. . .

متروکه رمان آلیوم- پسر جنگ | هفائستوس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: آلیوم(پسر جنگ)
نام نویسنده: هفائستوس
ژانر:فانتزی. هیجانی. ماجراجویی
ناظر: @AYSA_H
خلاصه:اِریک میلر، پسری با لغزش‌هایی از جنون یک قربانی بود. مهم نیست قربانی چه کسی یا چه چیزی؛ شاید قربانی اون فرقه‌ی مخوف خورشید پرست یا شایدم اون فرمول باستانی!
راستش، اصلاً مهم نیست! مهم اینه اون درد کشید؛ زجر کشید و در عین معصومیت روحش رو فاسد کردند.
اون فقط یک پسر بچه عادی بود ولی هیولا شد. دنیای اون جز تاریکی محض چیزی نبوده و هل داده شده به جلو، تنها در مسیر زندگیش قدم برمی‌داشت.
و اِریک تنها توانست لبخند بزند؛ لبخندهایی که هیچ فردی قدرت درک آن‌ها رو نداشته و ندارد. لبخندهایی از جنس دیوانگی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #31
فصل سوم پارت هفتم
بیست دقیقه پیش راهمون رو از چهار راه سابریانا جدا کردیم. از کنار چند تا ساختمون خرابه رد شدم که داخلشون گروه های سه یا دو نفره از آدما کنار هم جمع شده بودن و سیگار های ارزون قیمت میکشیدن و یا با سرنگ به خودشون آشغال تزریق میکردن. لباس های پاره پوره و سوییشرت های کلاه دار خاکی و کثیفشون باعث شد تشکر کوچیکی از خدا بکنم که حداقل یه سرپناه و یه دست لباس درست حسابی دارم. چشمام رو از وضعیت بد مرد ها و زن های تو خرابه گرفتم و سعی کردم رو مسیر روبه‌روم متمرکز بشم. سگ های ولگرد زخمی و گربه های کور رو تو مسیر میدیدم که چطور یه گوشه نشسته بودن و منتظر بودن تا از گرسنگی و تشنگی بمیرن. چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و اکسیژن رو به مغزم رسوندم. من هر روز این صحنه هارو میدیدم. هر روز باهاشون زندگی میکردم و هر روز اوضاع بدتر میشد. باید عادی میشد برام. باید دیدن جنازه حیوون ها کتک خوردن مردم هوای آلوده کشته شدن آدما و اینجور چیزا مثل دیدن آسمون و ستاره و ماه و ابر برام عادی باشه.
ولی نبود.
هر روز که میگذشت، هر روز که به سنم اضافه میشد و هر روزی که وارد دنیای بیرون از خونه میشدم با دیدن این صحنه ها یه چیزی درونم میجوشید. شعله ای خروشان میشد و قلبم شروع میکرد به تند تند زدن. انگار میخواستم با تمام وجودم فریاد بزنم ولی دستی محکم گلویم رو گرفته بود و فشار میداد. ولی نباید جیکم در میومد. نباید چیزی میگفتم. قانون شماره یک خیابون:جار زدن عقاید شخصیت موقعیتت رو به خطر میندازه.
عقاید شخصی تو ممکنه برای یکی دیگه توهین بنظر بیاد. افکارت ممکنه مقام یکی دیگه رو به خطر بندازه.
و حرف نا به جا زندگیت رو به خطر میندازه.
قانون یه چیز اجتناب ناپذیره. حتی تو هرج و مرج ترین حالت ممکن انسان دنبال یه نظم میگرده. پس عادیه که حتی خیابون هم قانون های مخصوص خودشو داشته باشه. قانون هایی که زندگیت رو حفظ میکنه.
روبه روی خونه ایستادم.
یه سازه درب و داغون که بیشتر به ساختمون هایی که بچه های دو ساله با لگو درست میکنن شباهت داشت تا خونه. درب ورودی ترک خورده بدون هیچ پله ای و دیوار های گچی رنگ و رو رفته زرد رنگ با سه چهار تا پنجره که بجای لامپ خونه مارو با نور خورشید روشن نگه میداشتن.
دست کردم تو جیبم و چهارده دلار و بیست سنت با دو تا ادامس نعنایی و یه تیکه سنگ دراوردم. سنگ رو برای موقعیت های حساس نگه داشته بودم. زمان هایی که تو خطر میوفتادم و هیچ نوع سلاحی اطرافم نبود. ولی بعد پرتش کردم تو کوچه ادامس نعنایی هارو خوردم و بعد دو دقیقه جویدن تف کردم زمین.
دهنم بو نعنا میداد. فندک اتمی رو دراوردم و با اینه کوچیکی که روش بود خودم رو نگاه کردم و موهام رو مرتب کردم. روی پیشونیم لکه کوچیک سیاهی بود که با دو تا تف حل شد. پیراهنم رو مرتب کردم و خاک روی شلوار جین سیاهم رو تکوندم.
همه چی مرتب بود.
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
صدای دویدن پاهای کوچیک روی کاشی چوبی داخل خونه لبخند رو به لـ*ـبم آورد.
در باز شد و پسر بچه 8 ساله ای با شلوارک آبی و پیراهن زرد رنگ که با صورت روشن و موهای طلاییش همخوانی داشت ظاهر شد.
برادرم. فیلیپ.
پرید بـ*ـغلم و منم بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش. خندید و صدای خندش تموم خستگی رو از وجودم مثل جاروبرقی کشید.
گذاشتمش زمین و موهاش رو بهم ریختم:چطوری فلی؟
لبخند پهنی صورتش رو پشوند:خوبم داداش امروز دیر کردی نگرانت شدم.
بعد چشماش برق زد و با هیجان گفت:برام خریدیش؟
دست زدم به جیبم و بعد با یه ناله بلند گفتم:واااای فلی یادم رفت! شرمنده!
پسرک غمگین شد و صورتش رو اورد پایین:اوه... اشکالی نداره
دست کردم تو جیب پشت شلوارم و تیله سبز و نارنجی بزرگ رو دراوردم و با نیشخند گفتم:دروغ گفتم. گرفتمش!
فیلیپ با ذوق خندید و تیله رو از دستم قاپید. با مجذوبیت خاصی به تیله خیره شد و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:بلخره کلکسیونم کامل شد.
رو کرد به من:تو باحال ترین برادر دنیایی. چطوری گیرش اوردی؟ آرون بهم گفته بود خیلی نایابه!
با غرور گفتم:منم خیلی نایابم! کل شهرو دنبالش گشتم. حالا که من اینقدر باحالم میزاری بیام تو؟ از خستگی دارم میمیرم!
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #32
فصل سوم پارت هشتم
فلی از جلوی در کنار رفت و با لهجه غلیض فرانسوی گفت:وُلا فِخِر. بفرمایید داخل برادر.
خندیدم:گراسیاس
وارد خونه شدم و بوی سیگار و ژل مو صورتم رو در هم کشید. پرسیدم:بابا و جولی کجان؟
فیلیپ سرش رو انداخت پایین. بنظر معذب میومد. به طرف اتاق ها اشاره کرد.
_دوباره دعوا کردن؟
سرش رو تکون داد
_با تو که دعوا نکردن؟
تو چشمام نگاه کرد:با من دعوا نکردن. سره من دعوا کردن.
جلوش زانو زدم:منظورت چیه؟
فلی تیله رو تو دستاش تکون میداد و بهش خیره شده بود:جولی داشت سره بابا داد میزد که چرا برای من با پول ذخیره دستکش خریده بابا هم میگفت چون زمستون نزدیکه و من فقط 8 سالمه. بعد هم یذره دیگه بحث کردن و رفتن تو اتاق هاشون. نزدیک یه ساعته هیچ کدوم بیرون نیومدن. حتی برای
دست‌شویی.
عصبانی شدم. داشتن دعوا میکردن درباره فلی اونم جلوی خودش!
میخواستم برم طرف اتاق جولی که فلی آستینم رو گرفت. بهش که نگاه کردم تو چشماش التماس موج میزد:ولشون کن الکس. بزار مثانه هاشون از دسشویی نرفتن بترکه!
عصبانیتم بخاطره حرف فلی فروکش کرد و خندیدم.
بهش گفتم:ناهار خوردی؟
_نه. منتظر بودم تو بیای.
_پس بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.
به طرف اشپزخونه رفتم و یخچال سفید کوچیک مسافرتی رو باز کردم. از نوشیدنی و انواع قرص پر بود.
دست کردم داخل و از گوشه هاش دو تا تخم مرغ و دو تا گوشت نمک سود و دودی دراوردم.
صدای قیژژژ باز شدن در فرسوده اومد.
خودمو اماده کردم که اگه جولی بود هرچی تیکه انداخت جوابشو بدم که صورت مردونه پیر و خسته پدر رو دیدم. سیگاری به دهن داشت و ریشش رو تازه زده بود. زیر چشماش سیاه و چروک بود و اول به فلی نگاه کرد و بعد متوجه من شد.
با لبخند کم سویی گفت:سلام پسرم کی برگشتی؟
جوابشو با لبخندم دادم:دو دقیقست بابا. چیزی میخوری؟
بیست دقیقه بعد دو تا تخم مرغ رو کرده بودم سه تا و دو تا بیکن هم اضافه کرده بودم به ماهیتابه و غذا رو کشیدم.
دور میز نشستیم و تو سکوت شروع کردیم به خوردن. دو دقیقه از غذا خوردنمون نگذشته بود که پدر نصف تخم مرغ و دو تا بیکن کاملش رو که توی بشقاب ترک خورده بود برداشت و رفت طرف اتاق جولی. من و فلی نگاهی زیر چشمی به هم انداختیم و منتظر نمایش شدیم.
پدر با دست لرزونش در زد و گفت:جولی؟ عزیزم بیا غذا بخور.
در باز شد و جولی تو درگاه در وایستاد. موهای سیاهش که از پایین قرمز رنگ بود و دماغ سر بالا و خال غول مانند سیاهی که سمت چپ پیشونیش بود با چشمای قهوه ای که روشون لنز آبی گذاشته بود کاملا تلاش های شبانه روزیش رو براش قشنگ کردن قیافه زشتش با هر وسیله ای که دم دستش میومد نشون میداد.
با صدایی شبیه غاز گفت:چته؟ چی میخوای؟
پدر لبخند زد:بیا غذا بخور. الکس درست کرده.
بشقاب رو به طرف جولی گرفت.
جولی نگاهی به بشقاب کرد نگاهی به من و نگاهی به بابا. بعد دستی زیر بشقاب زد و کل تخم مرغ و روغن بیکن هارو ریخت تو صورت پدر
 
  • گل رز
  • پوکر
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #33
فصل سوم پارت نهم
با جیغ گفت:تخم مرغ!؟ بعد اون همه مواد غذایی که گرفتی تخم مرغ به خوردمون میدی!؟
عصبانی از جام بلند شدم و خواستم برم طرفش که پدر دستش رو کمی اورد بالا و همین حرکتش مفهوم خودم حلش میکنم رو رسوند.
با نفس های سنگین و سوراخ دماغ هایی که از خشم گشاد شده بودن نشستم سره جام.
پدر رو به جولی گفت: مواد غذایی نگرفتیم عزیزم. هفتاد درصد پول برای نوشیدنی هات مصرف شد.
جولی داد زد:پس بجای خریدن دستکش برا بچت میرفتی غذا میخریدی.
_بهت گفتم ک...
جولی در رو توی صورت پدر بست.
این کارش خیلی رفت رو مخم. بلند شدم و رفتم طرف اتاق که پدر جلوم رو گرفت:هی هی اروم باش.
با حرص گفتم:چرا اینجوری میکنه؟ تو چرا جوابشو نمیدی؟!
پدر دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و بهم نگاه کرد:چون اون مادرته الکس. باید احترامش رو نگه داریم.
با صدای بلند جوری که خود جولی هم بشنوه داد زدم:اون مادر من نیست!
صدایی از تو اتاق اومد:اهمیتی نمیدم.
خواستم با لگد در رو باز کنم که پدر صدام کرد:الکس.
بهش نگاه کردم:لطفا.
چشمام رو از چشمای خسته پدر گرفتم. درکش نمیکردم. وقتی یکی عوضیه. باید مثل ع×و×ض×ی ها باهاش رفتار کرد. چرا باید احترام کسی رو نگه داریم که احترام مارو نگه نمیداره؟
ولی فقط سر تکون دادم. مخالفت با صدای اروم پدر برام سخت بود.
پنج دقیقه بعد در حال جمع کردن وسایل بودیم.پدر کمک کرد تا وسایل رو ازروی میز برداریم. همزمان گفت:کارت تو سینما چطوره پسرم؟
با طبیعی ترین لبخند ممکن گفتم:عالی. امروز چهارده دلار دراوردم. اقای پیکنچ مرد مهربونیه.
پدر با لبخند گفت:میدونستم میتونی از پسش بر بیای. فقط خسته نمیشی اون همه مدت ایستاده ای؟
با ناله گفتم:اه پدر چند بار تاحالا پرسیدی؟ من هیچ مشکلی باهاش ندارم. بلیط فروشی همینه دیگه.
لبخند بابا گرم تر شد و فقط گفت:خوبه.
اره. مطمعنم همه پدر مادرا به بچه هاشون میگن که دروغ گفتن کار بدیه.
و هست. ولی بعضی وقتا لازمه. بعضی وقتا برای بدست اوردن افتخار پدرت باید دروغ بگی. بعضی وقتا برای بهم نخوردن افکاره برادرت نسبت به خودت باید دروغ بگی.
دروغ ضروری و غیر ضروری داره. دروغ من ضروریه.
دو دقیقه بعد پدر رفت حموم تا روغن های سرخ کردنی رو از بدنش پاک کنه. من هم دست فلی رو که معذب تو صندلیش نشسته بود گرفتم و باهم رفتیم تو اتاقمون.
فلی تیله رو کنار بقیه تیله هاش گذاشت و کلکسیون کوچیک و بامزه اش رو کامل کرد.
بهش نگاه کردم و برای بار هزارم متوجه شدم که چقدر دوستش دارم.
اگه عشق من به برادرم عشق نبود.
پس عشق چی بود؟
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #34
فصل سوم پارت دهم
فیلیپ رو کرد به من و با برق خاص چشمهای بلورین‌اش و لبخندی به روشنی خورشید گفت:ببینش! بنظرت محشر نیست؟!
لبخندی زدم:اره محشره. راستی یه چیز دیگه هم برات دارم.
با تعجب گفت:چی؟چی داری؟
_بیا جلوتر.
با دمپایی های خرگوشی سفیدش اومد جلو و روبروم ایستاد.
_یکم جلو تر.
بازم اومد جلو تر و با سردرگمی نگاهم کرد.
خم شدم و پیشونیش رو بـ*ـو*سیدم.
وقتی رفتم عقب دیدم اول با تعجب نگاهم کرد و بعد لبخند پهن و شیرینی زد و خندید.
دستم رو دراز کردم و دستش رو گرفتم. انگشت کوچیکه دستم رو دور انگشت کوچیکتره دست فلی گره زدم و گفتم:یه قسم انگشتی. قسم میخورم هیچ وقت نزارم اتفاقی برات بیوفته و هرگز ترکت نکنم. همیشه بهترین برادر های جهان میمونیم. این اون چیزیه که میخواستم بهت بدم. قبوله؟
انگشتش رو محکم تر دور انگشتم پیچید و با خوشحالی گفت:قبوله داداش بزرگه!
***
بیست دقیقه روی تشک سفتم دراز کشیده بودم و خارش بدنم که بخاطره خاکستر های سیگار و پنبه های بیرون زده از تشک بود تحمل میکردم. فیلیپ روی تـ*ـخت خوابیده بود و نفس های عمیق میکشید.
داشتم به فردا فکر میکردم. استرس گرفته بودم. پلیس زیاد داخل خیابون وِپِن نمیاد. یعنی به نفعشه که نیاد. نیروی پلیس بیشتر از خلافکار ها و گانگستر های روسی و ايرلندی نبود. برای همین زمان گرفتن بسته ها از آتسویی پلیس مشکلی ایجاد نمیکرد. مشکل جایی بود که باید بسته هارو تحویل میدادیم. اونجور که فرد گفته بود اولین فروشنده تو یجور انبار بزرگه که صاحاب کارش توش مبارزات زیرزمینی برگذار میکنه و از فروش گیپنوز دوز پایین به کسایی که رو مبارز ها شرط‌بندی میکنن سود جمع میکنه. فرد گفته بود طرفدار یارو بیشتر شِنگچو هان. مافیا چینی. یکی از خطرناک ترین گانگستر های کل دیتروید که علاقه خاصی به شمشیرِ کاتانا و شات‌گانِ VEPR-12 داشتن که هر دوشون میتونست تو دو ثانیه کارت رو تموم کنه. برای همین نگران بودم. شنگچو به ترحم معروف نبود. برای همین با کوچیکترین گندی که بزنم کارم ساختست. تو فکر بودم که فرد هم نگرانه؟ استرس داره؟
نه. فکر نکنم. احتمالا الان داره مثل خرس خروپف میکنه
به ساعت دیواری نگاه کردم. عقربه کوچیک روی 10 بود. چشمام رو بستم.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #35
فصل سوم پارت یازدهم
صبح از استرس بیدار شدم و فکر میکردم هنوز اول روزه که نگاهم افتاد به ساعت. 10:30 دقیقه صبح بود.
عین فنر ترامپولین از جام پریدم و سریع لباس پوشیدم. فلی تو تختش نبود احتمالا زود تر از من بیدار شده بود.
درحالی که از پله ها پایین میرفتم چند بار به فردریک زنگ زدم ولی جواب نداد. زیر لـ*ـب هرچی فحش بلد بودم نثارش کردم. احتمالا هنوز تو تختش داشت غلت میزد.
دو تا پله باقی مونده اخر رو پریدم غر غر های جولی از تو اتاقش گوشم رو آزار داد. رفتم طرف میز صبحانه که موقع تحویل یوقت ضعف نکنم بیوفتم رو دستشون.
احتمالا پدر هنوز تو اتاق خواب بود. با توجه به اینکه دیشب تا دیروقت داشتن با جولی توطئه میچیدن بایدم هنوز خواب باشه.
ولی راستش یکم داشتم بی انصافی میکردم
خستگی پدر تقصیر خودش نبود. اون بیمار بود. سندرم خستگی مزمن داشت که اسم علمی‌اش رو هیچوقت یاد نگرفتم. خستگی بیش از حد ذهنی و جسمی که تنها راه حلش استراحت مداوم بود.
وارد اشپزخونه که شدم نسیمی از بوی تخم مرغ نیمه سوخته و بیکن خشک شده سوراخ های دماغم رو گشاد کرد.
فیلیپ روی یدونه چهار پایه کوچیک ایستاده بود و با قاشق چوبی مواد داخل ماهیتابه رو بهم میزد. اطرافش روی تخته های چوبی پوسته های تخم مرغ شکسته و سفیده بی رنگ تخم مرغ و پودر نمک پخش پلا بود.
با اینکه قرار بود یه صبحانه بدمزه بخورم ولی از آشپزی کردن فلی خندم گرفت. خیلی بامزه بود.
فلی صدام رو شنید و برگشت طرفم:سلام داداش بزرگ! برو سر میز صبحانه رو برات میارم.
آهی از ناچاری کشیدم و با لبخند رفتم رو صندلی پشت میز نشستم. دو دقیقه بعد فیلیپ با تخم مرغ قهوه ای و بیکن سوخته اومد سره میز و بشقاب رو گذاشت جلوی من. یه برگ جعفری هم کنارش گذاشته بود که کارش رو بامزه تر میکرد. رو صندلی کناری نشست و دست به غذاش نزد و با علاقه بهم خیره شد.
خب، این نشون میداد لقمه اول رو من باید بخورم.
بهش گفتم:خودت چی؟
_من خودم یدونه سیب خوردم. گفتم شاید تو تخم مرغ رو ترجیح بدی. زود باش بخور!
با قاشق یه لقمه کوچیک گرفتم.
ترکیب گوشت و چربی رو وارد دهنم کردم.
بشدت تلاش کردم همون لحظه کلش رو تف نکنم بیرون. شور بود با ته مزه تلخ.
فلی با برق شوق تو چشماش نگاهم کرد:خوشمزست داداش بزرگه اره؟ خوشمزست؟
چشمام رو بستم و با زور لقمه رو قورت دادم. گلوم رو خراشید و زخم کرد ولی با لبخند رو به فلی گرفتم:تو یروز آشپز بزرگی میشی مرد جوان. محشره.
صورت سفیدش درخشید.
بقیه غذا رو با زحمت خوردم و بعد رفتم تا وسایلم رو جمع کنم.
تو اتاق یه کیف مدرسه ایِ سورمه ای رنگ بزرگ رو برداشتم. بعد عطر جولی رو که چند روز پیش دزدیده بودم که بوی شیرین تندی داشت از تو کمد دراوردم و کنارش جوراب و لباس های کوچیک مثل لباس زیر داشتم دراوردم.
به همشون اونقدر عطر زدم که خیس و نَم دار شدن. بعد وارد کیفم کردمشون و زیپش رو بستم و دوباره به خود کیف عطر زدم.
اینطوری اگه بر فرض محال به پلیسی بر میخوردیم که سگ ردیاب داشت کمی بوی عطر ها میتونست بوی گیپنوز رو بپوشونه. البته حس بویایی سگ خیلی قوی تر از این حرفا بود. ولی اینم یجور حس اطمینان خاطر برام ایجاد میکرد که بشدت بهش نیاز داشتم. شاید سگه اصلا سرماخورده باشه و خوب نتونه بو کنه.
بلند شدم و لباس های خونگیم رو دراوردم و یه شلوار جین سیاه و تیشرت مخملی پوشیدم و یه ماسک کشیدم روی دهنم و کلاه بیس بالم رو سرم کردم.
همه چی حل بود.
ساعت رو نگاه کردم. 10:50 دقیقه بود و من باید یازده میرفتم محل قرار.
با عجله رفتم تو سالن و موبایلم رو از روی میز برداشتم.
فلی رو بقل محکمی کردم و از خونه زدم بیرون.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #36
فصل سوم پارت دوازدهم
هوای خنک صبحگاهی پشت لایه های ضخیم کثیفی و دود پنهان شده بود و آسمان آبی، خاکستری رنگ بود.هیچ ابری تو آسمان نبود و تقریبا تمام گونه های پرنده سانان از دیترویت کوچ کرده بودن. غیر کلاغ های سیاه و کثیفی که با چشم های حریص و سیاهشون بهم نگاه میکردن و من کاملا سیگنال الان دیگه آسمان قلمرو ما هست رو دریافت میکردم.
نگاهم از آسمان کشیده شد سمت پشت بام خونه ها. پشت بام های ضخیمی که حتی موقع دویدن هم صاحب خونه چیزی نمیفهمه و اونجا ها شده بود مکان بچه های خیابونی و بی سرپرست که مجبور بودن خودشون گیلیمشون رو از آب بیرون بکشن. یه وقتایی با کاه خیس و سنگ روی خونه های متروکه برای خودشون سرپناه میساختن و چون روی زمین رفتار قشنگی باهاشون نمیشد با پریدن از روی خونه ها راهشون رو به جاهای دیگه شهر باز میکردن.
گاهی وقتا وقتی میخواستن روی زمین رو سرک بکشن میتونستی صورت های خاکی و سیاهشون رو ببینی که بعد با دیدنت سریع قایم میشن. یسری بچه جامعه گریز بیچاره که هیچ انتخابی برای نوع زندگیشون نداشتن. و با این حال مثله یه تیکه اشغال باهاشون و باهامون رفتار میکنن.
همه این ها چنان احساساتی درونم به وجود میاورد که دوست داشتم فریاد بزنم ولی مدام جلوی خودم رو میگرفتم و صدای نهفته ای رو که دوست داشت آزاد بشه قورت میدادم.
این صدا... تو این جامعه جذاب نبود. کافی بود جیک بزنی. اونوقت کارت و میسازن.
از چند تا خیابون شلوغ گذشتم و فحش های ملت رو تحمل کردم. ساعتم رو که نگاه کردم 11:5 دقیقه بود برای همین سرعتم رو بیشتر کردم و تقریبا درحال دویدن بودم. به مردم تنه میزدم و برام مهم نبود چی میگن.
چند تاشون غر غر کردن چند تاشون فحش های ناجور دادن و دو نفرشون حتی چند متر دنبالم دویدن که بعد بیخیالم شدن.
یکم دیگه دویدم و با حرکات عجیب سعی میکردم زیاد به مردم برخورد نکنم که حدودا پونزده متر اونور تر فرد رو دیدم که داشت به موبایلش نگاه میکرد.
تند تر دویدم و وقتی بهش رسیدم پریدم هوا تا هم قدش بشم و یدونه محکم زدم تو سرش.
نزدیک بود موبایل از تو دستش بیوفته. بعد سرش رو گرفت و با ناباوری اینور و اونور رو نگاه کرد که چشمش خورد به منی که دست به سـ*ـینه ایستاده بودم.
با شکایت فریاد زد:چرا میزنی وحشی؟!
با آرامش گفتم:چون جواب تلفنم رو ندادی.
کمی سرش رو مالید و غر غر کرد: فعلا که من زودتر از جنابعالی اومدم. تو کدوم قبرستونی بودی؟
کنارش ایستادم و به جمعیت نگاه کردم:خواب موندم. خب باید کجا بریم؟ اون آقا ترسناکه برا من چیزی نفرستاده.
_چون برا من فرستاده. ببین.
موبایلش رو گرفت طرفم. فقط یه آدرس نوشته بود: چهار راه بلادمون بلوک شماره هفت رستوران سیتی رانر.
نگاهی معنی دار بهم انداخت.
کمی برای پیدا کردن بلوک شماره هفت گیج شدیم ولی بالأخره پیداش کردیم وارد یه کوچه بن بست شدیم که دقیقه گوشه دیوارش یه در شیشه ای کوچیک بود که بالاش یه تابلو نئونی ارزون قیمت بود که با نور های قرمز کم سو جمله:سیتی رانر خوش آمدید
رو تشکیل میداد. زیاد حرفه ای کارِ اصلیشون رو پنهان نکرده بودن ولی فکر نکنم کنجکاوی کسی رو بکشونه همچین جایی تا بخواد بفهمه اینجا واقعا یه رستوران نیست
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #37
فصل سوم پارت سیزدهم
با فرد رفتیم ته کوچه و روبروی رستوران ایستادیم. اول من رد شدم و با باز کردن در شیشه ای زنگوله کوچیک بالای در صدا داد.
رستوران کثیفی بود. صندلی ها جوبی و کهنه بودن و روی زمین آثار سس کچاپ تیره و سیب‌زمینی های روغنی مونده بود. هیچکس تو رستوران نبود جز صندوقدار که خواب بود و مثل کرگدن خروپف میکرد و یه خانوم قد بلند چهارشونه پیر حدودا شصت ساله که حتی با سن زیادش قشنگ میتونست تو خط مقدم فوتبال بازی کنه.
چشمهای قرمزش رو دوخت به ما و اومد طرفمون.
حس میکردم با هر قدمش زمین زیر پام میلرزه. دعا کردم موقع اومدن پاش به جایی گیر نکنه بیوفته. وقتی رسید بهمون حدودا دو ثانیه نگاهمون کرد و بعد با لبخندی که اصلا به قیافش نمیومد و صدای فوق‌العاده نازک گفت:سلام دوستان به رستوران سیتی رانر خوش اومدین.چی میل دارید؟
من که واقعا گشنم بود. چون صبحانه درست حسابی نخورده بودم تک تک سلول های بدنم خواهان یه هات داگ فلفلی با سس پنیر بودن.
فردریک گفت:پکیج ویژه میخوایم. با سس ریحون.
یه لحظه و خیلی سریع پلک زن پرید و لبخندش یکم پهن تر شد.
با صدای نازکش گفت:اوه بله بله. دنبالم بیاین.
برگشت و رفت طرف پیشخوان.
رو کردم طرف فرد و زیر لـ*ـب گفتم: الان وقت غذا خوردنه اخه!؟
چیزی نگفت. حتی نگاه هم بهم نکرد. بشدت رو چیزی متمرکز بود.
هوا بودی روغن سوخته و سس خردل میداد. صندوقدار میون خروپف هاش یهو اب دهنش پرید تو گلوش رو با صدای خرخر سریع بلند شد و چند بار سرفه کرد. نگاهی به اطراف انداخت و دوباره خوابید.
از پيشخوان که رد شدیم فکر کردم راهمون تموم شده که دیدم زن ادامه داد و یه در سفید رو باز کرد که به یه راه پله تاریک ختم میشد و به سمت پایین میرفت.
ناگهان متوجه
شدم. پکیج ویژه اسم رمز بود. احتمالا کنار ادرس اینم برا فرد فرستاده بودن.
این خانوم گنده هم حتما یکی از افراده آتسویی بود. نمیدونم چه علاقه ای به آدمای هیکلی داره اتسویی. یعنی منظورم اینه اگه این زن و کازیمیر باهم بهم حمله کنن اگه یه کُلت گلاک 19 با گلوله 9 میلیمتری داشته باشم قبل اینکه دو قدم بردارن کارشون ساختست. کاش بجا آدمای گنده اسلحه های گنده میدادن دستشون.
یکم که به حرفم فکر کردم پشیمون شدم. داشتم چیکار میکردم؟ راه حل میدادم به یه گروه گانگستری آدم کش؟
تو پله ها دنبال زن پیر راه میرفتیم. بعد حدودا سه دقیقه پایین پله ها یه سالن بزرگ دیدم که وقته به پله اخر رسیدم فهمیدم چقدر بزرگه.
یجور انبار که پر بود از کارتن های مقوایی قهوه ای رنگ.
وسط انبار که فضای خالی بود یه میز بود که چهار نفر دورش نشسته بودن و دسته های چهار تایی کارت پاسور دستشون بود. درسط وسط میز چند دسته دلار ناب با کش به هم وصل شده بودن. اینقدر قطر دلار ها کلفت بود که گفتم برنده قمارشون رسما میلیونر میشه.
وقتی از کنارشون رد میشدیم حتی نگاهمون هم نکردن
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #38
فصل سوم پارت چهاردهم
زن روبروی چهار تا جعبه کوچیک ده در ده سانت ایستاد و بهشون اشاره کرد:پکیج ها اینان. فقط مراقب باشین جنس مقوا ها نازکه ممکنه پاره بشه.
به فرد نگاه کردم. ولی داشت به زن با تمرکز نگاه میکرد و روی صورتش ع×ر×ق نشسته بود. چش شده بود؟
بهش سقلمه ای زدم که حواسش جمع شد و رفت طرف جعبه ها. منم رفتم.
دو تاش رو برداشتم و داخل کیفم کردم. یکم بخاطره لباس زیر های داخل کیف جا کردنشون سخت بود ولی تونستم.
یهو صدای فریاد بلندی از پشتم اومد که سریع برگشتم.
یکی از مرد ها که پر مو بود و عینک افتابی زده بود دوباره فریاد خوشحال دیگه ای کشید و کل کارت هاشو پرت کرد تو صورت بقیه و تا کمر خم شد وسط میز.
بعد دلار هارو دو دستی جمع کرد طرف خودش و با دستش علامت زشتی نشون بقیه داد: دفعه بعد با بزرگترتون بیاین! شما اصن چی میدونید از این بازی!؟
همشون بغیر از مرد پر مو ناله کردن یکیشونم کارت هاش رو پاره کرد.
دوباره برگشتم سمت کیف و زیپش رو با زور بستم.
فرد کارش تموم شده بود و داشت زیر چشمی زن رو نگاه میکرد و آب دهنش رو با لرزش قورت میداد.
سریع از جام بلند شدم و کیف رو انداختم رو دوشم.
زن کهنسال هیکلی که با پوزخند به مرد ها نگاه میکرد فریاد زد:پونصد و بیست دلارش واسه منه خورخه! بهم بدهکاری.
مرد ناله ای کرد و بقیه زدن زیر خنده.
زن مارو راهنمایی کرد طرف پله ها.
وقتی از رستوران خارج شدیم و تو کوچه ایستادیم رو کردم طرف فرد:اون تو چه مرگت شده بود؟
فردریک متمرکز و خیلی جدی بهم نگاه کرد.
بعد گفت:بنظرت اون خانومه از من خوشش میاد؟
از حرفش به خودم لرزیدم:هفتاد سالشه مردک!شایدم بیشتر!
_این چیزا سن نمیشناسه چور. یروز خودت میفهمی.
سری تکون دادم و از کوچه خارج شدیم.
توی مسیر ازش پرسیدم:حالا این انبار شِنگچو ها کجا هست؟ مسلما نباید جای تابلویی باشه.
فردریک یه سیگار دیگه به دندون گرفته بود و دودش رو از کناره لـ*ـبش بیرون میداد:کلا بیرون از منطقه‌ست. تو پیغام بعدی که اون یارو برام فرستاد گفته بود خیابون سَوث‌رود
با تعجب گفتم:چرا اینقدر دور؟ سه تا منطقه اونورتره که. تاکسی بگیریم؟
سرش رو تکون داد و دود سیگار موج داد شد:قرار رو به تعویق انداخته اون یارو. نیم ساعت از برنامه جلو ایم. اگه تند راه بریم می‌رسیم.
دست هامو کردم تو جیبم و قدم هام رو تند تر کردم.
بیست دقیقه بعد با قوزک پای درد گرفته توی منطقه ریلایز بودیم. منطقه ای با قشر متوسط جامعه که کمی امن تر خیابون جنسنز بود و مردم از بیرون اومدن از خونشون نمیترسیدن.خیابون هاش خلوت تر بود و هوا تمیز و عمیق تر. ابر ها برفی رنگ بودن و برای مدت طولانی به آسمون آبی و براق چشم هام رو دوختم. خورشید پوستم رو گرم میکرد و دیگه دست هام تو جیبم نبود.حس قشنگی داشتم و برای یه مدت استرس کاری رو فراموش کردم.
برای یه مدت.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #39
فصل سوم پارت پانزدهم
تا اینکه رسیدیم به خیابون سَوث‌رود.
طبق ادرس تو خیابون پیش رفتیم و ایندفه نه به کسی تنه زدیم نه کسی چپ چپ نگاهمون کرد. چند وقت بود مردم متمدن ندیده بودم.
رسیدیم به پلاک روی آدرس.
نمیدونم چرا گفته بودن انبار. انبار نبود. یعنی خب برای یه انبار در شیشه ای که نور های رنگارنگ ازش بزنه بیرون و دو تا نگهبان با هیکل هایی هرکدوم اندازه فیل نمیزارن و مردم برای ورود بهش صف نمیبندن.
نگاهی بین من و فرد ردوبدل شد. که سوال:مطمعنی همینجاست؟
و جواب:اره نگران نباش
رو بدون هیچ کلمه ای نشون داد.
با اینکه هوا خنک بود ع×ر×ق از پشت گردنم سرازیر شد. نگهبان سمت راستی مرد ها و زن هایی که بهشون نزدیک میشدن رو برانداز میکردن و چیزی بهشون میگفت. اونا هم جواب میدادن و مرد گنده چیزی رو از روی یه کاغذ که بالای یه تخته چوب قرار داشت خط میزد.
همه کسایی که وارد به اصتلاح انبار میشدن لباس های گرون قیمت پوشیده بودن و بنظر بچه
پولدار میومدن. نگاهی به شلوار جین پاره خودم و شویشرت سیاه بدبو فردریک انداختم. ماسک سیاه روی دهنم رو کشیدم بالاتر و کلاهم رو سفت تر کردم.فرد هم سیگارش رو تف کرد رو زمین و با پا خاموشش کرد و رفتیم طرف نگهبان ها.
به صف اصلا اهمیت ندادیم و یک راست رفتیم طرف مرد گنده سمت چپی. وقتی رسیدیم بهش مرد حتی نگاهمون هم نکرد و به کارش ادامه داد. یعنی درواقع فکر کنم اونقدر ریز بودیم دربرابر‌ش که سـ*ـینه فراخش نمیزاشت مارو ببینه.
فرد روبه‌روش ایستاد و چند بار بشکن زد:هوی رفیق، اون بالا هوا خوبه؟
وحشت‌زده سقلمه محکمی به فرد زدم.
نگهبان انگار که ناگهان مارو دیده بود سرش رو پایین گرفت. نگاهی به سرتا پامون انداخت و به صدای کلفت گفت: ورود برای زیر بیست سال ممنوعه جغله ها. برین زد کارتون.
و برگشت سره لیستش.
فرد گفت:پاسول مارو فرستاده.
مرد موقع خط کشیدن روی لیست کمی مکث کرد. نگاهی بهمون انداخت و گفت:بیست و هفت و چهل هشت؟
فرد سر تکون داد.
مرد اول صف کمی تکون تکون خورد و بنظر ناراحت میومد از وضعیت. ولی نگهبان اهمیتی بهش نداد.
سرش رو تکون داد:کو تحویلی ها؟
فرد کمی از زیپ کیفش رو باز کرد و جوری که فقط نگهبان ببینه کیف رو مقابلش قرار داد.
فیل کت و شلوار پوش سری تکون داد و مرد اول صف رو هل داد عقب تا ما بتونیم وارد بشیم.
وقتی داشتیم از در رد میشدیم مرد اعتراض کرد:هی! من بیست دقیقست تو صفم چرا ا...
فک کنم بعدش یه صدای برخورد با زمین شنیدم.
ولی چیزی که بشدت مجذوبم کرده بود داخل انبار بود.
به بزرگیه دو تا زمین تنیس بود که سمت چپش روی سقف یه کره بزرگ رنگی با انواع رقص نور بود و روی سکو یک آقایی با موهای تاج خروسی سبز رنگ روی دستگاه دی جی کنترلر ضرب گرفته بود و آهنگی با بیس بالا پخش میکرد. خانوم هایی با پیراهن و دامن طوسی میون جمعیت حرکت میکردن و نوشیدنی و انواع دسر میدادن. زن ها و مرد ها با لباس های شیک، کفش های زیبا، پاها و شانه های بـر×ه×ن×ه و صورت های آرایش کرده در حال رقصیدن بودن.
فضای دیوانه‌واری بود و همه چی در حال حرکت کردن بود. سرم گیج رفت و کمی معذب شدم. به اینجور مکان ها زیاد عادت نداشتم.
چشمم رو گرفتم به مکان های سمت راست.
کاملا متفاوت با فضای شاد شنگول سمت چپ بود. سمت راست لامپ ولتاژ بالایی نور سفید میداد و اون سمت یه قفس بزرگ سی در سی متر بود که بالای قفس میله های کلفتی قرار داشت و چهار طرف قفس رو زنجیر های ریز و نازک پوشونده بودن.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #40
فصل سوم پارت شانزدهم

توی قفس دو نفر در حال حرکت بودن. یه مبارز سومو ژاپنی فوق‌العاده چاق و یه مبارز بوکسور عضلانی.
بوکسور طوفانی از ضربات سریع وارد میکرد و مبارز سومو با اون حجم چربی همش رو تحمل میکرد و با کف دست بوکسور رو هول میداد عقب.
اطراف قفس مرد هایی با کت شلوار و پیراهن و گاهاً رکابی فریاد های شادی میکشیدن و رقم هایی رو با صدای بلند اعلام میکردن.
سرو صدای هر دو طرف انبار حالم رو بد کرده بود و تهوع معدم رو بهم می فشرد. با بی حالی دیدم که مرز بین سالن رقص و سالن مبارزه پارچه سیاهی بود که باد کولر های سقفی تکونش میداد.
به فرد گفتم:اصلا کدوم طرف باید بریم؟
فرد سر تا سر اتاق رو نگاه کرد منم سرم رو دور انبار چرخوندم. که دیدم سمت چپ قفس چند متر اونورتر‌ دو صندلی نیم دایره باهم هلالی رو تشکیل داده بودن و وسط صندلی ها میز گردی قرار داشت. روی صندلی یه مرد چینی با کت شلوار قرمز رنگ مخملی که نیم کیلو غبغب داشت پاهاش رو روی میز گذاشته بود و یطری شیشه ای دستش بود و داشت مسابقه رو تماشا میکرد. دو طرفش دو تا مرد قدبلند چینی دیگه بودن که روی کمر هر دوشون قلاف شمشیر کاتانا با دورچین پارچه ای سفید بود و دست هر کدوم یه شات گان.
آب دهنم رو قورت دادم و آستین فرد رو کشیدم:اونجاست.
نگاهی به سمت راست انداخت.
پاهاش رو حرکت داد و به سمت اونور رفت. منم پشت سرش.
از میون جمعیت با زور رد شدیم. بوی ع×ر×ق و دود سیگار حالم رو بدتر کرد. نگاهی که به قفس انداختم دیدم سومو کار مرد بوکسور رو محکم تو بقلش گرفته و قصد داشت کمرش رو با فشار خرد کنه. که بعد مرد بوکسور دستش رو برد بالا و با آرنج ضربه محکمی به گردن مرد ژاپنی زد.
صدای شکستن مهره های گردنش حتی با همهمه جمعیت هم معلوم بود.
مرد افتاد زمین.
بوکسور فریاد خشمگین پیروزی رو کشید و با مشت به دیوار زنجیری زد.
حدودا هفتاد درصد جمعیت ناله کردن و سی درصد فریاد خوشحالی سر دادن. احتمالا چون مرد ژاپنی گنده تر بود رو اون شرط بسته بودن.
به جا های خلوت تر رسیدیم و رفتیم طرف میز دایره ای. چند قدم جلوتر نرفته بودیم که ناگهان دو تا مرد شات گان به دست لوله تفنگ هاشون رو سریع گرفتن طرفمون. من و فرد
غریزی دست هامون رو بردیم بالا.
که مرد چینی رو به اون ها فریاد زد و جمله هایی رو تند تند به چینی گفت.
مرد ها مردد تفنگ هاشون رو اوردن پایین.
مرد قرمز با انگشت مارو به سمت خودش فراخوند.
اهسته اهسته رفتیم طرفش
کنار مبل نیم دایره روبه روش ایستادیم که با سر اشاره کرد به مبل.
فرد نشست ولی من هنوز ایستادخ بودم که اگه اوضاع بهم ریخت حداقل یکیمون زنده بمونه.
مرد غبغب دار به چینی گفت:نیئوشِما؟
سردرگم تو جام تکون خوردم.
مرد سمت راستی که دستش محکم روی غلاف کاتانا بود گفت:ارباب ژینها میپرسن اینجا چیکار دارین.
از استرس و سر و صدا و حالت تهوع و ترس زبونم بند اومده بود. خواستم چیزی بگم ولی هجوم اسید معده به ته حلقم صدام رو قطع کرد.
بشدت نگران بودم اونا ناراحت نشن که فرد سریع گفت:آتسویی سلام رسوند. گفتن تحویلی هارو بیاریم اینجا.
مرد محافظ آمریکایی رو به مرد چینی ترجمه کرد.
چیزی که اذیتم میکرد این بود که مرد چینی نگاهش رو از رو ما بر نمیداشت. شبیه ماهی بادکنکی بود ولی باید مراقب باشم تو چشماش مستقیم نگاه نکنم.
مرد بطری شیشه ای رو گذاشت رو میز و چرت و پرتی به چینی گفت.
مترجم نینجا گفت: ارباب ژینها میخوان از اصل بودن جنس مطمئن بشن.
فرد دست کرد تو کیفش و یه جعبه رو دراورد. چسب روش رو با ناخن پاره کرد و در کارتن رو باز کرد که توش یه پلاستیک پر از کپسول های بنفش رنگ بود.
گیپنوز.
محافظ مترجم اومد جلو و یدونه از کپسول هارو از پلاستیک دراورد و داد دست مرد چینی.
مرد دو طرف کپسور رو گرفت و اروم پیچوند و بازش کرد و پودر های سیاه رنگ رو ریخت کف دستش. دماغش رو نزدیک پودر کرد و چند بار سوراخ دماغ های بزرگش تکون خوردن.
لبخندی روی لـ*ـب های ریزش نشست و با صدای بلند چیز های نامفهومی گفت.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
97
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
334

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین