. . .

در دست اقدام رمان افسانه ها روزی حقیقت داشتند| لیلاپارسا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. اساطیری
نام رمان: افسانه ها روزی حقیقت داشتند
نام نویسنده: لیلا پارسا
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تخیلی
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه:
هر لحظه میشه، یه خاطره
هر خاطره میشه، یه قصه
هرقصه میشه، یه افسانه
هر افسانه میشه، یه اسطوره
یادمون باشد هر اسطوره ای
یه خاطره مال زمان خیلی خیلی دوره.
مقدمه:
قول دادم هر زمان دیدمت از نخستین ها، برایت بگویم بدون آنکه بدانم خودت همان نخستین ها هستی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,363
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

ایرما

مدیر تالار دین و مذهب
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ناظر
نام هنری
مسیحا
آزمایشی
ناظر+رمانیکی‌خوان
مدیر
تالار دین و مذهب
شناسه کاربر
5244
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
246
پسندها
475
امتیازها
318
محل سکونت
سرزمین هیچکسان

  • #3
#پارت_ نخست
تا دقایقی پیش از درد به خود می‌پیچید.عضو جدید خانواده را در آغوش کشید.
امپراطور که در طول یک سال گذشته به همسری او درآمده بود، اوایل پیوند منحوس‌شان فقط شب‌ها به دیدنش می‌آمد، آن هم برای وجود آن نوزاد کوچک...
در آغوش همسر تاجدارش خبری از مهر و محبت یا حتی ناز و نوازش متظاهرانه نبود؛ گویا در رابطه چیزی جز چگونگی تولید مثل را نمی‌دانست.
همین که شنیده بود همسرش باردار شده همان ملاقات شبانه را هم از او دریغ کرد. ملکه با خود فکر کرد، مشکلی نیست... من تمام توجه و محبتم را به پای تنها فرزندم میریزم و او هم تمام عشقش را نثار مادرش خواهد کرد.
همیشه در آرزوی داشتن خانواده‌ای صمیمی بود؛ از کودکی، هربار که با رفتار سرد و ملال‌انگیز پدر و مادرش رو به رو می‌شد، هربار که صدای داد و فریاد آن‌هارا می‌شنید و بغض کودکانه‌اش راپنهان می‌کرد، هربار که توسط آن‌ها در اتاق سرد و تاریک محبوس می‌گشت، به دنیای رویا‌هایش پناه می‌برد، رویای آزادی و ر‌هایی را می‌دید و زندگی با همسری که مانند پدرش نبود.
- امپراتور‌اتانائیل تشریف فرما می‌شوند.
متعجب شده بود. فکر نمی‌کرد که او حتی برای دیدن فرزندش هم پا به اینجا بگذارد زیرا هرچه که بود، او بویی از عشق به خانواده نبرده بود؛ همسر سلطنتی تا به حال حتی یک بار هم ندیده بود که دهان او به لبخند و خنده گشاده شود.
چیزی در دل کوچکش پیچ و تاب خورد و ناخواسته لبخند هیجان زده‌ای بر لبانش شکل گرفت.
با خود فکر کرد شاید پس از آنکه شنیده بود همسر سلطنتی توانسته برایش پسری سالم به دنیا اورد، بالاخره متوجه او شده و می‌خواهد در رفتار گذشته‌ی خویش تجدید نظر کند.
بی‌توجه به عقل و منطقش با فکر داشتن خانواده‌ای که هیچوقت نداشت، شروع به رویابافی کرد،انگار خیلی وقت بود که دلش در انتظار کوچک‌ترین توجه او مانده بود تا کمی گرم شود.
پادشاه از در داخل و با قدم‌های محکم جلو آمد؛ رو به رویش‌ایستاد.
با آن وضعیت نمی‌توانست از جایش بلند شود؛ پس از جایش تکان نخورد؛ با چشمان خسته و درخشانش به پادشاه خیره شد.
آمدن او، ذهن همسر سلطنتی را به‌امیدواری وا داشت؛ اما امپراطورمثل همیشه بود همان حالت چهره، همان نگاه عاری از احساسات... ولی باز هم، او آنجا بود، او پنج دروازه را برای دیدن همسر سلطنتی، یا حداقل فرزندی که به دنیا آورده بود، پشت سر گذاشته بود.
مهم نبود، مهم نبود اگر باز هم با لبخند به او نگاه نکند، مهم نبود اگر مانند همیشه اسم او را به زبان نیاورد، مهم نبود اگر نوازش او را نداشته باشد، تا وقتی که نگاه او را داشت، تا وقتی حضورش را کنار خود و پسرشان داشت، کافی بود؛ همین کافی بود تا توجه پدر و مادر و همسرش را باهم بدست آورد؛ شاید... شاید حتی کافی بود تا بتواند کم کم محبت پادشاهش را بدست آورد، شاید اینبار می‌توانست او را شیفته‌ی خود کند و گرما را به قلب او بازگرداند.
- بیاریدش...
خدمتکاری که کنارش بود، دستانش را دراز کرد؛ فرصتی برای فکر کردن نداشت، فرزندش را به او داد.
با شنیدن لحن سرداتانائیل ناگهان دلش لرزان و ترسان شد و به تصورات خود شک کرد؛ مثل همیشه محکم و سخت، اما... این بار... نمی‌دانست چرا... اما شوهرش سردتر از همیشه بنظر می‌رسید.
قلبش در گوشش زمزمه کرد خطری در راه است، ناگهان حتی شنیدن صدای نفس‌های مردی که مقابلش‌ایستاده بود هم وهمناک بنظرش آمد.طولی نکشید که رویایش روبه زدودن نهاد و جایش را به ترسی ناشناخته داد.
نفس‌هایش به لرزه افتادند و منتظر به پادشاهی که حالا نوزاد در آغوشش بود، خیره شد.
پادشاه همانجا نشست و نگاهش کرد:
_ وارث شوم محکوم به نابودی ست.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
168
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
300

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین