الناز و بیتا رفتند تا تشک و بالشت بیاورند من هم به آشپزخانه رفتم که آب بخورم.
لامپها خاموش بود فقط دوتا از نور مخفیهای آبی رنگ آشپزخانه،فضای آشپزخانه را روشن کرده بودند.
به سمت یخچال رفتم و بطری آب را برداشتم و از آن جایی که خیالم راحت بود مامان الآن خوابه و متوجه نمیشود (مامانم رو این مورد شدیداً حساسِ من هم نمیتونم ترک عادت کنم:/)بطری را سر کشیدم.
_ آخیش چقدر تشنهام بود.
بطری را توی یخچال گذاشتم و برگشتم تا به اتاقم برگردم که با دیدن مامان که انگار مجرم گرفته سکته را رد کردم؛ بعد از عمری آمدم دور از چشم مامانم بطری سر کشیدم همین موقع باید بیدار می شد؟
خدایا خودت به جوانیم رحم کن.
_پدرسگ صد دفعه نگفتم از بطری سر نکش؟ مگه لیوان رو ازت گرفتن؟ مگه ساختن برای دکور؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_کی؟ من؟والا من با لیوان آب خوردم شما ندیدین مشکل من نیست.
جاروی که کنارش به دیوار تکیه داده شده بود را برداشت و گفت:
_ الآن حالیت می کنم...که من ندیدم؟
و یکهو سمتم خیز برداشت که بدون توجه به این که بابا خوابه جیغ کشیدم و گفتم:
_کمک.
از آنجایی که میزناهارخوری کنارم بود و روبهرویم مامان، تنها راه فرارِ سریع رفتن زیر میز بود.
زیر میز ناهار خوری رفتم و از آن طرفش بیرون آمدم حالا مامان جای قبلی من ایستاده بود و داشت تهدید می کرد که اگر دستش بهم برسد چه بلآها سرم میدهد.
همان موقع الناز و بیتا و بابام با چهرهی که مشخص بود از خواب بیدار شده، توی آشپز خونه آمدن.
الناز و بیتا هاجو واج یه نگاه به من یه نگاه به مامانم می نداختن.
بابا رو به مامان گفت:
_ عزیزم رو اعصابت مسلط باش اون جارو رو بزار کنار الآن باید بریم کلانتری انگار یه از خدا بی خبر زنگ زده پلیس تولد آزیتا رو خراب کرده گفته پارتی گرفتن.
مامان با شنیدین این حرف بیخیال من شد.
اوف خطر گذشت.
مامان رفت آماده بشه بابا هم با همان شلوار کردی و پیرهن راهراه سیاه و سفید رفت ماشین را روشن کند.
تا خودِ ماشین هر چه فحش بود بار کسی که زنگ زده پلیس کرد حتیٰ چندباری گفت(پدرخر)
خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نگم پدرِ من حالا من هیچ به خودت فحش نده.
الناز و بیتا به اتاق من رفتند تا آن جا بخندند.
والآ اگر یک دقیقه دیگر می ماندن همه چیز را با خندههایشان لو میدادن آنوقت من بیخانمان میشدم.