. . .

در دست اقدام رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
picsart_24-01-15_18-23-37-420_df2c_4wm.jpg

نام رمان: عشق غیرمنتظره
نام نویسنده: مینا جرجندی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه:
مهم نیست تو منو پیدا کردی یا من تورو !
مهم نیست اول تو عاشقم شدی یا من عاشقت..
مهم نیس کجا باشی و کجا باشم !
مهم اینه هر جا باشی و باشم بیشتر از همه دوستت دارم و تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم برای همیشه نگه میدارم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #31
مهرداد وقتی قضیه را فهمید خندید که برای من جای تعجب داشت والا حق داشتم تعجب کنم توی این چندباری که دیده بودمش یک بار خنده‌اش را دیده بودم که آن هم توی تولد آزیتا بود.
همین‌طور که سر به سر الناز و بیتا می‌زاشتیم(بماند که چقدر حرص خوردن)شکلات‌های کاکائویی که من عاشقشان هستم را خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کافه برویم شهربازی که به ما نساخت.



یک میز شش نفره پیدا کردیم و نشستیم و سفارش دوتا قلیون دادیم یکی برای پسرها یکی هم برای ما دخترها و هر شش نفرمان بستنی سفارش دادیم.
قبل از این‌که سفارش‌ها را بیاورن رفتم تا دست‌هایم را بشورم.
دست‌هایم را که شستم خواستم بروم میز خودمان که با دیدن آراد و یک دختر دیگر چشم‌هایم هشت‌تا شد، هردویشان هم نیش‌شان باز بود، الناز طوری نشسته بود که پشتش به آن‌ها بود و نمی‌دیدشان؛ولی آراد تغییر کرده بود لاغر شده بود و موهایش را خیلی کوتاه کرده بود.
به سمت میزشان رفتم آراد با دیدن من شوکه شد؛ ولی من بدون این‌که چیزی بگویم صندلی کنارش را عقب کشیدم و نشستم،دختره با تعجب و کنجکاوی نگاهم می‌کرد.
پورخندی زدم و گفتم:
_ به‌به! سلام آقای فرنگ رفته کی اومدی؟چرا خبر نکردی گاوی،گوسفندی، مرغی چیزی برات قربونی می‌کردیم.
و بعد حرفم الکی به زیر خنده زدم و نگاهی به میز خودمان کردم که با مهرداد چشم‌توچشم شدم
مهرداد با پوزخند و تمسخر نگاهم می‌کرد این انگار خیلی دوست دارد همین‌جا بکشمش تا دیگر نتواند از این نگاه‌ها به من بیندازد.
با حرف آراد نگاهم را از مهرداد گرفتم.
_ الین، قضیه اون‌طوری که فکر می‌کنی نیست.
با افسوس گفتم:
_ حیف الناز که عاشق توی ع×و×ض×ی شد.
دختره با کنجکاوی گفت:
_ آراد، این دخترِ کیه؟
پوزخندی زدم و منتظر نگاهی به آراد انداختم.
آراد دستی به صورتش کشید و گفت:
_ آرام، ایشون الینِ دخترخاله عشقم،قبلا درموردش بهت گفته بودم.
اَبروهایم بالا پرید،این چی داشت میگفت؟پاک خُل شده بود داشت به دوست دخترش میگفت من دخترخاله عشقش هستم؟
آرام با مهربانی لبخندی زد و گفت:
_ الین جون از آشنایت خوش‌وقتم، آرام هستم خواهر آراد.
از تعجب دهانم اندازه غاری باز شد، نگاهی به آراد انداختم که با سر تایید کرد.
شوکه از جایم بلند شدم و با گفتنه(بهت زنگ میزنم) از میزشان فاصله گرفتم و به میز خودمان رفتم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #32
سفارش‌ها را آورده بودن، فرزین و بیتا داشتن قلیون می‌کشیدن الناز هم با بستنیش بازی می‌کرد، مهرداد سرش توی گوشی بود و ایلیا همین‌طور که بستنی می‌خورد صحبت می‌کرد؛ ولی من آن‌قدر هنگ بودم که حرف‌هایشان را متوجه نمی‌شدم.
اگر آراد خیانت نکرده بود پس چه دلیلی داشت که دیگر جواب تلفن‌ها و پیام‌های الناز را نداد؟
یعنی چون دوستش نداشت برای پایان دادن رابطه‌‌یشان به دروغ گفته است برای درس خواندن به خارج می‌رود؟
ولی نه، به خواهرش گفت الناز عشقش است.
آراد خدا لعنتت کند با این کارهای خرکیت معلوم نیست قضیه چیه؟و چه غلطی کردی، اصلاً ولش هر چه فکر کنم به جایی نمی‌رسم.
با سقلمه‌ای که بهم خورد از فکر بیرون آمدم.
بیتا:
_ غرق نشی یه وقت،چی‌شده؟چرا تو فکری؟
با سوال بیتا همه‌یشان به من نگاه کردن.
چشم غره‌ای به بیتا رفتم و گفتم:
_ به تو چه؟فضولی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و چشم‌هایش را لوچ کرد و اَدایم را درآورد که همگی زدن زیر خنده و بیتا سرخ شد.
ایلیا و فرزین کلی مسخره بازی درآوردن و خندیدیم، منم تا می‌توانستم از خودم و بقیه عکس گرفتم؛ بلاخره همگی بیرونِ کافه خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.
بیتا و الناز را رساندم و به خانه رفتم.


با عجله از اتاقم بیرون آمدم و همین‌طور که یک لنگ جوراب پایم بود یکی نه به سمت در خانه پا تند کردم و آن یکی جورابم را هم پوشیدم و کفش‌های اسپرتم را پایم کردم، و با دو رفتم سوار ماشینم شدم و با سرعت به سمت دانشگاه حرکت کردم.
گوشیم شروع به زنگ زدن کرد؛ ولی آن قدر دیرم شده بود توجه‌ی نکردم.
ماشین را پارک کردم و با شتاب به سمت کلاسم دویدم و به نگاه‌های متعجب بقیه توجه نکردم.
پشت در کلاس که رسیدم تقه‌ای به در زدم و در را باز کردم همین‌طور که بخاطر دویدن نفس‌نفس میزدم به استاد نگاه کردم که با دیدن مهرداد آب دهانم را قورت دادم؛ اصلا یادم نبود با مهرداد کلاس دارم.
همه‌ی بچه‌ها روی من زوم کرده بودن.
باز آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_سلام بر استاد جوان دانشگاه،امید همه دانشجو‌ها،کراش همه دخترا؛ ولی به جز خودم( همه ریز‌ریز می‌خندیدن) جون همون کشته مرده‌هات که میخوان بدون تو دنیا نباشه اجازه ورود بده.
انگار من آن آدم دیشب نبودم که موهایش را می‌‌کشیدم، همیشه همین‌طوری بودم وقتی اعصبانی می‌شدم دیگر آن آدم شیطون نبودم؛ ولی وقتی اعصبانیتم فروکش می‌کند باز شیطون می‌شوم و به کل یادم میرود توی اعصبانیت چه کاری کردم و چه بلایی سر طرف دادم.
چشم‌های مهرداد می‌خندیدن؛ ولی چهره‌اش عاری از احساس بود.
مهرداد :
_ بفرمایید بیرون خانم افشار وقت کلاس رو با مضخرف‌هاتون نگیرید دفعه دیگه زود بیدارشید تا از کلاستون جا نمونید.
و بدون توجه به من شروع به درس دادن کرد.
با چهره پوکر بدون این‌که در کلاس را ببندم از کلاس فاصله گرفتم، پسره‌ی عقده‌ای داشت تلافی می‌کرد ؛ اصلا این‌‌قدر تلافی بکند تا عقده‌ای از دنیا نرود.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #33
توی محوطه دانشگاه رفتم و روی یکی از نیمکت‌های چوبی نشستم و گوشیم را از توی جیبم برداشتم و توی اینستاگرام رفتم، با شنیدن صدای ملچ‌ ملوچی که از پشت سرم می‌آمد گوشیم را توی جیبم گذاشتم و به پشت سرم نگاه کردم؛ ولی چون درخت بود پشتش مشخص نبود، با کنجکاوی آرام سمت درخت‌ها رفتم و یهو آن‌طرف درخت‌ها پریدم و با یک دختر و پسر که توی بغل هم بودن و صورت‌هایشان اندازه یک بند انگشت نزدیک به‌ هم بود روبه‌رو شدم، با دیدن همچین صحنه‌ای هنگ کردم، آن دو با دیدن من شکه از هم جدا شدن.
پسره با لکنت گفت:
_خانم،ل...لطفا...ج...جان...هرکی...دو..دوست...دارین...به...به...ح..حراست نگید.
به آن‌ها پشت کردم چه‌طوره یکم اعذیت‌شان کنم و بخندم؟ خنده شیطانی روی لب‌هایم آمد خنده‌ام را جمع کردم و با اخم برگشتم سمت‌شان دختره از ترس داشت گریه می‌کرد اخم من را که دید گریه‌اش بیشتر شد،پسره هم کم مانده بود گریه کند،آخه شما که این‌قدر ترسو هستین چرا غلط اضافه می‌کنید؟
با همان اخم گفتم:
_ همین الان میرم به حراست خبر میدم تا الگویی برای بقیه بشه توی دانشگاه هر غلطی نکنند
و وانمود کردم دارم به حراست میروم،دختره همین‌طور که زار میزد به پسره گفت:
_ یه کاری کن اگه خانواده‌ام بفهمن من رو میکشن.
پسره جلویم ایستاد و گفت:
_ همش تقصیر مژگان بود،اون من رو اغفال کرد.
دختره یا همان مژگان با جیغ‌جیغ گفت:
_ اشکان خیلی ع×و×ض×ی هستی،تو بودی که همش در خانه‌مون می‌اومدی و ادعا می‌کردی عاشقم شدی.
همش دهنم کش می‌‌آمد؛ ولی سعی می‌کردم نخندم تا لو نروم.
اشکان کلافه رو به من گفت:
_ دروغ می‌گه من اصلا خبر ندارم خونه‌شون کجاست.
مژگان جری شد و سمت‌مان آمد و شروع کرد به زدن اشکان؛ چون پشت درخت‌ها بودیم کسی به ما دید نداشت و کسی آن اطراف نبود و بیشتر دانشجوها کلاس بودن، اشکان، مژگان را از خودش جدا کرد.
با تمسخر به اشکان نگاه کردم و گفتم:
_ خودت با میل خودت رفتی طرفش بچه که نیستی زورت کنن این حرف‌ها رو برو به یکی بگو که بچه است.
و دوباره وانمود کردم که میخواهم به حراست بروم.
اشکان دوباره آمد جلویم و این‌بار با تهدید گفت:
_ اگه چیزی رو که دیدی بری بگی بلای سرت میدم که تا زنده‌ای یادت نره.
بعد حرفش خنده چندشی کرد و دستم را گرفت و با شستش روی دستم را نوازش می‌کرد، با این کارش حالت تهوع گرفتم و سعی کردم دستم را از دستش بیرون بکشم.
الین:
_ ولم کن آشغال.
آن دختره‌ی ترسو به جای این‌که کمکم بکند فرار کرد.
اشکان با همان خنده‌ی چندشش گفت:
_ عروسک هیچ‌کس نیست کمکت بکنه.
بهم نزدیک شد که با پا به وسط پاهایش زدم از درد دستم را ول کرد و روی زمین نشست که این‌بار توی پهلویش زدم که صورتش از درد سرخ شد تا خواستم فرار کنم پایم را گرفت که افتادم و از درد چشم‌هایم را بستم.
_ این‌جا چخبره؟
با صدای مهرداد چشم‌هایم را باز کردم و برای اولین بار از دیدنش خوشحال شدم.
اشکان هنوز پایم را محکم گرفته بود‌، حرصی دستش را با تمام توان گاز گرفتم که فریادش بلند شد و پایم را ول کرد، با دیدن دستش که خون می‌آمد با چندش چندین بار با آستین مانتوام دهانم را پاک کردم و رفتم کنار مهرداد ایستادم، مهرداد چنان اخمی کرده بود که از ترس بهش نگاه نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #34
مهرداد رفت یقه اشکان را گرفت و با مشت زد توی صورتش که خون از دماغش بیرون زد و چندبار با پا محکم توی شکمش زد.
من که نیشم تا بناگوش باز شده بود؛ یعنی جیگرم حال آمد حقش بود این‌قدر کتک می‌خورد تا بمیرد پسره عنتر،حال بهم‌زن.
حراست آمد،من هم همه چیز را بهشان گفتم،تمام مدت مهرداد با اخم وحشتناکی به اشکان نگاه می‌کرد.
اشکان از ترس نگاه‌های مهرداد به یکی از مردهای حراست التماس می‌کرد که سریع‌تر ببرنش خودش که نمی‌توانست با کتک‌های که از طرف من و مهرداد خورده بود تکان بخورد واگرنه با تمام توان از آنجا فرار می‌کرد؛ بلاخره حراست اشکان داغان را جمعش کردن و بردنش.
با صدای سوت و دست چشم‌هایم به یکی از پنجره‌های دانشگاه خورد،بچه های که با مهرداد کلاس داشتن آنجا ایستاده بودند؛ بعضی‌هایشان سرهایشان بیرون بود،پسرها سوت می‌زدن و دخترها هم دست می‌زدن و می‌گفتن:
_ بنازمممم....استاد خوب حالش رو گرفتید.
اصلا یادم نبود کلاس مهرداد این قسمت دانشگاه هست پس برای همین از قضیه خبردار شد و آمد.
مهرداد چشم‌غره‌ای بهشان رفت و با تهدید گفت:
_ برید سر جاهاتون بشینید واگرنه از نمره‌تون کم میشه.
یکی از پسرها با لودگی گفت:
_ چشم استادِ ناجی.
مهرداد چپ‌چپ نگاه‌ش کرد که از ترس از پنجره کلاس فاصله گرفت.
داشتم ریزریز می‌خندیدم،که با کاری که بیتا کرد مردم از خنده،بیتا یه سوت بلندی زد و گفت:
_ ایوال دارین استاد.
الناز که کنارش بود محکم پس کله‌اش زد که سرش به پنجره خورد،همه از خنده ترکیده بودن و مهرداد هم جزء آن همه بود،بیتا غر می‌زد و می‌گفت:
‌_ ان‌شالله یک‌هفته اسهال‌ بشید،خشتک‌تون پاره‌ بشه آبروتون بره...
‌‌
‌_______________________________________

‌‌با صدای زنگ گوشیم با چشم‌های بسته از زیر بالشتم گوشیم را برداشتم و جواب دادم:
_ هان؟
_ ...
چشم‌هایم را باز کردم ببینم کدام خری موقع خوابم بیدارم کرده،شماره ناشناس بود نمی‌شناختم.
با دیدن ساعت چشم‌هایم گرد شد،ساعت سه شب بود.
با حرص گفتم:
_ آخه مرض داری سه شب زنگ می‌زنی؟ خداروشکر لال هم که هستی.
انگار تخم کفتر کنارش گیر آمد که جواب داد:
_ سلام الین،آرادم،شرمنده اصلا به ساعت نگاه نکردم.
_ من الان خوابم میاد،یادم هم نمیاد پدر و مادرم کین؛ بعد تو سه شب زنگ زدی میگی آرادم؟ ناموسن الان ویندزم بالا نمیاد نمیدونم آراد کیه هر وقت بیدار شدم زنگ میزنم.
منتظر جوابش نماندم و تماس را قطع کردم و به عالم خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #35
با حس چیزی روی صورتم چشم‌هایم را باز کردم. مامان با چهره‌ی ریلکس بالای سرم ایستاده بود و با پر به صورتم می‌کشید.
وقتی دید بیدار شدم با حرص گفت:
_ عجبی بیدار شدی، چرا این‌قدر می‌خوابی؟ بلندشو دانشگاهت دیر شده دیگه راهت نمیدن.
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت شش و نیم بود، با حرص چندبار سرم را به بالشت زدم و جیغ کشیدم.
مامان با تعجب گفت:
_ خُل بودی خُل‌تر شدی، چته رم کردی؟
با حالت گریه گفتم:
_ ای خدا من رو بکش راحت بشم.
مامان دست‌هایش را به حالت دعا کردن بالا برد و گفت:
_ آمین.
پوکر نگاه‌اش کردم و گفتم:
_ امروز کلاس ندارم (با حالت گریه) نداارررممم، اگه هم داشتم ساعت شش دانشگاه نمی‌رفتم.
مامان دست‌هایش را به کمرش زد و گفت:
_ بد کردم خواستم کام‌روا بشی؟
_ من نخوام کام‌روا بشم باید کی رو ببینم؟
مامان با گفتن «من» از اتاق بیرون رفت.
چشم‌هایم را بستم که بخوابم؛ ولی خوابم نبرد.
مثل جن‌زده‌ها چهار زانو روی تخت نشستم و موهایم را چندبار از روی حرص به هم ریختم و کشیدم،سرم را انداختم پایین و شروع کردم به عر زدن، در اتاقم به شدت باز شد و بعدش صدای فریادِ ترسیده فرزین آمد.
_ روووححح.
ای درد و روح، ای مرض و روح، این هم برادر است که من دارم؟ مثل منگول‌هاس،عنترِ بیشعور من را با روح اشتباه گرفته بود، موهایم جلوی صورتم ریخته بود خواستم موهایم را بزنم کنار که فرزین با ترس گفت:
_ صبر کن، ببین روحِ عزیز! میتونی خواهرم رو با خودت ببری اون بهتر از منِ میتونه با کارهاش بخندونتت و ...
صدای تق آمد و بعد صدای آخ فرزین بلند شد و نتوانست ادامه حرفش را بزند به جایش صدای مامان را شنیدم و فهمیدم فرزین در اثر اصابتِ دمپایی مامان جان‌به‌جان آفرین شده.
_ خجالت نمی‌کشی مثل زن‌های زائو جیغ میزنی؟ صدات تا هفت کوچه رفت... حالا کو روح؟ هان؟ کو؟(با خودش شروع به حرف زدن کرد) شانس از بچه هم نیاوردم اون از دخترِ خُلم این هم از پسر منگولم.
از خنده زیاد شانه‌هایم می‌لرزیدن، روی تخت دراز کشیدم و دلم راگرفتم و هرهر می‌خندیدم که با اصابت دمپایی مامان بهم خنده‌ام بیشتر شد اونم با حرص گفت:
_ حالا یکی بیاد این رو جمع کنه، الحمدالله خفه شد.
مامان با غرغر رفت، فرزین با رفتن مامان نفس راحتی کشید و سمت من آمد و یکی از بالشت‌های روی تخت را برداشت و چندبار توی ملاجم زد و گفت:
_ خرمگس زشت زهرترکم کردی فکر کردم روح دیدم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #36
همین‌طور که می‌خندیم گفتم:
_ آخه مگه تو فکر هم می‌کنی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
_ پس‌نه‌پس، فقط تو بلدی فکر کنی.
اَدایش را در آوردم و با پای راستم که نزدیکش بود زدم توی شکمش و گفتم:
_ خب دیگه گم‌شو برو.
فرزین:
_ از مقام روح به مقام الاغ ارتقا پیدا کردی دیگه جفتک هم می‌ندازی.
_ برو بابا.
با حرص از اتاق بیرون رفت.
گوشیم را برداشتم و توی اینستاگرام رفتم. همین‌طور که توی اینستاگرام دور میزدم یهو یاد تماس دیشب افتادم رفتم توی تماس‌ها و زنگ زدم به شماره‌‌ای که زنگ زده بود، هر چه بوق خورد برنداشت باز زنگ زدم که صدای خوابالودش را شنیدم.
_ بله؟
خخخ بیچاره را ساعت هفت صبح بیدار کردم از آنجایی که ساعت سه شب زنگ زده بود مشخص بود دیر خوابیده بود.
_ سلام آراد هستی؟
_ هوم شما؟
به مسخره گفتم:
_ النازم، عشقت همون که بدون اون نمیتونی زندگی کنی.
با شنیدن اسم الناز انگار خوابش پرید، با بغض گفت:
_ الناز خودتی؟ عشقم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود شب و روز به عکس‌هات نگاه می‌کردم.
بعد هم شروع کرد به گریه کردن، چرا اطرافیان من همه اسکل هستن؟ آخه صدای من کجا شبیه الناز هست؟
حالا مگر ساکت می‌شد همین‌طور داشت عر میزد و فین‌فین می‌کرد.
با کف دست آرام به پیشانیم زدم و با خنده گفتم:
_ خفه‌شو که آبروی هر چی مردِ بردی، آخه الاغ صدای الناز رو تشخیص نمیدی؟
سکوت کرد و هیچ چی نگفت فکر کنم رفت توی کما خخخ.
_ الو... چی‌شد؟ مردی؟
_ الییینننن.
_ ای درد... زود تند سریع همه چیز رو تعریف کن این مدت کجا بودی؟‌
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ***
‌الناز با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_ الین چیزی شده؟ چرا یهو زنگ زدی گفتی با عجله بیام اتفاقی افتاده؟
سرم را انداختم پایین و با ناراحتی گفتم:
_ الناز؟
_ جان؟
_ متأسفم؛ ولی باید این خبر بد رو بهت بدم.
با حرص گفت:
_ مُردم از نگرانی خب بگو چی‌شده؟ کسی چیزیش شده؟
با دست‌هایم صورتم را پوشاندم و آهی کشیدم.
الناز دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌هایم و چندین بار تکانم داد و با نگرانی گفت:
_ نکنه بیتا مرده؟ چرا چیزی نمیگی؟
شانه‌هایم شروع کرد به لرزیدن که الناز ناباور گفت:
_ داری گریه می‌کنی؟
زد زیر گریه و گفت:
_ باورم نمیشه یعنی بیتا از پیش‌مون رفت؟ همین دیشب بهم زنگ زد انگار فهمیده بود قرارِ بره.
و های‌های گریه کرد شانه‌های من هم می‌لرزیدن.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #37
سرم را بالا آوردم و به الناز نگاه کردم که داشت زار میزد چشمش که به من خورد اشک‌هایش بند آمدن؛ چند لحظه هیچ نگفت فقط بهم خیره شده بود.
با خنده دستم را جلویش تکان دادم و گفتم:
- یه وقت غرق نشی.
با این حرف من به خودش آمد و جیغی کشید، خودش را پرت کرد روی من و موهایم را گرفت و کشید.
الناز:
- ای بمیری بیام سنگ قبرت رو بشورم ، خر بی‌شعور نمیگی سکته می‌کنم.
با خنده موهایم را بزور از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- حال میده اعذیتت کنم.
و بلندتر خندیدم و ادامه دادم:
- بیتا، بدبخت رو یه دور کشتی و زنده کردی، آخ مردم از خنده، چه گریه‌ای هم می‌کردی.
الناز نیشگونی از بازویم گرفت و با حرص گفت:
- خفه، بمیر.
بلند شد که برود، دستش را گرفتم و بزور جلوی خنده‌ام را گرفتم و گفتم:
- صبر کن می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
الناز با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- مگه دیگه حرفی هم مونده؟
الین:
_ دیگه لوس نشو ، درمورد آرادِ.
با شنیدن اسم آراد با کنجکاوی نشست و گفت:
_ اگه باز سر به سرم بزاری خفه‌ات میکنم.
اوّل درباره این‌که توی کافه دیدمش و از حرف‌هایمان گفتم؛ بعد درباره حرف‌های امروزمان گفتم.
الین:
_ آراد، یه چیزایی رو بهت نگفته؛ درباره شغلش این‌که اون پلیسِ، بهش یه مأموریت داده بودن که یک‌سال طول کشید؛ بعد از این‌که از مأموریت برگشت درمورد تو به خانواده‌اش گفت و اونا هم بعد از این‌که درباره تو تحقیق کردن قبول کردن، آراد می‌خواسته یهویی بیاد خواستگاریت غافل‌گیرت کنه و درباره شغلش برای این نگفت؛ چون از قبل می‌دونست باید به این مأموریت بره نمی‌خواست اگه اتفاقی براش افتاد جون توام تهدیدشه، تو رو هم به خطر بندازه.
الناز با ناباوری نگاهم کرد و زیر گریه زد.
الناز:
- تمام این مدت هزار جور فکر درموردش کردم و قضاوتش کردم.
بغلش کردم و گفتم:
- حالا که همه چی رو فهمیدی برو بهش زنگ بزن.
از من جدا شد و با دست‌های لرزان گوشیی‌اش را از توی کیفش برداشت.
***​
‌‌یک‌هفته بعد
‌توی خوابِ نازم بودم، داشتم به کسی که پشتش به من بود ازش خواستگاری می‌کردم.
- عزیزم با من ازدواج می‌کنی؟
یکهو آن مرد به سمت من چرخید که با دیدن چهره زشتش جیغی کشیدم و از عالم خواب بیرون آمدم؛ خدا را شکر که همش خواب بود، سرم را چرخاندم که با چندین چشم روبه‌رو شدم.
مهرداد نزدیکم آمد و گفت:
- خانم افشار انگار کلاس رو با تخت‌خوابتون اشتباه گرفتین.
همه ریزریز خندیدن،حتیٰ بیتای بی‌شعور هم خندید چپ‌چپ نگاهش کردم و رو به مهرداد گفتم:
- ببخشید استاد شما به درس دادن‌تون ادامه بدین.
مهرداد چشم‌غره‌ای به من رفت و گفت:
- یک بار دیگه موقع کلاس خواب‌تون اومد خودتون از کلاس بیرون برید.
بدون این‌که بخواهد منتظر جوابی از من باشد شروع به درس دادن کرد، من هم جای این‌که به حرفای مهرداد گوش بدهم توی فکر رفتم،یک‌هفته از وقتی که الناز به آراد زنگ زد می‌گذرد، دو روز بعدش آراد به خواستگاریِ الناز رفت و نامزد شدن و کارهای عقد‌شان را انجام دادن و فردا هم عقد می کنند؛ بعدش هم می‌روند خرید‌های عروسی‌شان را انجام می‌دهند.
الناز از ذوق زیاد گفت امروز دانشگاه نمی‌آید من و بیتا هم کلی سربه‌سرش گذاشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #38
ماشین را داخل پارکینگ بردم، به داخل خانه رفتم و با دیدن شایان پسر عمویم که روی مبل نشسته بود و با مامان و فرزین صحبت می‌کرد با خوشحالی به سمتش رفتم آن هم با دیدن من از جایش بلند شد و به طرف من آمد، من و شایان مثلِ خواهر و برادر هم دیگر را دوست داشتیم؛ ولی مدتی بود که بخاطر کارش به ترکیه رفته بود تا با یکی از شرکت‌ها قرارداد ببندد.
آرام به بازویش زدم و گفتم:
- رفتی ترکیه به کل یادت رفت خواهری هم داری، نه زنگی نه چیزی.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- دلم برای همین غر زدناتم تنگ شده بود.
باز به بازویش زدم و گفتم:
- کوفت.
بازویش را گرفت و به مسخره گفت:
- جای ضربه‌های قبلی تازه خوب شده بود.
فرزین آرام به پشت کمر شایان زد و گفت:
- داداش سوغاتیای که گفتم رو آوردی؟
مامان چشم‌غره‌ای به فرزین کرد و گفت:
- انداره خر پیامبر سن داری؛ بعد لیست می‌نویسی که برات سوغاتی بیارن؟
من و شایان زیر خنده زدیم که فرزین با حرص به پس‌کله‌ی‌مان زد و رو به مامان گفت:
- دستت درد نکنه مامان حالا دیگه خر شدم؟
مامان بدون این‌که جوابی به فرزین بدهد رو به شایان گفت:
- پسرم با الین برید غذاتون رو بخورید من و فرزین غذامون رو خوردیم.
شایان با مهربانی گفت:
- چشم،ممنون زن عمو.
مامان به اتاقش رفت. فرزین رو به شایان کرد و با نیش باز گفت:
- خب سوغاتی‌های من کجان؟
شایان با تأسف نگاهش کرد‌ و روی شانه‌اش زد و گفت:
- تو یکی بزرگ بشو نیستی، برو توی اتاقم از توی چمدون مشکیم سوغاتی‌هات رو بردار.
فرزین، سرخوش با گفتنِ (دمت‌گرم) شبیه بچّه‌های دوساله بدو به سمت اتاق شایان رفت.
شایان، وقتی پنج سالش بود عمو و زن‌عمو توی تصادف فوت کردن از آن‌ موقع همراهِ ما زندگی می‌کرد؛وقتی دانشگاهش را تمام کرد بابا بهش کمک کرد تا شرکت بزند.
با شایان به آشپزخانه رفتیم؛ همین‌طور که غذا می‌خوردیم درمورد اتفاقات این‌ مدت حرف زدیم. غذایمان که تمام شد شایان به اتاقش رفت تا استراحت کند، من هم به اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #39
لباس‌هایم را عوض کردم. لباسی را که برای عقد الناز گرفته بودم روی کاناپه بود یک کت و شلوار بادمجانی که شلوارش نود سانتی بود، تیشرت ساده سفید هم برای زیر کت خریده بودم می‌خواستم کتم را جلو باز بگذارم، کفش‌های پاشنه بلند سفید که جلویشان دوتا بند داشت و با یک بند ظریف قسمت مچ پا بسته می‌شد و با یک شال ساده سفید .
لباس‌هایم را برداشتم و داخل کمد گذاشتم.
گوشی‌ام را برداشتم و روی تخت خوابیدم. وارد تلگرام شدم و به پیوی الناز رفتم و بهش پیام دادم.
- سلام عروس خانم هنوز زنده‌ای؟
بعد از چند دقیقه آنلاین شد و پیامم را سین کرد و جواب داد:
- سلام عنتر، من تا قبر تو رو با دست‌های خودم نشورم نمی‌میرم خیالت راحت.
- من بمیرم پس دیگه کی عروسیت می‌رقصه؟
در حال تایپ بود که آفلاین شد، از تلگرام بیرون آمدم که گوشی‌ام زنگ خورد، الناز بود.
الین:
- هان؟ بنال.
الناز:
- کوفت، آرزو به دل من موندِ یک بار مثل آدم جواب بدی.
- نچ‌، آرزوی تو مگه شوهر کردن نبود؟ دیگه داری به آرزوت می‌رسی.
با این حرف من صدای قه‌قه چند نفر را از پشت گوشی شنیدم.
الناز با حرص به آن‌ها گفت:
- زهرمار، اون دهن‌های گشادتون رو ببندین.
الناز، خطاب به من گفت:
- آرزو کن دستم بهت نرسه.
بدون این‌که بگذارد من جوابی بدهم گوشی را قطع کرد‌.


‌- الین، بیدارشو، هوی بیدارشو خرس زمستونی.
با صدای فرزین با حرص چشم‌هایم را باز کردم و گفتم:
- ای درد، ای کوفت.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- اومدم بگم می‌خوایم بریم خونه بابامحمود همه هم دعوتند؛ حالا که تو نمی‌خوای از خواب زمستونیت بیدار بشی به مامان میگم اون بیاد سروقتت.
همان موقع صدای مامان آمد که گفت:
- فرزین، چی‌شد این کوالا بیدار نشد؟
هعی،دیگه من را جزء حیوانات کردند انگار من را از باغ وحش آورده‌اند.
الین:
- تو گمشو برو من آماده میشم میام.
فرزین، با نیش باز از اتاق بیرون رفت، من هم به دستشویی رفتم.‌
لباس‌هایم را عوض‌ کردم و از اتاق بیرون رفتم؛ همگی آماده بودند انگار فقط من آخرین نفر بودم، با دیدن شایان که با بابا صحبت می‌کرد نیشم باز شد و به سمت‌شان رفتم که مامان با دیدن من گفت :
- عجبی! بلاخره از تختت دل کندی.
پوکر به مامان نگاه انداختم، مامان هم چپ‌چپ نگاهم کرد که بابا،شایان و فرزین ریز خنده زدند.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,245
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #40
وقتی به خانه بابا محمود رسیدیم شایان بوقی‌ زد که سرایدار خانه در حیاط را باز کرد و شایان ماشین را داخل حیاط برد و مامان و بابا هم پشت سر ما داخل آمدن؛ چند ماشین دیگر هم آن‌جا بود که برای عموهایم بود،ماشین مهرداد هم آنجا بود.
از ماشین پیاده شدم و به سمت آقا علی، سرایدار خانه بابامحمود رفتم، با دیدن من خوشحال گفت:
- سلام دخترم.
الین:
- سلام عمو علی، دلم‌ برات یک ذره شده بود.
آقا علی، که من عمو علی صدایش می‌زدم، خیلی مهربان بود و چندین سال بود با همسر و پسرش این‌جا زندگی می‌کردند، یک دختر هم داشت که ازدواج کرده بود.
عمو علی با دلخوری گفت:
- از سر زدن‌هات معلومه.
- درگیر دانشگاهم؛ واگرنه من عموعلی جونم رو فراموش‌ نمی‌کنم.
مامان و بابا فرزین و شایان به ما نزدیک شدند و با عمو علی خوش و بش کردند. با صدای خانجون و بابامحمود به پشت سرم برگشتم با دیدن‌شان به سمت‌شان پا تند کردم و خانجون را بغل کردم که بابامحمود گفت:
- این چه وضعشه مثل زالو به زن من چسبیدی.
بقیه هم نزدیک ما آمده بودند و با شنیدن حرف بابامحمود خندیدند؛ یعنی محبت در خانواده ما موج می‌زند دیگر یقین پیدا کردم من را از باغ وحش آوردند.
با دلخوری از خانجون جدا شدم که خانجون گفت:
- محمود، اعذیتش نکن.
با نیش باز برای بابا محمود اَبرو بالا انداختم که چپ‌چپ نگاهم کرد و به سمت شایان رفت و با محبت بغلش کرد، باز بازار احوال پرسی به راه افتاد‌ فرزین زود احوال پرسی کرد و به داخل خانه رفت، به سمت شایان رفتم و بازویش را گرفتم و رو به بقیه گفتم:
- بریم داخل ادامه حرف‌ها رو اون‌جا بزنید.
مامان چشم غره‌‌ای بهم رفت، وا مگه حرف بدی زدم؟
بلاخره همگی به داخل خانه رفتیم، خانه یک ویلای باسازی شده بود با حیاط بزرگ و کلی درخت و گل.
با ورود ما همگی از جایشان بلند شدند و باز هم بازار احوال پرسی به راه افتاد کلافه پوفی کشیدم شایان متوجه کلافگی‌ام شد و گفت:
- این دیگه مرحله آخر احوال پرسی یکم دیگه صبور باش.
سری تکان دادم، با یک‌ دیگر به بقیه سلام می‌کردیم، اوّل با عمو‌ بهروز که عموی کوچکم بود سلام کردیم و بعد با‌ همسرش نازگل‌، عمو بهروز یک دختر نه ساله داشت‌ که خیلی ناز بود.
به سمت عموی دیگرم رفتیم، عمو بهادر با مهربانی جوابمان را داد با همسرش ماه‌بانو هم احوال پرسی کردیم، عموبهادر دوتا دختر دوقلو داشت که نوزده سال‌شان بود. عمه دریا داشت با مامانم احوال پرسی می‌کرد که با دیدن شایان به سمت ما آمد و بدون توجه به من با خوشحالی شایان را بغل کرد و گفت:
- عمه فدات بشه؛ بلاخره اومدی؟
نه پس هنوز تو راه است، سرم را سمت دیگر چرخاندم که مهرداد را کنار فرزین دیدم، مهرداد با اخم به من و شایان نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
390
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
276
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
225

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین