. . .

در دست اقدام رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
picsart_24-01-15_18-23-37-420_df2c_4wm.jpg

نام رمان: عشق غیرمنتظره
نام نویسنده: مینا جرجندی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه:
مهم نیست تو منو پیدا کردی یا من تورو !
مهم نیست اول تو عاشقم شدی یا من عاشقت..
مهم نیس کجا باشی و کجا باشم !
مهم اینه هر جا باشی و باشم بیشتر از همه دوستت دارم و تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم برای همیشه نگه میدارم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #21
الناز و بیتا رفتند تا تشک و بالشت بیاورند من هم به آشپزخانه رفتم که آب بخورم.
لامپ‌ها خاموش بود فقط دوتا از نور مخفی‌های آبی رنگ آشپزخانه،فضای آشپزخانه را روشن کرده بودند.
به سمت یخچال رفتم و بطری آب را برداشتم و از آن جایی که خیالم راحت بود مامان الآن خوابه و متوجه نمی‌شود (مامانم رو این مورد شدیداً حساسِ من هم نمیتونم ترک عادت کنم:/)بطری را سر کشیدم.
_ آخیش چقدر تشنه‌ام بود.
بطری را توی یخچال گذاشتم و برگشتم تا به اتاقم برگردم که با دیدن مامان که انگار مجرم گرفته سکته را رد کردم؛ بعد از عمری آمدم دور از چشم مامانم بطری سر کشیدم همین موقع باید بیدار می شد؟
خدایا خودت به جوانیم رحم کن.
_پدرسگ صد دفعه نگفتم از بطری سر نکش؟ مگه لیوان رو ازت گرفتن؟ مگه ساختن برای دکور؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_کی؟ من؟والا من با لیوان آب خوردم شما ندیدین مشکل من نیست.
جاروی که کنارش به دیوار تکیه داده شده بود را برداشت و گفت:
_ الآن حالیت می کنم...که من ندیدم؟
و یکهو سمتم خیز برداشت که بدون توجه به این که بابا خوابه جیغ کشیدم و گفتم:
_کمک.
از آن‌جایی که میزناهارخوری کنارم بود و رو‌به‌رویم مامان، تنها راه فرارِ سریع رفتن زیر میز بود.
زیر میز ناهار خوری رفتم و از آن طرفش بیرون آمدم حالا مامان جای قبلی من ایستاده بود و داشت تهدید می کرد که اگر دستش بهم برسد چه بلآها سرم میدهد.
همان موقع الناز و بیتا و بابام با چهره‌ی که مشخص بود از خواب بیدار شده، توی آشپز خونه آمدن.
الناز و بیتا هاج‌و واج یه نگاه به من یه نگاه به مامانم می نداختن.
بابا رو به مامان گفت:
_ عزیزم رو اعصابت مسلط باش اون جارو رو بزار کنار الآن باید بریم کلانتری انگار یه از خدا بی خبر زنگ زده پلیس تولد آزیتا رو خراب کرده گفته پارتی گرفتن.
مامان با شنیدین این حرف بی‌خیال من شد.
اوف خطر گذشت.
مامان رفت آماده بشه بابا هم با همان شلوار کردی و پیرهن راه‌راه سیاه و سفید رفت ماشین را روشن کند.
تا خودِ ماشین هر چه فحش بود بار کسی که زنگ زده پلیس کرد حتیٰ چندباری گفت(پدرخر)
خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نگم پدرِ من حالا من هیچ به خودت فحش نده.
الناز و بیتا به اتاق من رفتند تا آن جا بخندند.
والآ اگر یک دقیقه دیگر می ماندن همه چیز را با خنده‌هایشان لو می‌دادن آن‌وقت من بی‌خانمان می‌شدم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #22
دو روز از تولد آزیتا گذشته بود؛ امروز چون کلاس دارم باید به دانشگاه بروم.
داشتم صبحانه می‌خوردم که فرزین با چهره خواب‌آلود آمد.
صندلی روبه‌روی من را عقب کشید و نشست.
فرزین:
_ صبح بخیر به خواهر سحرخیزم.
و دستش را به سمت نان‌ها دراز کرد،استکان چای‌ام را روی میز گذاشتم و روی دستش زدم که (آخی) گفت.
الین:
_ صبح توام بخیر، اول برو دست و صورتت رو بشور بعد بیا کوفت کن چندش خان.
بعد از جایم بلند شدم کوله‌ام را از روی صندلی کنارم برداشتم که فرزین نگاهی به مانتو زرشکی و شلوار مدل باربی مشکیم انداخت و گفت:
_ اول صبح کجا تشریف می‌بری؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ نه انگار هنوز خوابی ویندوزت بالا نیومده،دارم میرم دانشگاه.
چشم‌غره‌ای بهم رفت و چیزی نگفت.

وقتی به دانشگاه رسیدم ماشین را پارک کردم و پیاده شدم که یک نفر محکم به دستم زد که دستم افلیج شد؛ برگشتم ببینم کار کدام خری بود که با نیش باز بیتا روبه‌رو شدم.
با حرص گفتم:
_ ای بمیری بیشعور دستم قطع شد.
بی‌توجه به غر زدن‌های من دستم را گرفت و همین‌طور که من را به سمت داخل دانشگاه می‌برد گفت:
_ خبر جدید دارم.
بعد با ذوق ادامه داد:
_ امروز قراره استاد جدید بیاد.
_ خاک تو ملاجت بخاطر همین دست نازنینم رو افلیج کردی؟
چپ‌چپ نگاهم کرو و گفت:
_ بی‌ذوق.
دهانم راکج کردم و ادایش را در آوردم، من نمی‌دانم استاد جدیدچه ذوقی دارد؟ خب آن هم مثل استادهای دیگر است‌.
همین‌طور که وارد کلاس می‌شدیم گفتم:
_ پس الناز کجاست؟
به سمت دختری که سرش را روی میز گذاشته بود اشاره کرد.
هر دو به سمت الناز رفتیم؛ چون وسط بود دو طرفش نشستیم.
کرم‌های درونم بیدار شده بودند و هی می‌گفتند یکم الناز را اعذیت کنم.
محکم با کف دستم روی میز زدم که دست خودم درد گرفت.
الناز، با وحشت از جایش پرید و با آن مقنعه کج شده‌اش گفت:
_ چیشده؟ زلزله شده؟ وای حالآ کجا پناه بگیرم.
من و بیتا رسماً داشتیم میز و صندلی را از خنده گاز می‌زدیم؛ کسانی که توی کلاس بودند هم داشتند می خندیدند.
الناز ، ساکت شده بود انگار داشت پردازش می کرد.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #23
انگار تازه فهمیده بود چی شده؛ چون با اعصبانیت نگاهی به بقیه که بهش می‌خندیدن انداخت و بدون حرف یا نگاهی به من و بیتا سر جایش نشست و با اخم به روبه‌رویش خیره شد و این یعنی با ما قهر کرده بود‌،من و بیتا با همان نیش باز یک نگاه به هم دیگر و یک نگاه به الناز می‌کردیم و ریزریز می‌خندیدیم.

تقه‌ای به در خورد و بعدش با ورود مهرداد نیشم بسته شد و با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم، این اینجا چه کار می کند؟
بیتا و الناز هم دست کمی از من نداشتن.
بیتا:
_ پشمام.
برگ‌های من هم ریخته بودند.آن خرمگس زشت بی‌توجه به نگاه‌های ما رفت پشت میز استاد‌ نشست که همه ساکت شدن؛ یعنی مهرداد استاد جدید بود؟ آخ جون انگار قرار است این ترم خوش بگذرد.
مهرداد:
_ سلام ابتکار هستم استاد جدیدتون امیدوارم این ترم باهم کنار بیایم و همگی با نمرات عالی این ترم رو پاس کنن،بچه نیستین که قانون بزارم خودتون رعایت کنید.
و بعد یک برگه برداشت و نگاهی بهش انداخت.
یکی از دخترها که پشت سر ما بود طوری که صدایش به مهرداد نرسد به دختر کناریش گفت:
_ این جیگر عجب تیکه‌ایه باید تورش کنم‌‌.
دخترِ کناریش:
_ اره خیلی نازه؛ ولی تو که شاهین رو داری این برای منِ.
_ غلط کردی مال خودمه، اگه این پا بده با شاهین کات می کنم‌‌.
دیگر به حرف‌هایشان توجه نکردم و پوکر به افق خیره شدم.
انگار بیتا هم حرف‌هایشان ‌را شنیده بود؛ چون داشت می‌خندید الناز هم مثل من به افق نگاه می کرد‌.
مهرداد، اسم همه را خواند اصلاً هم به روی مبارکش نیاورد من را می‌شناسد نباید هم از داداش آزیتا توقع داشت.
شروع به درس دادن کرد ماشاللّه یک لحظه هم آن دهانش بسته نمی‌شد.
مچ دستم درد گرفته بود از بس جزوه نوشته بودم‌‌ برای همین بقیه‌اش را بی‌خیال شدم بعداً از بیتا می گرفتم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #24
ماشینم را توی پارکینگ گذاشتم و پیاده شدم؛ همین‌طور که داشتم به سمت خانه می‌رفتم آهنگ می‌خواندم:
من با تو قلبم و نصف میکنم
دورتو پره رز قرمز میکنم
وقتی عطرتو میزنی تو
ضربانو تو قلبم حس میکنم
کسی تورو از یادم نمیبره
بی تو خوابم نمیبره
چشات همه چیه منه...

وارد خانه شدم.کفش‌هایم را در آوردم و توی جاکفشی گذاشتم.
هنوز داشتم همان آهنگ را با خودم زمزمه می کردم که با دیدن خانجون و بابامحمود نیشم تا بناگوش باز شد؛ همین‌طور که به سمت‌شان می‌رفتم گفتم:
_ سلام به عشقای خودم.
هر دو پوکر نگاهم کردن.
بابامحمود:
_ علیک
خانجون:
_ علیک سلام.
بین‌شان نشستم و دست‌هایم را دور گردن‌شان انداختم و لپ هردویشان را ب×و×س کردم می‌دانستم بخاطر این‌که به دیدن‌شان نرفتم ناراحت هستند.
مامان با سینی چایی از آشپزخانه آمد و سینی را جلوی بابامحمود گرفت و خطاب به من گفت:
_ برو دوش بگیر جورابات هم در بیار بشور بو گربه مرده میدند باباجون و مامان‌جون رو خفه کردی.
پوکر به مامان نگاه کردم؛ ولی او بدون توجه به من سینی را جلوی خانجون گرفت، خانجون با لبخند چای‌اش را برداشت،و مامان سینی را روی میز گذاشت و روی مبلِ روبه‌رو نشست.
بابامحمود هم حرف مامانم را تایید کرد و گفت:
_ عروسم راست میگه اگه من و عشقم چیزی‌مون بشه از چشم تو می بینم حالا هم جمع کن خودت رو برو تا اکسیژن تمیز بهمون برسه.
بفرما این هم از خانواده من؛ حتماً من را از پرورشگاه آوردن اصلاً بروم توی افق محو بشم.

باصدای خنده‌ی فرزین به پشت سرم برگشتم و چشم‌غره‌ای بهش رفتم و از جایم بلند شدم و با حرص به سمت اتاقم رفتم؛ موقعی که از کنار فرزین رد می شدم تنه‌ای بهش زدم؛ ولی او سرخوش به سمت بابامحمود و خانجون رفت.
لباس‌های راحتی‌ام را از توی کمد شیری رنگم برداشتم و به حمام رفتم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #25
از حمام بیرون آمدم. موهایم را خشک کردم و شانه‌یشان کردم.
خواستم از اتاق بیرون بروم که گوشیم زنگ خورد، بیتا بود.
_ مگه همین یک ساعت پیش باهم نبودیم به این زودی دلت برام تنگ شد.
_ گم شو عنتر می‌خواستم بگم الناز جواب گوشیم رو نمیده تو دانشگاه هم اصلاً صحبت نکرد همیشه از این شوخی‌ها باهم می‌کنیم هیچ وقت بیشتر از یک ساعت هم قهر نمی کرد.
توی فکر رفتم راست می گفت،انگار الناز قبل نبود، امروز همش توی خودش بود.
الین:
_ نگران نباش جواب نداد میام دنبالت می ریم خونه شون.
بیتا:
_ باشه عجقم،کاری نداری گلم باید برم مامانم داره صدام میزنه نفسم.
_ صد دفعه گفتم اینطوری صحبت نکن چندش اگه دس...
پوکر نگاهی به صفحه گوشی انداختم عنتر گوشی را قطع کرد نزاشت حرفم را کامل بزنم.

‌توی نشیمن رفتم هیچ کس نبود با سروصدای که از آشپزخانه می‌آمد به سمت آشپزخونه رفتم همه داشتن نهار می خوردند من هم انگار اینجا هویجم که صدایم نزدند.
فرزین، چنان می‌لومبوند انگار چندسال خشک سالی بوده، بابامحمود هم با عشق برای خانجون سالاد می‌ریخت خدایا یکی از این عشقا که وقتی فسیل هم شدم عاشقم باشه نصیبم کن، آمین. مامان با هر لقمه ای که می خورد یک چشم غره‌ای هم به فرزین می رفت،بابا هم احتمالآ بیمارستان بود.
صندلی کنار خانجون را عقب کشیدم و نشستم،برای خودم توی بشقاب غذا ریختم؛ بعد از غذا مامان، بابامحمود وخانجون توی نشیمن رفتند و جمع کردن ظرف‌ها را به عهده من و فرزین‌ دادند.
همین‌طور که داشتیم ظرف‌ها را جمع می‌کردیم فرزین گفت:
_ شب ساعت‌های هشت با بچه ها می ریم بیرون به الناز و بیتا هم خبر بده بیان.
_کیا میان؟
_ ایلیا و مهرداد.
سری تکان دادم و هیچی نگفتم فکرم درگیر الناز بود یعنی چه اتفاقی افتاده؟
‌توی اتاقم رفتم و به بیتا و الناز پیام دادم که ساعت هشت آماده بشن قراره با فرزین، ایلیا و مهرداد بیرون برویم و به دنبال‌شان می‌روم.
بیتا جواب داد گفت:
_ اوکی عشقم.
ولی الناز جوابی نداد؛ چند بار بهش زنگ زدم بازم جواب نداد.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #26
به خانه بیتا رسیدم و ایستادم،تک زنگی بهش زدم؛ بعد از پنج دقیقه در حیاط شان باز شد و بیرون‌ آمد.
همین‌طور که به سمت ماشین می‌آمد نگاهی به تیپش انداختم،مانتو قرمز که آستین‌هایش مدل فانوسی و قدش تا زانو بود،شلوار اسلش مشکی،کفش مشکی جلوباز پاشنه پهن،شالش هم سبز پررنگ ساده بود،با این‌که تیپش باحال بود؛ ولی رسماً شبیه هندوانه شده بود.
در جلو را باز کرد و نشست.
الین:
_ سلام خاله هندونه اشتباه سوار شدی(اشاره‌ای به پیکان جلویم کردم)باید بری سوار اون پیکان بشی بری ترباری.
نیشگونی از دستم گرفت که دردم آمد.
الین:
_ وحشی حالآ شدی هندونه خار دار.
بیتا با چشم های گرد شده گفت:
_ دهنِ تو می بندی یا ببندمش.
همین‌طور که ماشین را روشن می‌کردم با نیش باز گفتم:
_ شما جون به خواه هندونه جونم.
ماشین را به حرکت در آوردم و به سمت خانه الناز روندم.
بیتا حرصی جیغی کشید که با خنده گفتم:
_ باشه، باشه دیگه هیچی نمی گم.
بیتا صدای ضبط را بلند کرد و به داشبورد خیره شد احتمالآ نگران الناز بود.
بلاخره سکوت را شکست و گفت:
_ الین بنظرت الناز میاد؟
_ غلط کرده نیاد مگه دست خودشِ.

‌‌
‌دستم راگذاشته بودم روی زنگ و برنمی‌داشتم.
بیتا:
_ زنگ رو سوزوندی عنتر.
بدون توجه به حرفش کار خودم را ادامه دادم؛ بلاخره در حیاط باز شد و چهره اخم‌آلود خاله الهه نمایان شد.
خاله الهه:
_ زنگ به لطف تو سوخته دیگه الکی دستت رو اونجا نزار.
با نیش باز خواستم حرفی بزنم که بیتا زودتر گفت:
_ سلام خاله خبی؟الناز همین جاست؟
_ سلام عزیزم، قربونت، آره تو اتاقشِ سرش درد می کنه خوابیده.
بیتا:
_ باشه، پس من می‌رم پیشش.
بعد این حرف داخل رفت.
رفتم جلو و خاله الهه را بغل کردم و گفتم:
_ سلام به خاله‌ی خوشگلم چطوری؟
من را از خودش جدا کرد و در حیاط را بست و گفت:
_ به لطف تو خوبم دفعه آخر ی که اومدی زنگ رو سوزوندی دیگه از ترس تو زنگ رو درست نکردم.
همین‌طور که به سمت خانه میرفتیم خندیدم و گفتم:
_ حرص نخور خاله جونم مال دنیا ارزش نداره.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
_ گمشو برو پیش بچه‌ها جلو چشمم نباش.
_ بخاطر همین روحیه جنگیته که آقا آرمان عاشقته.
خواست بزنتم که با خنده فرار کردم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #27
در اتاق را باز کردم و داخل رفتم؛فضای اتاق تاریک بود فقط آباژور روشن بود.
الناز و بیتا روی تخت نشسته بودند و با ورود من سکوت کرده بودند و به من خیره شده بودند.
لآمپ اتاق را روشن کردم و به سمت‌شان رفتم.
الین:
_ چرا مثل جن‌زده‌ها شدین جن دیدین مگه؟
الناز با بی‌حالی گفت:
_ الین لآمپ رو خاموش کن‌.
بدون این که جوابش را بدهم کنارش نشستم و نگاهی به بیتا که چشم‌هایش ناراحت بود و دست‌های الناز را گرفته بود کردم.
الناز، هنوز لباس‌های دانشگاه را که چروک شده بودند را پوشیده بود و چشم‌هایش خمار ، سرخ و پف کرده بود،موهایش هم توی هم گره خورده بود.
بیتا سکوت را شکست:
_ الناز چی شده چرا این قدر بهم ریخته شدی.
یواش زدم پشت کمر الناز و گفتم:
_ مواد بهش نرسیده‌.
بیتا چشم غره‌ای بهم رفت؛ والآ شبیه معتادها شده بود.
از جایم بلند شدم و دست الناز را گرفتم و گفتم:
_گمشو برو حموم جن ببینتت می ترسه چه برسه به آدم.
با زور و دعوا به حمام فرستادمش، بیتا هم از توی کمدش لباس برداشت.
گوشیم زنگ خورد فرزین بود:
_ بنال.
جوابی نداد که گوشی را قطع کردم این هم از برادر ما یه تختش کم بود
جلو آینه قدی که توی اتاق الناز بود رفتم و نگاهی به تیپم کردم.
مانتو اسپرت مشکی کوتاه،شلوار سفیدراسته ساده ،کفش اسپرت سفید،شال هم مشکی ساده بود.
موهای جلویم را کج ریخته بودم و آرایشم خط چشم و رژ لب قرمز بود.
بلاخره الناز بیرون آمد و لباس‌های که بیتا برایش گذاشته بود را پوشید.
موهاش را با سشوار خشک کردم و با کش بستم بیتا هم آرایشش کرد.
کفش‌های کتانی ساق کوتاهِ سیاه سفیدش را پوشید و از اتاق بیرون رفتیم.
صدایم را روی سرم انداختم و گفتم:
_ خاله ما رفتیم.

سوار ماشین شدیم و به سمت شهربازی حرکت کردم
بیتا، ضبط را روشن کرد و همراه آهنگ سرش را جلو عقب تکان می‌داد.
الین:
_ الناز بنال امروز چته.
همین‌طور که به بیرون نگاه می کرد گفت:
_ آراد و دیدم.
با بیتا هم زمان با تعجب گفتیم:
_ جدی؟
_ اره، همراه یه دختر بود.
بیتا:
_ اون که می‌گفت می‌خواد برای ادامه تحصیل بره فرانسه، ایران چی‌کار می کنه؟
الناز پوزخندی زد و گفت:
_ همش نقشش بود(بغض کرد) منِ ساده باورش کردم وقتی گفت مدرکش رو بگیره برمی گرده میاد خواستگاریم،تمام این یک سال ارتباطش رو از همه طریق باهام قطع کرد با خودم گفتم حتماً می‌خواد فقط روی درس‌هاش تمرکز کنه، نگو همش دورغ بود دنبال هرزگی رفته بوده.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #28
زد زیر گریه و ادامه داد:
_ تمام این مدت همش توی خودم ریختم؛ دلتنگش می شدم دَم نمی زدم؛ بعد اون می رفته پی عشق و حالش.
‌‌
شکه به روبه‌رویم خیره شدم فکرش را نمی‌کردم همچین آدمی باشد آن‌قدر الناز را دوست داشت که بهش نمی‌خورد نقش بازی کند.
بیتا، بخاطر ناراحتی الناز بغض کرد و با اعصبانیت گفت:
_ پسره ل×ا×ش×ی اگه ببینمش تیکه‌تیکه‌اش می‌کنم بعد میسوزونمش.
برای عوض کردن جو یک آهنگ شاد گذاشتم و گفتم:
_ جمع کنید خودتون رو آب دماغا‌تون به راهه چندشا حالم بهم خورد.
الناز، اشک‌هایش را پاک کرد و به روبه‌رویش خیره شد.
بیتا، چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
_ تو آراد رو ببینی چیکار میکنی؟
از توی آینه نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ هر‌وقت دیدمش اونوقت خودت می‌فهمی.

بلاخره به شهربازی رسیدیم،نظر‌ فرزین بود که اینجا بیایم.
به فرزین زنگ زدم و محلت ندادم او چیزی بگوید.
_ بنال بگو کجاین؟
هیچ حرفی از فرزین نشنیدم گوشیم را از گوشم فاصله دادم و به صفحه‌اش نگاه کردم.



به سمت وسایل بازی رفتیم ایلیا و مهرداد را که روی یکی از نیمکت‌ها نشسته بودند دیدم، ایلیا با نیش باز داشت از چرخ و فلک فیلم می‌گرفت یکم که دقت کردم فرزین را توی چرخ و فلک دیدم چشم هایش را بسته بود و دهانش را تا آخرین حد باز کرده بود.
با اعصبانیت به سمت‌شان رفتم الناز و بیتا از ترس چیزی نمی گفتند و پشت سرم می‌آمدند.
همین که به آن دونفر رسیدم با اعصبانیت رو به مهرداد گفتم:
_ مرض داری بیشعور،چرا تماسام رو قطع می کردی؟
نگاهی به صورت اعصبانیم کرد و گفت:
_ اگه باادب تر حرف می زدی قطع نمی کردم.
من یک ادبی به این نشان بدهم که یادش نرود.
فرزین، گوشیش‌را داده بود دست این الاغ این هم جای حرف زدن تماس را قطع می‌کرد؛ وقتی توی ماشین دیدم تماس را قطع کرده باز زنگ زدم و کلی فحش دادم او باز‌ قطع کرد از لج باز‌ زنگ زدم این بار‌ صحبت کرد فهمیدم مهرداد بیشعور بوده فقط گفت که کجا هستند و محلتی به من نداد چیزی بگویم باز قطع کرد آن‌قدر اعصابم خراب‌شد که جیغی‌کشیدم و هر چه فحش بلد بودم بارش کردم، الناز‌ و بیتا که از ترس به در ماشین چسبیده بودند.

بهش نزدیک‌تر‌ شدم و گفتم:
_ باادب‌تر؟باشه عزیزم یه باادبی نشونت بدم کِیف کنی.
تا بخواهد متوجه منظورم بشود موهایش را گرفتم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #29
مهرداد، با اعصبانیت دستانش را گذاشت روی دست هایم تا مانع کشیدن موهایش بشم؛ ولی من با تمام زورم موهاش رو گرفته بودم اون سه تا هم شکه نگاه ما می کردن.
مهرداد:
_ دختری زبون نفهم موهام رو ول کن.
با جیغ جیغ گفتم:
_ چی گفتی؟من زبون نفهمم؟
و سرش را چند بار تکان دادم که مهرداد با اعصبانیت به اون سه تا گفت:
_ چرا خشکتون زده بیاین این کولی رو از من جدا کنین موهام رو کند.
با این حرف مهرداد هر سه تایشان به خودشان آمدند و به سمت من آمدند و من را از مهرداد جدا کردند.
مهرداد، سرش را بین دست‌هایش گرفت انگار سرش خیلی درد گرفته بود نوش‌جانش دیگر او باشد من را حرص نده.
بلاخره فرزین با نیش باز سمت ما آمد و گفت:
_ بچه ها جاتون خالی اون بالا خیلی کِیف داد چطوره این بار همگی باهم بریم؟
هیچکس جوابش را نداد.
_ وا چتونه شماها چرا حرف نمی زنین.
چشمش به مهرداد که هنوز سرش را بین دست هایش گرفته بود خورد به سمتش رفت و دستش را روی شانه اش گذاشت که یکهو مهرداد از جایش بلند شد که فرزین گرخید.
فرزین:
_ خدا بگم چیکارت کنه مرد،بچه ام سقط شد مگه تو مسلمون نیستی این چه کاریه زهره ترک شدم.
ایلیا ریز ریز می‌خندید‌ الناز و بیتا هم سرهایشان پایین بود و از تکان خوردن شانه هایشان مشخص بود داشتن می‌خندیدن.
مهرداد، با اعصبانیت چشم هایش را بست و بعد چند ثانیه باز کر د و نگاه اعصبی و اخمویش را به سمت من گرفت من هم کم نیاوردم نگاهش می کردم.
یکهو جنی شد با دو قدم بلند خودش را به من رساند و گفت:
_ با بد کسی در افتادی کوچولو اگه دختر نبودی بلایی سرت می دادم یادت نره، اگه الآن معذرت خواهی کنی میبخشمت.
بعد حرفش پوزخندی زد و منتظر نگاهم کرد.
با خشم گفتم:
_ شتر در خواب ببیند پنبه دانه.
یک قدم از من فاصله گرفت و دوباره پوزخندی زد.
ان شاللّه دهنش فلج بشه نتونه پوزخند بزنه، ان شالله هیچ کس زنش نشه تا عمه بندازتش تو دبه ترشی.
فرزین با کنجکاوی پرسید:
_ من نبودم این آبجی ما باز چه آتیشی سوزونده‌‌.
پوکر نگاهش کردم.
ایلیا با خنده جوابش داد و گفت:
_ بیا فیلمش توی گوشی من هست.
چپ‌چپ نگاهش کردم که سرش را سمت دیگری گرفت این کی فیلم گرفت من متوجه نشدم.
مهرداد، کنار فرزین و ایلیا‌ رفت و گفت:
_ چطوره تونل وحشت بریم؟
تو حرف نزنی نمیگن لالی ایش.
فرزین، و ایلیا مثل همیشه با نیش باز تایید کردن.
ما دخترها هم مخالفتی نکردیم تا مورد تمسخرشون قرار نگیریم.
مهرداد، ایلیا و فرزین به سمت تونل وحشت حرکت کردن ما سه نفر هم پشت سرشان به راه افتادیم.
الناز طوری که من و بیتا بشنویم گفت:
_ یه وقت مهرداد یه جا خفتت نکنه بکشتت.
چپ چپ نگاهش کردم گفتم:
_ غلط کرده بعدشم مگه من چیکار کردم که بخواد بکشتم؟
بیتا:
_کم مونده بود پوست سرش رو بکنی ندیدی چهره ش رو خیلی خودش رو کنترل کرده بود نکشتت.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,246
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,355
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #30
همین‌طور که به حرف‌های آن دو نفر گوش می‌دادم شکلک خنده‌داری برای مهرداد، در‌ آوردم که از شانس خیلی خوبم همان موقع سرش را به سمت ما برگرداند و من را دید و یک لحظه‌ تعجب کرد؛ بعد سری به نشانه تأسف تکان داد و دوباره به جلویش نگاه کرد.
ایش برای عمه‌ات متأسف باش، بیتا ریز ریز خندید؛ ولی الناز توی فکر بود.


کنار الناز نشسته بودم و از ترس چشم‌هایم را بسته بودم الناز و بیتا هم مثل من چشم‌هایشان را بسته بودن، تا ایلیا و فرزین جیغ و داد می‌زدن من و دخترها هم جیغ می‌زدیم،
ایلیا، همین‌طور که عر می‌زد همش می‌گفت:
_ من مامانم رو می‌خوام.
یکی دستش را گذاشت روی دستم که از ترس جیغ بلندی کشیدم که صدای جیغ دخترها و فرزین و ایلیا هم بلند شد کم مانده بود شلوارم را خیس کنم.
با جیغ و گریه گفتم:
_ خدایا من اگه از ترس سکته کردم همش تقصیر مهردادِ با این پیشنهاد خرکیش، ان‌شاللّه ده تا تریلی از روت رد شه مهرداد چیزی از جسدت نمونه بی‌شعور، خَبیس، شیطان، شغال، مارمولک...
بلاخره از تونل‌وحشت بیرون آمدیم؛ ولی حال‌مان زار بود چهره همه‌یمان زرد شده بود جز مهرداد که بی‌خیال دست‌هایش را توی جیب‌هایش کرده بود و نگاه‌مان می‌کرد،
بیتا؛ یکهو جلوی دهانش را گرفت و با دو به سمت دستشویی رفت الناز، هم پشت سرش رفت، ما هم به جز آن هویج (مهرداد) رفتیم روی نیمکت نشستیم از بس جیغ زده بودم حال حرف زدن نداشتم.
مهرداد، به سمت‌مان آمد و گفت:
_ میرم براتون شکلات و آب‌ بخرم.
و بدون این‌که منتظر باشذ ما چیزی بگیم رفت.
عجبی بلاخره یک جا شعورش رسید.
ایلیا:
_ فرزین چطوره یه دور دیگه بریم؟
فرزین پشت گردنش زد و گفت:
_ از ترس کم مونده بود خودت رو خیس کنی باز می‌خوای بری؟
ایلیا چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
_ تو که وضعت از من بدتر بود من رو بغل کرده بودی تو گوشم عر می‌زدی‌.
همین‌طور که آن دو نفر بحث می‌کردن الناز و بیتا با صورت های سرخ شده آمدند.
با تعجب گفتم:
_ چی‌شده؟
با حرف من ایلیا و فرزین دست از کل‌کل برداشتند و سوالی به آن دونفر نگاه کردن.
الناز، با خجالت گفت:
_ این‌قدر حال‌مون بد بود اشتباهی رفته بودیم دستشویی مردونه، خیط شدیم آبرومون رفت.
تا این را گفت من و پسرها ترکیدیم از خنده، همان موقع مهرداد، آمد و سوالی نگاه‌مان کرد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
391
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
276
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
225

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین