پارت اول
افرا:
گزارشم رو به بانوی اعظم تحویل دادم و به سمت اتاق استراحت رفتم،چشمم که به اتاق استراحت افتاد، آه از نهادم بلند شد!
آخه این هم شانسه که من دارم؟ چرا باید با دشمن قسم خوردهام تو یه روز مسئول باشم!؟ حالا باز خوبه که من نوبت روزم و اون نوبت شب، وگرنه دوتایی قصر رو به آتیش میکشیدیم.
جلوی در اتاق استراحت وایسادم و نفس عمیقی کشیدم. سر و کله زدن با خدمهی زبون نفهم آشپزخونه به اندازهی کافی خستهام کرده، حالا باید با مایسا هم کل کل کنم!
خواستم برم جلو که در اتاق باز شد و گلسار بیرون اومد؛ متعجب نگاهش کردم:
- تو هنوز نرفتی؟ نوبت روز که خیلی وقته تموم شده.
نگاه مغموم و ناراحتش رو به چشمهام دوخت و چیزی نگفت. همون نگاه برای شیرفهم شدنم کافی بود.
- باز هم مجبورت کرده به جاش کار کنی؟
فقط سر تکون داد، اخم کردم و از شدت عصبانیت، دو طرف دامنم رو تو مشتم فشردم:
- دخترهی تنبل زورگو! دیگه کافیه! همین الان میرم همه چیز رو به بانوی اعظم میگم.
با ترس و لرز جلو اومد و دستم رو گرفت:
- نرو افرا! مایسا تهدیدم کرده، اگه به بانوی اعظم بگی...
نگاهم رو به چهرهی رنگپریدهاش دوختم و اجازه ندادم جملهاش رو تموم کنه:
- باشه، ولی تو باید بری خونه. میدونم که حال خواهرت خوب نیست و باید پیشش باشی! من به جای تو به خدمه سر میزنم.
رنگ نگاهش عوض شد و لبخند زد:
- واقعا؟ خیلی ممنون افرا، خیلی ممنون.
لبخند زدم و سر تکون دادم.
برگشت تو اتاق و خیلی سریع لباس عوض کرد و رفت.
نفس عمیقی کشیدم، خب! این هم از این!
انگار امشب هم قرار نیست برم خونه.
مطمئنم پدرخونده نگرانم میشه، اما چارهای نیست، باید مایسا رو ادب کنم!
حالا باز خوبه بهاره و هوا گرمه، وگرنه باید تا صبح روی محوطهی قصر یخ میزدم...
آهی کشیدم، روبندهی حریر مشکی رنگم رو بستم و راه افتادم سمت بخش نظافت، باید خدمتکارها رو میفرستادم سرکارهاشون.
داشتم از جلوی دفتر وزیر خزانهداری رد میشدم که دیدم نگهبانهای دفتر وایساده خوابیدند!
رو به روشون وایسادم و دست به سینه شدم.
نگاهشون کن! خب دوتا مجسمه میگذاشتیم اینجا که خیلی بهتر بود، تازه خیلی هم خوشگلتر میشد!
شکمها رو! همینجوری میخورن و میخوابن که انقدر چاق شدن دیگه...
لبخند خبیثی روی لبم نشوندم و جلوتر رفتم.
سر پست نگهبانی میخوابین، ها؟ الان ادبتون میکنم!