. . .

در دست اقدام رمان بی‌رمق| رها

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
نام رمان: بی‌رمق
نویسنده: پروا
ژانر: تراژدی، معمایی، عاشقانه
ناظر: @Ardibehesht'inkızı
خلاصه: زندگی بی‌رحم است! آن‌قدر بی‌رحم که تو را از من، لیلی را از مجنون، دزیره را از ناپلئون، رومئو را از ژولیت، به‌طرز اندوهناکی جدا می‌کند.
زمانی که دیگر توانی برای ادامه دادن ندارم، فقط می‌نشینم و روزهای خوش را یادآور مغزم می‌کنم تا شاید کمی توان بگیرم؛ ولی افسوس که درد تمامی مرا در آغوش گرفته و دیگر توانی برایم باقی نمانده است. حال دیگر فکر کردن به تو هم منفعتی ندارد.

مقدمه: با تمامِ‌خمیدگی‌ام از سرِ نبودنت‌، ثانیه‌ای نیست كه بتوانم سوالِ من چه‌گونه قبل از او زندگی کرده‌ام را از ذهنم دور کنم! این نه کارِ من است و نه خاصیتِ عشق. کاش می‌شد قلبم را درونِ سینه‌ات بگذارم تا وقتی كه نامت‌ را با هر تپش‌ تکرار می‌کند. کاش می‌شد با چشمانِ من خودت را در حالِ دویدن با موهایِ باز یا وقتی كه خوابی ببینی تا بفهمی چه‌قدر محکم بوده‌‌ام. امیدوارم بعد از اینکه عاشق خودت شدی‏ مرا ببخشی كه هنوز هم بدونِ تو نفس می‌کشم!‏
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #11
پارت نهم

به طرف ماشین پارس‌اش رفت. در ماشین را باز کرد و سوار شد. دنده را از روی حالت خلاص برداشت و روی دنده یک گذاشت. پایش را روی گاز گذاشت و آرام حرکت کرد. به سمت آهنگری که چند خیابان با جایی که جاوید بود، فاصله داشت، حرکت کرد.
پس از گذشت ده دقیقه جلوی درب آهنگری ترمز کرد. از ماشین پیاده شد و وارد آهنگری شد. بوی آتش به مشامش رسید. مغازه‌ی آهنگری به شدت گرم بود. بلند داد زد:
-سلام. اوستا؟! کسی هست؟!
چیزی به پشت گردنش خورد. برگشت و اوستا را دید که چوب به دست، به او خیره شده است. دستی بر گردنش کشید و نالید:
-اوستا چرا می‌زنی؟! اصلا زدن رو هیچ، چرا پشت گردن می‌زنی؟! بلا نسبت من اون چیزیم که این پس گردنی معنیش رو میده؟!
پوکر به چشمانش خیره شد و جواب داد:
- اولا سلام؛ دویُماً این چه وقت اومدنه؟! سیُماً حقت بود این پس گردنی. چهارماً حرف زیادی نزن بیا برو سر کارت.
و بعد پیش‌بند را توی بغل جاوید پرت کرد. پیش‌بند را بست و مشغول به کار شد.
***
(یک ساعت بعد)
با خستگی خودکار را روی میز پرت کرد. کش و قوسی به بدنش داد. تکالیفش تمام شده بود. نفسش را آسوده بیرون داد. درد دستش امانش را بریده بود. نه تنها لحظه‌ای خوب نشده بود؛ بلکه بدتر شده بود. نگاهی به ساعت کرد. عقربه‌ها ساعت نه و سی دقیقه را نشان می‌دادند. دستی به چشمانش کشید و از جایش بلند شد. به سمت تخت حرکت کرد و روی تخت دراز کشید. تکانی خورد و روی شکمش خوابید. دستش را به سمت پاتختی دراز کرد. کمی دستش را تکان داد تا گوشی‌اش را پیدا کند. با حس نکردن چیزی مثل فنر از جا پرید و بر روی پیشانی‌اش کوبید. از جا بلند شد و بی‌توجه به نداشتن روسری از اتاق بیرون رفت. به سمت پذیرایی رفت و از عزیز پرسید:
- عزیز گوشیم کجاست؟!
برادرش با چشمانی گرد شده بر روی دستش زد و گفت:
-دختره‌ی بی‌حیا این چه وضعشه؟! روسریت کو؟! خجالت نمی‌کشی جلوی پسردایی‌هات؟! گمشو برو تو اتاقت تا بیام تکلیفت رو روشن کنم.
با ترس به فرید، برادرش خیره شد. با ترس چند قدم عقب- عقب رفت. برگشت و به سمت اتاقش دوید. وارد اتاق شد و در اتاق را قفل کرد. قفسه سینه‌اش از ترس بالا و پایین میشد. اشک‌هایش راه خود را پیدا کردند و شروع به باریدن کردند. صدای پای فرید که به اتاق نزدیک میشد، حالش را بدتر می‌کرد. معده‌اش تیر کشید و باعث حالت تهوع‌اش شد. دستگیره بالا و پایین شد. صدای عربده فرید در گوشش پیچید:
- این در رو باز کن. باز کن . به مولا می‌کشمت. به جان مامان خونت رو می‌ریزم. بی‌چشم و رو. خیره سر. در رو باز کن میگم.
فرید با مشت به در می‌کوبید و سبب بدتر شدن حالش میشد. از ترس شروع به گریه کردن، کرد. می‌ترسید در بشکند؛ امّا با یادآوری اینکه در محکم است و امکان شکستنش کم است، آرام گرفت. کمی ترس در دلش بود. نمی‌دانست چه‌کار بکند. به سمت تخت رفت و نشست. زیر تخت دراز کشید و در دل خدا خدا می‌کرد تا هرچه سریع‌تر حسین از در داخل بیاید. فقط حسین می‌توانست حریف فرید شود؛ امّا خیال محض بود و حسین سرکار بود. بعد از آن هم پیش آهو می‌رفت و برگشتنش تا بعدازظهر امکان پذیر نبود.
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #12
پارت دهم

با صدایی لرزان پیش خود زمزمه می‌کرد:
-داداشم من رو می‌کشه، می‌دونم. من رو زنده نمی‌ذاره. زنده به گورم می‌کنه. جون مامان رو قسم خورده پس حتما من رو می‌کشه. بابایی کجایی؟! بابایی بیا من رو نجات بده؛ مثل اون موقع‌ها که نمی‌ذاشتی از هیچ‌کس کتک بخورم؛ مثل اون موقع‌ها که پشتت قایم می‌شدم.
دستش را روی دهانش گذاشت و زار زار گریه کرد. خودش را لعنت کرد که دختر است. خودش را به‌خاطر نپوشیدن روسری لعنت کرد. پس از چندین دقیقه که به سختی گذشت، صدای مشت‌های فرید قطع شد. کورسوی امیدی در دلش روشن شد؛ امّا با صدای فرید از بین رفت:
- فکر نکن بی‌خیالت شدم؛ برات دارم. فقط منتظرم تا پات از این اتاق بیرون بیاد؛ سیاه و کبودت می‌کنم.
هق زد و از خدا مرگ می‌خواست. از ترس به سکسکه افتاده بود. همان‌جا خوابش برد. فرید به شدت عصبی بود و در دلش هزاران بار فاطمه را خفه کرده بود. عزیز به سمتش آمد و با لحنی نگران گفت:
- فرید جانم بی‌خیال بشو. یه اشتباهی کرد تو ببخشش. گناه داره به خدا! حالا چیزی نشده که!
عصبی به عزیز توپید:
-عزیز طرف‌داریش رو نکن. طرفداریش رو کردی که این‌جوری پررو شده. چند وقته کتک نخورده روش زیاد شده. این‌دفعه ازش نمی‌گذرم، به ولای علی می‌کشمش.
عزیز با بغض به در بسته‌ی اتاق فاطمه نگاه کرد و آهی کشید. دلش برای نوه بی‌چاره‌اش می‌سوخت؛ امّا چه می‌کرد؟! باید مهر سکوت به لبش می‌زد و ذرّه- ذرّه شدن نوه‌اش، دردانه پسرش را می‌دید. به سمت سالن رفت و نگاهی به مادر بی‌خیال فاطمه کرد. انگار نه انگار دخترش توی آن اتاق در حال جان دادن است. برگشت و به سمت اتاق مشترک خودش و شوهرش که روبه‌روی اتاق فاطمه بود، رفت. کمرش تیری کشید. دستش را به کمرش گرفت و به سمت کمد کشو قهوه‌ای گوشه‌ی اتاق رفت. در کشو‌اش را باز کرد. مانتو سرمه‌ای رنگ ساده‌اش را برداشت و کنارش گذاشت. شلوار راسته مشکی هم برداشت. روسری چهارگوش نگین‌دارش را برداشت. لباس‌هایش را عوض کرد و چادر مشکی را از روی چوب لباسی پشت در برداشت. چادر را سر کرد و از اتاق خارج شد. سعید نوه‌اش را در پذیرایی دید. لبخندی روی صورتش نشاند و گفت:
- سلام صبحت بخیر مادر.
سعید از جایش بلند شد و گفت:
-س... سلام ص.. صبح ب... ب... بخیر. ج... جایی م... م... می‌رفتی ع... عزیز؟!
سعید لکنت زبان داشت. عزیز آهی کشید و گفت:
- دارم میرم بیمارستان مادر.
-ب... ب... برسونمت ع... عزیز؟!
-اگه زحمتت نمیشه.
-ن... نه چ... چه ز... ز... زحمتی؟!
سعید به طرف عزیز رفت و دست عزیز را گرفت. عزیز رفت؛ ولی دلش پیش فاطمه جا ماند.
فرید به سمت اتاق فاطمه رفت و لگدی به در زد. داد کشید و گفت:
- این در رو باز کن.
فاطمه از خواب پرید. تنگی نفس داشت و احساس خفگی می‌کرد. صدای فرید روی مخش رژه می‌رفت. از زیر تخت بیرون اومد و روی تخت نشست. آشفته دستی بر صورتش کشید و سرش را در دستانش گرفت.
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #13
پارت یازدهم

نمی‌دانست چه‌قدر در آن حالت بود که دیگر صدای مشت‌های فرید به گوش نرسید. کمی بعد صدای آقاجون را شنید که در حال حرف زدن با فرید بود. از جایش بلند شد و به سمت در رفت. سرش را روی در گذاشت و به حرف‌هایشان گوش کرد.
آقاجون عصبی و با غرور گفت:
- چه‌خبره فرید؟! چرا خونه رو گذاشتی روی سرت؟! چرا به در مشت می‌زنی؟!
فرید با عصبانیّت گفت:
-آقاجون این دختره خیره سر جلوی سعید و ستار لخت اومده بیرون!
آقاجون عصبی گفت:
-چی؟! یعنی چی که لخت اومده بیرون؟! مگه شهر هرته؟! چرا از اول نیومدی به من بگی تا کلید یدک رو بهت بدم؟!
با شنیدن این حرف آقاجون لرزه به تنش افتاد. راه فراری نبود و مرگش حتمی بود. روی زمین نشست و به حال خودش گریه کرد. پس از چند دقیقه طاقت فرسا صدای کلید آمد؛ کلیدی که در قفل می‌چرخید و قفل را باز می‌کرد؛ کلیدی که باعث کتک خوردن و یا مرگ فاطمه بود. چشمانش را که باز کرد و قامت فرید را دید. فرید را دید که در حال در آوردن کمربندش است. با ترس به کمربند خیره شد. فرید کمربند رادور دستش پیچید و به سمت فاطمه آمد. موهای فاطمه را گرفت و کشید. کمربند را بالا برد و با شدت روی شکمش زد. فاطمه از درد جمع شد و ناله‌ای کرد. دوباره کمربند را بالا برد و روی صورت فاطمه کوبید. از درد چشمان خیسش را بست. ضربه بعدی به کمر فاطمه خورد. منتظر ضربه دیگری بود که دید خبری نیست. آرام چشمانش را باز کرد و حسین را دید که مچ فرید را گرفته است. تعجّب کرده بود. فرید سعی می‌کرد تا آن ضربه را فرود بیاورد؛ ولی دست حسین مانع میشد. باور نمی‌کرد که حسین فرشته نجاتش شده باشد. مگر حسین سرکار نبود؟! پس این‌جا چه می‌کرد؟! حسین عربده کشید و گفت:
-چه غلطی داشتی می‌کردی؟! مگه چی‌کار کرده که این‌جوری داری می‌زنیش؟!
فرید سکوت کرده بود. حسین از عصبانیّت کبود شده بود. رگ‌های گردن و سرش بیرون زده بودند. حسین داد بدی زد و با داد گفت:
-جواب بده به من! آخه به تو هم میگن برادر؟! تو اصلا بلدی برادری کنی؟! به چه دلیل خواهر هیجده سالت رو می‌زنی؟! بچه نیست که کتکش بزنی، خانومی شده برای خودش. خودت خجالت نمی‌کشی خواهرت که دیگه بزرگ شده رو بزنی؟!
فرید سکوت کرده بود. همه در اتاق جمع شده بودند. حسین عصبی داد زد:
-بنال! جواب بده دیگه تا نریختم سرت، بکشمت. جواب بده تا دستم به خونت آلوده نشده.
داد بدتری زد:
-جواب بده!
فرید عصبی شد و داد زد:
-سر لخت میاد پیش سعید و ستار. خجالت هم نمی‌کشه!
حسین نگاهی به فاطمه انداخت. فاطمه ترسید که حسین هم او را کتک بزند. حسین دست فرید را ول کرد. همین حرکت باعث شد تا ترس بدی در دل فاطمه بیوفتد. حسین تک خنده‌ای کرد و دیوانه‌وار دست زد. خندید و گفت:
-دست خوش. دست خوش. این غیرته مثلا؟! این‌کار رو کردی، الآن مثلا خیلی غیرت داری؟! دست خوش با غیرت. تو اصلا می‌فهمی غیرت یعنی چی؟! غیرت توی نظر تو یعنی چی؟! بگو!
بگو را با داد گفت. فرید جوابی نداد.
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #14
پارت دوازدهم

چشمان حسین گرد شد، به صورت فاطمه، کمربند درون دست فرشید اشاره کرد و عصبی گفت:
-تو به این میگی غیرت؟! بدبخت این خونه گُمونیه! بذار من بهت بگم غیرت واقعی یعنی چی! غیرت واقعی یعنی نذاری یک قطره اشک از چشم‌هاش بیاد... .
آقاجون وسط حرفش پرید و با خشم گفت:
-بس کن حسین!
حسین نگاهی به آقاجون کرد و گفت:
-نه چرا بس کنم آقاجون؟!
رو به فرید کرد و ادامه داد:
- غیرت یعنی براش ایجاد امنیت بکنی. یعنی وقتی حالش بد بود بدونه تو رو داره؛ بدونه تنها نیست. غیرت یعنی پیشت احساس آرامش بکنه؛ نه این‌که ازت بترسه. غیرت یعنی اون‌قدر بهت اعتماد داشته باشه که اگه اتفاقی افتاد بیاد بهت بگه؛ نه این‌که ازت پنهون کنه. غیرت به زدن نیست داداش. غیرت یعنی کنارش باشی.
اشک از چشمان فاطمه پایین ریخت. به حسین و غیرتش افتخار می‌کرد. حسین یک جمله دیگر را به حرف‌هایش اضافه کرد و با این حرف کل غرور فرید را زیر پا برد:
-می‌دونی چیه فرید؟! تو بی‌غیرت‌ترین آدمی هستی که توی کل زندگیم دیدم.
چشمان فرید گرد شد. حسین به طرف فاطمه رفت و نشست. نگاهی گذرا به فاطمه انداخت و جسم نحیف فاطمه را در آغوش گرفت. ب×و×س×ه‌ای بر سر فاطمه زد و سرش را نوازش کرد. فاطمه را از خودش جدا کرد و صورتش را در دستانش گرفت. ب×و×س×ه‌ای به پیشانی فاطمه زد. نگاهش به رد کمربند روی گونه فاطمه افتاد. خشم کل وجودش را فرا گرفت. فاطمه با چشمانی ملتمس نگاهش کرد. انگار می‌گفت کاری با فرید نداشته باشد. نگاه نگران حسین روی صورت فاطمه می‌چرخید. دست آسیب دیده‌اش را گرفت که فاطمه آخی گفت. حسین عصبی پرسید:
-دستتم ناقص کرده؟!
فاطمه مظلوم گفت:
-نه داداش، صبح یه اتفاق کوچیک افتاد؛ دستم برای اون درد می‌کنه.
حسین سری تکان داد و بلند شد. نگاهی به اعضای خانواده‌اش کرد و داد زد:
-فقط یک بار تکرار می‌کنم؛ ولی باید همیشه آویزه گوشتون باشه و از یادتون نره. کسی دستش روی فاطمه بلند بشه با من طرفه! به ولای علی بفهمم یکی فاطمه رو اذیت کرده ازش نمی‌گذرم. برام فرقی نداره کی باشه. فهمیدین؟!
آقاجون داد زد:
- مگه تو کی هستی که به ما امر و نهی می‌کنی؟!
رو به مریم کرد و گفت:
-مریم پسرت رو جمع کن!
بعد رو به حسین ادامه داد:
-تو نمی‌تونی به ما امر و نهی کنی! یک‌جوری رفتار می‌کنی انگار لات یاغی‌ای!
حسین لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
-مگه نیستم؟! یعنی شما من رو به عنوان یک لات یاغی قبول ندارین؟! مگه شما موقعی من رو پیدا نکردین که گنده لات اون محلّه بودم؟! ااشاره‌ای به ابروی سمت چپش کرد و گفت:
- مگه این خط رو نمی‌بینید روی ابروم؛ همین خطی که به‌خاطر بخیه مویی نداره؟! مگه یادتون رفته ابروم سر دعوا با شاهین شکست؟! این شما بودید که من رو از کاوه به حسین رسوندید.
همه سکوت کرده بودند. حسین نگاهی عصبی انداخت و گفت:
- دِ هری برید بیرون.
اتاق که خالی شد حسین رو به فاطمه کرد وگفت:
- منم میرم بیرون. تو لباس‌هات رو بپوش که ببرمت دکتر.
فاطمه از جایش بلند شد. باشه‌ای گفت و به سمت کمد رفت. حسین از اتاق بیرون آمد و به سمت پذیرایی رفت. روی مبل نشست و منتظر فاطمه شد.
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #15
پارت سیزدهم

حسین پوف کلافه‌ای کشید. دستی به چشمش کشید و آخی گفت. کبودی چشمش را با کرم پودری که از صحرا، دختر صاحب کارش گرفت، پوشانده بود. سرش را در دستانش گرفت. با صدای فاطمه سرش را بلند کرد.
فاطمه در حالی که با ناخن‌هایش ور می‌رفت، گفت:
-آم داداش حسین من آمادم؛ بریم.
حسین بلند شد و بی‌حرف به سمت در حرکت کرد. دستش را در جیبش گذاشت و گوشی‌اش را در آورد. گوشی را روشن کرد و رمزش را زد. وارد برنامه تلفن شد و از بین مخاطب‌ها شماره آژانس را پیدا کرد. تماس را برقرار کرد. پس از سه بوق صدای مردی در گوشش پیچید.
-بله؟!
-سلام. یک ماشین می‌خواستم.
-کجا می‌خواین برین؟!
-بیمارستان...
- بله. آدرستون؟!
-خیابان... کوچه...پلاک ۸
-تا ده دقیقه دیگه براتون می‌فرستم.
-ممنون. خدانگه‌دار.
تلفن را قطع کرد و خیره به صورت فاطمه شد. کبودی صورتش از زیر کرم هم پیدا بود. فاطمه سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
-داداش مگه تو سرکار نبودی؟!
خنثی جواب داد:
-صاحب کارم زود تعطیل کرد. منم چون قرارم ساعت دوازده و نیم بود اومدم خونه.
-آها. مگه الان ساعت چنده؟!
-ساعت یازدهه.
فاطمه سکوت کرد. فرید از پشت پنجره حسین و فاطمه را تماشا می‌کرد. حسین دست سالم فاطمه را گرفت و باهم به سمت در حیاط رفتند. حسین در مشکی- طلایی را باز کرد. پس از خروج فاطمه، خودش هم خارج شد و در را بست. گوشی حسین زنگ خورد. گوشی را از جیبش در آورد. اسم (دلیل نفس‌هام) روی صفحه‌ی گوشی نمایان شد. لبخندی بر روی لب‌های حسین کاشته شد. جواب داد و با لحن زیبایی گفت:
- جانم آهوم؟!
آهو مهربان گفت:
- جونت بی بلا. میگم می‌تونی نیم ساعت دیگه بیای؟!
- چشم عسلی من! فاطمه دستش درد می‌کنه می‌خوام ببرمش دکتر. احتمالاً یک ساعتی کارمون طول بکشه؛ پس همون ساعتی که قرار گذاشتیم می‌بینمت.
آهو نگران گفت:
- ای وای چی‌شده مگه؟
با لحن ناراحتی ادامه داد:
- آخه فکر نکنم بتونم بیام حسین؛ داداش‌هام شک کردن.
- یه اتفاق کوچیک افتاده براش چیزی نیست. باشه عشقم. اگه شک کردن لازم نیست بیای. نمی‌خوام به‌خاطر من توی دردسر بیوفتی.
- چه دردسری نفسم؟! کاری نداری؟ مراقب خودت باش.
- رو جفت چشم‌های قهوه‌ایم. توهم مراقبت کن. جات توی قلبمه. خداحافظت.
-خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و داخل جیبش گذاشت. نگاهی به فاطمه که به حسین پشت کرده بود، انداخت. تک خنده‌ای کرد و گفت:
-آبجی کوچولوی من به آهو حسودی کرده؟!
فاطمه بدون این‌که نگاهی به حسین بیندازد، گفت:
- نه، چرا باید به آهو حسودی کنم؟! اون عشقته ولی من دخترخالت‌ام!
حسین دندان قوروچه‌ای کرد و به سمت فاطمه رفت.
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #16
پارت چهاردهم

دستانش را روی شانه‌های فاطمه گذاشت و فاطمه را به طرف خودش برگرداند. با خشم در چشمان فاطمه زل زد و با لحن بدی گفت:
- صد دفعه بهت گفتم نسبت من و تو فقط دخترخاله پسرخاله نیست؛ تو خواهر منی و منم داداشت. یادت رفته من سه ماه شیر مامان تو رو خوردم و تو پنج ماه شیر مامان منو؟! ما شرعاً خواهر و برادریم. تو جای خودت رو داری و آهو هم جای خودش. فهمیدی؟! دفعه آخرت باشه بگی من دخترخالتم!
فاطمه با بغض لب زد:
- باشه؛ ببخشید.
هردو سکوت کردند. کمی بعد ماشین آژانس جلوی پایشان ترمز کرد. حسین کنار راننده و فاطمه صندلی عقب نشست. صدای پر بغض فاطمه در ذهن حسین، مدام پخش میشد و اعصابش را به هم می‌ریخت. می‌دانست با فاطمه بد حرف زده؛ می‌خواست در فرصت مناسبی از دلش در بیاورد. عصبی دستی به صورتش کشید. از آینه ماشین نگاهی به فاطمه انداخت. متوجّه نگاه‌های بد راننده به فاطمه شده بود. راننده که پسر جوانی بود هر چند دقیقه یک‌بار از آینه نگاهی به فاطمه می‌انداخت و با هیزی فاطمه را رصد می‌کرد. حسین نگاه بدی به راننده جوان انداخت؛ ولی راننده کار قبلش را تکرار می‌کرد. حسین عصبی داد زد:
-چشم‌هات رو درویش کن. چته هی زل زدی به خواهر من؟! رانندگیت رو بکن.
راننده هیچ نگفت. پس از چند دقیقه ماشین ایستاد و این نشان از رسیدن به بیمارستان بود. حسین پیاده شد و دست در جیبش کرد. فاطمه هم پیاده شد. حسین کرایه را داد و جلوتر از فاطمه شروع به حرکت کرد. از پلّه‌ها بالا رفت و روبه‌روی در ورودی بیمارستان، منتظر فاطمه که آرام- آرام از پلّه‌ها بالا می‌آمد، شد. از پلّه‌ها پایین رفت و کنار فاطمه ایستاد. با فاطمه همگام شد و همراه او از پلّه‌ها بالا می‌آمد. تک خنده‌ای کرد و گفت:
-اسمت رو باید بذارم لاک‌پشت. بدو دیگه چرا این‌قدر آروم میای؟!
فاطمه از حسین رو برگرداند و جوابی نداد. حسین ناراحت گفت:
-ببخش آبجی. از دست فرید عصبانی بودم. توهم اون حرف رو زدی عصبانیتم بیش‌تر شد؛ بعدش عصبانیّتم رو روی تو خالی کردم. معذرت می‌خوام.
فاطمه ایستاد و رو به حسین کرد. عصبی گفت:
-باید عصبانیّتت رو روی من خالی می‌کردی؟! با آهو که خوب دل می‌دادی قلوه می‌گرفتی. عصبانیّتت فقط برای منه؟!
حسین سکوت کرد؛ یعنی چیزی نداشت که بگوید. سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
-ببخشید.
پلّه‌ها تمام شدند و با هم وارد بیمارستان شدند.
***
فرید عصبانی رو به خاله مریم کرد و گفت:
-پسرت چرا این‌قدر دور و بر فاطمه می‌پلکه؟! چرا از خواهر من طرفداری می‌کنه؟! چرا هرموقع من میام این دختره خیره‌سر رو ادب کنم، پسر تو میاد گند می‌زنه به همه چیز؟! الآن فاطمه رو کجا برده؟!
مریم با چشم‌های سرخ، عصبی داد زد:
- فرید بس می‌کنی یا بزنم توی دهنت؟! همون‌طور که فاطمه خواهر تو میشه، خواهر حسین هم میشه. فاطمه هیچ گناهی نداره. این تویی که دنبال بهونه برای زدن اون دختر بی‌چاره‌ای! الآنم فاطمه رو بیمارستان برده تا چک کنه دستش چیزی شده یا نه؟! مگه خودت کر بودی؟! نشنیدی حسین گفت دستت چی‌شده بلند شو ببرمت بیمارستان.
فرید بدتر از مریم داد زد:
-خاله، فاطمه چه‌جوری خواهر حسین میشه آخه؟! من دنبال بهونه نیستم، خودش یک کاری می‌کنه که بخوام کتکش بزنم. اون غلط کرده خواهر من رو برده بیمارستان. مگه فاطمه بی‌صاحبه؟! پسر تو یه بدبخته که از توی دعواها جمعش کردیم. یک ساله اومده توی این خونه ولی شده عزیزدردونه همه که آقاجونم نمی‌تونه روی حرفش حرف بزنه.
مریم به سمت فرید رفت و سیلی در گوش فرید کوبید.
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #17
پارت پانزدهم

صدای سیلی همهمه‌‌ی خانه را به سکوت دعوت کرد. فرید دستش را روی صورتش گذاشت و ناباور به خاله نگاه می‌کرد. مریم انگشت اشاره‌اش را تهدید وار تکان داد و با داد گفت:
- پسر من بدبخت نیست، فهمیدی؟! تو بدبختی، تو بدبختی روانی. دفعه‌ی آخرت باشه که به پسر من میگی بدبخت؛ بخوام می‌تونم نابودت کنم فرید. دور و بر پسر من نباش و سعی نکن بلایی سرش بیاری. آره پسر من دعوا می‌کرده، لات بوده؛ امّا همون ابروی شکستش می‌ارزه به کل وجود تو. می‌دونی چرا؟! چون غیرت حسین تکه ولی تو غیرت رو توی کتک زدن می‌بینی. پسر من همه جوره از تو بالاتره و تو حق نداری بهش بگی بدبخت. فهمیدی؟!
فرید با تعجّب به خاله‌اش نگاه می‌کرد. تا به حال خاله را این‌قدر عصبانی ندیده بود.
خاله بلندتر داد زد:
-نشنیدم! فهمیدی؟!
فرید سرش را پایین انداخت و گفت:
-بله خاله.
مریم خوبه‌ای گفت و رو به مهری، خواهرش کرد و گفت:
-مهری، این دفعه رو کوتاه اومدم. دفعه بعد از خون پسرت نمی‌گذرم. پسرت رو جمعش کن. آها! در ضمن دفعه آخرش باشه دستش روی فاطمه بلند میشه؛ حتی نزدیکش هم نباید بشه. فقط در یک صورت می‌تونه نزدیکش بشه؛ اونم برای محبت کردن به فاطمه‌ست. در غیر این صورت حق نداره نزدیک فاطمه بشه. هرموقع خواست به فاطمه محبت کنه و از فاطمه عذرخواهی کنه، مشکلی نیست ولی حق نداره دستش روی فاطمه بلند بشه. دستش فقط برای نوازش فاطمه بلند میشه، فهمیدی؟!
به جمع پشت کرد و به سمت راه‌پلّه حرکت کرد. از پلّه‌ها بالا رفت و در اتاق خودش را باز کرد. وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید. مهری نگران به سمت پسرش رفت و گفت:
- خوبی مامانم؟!
سهند که از اول تا آخر شاهد دعوا بود و روی مبل نشسته بود، گفت:
-چیپس می‌خوری؟! چه موخوری؟!
مهری دمپایی‌اش را درآورد و به طرف سهند پرت کرد. سهند جاخالی داد که دمپایی به گلدان موردعلاقه عزیز خورد، گلدان افتاد و شکست. سهند شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- تو دمپایی پرت کردی، تقصیر من نبود؛ پس خودت هم جواب عزیز رو میدی!
سپس از روی مبل بلند شد و به طرف در رفت. مهری داد زد:
-کجا میری بچه؟!
سهند رو به مهری کرد و گفت:
-اولاً بچه خودتی من اسم دارم، اسمم هم سهنده. دوماً به تو چه؟!سوماً دیدم داری التماس می‌کنی بفهمی دارم کجا میرم، بهت میگم فضول خانم؛ دارم میرم توی حیاط بازی کنم.
سپس بی‌خیال از در خارج شد. مهری از حرص پایش را محکم به زمین کوبید. با خود گفت:
- پسر و مادر دست به دست هم دادن من رو حرص بدن.
عطیه از پلّه‌ها پایین آمد و درحالی که چشمش را می‌مالید، با صدای خواب‌آلود گفت:
-چه خبره این‌جا؟! چرا این‌قدر سر و صدا می‌کنید؟!
مهری آن یکی لنگ دمپایی اش را در آورد و به طرف عطیه پرتاب کرد. عصبی غر زد:
- بیا پسرت رو جمع کن، من رو مسخره می‌گیره. این بچه‌ست تو زاییدی؟! اصلاً تربیتش نکردی عطیه. بی‌چاره داداشم که اومده تو رو گرفته، همیشه‌ی خدا خوابی؛ خرس پاندا.
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #18
پارت شانزدهم

عطیه خمیازه‌ای کشید و گفت:
-ببین حوصله دعوا ندارم. به تو چه که همیشه خوابم! خرس پاندا هم خودتی، یک نگاه به خودت بنداز این‌قدر که می‌خوری شدی صد کیلو؛ داری آقاجون رو برشکست می‌کنی! کاری به بچه‌ی من نداشته باش، از پسر تو...
و اشاره‌ای به فرید کرد و ادامه داد:
-یاد گرفته.
بعد بی‌اهمیّت از کنار مهری گذشت و وارد آشپزخانه شد. مهری با حرص خودش را روی مبل انداخت. عطیه از توی آشپزخانه داد زد و گفت:
- هوی پاندا یواش، شکوندی مبل رو. مگه قراره از جیب تو در بیاد که خودت رو این‌جوری پرت می‌کنی؟!
فرید خنده‌اش گرفته بود. دستی به لبش کشید تا خنده‌اش مشخص نشود. از خانه بیرون رفت و خنده‌اش را آزاد کرد. صدای کوفت گفتن مادرش را شنید. سری تکان داد و پیش سهند رفت.
***
دکتر دست فاطمه را محکم تکانی داد که ناله فاطمه بالا رفت و به دست حسین چنگ زد.
دکتر دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
- تموم شد خوشگل خانم. بیش‌تر مراقبت کن.
دکتر پمادی را روی دستش مالید و با باندی دستش را بست.
پس از تمام شدن کار دکتر، حسین تشکری کرد و دست فاطمه را گرفت. از اتاق بیرون آمدند که حسین به فاطمه گفت:
- دختر تو چی‌کار کردی که دستت در رفته؟! نکنه کشتی گرفتی یا دعوا کردی کلک؟!
همان‌طور که راه می‌رفتند، فاطمه خندید و گفت:
-نه بابا! صبح رفتم پشت بوم یکم نشستم. بعد حواسم نبود به خودم که اومدم دیدم برای صبحونه دیر شده. بدو- بدو داشتم از پلّه‌ها پایین میومدم، یهو پام پیچ خورد. داشتم با کله روی زمین می‌رفتم که دستمو سپر صورت خوشگل و نازنینم کردم که این‌جوری شد.
حسین هم خندید و گفت:
- چه کارهایی می‌کنی! تو نگفتی شاید دستت بشکنه؟!
فاطمه نگاهی به حسین انداخت و دوباره به روبه‌رو نگاه کرد و گفت:
-دستم بشکنه خوبه یا صورت قشنگ و نازنینم خراب بشه؟! دماغم می‌شکست بعد نابود می‌شدم هیچ‌کس نمی‌اومد من رو بگیره می‌موندم روی دستت. در ضمن هنوز باهات قهرم!
- حرفت منطقی بود! می‌موندی روی دستم که اون‌هم اشکال نداره آخه من تو رو به هیچ خری نمی‌دم. عه فاطمه من فکر کردم آشتی کردی، قهر نکن دیگه عشق داداش.
-نخیرم آشتی نکردم؛ ولی اگه منم با خودت ببری شاید آشتی کنم!
حسین در حالی که از پله‌ها پایین می‌رفتند، گفت:
-جان جدّت بی‌خیال شو. آهو تو رو ندیده، می‌زنه من رو جرواجر می‌کنه. به شیش‌صد قسمت مساوی تقسیم میشم، اون‌وقت دیگه داداش حسین نداری! خوددانی. بذار دفعه‌ی دیگه می‌برمت.
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #19
پارت هفدهم

فاطمه پایش را به زمین کوبید و با غیض گفت:
-عه حسین تو هی دفعه‌ی دیگه دفعه‌ی دیگه می‌کنی! من‌هم میام.
-فاطمه قشنگم این‌دفعه نمیشه. باید عکست رو نشون آهو بدم تا اگه تو رو با من دید پارم نکنه.
فاطمه ناراحت گفت:
-باشه.
حسین پوفی گفت و التماس‌گرانه گفت:
-توروخدا قهر نکن. می‌برمت، قول میدم. به جان خودت، به جان آهو که نفسم به نفسش بنده؛ دفعه بعد می‌برمت.
فاطمه دلخور گفت:
-ذاتاً آشتی نکرده بودم. باشه، قول دادی‌ها!
حسین دماغ فاطمه را کشید و گفت:
-من چی‌کار کنم آشتی کنی؟! قول حسین قوله!
فاطمه لب برچید و گفت:
- اوم آخر شب بیا باهم باب اسفنجی ببینیم.
حسین با تعجّب پرسید:
-مگه بچه‌ای که باب اسفنجی می‌بینی؟!
پایین پلّه‌ها ایستادند.
-نخیرم، بچه نیستم؛ امّا باب اسفنجی دوست دارم. اصلاً تو بگو چه فیلمی ببینیم
حسین شیطون گفت:
-فیلم‌هایی که من پیشنهاد میدم رو فقط باید با همسر و یا همجنس خودت ببینی!
فاطمه سرخ شد و به بازوی حسین کوبید. حسین خنده‌ای کرد که فاطمه گفت:
- کوفت! بی‌ادب! جدی چی ببینیم؟!
- جدی بودم فاطمه! شوخی نمی‌کردم؛ ولی، پایه فیلم ترسناک هستی؟!
-اوهوم، چیزی توی ذهنت هست؟!
-آره، فیلم نفرین لایارونا.
-خوبه پایه‌ام. چرا نمی‌ریم؟!
-زنگ زدم علی؛ اون میاد دنبالمون. یکم باید منتظر باشیم.
کمی بعد ماشین علی جلوی پایشان ترمز کرد. فاطمه عقب نشست و حسین هم کنار رفیقش نشست. حسین شاد و شنگول گفت:
- چه‌طوری پیکان برقی؟!
علی پوکر فیس به حسین نگاه کرد و گفت:
-تو آدم نمیشی گوساله؟!
حسین مثل دخترها عشوه آمد و با صدای تو دماغی گفت:
-فرشته‌ها که آدم نمیشن علی جون!
علی عوق نمایشی زد و گفت:
- خودت رو جمع کن. اَه اَه حالم رو بهم زدی! خدایی با این هیکل، این قیافه، این دماغ گنده‌ی مَشتی و این ابروی شکسته‌ خجالت نمی‌کشی ادای دخترها رو درمیاری؟!
فاطمه پرید وسط و گفت:
-مگه ما خانوم‌ها چمونه؟!
علی گفت:
-خانوم کوچولو مگه من چی گفتم؟! فقط گفتم به این گنده‌بک نمی‌خوره مثل دخترها رفتار کنه!
فاطمه سری تکان داد و گفت:
-خوبه!
علی خندید و گفت:
-تأثیرات این کاوه بی‌شعوره! خوبه و الله وکیلی و چَه زانِم* و اینا، همه تیکه کلام‌های این شپشه!
حسین براق شده به علی خیره شد و گفت:
_ کمتر زرناله توی دهنت تفت بده! رانندگیت رو کن بچه!
-من با بیست و سه سال سن بچه‌ام اخه؟! خجالت بکش بی‌ادب سه سال ازت بزرگ‌ترم.
-آره بچه‌ای. حالا کم این سه سال رو بکوبون تو سر من ذلیل مرده‌شور مرده.
-این چی‌چی بود حاجی؟!
-یک چی. نمی‌خوای راه بیوفتی؟! دیر برسم آهو کله من رو می‌کنه‌ها!
-خو الآن من چی‌کار کنم؟!
-اول برو در خونمون آبجیم رو بذارم خونه؛ بعدش من رو می‌بری پیش آهو، بعد از اون هم خودت گم میری تا موقعی که زنگ بزنم بهت!
دستش رو کنار گوشش گذاشت و گفت:
-چشم فرمانده.
و بعد ماشین را به حرکت درآورد.

*چَه زانِم: چه بدونم.*
 
آخرین ویرایش:

رسپینا

مدیر‌تیم‌خبر
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
تیم تبلیغات
گوینده
خبرنگار
نام هنری
پروا
آزمایشی
مدیر‌تیم‌خبر+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
518
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,603
امتیازها
388
سن
15
محل سکونت
امید:)

  • #20
پارت هجدهم

علی در سکوت رانندگی می‌کرد. فاطمه از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. حسین هم حوصله‌اش سر رفته بود. حسین پوکر فِیس به علی خیره شد و بی‌حوصله گفت:
- بزغاله تو یک آهنگ هم نداری، بذاری؟! حوصلم سر رفت.
علی پنجره را پایین داد و خونسرد گفت:
-زیرش رو کم کن تا سر نره. کره‌خر خودت که دست داری! اون ضبط رو روشن کن.
چشم غره‌ای به علی رفت و گفت:
-کره‌خر خودتی و لاالله الا الله... فلش کو؟!
علی خنده‌ای کرد و گفت:
-چشم‌هات رو برای من چپلق نکن. فلش هم داخل داشبورده.
حسین چیزی نگفت و در داشبورد را باز کرد. در داشبورد هرچیزی وجود داشت به غیر از فلش. از جمله؛ جوراب، دست‌کش، کاغد، خودکار، آب، قلم‌موی نقاشی، بِراش لوازم آرایش، رژ لب و... . حسین از تعجّب دهانش باز مانده بود. علی دهنش را بست و گفت:
- ببند، شپش میره توش.
حسین به‌طرف علی برگشت و با لحنی که بهت در آن هویدا بود، پرسید:
-کاری با جوراب، دست‌کش،کاغذ، خودکار و قلم‌موی نقاشی ندارم؛ الله وکیلی بِراش و رژ لب توی داشبوردت چی‌کار می‌کنه؟! مگه تو دختری؟! مگه تو آرایش می‌کنی؟!
علی دستی به لبش کشید و شروع به خندیدن کرد. با لحنی که خنده در آن موج میزد، گفت:
-آی خدایا قیافش رو! رژ لب و بِراش مال آبجی خانوم، اسراست.
حسین هنوز در بهت به سر می‌برد. سری تکان داد و دوباره دنبال فلش گشت. دستش به چیز فلزی سردی خورد. شئ فلزی را بیرون آورد و با دیدن فلش، نفسی آسوده کشید. فلش را به ضبط زد و ضبط را روشن کرد. اولین آهنگی که پلی شد، شلیک خنده علی و حسین به هوا رفت. آهنگ بازسازی شده توسط خودشان بود. حسین با خنده گفت:
-الله وکیلی این اسید چیه؟! مگه من نگفتم پاک کن این اسید خالص رو؟!
حسین آهنگ بعدی را پلی کرد. آهنگ دارک هاوس از امیر خوشنگار پلی شد
-یاد اون روزها بخیر دست‌هات رو محکم داشتم.
یاد اون روزها بخیر مهرم رو تو سینت کاشتم.
دل من هوات رو کرده چرا نیستی آرومم کنی.
دل من هوات رو کرده چرا رفتی تو داغونم کنی.
یاد اون روزها بودم رفتی و بارون می‌بارید.
دل من شکسته شد هرشب و هرشب بیداری.
من و این خونه‌ی تاریک شمع‌ها رو روشن می‌کنم.
هرشب باز مثل همیشه با غصه‌ها سر می‌کنم.
علی جلوی در خانه ترمز کرد. فاطمه تشکری کرد و در را باز کرد. دستش را برای حسین تکان داد و پیاده شد. در را بست و بدو- بدو به‌طرف خانه حرکت کرد. علی از حسین پرسید:
-کجا ببرمت؟!
-برو اون شهربازی‌ای که تازه افتتاح شده.
علی کمی حسین را نگاه کرد و کنار لبش را خاراند. قیافه‌اش را کج و کوله کرد و گفت:
- شهربازی؟! مطمئنی؟! آخه دوتا میمون عاشق میرن شهربازی؟! یک کافی‌شاپی، جایی قرار می‌ذاشتید. میمون‌های خسیس.
حسین نفسش را بیرون داد و گفت:
- آهو گفته بریم اون‌جا.
علی آهانی گفت و ماشین را به حرکت درآورد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین