#پارت_ نخست
تا دقایقی پیش از درد به خود میپیچید.عضو جدید خانواده را در آغوش کشید.
امپراطور که در طول یک سال گذشته به همسری او درآمده بود، اوایل پیوند منحوسشان فقط شبها به دیدنش میآمد، آن هم برای وجود آن نوزاد کوچک...
در آغوش همسر تاجدارش خبری از مهر و محبت یا حتی ناز و نوازش متظاهرانه نبود؛ گویا در رابطه چیزی جز چگونگی تولید مثل را نمیدانست.
همین که شنیده بود همسرش باردار شده همان ملاقات شبانه را هم از او دریغ کرد. ملکه با خود فکر کرد، مشکلی نیست... من تمام توجه و محبتم را به پای تنها فرزندم میریزم و او هم تمام عشقش را نثار مادرش خواهد کرد.
همیشه در آرزوی داشتن خانوادهای صمیمی بود؛ از کودکی، هربار که با رفتار سرد و ملالانگیز پدر و مادرش رو به رو میشد، هربار که صدای داد و فریاد آنهارا میشنید و بغض کودکانهاش راپنهان میکرد، هربار که توسط آنها در اتاق سرد و تاریک محبوس میگشت، به دنیای رویاهایش پناه میبرد، رویای آزادی و رهایی را میدید و زندگی با همسری که مانند پدرش نبود.
- امپراتوراتانائیل تشریف فرما میشوند.
متعجب شده بود. فکر نمیکرد که او حتی برای دیدن فرزندش هم پا به اینجا بگذارد زیرا هرچه که بود، او بویی از عشق به خانواده نبرده بود؛ همسر سلطنتی تا به حال حتی یک بار هم ندیده بود که دهان او به لبخند و خنده گشاده شود.
چیزی در دل کوچکش پیچ و تاب خورد و ناخواسته لبخند هیجان زدهای بر لبانش شکل گرفت.
با خود فکر کرد شاید پس از آنکه شنیده بود همسر سلطنتی توانسته برایش پسری سالم به دنیا اورد، بالاخره متوجه او شده و میخواهد در رفتار گذشتهی خویش تجدید نظر کند.
بیتوجه به عقل و منطقش با فکر داشتن خانوادهای که هیچوقت نداشت، شروع به رویابافی کرد،انگار خیلی وقت بود که دلش در انتظار کوچکترین توجه او مانده بود تا کمی گرم شود.
پادشاه از در داخل و با قدمهای محکم جلو آمد؛ رو به رویشایستاد.
با آن وضعیت نمیتوانست از جایش بلند شود؛ پس از جایش تکان نخورد؛ با چشمان خسته و درخشانش به پادشاه خیره شد.
آمدن او، ذهن همسر سلطنتی را بهامیدواری وا داشت؛ اما امپراطورمثل همیشه بود همان حالت چهره، همان نگاه عاری از احساسات... ولی باز هم، او آنجا بود، او پنج دروازه را برای دیدن همسر سلطنتی، یا حداقل فرزندی که به دنیا آورده بود، پشت سر گذاشته بود.
مهم نبود، مهم نبود اگر باز هم با لبخند به او نگاه نکند، مهم نبود اگر مانند همیشه اسم او را به زبان نیاورد، مهم نبود اگر نوازش او را نداشته باشد، تا وقتی که نگاه او را داشت، تا وقتی حضورش را کنار خود و پسرشان داشت، کافی بود؛ همین کافی بود تا توجه پدر و مادر و همسرش را باهم بدست آورد؛ شاید... شاید حتی کافی بود تا بتواند کم کم محبت پادشاهش را بدست آورد، شاید اینبار میتوانست او را شیفتهی خود کند و گرما را به قلب او بازگرداند.
- بیاریدش...
خدمتکاری که کنارش بود، دستانش را دراز کرد؛ فرصتی برای فکر کردن نداشت، فرزندش را به او داد.
با شنیدن لحن سرداتانائیل ناگهان دلش لرزان و ترسان شد و به تصورات خود شک کرد؛ مثل همیشه محکم و سخت، اما... این بار... نمیدانست چرا... اما شوهرش سردتر از همیشه بنظر میرسید.
قلبش در گوشش زمزمه کرد خطری در راه است، ناگهان حتی شنیدن صدای نفسهای مردی که مقابلشایستاده بود هم وهمناک بنظرش آمد.طولی نکشید که رویایش روبه زدودن نهاد و جایش را به ترسی ناشناخته داد.
نفسهایش به لرزه افتادند و منتظر به پادشاهی که حالا نوزاد در آغوشش بود، خیره شد.
پادشاه همانجا نشست و نگاهش کرد:
_ وارث شوم محکوم به نابودی ست.