. . .

متروکه رمان آلیوم- پسر جنگ | هفائستوس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: آلیوم(پسر جنگ)
نام نویسنده: هفائستوس
ژانر:فانتزی. هیجانی. ماجراجویی
ناظر: @AYSA_H
خلاصه:اِریک میلر، پسری با لغزش‌هایی از جنون یک قربانی بود. مهم نیست قربانی چه کسی یا چه چیزی؛ شاید قربانی اون فرقه‌ی مخوف خورشید پرست یا شایدم اون فرمول باستانی!
راستش، اصلاً مهم نیست! مهم اینه اون درد کشید؛ زجر کشید و در عین معصومیت روحش رو فاسد کردند.
اون فقط یک پسر بچه عادی بود ولی هیولا شد. دنیای اون جز تاریکی محض چیزی نبوده و هل داده شده به جلو، تنها در مسیر زندگیش قدم برمی‌داشت.
و اِریک تنها توانست لبخند بزند؛ لبخندهایی که هیچ فردی قدرت درک آن‌ها رو نداشته و ندارد. لبخندهایی از جنس دیوانگی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #21
پارت چهاردهم فصل دوم
فکر کنم هنوز نیومده بود مدرسه. تو کلاس کلا سه نفر بودن یکی که با موبایلش بازی میکرد یکی کتاب میخوند یکی هم آهنگ گوش میداد.
سره جام نشستم و سرم رو گذاشتم روی دستام روی میز. چشمام رو بستم و منتظر شدم کلاس شروع بشه.
تو تاریکی پارچه سیاه لباسم غوطه ور بودم و تمرکزم به بالاترین حد رسید. اون پسر آهنگ گوش نمیداد.چون بِیس آهنگ باعث لرزش های ریز هندزفری میشه و من اون لرزش هارو حس نکردم. کم و زیاد شدن صدای کشیده شدن مداد روی کاغذ از طرف پسر نشون میداد داره از روی صدا چیزی یادداشت میکنه.
اون دختری که کتاب میخوند سه بار ورق زد و کتاب رو بست. از روی صدای بسته شدن کتاب فهمیدم کتابه کلفتیه و حداقل سیصد تا صفحه رو داره. هرچی ورقه ها بیشتر صدای بسته شدن کتاب بَم تر.
اون یکی پسره که بازی میکرد کنار من نشسته بود. احتمالا بازی اکشن بود. چون تند تند رو صفحه میزد و کلماتی رو زیر لـ*ـب میگفت که زیاد قشنگ نبودن. یجا یه تکون شدید خورد. احتمالا بخاطره هیجان بازی بود. صدای شکاف هوا و رسیدن نسیم فوق‌العاده ملایم و کم اهمیتی بهم فهموند چی شده.
هدفم رو متمرکز کردم رو موبایل و بعد دوباره همون شوک الکتریکی به کتفم باعث منقبض شدن عضلات ساعد دستم شد و دست راستم روی میز با سرعت حرکت کرد و موبایل رو توی هوا گرفت.
موبایل رو اوردم بالا و به طرف پسر گرفتم.
با چشمای از حدقه درومده موبایل رو گرفت و با هیجان گفت:رفیق عجب عکس العملی! چطوری اینکارو کردی؟!تو که سرت رو میز بود اصن نگاه نمیکردی!
حرفاش حوصلمو سر برد:تا سه ثانیه دیگه نگیریش میندازمش زمین یک. دو...
_باشه باشه بده!
سریع موبایل و گرفت و دوباره باهاش ور رفت.
کم کم تموم بچه ها اومدن سره کلاس. ویلیام موقع اومدن تو کلاس و وقتی از کنارم رد شد با لبخند سر تکون داد.
منم کاره همیشگیمو کردم. قرمز شدم.
معلم اومد سره کلاس و درس رو شروع کرد.
ولی یچیزی درست نبود.
نمیدونم چی بود ولی یه چیزی کم بود. یچیزی سره جاش نبود.میتونستم حسش کنم.
دور اطراف رو نگاه کردم. چی بود؟ چی کم بود؟
پشت سرم رو نگاه کردم. اها فهمیدم.
ژاکلین و مارگارت نبودن.
خب این زیاد عجیب بود. گاهی غیبشون میزد. جولیا ته کلاس تو سایه ها پنهان شده بود. برام عجیب بود که چرا باهاشون نبودش. نمیدونم چرا مضطرب شدم.
با انگشتم رو جلد پلاستیکی کتاب درسی ضرب گرفتم.
چرا نبودن؟ چیکار داشتن میکردن؟
صدای قلدر رعد و برق آسمون ساختمان مدرسه رو به لرزه دراورد. احساس میکردم توی یه اقیانوس شناورم. تمام صدا های اطرافم محو و دور میومد.
این چه احساسیه دارم؟ موهای گردنم سیخ شده بود و تمام بدنم ناگهان خیس ع×ر×ق شد.
سعی کردم به خودم مسلط باشم. چند تا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو پر از هوای گند و پر از بوی گندیدگی اتاق پر کردم و جریان خون رو تو بدنم به حرکت انداختم.
هر اتفاقی افتاده بود ناگهان رفت. گردنم رو خاروندم و سعی کردم حواسم رو بدم به درس ولی یه چیزی از ذهنم نمیرفت.
یه اتفاقی افتاده بود. یه اتفاق بد.
 
  • عجب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #22
پارت پانزدهم فصل دوم
کلاس تموم شد و همه از کلاس خارج شدن. بعد منم از روی صندلیم بلند شدم و رفتم توی راهرو تاریک و ساکت.
به طرف حیاط رفتم و از پشت دیوار به بچه ها نگاه کردم و سعی کردم ژاکلین و مارگارت یا حتی جولیا رو پیدا کنم.
جولیا روی چمنا با یه دختر دیگه حرف میزد ولی خبری از اون دو تا هیولای دیگه نبود.
برگشتم داخل ساختمون. یه سر به اندرسون زدم و هوای پاک گلخونه رو بلعیدم.
زنگ بعدی هم خورد و وارد کلاس شدم. بازم خبری ازشون نبود.
به این فکر افتادم شاید کلا نیومده باشن مدرسه. و با این فکر کمی خیالم راحت تر شد.
زنگ های بعدی هم به سرعت گذشت. چند بار ویلیام باهام حرف زد و به قرمز شدنم میخندید. یبارم سوال معلم رو درست جواب دادم و نمره مثبت گرفتم.
روز قشنگی بود.
زنگ اخر خورد. داشتم بلند میشدم که تو هوا یا تیکه کاغذ افتاد رو میز. به سمتی که افتاده بود نگاه کردم و دیدم جولیا سریع از در خارج شد.
کاغذ مچاله شده رو باز کردم. توش با یه خطه خیلی زشت نا مفهوم نوشته بود:همین الان. پشت مدرسه.
خب. این جمله چند تا اشکال داشت.
یک. پشت مدرسه قشنگ به فضای صد و پنجاه متری رو پوشش میداد. کجاش باید میرفتم؟
دو میدونم کاره ژاکلین و مارگارت ولی چرا جولیا داده بود به من؟ و چرا کل مدرسه نبودن؟
و سه: واقعا فکر کردن من میرم اونجا؟ یعنی اینقدر احمقم از نظرشون؟
خواستم کاغذ رو مچاله کنم بندازم دور که یه چیزی دیدم. پایین کاغذ و با خودکار قرمز نوشته شده بود و تعجب کردم چرا تا حالا ندیدمش. چشمام رو ریز کردم و خوندمش:بهتره بیای. میخوایم باهم کنار بیایم
اتش بس؟ یعنی میخوان باهام دوست بشن یا دیگه اذیتم نکنن یا یه همچین چیزی؟
هنوزم نمیخواستم برم. ولی...اگه واقعا بخوان آتش بس کنن چی؟ ولی نه این کارا از اونا بعیده. قشنگ معلومه یه نقشه ای دارن.
ولی اگه نرم باعث میشم بیشتر اذیتم کنن. و من نمیخواستم جلوی ویلیام مدام سوژه بشم.
برای همین با بی میلی حرکت کردم به سمت پشت مدرسه.
از ساختمون که خارج شدم پیچیدم سمت راست. ساختمون رو دور زدم و پشتش رو که پر از دیوار های آجری خراب بود گشتم. رعد و برق دیگری زد و چند قطره بارون ریز رو گونم ریخت. احتمالا یه ده دقیقه دیگه بارون میومد.
یه صدای سوتی شنیدم و به جلو نگاه کردم. کنار سطل اشغال زنگ زده خاکستری ژاکلین ایستاده بود و با خنده به سمت چپش که یه حالت کوچه مانند داشت اشاره کرد و بعد دوید داخل کوچه.
اب دهنمو قورت دادم و رفتم طرف کوچه. بهش که رسیدم قبل وارد شدن یه نگاهی داخلش رو انداختم.
مارگارت وسط کوچه ایستاده بود و ژاکلین به دیوار کناره کوچه که پر از پوستر های تبلیغاتی بود تکیه داده بود.
مارگارت با شادی گفت:هی چطوری دختر؟!
میخواستم بگم به تو هیچ ربطی نداره که خاطرات دسشویی و موهام مثل یه نسیم کوتاه از جلوی چشمام رد شد و فقط گفتم:خوبم.
ژاکلین ناله کرد:ای بابا!
اومد جلو و بازوش رو انداخت دور گردنم و با شوخی گفت:اینقدر خشک نباش دیگه! حوصله سر بر میشی.
گردنم رو از زیر دستش دراوردم ولی اون با دستش به کمرم میزد و منو راهنمایی میکرد جلو. البته راهنمایی نمیکرد هولم میداد تقریبا.
پرسیدم:چیکارم دارین؟
مارگارت اومد نزدیک و ژاکلین رفت عقب و ازم دور شد.
که یهو موقعیتی که توش بودم رو درک کردم.
ژاکلین ته کوچه ایستاده بود. یعنی ورودی کوچه رو بسته بود.
دیوار روبرو هم که ساختمون مدرسه بود که و از جلو راهی نداشت.
تو کوچه گیر افتاده بودم.
مارگارت با خنده گفت:چرا قیافت یهو اینجوری شد؟
دوباره حرفم رو تکرار کردم. ولی ایندفه با لرزش:چیکارم دارین؟
مارگارت با لبخند چند لحظه نگاهم کرد بعد اروم گفت:هنوزم بیتربیتی. ولی اشکال نداره امروز تو حال خوبیم
 
  • عجب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #23
پادت شانزدهم فصل دوم
اومد نزدیک تر و گفت:فقط یه چیز میخوام. دورور ویلیام نپلک. همین.
نزدیک بود خندم بگیره. چی!؟ یعنی مارگارت خاطرخواه ویلیامه؟!
_چیزه خنده داری گفتم؟
فهمیدم داشتم صدا های مسخره برای جلوگیری از خندیدن در میاوردم.
بعد که قیافشو دیدم خنده رو لـ*ـبم خشکید. همون چشمای چروک و پر از نفرت. لبخند جنون امیز و صدای خش دار. چهره واقعیش.
گفت:میخوای یه چیزه واقعا خنده دار ببینی؟
ژاکلین با خنده گفت:ای بابا! اون سوپرایز اخره کار بود که!
مارگارت با همون قیافه گفت:میدونی رینا. من خیلی به حیوون ها حساسیت دارم.
همینطور که حرف میزد اروم دستش رو برد توی جیبش:برای همینم زیاد ازشون خوشم نمیاد.
چیزی پرت کرد جلوی پام. یه تیکه پلاستیک حلقه ای. یه قلاده قرمز و سفید.
که دو تا حرف R و ‌M روش بود.
زانو هام سست شد و افتادم زمین.
_ بنظرم اندرسون باید آب توی حوض مدرسه رو عوض کنه.
چشمام رو از قلاده گرفتم طرفش. چشماش درخشید و با لبخند گفت:چون فکر کنم الان دیگه آب بوی گند گربه گرفته.
شروع کرد به خندیدن. شکمش رو گرفت و با تمام وجود خندید. ژاکلین هم خندید. بچه های مدرسه هم خندیدن. تمام دنیا خندیدن. صدای قهقه میلیارد ها نفر تو مغزم منفجر شد. تمام افراد. تمام دنیا. تمام جهان. همه پوزخند میزدن. همه مسخرم میکردن. با چشمهاشون حقیرانه نگاهم میکردن. من رو با لگد میزدن. تمام دنده هام تمام استخون هام خرد کردن.
حس میکردم قرن هاست که دارم شکنجه میشم.
غرش رعد های مکرر ابر هارو در هم درید. حتی آسمان هم به من میخندید.
در جایی میان کوچه تاریکی دست های درازش رو به طرف من کشید. آرامش بخش ترین زمزمه جهان رو ازش میشنیدم. صدایی به نرمی ابر و صافی آسمون
خارق‌العاده ترین وعده ها رو میداد. چیز هایی که همیشه آرزوی داشتن و انجام دادنشون رو داشتم.
زیبا ترین جهان رو نشونم داد. جهانی که داخلش میتونم هرکاری کنم. هرچی که میخوام داشته باشم.
دست هاش رو به دورم پیچید و من رو درون پیله ای سیاه فرو برد. فقط یک چیز میخواست. یک اجازه. یک کلید. یک فرمان. هرچی بود بهش دادم. بخشی از خودم رو بهش دادم.
بهش اجازه دسترسی دادم.
مارگارت خندش رو متوقف کرد. شاید چون صدا رو شنیده بود. صدای شکستن بطری نوشابه توی دست هام. که حالا با دندانه های تیز و کشنده شیشه ای مسلح شده بود.
عضلات پاهام نیرویی تازه گرفته بود. مشتاق دویدن به دور کل دنیا بود.
آروم ایستادم. تمرکز لازم نبود. همه چیز رو میدیدم. مگسی حقیر تو هوا. بالا رفتن پلک مارگارت. انقباظ عضلات ژاکلین. بوی ترس. تک تک قطرات باران. بوی خیس گربه ای از روی قلاده. گربه ای که دیگه وجود نداشت. دوستی که دیگه وجود نداشت. همه چیز رو میدیدم. لایه ای از کثیفی که دیگه نبود دنیا رو برام واضح تر کرد. برای اولین بار تو زندگیم. یه هدف مشخص داشتم.
صدای ژاکلین از پشت سرم:مثلا با اون میخوای چیکار کنی!؟
با خنده حرکت کرد سمتم. حتی لازم نبود نگاهش کنم.
_وای خدا نترسونیمون!
مارگارت با احتیاط گفت:ژاکلین جلو نی...
ولی دیگه دیر شده بود.همون شوک الکتریکی به دستم وارد شد. ولی حالا میفهمیدم شوک الکتریکی نیست. گوشت و پوست و استخون دست هام اراده داشتن. اراده ای که مال من نبود. کشیده میشد و مستقل حرکت میکرد. مثل نخ های متصل به عروسک خیمه‌شب‌بازی. اینو فهمیدم که چیز دیگه داشت من رو تکون میداد. چیز دیگه ای دست هام رو کنترل میکرد. عضلاتم منقبض شدن و بدون حتی ذره ای چرخش زاویه گردنم، دستم خطی رو در فضای پشتم رسم کرد.
شیشه به چیز نرمی برخورد کرد و اون رو مثل تیکه ای کاغذ بیهوده پاره کرد. گردن ژاکلین رو.
خون گرم روی موهام ریخت و بوی آهن و مس بینیم رو پر کرد. صدای خرخر از پشت سرم شنیدم. ژاکلین تلو تلو خورد و دست هاش رو بیفایده روی گردنش گرفت. خواست چیزی بگه ولی هجوم خون درون حلقش صداش رو به قل قل تبدیل کرد.رو زانو هاش افتاد. اشک چشمهایش رو پر کرده بود. اشکی که نشون دهنده اشتیاق فراوانش برای ادامه زندگی بود. ولی تنها جوابی که گرفت نگاه تازه و مشتاق چشم هام بود. اشک از روی گونه اش سر خورد پایین. سرش بر خورد کرد به آسفالت سیاه.
و بعد مرد.
 
  • عجب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #24
پارت اخر فصل دوم
صدای مَکش و تنفس قبل جیغ توجهم رو جلب مارگارت کرد.
با قرنیه های ریز به ژاکلین نگاه میکرد و بعد جیغی بلند کشید که سرم رو به درد اورد. کفش هاش روی زمین کشیده شدن و خواست سریع از کنارم فرار کنه.
تنها کاری که کردم این بود که پای راستم رو بیارم بالا.
پاهاش به پام بر خورد کرد و محکم خورد زمین. صدای قرچ بلندی که ازش اومد فهمیدم یکی از دندوناش شکست.
خواست دوباره جیغ بکشه که دستمو گذاشتم روی دهنش.
بطری شیشه ای توی دستم ناگهان سبک شد. درست...مثل یه مداد.
به تابلوی نقاشی روبروم نگاه کردم. بند بند وجودم خواهان خلق اثری هنری بود. اثری فراتر از اکسپرسیونیسم انتزاعی و هر نوع سبک و هنر دیگه ای. مداد رو بالا گرفتم و شروع کردم. بازوم خودش حرکت میکرد. خودش میساخت. خط های بهم ریخته و بی‌نظم رو میکشید. الگویی میان بی نظمی خلق میکرد.تابلوی نقاشی رو به چالش میکشید.
فقط ثابت نگه داشتن تابلو کمی سخت بود. مدام تکون میخورد.
رنگ ها روی صورتم میریختن و نفس هام شدت گرفتن.
اینقدر کشیدم که مداد به چیز سفتی گیر کرد و شکست.
نفسی عمیق کشیدم. به اثر هنری نگاه کردم. زیباترین نقاشی دنیا. نقاشی با تِم سرخ.
ولی اینقدر درگیر کشیدن بودم که صدای قدم هارو نشنیدم.
ته کوچه رو نگاه کردم. به پسر بچه ای ترسیده با چشمای وحشت زده که اثر هنری رو نگاه میکرد. ویلیام.
ولی اون هنر رو نمیدید. جسد دختری رو میدید که باران روی چیز نامعلوم و درهم برهم و سرخ رنگی که قبلا صورته زیبایش بود میریخت.
تاریکی وجودم کم رنگ شد و واقعیت چشمانم رو غسل داد. به چیزی که روبروم بود نگاه کرد. به دستان خونیم. به کاری که کرده بودم. چشمانم رو دوختم به ویلیام.
به سرعت بلند شدم و گفتم:میتونم توضیح بدم!
ولی ویلیام فریادی از ترس کشید. سکندری خورد و دوید طرف دیگر کوچه.
فرار کرد. از دست من.
منم تنها کاری رو کردم که باید میکردم. دویدم.به دل باران زدم. و تو مسیری قدم برداشتم که هیچ وقت نمیتونستم رهایش کنم.
 
  • قلب شکسته
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #25
فصل سوم پارت اول:الکس شیپر.
مطمعنی همینجاست!؟ الان دو ساعته معطلیم.
این رو به فردیک گفتم. یه پسر هیکلی قد بلند با ته ریش و هودی سیاه کلاه دار که کلاهش رو روی سرش کشیده بود و یه نخ سیگار ویرجینیا اسلیمز میون دندون هاش بود و بجای اینکه سیگار رو بکشه بنظرم داشت میجوییدش. زیر چشماش سیاه بود و دماغش انحنای بدی داشت و اینقدر شکسته بود که نفس کشیدن رو براش سخت میکرد برای همین همیشه با ریه های داغونش و با صدای خس خس از دهن نفس میکشید
اره دیگه. ازین تیپ مدل هایی که از صد متری داد میزد من خلافکارم.
ولی نبود. البته از نظر یه خانوم متشخص با کت چرم روباه قطبی و دو تا انگشتر طلای بیست و چهار عیار خلافکار بنظر میومد. چون اون خانوم اولین چیزی که میبینه ظاهرشه. البته تقصیری هم نداره. فردریک کلا جلف لباس میپوشه. ولی قلب مهربونی داره. بهترین دوستی بود که تو دنیا داشتم. سن هامون بهم نمیخورد. اون هیجده سالش بود و من سیزده. ولی میدونین دوستی من و اون مثل دلقک ماهی و شقایق دریایی بود. من باقی مونده غذای خونمون رو براش میبردم اون هم ازم دربرابر قلدر های خیابونی و جیب بر های چاقو کش محافظت میکرد.
عادلانست. البته عادلانه میون این همه بی عدالتی مثل اینه که رو یه جزیره سه متری یه لنگه پا وایسی تا دریا نخورتت. همیشه موفق نمیشی. گاهی وقتا خیس میشی. ولی از هیچی بهتره دیگه نه؟
برای همین حدودا دو ساعت و بیست دقیقست که اینجا منتظریم. میخواستیم یکم اوضاع رو بهتر کنیم.
فردریک سیگارش رو محکم جوید:اینقدر غر نزن. نگفتن کی میان گفتن فقط اینجا منتظرشون باشیم.
_ببین مطمعنی قالمون نزاشتن؟ شاید فکر کردن منو تو بدرد اینکار نمیخوریم.
_چی میگی واسه خودت؟ صد دلارش رو دیروز بهمون دادن گفتن باقی موندشم بعد تحویل میدن نکنه یادت رفته؟
_شاید منصرف شده باشن.
البته این حرفم اشتباه بود. همه میدونستن روس ها خسیس تر از این حرفان. بخصوص اگه ماله آتسویی باشن. چند وقت پیش اتفاقی که زیر پل گلدن پیس افتاده بود رو حتی اخبار هم پخش کرد و تا چند وقت زیر زبون همه بود. دو تا مرد که زیر پل به دار اویخته بودنشون. فردریک از بچه ها شنیده بود که اون دو تا برا خود آتسویی ها کار میکردن و برای یذره سود اضافه به یه کانتینر تو بندر کیگو که ماله یکی از ویسوکی های کله گنده بود دستبرد زده بودن. کلا نزدیک شیشصد دلار دزدیده بودن که برای آتسویی واقعا رقم زیادی نبود. ولی باز پیدا کرده بودنشون و کشته بودنشون.
واسه شیشصد دلار. پس فکر نکنم اونقدرا خوش شانس بوده باشیم که بیخیالمون شده باشن.
فردریک گفت:من که چشمم آب نمیخوره. ترسیدی چور؟
چور. لقب چرتی بود ولی بهم میومد. به هندی یعنی دزد. اخه فردریک دورگه هندی امریکاییه و وقتی کنارشم هر روز یه کلمه هندی جدید یاد میگیرم. خودش میگفت که داییش آمیتا پاچانه ولی کلا فردریک حرف زیاد میزنه.
گفتم:اگه ترسیده بودم از همون اول قبول نمیکردم همچین غلطی بکنیم. حالا که تا خرخره رفتیم تو کار باید انجامش بدیم.
محکم زد تو کمرم و یکی دو تا از مهره هام جابه جا شد:آها همینه سعی کن همیشه خوش بین باشی.
چندین و چند تا کامیون نفت از جلومون رد شد و بوی گازوئیل موهای دماغم رو سوزوند. دیترویت شهر کثیفی بود. پر از دزد و مجرم و خلافکار و گروه های گانگستری که شهر رو کنترل میکردن. با یه اداره پلیس ضعیف که فقط بلدن لیتر لیتر قهوه بخورن و با کاغذ های اداری ور برن. شهری که به شهر اتومبیل معروف بود و چهار سال پیاپی لقب خطرناک ترین شهر امریکا رو ماله خودش کرده بود. میزان بالای جنایت تو دیترویت پنج برابر بیشتر از متوسط جهانی بود.
افرین بهمون!
‌دو سه بار سرفه کردم و کثافت و آلاینده رو از دهنم خارج کردم.
بین مردم نگاه کردم تا رابط رو پیدا کنم. قرار بود یکی بیاد و مارو ببره محل قرار. نه جنسیت طرف رو گفته بودن نه چیز هایی که پوشیده بود فقط گفتن تقاطع خیابون مدیسون وایستیم تا رابطشون بیاد.
داشتم این پا اون پا میکردم که یه یارویی با تنه زد بهم. کمی تلو تلو خوردم ولی تعادلم رو حفظ کردم و رو بهش گفتم:داداش عینک بزار آستیگماتت رفته بالا.
ولی چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. حتی پشت سرشم نگاه نکرد
زیر لـ*ـب گفتم:ع×و×ض×ی
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #26
فصل سوم پارت دوم
دستم رو کردم داخل جیبم که گرم بشم. هوا سرد بود. یکی از مزیت های هم مرز بودن با کانادا همین بود.
که یهو یه چیزی رو تو جیبم حس کردم. برداشتمش و از تو جیبم درش اوردم. یه تیکه کاغذ مچاله شده. بازش کردم:خیابون جنسنز اولین کوچه.
بازوی فردریک رو گرفتم.
گفت:چته؟
_باید بریم.
_کجا... عه ولم کن!
و همینطوری به زور کشیدمش و بردم طرف خیابون جنسنز.
تو راه براش توضیح دادم کجا میریم و اونم سرعت قدم هاشو بیشتر کرد. دو تا چهار راه اونور تر خیابون جنسنز بود که واقعا تعجب نکردم چرا محل قرار باید اونجا باشه. جنسنز معروف بود به خیابون وِپِن. تو یه هفته نزدیک چهل مورد سرقت و خفت گیری و دزدی ازش گزارش میشد و تقریبا همه به محل های دیگه پناه اورده بودن. میشد گفت از چهار راه بلادمون تا خیابون جنسنز ماله خلافکار ها و گروه های گنگستری بود تا کالا هاشون رو مبادله کنن.به عبارت دیگه پلیس یه منطقه کامل رو دو دستی تحویلشون داده بود.
برای همین بشدت نگران بودم. اونجا حتی برای کسی با هیکل فرد هم خطرناک بود. یعنی هر چقدرم فرد گنده باشه اونا اسلحه دارن. زندگی تو دیترویت هرچقدرم مزخرف باشه یه چیزی رو بهم یاد داده. اینکه قدرت تو هیکل بزرگ داشتن نیست. قدرت تو دو تا چیزه. اسلحه و پول.
به خیابون جنسنز که رسیدیم اولین کوچه رو وارد شدیم. یه کوچه تنگ و باریک با دیوار های سیمانی رنگ شده که جای گلوله تفنگ و خون خشک شده رو دیوار هاش مونده بود و زمین از استفراغ خیس بود. چند قدم جلو تر از ما همون یارو که بهم تنه زده بود ایستاده بود و داشت با موبایلش ور میرفت. صدای قدم هامون رو که شنید سرش رو اورد بالا و موبایلش رو گذاشت تو جیبش. حدودا 26 ساله بنظر میرسید و قیافش به شرقی ها میخورد ولی اینقدر گنده بود که بلافاصله پشیمون شدم بهش تیکه انداخته بودم. بنظرم اگه میخواست میتونست منو زیر پاهای سایز 49 اش له کنه. ریش بلند و یه ته سیبیل ریزی هم داشت و روی بازوی لـ*ـختش یه تتو به زبان عربی نوشته شده بود.
اومد سمتمون و یه نگا به سر تا پای من و یه نگاه به سر تا پای فرد که تقریبا هم قدش بود انداخت:شما ها بیست و هفت و چهل و هشتین؟
اره. ما 27 و 48 هستیم. آتسویی ها رسم دارن که بجای صدا کردن افراد یا رابط هاشون با اسم اون هارو با عدد صدا بزنن. اونوقت اگه گروه های گانگستری مخالف یا پلیس دستگاه های شنود کار گذاشته باشن هیچوقت هویت کسی رو نمیفهمن. البته فکر نکنم پلیس ما دستگاه شنود داشته باشه
فرد که کاملا ضایع بود سعی میکرد صداش رو کلفت کنه گفت:اره. مارو راجرز فرستاده.
خرخری کرد که نشونه خنده بود:دنبالم بیاین
راه افتاد طرف ته کوچه. منو فرد یه نگاهی بهم انداختیم و دنبالش رفتیم. ته کوچه یه در گردویی رنگ بود که اطرافش دو تا موتور رِگال رپتور جیگری رنگ خوشگل بود. از همونایی که دسته هاشون بلنده و آرنولد شوارتزنگر تو ترمیناتور سوارشون میشد.
چیه؟ مگه خلافکار ها حق ندارن تلوزیون ببینن؟
البته من خلافکار نبودم. ولی لحظه ای که پامو از اون در بزارم اونور تر رسما میشم خلافکار.
هالک عرب از در وارد شد و فرد هم پشت سرش رفت و من دقیقا قبل از وارد شدن مکث کردم.
چی میشد اگه همین الان با تمام سرعتم فرار میکردم؟
درسته که خودم قبول کرده بودم که اینکار رو انجام بدیم ولی از وقتی که بوی ع×ر×ق و خاکستر از پشت در به مشامم رسید ترس عجیبی بدنم رو مثل میخ به زمین چسبونده بود. پولی که در میاوردیم از کار زیاد بود ولی واقعا ارزشش رو داشت؟ اگه یه اتفاقی میوفتاد چی؟ اصلا یکم عجیب نبود که اینقدر راحت کار رو سپرده بودن به ما؟
_نمیای چور؟
چشمام رو به صورت زمخت فرد دوختم. میدونستم اگه من فرار کنم اون هم به دردسر میوفته نمیتونستم کاریش کنم.
_من چور نیستم.
و بعد از در وارد شدم کامل تو باتلاق فرو رفتم.
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #27
فصل سوم پارت سوم
خب. هنوز کامل تو باتلاق فرو نرفته بودم. چون بعد اون در وارد یه راهرو دراز خالی با دیوار های آهنی محکم شدیم که باعث شد بفهمم من تنگ هراسی دارم.روی سقف راهرو چراغ های مهتابی سفید با نور کم سو وجود داشت که بعضیاشون اتصالی داشتن و چشمک میزدن. ته راهرو یه در قهوه ای رنگ بود که یه دریچه کوچیک بیست سانتی‌متری به صورت برامده روش بود. وقتی به در رسیدیم. من و فرد عقب ایستادیم و اون یارو رفت دستش رو مشت کرد و دوبار زد به در. بعد نیم ثانیه مکث سه بار دیگه زد به در و یه سرفه کرد. دریچه روی در کنار رفت و دو تا چشم عسلی رنگ بهمون زل زد.
صدایی کلفت و خشن گفت:ناشه ژلانیه؟
مرد با خالکوبی عربی جواب داد:اسشتسیا آتسویی.
زیر لـ*ـب به فرد گفتم:چی دارن میگن؟
کمی به سمتم خم شد و گفت:اون که پشت در فکر کنم گفت آرزوی ما این یارو هالک هم یه چیزایی درباره خوشحالی گفت.
_تو روسی بلدی؟
_قبلا یه رفیق روس داشتم.
دریچه بسته شد صدای باز شدن حدودا دوازده تا قفل رو شنیدم و در قهوه ای با صدای بمی باز شد.
نور سفید چشمم رو زد و دستم رو سایه‌بان چشم هام کردم. چشمام که به نور عادت کرد و اطراف رو دیدم اولین کلمه ای که به ذهنم اومد بزرگ بود.
راستش خیلی بزرگ.
توی مکانی بودیم که شبیه یه خونه بود بدون هیچ اسباب و اثاثیه ای. بجز چندین و چند ردیف میز دراز که زن ها و مرد هایی با لباس های سفید یک دست و بعضیا با ماسک کنارشون داشتن کار میکردن. وقتی دقت کردم دیدم اونایی که سمت چپ هستن پودر های سیاهی رو میریختن توی کپسول های یک و نیم سانتی‌متری بنفش. و بعد کپسول هارو میدادن به افراد سمت راست و اونا هم میریختنشون تو جعبه های سفید.
مرد پشت در با چشمای عسلی گفت:این دو تا جوجه کین کازیمیر؟
در مقابل اون ما واقعا جوجه بودیم. هیکلش گنده بود ولی نه به اندازه هالک عرب.
گفت:رابط های ویسوکی 3. درضمن چرا هر وقت میام باید رمز رو بگم؟ تو که میتونی قیافم رو ببینی از چشمی.
مرد گفت:قانون برا همه یکسانه. حتی شما دوست عزیز.
بعد خنده وحشتناکی کرد و مشتی شوخی مانند به کازیمیر زد که اگه به من میزد فک کنم دستم از جا کنده میشد.
کازیمیر هم یه مشت دیگه به مرد زد و باهم دست دادن و به راهمون ادامه دادیم. کازیمیر جلو حرکت میکرد و منو فرد کنار هم پشتش.
از کنار اون مرد ها و زن ها که رد میشدم نگاهی بهشون انداختم. حرکتاشون... خیلی یکنواخت بود. خیلی منظم. انگار فکر نمیکردن و فقط داشتن یه الگو رو مدام تکرار میکردن. و بنظر خیلی... غمگین بودن. چشمهاشون هیچ برقی از زندگی نداشت. خیلی بی‌روح بودن.
رو کردم طرف کازیمیر:اونا چی دارن میریزن تو کپسول ها؟
کازیمیر بدون برگشتن غرید:به تو ربطی نداره جوجه. دخالت نکن.
_وقتی این کار رو قبول کردم یعنی باید همه چی رو دربارش بدونم پس جوابمو بده.
خیلی سریع کلمات به دهنم اومد. واقعا نمیخواستم اینجوری بگم ولی همیشه آدم حاضر جوابی بودم.
کازیمیر ایستاد و برگشت سمتمون. فرد زیر لـ*ـب یه چند تا فحش نثارم کرد.
کازیمیر چند لحظه نگاهم کرد.
بعد یه ریشخند پت پهن زد و گفت:از جربزه ات خوشم اومد جوجه. بچه شجاعی هستی.
به راهش ادامه داد ماهم رفتیم. البته بعد اینکه فرد لگدی به ساق پام زد.
مرد گنده گفت:چون رابطین فک کنم حق دارین بدونین چی رو میخواین تحویل بدین. ولی به کسی نگین من بهتون گفتم. وگرنه گردنتون رو میشکنم.
این جمله رو اونقدر عادی گفت انگار هر روز که از خواب بیدار میشه اول دو تا گردن میشکنه.
ادامه داد:ما بهش میگیم گیپنوز. یه نوع روان گردان قوی که ویسوکی اول اختراعش کرده و این کسب و کار رو راه انداخته. درصد خالصی این ماده که با ازمایش های مختلف به بالاترین درجه رسیده اونقدر خاطرخواه داره که دوست های کاناداییمون برای بردنش سروکله میشکنن.
صورتشو برگردوند سمت منو با نیشخندی که دندون های نقره ایش رو به نمایش میزاشت گفت:آزمایش روی آدمای زنده.
آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم. گفتم:چه بلایی سره اون آدما اومد؟
کازیمیر شونه های حجیمش رو بالا انداخت: یا مردن یا دیوونه شدن. این مخدر بیشتر برای شکنجه استفاده میشه تا خوشگذرونی. ولی دوز های پایینش رو میتونی تفریحی بزنی. طرفدار زیاد داره. نمونش خودم.
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #28
فصل سوم پارت چهارم
فرد گفت:چطوری قاچاق میکنید کانادا؟ یعنی از چطوری از ناوشکن ها و قایق های نظامیشون بدون جلب توجه رد میشین؟
_نفوذ. نمیدونی چقدر راحت میشه آدما رو با پول خرید. تازه دو تا از ویسوکی ها خود کانادا زندگی میکنن و توی نیروی دریایی آدم دارن. بندری که گیپنوز ازش قاچاق میشه نظارتش دست ماست. درضمن ما کشتی نمیفرستیم. اونا میفرستن. اینطوری کسی هم شک نمیکنه.
سرم گیج رفت. اینکه چه اتفاق ها و چه برنامه ریزی هایی درست بیخ گوشمون اتفاق میوفتاد و ما نمیفهمیدیم باعث شد بزرگ بودنه کاری رو که میخوایم انجام بدیم درک کنم. و البته حالت تهوع بهم دست بده. به آخر میز ها که رسیدیم یه در آهنی دیگه بود که کنارش یه پنجره بزرگ بود و نشون میداد در به یه اتاق باز میشه. گردن کشیدم تا بتونم از توی پنجره داخل اتاق رو ببینم ولی مثل اینکه شیشه‌اش یطرفه بود چون فقط چانه نوک تیز و چشمای درشت قهوه ای و موهای بهم ریخته‌ و سیخ سیخی‌ام رو دیدم.
کازیمیر جلوی در ایستاد و دوبار با انگشت های خپلش در زد.
با وجود سر و صدای توی کارگاه صدای محکم و مصمم مرد داخل اتاق تو سرم منعکس شد:بیا داخل.
مرد هیکلی دستگیره رو فشار داد و در رو باز کرد و به داخل اتاق رفتیم.
میدونین. دیترویت شهر فقیری نیست. فقط فاصله طبقات اجتماعی از هم خیلی زیاده. مخصوصا از بلادمون تا جنسنز که معروف بود به محله پلاخو. محله ای پایین شهر که بدبخت ترین و فقیر ترین مردم شهر اونجا زندگی میکردن و پول خورد خوراکشون رو با کار های خلاف در میاوردن. حتی معدود ادمایی که به کار های شریف و پاک مثل فروش وسایل تحریر یا مغازه های خشکشویی مشغولن هم بدبختن و یا بهشون دستبرد زده میشه یا ازشون باج میگیرن یا اونقدر ها فروش ندارن. همه اینا رو گفتم که بگم با این مقدار درامد مطمعنا وضع زندگی و خونه هاشون زیاد قشنگ نیست و کسایی مثل خودم با انداختن یه پارچه روی کارتن تلوزیون به عنوان میز ناهار خوری و یا صندلی های خراب بچه مدرسه ای ها برای نشستن زندگیشون رو درست میکنن.
پس اگه بگم همین اتاق 24 متری وسایل و دکورش از تک تک خونه های منطقه پلاخو شیک تر و گرون تر بود دروغ نگفتم.
یه مبل چرم سرخ رنگ با پایه هایی از چوب آبنوس سمت چپ به دیوار چسبیده بود و دیوار سفید بالاش پر از تابلو های نقاشی وینسنت ونگوگ بود که واقعا تشخیص اصل یا تقلبی بودنش کاره سختی بود. اتاق گرم بود که باعث شد چشمم بیوفته به شومینه آجری که آتش طلایی داخلش شعله میکشید. از همین شومینه هایی که بابانوئل ازشون در میاد. نور ملایم زرد داخل اتاق پخش شده بود که منبعش لوستری بزرگ با کریستال های شیشه ای که هر کدوم قد گریپ فروت بودن.
میز کار بزرگی درست پایین پنجره اتاق قرار داشت که روش چند تا ورق کاغذ و یه روان نویس طلایی پخش پلا بود و جلوش روی صندلی مردی نشسته بود و دست به سـ*ـینه از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.
بدون اینکه صورتش رو از پنجره بگیره گفت:کازیمیر. در رو نبستی.
کازیمیر عذر خواهی کرد و زیر لـ*ـب زمزمه میکرد:چرا همش یادم میره؟
خب حق داشت. من هم بودم اگه همچین اتاقی رو میدیدم یادم میرفت.
مرد دستش رو به میز گرفت و صندلی رو به عقب هل داد. بلند شد و به طرف ما اومد. حدودا 45 ساله بود. با صورت صاف و بدون ریش و سیبیل که چروک هایی اطراف چشم ها و روی گونه هاش خودنمایی میکرد ولی از ابهتش کم نمیکرد. موهای روغن خورده براق که به عقب شونه شده بود و یه شلوار جین سیاه و کت خاکستری که دکمه هاش بسته شده بود به تن داشت. درست پنج قدم دور تر از ما ایستاد و رو کرد به کازیمیر:اینا که یه بچن. به بچه ها بیشتر شک میکنن. فکر کردم راجرز فرستادشون
کازیمیر با سره پایین افتاده بدون اینکه به چشم مرد نگاه کنه گفت:خودش فرستاده. باهاش تلفنی حرف زدم.
با نگاه نافذش به ما خیره شد. یجوری نگاه میکرد انگار ما از نظرش خیلی کوچیک بودیم.
و این رفت رو مخم.
گفت:فکر میکردم کاره راجرز بهتر از این حرفا باشه. تو پسر.
با سر به فردریک اشاره کرد:اسمت چیه؟
فرد صاف وایستاد و با صدای محکم گفت:فردریک. فردریک هارلز.
قیافه مرد وا رفت و با آهی گفت: رفته فامیل خودشو معرفی کرده؟
ها!؟ راجرز و فرد فامیلن؟
با قیافه متعجب و عصبانی به الکس خیره شدم. اونم با یه نگاه ملتمسانه بهم فهموند که الان وقتش نیست.
فرد رو به مرد گفت:قربان. ما میتونیم کاری که میخواین رو انجام بدیم فکر نکنم کاره اونقدرا سختی باشه.
مرد با صدای محکم ولی آرومش گفت:سخت نیست پسر. خطرناکه.هم برا شما هم برا ما. به این فکر کردی اگه لو بری چه غلطی باید بکنی؟
لحن مرد دوباره رفت رو مخم. بهش گفتم:اصن تو کی هستی؟ فکر کردم قراره یه ویسوکی رو ببینیم.
مرد بلند خندید. که البته به چهره جدیش نمیومد.
با لبخند رو به من گفت:دلت خوشه پسر.فک کردی کارت اونقدر مهمه که یه ویسوکی شخصا بهش نظارت کنه؟ اینجور کار ها با منه.من یه پاسول هستم
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #29
فصل سوم پادت پنجم
کازیمیر رو به ما گفت:یه لول پایین تر از ویسوکی. کسی که رو کار کارگاه و رابط ها نظارت میکنه. البته بیشترشون الان کانادان و...
مرد گلویش رو صاف کرد و گفت:مرسی کازیمیر.کافیه.
کازیمیر خفه شد.
من و فرد سر تکون دادیم. کاره ساده ای بود. چهار تا بسته رو از یکی دیگه از مکان های آتسویی تحویل میگرفتیم و میبردیم به چهار تا از فروشنده های خیابونی آتسویی. این فروشنده ها چون هویتشون مخفیه و هیچ کس غیر رابط ها نباید چهرشون رو ببینه خودشون نمیتونن برن بگیرن. بعد فروشنده مواد داخل بسته رو میده به شاگرداش اونا میفروشن پول رو میدن به فروشنده ما پول رو از فروشنده میگیریم میاریم پیش آتسویی و اونا سی درصد از اون پول رو میدن به ما. مختصر و مفید
گفتم:خب، بسته رو بدین دیگه. هرچی زود تر انجام بدیم بهتره.
لبخند مرد گرم تر شد:اشتیاقت به کار رو دوست دارم پسر ولی بسته تا فردا آماده نیست. بعضیاشون تنبل شدن.
با سر به پنجره و به اون کارگر ها اشاره کرد. دلم براشون میسوخت ولی مطمعن بودم اگه یه جمله دیگه بگم که بهشون بر بخوره تو شومینه کبابم میکنن. پس فقط گفتم:باشه. پس ما میریم.
داشتم برمیگشتم و فرد رو با خودم میکشیدم که مرد گفت:فقط یه چیز دیگه.
با نگاه جدی بهم خیره شد:تو میدونی که باید خیلی احتیاط کنی درسته پسر؟
سرم رو تکون دادم. این که مشخص بود.
مرد چند قدم اومد نزدیک تر و دستش رو گذاشت رو شونه ام. ازون حرکتایی که برای اطمینان خاطر یا برای رسوندن پیامه: نگران نباش مشکلی نیست.
استفاده میکنن. ولی وقتی هر لحظه فشار دستش بیشتر میشد و ناخون هاش تو پوستم فرو میرفت بیشتر پیامه:من آدم پخته شده تو شومینه خیلی دوست دارم
میرسوند.
گفت:میخوام یه چیزهایی رو شفاف کنم. دفعه اولته دیگه نه؟
سعی کردم بدون لرزیدن چانه ام سرم رو تکون بدم.
گفت:اگه. به هر دلیلی، چه بخاطره سگ های ردیاب چه بخاطره دست و پا چلفتی بودن خودتون، دستگیر بشین. هر کاری هم که باهاتون کردن مقور نمیاین که چه زمانی و از کجا بسته هارو گرفتین. شیرفهم شد؟
سرم رو تکون ندادم. داشت بد صحبت میکرد و به من هم بر خورده بود. شاید پنجه هاش خیلی قوی باشه ولی غرور من قوی تر بود.
مرد چند ثانیه نگاهم کرد بعد ادامه داد:اخه میدونی که. ما خیلی به خانواده رابط هامون علاقه مندیم. راستی اسم برادرت چی بود؟ فیلیپ؟
یخ زدم. میدونستم داره چیکار میکنه. بهش میگن استحکام تابعیت. البته با تهدید. وقتی اومده بودم تو اینکار میدونستم خطرناکه. میدونستم ممکنه آیندم به خطر بیوفته. میدونستم حتی زندگیم ممکنه بخطر بیوفته. همه این هارو قبول کرده بودم تا بتونم خرجمون رو در بیارم. همش واسه پول بود. ولی به خطر افتادن آینده خانوادم؟ به خطر افتادن جون برادرم؟ برای این آماده نبودم!
پس تند تند سرم رو تکون دادم.
مرد لبخند شادی زد و فشار دستش کم شد:آفرین پسر. خیلی خوبه حرف همدیگه رو میفهمیم.
فردریک کنارم بشدت معذب بود و تکون تکون میخورد. شاید فکر میکرد که چطوری کارمون به اینجا رسیده؟در هر حال بیرون یه بحث درست حسابی باید باهم داشته باشیم.
پاسول رو کرد به کازیمیر:تا در اقایون رو همراهی کن گنده‌بک.
کازیمیر زیر لـ*ـب گفت:خودتی.
و سریع از در خارج شد ماهم بعد اینکه فردریک تا زانو تعظیم کرد همراهش رفتیم.
از راهرو طویل کم نور که گذشتیم کازیمیر گفت:کار اشتباهی رو برا پول دراوردن انتخاب کردین کوچولوها. باید یه هات‌داگ فروشی ای چیزی میزدین.
فردریک دم در راهرو که رو به کوچه بود گفت:منظورت چیه؟
کازیمیر برای اولین بار تو طول روز تمسخر از نگاهش رفت و جدی نگاهمون کرد:وقتی تو این کار فرو برین.در اومدن ازش دیگه دست خودتون نیست.
بعد هم در رو بست و مارو کنار استفراغ های خشک شده تنها گذاشت.
 
  • گل رز
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #30
فصل سوم پارت ششم
رو کردم طرف فرد:ازت متنفرم.
فرد دستاش رو برد بالا:به من چه؟ خودت خیلی پررو شدی داخل.
راه افتاد طرف خیابون. دنبالش رفتم و داد زدم:اونا فیلیپ رو تهدید کردن! یعنی واقعا برات مهم نیست؟!
دستش رو بیتفاوت تکون داد: اونا با همه رابط هاشون همین کارو میکنن. میخوان مطمعن بشن به کسی چیزی نمیگی. در هر حال که ما گیر نمیوفتیم
از بین جمعیت شلوغ پیاده رو به زور راهمون رو باز کردیم و چندین تا فحش شنیدیم. هوا آفتابی و بدون ابر بود ولی اینقدر الاینده و کثافت تو هوا بود که آسمون آبی،خاکستری رنگ و مات شده بود. روی زمین پام خورد به جنازه خفه شده یه کلاغ که انقدر از روش رد شده بودن تمام دل رودش ریخته بود بیرون. با انزجار صورتم رو در هم کشیدم.
گفتم:از کجا میدونی؟ تو کلا دوبار جابه جا کردی اونم برای دلال های خیابونی کم اهمیت. سطح کارمون خیلی بزرگتره.
به حالت اعتراض گفت:هی سلیچا کم اهمیت نبود! من فقط از همون کار هفتاد دلار دراوردم.
_که اخرش هم کلش رو دادی برا رنگ کردن سپر ماشینت. اخه کی جلوی ماشینشو بنفش میکنه؟!
یه نخ سیگار از پاکت توی جیبش دراورد و به دندون گرفت:خیلی هم خوشگل شده بود. مخصوصا اژدهای روش.
از تو جیبم فندک رو دراوردم روشنش کردم و گرفتم جلوی دهن فرد اونم سیگار رو نزدیک کرد. سره سیگار سرخ و زرد شد و ازش هاله سیاه کم رنگ بلند شد
فرد دودش رو تو صورت یکی فوت کرد.
فندک کوچیک اتمی رو برگردوندم تو جیبم:اژدها نبود بیشتر شبی ملخ بود... اصلا ولش کن اینارو. تو فامیل راجرزی!؟
_پسر داییه ناتنی. بهم مدیون بود، یبار دخل یکی از طلب کار هاشو اوردم در عوضش اونم این کار رو پیشنهاد داد. منصفانه بود بنظرم.
مگس روی گونم رو با فوت پروندم:اصلا اون این کار هارو از کجا پیدا میکنه؟ فروشنده ای چیزیه؟
سیگار رو با دندون هاش سایید:تاجر رابـ*ـطه. برای دلال ها و سازمان ها رابط پیدا میکنه اونا هم بهش پول میدن. گاهی وقتا هم استخدامش میکنن برا جوش دادن معامله.
همون مگس رو با زدن تو
صورت خودم پروندم:چجور معامله هایی؟
از دماغش دود سیگار داد بیرون:بین دو تا سازمان مختلف برای همکاری. اینطوری از هر دو طرف پول میگیره.ازینجور کار ها دیگه.
یه مشت واسه پروندن همون مگس تو دماغم کوبوندم: خب پس زیاد پول درمیاره. چرا یکم غرض نمیده؟
نگاهم کرد. ازون نگاهایی که باعث میشه فکر کنی این چی بود گفتم الان؟
گفت:کی دیگه تو این دوره زمونه به آدم پول غرض میده چور؟ اونم پسردایی ناتنیت! همین که این کارو بهمون پیشنهاد داد خودش نوبره.
خیابون کارسیانز رو هم گذروندیم. از کنار یه کوچه داشتیم رد میشدیم. چشمم خورد به داخل کوچه. چند تا مرد پشمالو با چاقو و بطری های نوشیدنی سکسکه کنان دور یه دختر تقریبا 22 ساله بودن و راهش رو بسته بودن. دختر ترسیده بود و داشت کیف پولش رو از دست یکیشون به زور میگرفت که طرف لگدی به شکمش زد و پرتش کرد طرف دیوار. دختر سرش رو با اشک گرفت و اطراف رو ناچارانه دنبال چیزی برای دفاع از خودش گشت.
که چشمش افتاد طرف من.
با نگاهش التماس میکرد برم کمکش. که یکیشون با لگد زد تو صورت دخترک.
فرد هم به اونجا نگاه میکرد. گفت:بیا بریم چور. داره دیر میشه.
کمی چانه ام رو خاراندم. بعد
نگاهم رو از منظره گرفتم و رفتم طرف خونه
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
96
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
331

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین