. . .

در دست اقدام رمان افسانه‌ شهر راز| بانو کاف

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
  4. طنز
نام رمان: افسانه‌ی شهر راز
نام نویسنده: بانو کاف
ژانر: تاریخی، عاشقانه، طنز، معمایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه: هیچکس آن‌ها را به خاطر نخواهد آورد؛ آدم‌های قصه‌ی من، در جایی زندگی می‌کنند، که در هجوم دردهای زمان به فراموشی سپرده شده است. شهر راز!
مقدمه: شاید مرا نشناسی، اما من تو را بند به بند، واژه به واژه و حرف به حرف از بَرم، تو زیباترین و ناب‌ترین شعر دنیایی!
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #21
پارت‌ نوزدهم

نمی‌خواستم خیلی خسته‌اش کنم، برای همین هم فقط ترتیب مقامات دربار رو بهش یاد دادم، بعد هم چندتا سوال ازش پرسیدم که مطمئن بشم همه رو خوب یاد گرفته.
یعنی یه بچۀ پنج‌ساله تونست ترتیب مقامات رو یاد بگیره، اون مایسا با بیست و سه سال سن و اون همه ادعا نتونست...
خلاصه کارم که تموم شد، همراه شاهدخت به محوطۀ عمارت رفتم که باهاش بازی کنم.
چشم‌هام رو با یه دستمال سفید بستم و سعی کردم پیداش کنم و بگیرمش، ولی وروجک خیلی زرنگ بود. مثل ماهی از تو دست آدم لیز می‌خورد و فرار می‌کرد!
حالا باز خوبه ندیمه‌ها بهم می‌گفتن که چه مانعی جلومه، وگرنه یا با سر می‌رفتم تو ستون، یا از پله‌ها می‌افتادم...
دست‌هام رو جلوی بدنم گرفته بودم و سعی می‌کردم از روی صدای خندۀ شاهدخت پیداش کنم، که دوباره صدای ندیمه‌ها بلند شد.
-‌ پله!
با احتیاط پام رو جلو گذاشتم و از پله‌ای که می‌گفتن پایین رفتم؛ صدای شاهدخت از سمت راست می‌اومد.
- باغچه!
دست‌هام رو تو هوا چرخوندم و وقتی شاخه‌های بوته‌های توی باغچه رو پیدا کردم ازش فاصله گرفتم؛ این‌بار صدا از رو به رو می‌اومد.
- گلدون!
یه کم خم شدم، آخه اندازۀ گلدون‌های مرمر تزئینی توی قصر تا زانوی یه آدم بالغه... گلدون رو رد کردم و باز هم گوش دادم؛ خیلی نزدیک بود، انگار درست جلوم وایساده بود!
با خوشحالی و سرعت جلو رفتم که همون لحظه صدای ندیمه بلند شد.
- شاه‌پور!
چی؟! چی گفت این؟
سرم رو به سمت صدای ندیمه چرخوندم که ازش بپرسم منظورش از «شاه‌پور» چیه، ولی تا بیام بفهمم چی شده با شدت به یه جسم سخت برخورد کردم.
دست راستم رو روی سر دردناکم گذاشتم و یه قدم به عقب برداشتم، که دامن بلندم زیر پام گیر کرد و چیزی نمونده بود بخورم زمین که دو تا دست گنده دور تنم حلقه شد...
شخصی که مانع افتادنم شده بود و هنوز نمی‌دونستم کیه کمکم کرد وایسم.
نه خودش رو دیده بودم و نه صداش رو شنیده بودم، ولی از روی اندازۀ دست‌هاش حدس زدم که یه مرده...
چه بوی نسترن قشنگی هم میده!
احتمالا از نگهبان‌های عمارته و همون کسیه که بهش برخورد کردم...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #22
پارت‌ بیستم

چشم‌بند رو‌ محکم نبسته بودن، دست بردم و خیلی راحت از بالا درش آوردم.
موهای پر چین و شکنم رو پشت گوشم فرستادم، لبخند زدم و به شخصی که رو به روم بود نگاه کردم، تا ازش تشکر کنم؛ اما به محض اینکه دیدمش خشکم زد.
اون شخص، شاه‌پور کیان، جانشین فرمانروا بود!
ته دلم خالی شد، عجب گندی زدی آلما...
وای خدا! نکنه بده به جرم جسارت به جانشین فرمانروا اعدامم کنن؟
سریع یکی دو قدم عقب رفتم، زانو‌ زدم و به زمین خیره شدم.
- سرورم! باور کنین من قصد جسارت نداشتم، خواهش می‌کنم من رو ببخشید.
جلو اومد و نزدیکم وایساد. بعد از یه مکث کوتاه زانو زد تا باهام هم‌قد بشه.
دستش رو که بالا برد ناخودآگاه چشم‌هام رو بستم و منتظر یه کشیدۀ آبدار شدم، اما هر چی صبر کردم دردی احساس نکردم.
تا اومدم چشم‌هام رو باز کنم، حس کردم بازوهام رو گرفت و صداش مثل یه نسیم بهاری دلچسب توی گوشم پیچید.
- خواهش می‌کنم بلند شین آلما بانو! شما که از قصد این کار رو نکردین، چرا باید از شما عصبانی بشم؟
نفسم بند اومده بود، شاه‌پور اسم من رو از کجا می‌دونست؟
به زحمت آب‌دهنم رو قورت دادم، برای یه لحظه کوتاه سرم رو بالا بردم و لبخند کمرنگی که روی لب‌های قلوه‌ایش نشسته بود رو دیدم.
خیالم کمی راحت‌تر شد، اما هنوز هم معذب بودم.
سنگینی نگاه خدمتکارها لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و شاه‌پور هم انگار قصد نداشت بازوی من رو ول کنه.
بلند شدم تا از شر اون نگاه‌های خیره نجات پیدا کنم و خوشبختانه راهکارم موثر بود...
به محض اینکه وایسادم، بازوم رو‌ ول کرد و ازم فاصله گرفت.
نفس راحتی کشیدم، اما گردن بیچاره‌ام همچنان در عذاب بود.
نمی‌تونستم سرم رو بلند کنم، برای همین هر چند لحظه یه بار کمی تکونش می‌دادم که کمی از دردش کم بشه.
یه بار دیگه صدای نرم و مهربون شاه‌پور سکوت فضا رو شکست.
- برای آموزش آداب قصر به خواهرم به این‌جا اومدین؟
سر تکون دادم.
- بله سرورم!
ابرویی بالا انداخت و به دور و بر نگاه کرد.
- عجب، پس خواهرم‌ کجاست؟
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و نگاهم رو دور و برم چرخوندم، تا هم از درد گردنم کم بشه و هم شاهدخت رو پیدا کنم.
اما خبری از شاهدخت نبود!
ای وای! این دفعه دیگه واقعا بدبخت شدم... این وروجک که الان همینجا بود، کجا رفت یهو؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #23
پارت‌ بیست‌ و‌ یکم


صبر کن ببینم! آخرین بار صدای شاهدخت رو از رو به روم شنیدم و وقتی به سمتش رفتم با شاه‌پور برخورد کردم، پس...
به سایۀ شاه‌پور که روی زمین افتاده بود نگاه کردم، حدسم درست بود. شاهزاده کیادخت پشت سر برادرش قایم شده بود!
به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم و به شاه‌پور نگاه کردم.
- مطمئنین نمی‌دونین ایشون کجان؟
با اعتماد به نفس و اطمینان سر تکون داد.
- کاملا مطمئنم.
لبخند زدم.
- ولی من سایۀ غنچه‌ای که پشت گل پنهان شده بود رو دیدم.
سریع متوجه منظورم شد و به زمین نگاه کرد، چشمش که به سایه‌ها افتاد خندید و به پشت سرش نگاه کرد.
- بیا بیرون کیادخت، ما باختیم!
دست به سینه و با لبخندی پیروزمندانه منتظر شاهدخت موندم.
با قدم‌های محکم و ابروهای گره خورده از پناهگاهش بیرون اومد و به شاه‌پور نگاه کرد.
- تقصیر تو بود که باختیم... تو من رو لو دادی، اصلا بلد نیستی بازی کنی!
شاه‌پور خندید.
- من لوت ندادم، خورشید لوت داد! خودت که شنیدی، آلما بانو سایه‌ات رو دید.
خندیدم به سمت شاهدخت رفتم و موهای مشکی رنگش رو از توی صورتش کنار زدم.
- حق با برادرتونه بانو. ایشون چیزی نگفتن، من از روی سایه‌ها فهمیدم شما کجایین.
دست به سینه شد.
- نمی‌خوام! اصلا من دیگه بازی نمی‌کنم.
خواستم چیزی بگم، اما شاه‌پور با بالا آوردن دست راستش مانعم شد.
شاهدخت هم با همون قدم‌های محکم و صد البته اخم‌های درهم، ازمون دور شد.
من هم خواستم برم که...
- آلما بانو!
به سمت شاه‌پور چرخیدم.
- بله سرورم؟
لبخند زد و جلو اومد.
- امیدوارم بتونیم امشب بعد از شام در اقامتگاه من درباره‌ی وضعیت آموزشات کیادخت صحبت کنیم. دوست دارم بیشتر در جریان روند آموزشش قرار بگیرم.
لبخند کمرنگی زدم.
- البته که میشه، اما مسئول آموزش شاهدخت، بانو افرا سام هستن. امروز ایشون خارج از قصر کار داشتن و من به جاشون اومدم... اگه سوالی دارین از ایشون بپرسین. الان هم اگه اجازه بدین به تالار مخصوص برمی‌گردم.
بعد هم تعظیم کردم و راه افتادم سمت تالار مخصوص.
هوف! عجب روزی بود ها...
معلوم نیست این افرای دیوونه کجا رفته.
اگه نرفته بود بیرون و خودش می‌رفت به عمارت میخک، من دست و پا چلفتی محبور نمی‌شدم به جاش برم که این‌جوری جلوی شاه‌پور ضایع بشم...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #24
پارت‌ بیست‌ و‌ دوم

افرا:

حیرت‌زده و متعجب به سها خیره شدم.
توی اون لباس زنونۀ لیمویی رنگ حسابی می‌درخشید.
آیلین خیلی خوب کارش رو انجام داده بود و از اون سهای سرسخت با ظاهر مردونه، یه دختر ظریف و بی‌نهایت زیبا ساخته بود.
البته زیبایی خدادادی سها هم چندان بی‌تاثیر نبود...
قد بلند، پوست سفید، چشم‌های عسلی و موهای فندقیش، توی اون لباس ازش یه بت ‌بی‌همتا ساخته بود.
به خودم اومدم، جلو رفتم و دستش رو توی دستم گرفتم.
-‌ چه خوشگل شدی!
لبخند زد.
-‌ ممنون، اما توی این لباس خیلی راحت نیستم.
خندیدم.
- منم اگه تمام عمرم لباس مردونه می‌پوشیدم توی لباس زنونۀ احساس ناراحتی می‌کردم... حالا اولشه، یکی دو ساعت که تنت باشه بهش عادت می‌کنی.
نگاهی به سر تا پای خودش کرد و شونه بالا انداخت.
همون‌طور‌ که دستش رو گرفته بودم به سمت در اتاق رفتم.
-‌ بدو بریم! بانوی اعظم زیاد توی قصر نمی‌مونه، باید قبل از اینکه از دفترش خارج بشه ببینیمش.
چیزی نگفت و دنبالم اومد.
خونه زیاد از قصر دور نبود، واسه همین هم به درشکه نیازی نداشتیم.
نشان اسمم رو به نگهبان دروازه نشون دادم و اجازه ورود گرفتم.
به سها که متعجب به در و دیوار قصر خیره شده بود نگاه کردم.
-‌ قصر جای خیلی بزرگیه، از من دور نشو که گم نشی‌... اگه ازم جدا شدی هم یه نگهبان پیدا کن و بهش بگو راه تالار بانوان رو بهت نشون بده.
سری تکون داد.
- باشه...
لبخند زدم.
- خوبه... حالا بذار تا می‌رسیم قوانین کلی قصر رو بهت بگم؛ اولین و مهم‌ترین قانون: تمام چیزهایی که داخل قصر هستن همین‌جا می‌مونن! این شامل دیده‌ها و شنیده‌ها هم میشه... می‌فهمی که چی میگم؟
آهی کشید.
-‌ آره.
سر تکون دادم.
- خوبه... قانون دوم: خیره شدن به چهرۀ اعضای خاندان فرمانروا جرم بزرگیه.
متعجب نگاهم کرد.
- چرا؟
دست به سینه شدم.
- به دو دلیل... دلیل اول این‌که: قانونه! و دلیل دوم این‌که: این‌کار دور از ادب و نزاکته و کم‌ترین کاری که بانوان دربار در قصر باید انجام بدن رعایت ادبه.
دست به کمر شد‌.
- واسه چی آخه؟ یه نگاهه دیگه.
نفس عمیقی کشیدم.
- وقتی به یه نفر خیره-خیره نگاه می‌کنی، باعث میشی اون فرد اذیت بشه؛ پس...
اجازه نداد حرفم رو تموم کنم.
- باشه بابا... فهمیدم.
خندیدم.
- فکر نکنم فهمیده باشی.
دست به سینه شد.
-‌ چرا؟
وایسادم و سرم رو کمی کج کردم.
- آخه قطع کردن حرف دیگران هم بی‌ادبیه.
با کلافگی نگاهش رو دور و بر چرخوند و شروع به عقب عقب رفتن کرد.
- پوف! چقدر سخت می‌گیرین شماها... مگه آدم چقدر عمر می‌کنه که بخواد نصفش رو صرف یاد گرفتن این چیزها کنه؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #25
پارت‌ بیست‌ و‌ سوم

اومدم بگم عقب-عقب رفتن هم کار درستی نیست، که با دیدن فرمانده دارا راد، فرماندۀ محافظان قصر و محافظ مخصوص فرمانروا حرفم رو خوردم.
عجیب بود! محافظ مخصوص فرمانروا این وقت روز این‌جا چیکار می‌کرد؟
لابد فرمانروا برای کار محرمانه‌ای اون رو به بیرون از قصر فرستاده...
شونه‌ای بالا انداختم و ترجیح دادم تو کاری که بهم مربوط نیست دخالت نکنم.
چیزی که الان مهمۀ اینه که هر چه زودتر سها رو به بانوی اعظم برسونم و ازش برای تحقیق دربارۀ مهرسا اجازه بگیرم.
تو فکر بودم که با شنیدن صدای آخ تقریباً بلندی به خودم اومدم.
سرم رو بلند کردم و دنبال منبع صدا گشتم، اما با دیدن منظره‌ای که رو به روم قرار داشت در جا خشکم زد.
فرمانده دارا نقش بر زمین شده بود و اون سهای حواس پرت هم افتاده بود روش!
گوشۀ لبم رو گاز گرفتم، سریع خودم رو به سها رسوندم و دستش رو گرفتم.
در حالی که بهش کمک می‌کردم از روی فرمانده بدبخت بلند شه، بهش چشم‌غره رفتم.
- معلوم هست حواست کجاست؟ هر دومون رو توی دردسر انداختی!
مظلوم نگاهم کرد.
- باور کن اصلا ندیدمش.
سر تکون دادم.
- وقتی اون‌طوری عقب-عقب راه میری نباید هم ببینی.
چیزی نگفت و مثل بچه‌ها به زمین خیره شد.
آهی کشیدم و به سمت فرمانده که مشغول مرتب کردن لباسش بود رفتم.
- خواهش می‌کنم این دختر رو ببخشید فرمانده... این اولین باریه که به قصر میاد، هنوز با قوانین آشنا نشده.
نگاه طولانی و ریزبینانه‌ای به سها انداخت.
تو دلم آشوب بود، از خدمه شنیده بودم مرد جدی و سخت‌گیریه...
وای! نکنه...
- اشکالی نداره!
متعجب به فرمانده نگاه کردم. الان واقعاً سها رو بخشید؟
نگاه مرددم رو بین چهرۀ جدی فرمانده و قیافۀ مظلوم سها رد و بدل کردم.
ای دخترۀ آب زیرکاه! ببین چه جوری خودش رو بی‌سر و زبون نشون میده...
شونه‌ای بالا انداختم، فعلا که این کارش هردومون رو از یه مخمصۀ بزرگ نجات داد.
رو به فرمانده لبخند زدم و کمی خم شدم.
- خیلی ممنون جناب فرمانده!
لبخند محوی زد وسری تکون داد.
دست سها رو گرفتم تا زودتر از محل حادثه دور بشم، که شنیدن صدای فرمانده باعث شد سر جام خشکم بزنه.
- فقط...
دامنم رو توی مشتم فشردم، نکنه پشیمون شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و به سمتش چرخیدم.
- بله؟
دست به کمر شد.
- من الان در عمارت تاج و پیش فرمانروا هستم، متوجه شدید؟
سر تکون دادم.
- بله فرمانده. خیالتون راحت، ما شما رو ندیدیم.
سری تکون داد و با سرعت ازمون دور شد.
نفس راحتی کشیدم و راه افتادم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #26
پارت‌ بیست‌ و‌ چهارم

وقتی برای رفتن به خوابگاه بانوان و تعویض لباس نداشتم، دست سها رو گرفتم و یک‌راست به سمت تالار مخصوص رفتم.
از جلوی چشم‌های پرسشگر خدمه و بانوان دربار عبور کردیم به سمت دفترکار بانوی اعظم رفتیم.
جلوی دفتر وایسادم و به سمت سها چرخیدم.
- منتظر بمون تا صدات بزنم، باشه؟
سری تکون داد، لبخندی زدم و چرخیدم سمت دفتر.
- بانوی من! افرا هستم، اجازه ورود میدین؟
صدای بانوی اعظم بلند شد.
- بیاین تو!
هوف... انگار به موقع رسیدیم، بانوی اعظم هنوز توی دفتره!
لبخندی زدم و با اعتماد به نفس وارد دفتر شدم.
بانو پشت میزش نشسته بود و منتظر نگاهم می‌کرد. کتاب قطوری که نمی‌دونستم چیه هم جلوش باز بود.
قدمی جلو رفتم و تعظیم کردم. سری تکون داد و به صندلی رو به روش اشاره کرد.
- بنشینید افرا بانو. امیدوارم برای شکایت از سختی کار در تالار مخصوص به دیدنم نیومده باشین.
خندۀ ریزی کردم و نشستم.
- ممنون بانو! نه... من و آلما هیچ شکایتی از کار جدیدمون نداریم.
ابرو بالا انداخت.
- پس برای چی تو غروب روز اول کارتون به این‌جا اومدین؟
دست‌هام رو توی هم قفل کردم.
- موضوع به یکی از دو دختری که دستگیر کردیم مربوطه... دختری به نام کابان.
کمی فکر کرد و سر تکون داد.
- آه... اون خدمتکار جدید؟! خب... موضوع چیه؟
سری تکون دادم.
- برخلاف تصور نگهبان‌ها و ادعای خودش، اون دختر جاسوس نیست! من متوجه شدم اون دختر مقدار زیادی پول رو از کسی قرض گرفته و حالا چون نمی‌تونه قرضش رو‌ بپردازه، به فکر استفاده از قانون ادای قرض افراد اعدامی افتاده.
متعجب نگاهم کرد.
- یعنی بدهی اون دختر انقدر زیاده؟
ابرو بالا انداختم.
- مبلغ بدهی چیز زیادی نیست، اما موضوع سود بدهیشه.
دست به سینه شد.
- پس نزول گرفته.
سر تکون دادم.
- بله بانو. من هم برای این این‌جام که از شما برای تحقیق و دستگیری کسی که بهش نزول داده اجازه بگیرم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #27
پارت‌ بیست‌ و‌ پنجم


آهی کشید و پاشد‌.
- بسیار خب، هرکاری لازمه انجام بدین.
پاشدم وایسادم و لبخند کمرنگی زدم.
- ی‍... یه مسئله دیگه هم هست بانوی من.
منتظر نگاهم کرد.
- چه مسئله‌ای؟
دستی به دامنم کشیدم. حالا چه جوری بهش بگم که قاتی نکنه؟
-‍ ام... من باید در طول این تحقیقات از یه دختر کمک بگیرم، اما موضوع اینه که اون دختر از بانوان دربار نیست.
اخم کرد.
- مطمئنم خودتون خوب می‌دونین که درمیون گذاشتن مسائل داخل قصر با افراد عادی ممنوعه‌.
تند تند سر تکون دادم.
- بله بله... می‌دونم، اما اون دختر تنها کسیه که درباره اون فرد اطلاعات کافی داره و می‌تونه بهم کمک کنه. خواهش می‌کنم بانو... یعنی هیچ راهی نیست که بتونم ازش کمک بگیرم؟
کمی فکر کرد و آهی کشید.
- اسمش چیه؟ چند سالشه؟
نور امیدی توی دلم روشن شد.
- سها... سها مهرداد! سنش رو دقیق نمی‌دونم، اما فکر می‌کنم هم سن و سال خودم باشه. الان هم همین‌جاست، بیرون اتاق وایساده.
سری تکون داد.
- که این‌طور... بگو بیاد تو ببینمش.
سری تکون دادم و سها رو صدا زدم، چند لحظه بعد سها خیلی آروم و در نهایت احتیاط وارد اتاق شد، رو به روی بانو وایساد و تعظیم کرد.
- درود بانو! من سها مهرداد هستم.
نفس عمیقی کشیدم، آخیش... گند نزد!
بانو نگاه موشکافانه‌ای به سها انداخت.
- تو قبل از این هم به قصر اومده بودی سها؟
سها ابرو بالا انداخت.
- خیر بانوی من.
بانو سری تکون داد.
- چیزی از آداب و قوانین قصر می‌دونی؟
سها سری تکون داد و به من نگاه کرد.
- فقط همون‌قدر که افرا بهم گفته... دربارۀ رازداری و رعایت ادب.
بانو نفس عمیقی کشید.
- در این صورت فقط یه راه برای کمک گرفتن از این دختر دارین، اونم اینه که در آزمون ورودی بانوان دربار شرکت کنه و قبول بشه.
یه لحظه خشکم زد.
- آزمون ورودی؟! ولی آخه این آزمون خیلی سخت و پیچیده‌اس، همۀ داوطلب‌ها از چند ماه قبل شروع به تمرین برای آزمون می‌کنن. امکان نداره سها بتونه تو دو هفته آماده بشه.
شونه‌ای بالا انداخت.
- این دیگه مشکل شماست... خودتون یه راهی براش پیدا کنین.
لبم رو گاز گرفتم.
- یعنی هیچ راه دیگه‌ای نیست؟
بانو کتابش رو بست و توی کتابخونۀ بزرگش گذاشت.
- راه دیگه‌ای که نه، ولی یه نفر هست که می‌تونه تو یادگیری مطالب و آموزش مقدمات بهتون کمک کنه.
سها قدمی جلو اومد.
- و اون کیه؟
بانو به سمت سها چرخید و دست به سینه شد.
- بانو رایا تور، راهبۀ اعظم و رئیس معبد بزرگ شهر.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #28
پارت‌ بیست‌ و‌ ششم

به به! گل بود به سبزه نیز آراسته شد!
آخه ما چه جوری بانو رایا رو ببینیم؟
ملاقات با راهبۀ اعظم که به این آسونی‌ ها نیست!
اصلا اومدیم و دیدیمش، چه جوری راضیش کنیم به سها آموزش بده؟
توی فکر بودم که شنیدن صدای بانوی اعظم باعث شد به خودم بیام.
- به عنوان آخرین کمک، براتون یه معرفی‌نامه می‌نویسم و ازشون درخواست می‌کنم این دختر رو آموزش بدن، اما بد نیست بدونین کمتر کسی تحمل تمرینات سخت و آموزشات سنگین بانو رو داره.
سها با اخم ریزی به بانو نگاه کرد و لبخند زد.
- نگران نباشین! هرچقدر هم سخت باشه من انجامش میدم.
بانو نگاهی به چهرۀ مصمم سها انداخت و به من نگاه کرد.
- من دیگه باید برم، فردا صبح بیا اینجا و نامه رو ازم بگیر.
این یعنی کاسه کوزه‌ات رو‌ جمع کن و برو تا پرتت نکردم بیرون.
تعظیم کردم و سر تکون دادم.
- خیلی ممنون بانوی من، شما خیلی به من لطف دارین.
سری تکون داد و مشغول حمع کردن وسایل روی میز شد به سمت سها رفتم و دستش رو گرفتم.
- بریم!
سری تکون داد و دنبالم اومد. از دفتر بانوی اعظم خارج شدیم و به سمت دفتر معاونین رفتیم؛ بد نبود سها رو با آلما آشنا می‌کردم و بهش می‌گفتم امروز چی‌ فهمیدم و چیکار می‌خوام بکنم...
شنیدن صدای سها باعث شد از فکر بیرون بیام.
- برمی‌گردیم خونه؟
با لبخند کمرنگی ابرو بالا انداختم.
- نه... هنوز زوده، میریم یه سر به دوست من بزنیم. اونم باید بهمون کمک کنه.
آهانی زمزمه کرد و دیگه چیزی نگفت.
جلوتر از سها وارد دفتر شدم و آلما رو صدا زدم.
- آلما... کجایی؟ آلما!
جوابی نیومد، متعجب نگاهم رو توی دفتر چرخوندم اما اثری ازش ندیدم. یعنی کجا رفته؟
سها رو کنار زدم، از دفتر خارج شدم و نگاهم رو دور و برم چرخوندم.
صدای سها از‌ پشت سرم اومد.
- چی شده؟
نگران و مضطرب به سمتش چرخیدم و دو طرف دامنم رو توی مشتم فشردم.
- باید توی دفتر باشه، اما اثری ازش نیست. نمی‌دونم کجا ممکنه رفته باشه... نگرانشم.
سری تکون داد و جلو اومد.
- بیا بریم پیداش کنیم!
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #29
پارت‌ بیست‌ و‌ هفتم

سر تکون دادم و جلوتر راه افتادم، اولین جایی که ممکن بود رفته باشه آلاچیق رو به روی تالار بانوان بود.
یادمه می‌گفت این آلاچیق رو به خاطر منظره‌اش خیلی دوست داره.
با سرعت خودم رو به آلاچیق رسوندم...
هنوز چند متری باهاش فاصله داشتم، اما می‌تونستم سایۀ یه زن و یه مرد رو توش تشخیص بدم.
سر جام وایسادم، از سایۀ درخت بید مجنونی که کنار الاچیق بود استفاده کردم و قدم‌های بعدیم رو با احتیاط برداشتم، که متوجه حضورم نشن.
سها هم درست پشت سرم می‌اومد. چیزی نمونده بود به آلاچیق برسم که...
- تو آلاچیق چه خبره؟
از جا پریدم، به سمت سها چرخیدم و با اخم غلیظی نگاهش کردم.
- اِ... چه خبرته دختر؟ ترسیدم... یواش‌تر حرف بزن الان می‌بیننمون.
حق به جانب نگاهم کرد و صداش رو کمی پایین آورد.
- می‌خوام بدونم این دو نفر کی هستن خب.
به سمت آلاچیق چرخیدم و چشم‌هام رو کمی ریز کردم.
- منم همین‌طور!
همون موقع صدای مرد بلند شد.
- باور کن این به نفع‌ هردومونه، به نفع خانواده‌ات هم هست! خودت که می‌دونی پدرت چقدر بهم بدهکاره، اگه با من ازدواج کنی...
زن به سمتش چرخید و حرفش رو نیمه‌تموم گذاشت.
- حد خودتون رو بدونین جناب انوش! شما اصلا نباید الان این‌جا باشین‌.
صداش رو شناختم، آلما بود!
گفته بود این پسره انوش، پسر وزیر جنگ چندباری موقع برگشتن به خونه جلوش رو گرفته...
دربارۀ کله‌شق بازی‌های پسره هم زیاد از ندیمه‌ها و خدمه شنیده بودم، ولی فکر نمی‌کردم انقدر جسور باشه که پاش رو این‌جا بذاره.
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم و قدمی جلو رفتم، این پسره باید ادب بشه امشب...
همون موقع هم انوش به سمت آلما رفت و گوشۀ آلاچیق گیرش انداخت.
صدای لرزون آلما توی آلاچیق پیچید.
- چ‍... چیکار می‌کنین؟ ج‍... جلوتر نیاین!
دیگه جای درنگ نبود، این مرتیکه قباحت رو از حد گذرونده...
جلوی در آلاچیق وایسادم و با تحکم اسمش رو فریاد زدم.
- جناب انوش!
ترسید، سریع عقب کشید و به سمتم چرخید.
- بانو افرا... شما... اینجا...
اخم کردم.
- فکر نمی‌کنم حضور من تو بخش بانوان چندان غیر عادی باشه... برخلاف شما! می‌دونین که طبق قانون قصر به جز فرمانروا و شاه‌پور هیچ مردی حق ورود به این بخش رو نداره، مگه نه؟
تند تند سر تکون داد و از آلاچیق بیرون اومد.
- ب‍... بله می‌دونم، اما نمی‌تونستم صبر کنم... باید با آلما بانو صحبت می‌کردم.
به چهرۀ رنگ‌پریده و دست‌های لرزون آلما اشاره کردم.
- واقعاً؟ ولی به نظر نمی‌رسه صحبتی درکار بوده باشه.
به سمت سها چرخیدم و با دست راه خروج از بخش بانوان رو بهش نشون دادم.
- این راه رو مستقیم بگیر و برو، به اولین نگهبانی که دیدی بگو یه مرد وارد بخش بانوان شده. من و آلما هم این‌جا می‌مونیم که مطمئن بشیم جناب انوش بیشتر از این وارد بخش ممنوعۀ قصر نمیشن.
سها سر تکون داد و خواست بره که
انوش جلوش وایساد و ملتمسانه نگاهم کرد.
- نه! خواهش می‌کنم این کار رو نکنین... نیازی به حضور نگهبان نیست، من الان میرم.
دست به کمر شدم.
- اتفاقاً خیلی هم نیازه! شما یکی از مهم‌ترین قوانین قصر رو زیر پا گذاشتین و باید تاوان قانون‌شکنی‌تون رو بپردازین.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #30
پارت‌ بیست‌ و‌ هشتم

نگاه کوتاهی به سها انداختم و بهش اشاره زدم که بره، منظورم رو فهمید و با سرعت ازمون دور شد.
رو به روی انوش وایسادم و با اخم نگاهش کردم.
- به نفعتونه که منتظر نگهبان‌های قصر بمونین، در غیر این صورت چاره‌ای جز احضار اشباح سرخ ندارم.
درحالی خشم و نفرت از چهرۀ برافروخته‌اش می‌بارید، دست‌هاش رو مشت کرد و به زمین خیره شد.
- فرار نمی‌کنم، اما بد نیست بدونین این کارتون عواقب سنگینی خواهد داشت افرا بانو!
پوزخند زدم.
- تهدید کردن من کمکی به شما نمی‌کنه جناب انوش! تنها چیزی که از این کار عاید شما میشه سنگین‌تر شدن جرمتونه.
قدمی جلو اومد و خواست جوابم رو بده، اما از راه رسیدن سها و نگهبان‌های قصر بهش مهلت حرف زدن نداد.
یکی از نگهبان‌ها از دور به نظرم آشنا می‌اومد...
جلوتر که اومد شناختمش، ولی اون این‌جا چیکار می‌کرد؟
انوش پیش‌دستی کرد و زودتر از من این سوال رو ازش پرسید.
- شما این‌جا چیکار می‌کنین جناب دارا؟
دارا دست به کمر شد.
- این سوالیه که من باید از شما بپرسم جناب انوش! شک‌ ندارم می‌دونین که ورود مردان به تالار بانوان ممنوعه.
دست‌های انوش مشت شد و ابروهای پر پشتش توی هم گره خورد.
- بله، می‌دونم!
دارا ابرویی بالا انداخت، دست به سینه شد و درحالی که پوزخند معناداری روی چهرهٔ مردونه‌اش خودنمایی می‌کرد، به نگهبانی که همراهش بود نگاه کرد.
- ببرش! امشب رو توی زندان قصر می‌مونه و فردا به دادسرا می‌بریمش، تا دادستان اعظم به جرمش رسیدگی کنه.
نگهبان تعظیم کرد و به سمت انوش اومد، دست‌هاش رو با دستبندهای مخصوص بست و درحالی که با نیزه هدایتش می‌کرد، به سمت راه خروجی بخش بانوان رفت.
دارا هم داشت پشت سرشون می‌رفت که صداش زدم.
- جناب دارا!
برگشت و نگاه فندقی رنگش رو به چشم‌های مستأصلم دوخت.
- بله بانو؟
گوشهٔ لبم رو گاز گرفتم و قدمی به سمتش رفتم، نمی‌دونم چرا بعد از دیدنش همراه اون نگهبان حس بدی بهم دست داده بود.
- شاید نباید این رو بپرسم، اما می‌دونم که اگه چیزی نگم نگرانی و دلهره ولم نمی‌کنه... شما... چرا با اون نگهبان به این‌جا اومدین؟ این اواخر اتفاقی توی قصر افتاده؟
دارا آهی کشید، به آلما و سها نگاه کرد و قدمی جلوتر اومد.
- اخیراً گزارش‌های زیادی مبنی بر رفت‌ و آمدهای مشکوک شبانه در قصر دریافت کردیم، تعدادشون اونقدر زیاد بود که فرمانروا رو به شدت نگران کرد... برای همین هم به من دستور دادن که مدتی به عنوان فرمانده نگهبانان قصر مراقب اوضاع باشم.
آلما متعجب به فرمانده نگاه کرد.
- رفت و آمدهای مشکوک؟ اگه این‌طوره چرا اشباح سرخ اقدامی برای حل این مشکل نکردن؟
فرمانده نفس عمیقی کشید.
- چون برای بازجویی به زندهٔ اونا نیاز داریم! من دیگه باید برم، زمان دادرسی که رسید می‌فرستم دنبالتون.
بعد هم عقب‌گرد کرد و با قدم‌های شمرده و آروم ازمون دور شد، ابرویی بالا انداختم و به سمت آلما و سها چرخیدم.
- چرا وایسادین؟ بریم دیگه.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین