. . .

انتشاریافته دلنوشته در خود گم گشته | ستاره

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_04b3c364e1ff5e29_r8qy.png
‌​


نام اثر: در خود گم گشته
نویسنده: ف.ستاره
ژانر: تراژدی

مقدمه: واقعیت و خیال، هماهنگ برایم رخ می‌دهند.
قدرت تشخیص را از دست می‌دهم. عقلم می‌گوید خیال است؛ اما چشمانم می‌بیند آنچه را که عقل باور ندارد. گویی در شیشه‌ای حبس شدم. با خیال، به سمت آن‌چه را که بیست و چهارسال زندگی کردم، می‌دوم؛ اما با خیال برخورد می‌کنم و زمینم می‌زند، آن‌چه که باعث می‌شود مرا روانی خطاب کنند. این تراژدی، خود من بودم. در حالی که در مغزم قوانین مختلف از آیین دادرسی و در دستم کتاب قانون بود.
محکوم شده بودم به گنگ‌ترین روزهای زندگیم.
سخن نویسنده : نیمی از واقعیت تلخ و ناباوری که تجربه کردم و کنارم،عزیزانم تجربه کردن، به قلم می‌کشم تا یادآور آن باشم که می‌شود از قعر برزخ اتفاقات ناگوار، به دنیای خود بازگشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,280
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
screenshot-1266_eff3.png

به نام خداوند دل‌های پاک​

سلام خدمت شما دل‌نویس عزیز!​

متشکریم از شما برای انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار آثار ارزشمندتان.​
خواهشمندیم قبل از شروع کردن نگارش دلنوشته‌تان، قوانین مذکور در تاپیک زیر را با دقت مطالعه فرمایید!​

پس از ارسال حداقل ده پارت از دلنوشته خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
[درخواست جلد برای دلنوشته]

پس از اتمام نگارش، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست نقد و تعیین سطح دلنوشته]

پس از رفع ایرادات گفته شده توسط منتقد، جهت بررسی دوباره و تعیین سطح مجدد اثرتان از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[تعیین سطح مجدد دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، می‌توانید از طریق لینک زیر برای صوتی کردن دلنوشته خود اقدام کنید.
[درخواست صوتی شدن دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، در تاپیک زیر اعلام کنید.
[اعلام پایان نگارش دلنوشته]

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

پس از اتمام رصد برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست ویراستاری دلنوشته]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بیرون آوردن اثر از متروکه، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[انتقال و بیرون آوردن دلنوشته از متروکه]

متشکریم از حضور گرم و همکاری شما در انجمن رمانیک!​

| مدیریت تالار ادبیات انجمن رمانیک |​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #2
یک طرف واقعیت و طرف دیگر خیال!

خوش شانس باشی، درک می‌شوی؛ اما اگر بدشانس باشی با هر عنوانی ممکن است خطاب شوی!
پزشک ها با تعجب به چشمانم خیره می‌شوند و راهی نمی‌بینند جز آن که کنترل شوند افکارم، با قرص های آرام‌بخش؛ اما چگونه ممکن است این افکار از هم گسیخته، که مرا به سمت تباهی توهم می‌برند،کنترل شوند؟

لحظه ای فکر کن تمام اطرافت را درک می‌کنی؛ اما خودت و آن‌چه که می‌بینی را درک نمی‌کنی. غرق می‌شوی در توهماتی که می‌سوزاند ریشه‌ی واقعیتت را.

به آن نقطه از دو راهی می‌رسی که با تردید دستت را به سمت هر اتفاقی دراز می‌کنی تا با لمس، مرز بین واقعیت یا توهمش را درک کنی و آن‌جاست که باید تصمیم بگیری
یا می‌بازی در نبرد با تمام آن‌چه که بر سر راهت قرار گرفته است یا آن که ادامه می‌دهی و از میدان خارج می‌کنی آن‌چه را که تو را از تو گرفته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #3
دقیقا همانند عروسک پارچه‌ای، بدون هیچ احساس و توانایی حرکتی، طول و عرض بیمارستان‌های مختلف را طی کردم. پزشک‌های متفاوتی را دیدم که هرکدام سعی در فهم این حال زار دارند؛ نه من چیزی از آن‌ها می‌فهمم و نه آن‌ها از من!
حتی خودم هم متوجه نیستم در چه برزخی از بازی های مغز خستم گیر افتادم.
می‌بینم چیزهایی که خراش می‌دهند روان را!
هم کلام می‌شوم با موجوداتی که خودم هم باورشان ندارم!
گاه برایم دوست می‌شوند، گاه دشمن و چنان آزارم می‌دهند که پناه می‌برم به قرص‌هایی که مرا به خواب عمیق فرو می‌برند.
پاهایت تو را می‌کشاند هر کجا که بخواهد؛
مغزت تو را گمراه می‌کند به هر بیراهه‌ای.
به خودت می‌آیی و می‌بینی جایی نامعلوم ایستاده‌ای؛
برایت گنگ است تمام صداها
و این‌جا است که باید اتفاقی بیفتد یا دستی به سمتت دراز شود تا تو را از چیزی که به آن تبدیل شده‌ای، نجات دهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #4
صدای مادرم را می‌شنوم؛ مدام صدایم می‌زند و طلب کمک می‌کند. با دو به سمت صدا می‌روم؛ اما کسی نیست. باز هم صدایم می‌زند؛ این بار از سمت دیگر! باز هم کسی نیست. می‌ایستم و سعی می‌کنم اگر مغزم مرا به بازی گرفته است، هم‌بازیش نشوم. همان راه را در تاریکی مطلق باز می‌گردم‌.

گمشده در افکار خود،
رها شده از واقعیت‌ها و گرفتار شده در توهمات!
لرزش در دستانی که گویی مال دیگری است؛
تهی از خود و یک قدم در نابودی!

نشسته روی نیمکت بیمارستان.
صدایش چند دفعه در گوشم می‌پیچد؛ باید خودت کمک کنی تا از این وضعیت خارج شوی. آن پزشکی که مرا باور داشت، حتی زمانی که من خودم را باور نداشتم و اجازه داد خودم به خودم بازگردد و خودش را پیدا کند.
سرم را بالا می‌آورم.
برای اولین دفعه بعد از چند ماه، با دقت نگاه به اطرافم می‌اندازم و می‌بینم عزیزانم را که خارج از این برزخ، منتظر نگاهم می‌کنند.
برایم کافی بود دیدن از پشتِ قامت بلند و چهار شانه‌اش، در آن تاریکی که آهسته می‌لرزیدند؛
شانه‌هایی که پناه می‌برم به آن‌ها در اوج خوشحالی و اندوه.
قامتی که با دیدنش، پرستوهای دل پر می‌کشند به سمتش.
قامتی که وجودش امنیت است و لمس قلب به بلندای رفاقتی از جنس عشق تا انتهای عمر ، لشکر یک تنه است با بوی پدر؛
برادر... .
برایم کافی بود دیدن اشک‌های مادری که هم‌قدم بود با من در مسیری که انتهای آن مشخص نبود؛ با خستگی به اندازه‌ی چند ماه بیداری با قلبی از جنس خدا!
نگرانی پدری که می‌شود حس کرد با چشم؛ اما با صدایی از جنس آرامش و حضوری که گرم می‌کند دلت را!
برایم کافی بود تا وارد مجادله‌ای شوم یک تنه؛ با تمام آن‌چه که به سمت تباهی می‌کشاندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #5
برایم یک تلنگر اتفاق افتاد! از همان‌هایی که از زمین بلندت می‌کند و به تو شهامت جنگیدن می‌دهد؛
اما در این نبرد، بارها ویران شدم!
دیگر سعی ندارم اثبات کنم که می‌بینم هر آن‌چه را که بقیه نمی‌بینند!
می‌بینم و نادیده می‌گیرم؛
کنارم می‌شینند و حرف می‌زنند؛ اما من کور می‌شوم و کر!
اگر بازی مغز است، هم‌بازیش نمی‌شوم!
زنجیر این توهمات، باید از هم گسیخته شود.
دیگر سعی نمی‌کنم به پرستارها بفهمانم که چه چیزی را می‌بینم؛ بلکه سعی می‌کنم خود را وارد مسیری کنم که از آن خارج شدم و با خود می‌گویم اگر بقیه نمی‌بینند، تو هم نمی‌بینی!
راهی سخت است؛ اما من راه‌های سختی را که انتهای آن پیروزی باشد و یک لبخند، از ته دل برای خودم‌، دوست دارم!
***
از طرف نویسنده: برای عزیزانی که در مطالعه‌ی تجربم هم‌قدم شدن، وقتش رسیده که عنوان کنم من در حالی که داوطلب آزمون وکالت و درحال نویسندگی بودم، ناگهان دچار بیماری شدم که با تشخیص‌های گوناگون روبه‌رو شد؛ از جمله حملات استرسی. در حالی که جسمم کاملاً سالم بود، مغزم در جدالی سخت بود تا این‌که خداوند پزشکی را بر سر راهم قرار داد که تا آخرین نفس، مدیون درک بالا و علم ایشان هستم و به نظر، درگیر بازی با مغز خستم شده بودم که نیاز به استراحت داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #6
سعی می‌کنم مکانی را که مجبورم موقتاً در آن بمانم، بشناسم و بعد از چند ماه، به اطرافم توجه کنم.
با پرستارها ارتباط می‌گیریم. در این مدت آن‌ها را خیلی آزردم؛ اما خوش شانس بودم که با کادری برخورد داشتم که از درک بالا برخوردار بودند و در این مدت برایم دوستانی شدن از جنس مهربانی و احترام!
ارتباط می‌گیریم با بیمارانی که هر کدام در برزخی از تنهایی، ناامیدی و انکارِ موقعیت هستند.
هیچ کس نمی‌تواند بگوید عمیقاً وضعیتشان را درک می‌کند. حتی من!
برایم جالب است که هرکدام مهارت خاصی دارند و از هوش بالایی برخوردارند! یکی نقاش است دیگری دانشجوی پزشکی و...
هنوز هم از برزخ خودم خارج نشدم؛ اما با این تفاوت که تمام دیده‌های غیر منطقی را نادیده می‌گیرم.
سعی می‌کنم در همین برزخ، باز هم نوشتن را شروع کنم و افکارم را مجبور می‌کنم به همراهی با خودم.
از پرستارها سوال و جواب می‌کنم. مرا به چای مهمان می‌کنند و خوشحال هستند از این که بعد از مدتی، قصد جنگیدن دارم و به دنبال خودم می‌گردم!
دست رفاقت دراز می‌کنم به سمت بیماران و با آن‌ها صحبت می‌کنم.
گاهی می‌نویسم از تجربه‌هایشان.
باز هم قوانین را به دست می‌گیرم.
افسار این افکار از هم گسیخته را به دست می‌گیرم و می‌گویم نوبت توست، باید با من همراه شوی؛ کافیست هر چه‌قدر من با تو همراه شدم!
سر درد می‌شوم!
از درون زار می‌زنم!
مدام چشمانم را می‌بندم و گوش‌هایم را می‌گیرم در مقابل آن‌چه که هنوز هم می‌بینم و می‌شنوم.
توهماتی از صدا و تصویر!
برخوردم در مواجهه با این اتفاقات، تفاوت کرده است.
آرام چشم‌هایم را می‌بندم و با افکارم صحبت می‌کنم.
- بازیچه‌ی شما نمی‌شوم!
- این حقیقت ندارد!
- حقیقت من هستم!
چشم‌هایم‌ را باز می‌کنم؛ واقعاً جواب می‌دهد!

قدرت مغز را دست کم نگیرید! زمانی که تحت شرایطی، آدمی را به وسیله‌ی افکار بازی می‌دهد!
زمانی که از این قدرت بی‌خبر باشی، نادانسته با آن همراه می‌شوی و قدرت تشخیص میان واقعیت و خیال را، از دست می‌دهی!
به محض آن که تو را از این قدرت مطلع کنند، دو راه داری؛ انتخاب با خودت است! یا بازیچه می‌شوی و با این افکار، همراه. آن وقت دیگر تویی وجود ندارد! یا آن که به خودت میایی و به دست افسار این افکار را می‌گیری و قوی‌تر از قبل دست به دست خود حقیقیت، به میدان زندگی باز می‌گردی!
من راه دوم را انتخاب کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #7
در تاریکی اتاق نشستم.
به جای خالی هم اتاقیم که مرخص شده است، نگاه می‌کنم.
هم خوشحالم، هم غمگین!
خوشحال از بهبود یک نفر و غمگین از وضعیت خودم!
در خلوت و تنهایی، خودم را در درون خودم جستجو می‌کنم.
دلم تنگ شده است برای ساده‌ترین کارها؛
برای هم‌نشینی با دوستانم؛
برای ورزش کردن،
درس خواندن،
وقت گذراندن با خانواده؛
اما تلخی ماجرا آن‌جاست که خاطرات قبل از این برزخ را به خاطر نمی‌آورم؛ آرام‌بخش‌ها مرا به سمت فراموشی برده‌ اند!
قلبم تیر می‌کشد؛ اما نباید زمانی که نیم خیز شدم، برای بلند شدن، باز هم با کمر سقوط کنم!
به ساعت نگاه می‌کنم؛ حدوداً سه صبح است. ماه‌ها است که چشمانم خواب ندیده است!
ناگهان در تاریکی، کنارم می‌نشیند؛ پتو را چنگ می‌زنم. با چشمان به خون نشسته و ورم کرده، به چشمانم خیره می‌شود. چهره‌ای پیر و درهم چروکیده دارد؛ با ناخن‌هایی بلند و تیز. بیش‌تر از یک بار، قدرت نگاه کردن به این موجود را ندارم. عصبانی، با ناخن‌هایش روی دستم می‌کشد؛ سریع با دست، جیغم را خفه می‌کنم. دستانم را از زیر دستانش می‌کشم و به زیر پتو پناه می‌برم.
دست از سرم بر نمی‌دارد و صداهای وحشتناکی از حنجرش بیرون می‌آید. زیر پتو با خودم زمزمه می‌کنم:
- کافی است هر چه‌قدر در این مدت مرا به بازی گرفتید؛ دست از سرم بردارید.
گفته بودم گاهی آزارم می‌دهند.
تصمیم گرفتم با آن موجود ترسناک روبه‌رو شوم.
با لرزش دست و بدن خیس از ع×ر×ق که از شدت وحشت روی تنم خودنمایی می‌کرد، آهسته پتو را کنار زدم و نبود!
خودم را بالای تخت کشیدم؛ حسابی خستم از این دیده‌ها و شنیده‌ها که مرا بازی می‌دهند و هیچ منشا جسمی و روانی ندارند.
زانوهایم را بغل می‌گیرم و خفه، اشک می‌ریزم.
چه زمانی از این آشفتگی نجات پیدا می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #8
از زمانی که تصمیم به نبرد با آن لشکر از توهمات گرفته بودم، گویی عصبانی‌تر شده و با شدت بیش‌تری وجود این دختر را در بر گرفته بودند.
تمام مدت، اطرافم‌‌ را فرا گرفته بودند و این شروعِ با قدرت‌تری بود برای آن‌ها!
تصمیم به قدم زدن گرفتم و راهی را که دو‌طرف آن، درخت‌های سر به فلک کشیده احاطه کرده بود را انتخاب کردم. هوای تمیز را عمیق تنفس می‌کنم. دارد حس خوبی به وجودم تزریق می‌شود که ناگهان... .
ناگهان آسمان برایم رنگ دگری می‌گیرد!
تیره و تار می‌شود تمام فضای اطرافم؛ آسمان شکافته می‌شود و صدای نهیبی در گوشم می‌پیچد!
این اتفاقات را می‌شناسم؛ سه ماه است که آن‌ها را زندگی کردم!
سر جایم خشک می‌شوم. انسان‌ها با تعجب خیره می‌شوند و با دست به یک‌دیگر نشانم می‌دهند. برایشان ساده است قضاوت کردن دختری که میان جمعیت، متوقف شده و با ترس و دلهره، سعی دارد افسار لجام گسیخته‌ی افکارش را در دست بگیرد!
لحظه‌ای دنیا برایم جهنم می‌شود!
آدم‌های اطرافم به مجسمه تبدیل می‌شوند
و درختان به سمتم حرکت می‌کنند!
چشمانم را می‌بندم؛ دستانم را مشت می‌کنم و با حالی که سعی دارم میان انسان‌ها، طبیعی جلوه کند، در درون فریاد می‌زنم بر سر خودم!
تمام این‌ها می‌گذرد؛ گمان کن وارد یک بازی رایانه‌ای شده‌ای. آن هم ترسناک! پس مراحل را با دقت طی کن تا انتهای این بازی پیروزی باشد!
چشم‌هایم را آهسته و با دلهره باز می‌کنم؛
نیستند!
پس هر چه‌قدر هم که خیالات قوی باشند، قوی‌تر از خودمان نیستند!
من آن‌ها را در مسیری که بخواهم، کنترل می‌کنم؛ نه آن‌ها، من را در مسیر پوچی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #9
خودم را درگیر زندگی می‌کنم و باز هم شروع می‌کنم به انجام دادن کارهایی که خیلی دلم برایشان تنگ شده است؛ حتی ساده‌ترین‌ها!
اگرچه هنوز هم در طی روز، پرت می‌شوم داخل آن بازی ترسناک؛ اما برای مجادله نباید صرفاً نشست و تماشا کرد! بلکه باید به چالش بکشانی تمام شخصیتت را.
با دوستانم درحال صحبت و رفع دلتنگیم؛ ناگهان لبخند روی لب‌هایم خشک می‌شود.
از پشت یکی از دوستانم نزدیک می‌شود؛
چشم‌های طبیعی ندارد!
رنگ پوستش تیره است و کدر!
نگاهم که می‌کند، خیلی خشمگین است و همین، لرزه به جانم می‌اندازد!
صدای دوستم مرا به خود می‌آورد و سعی می‌کنم لبخندی را که محو شده است، باز هم پررنگ کنم.
میدانم که آن را کسی جز من نمی‌بیند! دیگر به این موضوع کاملاً آگاه شدم پس برای این‌که دیگران را دچار نگرانی و اضطراب نکنم، کاملاً به خودم مسلط می‌شوم!
این مشکل من است نه دیگران؛
اما قدرت ماندن هم ندارم و با یک خداحافظی سریع، دور می‌شوم از محیطی که برای دیگران عادی و برای من کاملاً غیر عادی بود!
این بازی اگرچه در این مدت از من طیف‌هایی از زندگی و لمس وقایع را گرفت؛ اما بی‌انصافی است اگر نگویم با تمام نقش و نگارهایی از زخم که بر روان و قلبم ترسیم کرد، به من نشان داد روی چه کسانی می‌توانم تا پایان عمر، در هر شرایطی حساب باز کنم و مرا قضاوت نکردند! حتی زمانی که خودم، خودم را قضاوت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

star

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2263
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-16
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
43
پسندها
274
امتیازها
93

  • #10
اگر چه می‌گذرد؛ اما دیر می‌گذرد!
سخت می‌گذرد!
اوضاع دارد بدتر می‌شود!
قرص های آرامبخش امانم را بریده‌اند و به جای آرام کردن، افکارم تیشه می‌زنند به ریشه‌ی حافظم و از من می‌گیرند، تمام آن‌چه را که از گذشته، در این برزخ، برایم باقی مانده است.
از پاهایم قرار ماندن را گرفته اند و هیچ کنترلی روی آن‌ها ندارم!
نشستم گوشه‌ای؛ مسخ‌شده در گذشته و به دنبال خاطراتی که به فراموشی سپرده شده اند!
قلبم یخ می‌زند!
هرچه‌قدر جستجو می‌کنم، نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود!
گویی بیست و چهارسال را پوچ زندگی کردم؛ تهی از هر چیز و پر از هیچ چیز!
هنوز هضم نکردم این بی‌حاصلی را که ناگهان، بی‌اراده، کشیده می‌شوم به سمت در. خارج می‌شوم از خانه، بی‌اراده و بی‌توجه به اسمم که مدام صدا زده می‌شود از سوی عزیزانم و پاهایم با قدرت، دو چندان فاصله می‌گیرد از آن‌چه که آشنا است برایم!
بی هدف، خیابان‌ها را طی می‌کنم؛ به فاصله‌ی یک پلک بر هم‌ زدن، همه‌جا برایم ناآشنا می‌شود؛
صداها خفه می‌شوند؛
هرچه‌قدر اطرافم را با چشم‌های حیرت‌زده از وضعیت نامعلوم خود، اسکن می‌کنم، به نقطه‌ی آشنایی برخورد نمی‌کنم!
نامعلوم است احوالم!
ترس فرا می‌گیرد وجود خستم را!
قدرت اشک ریختن را هم ندارم!
پاهایی که دو برابر قدرت گرفته بودند، سست می‌شوند و قابلیت حمل وزنم را ندارند!
من به یک لحظه، از دست دادم تمام هویتم‌ را!
دقایقی می‌نشینم و سعی می‌کنم به تنهایی بیابم آن‌چه که حافظم آن را گم‌کرده است؛ علاقه‌ای ندارم کسی را در جریان این وضع نامعلوم قرار بدهم؛ اما واقعیت آن است که زندگی همیشه با علایق و پسند ما پیش نمی‌رود و گاهاً، ناچاری به تسلیم شدن!
تماس می‌گیرم و از خانوادم درخواست می‌کنم من را بیابند؛ زمانی که خودم از پس این کار بر نمی‌آیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین