. . .

متروکه رمان الهه ومپایرس|mojgan_a

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام رمان: الهه ومپایرس
نویسنده: mojgan_a
ژانر: تخیلی، ترسناک
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @Nili _ N
خلاصه: هیچ‌وقت باور نمی‌کنم، من، من که همه چیز هارو تو منطق خودم جا میدادم، باور داشتم هیچ چیز غیر ممکن وجود ندارد، خودم شدم جزوی از آن، سرش را نزدیک گوشم اورد نفس های گرمش را به خوبی حس می‌کردم تو گوشم زمزمه وار صحبت کرد: توهم جزوی از ما هستی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #51
#part49


همونطوری که نگاهم می‌کرد ازم دور و توی دل تاریکی ناپدید شد، از نگاه و لحن آخرش ترس به جونم افتاده بود و حسم گواهی بد می‌داد که قرار نیست چیز جالبی پیش بیاد!
دوباره همون ظرف غذا و لیوان آب، منزجر بهش خیره شدم و اشاره کردم آب رو بده بخورم و اون کوفتی رو نمی‌خوام.
از اولین دیدارمون که ترسیده بود هرچی می‌گفتم گوش می‌داد و حتی مجبورم نمی‌کرد اون گوشت رو بخورم، از این نظر راضی بودم که اون تیکه گوشت خام پرخون رو نمی‌خورم.
لیوان آب رو سر کشیدم و لیوان رو از لبم فاصله داد، تو این چند وقت که بی غذا بودم حالم رو بد کرده بود و این دلشوره لعنتی هم بهش دامن می‌زد.
منتظر هر اتفاق یا خبر بدی بودم، می‌دونستم حسم اشتباه نیست و قراره بدترین چیزی که فکرش رو می‌کنم بیافته.
زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم پیداش شد و لبخند زنان توی اتاق رژه رفت.
- خب عزیزم قراره باهم کلی چیزای خوب خوب ببینیم!
تن صداش رو بالا برد و گفت:
- بیارشون!!!
کی رو می‌خواست بیاره؟ امیدوار بودم فکری که می‌کنم درست نباشه ولی با دیدن ژولیت و هنک کل افکارم دود شد و هوا رفت.
- سلام دوستای خوبم، قراره یک بازی داشته باشیم.
جفتشون دستاشون از پشت بسته بود و کسی نگهشون داشته بود و نمی‌تونستن تکون بخورن، با دیدن من و جان توی اون وضعیت خشک شده بودن و منم از دیدن اونا!
جاناتان به یکی از افرادش اشاره کرد که به طرفش بیاد، جاش رو با اون عوض کرد و به سمت ژولیت رفت، فردا پشت سرم دستاش رو روی شونه‌هام گذاشته بود و باعث می‌شد هرلحظه گردنش رو خورد کنم!
صدای جان باعث شد از فکر خورد کردن گردن اون بیرون بیام و گوشام رو برای حرفایی که برام بدترین چیز ممکن بود گوش بدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #52
#part50

- خب کارترین الان هرچی بشه به خاطر توعه اشتباه کردی که به حرفم گوش ندادی!
سمت ژولیت رفت و تیکه‌ای از موهاش که روی صورتش افتاده بود رو دور انگشتش تاب داد.
- اینجا چی داریم؟ ژولیت! یادش بخیر چقدر وقت گذروندیم باهم نه!
برگشت و نگاهی بهم انداخت و دهنش رو باز کرد که نیش هاش نمایان شدن.
از فکر کاری هم که می‌خواست بکنه تنم به ارزش در می‌اومد.
لبخندی بهم زد که فهمیدم فکرم درست بوده و ناگهان برگشت و دندوناش رو توی گردن ژولیت فرو برد.
صدای داد هنک و جیغ‌های پشت سر من فضای رو پر کرده بودو اون... اون ذره ذره خون ژولیت رو می‌خورد!
اشکام باهم مسابقه گذاشته بودن و یکی پس از دیگری فرو می‌ریختن، اون نمی‌تونست اینکار رو بکنه.
با داد بالاخره به حرف اومدم.
- نه!!! نه!!! چطور تونستی، تو دیگه چی هستی که با دوست چندین سالت اینکار رو کردی.
نه آخر رو با داد زدم که پاره شدن گلوم رو به خوبی حس می‌کردم، ولی اون بی توجه به فریادم با دستمالی خون دور لبش رو پاک کرد.
با چشمایی که کمی تار می‌دیدن به جسم بی‌جون و سفید ژولیت نگاه می‌کردم، انقدر سفید بود که معلوم بود حتی یک قطره خون رو هم نگه نداشته.
- خودت انتخابش کردی اگه کاری که می‌خواستم رو انجام می‌دادی الان زنده بود.
به طرف هنک قدمی برداشت که هنک ترسیده شروع به داد و فریاد کرد.
نمی‌تونستم بذارم اون رو هم به خاطر من بکشه ، با گریه و لرزشی بیش از حدی که توی صدام بود گفتم:
- باشه...باشه انجامش میدم فقط تمومش کن لعنتی!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #53
#part51


خنده‌ای سر داد و از هنک فاصله گرفت،با این کارش نفسم رو رها کردم.
- خوبه! بالاخره قبول کردی ولی خب یکی از دست رفت.
چند کلمه آخرش رو با غم تظاهری گفت و مجبور شدم دوباره و دوباره به خودم لعنت بفرستم و به جسم بی جون ژولیت نگاه کنم.
با هربار نگاه به صورت مظلومش کل خاطرات قبل برام زنده می‌شد.

( - کاترین کاترین اون پسررو ببین!
با اکراه سرم رو از دفتر و پرونده ها بیرون کشیدم و جایی که اشاره می‌کرد نگاه کردم.
یک پسر مو جوگندمی و چشم رنگی، برای هرکسی جذاب می‌اومد مخصوصا ژولیت که تو نخ دید زدن همه بود ولی منی که سرم همیشه تو کار بود نه.
پوکر گفتم:
- خب؟
لباش رو آویزون کرد و گفت:
- عه کاترین! ببین چقدر جذابه.
دستی به صورتم کشیدم و به چشمای مثل شبش زل زدم و گفتم:
- خب جذاب باشه مبارک صاحابش چیکارش کنم؟
- چقدر تو بی بخاری آخه همیشه که اینطوری نمیمونی بالاخره از یکی خوشت میاد.
- شاید! فکر نکنم.
و لبخند دندون نمایی تحویلش دادم که به شونم زد و بعدش دستش رو دور شونم حلقه کرد.
- رفیق خودمی کی بشه ببینم توهم قلبت رو تقدیم کردی به یکی! )
قطره‌های اشکم می‌ریختن و من اصلا توان نداشتم جلوشون رو بگیرم، تازه می‌خواستم بهش بگم، بگم که دلم پیش یکی گیره که حتی فکرشم نمی‌کردم اون حالت تنفر تبدیل به یک احساس بشه!
با چشمایی که تار می‌دیدن به جان زل زدم که به چند نفر می‌گفت جسم ژولیت رو از اینجا ببرن و هنک رو هم دوباره به سلولش برگردونن.
درسته گاهی میشه نفرت رو به دوست داشتن!
و دوست داشتن به نفرت تبدیل بشه.
اون همه عشق برادرانه‌ای که نسبت به جاناتان داشتم فروکش کرده و جاش رو پر از نفرت و کینه داده بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #54
#part52


همه رو بیرون فرستاد و به یکی گفت صندلی براش بیارن، به سرعت نور صندلی توی اتاق بود و جاناتان روش نشست.
- چند روز دیگه مراسم شروع میشه و تو باید خودت رو آماده کنی!
با خشم خیره نگاهش می‌کردم که با انگشت اشارش تهدید وار ادامه داد:
-ولی! ولی حواست خوب جمع باشه هر خطایی هر چیزی ازت ببینم مطمئن باش دیگه صبر نمی‌کنم تا تو راضی بشی یا نه در جا کشته میشن همشون!
منظورش رو از همشون متوجه نمی‌شدم.
- و توهم مثل پدر بی عرضه‌ات یک راست میری سینه قبرستون!
از کوره در رفتم و تکونی خوردم که دو دستش رو جلوم گرفت.
- آروم باش گفتم هر خطایی عصبی شدنت در برابر ما هم یکی از اخطار هاییه که بهت میدم.
از جاش بلند شد و به سمت بیرون رفت که من هیچوقت تا الان نفهمیدم کجام و این تاریکی به کجا راه داره.
روی پاشنه پا چرخید به سمتم و انگشتش رو توی هوا تاب داد.
- عا راستی این دفعه تنها هنک رو از دست نمیدی، اون دوتا خون‌آشام پس‌فطرت هم باهاشونن چی بود اسمش؟
حرفی نزدم که خودش جواب خودش رو داد.
- آها! نیک و جان جلوی چشمات نابود میشن پس خیلی مواظب باش خانوم کوچولو.
با رفتنش بی‌جون روی صندلی وا رفتم سرم زیر بود و بدون توقف اشک می‌ریختم برای سرنوشتی که برام رقم خورده بود و من هیچ‌کاری جز حرف شنوی از این بی وجود نداشتم، باید باهاش راه می‌اومدم ولی اعتماد نداشتم که بلایی سر اون‌ها نیاره!
کلافه از این سوالای بی پاسخ به عقب تکیه دادم که یکی از اون ها اومد، بی حرف به سمتم قدم برداشت و با ناخون‌های بلندش طناب دورم رو باز کرد که از بی حسی بدنم روی زمین افتادم.
اونم بدون کمک یا توجه بهم راه رفته رو برگشت.
به زور خودم رو به کنج دیوار رسوندم و تکیه دادم، چشمام رو روی هم گذاشتم که سعی کردم ذهنم رو باز کنم تا شاید راهی بتونم پیدا کنم.
چند دقیقه توی همون حالت بودم که با فکری که به ذهنم رسید از جا پریدم که موجب درد بدی توی نقطه نقطه از بدنم شد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #55
#part53


(نیک)

سردرد امونم رو بریده بود، خوب از طریق قدرتم می‌تونستن آزارم بدن که هیچ‌کاری نتونم انجام بدم، امروز یک حس خیلی بدی هم آزارم می‌داد یک گواهی بد و من منتظر بودم خبرای بد بشنوم.
بیشترین نگرانیم کاترین بود که توی این چند روز توی این سلول بدون خبر بودم، فقط امیدوار بودم که بلایی سرش نیومده و بدتر از همه اون جاناتان لعنتی بود که به همه رکب زد.
بگو چرا نمی‌تونستم ذهنش رو بخونم، چرا تا الان بهش توجه نکرده بودم؟
هیچوقت نمیشه فکر یک خون‌آشام برتر رو خوند!
البته کاترین خوی انسانیت داشت و به سختی اون کار رو می‌کردم و بعضی اوقات نتیجه می‌داد، از حرص لگدی به تخت فلزی مسخره کنج اتاق زدم که صداش توی اون سلول کوچیک اکو شد.
بدترین اتفاقی که الان می‌تونست بیافته این بود کاترین جزو خون‌خوار ها بشه، فقط کافیه یک ذره خون بخوره و بعدش انتخاب کنه که جزو کدوم دسته‌اس!
اگه... اگه خون‌خوار می‌شد، همه چیز بهم می‌ریخت، یا بهتر بگم هیچی باقی نمی‌موند، با هر فکر کلافه‌تر از قبل می‌شدم و این بی‌خبری بدتر بهش دامن می‌زد.
حتی از جان هم خبر نداشتم، آخرین بار زخمی روی مبل بود و الان معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن، تنها فرد زندگیم که مثل یک پدر بالا سرم بود.
با فکر به جان خشمگین بلند شدم و به در فلزی کوبیدم، اصلا مهم نبود درد داره مشت‌های پی در پی که به در می‌کوبیدم.
یک‌دفعه در باز شد و بی تعادل چند قدم عقب رفت، اون قرص لعنتی که بهم داده بود باعث می‌شد خیلی ضعیف بشم و فقط کمی خون لازم بود تا همشون رو بدرم!
مطمئن بودم الان از عصبانیت چشمام تغییر رنگ دادن و به قرمزی رفتن ولی نیرویی نبود که به رخ طرفم بکشم.
دو نفر داخل اومدن و کنار ایستادن تا اگه کاری کردم بگیرنم و بعد از ثانیه‌ای فردی داخل شد.
با دیدن چهره‌اش خواستم به سمتش هجوم ببرم که دستام اسیر اون دو نفر شد.
جاناتان لعنتی! با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- هی نیک! بالاخره شکست خوردی.
متعجب دست از تلاش بی‌خود برداشتم که ادامه داد.
- دوست دارم تو جشن امشب حضور داشته باشی، می‌دونی که از چه جشنی حرف میزنم؟
( خودش جواب خودش رو داد.)
- آره می‌دونی امشب شب بزرگیه، خیلی بزرگ!
شب تاج‌گذاری الهه‌اس! و من خیلی به هدفم نزدیکم، بهتره خودت رو آماده کنی نیک باید ببینی تموم شدن خاندانت رو!!!
قبول کرد؟
نه کاترین نمی‌تونست قبول کنه!
روی زمین سر خوردم و جاناتان قهقه زنان با افرادش از سلول خارج شد و صدای در صدای داد من گم شد.
روی زمین افتادم و به موهام چنگی زدم، دقیقه ها به سرعت می‌گذشت و هرلحظه قلبم بیشتر فشرده می‌شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #56
#part54

***
با صدای در سلول سرم رو از بین دستام آزاد کردم و به دو نفری که با زنجیر سمتم می‌اومدن نگاه کردم.
تقلا های بی جونم فایده نداشت، اگه اون دارو کوفتی رو به خوردم نمی‌دادن نمی‌ذاشتم حتی نزدیکم بشن!
دستام رو از پشت بهم زنجیر کردن و هولم دادن تا راه بیافتم، قدم‌های آرومی بر‌می‌داشتم، با این حالم زیر بازو‌هام رو گرفتن و همراهیم کردم.
اینجا غار استریگو ( مکنده های شیطانی) بود،کلی خون‌آشام جمع شده بودن و صدای نحسشون همه جارو پر کرده بود، روی صندلی گذاشتنم و پاهام رو قفلش کردن.
با چشم دنبالش گشتم انگار هنوز نیاورده بودنش، چند دقیقه‌ای گذشت که جان و هنک رو هم مثل من آوردن ولی اثری از ژولیت نبود.
روی صندلی کنارم بستنشون، کمی خودم رو کج کردم تا صدام بهشون برسه.
- جان...جان حالت خوبه؟ تو چی هنک خوبی؟
با سر تایید کردن که دوباره پرسیدم.
- هنک ژولیت کجاس؟
بدون جواب به حرفم سرش رو پایین انداخت و چشماش رو روی هم فشرد.
کشته بودنش! پس حس امروزم درست بود؟!
روی صندلی وا رفتم، مطمئن بودم بعد تاج گذاری و تعیین‌گذاری الهه کاترین خیلی عوض میشه، مخصوصا اینکه قراره بشه الهه استریگو!
بعد عوض شدنش فکر نکنم زنده بودنمون تضمین بشه، روی صخره هیکل جاناتان نمایان شد و بعد شروع به حرف زدن کرد.
- امشب اینجا دور هم جمع شدیم تا آخرین وارث الهه‌هارو به عنوان الهه استریگو در بیاریم!!!
صدای همهمه و فریاد ها بلند شد که از سر خوشحالی بودن.
جاناتان دستاش رو به عنوان خوش‌آمدگویی پایین آورد وگفت:
- به الهه آیما خوش‌آمد بگین!
لقبش روگذاشته بودن، بهش می‌اومد ولی نه برای این استریگو های بد ذات.
- چند دقیقه دیگه نیمه شب میشه و ماه کامل و برای برگزیده شدن الهه آیما بهترین وقته!
بازم صدای همهمه و فریاد بود که بلند می‌شد که می‌گفتن.
- درود بر پادشاه سفاک ( معنی: خون‌خوار ) درود بر الهه آیما.
پشت سر هم تکرار می‌کردن، کاترین حتی نیم‌نگاهی هم بهمون نمی‌نداخت و هرچی تو سرم صداش می‌زدم یک کلمه جواب نمی‌داد، خیلی زودتر از این حرفا عوض شده بود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #57
#part55


دیگه از کاترین بریده بودم، به این زودی انقدر بی‌اعتنا شده بود؟
فکر‌نمی‌کردم خون باعث بشه انقدر زود عوض بشه، آره! مطمئن بودم اون رو با خون انسان اینطوریش کرده بودن.
دقیقه‌ها به سرعت رد می‌شد که جاناتان همه رو به بیرون از غار دعوت کرد و ما رو هم کشون کشون با همون صندلی بیرون بردن.
جاناتان و کاترین یا بهتر بگم الهه آلما روی سکویی ایستادن و توی ظرف مقدس خون‌آشاما خون چندین آدم متنوع که قدرت می‌داد بهش رو ریخته بودن.
این همه کشتار و خون‌ریزی اخیر برای همین برگزیدنش بود، به خون پیر و جوون و بچه، پسر و دختر احتیاج داشتن تا محلول خودشون رو بسازن.
برای تبدیل کردن به الهه این خون لازم بود تا به قدرت هاش برسه، این قدرت خون بود!

کاترین به سمت ظرف سنگی قدیمی اومد، با دقت و تیزبینی خیره نگاهش می‌کردم، کمی صورتش انگار منزجر شد ولی زود تغییر حالت داد.
یعنی از دیدن خون بدش اومد؟
امکان نداره اینطور باشه، مطمئنم اون طعم خون رو چشیده که تغییر کرده.
دستش رو دور ظرف احاطه کرد و با کمی مکث اون رو به لباش نزدیک کرد و اولش کمی مزه کرد ولی یک‌دفعه همش رو سر کشید و ظرف رو محکم روی سکو کوبید.
قطرات خون از کنار لبش کمی جاری شده بود که با دستش پاکشون کرد.
چند قدم عقب عقب رفت و وسط سکو ایستاد.
دستاش رو باز کرد، مردمک چشماش رو به سفیدی و موهای مثل شبش از پایین شروع به روشن شدن شد!
به یک‌دفعه خم شد و از زیر لباسش روی کمرش تکون های شدیدی خورد و لباسش پاره شد!
با چشمایی گرد و متعجب خیره بال‌هایی بودم که برای اولین بار می‌دیدم.
غیر ممکن بود همچین بال‌هایی!
تا به حال کسی مثل اون نبود حتی بزرگترین فرد خون‌آشاما!
همه مثل من متحیر نگاهش می‌کردن که با اولین بالی که زد، بالا رفت و نور ماه مستقیم روی بدن بلورینش نشست و برق می‌زد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #58
#part56


اون بال‌های سفید شگفت‌انگیز و موهایی که از نیمه روشن تر شده بود و چشمایی که به نظر مردمک نداشت و کاملا سفید بودن!
سرش رو رو به آسمون گرفتن و کمی بیشتر اوج گرفت، بقیه از حالت حیرت‌زدگی خارج شدن و باز هم صداشون همه جا رو پر کرد.
- درود بر الهه آیما! درود بر الهه آلما!
چندین بار تکرار کردن که کاترین روی سکو فرود اومد و همه خم شدن و بهش تعظیم کردن.
تموم شد! همه چی تموم شده بود و همه فکرایی که داشتم به نابودی کشیده شده بود، تازه از فردا شروع به کشتن می‌کردن.
کشتار واقعی توی راه بود!
کاترین به حالت قبلش بازگشت، با این بال‌های حیرت آورش معلوم نبود چه قدرت هایی پیدا کرده، جاناتان به سمتش رفت و دستش رو روی شونش گذاشت.
کاترین حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخت، ناگهان جاناتان بدون کوچیک ترین برخوردی از سمت کاترین به سمت دیواره‌ی غار پرتاب شد و با شدت به سنگ‌ برخورد کرد و روی زمین افتاد.
صدا از هیچکس در نمی‌اومد، این اولین قدرتی بود که کسی نداشت و بازهم حیرت زدگی که باعث سکوت می‌شد، جاناتان از جاش بلند شد و دستی به لباسش کشید تا کمی خاک رو کنار بزنه و بعد شروع کرد به دست زدن.
انتظار همچین حرکتی رو ازش نداشتم که با ضربه بدی که خورد اینطوری خوشحال باشه.
بقیه هم به تبعیت از اون شروع به دست زدن کردن، حس آخر ماجرا رو داشت، بعد از این تک تک خون‌آشامای قبیلم کشته می‌شدن و بعد از اون نوبت به انسان‌ها می‌رسید و یکی دیگه از قدرت‌های یک الهه که همه الهه‌ها داشتن تبدیل انسان به خون‌آشام بود!
می‌تونستن با اینکار هر انسانی رو به خون‌آشام تبدیل کنن و ارتشی بسازن که یک‌دونه انسان هم روی زمین باقی نمی موند!
دیگه حس نگاه کردن به همه چیز رو نداشتم برای همین سرم رو پایین انداختم، اینجا بود که امیدم به کل از بین می‌رفت.
جاناتان خوشحال بود ولی آثار ضربه‌ای که خورده بود هم درش معلوم میشد،اشاره کرد تا الان انسان‌هایی که شکار کرده بودن و خونشون رو گرفته بودن رو به عنوان نوشیدنی پخش کنن.
وقتی جام های سنگی بین همه پخش شد تازه بوی خون به مشامم خورد، چشمام رو روی هم فشار دادم، خیلی وقت بود طرفشم نرفته بودم و بعد این همه مدت که ضعیفمم کرده و عطشم شکلم رو عوض می‌کرد.
حس رگ‌هایی که روی صورتم نمایان می‌شدن و بعد از اون همه جا به رنگ خون در اومد و حتی صدای جان هم کمک نکرد به حالت قبلم برگردم.
- هی نیک داری چیکار می‌کنی؟ اصلا کار درستی نیست خودت رو جمع کن!
قرمزی جلوم رو گرفته و قدرتم بیش از حد زیاد شده بود، با یک حرکت بلند شدم و به ضرب صندلی خورد شد و به اولین خون‌آشامی که کنارم بود حمله کردم و گردنش رو دریدم.
حس عطشم به خون!
عصبانیت!
ناامیدی!
همه چی بهم هجوم آورده بود که نفهمم دارم چیکار می‌کنم و هرکی که طرفم می‌اومد رو شکار می‌کردم و خوبی قدرتم این بود که ذهن طرفم رو می‌خوندم و قبل از اینکه حرکتی بزنه من زودتر عمل می‌کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #59
#part57

نمی‌دونم چند نفر رو کشتم و نابود و خاکسترش کردم و که چند نفر روم ریختن و به شکم روی زمین افتادم، چشمام رو بستم و باز کردم و اون دید خونین از بین رفته بود.
کاترین از بالای سکو خیره بهم نگاه می‌کرد و منم بهش زل زده بودم که به سمت غار کشوندنم، با فریاد اسمش رو صدا زدم.
- کاترین!
می‌تونستم از این فاصله زیاد هم از چشماش بخونم چه حسی داره، ولی چرا کاری نمی‌کرد؟
به همون سلولی که بودن بردنم و با پارتب شدنم و برخوردی که به تخت فلزی داشتم، بی‌حرکت موندم.
درد بدی رو تو ناحیه کمرم حس می‌کردم و این باعث شد چند ساعتی کف اتاق سرد دراز بکشم؛ مطمئن بودم یکی از بال‌هام به‌خاطر این برخورد آسیب دیده که من این‌طوری روی زمین افتادم.
سعی کردم بلند شم و تقریبا موفق بودم، با یک حرکت بال‌هام رو باز کردم که با هم درد امونم رو برید؛ نگاهی به بال سمت راستم انداختم که چند خراش ناجور روش افتاده بود، برای بهبودی نیاز به خوردن خون داشتم تا سریع التیام پیدا کنه، ولی اینجا چیزی جز هیچی نصیبت نمی‌شد.
سعی کردم با تیکه پارچه‌ای که از لباسم باقی مونده بود،همون تیکه رو ببندم، چشمام رو بستم و دوباره توی ذهن کاترین رفتم و صداش زدم.
الان اون همه نوع قدرتی داشت، پس مطمئن بودم صدام رو می‌شنوه و می‌تونه جوابم رو بده، بازهم صداش زدم ولی این‌بار با درموندگی که توی صدام موج می‌زد.
- کاترین!
ناامید از جواب دادنش دوباره دراز کشیدم که صدای ضعیفی توی سرم پیچید.
- فقط مواظب خودت باش!
به سرعت چشمام رو باز کردم و توی ذهنم گفتم:
- تو چطور تونستی این‌کار رو بکنی؟
و باز هم سکوت بود که نصیبم می‌شد، کمی صبر کردم که دوباره صدای ضعیفش رو شنیدم.
- دیگه هیچی نگو ممکنه بشنوه!
یعنی چی ممکنه بشنوه؟ کی ممکنه بشنوه آخه؟
سوالم رو تکرار کردم.
- کی می‌شنوه؟
ولی دیگه صدای کاترین رو نشنیدم، نمی‌فهمیدم چی میگه و داره چیکار می‌کنه، تنها کاری که توانش رو داشتم انتظار کشیدن بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #60
#part58


چند روزی گذشته بود و کسی به سراغم نیومد، هرچی بیشتر می‌گذشت انرژی و نیروی من هم بیشتر تحلیل می‌رفت، به خون احتیاج داشتم!
خیلی وقت بود خون انسان نخورده بودم و به جاش خون حیوانات رو ترجیح می‌دادم، نمی‌خواستم خون هیچ انسانی رو بخورم، حتی اگه حافظشم پاک می‌کردم و جای زخم رو خوب، بازم کنار کشیده بودم از این‌کار!
با حس صدایی چشمام باز و حس اینکه مردمک چشمام هم بزرگ شدن رو می‌فهمیدم.
صداش... تین صدا از هر نزدیکی هم نزدیک‌تر بود!
- هی! نیک کوچولو یکم گیر افتاده انگاری!
باورم نمی‌شد بعد از مدت‌ها صداش رو بشنوم و کش اومدن لبم رو واضح حس می‌کردم.
- اوه ببین چه ذوقیم می‌کنه، به خودت بیا پسر، جمع و جور که قراره از اون جای مزحک بیارمت بیرون پسر جون!
حتی با شنیدن صداش هم انرژی لازم برای سر پا شدن رو پیدا کرده بودم، از جام بلند شدم و توی تاریکی که برای من مثل روز روشن می‌اومد خیره شدم ولی اثری ازش ندیدم.
- دنبال من می‌گردی؟
لبخند بی‌جونی زدم و سرم رو بالا گرفتم؛ قدم‌زنان روی سقف سنگی راه می‌رفت، با دیدنش دلتنگیم بیشتر شد و انگار به اونم همین حس رو داشت که به سرعت توی آغوشم اومد.
بعد چند دقیقه ازم جدا شد و گفت:
- لوس‌بازی بسه، خیلی کار‌ها داریم که باید انجامشون بدیم!
دستی به موهاش کشیدم و مثل قدیم که می‌دونستم لجش رو در میارم، گفتم:
- اوکی دختر کوچولو!
حرکتش پیش‌بینی شده بود که برگشت و محکم به بازوم کوبید.
- یادت نشه من ازت ۲۰۰ سال بزرگ‌ترم ها!
با لبخندی که از بعد دیدنش لبام رو ترک نکرده بود، نگاهش کردم.
اره شاینا ۲۰۰ سال از من بزرگ‌تر بود، درست موقعی که من تبدیل شدم، اون حضور داشت و بهم کمک کرد تا با خودم کنار بیام و از اون روز حدود ۱۹۹ سال می‌گذره!
نیروی خودش رو به کار گرفت و به راحتی حفره‌ای توی دیوار به وجود آورد، برگشت و با پوزخند و یک چشمک چاشنیش اشاره‌ای کرد و خودش به راه افتاد.
چند قدم که رفتیم از پشت حفره رو بست که کسی دنبالمون نیاد و کسی چیزی نفهمه.
- از کجا فهمیدی من اینجام؟
خب شایعات همیشه هست و منم که می‌دونی خیلی روی این حرفا تاکید دارم، اومدم ببینم چخبره و ... دنگ دیدم نیک‌ کوچولو گیر افتاده بدجور پس اومدم، فقط یک چیزی تو الهه جدید رو دیدی؟
مگه می‌شه ندیده باشمش؟
- آره!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین