. . .

در دست اقدام رمان بی‌رمق| رها

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
نام رمان: بی‌رمق
نویسنده: پروا
ژانر: تراژدی، معمایی، عاشقانه
ناظر: @Ardibehesht'inkızı
خلاصه: زندگی بی‌رحم است! آن‌قدر بی‌رحم که تو را از من، لیلی را از مجنون، دزیره را از ناپلئون، رومئو را از ژولیت، به‌طرز اندوهناکی جدا می‌کند.
زمانی که دیگر توانی برای ادامه دادن ندارم، فقط می‌نشینم و روزهای خوش را یادآور مغزم می‌کنم تا شاید کمی توان بگیرم؛ ولی افسوس که درد تمامی مرا در آغوش گرفته و دیگر توانی برایم باقی نمانده است. حال دیگر فکر کردن به تو هم منفعتی ندارد.

مقدمه: با تمامِ‌خمیدگی‌ام از سرِ نبودنت‌، ثانیه‌ای نیست كه بتوانم سوالِ من چه‌گونه قبل از او زندگی کرده‌ام را از ذهنم دور کنم! این نه کارِ من است و نه خاصیتِ عشق. کاش می‌شد قلبم را درونِ سینه‌ات بگذارم تا وقتی كه نامت‌ را با هر تپش‌ تکرار می‌کند. کاش می‌شد با چشمانِ من خودت را در حالِ دویدن با موهایِ باز یا وقتی كه خوابی ببینی تا بفهمی چه‌قدر محکم بوده‌‌ام. امیدوارم بعد از اینکه عاشق خودت شدی‏ مرا ببخشی كه هنوز هم بدونِ تو نفس می‌کشم!‏
 
آخرین ویرایش:

پروآ

رمانیکی حامی
تیم تبلیغات
گوینده
نام هنری
پروا
آزمایشی
گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
مشاهده موضوع ویژگی‌های یک منتقد و نقد صحیح
موضوعات
103
نوشته‌ها
509
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,568
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
خونه‌ی قدیمی با شیشه‌های رنگی

  • #21
پارت نوزدهم

وارد خانه شد و سلام بلند بالایی داد. مادرش را دید که روی مبل نشسته است. عطیه از آشپزخانه بیرون امد و با دهان پر گفت:
-عه سلام! خوب شد اومدی. بیا این مامانت رو جمع کن، سر من رو خورد که چرا پسرم تربیت نداره! آخه یکی نیست بهش بگه تو که پسرت تربیت داره چه گلی به سرمون زدی! والا نمی‌دونم چرا تو این‌قدر خانومی و مامانت این‌جوریه.
فاطمه کمی سکوت کرد و بعد با لحن سردی گفت:
-عطیه‌جون! مسائل تو و مامانم به من مربوط نمیشه؛ پس لطفاً من رو قاطی کارهاتون نکنید.
به سمت اتاقش راه افتاد. از کنار مادرش که رد شد، زمزمه مادرش را شنید که می‌گفت:
-الهی بمیری فاطمه؛ خیر نبینی از زندگیت کثافط.
قلبش به درد آمد. بغض در گلویش جمع شد و اشک در چشمانش نشست. مگر چه‌کار کرده بود که مادرش نفرینش می‌کرد. مگر آن اتفاق تقصیر فاطمه بود؟! آیا فاطمه تقصیری داشت؟! قلبش تیر می‌کشید. حرف حسین در ذهنش اکو میشد:
- ناراحت نشو آبجی کوچولو. این حرف‌ها رو همیشه خانواده‌ها می‌زنن. بعضیاشون‌هم از روی شوخیه! تو باید به کتفت بگیری! نذار حرف‌های بقیه ناراحتت کنه! تو توی اون اتفاقی که افتاد، هیچ تقصیری نداری!
-مامانم رو چی میگی؟! ازم متنفره!
-تو از کجا می‌دونی ازت متنفره؟! ببین آبجی، ژنتیک یک مادر هیچ‌وقت نمی‌تونه از بچش متنفر بشه. اون مادره؛ یک حس مادری داره و همون حس نمی‌ذاره که متنفر بشه. درسته گاهی اوقات حرف‌هایی می‌زنه که اذیّتت می‌کنه ولی تو نباید اهمیّت بدی! حالاهم گریه نکن! قوی باش آبجی خوشگل من!
دستی به صورتش کشید و وارد اتاقش شد. در را بست و همان‌جا نشست. زانوهایش را در آغوش گرفت و سرش را روی زانو‌هایش گذاشت.
***
با اشک به نرگس خیره شد و با صدایی خش‌دار گفت:
-نرگس‌جون نمی‌تونم رفتن علی رو باور کنم! باورم نمیشه از پیشم رفته! باورم نمیشه ترکم کرده. من... من به علی نیاز دارم؛ امّا، دیگه کنار خودم ندارمش.
نرگس به‌طرفش آمد و در آغوشش گرفت. سرش را نوازش کرد و با صدای آرامش بخشی گفت:
- آروم باش عزیزم! ببین من این‌جام تا کمکت کنم. آروم باش.
کمی بعد آرام شد و از آغوش نرگس بیرون آمد.
نرگس با نگرانی به صورتش نگاه کرد و گفت:
- می‌تونی ادامه‌اش رو بگی؛ یا برای امروز کافیه؟!
دماغش را بالا کشید و گفت:
-می‌تونم. من از همه‌چیز بی‌خبر بودم. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده که اون‌ها با من اون‌طور رفتار می‌کردن! علی باهام بد شده بود. سرد بود و یک‌جوری رفتار می‌کرد انگار که وجود ندارم. یک روز ازش پرسیدم:
- چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟!
با لحن به‌شدت سردی گفت:
- خودت بهتر می‌دونی!
بغض کرده بودم، بهش گفتم:
- من هیچی نمی‌دونم علی! تو بگو تا من بدونم کجا اشتباه کردم!
-مگه این تو نیستی که با اون پسره قرار می‌ذاری؟! بعد میگی چی‌کار کردم؟! تو رفتی با یکی دیگه بعد میگی چی‌کار کردم! هه! جالبه واقعاً!
ناباور بهش خیره شده بودم. سرم رو تند تند تکون می‌دادم و با لحنی لرزون می‌گفتم:
-نه! نه! من... من... من این‌کار رو نکردم علی!
پوزخندی زد و سرد گفت:
- تو راست میگی!
***
با خشم به صورت پسر خیره شد. عصبی گفت:
- مگه من نگفتم نزدیک آهو نشو؟!
پسر با پررویی تمام در چشمانش زل زد و محکم گفت:
- دوستش دارم!
 
آخرین ویرایش:

پروآ

رمانیکی حامی
تیم تبلیغات
گوینده
نام هنری
پروا
آزمایشی
گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
مشاهده موضوع ویژگی‌های یک منتقد و نقد صحیح
موضوعات
103
نوشته‌ها
509
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,568
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
خونه‌ی قدیمی با شیشه‌های رنگی

  • #22
پارت بیستم

مشتی بر صورت پسر کوبید. عربده‌ای کشید و کله‌اش را به کله پسر کوبید. صورت پسر از درد جمع شد. با مشت و لگد‌هایش به جان پسر افتاد. با هر ضربه صورت پسر از درد جمع میشد. وقتی پسر را ول کرد؛ صورت پسر غرق در خون بود. لبش پاره شده بود و کنار ابرویش زخم بود. بلند شد و لگدی به شکم پسر زد. انگشت اشاره‌اش را با تهدید تکان داد و گفت:
- دفعه آخرت باشه نزدیک خواهرم میشی! نه تو و نه اون پسری که فکر می‌کنه چون دو تا کتک خورده مرد شده!
لگد محکم‌تری زد و به برادرانش خیره شد. اشاره‌ای به برادرانش کرد و از آن‌جا رفت. برادرانش شروع به کتک زدن پسر بی‌چاره کردند. احمد دستانش را دور گردن آن پسر حلقه کرد؛ گویی می‌خواست آن پسر را خفه کند. پسر برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد؛ امّا احمد بی‌خیال نمی‌شد. کیارش دلش به حال پسر سوخت و دستان برادرش را از گلوی پسر برداشت. خنثی به پسر نگاه کرد و گفت:
- بهتره دیگه نزدیک آهو نشی! این‌بار دلم به حارت سوخت؛ دفعه‌ی دیگه این‌قدر مهربون نیستم.
***
دلش گرفته بود. تصمیم گرفت به اتاق پدرش برود. از پشت در بلند شد و در را باز کرد. وارد راه‌رو شد و از پلّه‌ها بالا رفت. روبه‌روی در اتاق پدرش ایستاد. دستش برای گرفتن دستگیره می‌لرزید. بغض در گلویش جا خوش کرد. دستش را روی دستگیره گذاشت. اشک در چشمانش جمع شد و اشکش از چشمش ریخت. عزجمش را جزم کرد و دستگیره را پایین کشید. در باز نشد؛ قفل بود. با زانو روی زمین فرود آمد. دست راستش را روی دهانش گذاشت و هق- هق کرد. دستش را به در گرفت و بلند شد. اشک‌هایش را پاک کرد و بازگشت. از پلّه‌ها پایین آمد و به سمت پذیرایی حرکت کرد. مادرش را دید که چشمان قهوه‌ای‌اش را بسته و دستش را به سرش گرفته است. مقابل مادرش ایستاد که مادرش چشمانش را باز کرد. سرد به فاطمه نگاه کرد و گفت:
- چیه؟! چی می‌خوای؟!
کمی مِن- مِن کرد. در حالی که با انگشتانش ور می‌رفت، با لحن پر از استرسی گفت:
- اوم... عه... خب... راستش
کلافه به فاطمه نگاه کرد و بی‌حوصله گفت:
- بنال دیگه چه‌قدر مِن- مِن می‌کنی!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- مامان میشه کلید اتاق بابا رو به من بدی؟!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- دست من نیست؛ دست عزیزجونته!
آهانی گفت و روی مبل یک نفره‌ی کنار مادرش، منتظر عزیز نشست. می‌دانست عزیز به ملاقات فَرین، خواهر بزرگترش رفته بود.
***
اشک چشمش را پاک کرد و رو به سعید گفت:
-بریم مادر.
سعید سری تکان داد. آخرین نگاهش را به فرین روی تخت انداخت و پشت سر سعید راه افتاد. حرف‌های دکتر در گوشش پیچید:
- ببینید مادر جان! نوه‌اتون یک مرده‌ست! اگه اون دستگاه‌ها رو جدا کنیم اون می‌میره! بیاید اجازه بدید اهدای عضوش بکنیم؛ حدأقل این‌جوری قلبش و بقیه اعضای بدنش توی یک بدن دیگه کار می‌کنه! نوه‌ی شما شیش ماهه داخل کماست و هیچ تغییری توی وضعیتش ندیدیم. تصمیمتون رو بگیرید.
آهی کشید و رو به سعید گفت:
- ماشین رو کجا پارک کردی، مادر؟!
-هَم.. همین... د... دور و ... و... ورهاست!
سری تکان داد. از بیمارستان خارج شدند و به سمت ماشین سعید حرکت کردند. سعید سوئیج را زد و در را برای عزیزجون باز کرد. مهین با کمک سعید وارد ماشین شد و نشست. در را بست و خودش نیز سوار ماشین شد. کمربند ایمنی‌اش را بست و ماشین را به حرکت در آورد. در میان راه مهین سکوت کرده بود و از پنجره، بیرون را تماشا می‌کرد. سعید نگاهی به عزیز انداخت و گفت:
- ع.. عزیز... چ... چ... چرا... س... س.. س... ساکتی؟! د... د.. دکتر چ... چی... گ.. گ.. گفت؟!
نگاهش را از بیرون گرفت و به سعید خیره شد. آرام گفت:
- هیچی نگفت!
-ی... یعنی... و... و.. وضعیتش... ت... تغییری... ن.. نکرده؟!
اهی کشید و گفت:
- نه، هیچ تغییری نکرده!
- د... د... درست م... م... میشه!
- توکل بر خدا!
 

پروآ

رمانیکی حامی
تیم تبلیغات
گوینده
نام هنری
پروا
آزمایشی
گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
مشاهده موضوع ویژگی‌های یک منتقد و نقد صحیح
موضوعات
103
نوشته‌ها
509
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,568
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
خونه‌ی قدیمی با شیشه‌های رنگی

  • #23
پارت بیست و یکم

عزیز از در داخل شد. فاطمه با هیجان به سمت عزیز رفت و عزیز را در آغوش گرفت. تند- تند احوال فرین را از عزیز می‌گرفت. چیزی یادش آمد. رو به عزیز گفت:
- عزیز میشه کلید اتاق بابام رو بدی؟!
چشمان مهین غمگین شد. دست در کیف کوچک‌اش کرد و پس از کمی گشتن، کلید را در اورد. دست فاطمه را گرفت و کلید را در دست فاطمه انداخت. دست فاطمه را مشت کرد و غم‌زده گفت:
- از این به بعد این کلید دست تو امانته!
فاطمه چشمی گفت و بدو- بدو به سمت اتاق پدرش پرواز کرد. روبه‌روی در ایستاد و کلید را وارد قفل کرد. کلید را تکانی داد که صدای تق باز شدن قفل آمد. دستگیره را در دستش فشرد و در را باز کرد. وارد اتاق شد و هوای اتاق را نفس کشید. بوی عطر پدرش را احساس می‌کرد. در را پشت سرش بست و قفل کرد. جای‌جای اتاق را نگاه می‌کرد و در هرجا پدرش را می‌دید. به عکس پدرش که بالای تخت بود، خیره شد. لبخند تلخی زد و دوباره نفس عنیقی کشید. به سمت کمد پدرش رفت. در کمد مشکی رنگ را باز کرد و پیراهن چهارخانه آبی رنگ را برداشت. پیراهن را بویید. می‌توانست عطر پدرش را احساس کند. قلبش فشرده شد و اشک چشمانش را پر کرد! پیراهن را به آغوشش فشار داد و آرام اشک ریخت. دکمه‌های پیراهن را باز کرد و پیراهن را به تن کرد. هق- هقی کرد و دستش را روی صورتش گذاشت. به سمت تخت رفت و روی تخت دراز کشید. مانند جنین در خود جمع شد و عطر پدرش را از روی بالشت، نفس کشید. دستش را روی قلبش مشت کرد و محکم به سینه‌اش کوبید. جگرش آتیش گرفته بود! کم- کم همان‌جا خوابش برد.
***
تلو- تلوخوران خود را به خانه‌ی علی رساند.
زنگ خانه را زد و تکیه خود را به دیوار داد. به سختی روی پاهایش ایستاده بود. کمی بعد صدای علی در آیفون پیچید:
-بله؟!
با لحن خش‌دار و داغونی گفت:
-علی، منم حسین. در رو باز کن.
در با صدای تیک باز شد. تکیه خود را از دیوار برداشت و بی‌رمق در را هل کوتاهی داد. خود را داخل حیّاط کوچک انداخت و در را بست. دستش را به در گرفت و نفسی گرفت. بدنش درد می‌کرد؛ اما، او زخم‌های بدتر و دعواهای بدتری کرده بود. علی کمی بعد در چاچوب در خانه، نمایان شد. با دیدن وضعیّت حسین هول کرد و دست و پایش را گم کرد. دمپایی‌های پلتستیکی آبی رنگ را به پا کرد و تند- تند از پلّه‌های کمی که نمای ساختمان را زیبا کرده بودند، پایین آمد. دوید و به سمت حسین آمد. نگرانی از چشم‌های مشکی رنگش می‌بارید. زیرشانه‌ی حسین را گرفت و آرام حسین را به حرکت در آورد. درحالی که سنگینی وزن حسین رویش بود، نگران پرسید:
- حسین داداش این چه وضعشه؟! با کی دعوا کردی؟! چرا این‌طوری شدی؟! تو مگه نگفتی دیگه دعوا نمی‌کنم؟!
علی پشت سر هم سؤال می‌پرسید و حسین رمقی برای جواب دادن، نداشت. از پلّه‌ی اول که بالا رفتند، حسین آخی گفت و لب پایینش را به دندان گرفت. پلّه‌های کوچک؛ اما طاقت فرسا تمام شدند. علی دستگیره فلزی طلایی رنگ را کشید و در چوبی قهوه‌ای رنگ را باز کرد. حسین با آن حال بد، کفش‌هایش را از پاهایش درآورد. علی در حالی که هنوز حسین را گرفته بود، وارد خانه شد و در را بست. حسین را به طرف پذیرایی حرکت داد و حسین را روی مبل نشاند. حسین با کمک علی دراز کشید. به‌طرف سرویس بهداشتی رفت و جعبه‌ی کمک‌های اولیه را برداشت. دوباره به پیش حسین برگشت و در جعبه را باز کرد. پنبه را در آورد و آرام-آرام، خون خشک شده‌ی روی زخم‌های حسین را پاک کرد. پس از پاک کردن خون‌ها از روی صورتش، پنبه دیگری را برداشت و به بتادین آغشته کرد. پنبه بتادینی را روی زخم‌های حسین می‌کشید. حسین هرزگاهی ناله‌ی خفیفی می‌کرد و لبش را به دندان می‌کشید.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
387
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین