. . .

متروکه رمان آلیوم- پسر جنگ | هفائستوس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: آلیوم(پسر جنگ)
نام نویسنده: هفائستوس
ژانر:فانتزی. هیجانی. ماجراجویی
ناظر: @AYSA_H
خلاصه:اِریک میلر، پسری با لغزش‌هایی از جنون یک قربانی بود. مهم نیست قربانی چه کسی یا چه چیزی؛ شاید قربانی اون فرقه‌ی مخوف خورشید پرست یا شایدم اون فرمول باستانی!
راستش، اصلاً مهم نیست! مهم اینه اون درد کشید؛ زجر کشید و در عین معصومیت روحش رو فاسد کردند.
اون فقط یک پسر بچه عادی بود ولی هیولا شد. دنیای اون جز تاریکی محض چیزی نبوده و هل داده شده به جلو، تنها در مسیر زندگیش قدم برمی‌داشت.
و اِریک تنها توانست لبخند بزند؛ لبخندهایی که هیچ فردی قدرت درک آن‌ها رو نداشته و ندارد. لبخندهایی از جنس دیوانگی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #41
فصل سوم پارت هفدهم
سه تا!؟ قرار بود هر فروشنده یکی بگیره!
خواستم اعتراض کنم که فرد با کفشش نامحسوس ضربه ای بهم زد.
خفه شدم و زیپ کیفم رو باز کردم. یدونه از جعبه هارو دراوردم و همراه دو تا جعبه فرد گذاشتم رو میز.
سر و صدای پشت سرمون اوج گرفته بود. برگشتم و دیدم یه مبارز ریزنقش با پاهای عضلانی در حال دویدن دور بوکسور برنده بود و داشت گیجش میکرد. مرد ها دور رینگ حنجرشون رو اذیت میکردن و گاها فحش هایی به مبارز ها میدادن.
سرم رو چرخوندم سمت خطر.
مرد چینی داشت تمام بسته هارو تست میکرد و از اصل بودنشون مطمئن میشد. دوتا محافظ هم بهمون چشم غره میرفتن.
تو صورت مرد چینی رضایت موج میزد. بشکنی زد و مرد محافظ سمت چپی دوید طرف ته انبار و بعد دو دقیقه با یه س×ا×ک ورزشی برگشت و پرتش کرد روی میز.
فرد زیپ س×ا×ک رو باز کرد و بعد من متوجه شدم چرا مرد چینی بجای یدونه سه تا بسته ازمون گرفت.
چون اندازه سه تا بسته هم بهمون پول داد. چشمای من و فرد مثل عقابی که موش تو دو سانتی متری‌اش قرار داره برق زد و لبخند پنهانی رو لبهامون نقش بست.
فرد بشدت هیجان زده شده بود. سریع زیپ رو بست و از اندک مهارتش تو زبون چینی استفاده کرد و دوبار بار پشت سره هم گفت:شیشیه. شیشیه
که فکر کنم میشد ممنون.
از جاش تند بلند شد که بعد زانوش گیر کرد به لبه میز میز شدید تکون خورد و کمی کج شد سمت مرد چینی.
و کل محتویات بطری بدون در شیشه ای ریخت روی شلوار ژینها.
یخ زدم. قلبم تو یه لحظه چنان شوکی بهش وارد شد که نفسم گرفت.
گند زدیم.
ژینها نگاهی به شلوار خیسش انداخت که بوی شدید نوشیدنی ازش منتشر میشد.
حتی رنگ محافظ ها هم پریده بود.
نگاه ژینها از شلوار به فرد کشیده شد.
فرد چنان از ترس سفید شده بود که با گچ دیوار فرقی نداشت. دست هاش شل شدن و س×ا×ک از دستش افتاد.
تند تند تعظیم کرد و بلند و سریع میگفت:ببخشید قربان ببخشید دوبوچی دوبوچی قربان من نمیخواستم اینکارو کنم قربان دوبوچی قربان!
دلم براش سوخت. تو زندگیم ندیده بودم اینقدر بترسه. و فکر نمیکردم کمر انسان اینقدر برای تعظیم انعطاف داشته باشه.
مرد چینی فقط چهار کلمه گفت:چو ژانگ ده شو.
مرد محافظ سمت چپی سریع اومد جلو بازوی فرد رو گرفت. فرد جیغ زد و خواست خودش رو رها کنه ولی چنگال مرد خیلی قوی تر بود. مرد با لگد زد پشت زانو فرد و وادارش کرد زانو بزنه. دستش رو گرفت و محکم کوبوند به میز.
سر جام خشکم زده بود. انگار بجای دست شاخه درخت داشتم. نمیتونستم هیچ کدوم از ارگان های بدنم رو حرکت بدم.
مرد چینی بلند شد. چرخید طرف محافظ سمت راستی و از کمرش دسته شمشیر کاتانا رو گرفت و اورد بیرون.
فرد که دستش رو میز بود اشکش درومد. تکون تکون میخورد ولی مرد چنان محکم دستش رو گرفته بود که دستش کاملا ساکن بود.
آروم آروم رفتم به طرف عقب.
چیکار میتونستم بکنم؟ غیر فرار کردن؟ میموندم که خُلق مرد تنگ تر بشه و دست منم قطع کنه؟ نمیتونستم کاری براش انجام بدم. احتمالا نمیزارن از اینجا بره بیرون... میزاشتن تا از خونریزی بمیره. حداقل من باید زنده میموندم تا به خانوادش خبر بدم.
داشتم بهونه میاوردم.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #42
فصل سوم پارت هجدهم
سرعتم رو کمی تند تر کردم و برگشتم و خودم و میون جمعیت گم کردم. داشتم میرفتم کع دیدم دو تا مرد تو جمعیت باهم داشتن دعوا میکردن.
فکری به ذهنم رسید.
نیم خیز رفتم پشت یکی از مرد های جمعیت و محکم زدم تو کمرش. بعد سریع رفتم کنار. مردی که زده بودمش برگشت و به پشت سریش خیره شد و بعد یه مشت زد به مرد پشت سرش.
باهم دست به یقه شدن.
توی مسیر دو نفر دیگه رو هم زدم و چون قدم کوتاه بود و مسابقه در جریان بود کسی منو نمیدید.
اون دو نفر هم با پشت سریشون دعواشون شد و مشت یکیشون در رفت و خورد تو صورت بقلیش.
یکی از جمعیت افتاد زمین و چند نفررو هم با خودش انداخت و وقتی بلند شدن باهم کتک کاری کردن.
یکی مشت خورد توی شکمش و روی کناریش بالا اورد و کناری شوک زده رفت عقب و اشتباهی با آرنج زد به یه نفر دیگه.
دو نفر میله های ول شده روی زمین رو برداشته بودن و مثل شمشیر به هم ضربات وارد میکردن
زنجیره دعوایی که ایجاد کرده بودم اونقدر گسترش پیدا کرد که بعد چند ثانیه علاوه بر تو قفس، پنجاه نفر توی انبار هم همه داشتن باهم دعوا میکردن.
که بعد موج خشن جمعیت کتک کاری کنان حرکت کرد به اطراف و حدودا بیست نفرشون به مبل نیم دایره برخورد کردن و سکندری خوردن روی میز و شکستنش.
سه نفر اشتباهی افتان رو مرد چینی و انداختنش زمین و روی زمین باهم دیگه دعوا میکردن.
اوضاع اینقدر به هم ریخته شده بود که مرد محافظ فرد رو ول کرد و با اون یکی محافظ رفتن کمک رئیسشون.
فریاد زدم:فرد!
فکر کردم بخاطره همهمه صدامو نشنوه ولی سرش رو برگردوند سمتم.
و برای اولین بار تو زندگیش فکرش کار کرد و س×ا×ک پول رو برداشت و دوید سمتم و بعد دوتایی با تمام سرعتی که عضلات پاهامون اجازه میداد از انبار زدیم بیرون.
*
تقریبا تا خود منطقه پلاخو رو یه نفس دویدیم. از کوچه پس کوچه و خیابون های فرعی میرفتیم که اگه دنبالمون بودن مارو گم کنن.
نزدیک های چهارراه بلادمون بودیم که دیگه نفس کم اوردیم. تکیه دادیم به دیوار و ریه های آتیش گرفته خودمون رو با چند تا نفس عمیق جلا دادیم. تاندون های پشت مچ پام از فشار و کشیدگی بشدت درد میکرد و استرس قلبم رو فشردخ بود.
بعد پنج دقیقه نفس هامون منظم شد و تونستیم صاف بایستیم.
روکردم طرف فرد:خب. من جونتو نجات دادم. چهار تا ابنبات مَپل تافی طلبم.
بهت زده گفت:دعوا کاره تو بود؟
_نه. کار اون پیرزن گنده تو سیتی رانر بود.
با شادی بقلم کرد و محکم فشرد جوری که دنده هام جابه جا شد:تو یه ع×و×ض×ی باهوشی!
بی تفاوت دوبار دوستانه به پشتش زدم:اره اره منم دوست دارم. ولی بنظرت بهتر نیست بریم یه بسته باقی مونده رو هم تحویل بدیم؟
مشتی رفاقتی به بازوم زد و گفت:اره بریم. ولی سه تا تافی برات میخرم نه بیشتر.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #43
فصل سوم پارت نوزدهم
اون روز با دردسر کمتر اخرین بسته رو هم تحویل دادیم و رفتیم مقر آتسویی. از ور گردویی رنگ رد شدیم و راهرو چشمک زن رو طی کردیم. اونجور که قبلا کازیمیر در زده بود در اهنی رو زدیم. چشمی باز شد و گفت:ناشه ژلانیه؟
کمی فکر کردم. چی گفته بود کازیمیر؟ اسشتونا آتسویی؟ نه... اها یادم اومد.
گفتم:اسشتسیا آتسویی
در باز شد و همون مرد چشم عسلی مارو راهنمایی کرد تو دفتر پاسول.
وارد شدیم و دیدیم پاسول پشت همون میزش نشسته و داره چیزی مینویسه.
مرد گلوش رو صاف کرد و پاسول چشمهاش رو گرفت طرف ما. لبخند زد و گفت:دوستان کوچولوی رابط من!
بلند شد و به استقبالمون اومد.
نگاهش که به س×ا×ک و کیسه چرمی پول افتاد لبخندش پهن تر ‌شد:میبینم که کارتون رو به عالی انجام دادین. فقط باید یه چک کوچولو بکنم تا ببینم یوقت چند دلار بالا نکشیده باشین.
لبخندش گرم بود و با جملش در تضاد.
حدودا بیست دقیقا صبر کردیم تا پاسول پول هارو شمرد و با اعداد کاغذ های روی میزش تطبیق داد. بعد دستهاش رو باز کرد و گفت:همه چی کامل و بدون کاستی. کارتون خوب بود.
روی کاغذ چیزی رو نوشت و زیر لـ*ـب اعدادی رو حساب کرد و بعد دست کرد تو س×ا×ک و با دو تا دستش یه مشت پر از اسکناس های کلفت بهم چسبیده دراورد و ریخت توی یه پلاستیک. گرفت طرفمون:30 درصد. همونطور که قول دادا بودم.
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. سریع پلاستیک رو گرفتم و با فرد ذوق‌زده داخل پلاستیک رو نگاه کردیم.
پاسول با صبوری منتظر موند تا خوشحالی‌مون تموم بشه.
بهش نگاه کردم و فقط یبار گفتم:ممنون.
سرش رو تکون داد و قیافش دوباره جدی شد:ما دوست داریم که شما دوباره باهامون همکاری کنین. رابط های زیادی بعد از روبرو شدن با شنگچو ها از اونجا دیگه بیرون نیومدن. کارتون خوب بود.
فقط خیره نگاهش کردم.
دستش رو گرفت بالا:نترس پسر! اجباری در کار نیست. کاملا دلبخواهی. ولی فکر کنم پول خوبی دراوردین.
سرم رو تکون دادم:بهش فکر میکنم.
لبخندی روی لـ*ـب مرد نشست:خیلی پررویی بچه!
بعدم مرد چشم عسلی مارو راهنمایی کرد بیرون.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #44
فصل سوم پارت بیستم
تو راه خونه بودم. تو پوست خودم نمیگنجیدم و لحظه شماری میکردم تا پول رو نشون پدر و فلی بدم. بیرون مقر آتسویی پول هامون رو تقسیم کرده بودیم با فرد و با این حال هردومون کلی پول داشتیم. تو فکر این بودم فرد با پولش چیکار میکنه. یحتمل میره آلبوم جدید گروه متالیکا رو میخره. منم احتمالا فلی رو میبردم بیرون و هرچی میخواست براش میخریدم. قبل رفتن از خونه یکم باهاش بد رفتار کرده بودم میخواستم از دلش دربیارم. حتما خیلی خوشحال میشد. دوست داشتم هرچی سریعتر برسم خونه. سرعتم رو بیشتر کردم و با قهقهه خوشحالی دویدم. حس ازادی داشتم.
تا اینکه رسیدم خونه.
پلاستیک پول ها از دستم افتاد زمین.
نور قرمز و آبی ماشین پلیس خونه رو رنگین کرده بود.
نوار های زرد وارد نشویدِ پلیس به دو تا ماشین وصل بود و راه ورود به خونه رو سد کرده بود.
صدای صحبت ها با بیسیم از همه جا میومد. چند تا عکاس داشتن از خونه عکس میگرفتن.
پدر و جولی رو دیدم. یک پلیس داشت باهاشون حرف میزد. چهره پدر در هم رفته بود و جولی دستش رو گذاشته بود روی صورتش و شونه هاش میلرزید.
چیزی به چشمم افتاد. یه پارچه سفید که بالاش قرمز شده بود و روی چیزی افتاده بود.
پاهام حرکت کرد. نوار زرد رو گرفتم بالا و از زیرش رد شدم.
زیر اون پارچه احتمالا سطل رنگ قرمز بود. اره. سطل رنگ قرمز بود. رنگ پس داده بود. اره.
نزدیک میشدم بهش. کسی منو نمیدید. همه درگیر کار هاشون بودن.
فلی احتمالا تو خونه خواب بود. نه احتمالا داشت با کلکسیون تیله هاش بازی میکرد. اره تو خونه بود داشت بازی میکرد.
نزدیک تر شدم.
پدر احتمالا چون خسته بود قیافش اونطوری بود. اره پدر سندرم خستگی مزمن داشت. جولی هم احتمالا داشت بخاطره خونه گریه میکرد. اره احتمالا دزد اومده بود خونه و چیزی دزدیده بود. برای همین اون اقای پلیس داشت باهاشون حرف میزد. خونه رو دزد زده بود.
کنار پارچه سفید زانو زدم.
فریادی از پشت سرم شنیدم. فریاد میزد:بچه دست نگه دار!
من الان پارچه رو بردارم زیرش یه سطل رنگ میبینم. من اگه پارچه رو بردارم زیرش سطل رنگه. رنگ قرمز.
پارچه رو برداشتم.
زیر پارچه یه بچه بود. 8 ساله. با موهای بور و صورت سفید.
گردنش 180 درجه کج شده بود و استخون از زیر پوست گردنش زده بود بیرون.و سره تیزش قرمز بود
چشم هاش باز و زیرشون چروک بود. چشم های بلورین و آبی که خیس بودن. و روی گونه اش خط اشکی باقی مونده
بود. به نقطه ای دور نگاه میکرد. نقطه ای خیلی دور.
لـ*ـب هاش خاکستری و باز بودن. آب دهنش ریخته بود رو آسفالت.
پارچه رو کلا زدم کنار.
تو دست هایی که انگشت هاش شکسته بود یه کُره بود.
یه تیله. سبز و نارنجی رنگ و بزرگ که خودم خریده بودمش.
فیلیپ بود.
برادرم بود.
فیلیپ بود.
کسی از پشت منو گرفت. منو برگردوند. یه پلیس با کلاه سیاه. خشن گفت:چیکار میکنی احمق! نمیتونی همینطور سرت رو بندازی تو محوطه تحت حفاظت وارد بشی!
دو کلمه:اون برادرمه.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #45
فصل سوم پارت بیست و یکم
پلیس شوکه نگاهم کرد.
تکرار کردم:برادرمه.
میلیون ها بار تو سرم تکرار شد. برادرمه. مرده. برادرمه. مرده. برادرمه. مرده.
کلمات هدایت شدن. وارد قفسه سـ*ـینم شدن. اون فریاد. اون فشردگی. اون صدای 13 ساله رو آزاد کردن.
پلیس با صدای اروم گفت:بچه من...
فریاد زدم. اونقدر بلند که پلیس ترسید.
فریاد زدم. فریاد زدم و بازم فریاد زدم.
خودم رو از دست پلیس آزاد کردم و دویدم طرف قاتل ها.
همچنان فریاد میزدم. اونقدر که حنجرم خراشیده شد صدام گرفت سرم درد گرفت ولی صدا متوقف نمیشد. جیغ متوقف نمیشد. فریادی از تمام مشکلاتی که درونم پنهان کرده بودم.
پلیسِ جلوی پدر و جولی منو گرفت. داد زد:چیکار میکنی!
فریادم معنا پیدا کرد:تو کشتیش! تو کشتیش! تو! تو کشتیش!
شونه های جولی بیشتر لرزید.
پدر داد زد:الکس اروم باش!
آب دهنم بیرون میریخت. چند بار زبونم رو گاز گرفتم و خون دهنم رو پر کرد. جیغ میزدم:تو باهاش موافقت کردی! تو گذاشتی بچت رو بکشه! تو کشتیش! تو! تو کشتیش!
پلیس فریاد زد:بچه برادرت افتاد! برادرت از پنجره خم شده بود وزنش بهش فشار اورد و پرت شد پایین! پدرمادرت کاری نکردن!
دروغ. دروغ. دروغ
اونا کشته بودنش. چون فکر میکردن نمیتونن خرجش رو بدن. چون فکر میکردن اون نباشه زندگیشون بهتره.
چنگ انداختم تو صورت پلیس و خودم رو آزاد کردم. رفتم طرف جولی و دستاش رو از جلو صورتش کشیدم.
خیره نگاهم کرد. صورتش خیس نبود.خشک بود. چشماش قرمز نبود. گریه نمیکرد. ادا درمیاورد.
فریاد دوباره ازاد شد. انداختمش زمین. میخواستم بکشمش. باید میمرد. اون باید میمرد.
پلیس منو گرفت. برد عقب و میخکوبم کرد زمین.
و اخرین تصویری که روبروی صورتم بود. چشمها و گردن کج فلی بود.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #46
فصل چهارم. پارت اول:اِریک
متفاوته
اولین کلمه ای دکتر شین درباره وضعیت اِریک به آنتونی میلر گفت.
اون روز آنتونی سردرگم بود. گیج ‌شده بود و معنای حرفهای دکتر شین رو نمی‌فهمید. در واقع اون چند وقت بود معنی هیچی رو نمی‌فهمید. دنیای اطرافش با هاله‌ی تاری پوشیده شده بود و حس اضطراب و ترس عجیبی نسبت به همه چیز داشت. جوری که موقع راه رفتن تو پارک محلی کنار خونه وقتی پسر بچه ای به قصد پرسیدن ساعت از پشت به شانه‌اش زده بود آنتونی با فریادی وحشت زده مشتی به دهان پسر زده بود.
امروز گیج و منگ با چشم های پف کرده و سر درد شدید از خواب بیدار شده بود و بعد از شکوندن سه تا قولنج کمرش وقتی چشمش افتاد به ساعت، با عجله حرکت کرده بود و بعد سه کیلومتر راندن با ماشین تازه فهمیده بود که بجای کفش دمپایی پاش کرده بود.
به هر بدبختی ای بود سر وقت رسیده بود تیمارستان تخصصی گریگوری تو حومه شهر که خلوت ترین جای ممکن بود.
جایی که اِریک رو فرستاده بود.
خودش رو هیچوقت بخاطره تصمیمش نمیبخشید. بخاطره کاری که با بچه خودش کرده بود. با اینکه دو ماه از ماجرا گذشته بود ولی هر شب خواب چشم های مظلوم پسرش رو میدید که با جیغ و فریاد التماسش می‌کرد.
ولی خب چاره چی بود؟ میزاشت جونش رو دوباره به خطر بندازه؟ یا جون اطرافیانش رو؟ انتخاب بین بد و بدتر بود
ماشین رو کنار فنس اطراف حیاط بیمار ها پارک کرد و برای بار اخر سر و وضعش رو توی آینه داخل ماشین مرتب کرد و موهای پرپشت‌ و بهم ریخته اش رو شانه کشید.
از ماشین پیاده شد و با قدم های سست به طرف ساختمان رفت و ناامیدانه نگاهی به حیاط آسایشگاه انداخت تا شاید اثری از اِریک ببیند.
غیر از دوتا بیمار که داشتن به یه تیکه علف خشک هر هر میخندیدن چیزی نسیبش نشد.
پس به راهش ادامه داد و تا به خودش اومد دید تو دفتر دکتر شین نشسته.
دکتر شین مرد مهربونی بود. اصالتا چینی بود و موهای جوگندمی و صورت مربع مانند داشت. فوق تخصص روان پزشکی کودکان و سالم ترین آدمی که میتونست تو شهر پیدا کنه. کسی که بتونه بهش مطمئن باشه. طبق تحقیقاتی که درباره خانواده صد و دوازده بیماره موفقی که دکتر شین مرخص کرده بود انجام داد فهمید کارش درسته.
آنتونی به خودش قول داده بود که هر دو ماه یک بار به آسایشگاه سر بزنه و از وضعیت اِریک مطلع بشه تا اگه ذره ای پیشرفت تو کار دکتر بوجود اومده باشه اِریک رو بگیره و خودش ازش مراقبت کنه.
ولی چیزی که دکتر بهش گفت گیجش کرده بود.
تو یه اتاق سفید بی روح تقریبا خالی روی صندلی روبروی میز دکتر شین نشسته بود. سفیدی اتاق چشم هاش رو اذیت میکرد و سعی میکرد روی جوهر سیاه ورقه ای که دکتر درون اون چیزی مینوشت تمرکز کند. بهش گفته بود که کمی صبر کند تا کاغذ بازی های اداری یکی از بیمار هاش تموم بشه و بعد باهم صحبت کنند.
زمانی که دکتر روان نویس طلایی رو روی میز گذاشت آنتونی هواسش رو متمرکز دکتر کرد و سعی کرد سوال هاش رو اولویت بندی کنه.
ولی درست زمان گفتن سوالش دکتر اول حرف زد:متفاوته.
_ببخشید؟
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #47
فصل چهارم پارت دوم
دکتر عینک گرد و نازکش رو برداشت و روی میز گذاشت. به صندلی تکیه داد و به چشم های مرد خسته نگاه کرد: اِریک متفاوته. با بقیه بیمار هایی که تا الان داشتم.
استرسی عجیب معده آنتونی رو چنگ زد و ع×ر×ق از کنار صورتش سر خورد.
تند پرسید:منظورتون چیه؟ حالش خوبه؟ الان مشکل جدی ای داره؟
دکتر دستش رو برد بالا:آروم اقای میلر پله به پله بریم جلو.
عضلات آنتونی منعطف شدن و راحت تر تو صندلی چوبی لم داد.
دکتر گفت:اونطور که خودتون زمان آوردنش گفتین مادرش فوت شده درسته؟
مرد ژولیده سرش رو تکون داد.
دکتر دست هاش رو به هم گره زد و گذاشت روی میز:و بعد گفتین که دیدین اریک با مادرش صحبت میکنه. و حتی باهاش فعالیت های مادر و فرزندی انجام میده. مثل کتاب خوندن غذا خوردن و غیره.
انتونی دوباره سر تکون داد و بعد گفت: اینها نشونه چیه؟
دکتر صدایش را نرم تر کرد: وقتی اِریک رو اوردین من خودم شخصا رفتم پیشش. اول ترسیده بود و فکر میکرد میخوایم بهش اسیب بزنیم.
لـ*ـب های آنتونی لرزیدن و بشدت جلوی خودش رو گرفت تا نزنه زیر گریه.
دکتر جوری رفتار کرد که مرد چهل ساله شرمسار نشه.
برای همین به حرفهاش ادامه داد: تونستم بهش اطمینان خاطر بدم که ما آدم های بدی نیستیم. باهامون راه اومد و حتی با یکی از پرستار ها به اسم جیکوب دوست شده بود. تا اینکه...
دکتر سکوت کرد و به میز خیره شد. در شک بود که ایا مرد میانسال تحمل شنیدن و دیدن همچین اتفاقی رو داره یا نه.
_تا اینکه؟
آنتونی به دکتر خیره شد. دکتر به چشمان مرد که نگاه کرد شعله فروزان قدرتمندی رو دید که در برابر هر طوفانی مقاومت میکرد. یه سرسختی خاص که تو چشمهای اِریک هم دیده بود و مثل اینکه ارثی بود.
پس ادامه داد: شما گفتین وقتی اون گردنبند رو که مال همسرتون بود از اِریک گرفتین احساساتش شدت گرفتن و حتی خواست بهتون اسیب بزنه.
آنتونی سرش رو کج کرد.
_من متوجه شدم اِریک وابستگی عاطفی شدیدی نسبت به اون گردنبند داره. اونقدر شدید که نمیزاشت ازش جداش کنیم. از اونجایی که اون گردنبند مال مادرش بوده پس از قبل از فوت شدن همسرتون اونها باهم خیلی صمیمی بودن. درسته؟
آنتونی سر تکون داد. دکتر راست میگفت. اریک و ونسا اونقدر به هم نزدیک بودن که ونسا حتی تو سفر های کاری هم اریک رو با خودش میبرد. اریک اونقدر دوستش داشت که یبار وقتی آنتونی توی دعوا با ونسا بهش توهین لفظی کرده بود اریک نزدیک بود با چاقو کره بری بزنتش.
_ همین وابستگی عاطفی شدید به مادرش اشتباه بود. فرزند نباید به مادر بیشتر از یه معیار مشخصی وابستگی داشته باشه. اگر این معیار ها رعایت نشن تو آینده عواقبی داره.
آنتونی با ترس گفت:این ع... عواقب اتفاق افتادن؟
دکتر صورتش در هم رفت:متاسفانه بله. حدود یک 20 روز پیش که به جیکوب گفتم یجوری گردنبند رو از اِریک بگیره تا پزشک هام از عکس‌العملش یادداشت برداری کنن تا بفهمیم اشتیاقش به اون گردنبند تا چه حده. ما اِریک رو تو یه سالن با بقیه بچه ها گذاشته بودیم و وقت ناهار بود. متاسفانه جیکوب روش بدی رو برای گرفتن گردنبند انتخاب کرده بود. اونا داشتن باهم گپ میزدن و حتی اِریک داشت میخندید که جیکوب سریع خواست گردنبند رو از گردن اِریک بکشه و... بهتره نشونتون بدم.
عکس رو گذاشت رو میز و کشید جلو آنتونی.
آنتونی صبح اون روز قبل اومدن بخاطره عجله ای که داشت هیچی نخورده بود بجز یه لیوان قهوه ولرم اونم بخاطره کافئینش تا وسط جلسه با دکتر شین خوابش نبره و تمام حواسش به کار هاش باشه.
نزدیک بود کل یه لیوان رو بالا بیاره.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #48
فصل چهارم پادت سوم
توی عکس یه پسر نوجوان حدوداً بیست و دو ساله بود. لباس کار سفیدی پوشیده بود و روی تخت سفیدی خوابیده بود. بهش سرم وصل بود و گردنش، گونش و گوش سمت چپش رو باند پیچی کرده بودن و روی باندها لکه‌های قرمز بود.
آنتونی به سختی نگاهش رو از عکس گرفت و به دکتر خیره شد.
- اون‌جور که نگهبان سالن می‌گفت، اریک، جیکوب رو هل داده و با چنگال پلاستیکی و قبل از رسیدن نگهبان‌ها، هفت ضربه بهش زده. جیکوب خیلی خوش شانس بود که شاهرگش پاره نشد؛ ولی احتمالاً تا سه ماه فقط با نی می‌تونه غذا بخوره.
سر آنتونی گیج رفت. احساس می‌کرد اتاق دور سرش می‌چرخه و او به ذره‌ای کوچیک تبدیل شده و درون گردباد به سمت ناکجا میره. حالت تهوع شدیدی بهش دست داد و ع×ر×ق سرد موهای پشت گردنش رو خیس کرد.
دکتر ادامه داد:
- فکر کردم وضعیت اِریک خیلی حاد شده؛ ولی متوجه شدم وقتی گردنبند پیششه، هیچ مشکلی نداره. سر به زیر و مهربونه و حتی میشه گفت کاملاً نرماله. تا این‌که بعد یه مدت دیدم داره با خودش حرف می‌زنه. انگار جواب یه نفر دیگه رو میده و یاد حرف شما درباره صحبت کردن با مادرش افتادم.
دکتر نوع صحبت کردنش رو آرام‌تر کرد:
- اون حتی غذاهایی که براش می‌بردیم رو توی دو تا بشقاب می‌ذاشت. یکی برا خودش و یکی برای مادرش. اون داره به خودش اثبات می‌کنه که مادرش هنوز زندست. اگه باهاش حرف بزنه مغزش جوابش رو میده. اگه غذا برای مادرش بزاره و اون غذا خورده نشه، مغزش این استدلال رو نمیاره که چون مادرت وجود نداره غذا خورده نشده. بلکه میگه چون مادرت گشنه نبوده و سیر بوده غذا خورده نشده. متوجه هستین چی میگم؟ داره خودش رو قانع می‌کنه.
آنتونی با سختی گفت:
- یه چیزی شبیه اسکیزوفرنی.
دکتر انگشتش رو تکون داد:
- دقیقاً. طبق معیارهای DSM-5 تشخیص اسکیزوفرنی، اریک دو عامل توهم و هذیان رو داره. میزان الانش نه زیاده نه کم؛ ولی به مرور افزایش پیدا می‌کنه.
دکتر کمی سکوت کرد. به عینکش که گوشه‌اش کمی شکسته بود نگاه کرد و سعی کرد باز هم ملایم‌تر ادامه دهد:
- اریک اختلال دو شخصیتی واقعاً شدیدی هم داره. اون رفتار آروم موقعی که گردنبند پیششه و اون رفتار و خشم شدید موقعی که گردنبند رو ازش گرفتیم، اصلاً عادی نیست. تاحالا اون حجم از خشم و عصبانیت رو تو چشمان کسی ندیده بودم آقای میلر.
آنتونی با بیچارگی سرش رو میان دو تا دست‌هاش گرفت. نفسش بالا نمیومد و احساس می‌کرد تمام مشکلات جهان رو دوشش تلنبار شده.
با بغض گفت:
- باید چه غلطی کنم دکتر؟
دکتر شین دلش برای مرد سوخت. نمی‌دانست چی بگه تا درد مرد تسکین پیدا کنه. اون روان شناس کودک بود؛ ولی آداب معاشرت ضعیفی داشت.
چیزی رو گفت که توش مهارت داشت:
- باید تحت درمان شدیدتر و مخصوص‌تری قرار بگیره. و باید متاسفانه بگم وضعیت اریک... حاده. این درمان‌های بخصوص و قوی‌تر نیاز به اجازه و موافقت والد بیمار داره. اگه با این شیوه درمان موافقید باید این‌جا رو امضا کنین آقای میلر.
دکتر ورقه‌ای از توی کشو دراورود و روی میز گذاشت
آنتونی خیره به ورقه نگاه می‌کرد. دوست داشت بزند زیر گریه. فکر نمی‌کرد حال اریک این‌قدر بد باشه. حس می‌کرد به ونسا خیانت کرده. حس می‌کرد در انجام وظیفه پدری کوتاهی کرده و همه این‌ها تقصیر اونه؛ ولی این فکرها بی‌فایده بود. اراده درونش آتشین شد و فکرهاش رو منظم کرد. باید چاره پیدا می‌کرد. باید اریک رو درمان می‌کرد. باید نجاتش می‌داد.
پس روان نویس طلایی دکتر رو برداشت؛ ورقه رو امضا کرد و رو به دکتر‌ گفت:
- هرکاری لازمه بکنید. هرکاری.
دکتر سر تکان داد و حدوداً دویست متر اون‌ورتر ته راهرو شلوغ اتاق دویست و دو روی تخت سوم کنار پنجره پسر بچه‌ای دوازده ساله با فریاد از خواب صبح بیدار شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
96
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
331

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین