بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه رمان آلیوم- پسر جنگ | هفائستوس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: آلیوم(پسر جنگ)
نام نویسنده: هفائستوس
ژانر:فانتزی. هیجانی. ماجراجویی
ناظر: @AYSA_H
خلاصه:اِریک میلر، پسری با لغزش‌هایی از جنون یک قربانی بود. مهم نیست قربانی چه کسی یا چه چیزی؛ شاید قربانی اون فرقه‌ی مخوف خورشید پرست یا شایدم اون فرمول باستانی!
راستش، اصلاً مهم نیست! مهم اینه اون درد کشید؛ زجر کشید و در عین معصومیت روحش رو فاسد کردند.
اون فقط یک پسر بچه عادی بود ولی هیولا شد. دنیای اون جز تاریکی محض چیزی نبوده و هل داده شده به جلو، تنها در مسیر زندگیش قدم برمی‌داشت.
و اِریک تنها توانست لبخند بزند؛ لبخندهایی که هیچ فردی قدرت درک آن‌ها رو نداشته و ندارد. لبخندهایی از جنس دیوانگی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #11
پارت چهارم فصل دوم.
خاطرات اون روز یکی از معدود خاطراتی بود که هیچوقت از ذهنم پاک نمی‌شد. بهتره تعریفش کنم:
روز آفتابی و زیبایی بود. نسیم خنکی میومد و برگ های خشک روی زمین رو به سمت ناکجا می‌برد. هیچ ابری تو آسمون نبود و هر از چند گاهی کلاغ ها قار قار کنان و به صورت دسته جمعی از بالای سرم رد میشدن و دنبال غذا می‌گشتن. رد دود مانند یک جِت نظامی آسمان رو به دو نیم کرده بود و همه چیز تو بهترین حالت خودش قرار داشت.
از همون روز هایی که یه اتفاق بد میوفتاد.
سه ماهی میشد به دبیرستان گریین آیس اومده بودم. دبیرستانی که جزو ده دبیرستان برتر شهرمون بود و پدر مادرم با زحمت و شب کاری و اضافه کاری های زیاد به زور پول شهریه مدرسم رو درمیاوردن. پدرم تو کارخونه تیوپ های آبی کار میکرد. از همونا که شبیه دونات هستش و وسطش سوراخه و تو استخر ها ازش استفاده میکنن تا کسایی که شنا بلد نیستن روش شناور بشن. یکی از کارگر های ساده اونجا بود و بالاسریاش مدام تهدید به اخراجش میکردن چون دوبار بخاطره جنس مزخرف و در بعضی مواقع سوراخ بودنه تیوپ ها به مدیر کارخونه اعتراض کرده بود.
مادرم تو یه فروشگاه لوازم پزشکی کار میکرد و هر وقت میومد خونه بوی اتانول و شربت سرفه میداد. ولی خوبیش این بود که مدیر فروشگاه هرچی که بخواد رو علاوه بر حقوق از وسایل اونجا بهش میده برای همین زمان های مریضی بهترین امکانات در اختیارمون بود.
مامان و بابا خیلی برام زحمت کشیده بودن.نباید نا امیدشون میکردم. حتی اگه باعث میشد دوران مدرسه رفتنم بدترین دوران زندگیم باشه.
رشته ای از موهای لطیفم رو پشت گوشم بردم و از دور به ساختمون دراکولایی غول پیکر مدرسه خیره شدم. بچه ها رو از دور میدیدم که با دوچرخه ها و اسکیت برد هاشون جست و خیز کنان وارد حیاط مدرسه میشدن و تو راهشون به بقیه پس گردنی میزدن و عده ای دیگه با کت های سیاه و شلوار جین های پاره با زیر پا گرفتن برای بقیه فکر میکردن شکستن دندون و زخم شدن آرنج خیلی چیزه خنده داریه. یه گروه دیگه از بچه هارو دیدم که ریخته بودن سره یه پسره بچه عینکی ریزه میزه و با کفش های اسپورتی که میشد باهاش سنگ و خرد کرد بهش لگد میزدن و بقیه اطراف به صورت نیم دایره جمع شده بودن و اونایی که پسره رو میزدن تشویق میکردن.
بله. به دوران مدرسه خوش اومدید.
نزدیک تر به مدرسه که شدم دیدم بلخره پسره رو ول کردن. افتاده بود زمین و با بدن خاکی و عینک شکسته و دماغ خونی داشت گریه میکرد.
قصد نداشتم برم کمکش. منم مشکلات خودمو داشتم. که مثل اینکه دقیقا کنار بوته های گل بنفشه باغچه مدرسه ایستاده بودن.
جولیا نارثیک. ژاکلین کلیر. مارگارت رز.
و البته همونطور که میدونید همه اکیپ های سه نفره قلدر یه سردسته دارن. کسی که اکیپ رو درست کرده دور هم جمعشون کرده. کسی که بقیه اکیپ بدون اون هیچی نیستش. مارگارت رز. معروف ترین و خوشگل ترین و پولدار ترین دختر کل مدرسه. پدرش تاجر فرش بود و یه شرکت بزرگ داشت که انواع فرش ها و قالیچه هارو درست میکرد. از کجا میدونم؟ از اونجا که تا اومد مدرسه پیش همه جار زد.
همه دختر پسرای مدرسه تو کفش بودن. میزش زنگ ناهار مدرسه پر بود از بچه معروفای مدرسه که دوست داشتن باهاش وقت بگذرونن. از اونایی که خودشون رو بالاتر از بقیه آدما میدونن. فکر میکنن میتونن هرکاری تو دنیا انجام بدن و در قبالش مجازات نشن. از اون دسته هایی که حتی قانون در مقابلشون زانو میزنه. حتی اگه اونقدر خوشگل و پولدار هم بودم هیچ وقت جزوشون نمیشدم.اینجور آدما باعث میشن حالم از دنیایی که توش هستیم بهم بخوره.
اون دو تا نوچه هاشم یعنی جولیا و ژاکلین کسایی بودن که میدونستن تو مدرسه دوام نمیارن. اون دسته ضعیف که باعث تفریح دیگران میشدن وقتی که بقیه کتکشون بزنن یا مسخرشون کنن. پس استراتژی قوی تر چیه؟ خودتو بچسبونی به معروف ترین تا ازت محافظت بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #12
پارت پنجم فصل دوم
نزدیک دره مدرسه که میشدم یه چشمم میپاییدتشون. ژاکلین ادامس صورتی باد میکرد جولیا مثل همیشه ساکت یه گوشه برا خودش ایستاده بود تا بهش امر کنن و مارگارت با اون موهایی که تهشون بنفش شده بود و تا شونه هاش میومد صورت سفید و مژه های بلند و رژ لـ*ـب سرخ برند دیاموند که اگه کل وسایل اتاقم رو میفروختم هم نمیتونستم دو تا دونه ازش بخرم.
سریع از کنارشون رد شدم. نمیخواستم منو ببینن. به من بیشتر از همه گیر میدادن. نمیدونستم چرا. چی تو من خاص بود؟
وارد مدرسه شدم. سریع دره کمدم رو باز کردم کتاب هارو برداشتمو زود تر وارد کلاس خلوت شدم تا زنگ ریاضی بخوره. صندلی سوم تو ردیف دوم. سعی کرده بودم نزدیک تر به معلم باشم تا چشمش بیشتر به من بخوره و بقیه نتونن زیاد اذیتم کنن. البته این مشکل هم بود که احتمال درس پرسیدن ازم بیشتر میشد و احتمال تقلب کردنم کمتر ولی باز میارزید.
تو کلاس کلا دو نفر بودن. یه دختر با عینک ته استکانی کلفت که سرش تو کتاب بود و با دقت یه مطلب رو میخوند. و یه پسر. میشناختمش اسمش ویلیام بود. تا وارد شدم و چشمش بهم افتاد لبخند شیرینی بهم زد. همیشه بیشتر از بقیه بچه ها هوام رو داشت. و سعی اش رو میکرد جلو اذیت شدنم رو بگیره البته تا اونجایی که خودش قربانی بعدی نشه. پس جوابشو با لبخند خودم دادم.
روی صندلیم نشستم دستم رو روی میز گذاشتم و صورتم رو روی دستام. چشمام رو بستم تا زنگ بخوره.
کم کم بچه ها اومدن سره کلاس. طبق معمول هم اون سه تا دیر تر از همه اومدن. وقتی داشتن از کنارم رد میشدن ژاکلین آدامسش رو تف کرد رو میزم. آدامس محکم به گوشه میز چسبید. با بزاق دهنی که اطرافش بود. حالم بهم خورد. ولی جرعت نداشتم چیزی بهشون بگم. یه تیکه کاغذ از دفترم کندم و با کاغذ ادامس رو از میز جدا کردم. البته یکم از تیکه هاش موند. به سمت سطل اشغال رفتم و انداختمش اونجا. نگاه بچه ها به خودم پوستمو به خارش انداخت. برای همین سریع برگشتم سره جام. آقای هادسون معلم ریاضی بود. یه پیرمرد مهربون با ریش بزی خاکستری و سره نیمه تاس. وقتی اومد سره کلاس کله کلاس بهش صبح بخیر گفتن. یکی ام اون وسط صدای مرغابی دراورد.
هادسون نشست سره جاش و ماهم کتاب هامون رو دراوردیم. از گوشه چشم مارگارت رو میپاییدم. به صندلی تکیه داده بود و یکی از پاهاشو گیر داده بود به زیر میز. داشت با موبایلش پنهانی تکست بازی میکرد.لابد با یکی از پسرای دبیرستان کناری. معمولا معلما به این کار هاش گیر نمیدادن. پدرش برای این به دبیرستانمون اورده بودتش چون یکی از تامین کننده های اصلی بودجه های مدرسه بود. پس مدرسه هم در عوض هوای تک دخترش رو داشت. هرچیزی برای استحکام قدرت تو این مدرسه لازم بود مارگارت داشت.
داشتم حرفای هادسون رو یادداشت میکردم که حس کردم موهام تکون خورد.ولی پشت سرم هم بچه ها داشتن تو دفتر هاشون چیز میز یادداشت میکردن. برگشتم سمت دفترم. دوباره موهام تکون خورد. دستم رو بردم پشت موهام. چند تا چیز خیس. وقتی برداشتمشون دیدم کاغذ های لوله شده تفی بودن. با انزجار دستام رو تند تکون دادم و پرتشون کردم. صدای خنده چند نفر از پشت سرم اومد. چند نفر که نه. دو نفر. ژاکلین و مارگارت. خیلی جالبه که حتی صدای خنده آدمایی که مهمن تو زندگیت با بقیه فرق می‌کنه. ولی مهم خوب داریم و مهم بد. لازم نیست بگم کدوم دستن.
دفترم رو ورق زدم و اوردمش صفحه اخر. مدادم رو تراش کردم و خرده ریز هاشو همونجا رو میز رها کردم.
تا مداد با کاغذ برخورد کرد، آرامش به رگ‌هام تزریق شد. زمان نوشتن هم مداد با کاغذ برخورد می‌کنه ولی هدف مهمه. شما می‌تونی یه غذا رو فقط با هدف سیر شدن بخوری یا با هدف لـ*ـذت بردن از طعم. معلومه کدوم آرامش داره. پس انگشت‌هام مثل دو تا مار گشنه‌ی ذغال و چوب دور مداد سفت شد و شروع کرد به رقصیدن. نوک مداد کاغذ رو به تشنج وا داشت و رنگ سفیدش رو با سیاهی غسل داد. دست راستم خود به خود حرکت می‌کرد مغزم به تارهای عصبی میلیون‌ها پیام برای به حرکت درآوردن عضلات آبداکشن و فلکشن می‌داد. چشمام دیوانه‌وار هم‌زمان با حرکت دستام تکون می‌خورد. مداد مثل بازیگری با هزاران سال تجربه روی صحنه‌ی تماماً سفید کاغذ، بهترین تئاتر هستی رو اجرا می‌کرد. ع×ر×ق از پوست‌هام و صورتم بیرون می‌زد و روی میز می‌ریخت بدنم با هیجان می‌لرزید و... تمام.
به کاغذ نگاه کردم. تصویر خطوط های بشدت بهم ریخته و درهم برهم که در نهایت بی‌نظمی درون عمقش و درون سیاهی دختری بود با چشمانی اشکین که لبخند زیبایی برصورتش داشت.
نقاشی. هنرش تو خونم بود. با تمام وجودم حسش میکردم
وقتی با هدف نقاشی مداد رو بر روی کاغذ حرکت میدم عضلاتم خودشون حرکت میکنن هیجان تا مغز استخوانم فرو میرفت انگشتام منقبض میشدن و تا به خودم میومدم اثار خلق شده بود. البته تو این مدت کشیدن حدودا دوازده تا کاغذ تفی به موهام چسبیدن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #13
پارت ششم فصل دوم
زنگ اول تموم شد. سره جام موندم تا تموم بچه ها خارج بشن. بعد آروم رفتم بیرون و راهرو رو سرکشیدم. کسی نبود. همه رفته بودن حیاط تا وقت بگذرونن. پاورچین پاورچین رفتم طرف حیاط. ولی از یه ورودی دیگه. جایی که آقای اَندرسون، باغبان مدرسه اون‌جا گل گیاه می‌کاره و علاقه خاصی هم به کود حیوانی داره. برای همین بوی اونجا اون‌قدر بد بود که بچه‌ها حاضر نمی‌شدن برن اون‌جا. ولی من زیاد مشکلی باهاش نداشتم. تازه آقای اَندرسون یه‌جورایی رفیقم هم بود. در رو باز کردم و وارد حیاط پشتی و پر از درختچه‌های کوچیک شدم. در رو پشت سر خودم بستم و اطراف رو نگاه کردم تا اثری از آقای اَندرسون ببینم. کسی نبود.
میون گل و گیاه ها برای خودم قدم زدم.بوی طبیعت ساخت انسان رو با تمام وجود کشیدم توی ریه هام و با دست هام به برگ چند پیراکانتا دست زدم. گیاه ها. تنها موجوداتی که رسما تنها زیانشون محفافظت از خودشون بود. قارچ های سمی و یا خار گل های زیبا. همش برای محافظت از خود بود. نه به انسان ها کاری داشتن نه به بقیه موجودات. بنظرم صلح واقعی رو میشد از گیاه ها یاد گرفت.
_اونجا چی داری رینا؟
از جا پریدم.
وقتی برگشتم اقای اَندرسون با یه سطل پر از اب و یدونه کیسه سفید ایستاده بود. کیسه حتی از منم بزرگ تر بود ولی اندرسون جوری با یه دست گرفته بودتش انگار فقط خود کیسه دستش بود نه محتویاتش. بازو هاش مثله گریپ فروت زده بود بیرون. 46 سالش بود ولی آدم میدیدتش یاد کشتی کج های حرفه ای میوفتاد
بلند شدم. موهام بخاطره نشستن به زمین برخورد کرده بودن و خاکی شده بودن. با اینکه اینجور مشکلات رو داشت ولی عاشق موهام بودم.
حواسم رو دادم به اقای اندرسون.
با لبخند گفتم:داشتم پیراکانتا رو بررسی میکردم اندی.
سوتی زد و گفت:ایول بابا نمیدونستم اینجور گیاه هارو هم میشناسی. ولی کلاست شروع نشده؟
با ساعت دیواری روی ساختمون که نگاه کردم دیدم پنج دقیقه دیگه زنگه. پس یه وای بلند گفتمو دویدم طرف در
اندی با خنده داد زد:تند ندو بچه جون! میوفتی زمین.
 
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #14
پارت هفتم فصل دوم
باشه ای بلند گفتم و وارد راهرو شدم. همیشه من بیست دقیقه قبل از زنگ داخل کلاس بودم. چرا؟ چون خلوت بود. 30 تا حدقه بیرون زده چشم زل نمیزد بهت. ولی الان فکر کنم تقریبا همه بچه ها بودن. پس اروم وارد کلاس شدم. با یه حساب کوچولو حدس زدم 25 نفر اومدن. البته بجز اون سه تنفگدار. سره جام نشستم.
نیم نگاه محسوسی به پشت سرم انداختم تا ویلیام رو ببینم. جاش گوشه سمت راست کلاس بود. تقریبا اخرین صندلی که کنار پنجره بود.دستش رو زیر چانه اش زده بود و بیرون رو نگاه میکرد. همیشه درحال تفکر میدیدمش. از همینش خوشم میومد. همه چیز رو جدی میگرفت. موهای قهوه ایش پراکنده و شلوغ پلوغ بودن و چشم های سیاه نافذش همیشه یه هاله گرم و قابل اطمینان داشت. فکر کنمم همونا باعث شدن نفهمم داره نگاهم میکنه.
پس بعد از یه سرخ و سفید شدن سریع صورتمو برگردوندم. سه مهره اصلی شطرنج هم وارد شدن. و وقتی موقعيت استرس‌زا شد که مارگارت پشت من نشست. دقیقا صندلی پشت سرم. دختری که جاش اونجا بود وارد کلاس شد و اصلا حواسش نبود که مارگارت جاش نشسته پس تا سره صندلیش اومد. مارگارت نگاهی به سر تا پایه دخترک کک مکی بیچاره انداخت و گفت:امروز سعادت اینو داری جا من بشینی خوشگل. اون تَه.
دخترک هم بی هیچ حرفی رفت جای مارگارت.
معلم وارد کلاس شد. این زنگ زبان فرانسه داشتیم. معلم هم از اونایی بود که یه سیبیل دراز بلوند فر خورده رو به بالا و یه ته ریش بزی مثلثی و موهای بلند دارن و همیشه صبحا تو کافه نون باگت دراز و کروسان میخورن.
رو میزش نشست و از روی کتاب یه داستان کوتاه فرانسوی برامون خوند و همزمان معنی اش هم میکرد. داشت کم کم خوابم میبرد که حس کردم کسی داره به موهام دست میزنه مور مورم شد و سریع برگشتم. مارگارت با یه هاله مبهمی روی صورتش ولی همراه با یه لبخند نگاهم میکرد. لبخندش گرم و صمیمی بود. عجیب بود. خیلی عجیب بود.
دوباره دستش رو به پایین موهام که تا زمین میرسید گرفت و نگاهشون کرد. گفت:خیلی موهای لطیفی داری. بوی هیچ نوع روغن یا شامپو لطیف کننده نمیده. فرم خودشونه. بلندی‌شون خیلی زیاده و رنگ تیره قشنگی داره. بنظرت یکم بیشتر از لیاقتت نیست؟
چه چرتو پرتی داشت میگفت؟
موهام توی دستش رو برد طرف صورتش. چشماش رو بست و بوشون کرد. آهی از روی لـ*ـذت کشید:بوی تازگی میده.
به خودم لرزیدم چه مرگشه!؟
سرم رو محکم تکون دادم و موهام رو از توی دستش کشیدم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:نباید همینطور یهویی مردم رو لمس کنی. شاید یکی خوشش نیاد.
لبخند از روی لـ*ـبش محو شد. با چنان نفرت خالصی نگاهم کرد که بشدت جا خوردم. سریع نگاهمو ازش گرفتم و برگشتم. قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم.
گند زده بودم. یه گند بزرگ.
کلاس تموم شد. دویدم طرف دسشویی. آب روی صورتم ریختم و سعی کردم فکر نکنم که چه اتفاقی قراره برام بیوفته.
هیچی نمیشه. هیچی نمیشه. هیچی نمیشه.
دره دستشویی باز شد و سه نفر اومدن تو.
همونا. از اوردن اسمشون خسته شده بودم. حتی فکر کردن به اسماشون.
مارگارت اومد جلو. با خوشحالی گفت:چطوری دختر؟
ژاکلین و جولیا هم پشتش بودن.
با صدای لرزان گفتم:چیکار دارین؟
بعد چیزی محکم خورد تو صورتم. جوری که افتادم زمین. دست مارگارت بود. با شوک سرم رو به سمتش برگردوندم. نگاهش بیتفاوت بود. بشدت بیتفاوت. انگار... انگار داشت به یه حشره نگاه میکرد
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #15
پادت هشتم فصل دوم
با یه صدای بی احساس گفت:این چه طرز حرف زدن با کسیه که حالتو پرسیده؟
حس خشم درونم رو شعله ور کرد. احساس کردم معدم و قلبم از عصبانیت بهم فشرده میشن. اونا حق نداشتن اینجوری خفت گیری کنن!
بلند شدم به سمت در رفتم و داشتم در رو باز میکردم که ژاکلین دستش رو محکم زد به در و بستش.
محکم هولم داد به سمت در یکی از دستشویی ها. به در برخورد کردم و کمرم محکم برخورد کرد به سنگ توالت و همون لحظه نفسم گرفت. حالت تهوع شدید بهم دست داد و چند تا نور سفید جلوی چشمام رژه رفتن.
صدای محو جولیا رو شنیدم که داشت داد میزد:ممکن بود آسیب جدی ببینه!
صدا بیخیال ژاکلین اومد:با ضربه ها کسی نمیمیره نترس.
چهار دست پا خودمو کشیدم بیرون. دستگیره در دسشویی رو گرفتم و سعی کردم بلند بشم.
کفش های نایک سفید مارگارت رو دیدم که به طرفم میومد. موهای پریشون کنار گوشم رو با دستش گرفت و دوباره بو کرد. چشماش رو بسته بود که اون لحظه اتفاقی افتاد.
انگشتای دستم ناگهان مشت شد و استخون کتفم بهش شوک وارد شد. انگار که بهش یه جریان برق ضعیف برخورد کرده باشه. دستم پرید و محکم خورد تو صورت مارگارت. اونقدر محکم که از سمت چپ افتاد زمین.
چشماش با شگفتی باز شد و دستش رو گذاشت رو گونش. ژاکلین فحشی رو بلند فریاد زد و دوید طرف مارگارت و کمک کرد بلند بشه. گوشه لـ*ـب مارگارت کمی پاره شده بود. انگشتش رو روی لـ*ـبش گذاشت و نگاهش کرد.
بعد خندید. چشم هاش گشاد شدا بود و و با شگفتی میخندید.
خندش قطع شد. ناگهانی. گفت: اوه دختر‌. گور خودتو کندی.
همون لحظه دره دسشویی باز شد و دو تا دختر خندون داشتن وارد میشدن. که مارگارت با خشم فریاد زد:گمشین بیرون!
دخترا با وحشت دویدن بیرون و در رو بستن. خواستم قبل بسته شدن در داد بزنم کمک که ژاکلین با ناخون های کاشته شده و لاک سیاهشون محکم دهنمو گرفت. با پاش ضربه ای زد به پشت زانوم و وادارم کرد دو زانو بشینم.
مارگارت با نگاه سوزانش به جولیا که از اون موقع ساکت یه گوشه بود نگاه کرد و جیغ کشید:وایسادی عین بز منو نگا میکنی!؟ اومدی سینما!؟ بگیرش!
جولیا اومد سمت راست منو گرفت و زیر لـ*ـب گفت:شرمندم...
ژاکلین هم سمت چپ منو گرفته بود و نمیزاشتن بلند بشم.
مارگارت اومد جلوم ایستاد. اولین کاری که کرد این بود که با کفش نوک تیزش لگد بزنه تو صورتم. عصب دندون تیر کشید و احساس کردم لق شد. لـ*ـب پایینیم هم شکاف برداشت.
دهنش رو با آستینش پاک کرد و گفت:میدونی میخواستم اینقدر با لگد بزنمت که دیگه حتی مامان بابای بدبختت هم نشناسنت ولی یه راه بهتری هم هست. همونکاری که بخاطرش اومدم.
دستش رو برد طرف پشتش و از جیب پشت شلوار جین سیاه پاره پورش یه چیز براقی دراورد. بخاطره لگدش از درد چشمام تار میدید ولی شبیه x بود.
خط های موازی و تار چشمام که رفت دیدمش. یه قیچی.
دوبار قیچی رو باز و بسته کرد و صداش رو دراورد. بعد ژاکلین دستش رو برد زیر گردنم از پشت و کل موهام رو اورد جلو.
جیغ زدم. دیوانه وار دستو پام رو تکون میدادم
میخواستن تنها ویژگیمو ازم بگیرن. میخواستن با این کار از درون منو بشکنن. میخواستن نابودم کنن.
و موفق هم میشدن.
اینقدر جیغ زدم که صدام شبیه کشیدن شیشه خرده رو هم شد.
ولی هیچکی نیومد. اون دوتا دختر به همه گفته بودن مارگارت اینجاس و هیچکی جرعت نمیکرد بیاد داخل. تا وقتی کارشون تموم بشه.
نمیخواستن نجات دادن دیگران به قیمت اذیت شدن خودشون تموم بشه.
ژاکلین و جولیا محکم تر گرفتنم. اشکم درومده بود و صورتم کامل خیس بود. آب دماغم رو لـ*ـب هام جاری شده بود طعم شور اشک زیر زبونم حس میشد.صدا های عجیب غریب از خودم درمیاوردم
مارگارت همونجور نگاهم میکرد. بی‌حس.
خم شد چانم رو گرفت و تو چشمام نگاه کرد. با گریه جیغ زدم:چرا اینکارارو میکنی!؟
گفت:
- چرا؟ سوال داره؟
لبخند مهربونی زد: چون هیچ کس نباید موهاش از من قشنگ باشه.
 
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #16
پادت نهم فصل دوم
قیچی رو برد طرف موهام. سعی کردم سرم رو تندتند تکون بدم تا نتونه کارشو انجام بده. با دستش سیلی به صورتم زد و چانه ام رو محکم گرفت. چشمام رو نمیتونستم متمرکز نگه دارم. عضلات رکتوس حدقه چشمام کنترلی رو عصب هاش نداشت و چشمام مدام میلرزید. تمام اتاق دور سرم میچرخید و بدنم دچار تشنج شده بود.
و تا به خودم بیام...
خرچ خرچ خرچ.
قبلاً شنیده بودم مهم‌ترین زمان زندگی خیلی کند می‌گذره. یادمه یک بار توی تلوزیون یه مستند هم دیدم. می‌گفت ترسناک‌ترین زمان زندگی هنگام مرگه و اینم باعث میشه بخش هیپوتالاموس مغز آدرنالین ترشح بکنه تا بدن رو برای واکنش صحیح آماده کنه. بخش اولش درست بود. تارهای سیاه موهام با حرکت آهسته به سمت زمین رفتن و بخش‌های از وجود منم همراهشون رفت. مارگارت چند تا تیکه مو رو تو هوا گرفت و با همون لبخند مجنون گفت:
- اینارو سوغاتی می‌برم.
ژاکلین بادکنک آدامسی‌ش رو ترکوند و ازم جدا شد. جولیا هم که مدام زیر لـ*ـب می‌گفت شرمنده ازم دور شد و بدون هیچ حرفی و فقط با خنده خارج شدن. اوه. بخش دوم؟ واکنش مناسب و تالاموس و اینا؟ اگه واکنش درست اینه که همون‌جا با موهای نامرتب و کوتاه که تا گردنم می‌اومد و چشمان اشکین در حال زجه زدن به موهای خیس کف دسشویی نگاه کنم آره مورد بخش دومم درست بود.
اون روز همراه موهام یه چیز دیگه هم کف دسشویی، نزدیک های توالت افتاد. غرورم. فهمیدم طبقات اجتماعی آدما اجازه انجام چه کارهای کثیفی رو به مردم میده. فهمیدم حس انسان دوستی آدما وقتی موقعیت خودشون به خطر بیوفته فعال نمیشه. و البته فهمیدم اگه موهای بریده شده خیس رو بچسبونی به موهای سالمت باز میوفتن زمین.
اون روز وقتی برگشتم خونه جواب هیچکدوم از سوال های مامان بابا رو ندادم. رفتم تو اتاقم و تا صبح روز بعدش فقط گریه کردم.اونقدری که فکر کنم اب بدنم کم شد چون دیگه اشکی نمیومد. فقط رو کف اتاق هق هق میکردم. مادرم خواست از مدرسه شکایت کنه ولی نزاشتم.چه فرقی داشت؟کی به حرف دو نفر متوسط رو به پایین جامعه گوش میده؟تازه.قانون شماره یک مدرسه هم هست:شکایت کردن گفتن به بزرگتر ها و معلم فقط کارهارو بدتر و اذیت هارو بیشتر میکنه.چقدر عادلانه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #17
پارت دهم فصل دوم
خب برگردیم به زمان حال.چهار ماه بعد ماجرای موهام. کجا بودم؟ تو همون دسشویی بعد شستن شیر فاسد از رو کتابم و در حال نگاه کردن به موهام. چند تا دختر اومدن تو دسشویی و وقتی دیدن عین منگلا دارم به خودم تو آینه نگاه میکنم ریز خندیدن.
اهمیتی نداشت.
کتاب هامو برداشتم و موقع حرکت کیفم رو از روی زمین برداشتم.
تو راهرو قدم میزدم. یه عده اصلا نگاهم نمیکردن یه عده زیر چشمی نگاه میکردن یه عده هم کم مونده بود دوربین شکاری دربیارن با اون نگاهم کنن. ماجرای دختری که ملکه مدرسه موهاشو کوتاه کرد.
جلوی در کلاس ایستادم. نمیدونم چرا یهویی بی‌میلی شدیدی نسبت به رفتن سره کلاس بهم دست داد. اصلا حوصلشو نداشتم. بین موندن و رفتن مردد بودم.
_میخوای تا فردا همونجا وایستی؟
برگشتم. سمیرا بود. یه دختر قد بلند دورگه عرب آمریکایی.
با روسری قهوه ای و کت صورتی با دکمه های قرمز و پوتین های خاکی رنگ. چقدر مد روز رفتار میکرد!
انگیزم به نرفتن دوبرابر شد. پس کشیدم کنار اونم رد شد. منم رفتم یه جایی خودمو گم گور کنم.
معمولا کسی به دانش اموزایی که کلاس هارو جیم میزنن کاری نداره. چون خودشونن یه وقتایی جیم میزنن و ماهم به اونا کاری نداریم. به این میگن وضعیت برد برد. البته اگه شانست بزنه یه مربی یا معلمی ببینتت که دیگه درگیری تا چند وقت.
برا همین سعی میکردم تو سایه ها و گوشه موشه ها حرکت کنم. زندگی تو همچین مدرسه ای بهم یاد داده که اگه میخوای اذیت نشی پس نباید دیده بشی. بیشتر مواقع وقتی از کنار کسی رد میشم کلا نمیفهمه. چون دیده نشدن رو یاد گرفتم. یاد گرفم اونقدر بی سروصدا حرکت کنم که وقتی از کنار میز مارگارت و خاطرخواهاش موقع ناهار رد میشم متوجه نشن. یا اونقدری تیره بپوشم که زمان زنگ ازاد با سایه درخت یکی بشم. این کار ها باعث میشد کسی کاری به کارم نداشته باشه.
رفتم حیاط اصلی پشت یه نرده مار پیچ پله اضطراری. رو نرده ها نشستم.
بعدم صدای گربه دراوردم.
عجیبه؟ نه. اصلا هم عجیب نیست. من با حیوانات خوب انس میگیرم. گاهی وقتا شده جلو یه گربه میو میو میکنم و اونم جوابمو میده. بنظرم حیوانات تنها موجوداتی هستن که بد و خوب ندارن. از رو غریزه کار میکنن نه از روی نیت و هدف.شکار کردن چیزیه که تو خون‌شون مهر شده و نمیدونن کاره بدیه. میدونن که فقط باید انجام بشه. برای بقا. برای همین پاک پاکن. عین الماس.
به میو میو کردن ادامه دادم. که یهو دیدمش. با اون دُم کرم رنگ و بدن قهوه ای خال دارش خرامان خرامان میومد طرفم. با لبخند از روی نرده پریدم پایین و از تو جیبم جعبه کوچک غذای گربه رو دراوردم و و از سوراخ روی جعبش مقداری ریختم روی زمین. چشماش برق زدن و سرعتشو بیشتر کرد. اومد نزدیکم. دستم رو بردم جلو و اون هم سرش رو مالید به دستم و خر خر ای از روی لـ*ـذت کرد. بعد سرش را پایبن اورد و مشغول خردن غذا شد. اسمش رو گذاشته بودم میشِل. اتفاقی تو همین مکان یک ماه پیش باهم اشنا شده بودیم. یه گربه خیابونی لاغر مردنی بود که انگار یه سال بود غذا نخورده بود. منم با پول تو جیبی ای که برای خریدن یه جفت دستکس خیلی خوشگل سیاه رنگ جمع کرده بودم، رفتم براش غذای گربه خریدم.
از اون موقع همیشه مقداری براش میریختم. گاهی وقتا هم مرغ های ادویه دار مادرم رو که برای ناهار برام درست میکرد میشستم تا ادویه هاش بره و بعد بهش میدادم. چون یجا شنیده بودم ادویه برا حیوانات خطرناکه. من میتونستم گرسنگی رو تحمل کنم ولی اون کوچولو؟ معلومه که نه.
یهو یادم اومد.
_هی میشل.
بهم نگاه کرد:یه چیزی برات خریدم.
دستم رو تو حیبم کردم و قلاده کوچیک و ارزون قیمتی بیرون اوردم. قلاده که نبود راستش یه تیکه پلاستیک قرمز و سفید رنگ بود که خودم با چسب حرارتی دو تا حرف R و M رو روش کشیده بودم بعدم رنگش کرده بودم.
با کنجکاوی سرش رو کج کرد. قلاب قلاده رو باز کردم و اروم جوری که نترسه قلاده رو دور گردنش بستم.
با لبخند گفتم:اینجوری دیگه دوستای واقعی میشیم.
کمی با قلاده بازی کرد و دوباره به خوردن غذاش ادامه داد.
دو تا دستم رو زیر چانه ام زدم و نگاهش کردم.
بعد که غذاش تموم شد رو پاهای عقبیش نشست و دستاش رو لیس زد. قلاده خیلی بهش میومد.
حدودا بعد نیم ساعت میو ای کرد و به سمت چپ و جایی که ازش اومده بود رفت.
گفتم:خداحافظ میشل.
دوبار میو میو کرد و رفت.
 
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #18
پارت یازدهم فصل دوم
اون روز هم با کاغذ های مچاله شده خیس و زیر پایی گرفتن و خالی کردن خوراک لوبیا رو صندلیم گذشت.
خیلی خسته بودم. آهسته به سمت خونه میرفتم و تقریبا داشتم پاهامو رو زمین میکشیدم. اشتباهی از کنار مغازه خانوم مارچلا رد شدم. صدام کرد و یه کیک پای سیب کوچیک بهم داد. با لبخند زورکی ازش تشکر کردم.
کناره یه سطل آشغال ایستادم و خواستم بندازمش توش.
_وای پسر واقعا میخوای اون طلا رو بندازی دور؟!
سرم چرخید طرف صدا. ویلیام بود.
موهای قهوه ای کم رنگش ریخته بود تو پیشونیش و یک چشمش رو پوشانده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
راستش اولش یکم رفتم تو شوک. عین منگلا یه نگاه به کاپ کیک کردم یه نگاه به ویلیام که بعد چند ثانیه دوزاریم افتاد
با تته پته گفتم:نه چیزه اممم... راستش من زیاد از پای سیب خوشم نمیاد.
با ناباوری بامزه ای گفت:شوخیت گرفته!؟ کله شهر عاشقشن! من که هر روز برای مدرسه ازش خرید میکنم!
کیک رو به طرفش گرفتم:میخوایش؟ بهش دهن نزدم.
با این پا و ان پا کردن گفت:مطمعنی نمیخوایش؟
_اولین بار که پای سیب خوردم تو تولدم بود. کلش رو روی داییم بالا اوردم. زیاد خاطرات قشنگی ازش ندارم.
حدودا دو ثانیه خیره شد و بلند خندید.
قرمز شدم. چیز خنده داری گفته بودم؟
کیک رو با خنده گرفت و یه گاز گنده ازش زد. با لـ*ـذت جوید و با دهن پر گفت:از کدوم طرف میری؟
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم و با خجالت به سمت چپ اشاره کردم.
کیک رو با یه صدای قلپ قورت داد و گفت:چه خوب منم امروز باید برم خونه مادربزرگم. راهم ازین وره. بیا باهم بریم.
قلبم شروع کرد به تند تند زدن. معمولا پسر هایی مثل ویلیام با من حرف هم نمیزنن چه برسه به قدم زدن. پس تند تند سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
با خنده گفت:پس بریم.
با هم قدم زنان راه افتادیم. زیر چشمی نگاهش میکردم. لبخند قشنگی به لـ*ـب داشت و انگار داشت آهنگی رو زمزمه میکرد.
میخواستم سر صحبت رو باز کنم ولی نمیدونستم چی باید بگم.
یادم افتاد که هر روز تو کلاس بیرون پنجره رو نگاه میکرد.
گفتم:تو خیلی فکر میکنی نه؟
به تعجب سرش رو کج کرد:چطور؟
_منظورم اینه که هر وقت تو کلاس نگاهت کردم داشتی بیرون پنجره رو با یه حالت خیلی متفکر نگاه میکردی. انگار که چیز خیلی عجیبی بیرون باشه.
انگار که چیزی یادش اومده باشه بلند خندید و باعث شد دوباره قرمز بشم.
گفت:اره برای همین صندلی کنار پنجره رو انتخاب کردم. کلاسمون طبقه دومه برای همین یه کوچولو از شهر رو میتونم ببینم.درست بعد پل بریج یه فرودگاه هست. میدونی کجا رو میگم؟
یکم فکر کردم:فرودگاه بین‌المللی دنور؟ همون که یه بخشی از انرژی مورد نیازشون رو از خورشید تامین میکنن؟
بشکن زد:دقیقا. چون مدرسه نزدیک اونجاست میتونم داخلش رو تقریبا ببینم. هواپیما هارو. بویینگ 747،
آ350. حتی ایلوشین 96 اصل روسیه هم دارن! باورت میشه!؟
هیچی از حرفاش نفهمیدم ولی سرم رو با علاقه تند تند تکون دادم.
چشماش رو به آسمان گرفت:بعضی وقتا که شانسم میزنه میتونم پرواز کردنشون رو ببینم. نمیدونی که چه عظمتی دارن موقع پرواز. چقدر با شکوه و بدون هیچ الاینده سمی ای تو آسمون اوج میگیرن.
با برق خاصی تو چشماش دستشو رو به آسمون گرفت و مشت کرد:من میخوام خلبان بشم. کاپیتان هواپیما های مسافربری. وقتی هیجده سالم بشه بورسیه میگیرم برای موسسه پلی تکنیک رنسلر. یکی از بهترین دانشگاه های مخصوص خلبانی. پدر مادرم با کلی زحمت برام پول جمع میکنن تا اون موقع نیاز هام تعمین بشه و من هم قصد ندارم نا امیدشون کنم. برای همین همیشه نهایت سعی ام رو دارم که بهترین نمرات رو بگیرم. من یه هدف دور دراز دارم که میدونم رسیدن بهش سخته ولی هیچ وقت ازش دست نمیکشم. هرگز.
به صورتش نگاه کردم. میدرخشید. یه پسر بچه با یه هدف مشخص تو زندگیش که نهایت تلاشش رو برای بدست آوردنش میکنه.از اونجور آدم هایی که اگه به هدف زندگیشون نرسن نهایت بی انصافیه. ادمی که با همه مهربونه خودشو بالاتر نمیبینه کسی رو اذیت نمیکنه و برای زندگی ایده عالش تلاش میکنه. نمونه کامل یه انسان خوب.
یهو انگار که چیزی رو فهمیده باشه دستش رو اورد پایین و با خجالت و خنده گفت:شرمنده فکر کنم زیادی حرفای حوصله سر بر زدم.
سرم رو تند تند تکون دادم و موهام به گونه هام برخورد کرد:نه نه. اتفاقا حرفات خیلی قشنگ بود. اینکه یه آرزو خوب داری و براش تلاش میکنی خیلی چیز جالبیه. حداقل برای من.
کمی لپ هاش گل انداخت.
با لبخند گفت:تو چی؟ تو آرزوی خاصی نداری؟
شونه بالا انداختم:راستش من برای آیندم زیاد برنامه ندارم. ولی خب... یجورایی به نقاشی کردن علاقه دارم.
با شور شوق گفت:وای واقعا؟! خواهر منم عاشق نقاشیه ولی هیچ استعدادی نداره داخلش.
خندید و گفت:تو چه سبکی تقاشی میکنی؟یعنی خب اطلاعات کمی دارم ولی میدونم سبک های مختلفی داره.
یکم فکر کردم. درباره طرز نقاشی کشیدنم که کاملا غیر ارادی بود یکم تحقیق کرده بودم. اسم مسخره ای داشت ولی دقیقا همون سبک من بود. خط های درهم برهم شلوغ و بی‌نظم که در عمقش یه شکل و یه نماد پنهان بود.
گفتم:اکسپرسیونیسم انتزاعی.
سوت بلندی کشید و گفت:اوووه پسر چرا اینقدر طولانیه؟حالا چجوری هست؟
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #19
پارت دوازدهم فصل دوم
همینجور که راه میرفتیم دست توی کیفم کردم و پوشه زرد رنگی رو که نقاشی هامو توش نگه میداشتم دراوردم و چند تاشون رو نشونش دادم.
چشماش رو ریز کرد و با دقت نگاهشون کرد.
استرس داشتم. چیزی که میکشیدم زیاد قشنگ نبود بنظر خودم. و چون کلا با یه مداد میکشیدم چیز زیادی از نقاشی ها پیدا نمیشد. چشمام رو روی هم فشار دادم. نمیدونستم چرا اینقدر نظرش برام مهمه ولی مطمعن بودم یه چیزی میگه که گند بخوره بهم. سرزنشش هم نمیکردم. اخه کی از نگاه کردن به یه ورقه سیاه خط خطی خوشش میاد.
_اینکه خیلی باحاله!
سرم چرخید طرفش. داشت یکی از نقاشیا رو نشون میداد:این خط ها کنار هم اینا اینا و اینا دارن یه الگو رو پیاده میکنن! وقتی ادامشون دادم دیدمش! همین دختره رو!
با انگشت های لاغر و درازش به نقاشی اشاره کرد:خیلی قشنگه! انگار دختره داره میخنده. بنظرم خیلی حرفه ای کشیدیش!
صورتم برای بار دهم قرمز شد. باورم نمیشد الگوش رو تشخیص داده:چشمای تیزی داری.
با خنده گفت:برای خلبانی لازم میشه دیگه!
با علاقه بقیه نقاشی هارم نگاه کرد.
درباره هرکدوم یه چیزی گفت و نقش درونش رو کامل تشخیص داد.
رسیدیم به ایستگاه اتوبوس.
گفتش که باید با اتوبوس بره خونه مادربزرگش برای همین خداحافظی کرد و رفت.
میخواستم تا سوار اتوبوس بشه نگاهش کنم که یهو بعد چند قدم برگشت.
سرم رو به نشونه تعجب کج کردم. انگار مضطرب بود.
دستش رو برد پشت سرش و کلش رو خاروند و بدون نگاه کردن به چشمام گفت:برام مهم نیست که اونا چی میگن. بنظرم موهات هنوزم قشنگه. مارگارت هم یه حسود چاقه!
و بعد از یه مدت خیلی طولانی شروع کردم به خندیدن.
بعد که اشکای شادی رو پاک کردم گفتم:باشه ولی بنظر میاد اتوبوست داره میره.
با شوک برگشت و دوید طرف اتوبوس و با دست چپش برام دست تکون داد. همزمان داد میزد تا راننده اتوبوس رو نگه داره. منم رفتم طرف خونه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #20
پادت سیزدهم فصل دوم
کلیدم رو از توی جیبم دراوردم و در خونه رو باز کردم.
یراست وارد اتاقم شدم و رو تـ*ـخت ولو شدم. حتی لباسام رو هم در نیاوردم. خیلی خوابم میومد. چشمام رو بستم و نمیدونم کی خوابم برد.
با نوازش های دست لطیفی آروم چشمام رو باز کردم.
مادرم بود.
با لبخند زیباش گفت:بیدار شو خوابالو. ساعت هفت شبه.
چشمام رو مالیدم:پدر اومده؟
_اره. شام هم آمادست. لباس هاتو دربیار بعد بیا شام بخوریم. پاستا با پنیر درست کردم برات!
با حالت گیج منگ سرم رو تکون دادم. مادر رفت بیرون منم رفتم حموم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم. لباس های راحتی پوشیدم و از پله ها رفتم پایین.
پدر درحالی که روزنامه نیویورک تایمز دستش بود گفت:به به سفید برفی بابا چطوره؟
با اعتراض گفتم:دیگه اونقدرا هم نخوابیدم
_اگه مادرت بیدارت نمیکرد فک نکنم تا وقتی یه شاهزاده میومد سر وقتت بیدار میشدی.
بعد با یه ریشخند شیطنت آمیز گفت:که فکر کنم اسم این شاهزاده خوشتیپ ویلیام باشه.
قرمز شدمو گوشام سوت کشید:تو از کجا میشناسیش؟!
پدر بلند جوری که شیشه ها هم لرزیدن خندید:پس درست گفتم. وقتی خواب بودی دو سه بار اسمش رو صدا زدی.
مادر با خنده درحالی که بشقاب های پر از پاستا رو میزاشت رو میز گفت:اذیتش نکن کریس!
پدر روزنامه رو کنار گذاشت و از جاش بلند شد و با خنده گفت:من که کاریش نداشتم! اصلا مگه بده؟
رفت نزدیک مامان و دست انداخت دور گردنش و با محبت نگاهش کرد:منو مامانتم تو دبیرستان باهم اشنا شدیم. کلی خاطرخواه داشت ولی فقط شیفته بابای خوش چهرت شد
مادر با ضربه ای از روی شوخی گفت:آره معلومه اول کی گفت باهم قرار بزاریم! جشن فارغ‌التحصیلی مدرسه با گریه درخواست کردی باهات برقصم!
با ناله گفتم:دارید حالمو بهم میزنید!
بلند خندیدن و منم از خندشون خندم گرفت. سره میز هامون نشستیم و مادر از خاطرات دوران مدرسش میگفت که چطور پدر بخاطرش با چند نفر دعوا کرده و پدرم با غرور میگفت که همشون رو ناک اوت کرده.
غذا خیلی خوشمزه بود. روی پاستا های توی شکمم چند قلپ آب سیب خنک خوردم و بعد غذا همه دور هم جمع شدیم و یه فیلم کمدی دیدیم که جیم کری توش بازی میکرد.
اون شب خیلی خندیدیم و خیلی خوش گذشت. با اینکه یه شب عادی مثل بقیه شب ها بود. ولی نمیدونم چرا لذتش چند برابر بود.
شاید چون اون شب آخرین شبی بود که دیدمشون
صبح زود با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. پدر زود رفته بود کارخونه و مادر هم دیشب گفته بود که میخواد به صبح به عمه جین سر بزنه. برای همین رفتم یه دوش دو دقیقه ایه رکورد دار گرفتم و برای خودم صبحانه درست کردم تند تند خوردم و با لگد درو باز کردم و دویدم طرف مدرسه. امروز یه شور شوق عجیبی برای مدرسه داشتم. نمیدونم چرا.شاید چون میتونستم دوباره ویلیام رو ببینم. آسمون ابری و خاکستری بود و بوی نم توی هوا نشون میداد بارون تو راهه.
برای خانوم مارچلا دست تکون دادم و سرعت قدم هامو بیشتر کردم تا قفلی نزنه روم بخواد بهم شیرینی بده.
به مدرسه که رسیدم نفس عمیقی کشیدمو وارد ساختمون شدم. تعداد کمی اومده بودن و داشتن دسته دسته باهم حرف میزدن. از کنارشون رد شدم و وارد کلاس شدم.
ویلیام نبود.
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
34
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
24
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین