- شناسه کاربر
- 185
- تاریخ ثبتنام
- 2020-12-02
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 378
- نوشتهها
- 1,696
- راهحلها
- 3
- پسندها
- 12,456
- امتیازها
- 639
- سن
- 20
- محل سکونت
- باشگاه پنج صبحی ها
نیش دلقک بیشتر وا شد:" شناور؟ اوه، بله، راستی که همین طوره! شناور میشن و البته پشمک هم هست..." جرج دستش را دراز کرد. دلقک دستش را قاپید. و جورج دید که چهره دلقک عوض شد. آنچه بعدش می دید آنقدر وحشتناک بود که بدترین تصورات خود را "آن چیز" در زیرزمین را مثل رویاهای شیرین بپندارد؛ آن چه کهمیدید کافی بود تا عقلش را در کسری از ثانیه از دست دهد. جانور موجود در فاضالب درحالی که پیش خود میخندید با صدای دلمه بسته شده ای گفت :"شناور میشن" و دست جرج را در چنگ کلفت وگرمش گرفته بود و جورج را به سمت تاریکی وحشتناکی که در آن بود؛جایی که آب به سرعت می غرید،میخروشید و هجوم می آورد، همان طور که بارش از قلوه سنگ طوفان را به دریا می برد، کشاند. جورج گردنش را از آن تاریکی بی نهایت دور کرد و در باران جیغ کشید. جیغ بیهوده ای به آسمان سفید خزان در آن روز پاییزی در سال 1957 که روی دری پیچ خورده بود. فریادهای او تیز و گوشخراش بودند. تمام مردم بالاو پایین خیابان ویچام برای دیدن به پیشخان خانه هاشان یا پنجره هاشان آمدند. خرناس کنان گفت:" شناور میشن، اونا شناور می مونن، جورجی، و وقتی تو اینجا با من هستی، تو هم باید شناور باشی ــــ" شانه جورج به سیمان روی لبه پیاده رو کشیده شد و ِدیو باغبان، که آن روز بخاطر سیل از کارش در شو بوت در خانه مانده بود؛ تنها پسریدر یک بارانی زردرنگ، پسری که جیغ می کشید و در جوی آب پیچ و تاب میخورد درحالی که آب گل آلود روی صورتش بود و جیغ هایش را خفه می کرد از نظرش گذشت. آن صدای شیطانی که پیش خودش می خندید زمزمه کرد: "همه چیز اینجا شناوره" و بعدش ناگهان صدای تقلا از جانکندن و دریده شدن؛ جورج ِدنبروگ دیگر چیزی نفهمید. دیو باغبان اولین کسی بود که به آنجا رسید، و اگرچه او فقط چهل و پنج ثانیه پس از اولین جیغ به آنجا رسید، جورج ِدنبروگ قبلًا مرده بود .باغبان او را از پشت لباسش گرفت و به خیابان کشید... و همین که بدن جورج در دستانش چرخید خودش هم فریاد کشید. سمت چپ لباسش حالا به رنگ قرمز درآمده بود. خون از سوراخ پاره پاره او که زمانی جای بازوی چپش بود به درون حفره آب سرازیر شد.تکه ای از استخوان که به طرز وحشتناکی درخشان بود از میان پارچه پاره بیرون زده بود. چشمان پسرک به آسمان سفید خیره مانده بود و همانطور که ِدیو تلو تلو خوران به سوی دیگران می رفت و سراسیمه در خیابان میدوید، آنها شروع به پر شدن از آب باران کردند. جایی پایین تر از آن، در حفره آب که تقریبا تا ظرفیتش پر شده بود،(ممکن بود هیچکس آنجا نباشد، کلانتر بخش بعدا به یک گزارشگر اخبار دری با خشم بیهوده زیادی که به رنج می مانست اعالم کرد، کهخود هرکول هم درآن شرایط رانندگی کامال نابود می شد)قایق روزنامه ای جورج به سوی جلو از بین حفره های تاریک و دالان های سیمانی طولانی که باآب میغریدند پرتاب شد. برای مدتی شانه به شانه یک مرغ مرده که از انگشتهای زردوخزندهاش قطره می چکید شناور بود. پس از آن، در تقاطع دو طرف شرق شهروقتی مرغ به سمت چپ کشیده شد، قایق جورج راست میرفت. یک ساعت بعد، وقتی که مادر جورج در اتاق اورژانس بیمارستان خانگی دری در مسکن بود و در حالی که بیل لکنتی مات و مبهوت و حال دریافت ُ خاموش در تختش نشسته بود، به صدای بغض آلود و گرفته پدرش در اتاق نشیمن جایی که مادرش قبل از بیرون رفتن جورج، "برای الیزه" را مینواخت، گوش می داد، قایق از میان سوراخی بتنی چون گلولهای که با سرعت از دهانه اسلحه خارج میشود، به بیرون پرتابشد. وقتی که بیست دقیقه بعد به رودخانه جوشان و ورم کرده،اولین شکاف رنگ آبی در آسمان بالاسر شروع به شکل گرفتن کرده بود. طوفان پایان یافته بود. قایق در آب غوطه و تاب میخورد و گاهی روی آب می افتاد، اما غرق نمی شد؛ دو برادر آن را خوب عایق آب ساخته بودند .نمیدانم آخرش به کجا ختم شد. اگر هرگز پایان یافته باشد. شاید به دریا رسیده و برای همیشه مثل یک قایق جادویی در یک داستان کودکانه به جلو پیش رفته باشد .تنها چیزی که میدانم این است که هنوز درحرکت بود و همچنان روی سینه سیل روان بود تا جایی که از محدوده ی شهر دری، و این داستان برای همیشه خارج میشود.