نفس عمیقی کشید. با صدایی که هنوز بر اثر ترس می‌لرزید، گفت:
- اوف حسین، سکته‌ام دادی. کابوس دیدم از خواب پریدم. می‌خوام برم توی حیاط یکم هوا بخورم.
حسین با همان لحن خواب‌آلود گفت:
- ببخشید که ترسوندمت. آها، باشه برو؛ فقط زود بیا که سرما نخوری. هوا یکم سرده.
انگار کمی آرام گرفته بود. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و برگشت. آن چند قدم را هم پشت سر گذاشت. روبه‌روی در ایستاد که بوی چوب تمام بینی‌اش را در بر گرفت؛ او عاشق بوی چوب بود. در را به آرامی باز کرد و دمپایی‌های انگشتی را از جا کفشی بیرون که کنار در بود، برداشت. پای راستش را در دمپایی گذاشت. پای چپش را هم درون دمپایی گذاشت. دردی سرسام‌آور در پایش پیچید. نفسی نه‌چندان عمیق کشید و اوّلین قدم را برداشت. سردی دمپایی‌ها حس خوبی بهش منتقل می‌کرد. پلّه‌ها را پایین رفت و نگاهی به آسمان کرد. ابرها در آسمان سیاه شب پرسه می‌زدند و جلوی ستاره‌ها را می‌گرفتند. آهی کشید و کمی جلوتر رفت. شنل را دور خودش محکم کرد و دست به سینه خیره به آسمان ابری شد. هوای خنکی به صورتش می‌خورد؛ هوایی که باعث سرزندگی‌اش می‌شد. موهایش را باز کرد و دستی در آن کشید. راهش را به سمت راست کج کرد و به حوض نزدیک شد. لبه‌ی حوض نشست و انعکاس خود را درون حوض آبی رنگ دید. لرزی از سردی لبه‌ی حوض کرد و شنل را محکم‌تر دور خود پیچید. یک لحظه دلتنگ پدرش شد. قلبش از نبود پدر مچاله شد. وجودش عطر پدرش را می‌خواست؛ امّا چه می‌کرد که فقط از پدرش، سنگ قبرش نصیبش شده بود. چشمان مشکی رنگش در حصار اشک می‌درخشید. اشک‌هایش ریخت و بار دیگر او را جلوی خودش رسوا کرد. اشک‌هایش را پاک کرد و با صدایی لرزان و آرام گفت:
-باباییم گفته بود گریه نکنم. گفته بود اگه گریه کنم ازم ناراحت میشه. ببخشید باباجونم. ناراحت نشو از دستم، باهام قهر نکن که من می‌میرم.
باز در خاطره‌ها غرق شد و گذر زمان را نفهمید. با صدای دلنشین اذان به خودش آمد.
-اشهد ان محمد الرسول الله... .
با خودش گفت:
-آخرین باری که نماز خوندم کی بود؟!
بلند شد و به سمت شیر آب که آن‌طرف حوض بود، راه افتاد. کنار شیر آب ایستاد و نشست. آستین‌های لباسش را بالا برد. شیر را باز کرد و دستش را زیر آب برد. دستانش را شست و نیت کرد. مشتش را از آب خنک پر کرد و به صورتش زد. وضو گرفت و به سمت خانه حرکت کرد. دمپایی را از پاهایش در آورد و در را باز کرد. وارد که شد، پدربزرگش را دید که در حال اقامه گفتن است. به سمت اتاقش دوید و به درد پایش اهمیّتی نداد. وارد اتاقش شد و به سمت طاقچه که کنار میز تحریرش بود، رفت. چادر و سجّاده را برداشت. سجّاده را رو به قبله پهن کرد و چادر را سرش کرد. روی سجّاده ایستاد و اقامه گفت. تکبیرة الاحرام آرامی گفت و دستانش را نزدیک گوشش برد. حمد و سوره را خواند و خم شد. ذکر گفت و بلند شد. نشست و سجده رفت. پس از سجده، دوباره حمد و سوره خواند و دستانش را برای قنوت کنارهم و روبه‌روی صورتش قرار داد. ذکر قنوت گفت و رکوع رفت. بعد از رکوع به سجده رفت و پس از سجده‌ی دوّم تشهّد خواند. سلامش را داد و سه بار الله اکبر گفت. در دلش با خدای خود گفت:
-ببخشید خداجون. یک مدّت غافل بودم و یادم رفت باهات حرف بزنم. خداجون دلم برای بابام تنگ شده، میشه بهش بگی بیاد به خوابم؟!
متوجّه نشد که چه موقع اشک‌هایش صورتش را خیس کرده است. اخمی کرد و دستش را بر روی صورتش کشید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,457
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #5
پارت سوم

در فکر بود که ناگهان پیشانی‌اش خیس شد. نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن حسین لبخندی زد. حسین هم متقابلاً لبخندی به او زد و او را در آغوش گرفت. ب×و×س×ه‌ای به سرش زد و آرام گفت:
- قبولت باشه آبجی کوچولو.
فاطمه لبخندی به مهربانی‌اش زد و پچ زد:
- قبول حق باشه داداش حسین.
دلش نمی‌خواست از این آغوش برادرانه دل بکند؛ امّا کارهای زیادی داشت که باید به آن رسیدگی می‌کرد. نفس عمیقی کشید و عطر حسین را درون ریه‌هایش حبس کرد. گویی حسین هم نمی‌خواست خواهرش را رها کند. پس از چند دقیقه که به زودی گذشت، حسین فاطمه را ول کرد؛ بلند شد و رو به فاطمه، با لحنی التماس‌گرانه گفت:
- من می‌خوام برم سر کار.از اون طرف هم یک سر پیش آهو میرم. احتمالاً تا ساعت سه ظهر نیام خونه. نهار هم با آهو می‌خورم. تو مامانم رو دست به سر کن، خودت می‌دونی که مامانم از آهو خوشش نمیاد. اگه هم پرسید کجا رفتم و چرا نیومدم بگو رفت سر کار از اون ور هم می‌خواد پیش رفیقش ... .
وسط حرفش پرید و استرس‌وار گفت:
- اگه گفت کدوم رفیقش چی بگم؟! اصلاً از کجا معلوم اون رفیقت سوتی نده؟! من استرس گرفتم داداش.
حسین لبخندی به استرسش زد و با لحن اطمینان بخشی گفت:
- دِ بچه اگه بذاری میگم. بگو پیش محمدمیلاد رفته. نترس آبجی خانوم، میلاد حواسش هست. استرسی نداره که!
فاطمه نا آرام دستان ع×ر×ق کرده‌اش را به صورتش مالید و پر استرس‌تر از قبل، گفت:
- یادت رفته دفعه قبل عمو گودرز چه بلایی به سرت آورد؟! یادت رفته با پادرمیونی حاج بابا تونستی بری خونه؟! نمی‌تونم استرس نداشته باشم. می‌ترسم این دفعه بدتر از قبل بشه. حدأقل به فکر خودت نیستی به فکر اون آهوی بیچاره باش که اگه داداشش بفهمه، می‌کشَتش.
حسین کلافه دستی به چانه‌اش کشید و با لحنی کلافه امّا خونسرد، گفت:
- میشه این‌قدر نفوس بد نزنی؟! هیچی نمیشه! نه یادم نرفته ولی ازم انتظار نداشته باش دیگه نبینمش. من جونم وصله به جون آهو. توروخدا این بحث رو تموم کن، به اعصاب من گند نزن. هیچ کس هیچی رو نمی‌فهمه؛ همه فکر می‌کنن ما با هم تموم کردیم.
فاطمه بلند شد و بی‌قرار حسین را در آغوش گرفت. از حسین جدا شد و با لحنی گرفته گفت:
- مراقب خودت باشی‌ها!
حسین لبخندی زد و دست راستش را روی چشم راستش گذاشت. حسین قدمی به سمت در برداشت و فاطمه با نگاهش بدرقه‌اش می‌کرد. حسین از اتاق بیرون رفت و فاطمه را با یک دنیا پر از دلهره، رها کرد. فاطمه در دل خود گفت:
- خدایا خودت مراقبش باش! خودت مراقب این داداش کله‌شق من باش!
به سمت میز تحریر رفت و روی صندلی‌اش نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و تنظیمش کرد. دفتری که در سمت چپ میز تحریر جا خوش کرده بود را برداشت. صفحه مورد نظر را باز کرد و نگاهی گذرا به نوشته‌ها کرد. خودکار آبی رنگ را از داخل جامدادی مشکی رنگ برداشت و شروع به نوشتن رمانش کرد. سعی کرد چیزهایی که حسین برایش تعریف کرده بود را به یاد بیاورد. کمی فکر کرد؛ امّا نتوانست جزئیات را به یاد بیاورد. کلافه نچی کرد و از جایش بلند شد. با دیدن جلد سفید رنگ گوشی‌اش که روی پایتختی قرار داشت، لبخندی عمیق بر روی صورتش نقاشی شد. به سمت پاتختی حرکت کرد و گوشی را از روی پاتختی برداشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,457
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #6
پارت چهارم


گوشی را برداشت و روشنش کرد. وارد برنامه پیام‌ها شد. کمی صفحه را بالا و پایین کرد تا سرانجام اسم داداش حسین را پیدا کرد. برای حسین تایپ کرد:
- داداش باید حرف بزنیم؛ در مورد رمانیه که دارم می‌نویسم.
دکمه ارسال را زد و منتظر جواب حسین شد. کمی بعد، گوشی در دستانش لرزید. با دیدن اسم داداش حسین، جواب داد که صدای مردانه حسین در گوشش پیچید:
- سلام. جونم آبجی؟!
آرام گفت:
- سلام. جونت بی بلا. سر کاری؟!
- آره؛ الآن رسیدم. جانم بگو!
فاطمه با لحنی نگران گفت:
- صاحب کارِت یه وقت بهت گیر نده!
حسین کلافه گفت:
- نه نمی‌ده. بگو دیگه!
- میگم میشه از اون قسمتی که مسیح دعوا کرد، به بعد رو برام یک بار دیگه بگی؟! آخه جزئیاتش یادم رفته!
حسین تک خنده‌ای کرد و گفت:
- ماهی جانم! ماهی قشنگم! مگه اون روز صدام رو ضبط نکردی؟!
فاطمه با لحنی شرمنده گفت:
- آخ. پاک یادم رفته بود. ببخشید مزاحمت شدم. مراقبت کن، فعلا.
- مراحمی قشنگم! فعلا.
***
امروز باید آن کار نیمه تمام را تمام می‌کرد. نمی‌توانست ببیند آن پسر دور و بر آهو می‌پلکد. لباسش را مرتب کرد و موهایش را به سمت پیشانی‌اش سوق داد. حالا همان پسر قدیم شده بود.
چاقو را در جیبش گذاشت تا اگر لازم شد، از آن استفاده کند. صدای گوشی‌اش بلند شد. بی‌وقفه جواب داد و با لحنی خشن گفت:
- من الان میرم پارک قدیم. همتون اون‌جا جمع بشید. یادتون باشه صورت‌هاتون رو بپوشونید؛ نمی‌خوام کسی بشناستمون و بفهمن که ما بودیم. شیرفهم شد؟!
مرد با لحنی ترسیده و لرزان، گفت:
- بله جاوید خان.
پوزخندی روی لب‌های جاوید نمایان شد و زیر لب خوبه‌ای گفت. صورتش را با پارچه‌ی مشکی رنگی پوشاند؛ به‌طوری که فقط چشمانش مشخص بود. س×ا×ک باشگاه را برداشت و به طرف کمد قدیمی درب و داغون گوشه‌ی اتاق راه افتاد. درهای کمد کنده شده بودند و چوب‌هایش پوسیده بودند. روبه‌روی کمد قهوه‌ای سوخته رنگ ایستاد. قمه را از داخل کمد برداشت و با آن یکی دستش، دستی بر روی قمه کشید. با صدایی خش‌دار گفت:
- چه‌قدر دلتنگت بودم رفیق قدیمی.
سپس قمه را داخل س×ا×ک باشگاهش گذاشت. به طرف در زنگ‌زده‌ی آهنی قرمز، رفت. در را کمی به داخل و بعد، به سمت خودش کشید که در با صدای بدی باز شد. بیرون رفت و در را بست. پسرهایی که در کوچه مشغول فوتبال بازی کردن بودند؛ با دیدن جاوید، ترسیده توپ را همان‌جا ول کردند و پنهان شدند. جاوید به سمت پارک راه افتاد. هرکس که او را می‌دید، پنهان میشد. دروغ که نبود؛ جاوید لات آن محلّه بود. لاتی که خیلی وقت بود، لات بازی در نیاورده بود. پارک سر کوچه، پر بود از مواد فروش‌هایی که کمر به بدبخت شدن جوان‌های آن محله بسته بودند. جاوید چند بار آن‌ها را سر جایشان نشانده بود؛ امّا، در گوششان فرو نمی‌رفت. جاوید با خود گفت:
- الآن اون پسره مهم‌تره! بعداً به حساب این‌ها می‌رسم.
با دیدن اکیپش که در همان محل همیشگی بودند، اخمی روی پیشانی‌اش نشست. به سمت اکیپش حرکت کرد و عربده کشید:
- امرو باس کارشو بسازیم که دفعه دیه جرئت چی؟!
اکیپش هم‌زمان گفتند:
- جرئت نکنه سمت آهو خانم بره.
سری به معنای رضایت تکان داد. رو به پسر لاغر و بلند قدی که می‌خورد سی سالش باشد، گفت:
- کیوان، تو مراقب میشی کسی نیاد گیرمون بندازه.
کیوان دستش را روی چشمش گذاشت و چشمی گفت. جاوید به خوبی یادش می‌آمد که چه دعوایی با کیوان کرده بود و پس از آن کیوان به گروهش پیوسته بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,457
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #7
پارت پنجم


جاوید رو به تورج کرد، به چشمان قهوه‌ای رنگش زل زد و با همان لحن خشنش گفت:
- تورج، تو و امیرحافظ می‌رین سمت محل کار پسره. از محل کارش که بیرون اومد، مجبورش می‌کنید که باهاتون بیاد. میارینش سمت پل قدیمی و اونجا کارش رو می‌سازیم. حله؟!
تورج سری تکان داد و گفت:
- حله آقا جاوید.
جاوید سری تکان داد و و با غرور شروع به راه رفتن کرد. با لحن بم و خشنی گفت:
- نمی‌خوام جون سالم به در ببره؛ فهمیدین؟!
همه با هم گفتند:
-بله آقا.
جاوید بدون آن‌که چیزی بگوید پشت به اکیپش کرد و با غروری که مختص خودش بود، شروع به راه رفتن کرد. می‌خواست به دیدن آهو برود و گردنبندی که برایش خریده بود را به او بدهد
***
با دقت به صدای ضبط شده حسین گوش می‌داد و جزئیات را می‌نوشت. گه گاهی صدا را متوقف می‌کرد تا بتواند به درستی صحنه سازی کند. دست از نوشتن برداشت و نگاهی به ساعت مچی‌اش که روی دستان ظریفش به خوبی نشسته بود، انداخت. ساعت شش صبح بود. خمیازه‌ای کشید و خودکار را در جامدادی گذاشت. دفتر را بست و از روی صندلی بلند شد. چشمانش را کمی مالید و لبانش را غنچه کرد. نگاهی گذرا به اتاق کرد. تخت وسط اتاق قرار داشت و کمد کمی آن‌طرف‌تر بود. پاتختی چوبی کرم رنگ، کنار تخت قهوه‌ای رنگ جای گرفته بود. میز تحریر روبه‌روی تخت بود و در کنار میز تحریر کتابخانه کوچک قهوه‌ای قرار داشت. در کنار کمد میزی بود که روی آن آینه بزرگی خودنمایی می‌کرد. پایین تخت ایستاد و خودش را روی تخت پرت کرد. کمی خود را بالا کشید و سرش را روی بالشت گذاشت. دلهره بدی داشت و استرس امانش را بریده بود. قلبش تند و بی‌قرار به قفسه سینه‌اش میزد. کلافه روی تخت نشست و با حالی زار به موهای موج دار مشکی رنگش چنگ زد. پوفی کشید و عصبی موهایش را در چنگ گرفت. مشتی به قلب بی‌قرارش کوبید و نالید:
- توروخدا بس کن دیگه، اَه. بذار بخوابم. من می‌دونم چیزی نیست و تو الکی بی‌قراری می‌کنی. دیوونه شدم دارم با اعضای بدنم صحبت می‌کنم. وای خدایا.
دوباره خودش را پرت کرد و چشمانش را بست. بعد از گذشت دو دقیقه کمی جا به جا شد. مشتی به بالشتش کوبید و از جا بلند شد. به سمت میز کنار کمد رفت و شانه را از روی میز برداشت. با حرص موهای نه چندان بلندش را شانه زد و با حرص کش مو را از روی میز چنگ زد. کش را دور دستش گذاشت و شانه را روی میز کوبید. موهایش را ساده بست و دستی به ابروهای کمانی‌اش کشید. روبه‌روی کمد ایستاد و در کمد را باز کرد. لباس آستین بلند چهارخانه‌ای را که از میله کمد آویزان بود، برداشت. به چهارخانه‌های درشت و بنفش لباس نگاه کرد و قیافه‌اش را کمی کج کرد. شال ساده مشکی‌اش را هم برداشت. در کمد را بست و روی دو پایش نشست. در کشوی زیر کمد را باز کرد و شلوار مشکی گشادش را برداشت. تیشرت سفیدش را از تنش درآورد و لباس چهارخانه‌ای را پوشید. دکمه‌های لباس را بست و موهایش را از زیر لباس بیرون آورد. شلوارش را هم عوض کرد و شال مشکی را روی سرش انداخت. بالم لب را از روی میز برداشت و به لبانش مالید. با آرامش از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,457
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #8
پارت ششم

در اتاق را به آرامی باز کرد و از اتاق خارج شد. سمت راستش اتاق‌های زیادی بودند ک در آخر به یک راه‌پلّه ختم میشد. به سمت چپ رفت. دستی به شالش کشید و به سمت راستش که پذیرایی بود، حرکت کرد. نگاهی گذرا به پذیرایی انداخت و با ندیدن کسی به طرف آشپزخانه که روبه‌روی پذیرایی بود، چشم دوخت. عزیز را دید که در حال خورد کردن سبزی است. به سمت عزیز رفت، روی اوپن آشپزخانه نشست و آرام گفت:
- سلام، صبح بخیر عزیز.
لبخند مهربانی به صورت فاطمه پاشید و گفت:
-سلام به روی نَشُسته‌ات! سحر خیز شدی!
فاطمه خمیازه‌ای کشید و گفت:
-کابوس دیدم بعدش دیگه نتونستم بخوابم. نماز خوندم و یکم از رمانم رو نوشتم.
عزیز با چشمانی غمگین به نوه‌اش نگاه کرد؛ سپس سرش را پایین انداخت و به کارش مشغول شد.
عزیز بدون این‌که به صورت فاطمه نگاه کند، با لحنی ناراحت گفت:
-آخ من بمیرم برات! هنوز کابوس می‌بینی؟! خوبه که تونستی یکم از کارهات رو پیش ببری.
از اوپن پایین پرید و عزیزی که روی زمین نشسته بود را در آغوش گرفت. ب×و×س×ه‌ای بر سر عزیز زد و با لحنی شاد گفت:
- خدانکنه عزیزجونم! آره هنوز کابوس می‌بینم؛ ولی کم‌تر شدن... .
خودش می‌دانست که دروغ گفته و عذاب وجدان بدی به سراغش آمده بود. ادامه داد:
- این کابوس‌ها خیلی خوبن. من رو سحر خیز کردن و باعث شدن بتونم رمانم رو خیلی جلو ببرم. عزیز کاری نداری انجام بدم؟!
عزیز لبخندی زد و گفت:
- فعلا نه عزیزِم، یک ساعت دیگه می‌خوام سفره بندازم.
ابرویی به نشانه فهمیدن بالا انداخت. از جایش بلند شد و به طرف ظرفشویی که در سمت راست بود، قدم برداشت. لیوانی از روی آب چکان برداشت و شیر آب را باز کرد. لیوان را پر از آب کرد و شیر را بست. آب را یک نفس خورد و لیوان را شست. صدای عزیز را شنید که سرزنش‌وار به او می‌گفت:
- دختر با معده‌ی خالی آب نخور!
اهمیّتی نداد و لیوان را روی آب‌ چکان گذاشت. ناله‌کنان گفت:
- عزیز بی‌خیال شو جون من!
عزیز سری از روی تأسف تکان داد و به کارش مشغول شد. از آشپزخانه بیرون رفت و راهش را به سمت اتاقش کج کرد. دوباره همان دلهره به سراغش آمد و باعث دگرگونی حالش شد. نفسی عمیق کشید و به راهش ادامه داد. وارد اتاق شد و گوشی‌اش را برداشت. از اتاق خارج شد و به سمت راه‌پلّه‌ی انتهای راه‌رو حرکت کرد. روبه‌روی راه‌پلّه ایستاد و با احتیاط پایش را روی پلّه گذاشت؛ چون می‌ترسید کسی بیدار بشود. پلّه‌ها را بالا رفت. طبقه‌ی دوم هم پر از اتاق بود. دروغ که نبود؛ چند خانواده در این خانه زندگی می‌کردند. نگاهی سرسری به طبقه‌ی دوم انداخت. و دوباره پلّه‌ها را بالا رفت تا به پشت بام برسد. در پشت بام را باز کرد و دمپایی‌های انگشتی را پوشید. کمی جلو رفت و رو به روی آفتابی که در حال طلوع بود ایستاد. لبه‌ی پشت بام نشست و گوشی اش را باز کرد. وارد موزیک پلیر شد و آهنگی را پلی کرد. به طلوع آفتاب خیره شد و لبخند کوچکی زد. به متن آهنگ گوش سپرد:
- رویا بود که هم می‌رسیم و
چی میشد اگه واقعی میشد
دیگه نمی‌خواستم هیچی از خدا
ولی حالا رویاست و چی‌کار کنم بی تو
نبود حقمون این‌جوری بشه
چی می‌خواستیم و چی‌شد
(رویا بود_سوران بیوار)
تمام مدت خیره به آفتاب بود. آفتاب بالا آمده بود و منظره زیبایی را در شهر درست کرده بود. آهنگ بعدی پلی شد و فاطمه را به گذشته برد
- بیا بشین ور دل خودم بهم بگو چته
رفیق خوشگل خودم
همه دردهات مال من
حرف‌هات رو بزن
پشتتم عین یه کوه
تکیه بده به من
هرچی بشه من باهاتم
پا به پاتم
تو فقط غصه نخور
***
(فلش بک به گذشته)
باخوش‌حالی در خیابان قدم می‌زدند. صدای خنده‌‌هایشان گوش فلک را کر می‌کرد. سحر با صدایی که ته خنده‌ی در آن بود، گفت:
-تو بشین روی اون نیمکت تا من برم اون‌طرف خیابون بستنی بگیرم بیام.
و بعد به نیمکت روبه‌رویشان اشاره کرد. فاطمه لبخندی زد و گفت:
-برو میمون، حواست باشه.
سحر در حالی که راه می‌رفت با خنده گفت:
- حواسم هست، دوستت دارم اورانگوتان.
فاطمه حرصی بهش نگاه کرد و رویش را از سحر گرفت که این حرکت، باعث خنده‌ی بلند سحر شد.
فاطمه روی نیمکت نشست و منتظر سحر شد. سرش را برگرداند و سحر را دید که به اطراف نگاه می‌کند تا مبادا ماشینی در حرکت باشد. سحر در حال عبور از خیابان بود که ماشینی با سرعت به بدن نحیف سحر کوبید. فاطمه با دیدن این صحنه جیع بلندی زد و به سمت سحر دوید. بالای سر سحر نیما جان ایستاد. اشک در چشمانش جا خوش کرده بود و قلبش تیر می‌کشید. تصادف را باور نمی‌کرد و آن اتّفاق مانند یک فیلم چندثانیه، ای از جلوی چشمانش می‌گذشت. اشک از چشمان خیسش ریخت و ناباور خیره شد به سحر غرق در خون. چشمان قهوه‌ای سحر باز بود. زانوهایش ناخودآگاه خم شد و به زمین افتاد. هق- هق‌ جان سوزش مردم جمع شده در محل حادثه را به گریه می‌انداخت. با ترس دستانش را به صورت خونین سحر نزدیک کرد. دستانش می‌لرزید و یخ زده بود. صورت خونین سحر را لمس کرد که سحر لبخندی زد؛ لبخندی که با لب‌های خونین زیبا نبود. چشمان سحر بسته شد و لبخند از روی لبش پاک شد. فاطمه داد کشید، زار زد و گفت:
- سحر چشم‌هات رو نبند. سحر اون چشم، های خوشگلت رو نبند؛ سحر.
از جایش بلند شد و نگاهی به داخل ماشین انداخت. راننده هم آسیب دیده بود و بیهوش شده بود. آمبولانس سر رسید و با برانکارد جسم غرق در خون سحر را به داخل ماشین برد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,457
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #9
پارت هفتم


به خودش آمد و دستی بر صورت خیسش کشید. اشک‌هایش دوباره راه خود را پیدا کردند و بر روی گونه‌هایش سرسره بازی کردند. دوباره دلهره گرفت. آفتاب طلوع کرده بود و هوا کاملاً روشن شده بود. کمی خود را عقب کشید و با احتیاط پاهایش را بالا آورد. از جایش بلند شد و خود را تکاند. نگاهی به ساعتی که روی مچش نشسته بود انداخت و با دیدن ساعت هفت، از تعجّب ابروهایش بالا پرید. محکم بر پیشانی‌اش کوبید و گفت:
- دیر کردم.
بدو- بدو به سمت در پشت بام رفت. وارد اتاقک کوچک پشت بام شد و در را بست. پلّه‌ها را تند- تند پایین رفت که ناگهان نفهمید چه شد و پایش پیچ خورد. با سر به سمت پایین رفت؛ ولی دست چپش را سپر سرش کرد تا مبادا آسیبی ببیند. روی دست چپش فرود آمد. درد بدی در دستش پیچید. نشست و دستش را در آغوش گرفت. پایش درد زیادی داشت و باعث میشد تا نتواند از جایش بلند بشود. لعنتی به بخت بدش فرستاد. صدای مادربزرگش را شنید که او را صدا میزد. عزمش را جزم کرد و سعی کرد بلند شود که پایش تیر کشید. اشک از چشمش پایین آمد. با دست سالمش شروع به مالش دادن پایش کرد. صدای پای کسی را می‌شنید که انگار از پلّه‌ها بالا می‌آید. کمی بعد قامت خمیده عزیز را دید. عزیز با دیدن وضع فاطمه هینی کشید و با دست محکم بر روی گونه‌ی سرخش کوبید. به سمت فاطمه آمد و نگران گفت:
- ای وای! مادر چی‌شدی؟! بلند شو. بلند شو تا دستت رو چک کنم.
با درد نالید:
- عزیز جون داشتم از پلّه‌ها پایین میومدم یهو پام پیچ خورد. الآن هم نمی‌تونم بلند بشم. دستمم خیلی درد می‌کنه.
عزیز به سمت فاطمه رفت و دستش را روی پای چپ فاطمه گذاشت و گفت:
- این پاته مادر؟!
سری به نشانه‌ی منفی تکان داد. عزیز دستش را روی پای چپ فاطمه گذاشت و کمی با پایش ور رفت. فاطمه هم با هر حرکت عزیز روی قسمت آسیب دیده پایش، از درد ناله می‌کرد. عزیز نفسش را آسوده بیرون داد و گفت:
- خداروشکر نشکسته؛ در هم نرفته. یکم دیگه خوب میشه. دستت رو بده به من.
و دستش را به سمت فاطمه دراز کرد. فاطمه اخمی کرد و گفت:
- عزیزجون شما کمرت درد می‌کنه! خودم دست از نرده می‌گیرم بلند میشم.
دست سالمش را به نرده گرفت و آرام بلند شد. از درد لبش را به دندان گرفت. انگار درد دستش هم نمی‌خواست آرام شود. با کمک عزیز پلّه‌ها را پایین رفت.
داخل آشپزخانه شدند. خاله مریم با دیدن فاطمه هینی کشید و از روی صندلی‌اش بلند شد. نگران گفت:
-فاطمه دخترم چی‌شده؟!
آرام گفت:
- هیچی نیست خاله‌جون!
در تعجّب بود که مادرش هیچ واکنشی نشان نداد. انگار در این خانه، فقط خاله مریم، عزیزجون و حسین خواستار او بودند. انگار فقط این سه نفر می‌خواستند تا او در این خانه زندگی کند. آهی کشید و روی صندلی‌ای که خاله برایش عقب کشیده بود، نشست. خاله در سمت راستش بود و جای خالی حسین در سمت چپش، توی ذوق میزد. خاله برایش لقمه می‌گرفت و در دهان فاطمه می‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,457
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #10
پارت هشتم

با سوال ناگهانی آیدا لقمه در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
- فاطمه‌‌جون حسین کجا رفت؟! چرا نیست؟؟
خاله مریم مشتی به پشتش کوبید که باعث شد راه نفسش باز شود. خاله مریم حرف آیدا را تأیید کرد و گفت:
-آره خاله جون! کجاست؟! بهت گفته؟!
نفسی عمیق کشید و سرفه‌ای کرد. صدایش را صاف کرد و گفت:
- سرکار رفت. بهم گفت از سرکار هم که بیاد پیش رفیقش میره.
آیدا آهانی گفت و دوباره پرسید:
-کدوم رفیقش؟!
فاطمه حرصی جواب داد:
-محمدمیلاد.
خاله نفسی آسوده کشید و گفت:
-خداروشکر. اصلاً دوست ندارم بره پیش آهو. آهو در شأن حسین نیست.
اخمی به روی پیشانی فاطمه آمد. فاطمه عصبی دستش را روی میز کوبید و گفت:
-مگه آهو چه عیبی داره که در شأن حسین نیست؟! آهو چه هیزم تری بهتون فروخته که این‌طوری بر ضدش عمل می‌کنین؟! بفهمید، حسین عاشق آهوئه. حسین و آهو رو دارید از هم جدا می‌کنید و متوجّه نیستید که حسین با این کارهاتون داره نابود میشه.
صندلی را عقب کشید و از جایش بلند شد. دستش بر اثر ضربه بدتر شده بود.
صدای محکم آقاجون بلند شد که می‌گفت:
-فاطمه بشین.
بی‌توجّه به حرف آقاجون از آشپزخانه بیرون رفت. نفسی عمیق کشید و به سمت اتاقش حرکت کرد. عصبی بود و می‌دانست هدف حرف‌های خاله مریم چه بود. خاله مریم آیدا را برای حسین در نظر گرفته بود. آیدا هم بی‌میل نبود. عصبی زمزمه کرد:
-آخه حسین هنوز خیلی بچست. هنوز بیست سالشه. بعد این‌ها آیدا رو براش در نظر گرفتن، می‌خوان زنش بدن. آخ خدایا!
وارد اتاق شد و روسری را به‌طرفی پرت کرد. خودش را روی تخت رها کرد و از حرص موهایش را باز کرد. دستی در موهایش کشید و سرش را خاراند. نگاهی به ساعت دیواری بالای میز تحریر انداخت. ساعت هفت و سی دقیقه را نشان می‌داد. امروز پنج‌شنبه بود و مدرسه نداشت. با یاد تکلیفی که زند، معلم بداخلاق ریاضی‌اش داده بود، آهی کشید.
***
کیسه را از روی سر آن پسر برداشت. نگاهی به چشمان سیاهش کرد و مشتی بر روی چشمش فرود آورد. پسر ناله‌ای کرد و سرش به عقب خم شد.
عصبی غرید و گفت:
- به آهو نزدیک میشی؟! آره؟!
پسر تخس به چشمانش نگاه کرد و گفت:
-دوستش دارم.
عربده کشید و گفت:
-تو غلط کردی دوسش داری. یه بار دیگه بگو ببینم توی دهن کثیفت چه چیزی تفت دادی؟!
خونسرد جواب داد:
-گفتم دوستش دارم.
مشتی به دهانش کوبید و به کیوان اشاره کرد. برگشت و روی صندلی روبه‌روی آن پسر نشست. کیوان طناب‌های دور پسر را باز کرد. پسر می‌خواست فرار کند که لگد کیوان به شکمش مانع شد. اکیپش روی سر آن پسر ریختند. پسر از هر طرفی کتک می‌خورد. جاوید هم بی‌خیال مشغول تماشا بود. بعد از گذشت چهل دقیقه که برای پسر مانند چهل سال بود، جاوید دستور داد بس کنند. بلند گفت:
-ولش کنید بره. یادتون نره کیسه رو روی سرش بکشید. فهمیدید؟!
سروش، دست راست جاوید گفت:
-حله داداش.
خوبه‌ای گفت و بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
293

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین